چو رستم ز مازندران گشـت باز
|
شـه اندر زمان رزم را کرد ساز
|
سراپرده از شهر بيرون کـشيد
|
سپه را همه سوي هامون کشيد
|
سپاهي که خورشيد شد ناپديد
|
چو گرد سياه از ميان بردميد
|
نـه دريا پديد و نه هامون و کوه
|
زمين آمد از پاي اسپان سـتوه
|
همي راند لشکر بران سان دمان
|
نجسـت ايچ هنگام رفتن زمان
|