يکي مغفري خـسروي بر سرش
|
خوي آلوده بـبر بيان در برش
|
بـه ارژنـگ سالار بنـهاد روي
|
چو آمد بر لـشـکر نامـجوي
|
يکي نـعره زد در ميان گروه
|
تو گـفـتي بدريد دريا و کوه
|
برون آمد از خيمـه ارژنـگ ديو
|
چو آمد بـه گوش اندرش آن غريو
|
چو رستم بديدش برانگيخت اسپ
|
بيامد بر وي چو آذر گشـسـپ
|
سر و گوش بگرفت و يالـش دلير
|
سر از تن بکندش بـه کردار شير
|
پر از خون سر ديو کـنده ز تـن
|
بينداخـت ز آنسو که بود انجمن
|
چو ديوان بديدند گوپال اوي
|
بدريدشان دل ز چـنـگال اوي
|
نـکردند ياد بر و بوم و رسـت
|
پدر بر پسر بر همي راه جسـت
|
برآهيخـت شمـشير کين پيلتن
|
بـپردخـت يکـباره زان انجمن
|
چو برگـشـت پيروز گيتيفروز
|
بيامد دمان تا بـه کوه اسـپروز
|
ز اولاد بگـشاد خـم کـمـند
|
نشسـتـند زير درخـتي بلند
|
تـهـمـتـن ز اولاد پرسيد راه
|
بـه شهري کجا بود کاووس شاه
|
چو بشـنيد ازو تيز بنـهاد روي
|
پياده دوان پيش او راهـجوي
|
چو آمد به شهر اندرون تاجبخش
|
خروشي برآورد چون رعد رخـش
|
بـه ايرانيان گفت پس شـهريار
|
کـه بر ما سرآمد بد روزگار
|
خروشيدن رخشم آمد بـه گوش
|
روان و دلـم تازه شد زان خروش
|
بـه گاه قباد اين خروشش نکرد
|
کـجا کرد با شاه ترکان نـبرد
|
بيامد هـم اندر زمان پيش اوي
|
يل دانـشافروز پرخاشـجوي
|
بـه نزديک کاووس شد پيلتـن
|
هـمـه سرفرازان شدند انجمن
|
غريويد بـسيار و بردش نـماز
|
بـپرسيدش از رنـجـهاي دراز
|
گرفتـش به آغوش کاووس شاه
|
ز زالـش بپرسيد و از رنـج راه
|
بدو گفـت پنـهان ازين جادوان
|
هـمي رخـش را کرد بايد روان
|
چو آيد بـه ديو سـپيد آگـهي
|
کز ارژنگ شد روي گيتي تـهي
|
کـه نزديک کاووس شد پيلتـن
|
هـمـه نره ديوان شوند انجمن
|
همـه رنـجـهاي تو بيبر شود
|
ز ديوان جهان پر ز لشـکر شود
|
تو اکـنون ره خانـه ديو گير
|
بـه رنـج اندرآور تن و تيغ و تير
|
مـگر يار باشدت يزدان پاک
|
سر جادوان اندر آري بـه خاک
|
گذر کرد بايد بر هـفـت کوه
|
ز ديوان بـه هر جاي کرده گروه
|
يکي غار پيش آيدت هولـناک
|
چنان چون شنيدم پر از بيم و باک
|
گذارت بران نره ديوان جـنـگ
|
همـه رزم را ساخته چون پلنگ
|
بـه غار اندرون گاه ديو سـپيد
|
کزويند لـشـکر بـه بيم و اميد
|
تواني مـگر کردن او را تـباه
|
کـه اويست سالار و پشت سپاه
|
سپـه را ز غم چشمها تيره شد
|
مرا چشـم در تيرگي خيره شد
|
پزشـکان به درمانش کردند اميد
|
بـه خون دل و مغز ديو سـپيد
|
چـنين گفت فرزانه مردي پزشک
|
که چون خون او را بسان سرشک
|
چکاني سه قطره به چشم اندرون
|
شود تيرگي پاک با خون برون
|
گو پيلتـن جـنـگ را ساز کرد
|
ازان جايگـه رفـتـن آغاز کرد
|
بـه ايرانيان گـفـت بيدار بيد
|
کـه مـن کردم آهنگ ديو سپيد
|
يکي پيل جنگي و چارهگرسـت
|
فراوان به گرداندرش لشکرسـت
|
گر ايدونک پشت من آرد به خـم
|
شـما دير مانيد خوار و دژم
|
وگر يار باشد خداوند هور
|
دهد مر مرا اخـتر نيک زور
|
هـمان بوم و بر باز يابيد و تخت
|
بـه بار آيد آن خسرواني درخت
|