يکي راه پيش آمدش ناگزير
|
هـمي رفـت بايست بر خيره خير
|
پي اسـپ و گويا زبان سوار
|
ز گرما و از تـشـنـگي شد ز کار
|
پياده شد از اسپ و ژوپين به دست
|
هـمي رفت پويان به کردار مست
|
همي جست بر چاره جستن رهي
|
سوي آسـمان کرد روي آنگـهي
|
چـنين گـفـت کاي داور دادگر
|
همـه رنج و سختي تو آري به سر
|
گرايدونـک خشـنودي از رنج من
|
بدان گيتي آگـنده کن گنـج مـن
|
بـپويم هـمي تا مـگر کردگار
|
دهد شاه کاووس را زينـهار
|
هـم ايرانيان را ز چـنـگال ديو
|
گـشايد بيآزار گيهان خديو
|
گـنـهـکار و افـگـندگان تواند
|
پرسـتـنده و بـندگان تواند
|
تـن پيلوارش چـنان تفـتـه شد
|
که از تشنگي سست و آشفته شد
|
بيفـتاد رسـتـم بر آن گرم خاک
|
زبان گشته از تشنـگي چاک چاک
|
همانـگـه يکي ميش نيکوسرين
|
بـپيمود پيش تهـمـتـن زمين
|
ازان رفتـن ميش انديشه خاسـت
|
بدل گفت کابشخور اين کجاسـت
|
هـمانا کـه بـخـشايش کردگار
|
فراز آمدسـت اندرين روزگار
|
بيفـشارد شمشير بر دست راست
|
بـه زور جـهاندار بر پاي خاسـت
|
بشد بر پي ميش و تيغش به چنگ
|
گرفـتـه بـه دسـت دگر پالهنگ
|
بره بر يکي چـشـمـه آمد پديد
|
چو ميش سراور بدانـجا رسيد
|
تهمـتـن سوي آسمان کرد روي
|
چـنين گفـت کاي داور راستگوي
|
هرانکـس کـه از دادگر يک خداي
|
بـپيچد نيارد خرد را بـه جاي
|
برين چشمه آبشخور ميش نيسـت
|
همان غرم دشتي مرا خويش نيست
|
بـه جايي که تنگ اندر آيد سخـن
|
پـناهـت بـجز پاک يزدان مکـن
|
بران غرم بر آفرين کرد چـند
|
کـه از چرخ گردان مـبادت گزند
|
گيابر در و دشـت تو سـبز باد
|
مـباد از تو هرگز دل يوز شاد
|
ترا هرک يازد بـه تير و کـمان
|
شکستـه کـمان باد و تيره گمان
|
کـه زنده شد از تو گو پيلـتـن
|
وگرنـه پرانديشـه بود از کـفـن
|
کـه در سينـه اژدهاي بزرگ
|
نگنـجد بـماند بـه چنـگال گرگ
|
شده پاره پاره کـنان و کـشان
|
ز رستم به دشمن رسيده نـشان
|
روانـش چو پردختـه شد ز آفرين
|
ز رخـش تـگاور جدا کرد زين
|
همـه تـن بشستش بران آب پاک
|
بـه کردار خورشيد شد تابـناک
|
چو سيراب شد ساز نـخـچير کرد
|
کـمر بسـت و ترکش پر از تير کرد
|
بيفـگـند گوري چو پيل ژيان
|
جدا کرد ازو چرم پاي و ميان
|
چو خورشيد تيز آتشي برفروخـت
|
برآورد ز آب اندر آتـش بـسوخـت
|
بـپردخـت ز آتـش بخوردن گرفت
|
بـه خاک استخوانش سپردن گرفت
|
سوي چشمـه روشـن آمد بر آب
|
چو سيراب شد کرد آهـنـگ خواب
|
تهمتـن بـه رخش سراينده گفت
|
که با کس مکوش و مشو نيز جفت
|
اگر دشمـن آيد سوي من بـپوي
|
تو با ديو و شيران مشو جنگـجوي
|
بـخـفـت و بر آسود و نگشاد لب
|
چـمان و چران رخش تا نيم شب
|