هيوني بياراسـت کاووس شاه
|
بـفرمود تا بازگردد بـه راه
|
نويسـنده نامـه را پيش خواند
|
بـه کرسي زر پيکرش برنـشاند
|
يکي نامه فرمود پر خشم و جنـگ
|
زبان تيز و رخـساره چون بادرنـگ
|
نـخـسـت آفرين کرد بر کردگار
|
خداوند آرامـش و کارزار
|
خداوند بـهرام و کيوان و ماه
|
خداوند نيک و بد و فر و جاه
|
بـفرمان اويسـت گردان سپـهر
|
ازو بازگـسـترده هرجاي مـهر
|
ترا اي جوان تندرستي و بـخـت
|
هـميشـه بـماناد با تاج و تخت
|
اگر بر دلت راي من تيره گـشـت
|
ز خواب جواني سرت خيره گشـت
|
شنيدي که دشمن به ايران چه کرد
|
چو پيروز شد روزگار نـبرد
|
کـنون خيره آزرم دشمن مـجوي
|
برين بارگـه بر مـبر آبروي
|
مـنـه با جواني سر اندر فريب
|
گر از چرخگردان نـخواهي نـهيب
|
کـه مـن زان فريبـنده گفـتار او
|
بـسي بازگـشـتـم ز پيکار او
|
ترا گر فريبد نـباشد شـگـفـت
|
مرا از خود اندازه بايد گرفـت
|
نرفـت ايچ با من سخن ز آشـتي
|
ز فرمان مـن روي برگاشـتي
|
هـمان رسـتـم از گنج آراسته
|
نـخواهد شدن سير از خواستـه
|
ازان مردري تاج شاهـنـشـهي
|
ترا شد سر از جنگ جستن تـهي
|
در بينيازي به شـمـشير جوي
|
بـه کـشور بود شاه را آبروي
|
چو طوس سپـهـبد رسد پيش تو
|
بـسازد چو بايد کـم و بيش تو
|
گروگان کـه داري بـه بـند گران
|
هـم اندر زمان بارکـن بر خران
|
پرسـتار وز خواسته هرچ هسـت
|
بـه زودي مر آن را به درگه فرست
|
تو شوکين و آويخـتـن را بـساز
|
ازين در سـخـنها مـگردان دراز
|
چو تو ساز جنگ شـبيخون کـني
|
ز خاک سيه رود جيحون کـني
|
سـپـهـبد سراندر نيارد به خواب
|
بيايد بـه جـنـگ تو افراسياب
|
و گر مـهر داري بران اهرمـن
|
نـخواهي که خواندت پيمان شکن
|
سـپـه طوس رد را ده و بازگرد
|
نـهاي مرد پرخاش روز نـبرد
|
تو با خوبرويان برآميخـتي
|
بـه بزم اندر از رزم بـگريخـتي
|
نـهادند بر نامـه بر مـهر شاه
|
هيون پر برآورد و بـبريد راه
|
چو نامـه بـه نزد سياووش رسيد
|
بران گونـه گـفـتار ناخوب ديد
|
فرسـتاده را خواند و پرسيد چست
|
ازو کرد يکـسر سخنـها درسـت
|
بگـفـت آنـک با پيلتن رفته بود
|
ز طوس و ز کاووس کاشفـتـه بود
|
سياوش چو بشنيد گـفـتار اوي
|
ز رستم غمي گشت و برتافت روي
|
ز کار پدر دل پرانديشـه کرد
|
ز ترکان و از روزگار نـبرد
|
هـمي گفت صد مرد ترک و سوار
|
ز خويشان شاهي چـنين نامدار
|
هـمـه نيک خواه و همه بيگناه
|
اگرشان فرستـم بـه نزديک شاه
|
نـپرسد نـه انديشد از کارشان
|
همانـگـه کـند زنده بر دارشان
|
بـه نزديک يزدان چـه پوزش برم
|
بد آيد ز کار پدر بر سرم
|
ور ايدونـک جنـگ آورم بيگـناه
|
چـنان خيره با شاه توران سـپاه
|
جـهاندار نپـسـندد اين بد ز من
|
گـشايند بر مـن زبان انجـمـن
|
وگر بازگردم بـه نزديک شاه
|
بـه طوس سپهبد سپارم سـپاه
|
ازو نيز هـم بر تـنـم بد رسد
|
چـپ و راست بد بينـم و پيش بد
|
نيايد ز سودابـه خود جز بدي
|
ندانـم چـه خواهد رسيد ايزدي
|
دو تـن را ز لـشـکر ز کـندآوران
|
چو بـهرام و چون زنـگـه شاوران
|
بران رازشان خواند نزديک خويش
|
بـپرداخـت ايوان و بنـشاند پيش
|
کـه رازش به هم بود با هر دو تـن
|
ازان پس که رستم شد از انجمـن
|
بديشان چـنين گفت کز بخـت بد
|
فراوان هـمي بر تـنـم بد رسد
|
بدان مـهرباني دل شـهريار
|
بـسان درخـتي پر از برگ و بار
|
چو سودابـه او را فريبنده گشـت
|
تو گفـتي که زهر گزاينده گشـت
|
شبـسـتان او گشـت زندان من
|
غـمي شد دل و بخت خندان مـن
|
چـنين رفـت بر سر مرا روزگار
|
کـه با مـهر او آتـش آورد بار
|
گزيدم بدان شوربخـتيم جـنـگ
|
مـگر دور مانـم ز چنگ نهـنـگ
|
بـه بلـخ اندرون بود چندان سپاه
|
سـپـهـبد چو گرسيوز کينهخواه
|
نشستـه بـه سغد اندرون شهريار
|
پر از کينـه با تيغ زن صدهزار
|
برفـتيم بر سان باد دمان
|
نجـسـتيم در جنگ ايشان زمان
|
چو کـشور سراسر بپرداخـتـند
|
گروگان و آن هديهها ساخـتـند
|
هـمـه موبدان آن نـمودند راه
|
کـه ما بازگرديم زين رزمگاه
|
پـسـندش نيامد هـمي کار من
|
بـکوشد بـه رنـج و به آزار مـن
|
بـه خيره هـمي جنـگ فرمايدم
|
بترسـم کـه سوگـند بـگزايدم
|
وراگر ز بـهر فزونيسـت جـنـگ
|
چو گنج آمد و کشور آمد به چنـگ
|
چـه بايد همي خيره خون ريختـن
|
چـنين دل بـه کين اندر آويختـن
|
هـمي سر ز يزدان نبايد کـشيد
|
فراوان نـکوهـش بـبايد شـنيد
|
دو گيتي هـمي برد خواهد ز مـن
|
بـمانـم بـه کام دل اهرمـن
|
نزادي مرا کاشـکي مادرم
|
وگر زاد مرگ آمدي بر سرم
|
کـه چـندين بـلاها ببايد کشيد
|
ز گيتي هـمي زهر بايد چـشيد
|
بدين گونـه پيمان که مـن کردهام
|
بـه يزدان و سوگـندها خوردهام
|
اگر سر بـگردانـم از راسـتي
|
فراز آيد از هر سوي کاسـتي
|
پراگـنده شد در جهان اين سخـن
|
کـه با شاه ترکان فگـنديم بـن
|
زبان برگـشايند هر کـس بـه بد
|
بـه هرجاي بر من چنان چون سزد
|
بـه کين بازگشـتـن بريدن ز دين
|
کـشيدن سر از آسـمان و زمين
|
چـنين کي پسندد ز مـن کردگار
|
کـجا بر دهد گردش روزگار
|
شوم کـشوري جويم اندر جـهان
|
کـه نامـم ز کاووس ماند نـهان
|
کـه روشـن زمانه بران سان بود
|
کـه فرمان دادار گيهان بود
|
سري کـش نباشد ز مغز آگـهي
|
نـه از بـتري باز داند بـهي
|
قـباد آمد و رفـت و گيتي سـپرد
|
ورا نيز هـم رفـتـه بايد شـمرد
|
تو اي نامور زنـگـه شاوران
|
بياراي تـن را بـه رنـج گران
|
برو تا بـه درگاه افرسياب
|
درنـگي مباش و منه سر به خواب
|
گروگان و اين خواسته هرچ هسـت
|
ز دينار و ز تاج و تخت نشـسـت
|
بـبر همچـنين جمله تا پيش اوي
|
بـگويش کـه ما را چه آمد به روي
|
بـفرمود بـهرام گودرز را
|
کـه اين نامور لـشـکر و مرز را
|
سـپردم ترا گـنـج و پيلان کوس
|
بـمان تا بيايد سـپـهدار طوس
|
بدو ده تو اين لشکر و خواسـتـه
|
هـمـه کارها يکـسر آراستـه
|
يکايک برو بر شمر هرچ هـسـت
|
ز گنـج و ز تاج و ز تخت نشسـت
|
چو بـهرام بشـنيد گـفـتار اوي
|
دلـش گشـت پيچان به تيمار اوي
|
بـباريد خون زنـگـه شاوران
|
بـنـفريد بر بوم هاماوران
|
پر از غم نشستند هر دو بـه هـم
|
روانـشان ز گـفـتار او شد دژم
|
بدو باز گفتـند کاين راي نيسـت
|
ترا بيپدر در جـهان جاي نيسـت
|
يکي نامـه بـنويس نزديک شاه
|
دگر باره زو پيلـتـن را بـخواه
|
اگر جنـگ فرمان دهد جنـگ ساز
|
مـکـن خيره انديشـه دل دراز
|
مـگردان بـه ما بر دژم روزگار
|
چو آمد درخـت بزرگي بـه بار
|
نـپذرفـت زان دو خردمـند پـند
|
دگرگونـه بد راز چرخ بـلـند
|
چـنين داد پاسخ کـه فرمان شاه
|
برانـم کـه برتر ز خورشيد و ماه
|
وليکـن بـه فرمان يزدان دلير
|
نـباشد ز خاشاک تا پيل و شير
|
کـسي کاو ز فرمان يزدان بتافـت
|
سراسيمـه شد خويشتن را نيافت
|
هـمي دسـت يازيد بايد به خون
|
بـه کين دو کشور بدن رهـنـمون
|
وزان پـس کـه داند کزين کارزار
|
کرا برکـشد گردش روزگار
|
ز بـهر نوا هـم بيازارد او
|
سـخـنـهاي گـم کرده بازآرد او
|
هـمان خـشـم و پيگار بار آورد
|
سرشـک غـم اندر کـنار آورد
|
اگر تيرهتان شد دل از کار مـن
|
بـپيچيد سرتان ز گـفـتار مـن
|
فرسـتاده خود باشم و رهنـماي
|
بـمانـم برين دشـت پردهسراي
|
سياوش چو پاسـخ چـنين داد باز
|
بـپژمرد جان دو گردن فراز
|
ز بيم جداييش گريان شدند
|
چو بر آتـش تيز بريان شدند
|
هـمي ديد چـشـم بد روزگار
|
کـه اندر نهان چيست با شـهريار
|
نـخواهد بدن نيز ديدار او
|
ازان چـشـم گريان شد از کار او
|
چـنين گفـت زنگه که ما بندهايم
|
بـه مـهر سپـهـبد دل آگندهايم
|
فداي تو بادا تـن و جان ما
|
چـنين باد تا مرگ پيمان ما
|
چو پاسـخ چنين يافت از نيکـخواه
|
چـنين گـفـت با زنگه بيدار شاه
|
کـه رو شاه توران سپه را بـگوي
|
کـه زين کار ما را چـه آمد بروي
|
ازين آشـتي جنـگ بهر منسـت
|
هـمـه نوش تو درد و زهر منست
|
ز پيمان تو سر نـگردد تـهي
|
وگر دور مانـم ز تـخـت مـهي
|
جـهاندار يزدان پـناه منـسـت
|
زمين تخت و گردون کلاه منسـت
|
و ديگر کـه بر خيره ناکرده کار
|
نشايسـت رفـتـن بر شـهريار
|
يکي راه بـگـشاي تا بـگذرم
|
بـجايي کـه کرد ايزد آبشـخورم
|
يکي کـشوري جويم اندر جـهان
|
کـه نامـم ز کاووس ماند نـهان
|
ز خوي بد او سـخـن نـشـنوم
|
ز پيگار او يک زمان بـغـنوم
|
بـشد زنـگـه با نامور صد سوار
|
گروگان بـبرد از در شـهريار
|
چو در شـهر سالار ترکان رسيد
|
خروش آمد و ديدهبانـش بديد
|
پذيره شدش نامداري بزرگ
|
کـجا نام او بود جـنـگي طورگ
|
چو زنـگـه بيامد بـه نزديک شاه
|
سـپـهدار برخاسـت از پيشگاه
|
گرفـتـش بـه بر تنگ و بنواختش
|
گرامي بر خويش بنـشاخـتـش
|
چو بنشـسـت با شاه پيغام داد
|
سراسر سـخـنـها بدو کرد ياد
|
چو بـشـنيد پيچان شد افراسياب
|
دلـش گشت پر درد و سر پر ز تاب
|
بـفرمود تا جايگـه ساخـتـند
|
ورا چون سزا بود بـنواخـتـند
|
چو پيران بيامد تـهي کرد جاي
|
سـخـن رفـت با نامور کدخداي
|
ز کاووس وز خام گـفـتار او
|
ز خوي بد و راي و پيگار او
|
هـمي گفـت و رخساره کرده دژم
|
ز کار سياووش دل پر ز غـم
|
فرسـتادن زنـگـه شاوران
|
هـمـه ياد کرد از کران تا کران
|
بـپرسيد کاين را چه درمان کـنيم
|
وزين چاره جستن چه پيمان کـنيم
|
بدو گـفـت پيران که اي شـهريار
|
انوشـه بدي تا بود روزگار
|
تو از ما بـه هر کار داناتري
|
بـبايسـتـها بر تواناتري
|
گـمان و دل و دانـش و راي مـن
|
چنينـسـت انديشـه بر جاي من
|
کـه هر کس که بر نيکوي در جهان
|
توانا بود آشـکار و نـهان
|
ازين شاهزاده نـگيرند باز
|
زگـنـج و ز رنـج آنـچ آيد فراز
|
مـن ايدون شنيدم که اندر جـهان
|
کـسي نيسـت مانند او از مهان
|
بـه بالا و ديدار و آهـسـتـگي
|
بـه فرهنگ و راي و به شايستگي
|
هـنر با خرد نيز بيش از نژاد
|
ز مادر چـنو شاهزاده نزاد
|
بديدن کـنون از شنيدن بهـسـت
|
گرانـمايه و شاهزاد و مهـسـت
|
وگر خود جز اينـش نـبودي هـنر
|
کـه از خون صد نامور با پدر
|
برآشفـت و بگذاشت تخت و کلاه
|
هـمي از تو جويد بدين گونـه راه
|
نـه نيکو نـمايد ز راه خرد
|
کزين کـشور آن نامور بـگذرد
|
ترا سرزنـش باشد از مـهـتران
|
سر او هـمان از تو گردد گران
|
و ديگر کـه کاووس شد پيرسر
|
ز تـخـت آمدش روزگار گذر
|
سياوش جوانـسـت و با فرهي
|
بدو ماند آيين و تـخـت مـهي
|
اگر شاه بيند بـه راي بـلـند
|
نويسد يکي نامـه سودمـند
|
چـنان چون نوازنده فرزند را
|
نوازد جوان خردمـند را
|
يکي جاي سازد بدين کـشورش
|
بدارد سزاوار اندر خورش
|
بر آيين دهد دخـترش را بدوي
|
بداردش با ناز و با آبروي
|
مـگر کاو بـماند بـه نزديک شاه
|
کـند کـشور و بومـت آرامـگاه
|
و گر باز گردد سوي شـهريار
|
ترا بـهـتري باشد از روزگار
|
سـپاسي بود نزد شاه زمين
|
بزرگان گيتي کـنـند آفرين
|
برآسايد از کين دو کـشور مـگر
|
اگر آردش نزد ما دادگر
|
ز داد جـهان آفرين اين سزاسـت
|
کـه گردد زمانه بدين جنگ راست
|
چو سالار گـفـتار پيران شـنيد
|
چـنان هـم هـمـه بودنيها بديد
|
پـس انديشه کرد اندر آن يک زمان
|
هـمي داشت بر نيک و بد بر گمان
|
چـنين داد پاسـخ بـه پيران پير
|
کـه هست اينک گفتي همه دلپذير
|
وليکـن شـنيدم يکي داسـتان
|
کـه باشد بدين راي همداسـتان
|
کـه چون بـچـه شير نر پروري
|
چو دندان کـند تيز کيفر بري
|
چو با زور و با چـنـگ برخيزد او
|
بـه پروردگار اندر آويزد او
|
بدو گـفـت پيران کاندر خرد
|
يکي شاه کـندآوران بـنـگرد
|
کـسي کز پدر کژي و خوي بد
|
نـگيرد ازو بدخويي کي سزد
|
نـبيني کـه کاووس ديرينه گشت
|
چو ديرينه گشت او ببايد گذشـت
|
سياوش بـگيرد جـهان فراخ
|
بـسي گنـج بيرنج و ايوان و کاخ
|
دو کـشور ترا باشد و تاج و تخـت
|
چـنين خود که يابد مگر نيکبخـت
|
چو بشـنيد افراسياب اين سخـن
|
يکي راي با دانش افـگـند بـن
|
دبير جـهانديده را پيش خواند
|
زبان برگـشاد و سخن برفـشاند
|
نخسـتين که بر خامه بنهاد دست
|
بـه عنـبر سر خامه را کرد مست
|
جـهان آفرين را سـتايش گرفـت
|
بزرگي و دانـش نـمايش گرفـت
|
کـجا برترسـت از مـکان و زمان
|
بدو کي رسد بـندگي را گـمان
|
خداوند جانـسـت و آن خرد
|
خردمـند را داد او پرورد
|
ازو باد بر شاهزاده درود
|
خداوند گوپال و شـمـشير و خود
|
خداوند شرم و خداوند باک
|
ز بيداد و کژي دل و دسـت پاک
|
شـنيدم پيام از کران تا کران
|
ز بيدار دل زنـگـه شاوران
|
غـمي شد دلم زانک شاه جـهان
|
چـنين تيز شد با تو اندر نـهان
|
وليکـن بـه گيتي بجز تاج و تخت
|
چـه جويد خردمـند بيدار بخـت
|
ترا اين همـه ايدر آراستـسـت
|
اگر شـهرياري و گر خواستسـت
|
هـمـه شـهر توران برندت نماز
|
مرا خود بـه مـهر تو باشد نياز
|
تو فرزند باشي و مـن چون پدر
|
پدر پيش فرزند بـسـتـه کـمر
|
چـنان دان که کاووس بر تو به مهر
|
بران گونـه يک روز نگـشاد چـهر
|
کـجا مـن گـشايم در گنج بست
|
سـپارم به تو تاج و تخت نشست
|
بدارمـت بيرنـج فرزندوار
|
بـه گيتي تو ماني زمـن يادگار
|
چو از کـشورم بـگذري در جـهان
|
نکوهـش کنـندم کـهان و مهان
|
وزين روي دشوار يابي گذر
|
مـگر ايزدي باشد آيين و فر
|
بدين راه پيدا نـبيني زمين
|
گذر کرد بايد بـه درياي چين
|
ازين کرد يزدان ترا بي نياز
|
هـم ايدر بـباش و به خوبي بـناز
|
سـپاه و در گنج و شهر آن تسـت
|
بـه رفتـن بهانـه نبايدت جست
|
چو راي آيدت آشـتي با پدر
|
سـپارم ترا تاج و زرين کـمر
|
کـه ز ايدر به ايران شوي با سـپاه
|
ببـندم بـه دلـسوزگي با تو راه
|
نـماند ترا با پدر جـنـگ دير
|
کهن شد سرش گردد از جنگ سير
|
گر آتـش ببيند پي شصت و پنـج
|
رسد آتـش از باد پيري بـه رنـج
|
ترا باشد ايران و گـنـج و سـپاه
|
ز کـشور بـه کشور رساند کـلاه
|
پذيرفـتـم از پاک يزدان که مـن
|
بکوشـم به خوبي به جان و به تن
|
نـفرمايم و خود نـسازم بـه بد
|
بـه انديشـه دل را نيازم بـه بد
|
چو نامـه بـه مـهر اندر آورد شاه
|
بـفرمود تا زنـگـه نيکخواه
|
بـه زودي بـه رفتـن ببندد کـمر
|
يکي خلعـت آراسـت با سيم و زر
|
يکي اسـپ بر سر سـتام گران
|
بيامد دمان زنـگـه شاوران
|
چو نزديک تـخـت سياوش رسيد
|
بگفـت آنـچ پرسيد و بشنيد و ديد
|
سياوش بـه يک روي زان شاد شد
|
بـه ديگر پر از درد و فرياد شد
|
که دشمن همي دوست بايست کرد
|
ز آتـش کـجا بردمد باد سرد
|
يکي نامـه بـنوشـت نزد پدر
|
هـمـه ياد کرد آنچ بد در بـه در
|
کـه مـن با جواني خرد يافـتـم
|
بـهر نيک و بد نيز بشـتافـتـم
|
از آن زن يکي مـغز شاه جـهان
|
دل مـن برافروخـت اندر نـهان
|
شبسـتان او درد من شد نخست
|
ز خون دلم رخ ببايست شـسـت
|
بـبايسـت بر کوه آتش گذشـت
|
مرا زار بگريست آهو بـه دشـت
|
ازان ننـگ و خواري به جنـگ آمدم
|
خرامان بـه چنـگ نهنـگ آمدم
|
دو کشور بدين آشتي شاد گشـت
|
دل شاه چون تيغ پولاد گـشـت
|
نيايد هـمي هيچ کارش پـسـند
|
گـشادن هـمان و همان بود بند
|
چو چشمش ز ديدار من گشت سير
|
بر سير ديده نـباشـند دير
|
ز شادي مـبادا دل او رها
|
شدم مـن ز غـم در دم اژدها
|
ندانـم کزين کار بر من سـپـهر
|
چـه دارد به راز اندر از کين و مـهر
|
ازان پـس بـفرمود بـهرام را
|
کـه اندر جـهان تازه کـن کام را
|
سـپردم ترا تاج و پردهسراي
|
هـمان گنـج آگنده و تخت و جاي
|
درفـش و سواران و پيلان کوس
|
چو ايدر بيايد سـپـهدار طوس
|
چـنين هـم پذيرفتـه او را سپار
|
تو بيدار دل باش و بـه روزگار
|
ز ديده بـباريد خوناب زرد
|
لـب رادمردان پر از باد سرد
|
ز لـشـکر گزين کرد سيصد سوار
|
هـمـه گرد و شايسـتـه کارزار
|
صد اسـپ گزيده به زرين سـتام
|
پرسـتار و زرين کـمر صد غـلام
|
بـفرمود تا پيش او آورند
|
سـليح و سـتام و کمر بشـمرند
|
درم نيز چندان کـه بودش بـه کار
|
ز دينار وز گوهر شاهوار
|
ازان پـس گرانـمايگان را بـخواند
|
سخنـهاي بايستـه چـندي براند
|
چـنين گـفـت کز نزد افراسياب
|
گذشتـسـت پيران بدين روي آب
|
يکي راز پيغام دارد بـه مـن
|
کـه ايمـن بـه دويست از انجمن
|
هـمي سازم اکـنون پذيره شدن
|
شـما را هـم ايدر بـبايد بدن
|
هـمـه سوي بـهرام داريد روي
|
مـپيچد دل را ز گـفـتار اوي
|
هـمي بوسـه دادند گردان زمين
|
بران خوب سالار باآفرين
|