چو آگاهي آمد بـه کاووس شاه
|
کـه تـنـگ اندر آمد ز ديوان سپاه
|
بـفرمود تا رسـتـم زال زر
|
نخـسـتين بران کينـه بندد کمر
|
بـه طوس و به گودرز کـشوادگان
|
بـه گيو و بـه گرگين آزادگان
|
بـفرمود تا لـشـکر آراسـتـند
|
سـنان و سـپرها بپيراسـتـند
|
سراپرده شـهريار و سران
|
کـشيدند بر دشـت مازندران
|
ابر ميمـنـه طوس نوذر بـه پاي
|
دل کوه پر نالـه کر ناي
|
چو گودرز کـشواد بر ميسره
|
شده کوه آهـن زمين يکـسره
|
سـپـهدار کاووس در قلـبـگاه
|
ز هر سو رده برکـشيده سـپاه
|
بـه پيش سـپاه اندرون پيلـتـن
|
کـه در جنگ هرگز نديدي شکـن
|
يکي نامداري ز مازندران
|
بـه گردن برآورده گرز گران
|
کـه جويان بدش نام و جوينده بود
|
گراينده گرز و گوينده بود
|
بـه دسـتوري شاه ديوان برفـت
|
بـه پيش سپـهدار کاووس تفـت
|
هـمي جوشن اندر تنش برفروخت
|
هـمي تف تيغش زمين را بسوخت
|
بيامد بـه ايران سپـه برگذشـت
|
بـتوفيد از آواز او کوه و دشـت
|
هـمي گفـت با من که جويد نبرد
|
کـسي کاو برانـگيزد از آب گرد
|
نـشد هيچکـس پيش جويان برون
|
نـه رگـشان بجنبيد در تن نه خون
|
بـه آواز گفـت آن زمان شـهريار
|
بـه گردان هـشيار و مردان کار
|
کـه زين ديوتان سر چرا خيره شد
|
از آواز او رويتان تيره شد
|
ندادند پاسـخ دليران بـه شاه
|
ز جويان بـپژمرد گـفـتي سـپاه
|
يکي برگراييد رسـتـم عـنان
|
بر شاه شد تاب داده سـنان
|
کـه دسـتور باشد مرا شـهريار
|
شدن پيش اين ديو ناسازگار
|
بدو گفـت کاووس کاين کار تسـت
|
از ايران نخواهد کس اين جنگ جست
|
چو بشـنيد ازو اين سخن پهـلوان
|
بيامد بـه کردار شير ژيان
|
برانـگيخـت رخـش دلاور ز جاي
|
بـه چـنـگ اندرون نيزه سر گراي
|
بـه آورد گه رفت چون پيل مسـت
|
يکي پيل زير اژدهايي بـه دسـت
|
عـنان را بپيچيد و برخاسـت گرد
|
ز بانگـش بـلرزيد دشـت نـبرد
|
بـه جويان چنين گفت کاي بد نشان
|
بيفـگـنده نامـت ز گردنکـشان
|
کـنون بر تو بر جاي بخشايش است
|
نـه هـنـگام آورد و آرامش است
|
بـگريد ترا آنـک زاينده بود
|
فزاينده بود ار گزاينده بود
|
بدو گفـت جويان که ايمن مـشو
|
ز جويان و از خـنـجر سرد رو
|
کـه اکـنون بـه درد جگر مادرت
|
بـگريد بدين جوشـن و مغـفرت
|
چو آواز جويان بـه رسـتـم رسيد
|
خروشي چو شير ژيان برکـشيد
|
پـس پـشـت او اندر آمد چو گرد
|
سـنان بر کمربـند او راسـت کرد
|
بزد نيزه بر بـند درع و زره
|
زره را نـماند ايچ بـند و گره
|
ز زينـش جدا کرد و برداشـتـش
|
چو بر بابزن مرغ برگاشـتـش
|
بينداخـت از پشت اسپش به خاک
|
دهان پر ز خون و زره چاک چاک
|
دليران و گردان مازندران
|
بـه خيره فرو ماندند اندران
|
سپـه شد شکسته دل و زرد روي
|
برآمد ز آورد گـه گـفـت و گوي
|
بـفرمود سالار مازندران
|
بـه يکـسر سپاه از کران تا کران
|
کـه يکـسر بـتازيد و جنگ آوريد
|
هـمـه رسـم و راه پلنـگ آوريد
|
برآمد ز هر دو سـپـه بوق و کوس
|
هوا نيلـگون شد زمين آبـنوس
|
چو برق درخـشـنده از تيره ميغ
|
هـمي آتـش افروخت از گرز و تيغ
|
هوا گشت سرخ و سياه و بنفـش
|
ز بـس نيزه و گونهگونـه درفـش
|
زمين شد بـه کردار درياي قير
|
همـه موجـش از خنجر و گرز و تير
|
دوان باد پايان چو کـشـتي بر آب
|
سوي غرق دارند گويي شـتاب
|
هـمي گرز باريد بر خود و ترگ
|
چو باد خزان بارد از بيد برگ
|
بـه يک هفته دو لشکر نامـجوي
|
بـه روي اندر آورده بودند روي
|
بـه هشتـم جهاندار کاووس شاه
|
ز سر برگرفـت آن کياني کـلاه
|
بـه پيش جـهاندار گيهان خداي
|
بيامد هـمي بود گريان بـه پاي
|
از آن پـس بـماليد بر خاک روي
|
چـنين گفـت کاي داور راستگوي
|
برين نره ديوان بيبيم و باک
|
تويي آفرينـنده آب و خاک
|
مرا ده تو پيروزي و فرهي
|
بـه من تازه کن تخت شاهنشهي
|
بـپوشيد ازان پس به مغفر سرش
|
بيامد بر نامور لـشـکرش
|
خروش آمد و نالـه کرناي
|
بـجـنـبيد چون کوه لشکر ز جاي
|
سپـهـبد بـفرمود تا گيو و طوس
|
بـه پشـت سـپاه اندر آرند کوس
|
چو گودرز با زنـگـه شاوران
|
چو رهام و گرگين جـنـگآوران
|
گرازه هـمي شد بـسان گراز
|
درفـشي برافراختـه هفـت ياز
|
چو فرهاد و خراد و برزين و گيو
|
برفـتـند با نامداران نيو
|
تهمتـن بـه قلب اندر آمد نخست
|
زمين را به خون دليران بشـسـت
|
چو گودرز کـشواد بر ميمـنـه
|
سـليح و سپه برد و کوس و بنـه
|
ازان ميمـنـه تا بدان ميسره
|
بـشد گيو چون گرگ پيش بره
|
ز شـبـگير تا تيره شد آفـتاب
|
همي خون به جوي اندر آمد چو آب
|
ز چـهره بـشد شرم و آيين مـهر
|
هـمي گرز باريد گفتي سـپـهر
|
ز کشته به هر جاي بر توده گشـت
|
گياها بـه مـغز سر آلوده گشـت
|
چو رعد خروشـنده شد بوق و کوس
|
خور اندر پـس پرده آبـنوس
|
ازان سو کـه بد شاه مازندران
|
بـشد پيلـتـن با سـپاهي گران
|
زماني نـکرد او يلـه جاي خويش
|
بيفـشارد بر کينه گـه پاي خويش
|
چو ديوان و پيلان پرخاشـجوي
|
بروي اندر آورده بودند روي
|
جـهانـجوي کرد از جـهاندار ياد
|
سـناندار نيزه بـه دارنده داد
|
برآهيخـت گرز و برآورد جوش
|
هوا گـشـت از آواز او پرخروش
|
برآورد آن گرد سالار کـش
|
نـه با ديو جان و نـه با پيل هـش
|
فگـنده همـه دشت خرطوم پيل
|
همـه کشـتـه ديدند بر چند ميل
|
ازان پس تهمتن يکي نيزه خواسـت
|
سوي شاه مازندران تاخت راسـت
|
چو بر نيزه رستم افگـند چـشـم
|
نـماند ايچ با او دليري و خـشـم
|
يکي نيزه زد بر کـمربـند اوي
|
ز گـبر اندر آمد بـه پيوند اوي
|
شد از جادويي تنش يک لخـت کوه
|
از ايران بروبر نـظاره گروه
|
تهـمـتـن فرو ماند اندر شگفت
|
سـناندار نيزه بـه گردن گرفـت
|
رسيد اندر آن جاي کاووس شاه
|
ابا پيل و کوس و درفـش و سـپاه
|
بـه رستم چنين گفت کاي سرفراز
|
چـه بودت کـه ايدر بـماندي دراز
|
بدو گفت رستم که چون رزم سخت
|
بـبود و بيفروخـت پيروز بـخـت
|
مرا ديد چون شاه مازندران
|
بـه گردن برآورده گرز گران
|
بـه رخـش دلاور سپردم عـنان
|
زدم بر کـمربـند گـبرش سـنان
|
گمانـم چـنان بد که او شد نگون
|
کـنون آيد از کوهـه زين برون
|
بر اين گونه شد سنگ در پيش مـن
|
نـبود آگـه از راي کم بيش مـن
|
برين گونـه خارا يکي کوه گشـت
|
ز جنگ و ز مردي بياندوه گشـت
|
بـه لشـکر گهـش برد بايد کنون
|
مـگر کايد از سـنـگ خارا برون
|
ز لشکر هر آن کس که بد زورمـند
|
بـسودند چـنـگ آزمودند بـند
|
نـه برخاسـت از جاي سنگ گران
|
ميان اندرون شاه مازندران
|
گو پيلـتـن کرد چـنـگال باز
|
بران آزمايش نـبودش نياز
|
بران گونـه آن سنـگ را برگرفـت
|
کزو ماند لشکر سراسر شگـفـت
|
ابر کردگار آفرين خواندند
|
برو زر و گوهر برافـشاندند
|
بـه پيش سراپرده شاه برد
|
بيفـگـند و ايرانيان را سـپرد
|
بدو گـفـت ار ايدونـک پيدا شوي
|
بـه گردي ازين تنـبـل و جادوي
|
وگرنـه بـه گرز و بـه تيغ و تـبر
|
بـبرم همـه سنگ را سر به سر
|
چو بشـنيد شد چون يکي پاره ابر
|
بـه سر برش پولاد و بر تنش گـبر
|
تهمتـن گرفت آن زمان دست اوي
|
بـخـنديد و زي شاه بنـهاد روي
|
چـنين گفـت کاوردم ان لخت کوه
|
ز بيم تـبر شد به چنگـم سـتوه
|
برويش نـگـه کرد کاووس شاه
|
نديدش سزاوار تـخـت و کـلاه
|
وزان رنـجـهاي کـهـن ياد کرد
|
دلـش خسته شد سر پر از باد کرد
|
بـه دژخيم فرمود تا تيغ تيز
|
بـگيرد کـند تـنـش را ريز ريز
|
بـه لشکر گهش کس فرستاد زود
|
بـفرمود تا خواسـتـه هرچ بود
|
ز گـنـج و ز تخـت و ز در و گـهر
|
ز اسـپ و سليح و کـلاه و کـمر
|
نـهادند هرجاي چون کوه کوه
|
برفتـند لشـکر همـه هـم گروه
|
سزاوار هرکـس ببخـشيد گنـج
|
بـه ويژه کسي کش فزون بود رنج
|
ز ديوان هرآنکس کـه بد ناسـپاس
|
وز ايشان دل انـجـمـن پرهراس
|
بـفرمودشان تا بريدند سر
|
فـگـندند جايي کـه بد رهـگذر
|
وز آن پـس بيامد بـه جاي نـماز
|
هـمي گـفـت با داور پاک راز
|
بـه يک هفتـه بر پيش يزدان پاک
|
هـمي با نيايش بـپيمود خاک
|
بهشـتـم در گـنـجـها کرد باز
|
ببـخـشيد بر هرکـه بودش نياز
|
همي گشت يک هفته زين گونه نيز
|
بـبـخـشيد آن را که بايست چيز
|
سيم هفته چون کارها گشت راست
|
مي و جام ياقوت و ميخواره خواست
|
بـه يک هفته با ويژگان مي به چنگ
|
بـه مازندران کرد زان پس درنـگ
|
تهمتـن چـنين گفـت با شهريار
|
کـه هرگونـهاي مردم آيد بـه کار
|
مرا اين هـنرها ز اولاد خاسـت
|
کـه بر هر سويي راه بنمود راست
|
بـه مازندران دارد اکـنون اميد
|
چـنين دادمـش راسـتي را نويد
|
کـنون خلـعـت شاه بايد نخست
|
يکي عـهد و مهري بروبر درسـت
|
کـه تا زنده باشد بـه مازندران
|
پرستـش کنـندش همـه مهتران
|
چو بشـنيد گفتار خسرو پرسـت
|
بـه بر زد جـهاندار بيدار دسـت
|
سـپرد آن زمان تخت شاهي بدوي
|
وزانـجا سوي پارس بـنـهاد روي
|