چو خورشيد تابـنده بنـمود پـشـت
|
هوا شد سياه و زمين شد درشـت
|
سياووش لشـکر بـه جيحون کـشيد
|
بـه مژگان هـمي از جگر خون کـشيد
|
چو آمد بـه ترمذ درون بام و کوي
|
بـسان بـهاران پر از رنـگ و بوي
|
چـنان بد همـه شـهرها تا بـه چاچ
|
تو گـفـتي عروسيسـت باطوق و تاج
|
بـه هر مـنزلي ساخـتـه خوردني
|
خورشـهاي زيبا و گـسـتردني
|
چـنين تا بـه قـچـقار باشي براند
|
فرود آمد آنـجا و چـندي بـماند
|
چو آگاهي آمد پذيره شدند
|
هـمـه سرکـشان با تـبيره شدند
|
ز خويشان گزين کرد پيران هزار
|
پذيره شدن را برآراسـت کار
|
بياراسـتـه چار پيل سـپيد
|
سـپـه را هـمـه داد يکـسر نويد
|
يکي برنـهاده ز پيروزه تـخـت
|
درفـشـنده مـهدي بـسان درخـت
|
سرش ماه زرين و بومـش بـنـفـش
|
بـه زر بافـتـه پرنيايي درفـش
|
ابا تـخـت زرين سـه پيل دگر
|
صد از ماهرويان زرين کـمر
|
سـپاهي بران سان که گفتي سپـهر
|
بياراسـت روي زمين را بـه مـهر
|
صد اسـپ گرانـمايه با زين زر
|
بـه ديبا بياراسـتـه سر بـه سر
|
سياووش بـشـنيد کامد سـپاه
|
پذيره شدن را بياراسـت شاه
|
درفـش سـپـهدار پيران بديد
|
خروشيدن پيل و اسـپان شـنيد
|
بـشد تيز و بـگرفـتـش اندر کـنار
|
بـپرسيدش از نامور شـهريار
|
بدو گـفـت کاي پـهـلوان سـپاه
|
چرا رنـجـه کردي روان را بـه راه
|
هـمـه بردل انديشـه اين بد نخست
|
کـه بيند دو چشمـم ترا تـندرسـت
|
بـبوسيد پيران سر و پاي او
|
هـمان خوب چـهر دلاراي او
|
چـنين گـفـت کاي شـهريار جوان
|
مراگر بـخواب اين نـمودي روان
|
سـتايش کـنـم پيش يزدان نخسـت
|
چو ديدم ترا روشـن و تـندرسـت
|
ترا چون پدر باشد افراسياب
|
هـمـه بـنده باشيم زين روي آب
|
ز پيوسـتـگان هـسـت بيش از هزار
|
پرسـتـندگانـند با گوشوار
|
تو بيکام دل هيچ دم بر مزن
|
ترا بـنده باشد هـمي مرد و زن
|
مراگر پذيري تو با پير سر
|
ز بـهر پرسـتـش بـبـندم کـمر
|
برفـتـند هر دو بـه شادي بـه هـم
|
سـخـن ياد کردند بر بيش و کـم
|
هـمـه ره ز آواي چـنـگ و رباب
|
هـمي خـفـتـه را سر برآمد ز خواب
|
هـمي خاک مشکين شد از مشک و زر
|
هـمي اسـپ تازي برآورد پر
|
سياوش چو آن ديد آب از دو چـشـم
|
بـباريد و ز انديشـه آمد به خـشـم
|
کـه ياد آمدش بوم زابـلـسـتان
|
بياراسـتـه تا بـه کابـلـسـتان
|
هـمان شـهر ايرانـش آمد بـه ياد
|
هـمي برکـشيد از جـگر سرد باد
|
ز ايران دلـش ياد کرد و بـسوخـت
|
بـه کردار آتـش رخـش برفروخـت
|
ز پيران بـپيچيد و پوشيد روي
|
سـپـهـبد بديد آن غـم و درد اوي
|
بدانـسـت کاو را چـه آمد بياد
|
غـمي گـشـت و دندان به لب بر نهاد
|
بـه قـچـقار باشي فرود آمدند
|
نـشـسـتـند و يکـبار دم بر زدند
|
نـگـه کرد پيران بـه ديدار او
|
نـشـسـت و بر و يال و گـفـتار او
|
بدو در دو چشمـش هـمي خيره ماند
|
هـمي هر زمان نام يزدان بـخواند
|
بدو گـفـت کاي نامور شـهريار
|
ز شاهان گيتي توي يادگار
|
سـه چيزسـت بر تو کـه اندر جـهان
|
کـسي را نـباشد ز تـخـم مـهان
|
يکي آنـک از تـخـمـه کيقـباد
|
هـمي از تو گيرند گويي نژاد
|
و ديگر زباني بدين راسـتي
|
بـه گـفـتار نيکو بياراسـتي
|
سـه ديگر کـه گويي کـه از چـهر تو
|
بـبارد هـمي بر زمين مـهر تو
|
چـنين داد پاسـخ سياووش بدوي
|
کـه اي پير پاکيزه و راسـتگوي
|
خـنيده بـه گيتي بـه مـهر و وفا
|
ز آهرمـني دور و دور از جـفا
|
گر ايدونـک با مـن تو پيمان کـني
|
شـناسـم کـه پيان مـن مشکـني
|
گر از بودن ايدر مرا نيکويسـت
|
برين کرده خود نـبايد گريسـت
|
و گر نيسـت فرماي تا بـگذرم
|
نـمايي ره کـشوري ديگرم
|
بدو گـفـت پيران کـه مـنديش زين
|
چو اندر گذشـتي ز ايران زمين
|
مـگردان دل از مـهر افراسياب
|
مـکـن هيچگونـه برفـتـن شـتاب
|
پراگـنده نامـش بـه گيتي بديسـت
|
وليکـن جز اينـسـت مرد ايزديسـت
|
خرد دارد و راي و هوش بـلـند
|
بـه خيره نيايد بـه راه گزند
|
مرا نيز خويشيسـت با او بـه خون
|
همـش پهلوانـم همـش رهنـمون
|
هـمانا برين بوم و بر صد هزار
|
بـه فرمان مـن بيش باشد سوار
|
هـمـم بوم و بر هست و هم گوسفند
|
هـم اسـپ و سليح و کمان و کمـند
|
مرا بينيازيسـت از هر کـسي
|
نهـفـتـه جزين نيز هستـم بـسي
|
فداي تو بادا هـمـه هرچ هـسـت
|
گر ايدونـک سازي به شادي نشسـت
|
پذيرفـتـم از پاک يزدان ترا
|
بـه راي و دل هوشـمـندان ترا
|
کـه بر تو نيايد ز بدها گزند
|
نداند کـسي راز چرخ بـلـند
|
مـگر کز تو آشوب خيزد بـه شـهر
|
بياميزي از دور ترياک و زهر
|
سياووش بدان گـفـتـها رام شد
|
برافروخـت و اندر خور جام شد
|
بـخوردن نـشـسـتـند يک با دگر
|
سياوش پـسر گـشـت و پيران پدر
|
برفـتـند با خـنده و شادمان
|
بـه ره بر نـجـسـتـند جايي زمان
|
چـنين تا رسيدند در شـهر گـنـگ
|
کزان بود خرم سراي درنـگ
|
پياده بـه کوي آمد افراسياب
|
از ايوان ميان بـسـتـه و پر شـتاب
|
سياوش چو او را پياده بديد
|
فرود آمد از اسـپ و پيشـش دويد
|
گرفـتـند مر يکدگر را بـه بر
|
بـسي بوس دادند بر چـشـم و سر
|
ازان پـس چـنين گـفـت افراسياب
|
کـه گردان جـهان اندر آمد بـه خواب
|
ازين پـس نـه آشوب خيزد نه جنـگ
|
بـه آبـشـخور آيند ميش و پلـنـگ
|
برآشـفـت گيتي ز تور دلير
|
کـنون روي گيتي شد از جـنـگ سير
|
دو کـشور سراسر پر از شور بود
|
جـهان را دل از آشـتي کور بود
|
بـه تو رام گردد زمانـه کـنون
|
برآسايد از جـنـگ وز جوش خون
|
کـنون شـهر توران ترا بـندهاند
|
هـمـه دل بـه مـهر تو آگـندهاند
|
مرا چيز با جان هـمي پيش تـسـت
|
سپهـبد بـه جان و به تن خويش تست
|
سياوش برو آفرين کرد سـخـت
|
کـه از گوهر تو مـگر داد بـخـت
|
سـپاس از خداي جـهان آفرين
|
کزويسـت آرام و پرخاش و کين
|
سـپـهدار دسـت سياوش به دست
|
بيامد بـه تخـت مـهي بر نشسـت
|
بـه روي سياوش نگـه کرد و گـفـت
|
کـه اين را به گيتي کسي نيست جفت
|
نـه زينگونـه مردم بود در جـهان
|
چـنين روي و بالا و فر و مـهان
|
ازان پـس بـه پيران چنين گـفـت رد
|
کـه کاووس تـندسـت و اندک خرد
|
کـه بـشـکيبد از روي چونين پـسر
|
چـنين برز بالا و چـندين هـنر
|
مرا ديده از خوب ديدار او
|
بـماندسـت دل خيره از کار او
|
کـه فرزند باشد کـسي را چـنين
|
دو ديده بـگرداند اندر زمين
|
از ايوانـها پـس يکي برگزيد
|
هـمـه کاخ زربفـتـها گـسـتريد
|
يکي تـخـت زرين نـهادند پيش
|
هـمـه پايها چون سر گاوميش
|
بـه ديباي چيني بياراسـتـند
|
فراوان پرسـتـندگان خواسـتـند
|
بـفرمود پـس تا رود سوي کاخ
|
بـباشد بـه کام و نـشيند فراخ
|
سياوش چو در پيش ايوان رسيد
|
سر طاق ايوان بـه کيوان رسيد
|
بيامد بران تـخـت زر بر نـشـسـت
|
هـشيوار جان اندر انديشـه بـسـت
|
چو خوان سـپـهـبد بياراسـتـند
|
کـس آمد سياووش را خواسـتـند
|
ز هر گونـهاي رفت بر خوان سـخـن
|
هـمـه شادماني فـگـندند بـن
|
چو از خوان سالار برخاسـتـند
|
نشسـتـنـگـه مي بياراسـتـند
|
برفـتـند با رود و رامـشـگران
|
بـباده نشـسـتـند يکـسر سران
|
بدو داد جان و دل افراسياب
|
هـمي بي سياوش نيامدش خواب
|
هـمي خورد مي تا جـهان تيره شد
|
سرميگـساران ز مي خيره شد
|
سياوش بـه ايوان خراميد شاد
|
بـه مـسـتي ز ايران نيامدش ياد
|
بدان شـب هـم اندر بـفرمود شاه
|
بدان کـس کـه بودند بر بزمـگاه
|
چـنين گـفـت با شيده افراسياب
|
کـه چون سر برآرد سياوش ز خواب
|
تو با پـهـلوانان و خويشان مـن
|
کـسي کاو بود مـهـتر انـجـمـن
|
بـه شـبـگير با هديه و با غـلام
|
گرانـمايه اسـپان زرين سـتام
|
ز لـشـکر هـمي هر کسي با نـثار
|
ز دينار وز گوهر شاهوار
|
ازينگونـه پيش سياوش روند
|
هـشيوار و بيدار و خامـش روند
|
فراوان سـپـهـبد فرسـتاد چيز
|
بدين گونـه يک هفتـه بـگذشـت نيز
|
شـبي با سياوش چنين گـفـت شاه
|
کـه فردا بـسازيم هر دو پـگاه
|
کـه با گوي و چوگان بـه ميدان شويم
|
زماني بـتازيم و خـندان شويم
|
ز هر کـس شـنيدم کـه چوگان تو
|
نـبينـند گردان بـه ميدان تو
|
تو فرزند مايي و زيباي گاه
|
تو تاج کياني و پـشـت سـپاه
|
بدو گـفـت شاها انوشـه بدي
|
روان را بـه ديدار توشـه بدي
|
هـمي از تو جويند شاهان هـنر
|
کـه يابد بـه هرکار بر تو گذر
|
مرا روز روشـن بـه ديدار تـسـت
|
هـمي از تو خواهم بد و نيک جـسـت
|
بـه شـبـگير گردان بـه ميدان شدند
|
گرازان و تازان و خـندان شدند
|
چـنين گفـت پـس شاه توران بدوي
|
کـه ياران گزينيم در زخـم گوي
|
تو باشي بدانروي و زينروي مـن
|
بدو نيم هـم زين نـشان انـجـمـن
|
سياوش بدو گـفـت کاي شـهريار
|
کـجا باشدم دسـت و چوگان بـه کار
|
برابر نيارم زدن با تو گوي
|
بـه ميدان هـمآورد ديگر بـجوي
|
چو هـسـتـم سزاوار يار توام
|
برين پـهـن ميدان سوار توام
|
سـپـهـبد ز گـفـتار او شاد شد
|
سخـن گفـتـن هر کـسي باد شد
|
بـه جان و سر شاه کاووس گـفـت
|
کـه با مـن تو باشي همآورد و جفـت
|
هـنر کـن بـه پيش سواران پديد
|
بدان تا نـگويند کاو بد گزيد
|
کـنـند آفرين بر تو مردان مـن
|
شگـفـتـه شود روي خـندان مـن
|
سياوش بدو گـفـت فرمان تراسـت
|
سواران و ميدان و چوگان تراسـت
|
سـپـهـبد گزين کرد کـلـباد را
|
چو گرسيوز و جـهـن و پولاد را
|
چو پيران و نسـتيهـن جـنـگـجوي
|
چو هومان کـه بردارد از آب گوي
|
بـه نزد سياووش فرسـتاد يار
|
چو رويين و چون شيده نامدار
|
دگر اندريمان سوار دلير
|
چو ارجاسـپ اسـپ افگـن نره شير
|
سياوش چـنين گفـت کاي نامـجوي
|
ازيشان کـه يارد شدن پيشگوي
|
هـمـه يار شاهـند و تنـها مـنـم
|
نـگـهـبان چوگان يکـتا مـنـم
|
گر ايدونـک فرمان دهد شـهريار
|
بيارم بـه ميدان ز ايران سوار
|
مرا يار باشـند بر زخـم گوي
|
بران سان کـه آيين بود بر دو روي
|
سپـهـبد چو بـشـنيد زو داسـتان
|
بران داسـتان گشـت هـم داسـتان
|
سياوش از ايرانيان هـفـت مرد
|
گزين کرد شايسـتـه کارکرد
|
خروش تـبيره ز ميدان بـخاسـت
|
هـمي خاک با آسمان گشت راسـت
|
از آواي سـنـج و دم کره ناي
|
تو گـفـتي بـجـنـبيد ميدان ز جاي
|
سياووش برانـگيخـت اسـپ نـبرد
|
چو گوي اندر آمد بـه پيشـش بـه گرد
|
بزد هـم چـنان چون بـه ميدان رسيد
|
بران سان کـه از چـشـم شد ناپديد
|
بـفرمود پـس شـهريار بـلـند
|
کـه گويي بـه نزد سياوش برند
|
سياوش بران گوي بر داد بوس
|
برآمد خروشيدن ناي و کوس
|
سياوش بـه اسـپي دگر برنشسـت
|
بيانداخـت آن گوي خسرو بـه دسـت
|
ازان پـس بـه چوگان برو کار کرد
|
چـنان شد کـه با ماه ديدار کرد
|
ز چوگان او گوي شد ناپديد
|
تو گفـتي سپـهرش همي برکـشيد
|
ازان گوي خـندان شد افراسياب
|
سر نامداران برآمد ز خواب
|
بـه آواز گـفـتـند هرگز سوار
|
نديديم بر زين چـنين نامدار
|
ز ميدان بـه يکـسو نـهادند گاه
|
بيامد نـشـسـت از برگاه شاه
|
سياووش بنـشـسـت با او به تخـت
|
بـه ديدار او شاد شد شاه سـخـت
|
بـه لشـگر چـنين گفت پس نامجوي
|
کـه ميدان شـما را و چوگان و گوي
|
هـمي ساخـتـند آن دو لشکر نـبرد
|
برآمد هـمي تا بـه خورشيد گرد
|
چو ترکان بـه تـندي بياراسـتـند
|
هـمي بردن گوي را خواسـتـند
|
ربودند ايرانيان گوي پيش
|
بـماندند ترکان ز کردار خويش
|
سياووش غـمي گـشـت ز ايرانيان
|
سـخـن گـفـت بر پـهـلواني زبان
|
کـه ميدان بازيسـت گر کارزار
|
برين گردش و بـخـشـش روزگار
|
چو ميدان سرآيد بـتابيد روي
|
بديشان سـپاريد يکبار گوي
|
سواران عـنانـها کـشيدند نرم
|
نـکردند زان پـس کسي اسـپ گرم
|
يکي گوي ترکان بينداخـتـند
|
بـه کردار آتـش هـمي تاخـتـند
|
سـپـهـبد چو آواز ترکان شـنود
|
بدانـسـت کان پـهـلواني چـه بود
|
چـنين گفـت پـس شاه توران سپاه
|
کـه گفتـسـت با مـن يکي نيکخواه
|
کـه او را ز گيتي کسي نيست جفـت
|
بـه تير و کمان چون گشايد دو سفـت
|
سياوش چو گـفـتار مـهـتر شـنيد
|
ز قربان کـمان کي برکـشيد
|
سپـهـبد کـمان خواسـت تا بنگرد
|
يکي برگرايد کـه فرمان برد
|
کـمان را نـگـه کرد و خيره بـماند
|
بـسي آفرين کياني بـخواند
|
بـه گرسيوز تيغ زن داد مـه
|
کـه خانـه بـمال و در آور بـه زه
|
بـکوشيد تا بر زه آرد کـمان
|
نيامد برو خيره شد بدگـمان
|
ازو شاه بسـتد بـه زانو نشـسـت
|
بـماليد خانـه کـمان را بـه دسـت
|
بـه زه کرد و خندان چنين گفـت شاه
|
کـه اينـت کـماني چو بايد بـه راه
|
مرا نيز گاه جواني کـمان
|
چـنين بود و اکـنون دگر شد زمان
|
بـه توران و ايران کس اين را به چنـگ
|
نيارد گرفتـن بـه هـنـگام جـنـگ
|
بر و يال و کـتـف سياوش جزين
|
نـخواهد کـمان نيز بر دشـت کين
|
نـشاني نـهادند بر اسـپريس
|
سياوش نـکرد ايچ با کـس مـکيس
|
نـشـسـت از بر بادپايي چو ديو
|
برافـشارد ران و برآمد غريو
|
يکي تير زد بر ميان نـشان
|
نـهاده بدو چـشـم گردنـکـشان
|
خدنـگي دگر باره با چارپر
|
بينداخـت از باد و بـگـشاد پر
|
نـشانـه دوباره بـه يک تاخـتـن
|
مـغربـل بـکرد اندر انداخـتـن
|
عـنان را بـپيچيد بر دسـت راسـت
|
بزد بار ديگر بران سو کـه خواسـت
|
کـمان را بـه زه بر بـباز و فـگـند
|
بيامد بر شـهريار بـلـند
|
فرود آمد و شاه برپاي خاسـت
|
برو آفرين ز آفرينـنده خواسـت
|
وزان جايگـه سوي کاخ بـلـند
|
برفـتـند شادان دل و ارجـمـند
|
نـشـسـتـند خوان و مي آراستـند
|
کـسي کاو سزا بود بنـشاسـتـند
|
ميي چـند خوردند و گـشـتـند شاد
|
بـه نام سياووش کردند ياد
|
بـخوان بر يکي خلعـت آراسـت شاه
|
از اسـپ و سـتام و ز تخـت و کـلاه
|
هـمان دسـت زر جامـه نابريد
|
کـه اندر جـهان پيش ازان کـس نديد
|
ز دينار وز بدرهاي درم
|
ز ياقوت و پيروزه و بيش و کـم
|
پرسـتار بـسيار و چـندي غـلام
|
يکي پر ز ياقوت رخـشـنده جام
|
بـفرمود تا خواسـتـه بـشـمرند
|
هـمـه سوي کاخ سياوش برند
|
ز هر کـش بـه توران زمين خويش بود
|
ورا مـهرباني برو بيش بود
|
بـه خويشان چـنين گفت کاو را همـه
|
شـما خيل باشيد هـم چون رمـه
|
بدان شاهزاده چـنين گـفـت شاه
|
کـه يک روز با مـن بـه نـخـچيرگاه
|
گر آيي کـه دل شاد و خرم کـنيم
|
روان را بـه نـخـچير بيغـم کـنيم
|
بدو گـفـت هرگـه کـه راي آيدت
|
بران سو کـه دل رهـنـماي آيدت
|
برفـتـند روزي بـه نـخـچيرگاه
|
هـمي رفـت با يوز و با باز شاه
|
سـپاهي ز هرگونـه با او برفـت
|
از ايران و توران بـنـخـچير تـفـت
|
سياوش بـه دشـت اندرون گور ديد
|
چو باد از ميان سـپـه بردميد
|
سـبـک شد عـنان و گران شد رکيب
|
هـمي تاخـت اندر فراز و نـشيب
|
يکي را بـه شـمـشير زد بدو نيم
|
دو دسـتـش ترازو بد و گور سيم
|
بـه يک جو ز ديگر گرانـتر نـبود
|
نـظاره شد آن لـشـکر شاه زود
|
بگـفـتـند يکـسر همـه انجمـن
|
کـه اينـت سرافراز و شـمـشيرزن
|
بـه آواز گـفـتـند يک با دگر
|
کـه ما را بد آمد ز ايران بـه سر
|
سر سروران اندر آمد بـه تـنـگ
|
سزد گر بـسازيم با شاه جـنـگ
|
سياوش هيمدون بـه نـخـچير بور
|
هـمي تاخـت و افگند در دشـت گور
|
بـه غار و به کوه و به هامون بـتاخـت
|
بـشـمـشير و تير و بـنيزه بياخـت
|
بـه هر جايگـه بر يکي توده کرد
|
سـپـه را ز نـخـچير آسوده کرد
|
وزان جايگـه سوي ايوان شاه
|
هـمـه شاد دل برگرفـتـند راه
|
سپـهـبد چـه شادان چه بودي دژم
|
بـجز با سياوش نـبودي بـه هـم
|
ز جـهـن و ز گرسيوز و هرک بود
|
بـه کـس راز نگـشاد و شادان نـبود
|
مـگر با سياوش بدي روز و شـب
|
ازو برگـشادي بـه خـنده دو لـب
|
برين گونـه يک سال بـگذاشـتـند
|
غـم و شادماني بـهـم داشـتـند
|
سياوش يکي روز و پيران بـهـم
|
نشسـتـند و گفـتـند هر بيش و کم
|
بدو گـفـت پيران کزين بوم و بر
|
چـناني کـه باشد کـسي برگذر
|
بدين مـهرباني کـه بر تـسـت شاه
|
بـه نام تو خـسـپد بـه آرامـگاه
|
چـنان دان کـه خرم بـهارش توي
|
نـگارش تويي غـمـگـسارش تويي
|
بزرگي و فرزند کاووس شاه
|
سر از بـس هـنرها رسيده بـه ماه
|
پدر پير سر شد تو برنا دلي
|
نـگر سر ز تاج کيي نـگـسـلي
|
بـه ايران و توران توي شـهريار
|
ز شاهان يکي پرهـنر يادگار
|
بـنـه دل برين بوم و جايي بـساز
|
چـنان چون بود درخور کام و ناز
|
نبينـمـت پيوسـتـه خون کـسي
|
کـجا داردي مـهر بر تو بـسي
|
برادر نداري نـه خواهر نـه زن
|
چو شاخ گـلي بر کـنار چـمـن
|
يکي زن نـگـه کـن سزاوار خويش
|
از ايران مـنـه درد و تيمار پيش
|
پـس از مرگ کاووس ايران تراسـت
|
هـمان تاج و تـخـت دليران تراسـت
|
پـس پرده شـهريار جـهان
|
سـه ماهـسـت با زيور اندر نـهان
|
اگر ماه را ديده بودي سياه
|
از ايشان نـه برداشتي چـشـم ماه
|
سـه اندر شـبـسـتان گرسيوزاند
|
کـه از مام وز باب با پروزاند
|
نـبيره فريدون و فرزند شاه
|
کـه هـم جاه دارند و هـم تاج و گاه
|
وليکـن ترا آن سزاوارتر
|
کـه از دامـن شاه جويي گـهر
|
پـس پرده مـن چـهارند خرد
|
چو بايد ترا بـنده بايد شـمرد
|
ازيشان جريرسـت مـهـتر بـسال
|
کـه از خوبرويان ندارد هـمال
|
يکي دخـتري هـسـتي آراسـتـه
|
چو ماه درخـشـنده با خواسـتـه
|
نـخواهد کـسي را که آن راي نيسـت
|
بـجز چـهر شاهـش دلاراي نيسـت
|
ز خوبان جريرسـت انـباز تو
|
بود روز رخـشـنده دمـساز تو
|
اگر راي باشد ترا بـندهايسـت
|
بـه پيش تو اندر پرسـتـندهايسـت
|
سياوش بدو گـفـت دارم سـپاس
|
مرا خود ز فرزند برتر شـناس
|
گر او باشدم نازش جان و تـن
|
نـخواهـم جزو کـس ازين انجـمـن
|
سـپاسي نـهي زين هـمي بر سرم
|
کـه تا زندهام حـق آن نـسـپرم
|
پـس آنـگاه پيران ز نزديک اوي
|
سوي خانـه خويش بـنـهاد روي
|
چو پيران ز پيش سياوش برفـت
|
بـه نزديک گـلـشـهر تازيد تـفـت
|
بدو گـفـت کار جريره بـساز
|
بـه فر سياووش خـسرو بـه ناز
|
چـگونـه نـباشيم امروز شاد
|
کـه داماد باشد نـبيره قـباد
|
بياورد گـلـشـهر دخـترش را
|
نـهاد از بر تارک افـسرش را
|
بـه ديبا و دينار و در و درم
|
بـه بوي و به رنگ و به هر بيش و کـم
|
بياراسـت او را چو خرم بـهار
|
فرسـتاد در شـب بر شـهريار
|
مراو را بـپيوسـت با شاه نو
|
نـشاند از بر گاه چون ماه نو
|
ندانـسـت کـس گـنـج او را شمار
|
ز ياقوت و ز تاج گوهرنـگار
|
سياوش چو روي جريره بديد
|
خوش آمدش خـنديد و شادي گزيد
|
هـمي بود با او شـب و روز شاد
|
نيامد ز کاووس و دسـتانـش ياد
|
برين نيز چـندي بـگرديد چرخ
|
سياووش را بد ز نيکيش بـه رخ
|
ورا هر زمان پيش افراسياب
|
فرونـتر بدي حـشـمـت و جاه و آب
|
يکي روز پيران بـه بـه روزگار
|
سياووش را گـفـت کاي نامدار
|
تو داني کـه سالار توران سـپاه
|
ز اوج فـلـک برفرازد کـلاه
|
شـب و روز روشـن روانـش توي
|
دل و هوش و توش و توانـش توي
|
چو با او تو پيوسـتـه خون شوي
|
ازين پايه هر دم بـه افزون شوي
|
بـباشد اميدش بـه تو اسـتوار
|
کـه خواهي بدن پيش او پايدار
|
اگر چـند فرزند مـن خويش تـسـت
|
مرا غـم ز بـهر کـم و بيش تـسـت
|
فرنـگيس مـهـتر ز خوبان اوي
|
نـبيني بـه گيتي چـنان موي و روي
|
بـه بالا ز سرو سـهي برترسـت
|
ز مـشـک سيه بر سرش افسرسـت
|
هـنرها و دانـش ز اندازه بيش
|
خرد را پرسـتار دارد بـه پيش
|
از افراسياب ار بـخواهي رواسـت
|
چـنو بـت بـه کشمير و کابل کجاست
|
شود شاه پرمايه پيوند تو
|
درفـشان شود فر و اورند تو
|
چو فرمان دهي مـن بـگويم بدوي
|
بـجويم بدين نزد او آبروي
|
سياوش بـه پيران نگه کرد و گـفـت
|
کـه فرمان يزدان نـشايد نـهـفـت
|
اگر آسـماني چـنين اسـت راي
|
مرا با سـپـهر روان نيسـت پاي
|
اگر مـن بـه ايران نـخواهـم رسيد
|
نـخواهـم هـمي روي کاووس ديد
|
چو دسـتان کـه پروردگار منـسـت
|
تهمتـن کـه روشـن بـهار منسـت
|
چو بـهرام و چون زنـگـه شاوران
|
جزين نامدران کـنداوران
|
چو از روي ايشان بـبايد بريد
|
بـه توران هـمي جاي بايد گزيد
|
پدر باش و اين کدخدايي بـساز
|
مـگو اين سـخـن با زمين جز بـه راز
|
اگر بـخـت باشد مرا نيکـخواه
|
هـمانا دهد ره بـه پيوند شاه
|
هـمي گـفـت و مژگان پر از آب کرد
|
هـمي برزد اندر ميان باد سرد
|
بدو گـفـت پيران کـه با روزگار
|
نـسازد خرد يافـتـه کارزار
|
نيابي گذر تو ز گردان سـپـهر
|
کزويسـت آرام و پرخاش و مـهر
|
بـه ايران اگر دوسـتان داشـتي
|
بـه يزدان سـپردي و بـگذاشـتي
|
نشـسـت و نشانـت کنون ايدرست
|
سر تـخـت ايران به دست اندرسـت
|
بـگـفـت اين و برخاسـت از پيش او
|
چو آگاه گـشـت از کـم و بيش او
|
بـه شادي بـشد تا بدرگاه شاه
|
فرود آمد و برگـشادند راه
|
هـمي بود بر پيش او يک زمان
|
بدو گـفـت سالار نيکوگـمان
|
کـه چندين چه باشي به پيشم به پاي
|
چـه خواهي بـه گيتي چـه آيدت راي
|
سـپاه و در گنـج من پيش تـسـت
|
مرا سودمـندي کـم و بيش تـسـت
|
کـسي کاو بـه زندان و بند منـسـت
|
گـشادنـش درد و گزند مـنـسـت
|
ز خـشـم و ز بـند من آزاد گـشـت
|
ز بـهر تو پيگار مـن باد گـشـت
|
ز بـسيار و اندک چـه بايد بـخواه
|
ز تيغ و ز مـهر و ز تـخـت و کـلاه
|
خردمـند پاسـخ چـنين داد باز
|
کـه از تو مـبادا جـهان بينياز
|
مرا خواستـه هسـت و گنج و سـپاه
|
بـه بـخـت تو هم تيغ و هم تاج و گاه
|
ز بـهر سياوش پيامي دراز
|
رسانـم بـه گوش سپـهـبد بـه راز
|
مرا گـفـت با شاه ترکان بـگوي
|
کـه مـن شاد دل گشتم و نامـجوي
|
بـپرورديم چون پدر در کـنار
|
هـمـه شادي آورد بـخـت تو بار
|
کـنون همـچـنين کدخدايي بـساز
|
بـه نيک و بد از تو نيم بينياز
|
پـس پرده تو يکي دخـترسـت
|
کـه ايوان و تـخـت مرا درخورسـت
|
فرنـگيس خواند هـمي مادرش
|
شود شاد اگر باشـم اندر خورش
|
پرانديشـه شد جان افراسياب
|
چـنين گـفـت با ديده کرده پرآب
|
کـه مـن گفتـهام پيش ازين داستان
|
نـبودي بران گفـتـه هـمداسـتان
|
چـنين گـفـت با مـن يکي هوشمند
|
کـه رايش خرد بود و دانـش بـلـند
|
کـه اي دايه بـچـه شيرنر
|
چـه رنـجي کـه جان هم نياري به بر
|
و ديگر کـه از پيش کـندآوران
|
ز کار سـتاره شـمر بـخردان
|
شـمار سـتاره بـه پيش پدر
|
هـمي راندندي هـمـه دربدر
|
کزين دو نژاده يکي شـهريار
|
بيايد بـگيرد جـهان در کـنار
|
بـه توران نـماند برو بوم و رسـت
|
کـلاه مـن اندازد از کين نـخـسـت
|
کـنون باورم شد کـه او اين بگـفـت
|
کـه گردون گردان چـه دارد نهـفـت
|
چرا کـشـت بايد درخـتي به دسـت
|
کـه بارش بود زهر و برگش کبـسـت
|
ز کاووس وز تـخـم افراسياب
|
چو آتـش بود تيز يا موج آب
|
ندانـم بـه توران گرايد بـه مـهر
|
وگر سوي ايران کـند پاک چـهر
|
چرا بر گـمان زهر بايد چـشيد
|
دم مار خيره نـبايد گزيد
|
بدو گـفـت پيران کـه اي شـهريار
|
دلـت را بدين کار غـمـگين مدار
|
کـسي کز نژاد سياوش بود
|
خردمـند و بيدار و خامـش بود
|
بـگـفـت سـتارهشـمر مـگرو ايچ
|
خردگير و کار سياوش بـسيچ
|
کزين دو نژاده يکي نامور
|
برآرد بـه خورشيد تابـنده سر
|
بايران و توران بود شـهريار
|
دو کـشور برآسايد از کارزار
|
وگر زين نـشان راز دارد سـپـهر
|
بيفزايدش هـم بانديشـه مـهر
|
بـخواهد بدن بيگـمان بودني
|
نـکاهد بـه پرهيز افزودني
|
نـگـه کـن کـه اين کار فرخ بود
|
ز بـخـت آنـچ پرسـند پاسـخ بود
|
ز تـخـم فريدون وز کيقـباد
|
فروزندهتر زين نـباشد نژاد
|
بـه پيران چـنين گفـت پس شـهريار
|
کـه راي تو بر بد نيايد بـه کار
|
بـه فرمان و راي تو کردم سـخـن
|
برو هرچ بايد بـه خوبي بـکـن
|
دو تا گـشـت پيران و بردش نـماز
|
بـسي آفرين کرد و برگـشـت باز
|
بـه نزد سياوش خراميد زود
|
برو بر شـمرد آن کـجا رفـتـه بود
|
نشـسـتـند شادان دل آن شب بهم
|
بـه باده بشـسـتـند جان را ز غـم
|
چو خورشيد از چرخ گردنده سر
|
برآورد برسان زرين سـپر
|
سـپـهدار پيران ميان را بـبـسـت
|
يکي باره تيزرو برنـشـسـت
|
بـه کاخ سياووش بـنـهاد روي
|
بـسي آفرين خواند بر فر اوي
|
بدو گـفـت کامروز برساز کار
|
بـه مـهـماني دخـتر شـهريار
|
چو فرمان دهي مـن سزاوار او
|
ميان را بـبـندم پي کار او
|
سياووش را دل پر آزرم بود
|
ز پيران رخانـش پر از شرم بود
|
بدو گـفـت رو هرچ بايد بـساز
|
تو داني کـه از تو مرا نيسـت راز
|
چو بـشـنيد پيران سوي خانه رفـت
|
دل و جان ببسـت اندر آن کار تـفـت
|
در خانـه جامـه نابريد
|
بـه گلشـهر بـسـپرد پيران کـليد
|
کـجا بود کدبانوي پـهـلوان
|
سـتوده زني بود روشـن روان
|
بـه گـنـج اندرون آنـچ بد نامدار
|
گزيده ز زربـفـت چيني هزار
|
زبرجد طـبـقـها و پيروزه جام
|
پر از نافـه مـشـک و پر عود خام
|
دو افـسر پر از گوهر شاهوار
|
دو ياره يکي طوق و دو گوشوار
|
ز گـسـتردنيها شـتروار شـسـت
|
ز زربفـت پوشيدينـها سـه دسـت
|
هـمـه پيکرش سرخ کرده بـه زر
|
برو بافـتـه چـند گونـه گـهر
|
ز سيمين و زرين شـتربار سي
|
طـبـقـها و از جامـه پارسي
|
يکي تـخـت زرين و کرسي چـهار
|
سـه نـعـلين زرين زبرجد نـگار
|
پرسـتـنده سيصد بـه زرين کـلاه
|
ز خويشان نزديک صد نيکخواه
|
پرسـتار با جام زرين دو شـسـت
|
گرفـتـه ازان جام هر يک بـه دسـت
|
هـمان صد طبق مشک و صد زعـفران
|
سـپردند يکـسر بـه فرمانـبران
|
بـه زرين عـماري و ديبا و جـليل
|
برفـتـند با خواسـتـه خيل خيل
|
بياورد بانو ز بـهر نـثار
|
ز دينار با خويشـتـن سيهزار
|
بـه نزد فرنـگيس بردند چيز
|
روانـشان پر از آفرين بود نيز
|
وزان روي پيران و افراسياب
|
ز بـهر سياوش هـمـه پرشـتاب
|
بـه يک هفتـه بر مرغ و ماهي نخفـت
|
نيامد سر يک تـن اندر نـهـفـت
|
زمين باغ گـشـت از کران تا کران
|
ز شادي و آواي رامـشـگران
|
بـه پيوسـتـگي بر گوا ساخـتـند
|
چو زين عـهد و پيمان بـپرداخـتـند
|
پيامي فرسـتاد پيران چو دود
|
بـه گلشـهر گـفـتا فرنـگيس زود
|
هـم امـشـب بـه کاخ سياوش رود
|
خردمـند و بيدار و خامـش رود
|
چو بانوي بـشـنيد پيغام اوي
|
بـه سوي فرنـگيس بـنـهاد روي
|
زمين را بـبوسيد گلشـهر و گـفـت
|
کـه خورشيد را گشت ناهيد جـفـت
|
هـم امـشـب بـبايد شدن نزد شاه
|
بياراسـتـن گاه او را بـه ماه
|
بيامد فرنـگيس چون ماه نو
|
بـه نزديک آن تاجور شاه نو
|
بدين کار بـگذشـت يک هفـتـه نيز
|
سـپـهـبد بياراسـت بـسيار چيز
|
از اسـپان تازي و از گوسـفـند
|
هـمان جوشـن و خود و تيغ و کمـند
|
ز دينار و از بدرهاي درم
|
ز پوشيدنيها و از بيش و کـم
|
وزين مرز تا پيش درياي چين
|
هـمي نام بردند شـهر و زمين
|
بـه فرسـنـگ صد بود بالاي او
|
نـشايسـت پيمود پـهـناي او
|
نوشـتـند مـنـشور بر پرنيان
|
هـمـه پادشاهي بـه رسـم کيان
|
بـه خان سياوش فرسـتاد شاه
|
يکي تـخـت زرين و زرين کـلاه
|
ازان پـس بياراسـت ميدان سور
|
هرآنـکـس کـه رفـتي ز نزديک و دور
|
مي و خوان و خواليگران يافـتي
|
بـخوردي و هرچـند برتافـتي
|
بـبردي و رفـتي سوي خان خويش
|
بدي شاد يک هفتـه مـهـمان خويش
|
در بـسـتـه زندانـها برگـشاد
|
ازو شادمان بـخـت و او نيز شاد
|
بـه هـشـتـم سياووش بيامد به گاه
|
اباگرد پيران بـه نزديک شاه
|
گرفـتـند هر دو برو آفرين
|
کـهاي مـهـتر و شـهريار زمين
|
هـميشـه ترا جاودان باد روز
|
بـه شادي و بدخواه را پـشـت کوز
|
وزان جايگـه بازگـشـتـند شاد
|
بـسي از جـهاندار کردند ياد
|
چـنين نيز يک سال گردان سـپـهر
|
هـمي گـشـت بيدار بر داد و مـهر
|
فرسـتاده آمد ز نزديک شاه
|
بـه نزد سياوش يکي نيکخواه
|
کـه پرسد هـمي شاه را شـهريار
|
هـمي گويد اي مـهـتر نامدار
|
بود کـت ز مـن دل بـگيرد هـمي
|
وزين برنـشـسـتـن گزيرد هـمي
|
از ايدر ترا دادهام تا بـه چين
|
يکي گرد برگرد و بـنـگر زمين
|
بـه شـهري کـه آرام و راي آيدت
|
هـمان آرزوها بـجاي آيدت
|
بـه شادي بـباش و بـه نيکي بـمان
|
ز خوبي مـپرداز دل يک زمان
|
سياوش ز گـفـتار او گـشـت شاد
|
بزد ناي و کوس و بـنـه برنـهاد
|
سـليح و سـپاه و نـگين و کـلاه
|
بـبردند زينگونـه با او بـه راه
|
فراوان عـماري بياراسـتـند
|
پـس پرده خوبان بـپيراسـتـند
|
فرنـگيس را در عـماري نـشاند
|
بـنـه برنـهاد و سـپـه را براند
|
ازو بازنـگـسـسـت پيران گرد
|
بـنـه برنـهاد و سـپـه را بـبرد
|
بـه شادي برفـتـند سوي خـتـن
|
هـمـه نامداران شدند انـجـمـن
|
کـه سالار پيران ازان شـهر بود
|
کـه از بدگـمانيش بيبـهر بود
|
هـمي بود يکـماه مـهـمان او
|
بران سر چـنين بود پيمان او
|
ز خوردن نياسود يک روز شاه
|
گـهي رود و مي گاه نـخـچيرگاه
|
سر ماه برخاسـت آواي کوس
|
برانـگـه کـه خيزد خروش خروس
|
بيامد سوي پادشاهي خويش
|
سـپاه از پـس پشـت و پيران ز پيش
|
بران مرز و بوم اندر آگـه شدند
|
بزرگان بـه راه شـهـنـشـه شدند
|
بـه شادي دل از جاي برخاسـتـند
|
جـهاني بـه آيين بياراسـتـند
|
ازان پادشاهي خروشي بـخاسـت
|
تو گفـتي زمين گشت با چرخ راسـت
|
ز بـس رامـش و نالـه کرناي
|
تو گفـتي بجـنـبد هـمي دل ز جاي
|
بـجايي رسيدند کاباد بود
|
يکي خوب فرخـنده بـنياد بود
|
بـه يک روي دريا و يک روي کوه
|
برو بر ز نـخـچير گـشـتـه گروه
|
درخـتان بـسيار و آب روان
|
هـمي شد دل سالـخورده جوان
|
سياوش بـه پيران سـخـن برگـشاد
|
کـه اينـت بر و بوم فرخ نـهاد
|
بـسازم مـن ايدر يکي خوب جاي
|
کـه باشد بـه شادي مرا رهـنـماي
|
برآرم يکي شارسـتان فراخ
|
فراوان کـنـم اندرو باغ و کاخ
|
نشـسـتـنگـهي برفرازم بـه ماه
|
چـنان چون بود در خور تاج و گاه
|
بدو گـفـت پيران کـه اي خوب راي
|
بران رو کـه انديشـه آرد بـجاي
|
چو فرمان دهد من بران سان که خواست
|
برآرم يکي جاي تا ماه راسـت
|
نـخواهـم کـه باشد مرا بوم و گنـج
|
زمان و زمين از تو دارم سـپـنـج
|
يکي شارسـتان سازم ايدر فراخ
|
فراوان بدو اندر ايوان و کاخ
|
سياوش بدو گـفـت کاي بـخـتيار
|
درخـت بزرگي تو آري بـه بار
|
مرا گـنـج و خوبي همه زان تـسـت
|
بـه هر جاي رنـج تو بينم نخـسـت
|
يکي شـهر سازم بدين جاي مـن
|
کـه خيره بـماند دل انـجـمـن
|
ازان بوم خرم چو گـشـتـند باز
|
سياوش هـمي بود با دل بـه راز
|
از اخـترشـناسان بـپرسيد شاه
|
کـه گر سازم ايدر يکي جايگاه
|
ازو فر و بـخـتـم بـه سامان بود
|
وگرکار با جـنـگ سازان بود
|
بـگـفـتـند يکـسر بـه شاه گزين
|
کـه بـس نيسـت فرخـنده بنياد اين
|
از اخـترشـناسان برآورد خـشـم
|
دلـش گـشـت پردرد و پرآب چشـم
|
کـجا گـفـتـه بودند با او ز پيش
|
کـه چون بـگذرد چرخ بر کار خويش
|
سرانـجام چون گرددت روزگار
|
بـه زشـتي شود بـخـت آموزگار
|
عـنان تـگاور هـمي داشـت نرم
|
هـمي ريخـت از ديدگان آب گرم
|
بدو گـفـت پيران کـه اي شـهريار
|
چـه بودت کـه گشتي چـنين سوگوار
|
چـنين داد پاسـخ کـه چرخ بـلـند
|
دلـم کرد پردرد و جانـم نژند
|
کـه هر چـند گرد آورم خواسـتـه
|
هـم از گـنـج و هـم تاج آراستـه
|
بـه فرجام يکـسر بـه دشمـن رسد
|
بدي بد بود مرگ بر تـن رسد
|
کـجا آن حـکيمان و دانـندگان
|
هـمان رنـجبردار خوانـندگان
|
کـجا آن سر تاج شاهـنـشـهان
|
کـجا آن دلاور گرامي مـهان
|
کـجا آن بـتان پر از ناز و شرم
|
سـخـن گـفـتـن خوب و آواي نرم
|
کـجا آنـک بر کوه بودش کـنام
|
رميده ز آرام وز کام و نام
|
چو گيتي تـهي ماند از راسـتان
|
تو ايدر بـبودن مزن داسـتان
|
ز خاکيم و بايد شدن زير خاک
|
هـمـه جاي ترسسـت و تيمار و باک
|
تو رفـتي و گيتي بـماند دراز
|
کـسي آشـکارا نداند ز راز
|
جـهان سر به سر عبرت و حکمتست
|
چرا زو همـه بـهر من غفلـتسـت
|
چو شد سال برشست و شش چاره جوي
|
ز بيشي و از رنـج برتاب روي
|
تو چـنـگ فزوني زدي بر جـهان
|
گذشـتـند بر تو بـسي هـمرهان
|
چو زان نامداران جـهان شد تـهي
|
تو تاج فزوني چرا برنـهي
|
نـباشي بدين گفتـه هـمداسـتان
|
يکي شو بـخوان نامـه باسـتان
|
کزيشان جـهان يکـسر آباد بود
|
بدانـگـه کـه اندر جـهان داد بود
|
ز مـن بـشـنو از گنـگ دژ داسـتان
|
بدين داسـتان باش هـمداسـتان
|
کـه چون گنگ دژ در جهان جاي نيست
|
بدان سان زميني دلاراي نيسـت
|
کـه آن را سياوش برآورده بود
|
بـسي اندرو رنـجـها برده بود
|
بـه يک ماه زان روي درياي چين
|
کـه بينام بود آن زمان و زمين
|
بيابان بيايد چو دريا گذشـت
|
بـبيني يکي پـهـن بيآب دشـت
|
کزين بـگذري بيني آباد شـهر
|
کزان شـهرها بر توان داشـت بـهر
|
ازان پـس يکي کوه بيني بـلـند
|
کـه بالاي او برتر از چون و چـند
|
مرين کوه را گـنـگ دژ در ميان
|
بدان کـت ز دانـش نيايد زيان
|
چو فرسـنـگ صد گرد بر گرد کوه
|
ز بالاي او چـشـم گردد سـتوه
|
ز هر سو کـه پويي بدو راه نيسـت
|
هـمـه گرد بر گرد او در يکيسـت
|
بدين کوه بيني دو فرسـنـگ تـنـگ
|
ازين روي و زان روي ديوار سـنـگ
|
بدين چـند فرسـنـگ اگر پـنـج مرد
|
بـباشد بـه راه از پي کارکرد
|
نيابد بريشان گذر صد هزار
|
زرهدار و بر گـسـتوان ور سوار
|
چو زين بـگذري شـهر بيني فراخ
|
همـه گـلـشـن و باغ و ايوان و کاخ
|
هـمـه شـهر گرمابـه و رود و جوي
|
بـه هر برزني آتـش و رنـگ و بوي
|
هـمـه کوه نـخـچير و آهو به دشت
|
چو اين شـهر بيني نـشايد گذشـت
|
تذروان و طاووس و کـبـک دري
|
بيابي چو از کوهـها بـگذري
|
نـه گرماش گرم و نـه سرماش سرد
|
هـمـه جاي شادي و آرام و خورد
|
نـبيني بدان شـهر بيمار کـس
|
يکي بوسـتان بهشتـسـت و بـس
|
هـمـه آبـها روشـن و خوشـگوار
|
هـميشـه بر و بوم او چون بـهار
|
درازي و پـهـناش سي بار سي
|
بود گر بـپيمايدش پارسي
|
يک و نيم فرسـنـگ بالاي کوه
|
کـه از رفـتـنـش مرد گردد سـتوه
|
وزان روي هاموني آيد پديد
|
کزان خوبـتر جايها کـس نديد
|
هـمـه گـلـشـن و باغ و ايوان بود
|
کـش ايوانـها سر بـه کيوان بود
|
بـشد پور کاووس و آنـجاي ديد
|
مر آن را ز ايران هـمي برگزيد
|
تـن خويش را نامـبردار کرد
|
فزوني يکي نيز ديوار کرد
|
ز سـنـگ و ز گچ بود و چـندي رخام
|
وزان جوهري کـش ندانيم نام
|
دو صد رش فزونـسـت بالاي اوي
|
هـمان سي و پنچست پـهـناي اوي
|
کـه آن را کسي تا نبيند به چـشـم
|
تو گويي ز گوينده گيرند خـشـم
|
نيايد برو مـنـجـنيق و نـه تير
|
بـبايد ترا ديدن آن ناگزير
|
ز تيغـش دو فرسـنـگ تا بوم خاک
|
هـمـه گرد بر گرد خاکـش مـغاک
|
نـبيند ز بـن ديده بر تيغ کوه
|
هـم از بر شدن مرد گردد سـتوه
|
بدان آفرين کان چـنان آفريد
|
ابا آشـکارا نـهان آفريد
|
نـبايسـت يار و نـه آموزگار
|
برو بر هـمـه کار دشوار خوار
|
جز او را مـخوان کردگار جـهان
|
جز او را مدان آشـکار و نـهان
|
بـه پيغـمـبرش بر کـنيم آفرين
|
بيارانـش بر هر يکي هـمـچـنين
|
مرا فر نيکيدهـش يار بود
|
خردمـندي و بـخـت بيدار بود
|
برين سان يکي شارسـتان ساخـتـند
|
سرش را بـه پروين پرداخـتـند
|
کـنون اندرين هـم بـه کار آوريم
|
بدو در فراوان نـگار آوريم
|
چـه بـندي دل اندر سراي سپـنـج
|
چـه يازي بـه رنج و چه نازي به گنـج
|
کـه از رنـج ديگر کـسي برخورد
|
جـهانـجوي دشـمـن چرا پرورد
|
چو خرم شود جاي آراسـتـه
|
پديد آيد از هر سوي خواسـتـه
|
نـباشد مرا بودن ايدر بـسي
|
نـشيند برين جاي ديگر کـسي
|
نـه مـن شاد باشـم نه فرزند مـن
|
نـه پرمايه گردي ز پيوند مـن
|
نـباشد مرا زندگاني دراز
|
ز کاخ و ز ايوان شوم بينياز
|
شود تـخـت مـن گاه افراسياب
|
کـند بيگـنـه مرگ بر مـن شـتاب
|
چـنين اسـت راي سـپـهر بـلـند
|
گـهي شاد دارد گـهي مستـمـند
|
بدو گـفـت پيران کاي سرفراز
|
مـکـن خيره انديشـه دل دراز
|
کـه افراسياب از بـلا پشت تـسـت
|
بـه شاهي نـگين اندر انگشت تسـت
|
مرا نيز تا جان بود در تـنـم
|
بـکوشـم کـه پيمان تو نشـکـنـم
|
نـمانـم کـه بادي بـه تو بـگذرد
|
وگر موي بر تو هوا بـشـمرد
|
سياوش بدو گـفـت کاي نيکـنام
|
نـبينـم جز از نيکـناميت کام
|
تو پپـمان چـنين داري و راي راسـت
|
وليکـن فـلـک را جز اينست خواست
|
هـمـه راز مـن آشـکارا بـه تست
|
کـه بيدار دل بادي و تـندرسـت
|
مـن آگاهي از فر يزدان دهـم
|
هـم از راز چرخ بـلـند آگـهـم
|
بـگويم ترا بودنيها درسـت
|
ز ايوان و کاخ اندرآيم نـخـسـت
|
بدان تا نـگويي چو بيني جـهان
|
کـه اين بر سياوش چرا شد نـهان
|
تو اي گرد پيران بـسيار هوش
|
بدين گفتـها پـهـن بـگـشاي گوش
|
فراوان بدين نـگذرد روزگار
|
کـه بر دسـت بيداردل شـهريار
|
شوم زار مـن کـشـتـه بر بيگـناه
|
کـسي ديگر آرايد اين تاج و گاه
|
ز گـفـتار بدخواه و ز بـخـت بد
|
چـنين بيگـنـه بر سرم بد رسد
|
ز کـشـتـه شود زندگاني دژم
|
برآشوبد ايران و توران بـهـم
|
پر از رنـج گردد سراسر زمين
|
دو کـشور شود پر ز شـمـشير و کين
|
بـسي سرخ و زرد و سياه و بنـفـش
|
از ايران و توران بـبيني درفـش
|
بـسي غارت و بردن خواسـتـه
|
پراگـندن گـنـج آراسـتـه
|
بـسا کـشورا کان بـه پاي سـتور
|
بـکوبـند و گردد بـه جوي آب شور
|
از ايران و توران برآيد خروش
|
جـهاني ز خون مـن آيد بـه جوش
|
جـهاندار بر چرخ چونين نوشـت
|
بـه فرمان او بردهد هرچ کـشـت
|
سـپـهدار ترکان ز کردار خويش
|
پـشيمان شود هـم ز گفـتار خويش
|
پـشيماني آنـگـه نداردش سود
|
کـه برخيزد از بوم آباد دود
|
بيا تا بـه شادي خوريم و دهيم
|
چو گاه گذشـتـن بود بـگذريم
|
چو بـشـنيد پيران و انديشـه کرد
|
ز گـفـتار او شد دلـش پر ز درد
|
چـنين گـفـت کز مـن بد آمد به من
|
گر او راسـت گويد همي اين سـخـن
|
ورا مـن کـشيده بـه توران زمين
|
پراگـندم اندر جـهان تـخـم کين
|
شـمردم هـمـه باد گـفـتار شاه
|
چـنين هـم هـمي گفت با من پگاه
|
وزان پـس چـنين گفت با دل به مـهر
|
کـه از جنـبـش و راز گردان سپـهر
|
چـه داند بدو رازها کي گـشاد
|
هـمانا ز ايرانـش آمد بياد
|
ز کاووس و ز تخـت شاهـنـشـهي
|
بياد آمدش روزگار بـهي
|
دل خويش زان گـفـتـه خرسـند کرد
|
نـه آهـنـگ راي خردمـند کرد
|
هـمـه راه زينگونـه بد گفـت و گوي
|
دل از بودنيها پر از جـسـت و جوي
|
چو از پـشـت اسـپان فرود آمدند
|
ز گـفـتار يکـباره دم برزدند
|
يکي خوان زرين بياراسـتـند
|
مي و رود و رامـشـگران خواسـتـند
|
بـبودند يک هـفـتـه زينگونـه شاد
|
ز شاهان گيتي گرفـتـند ياد
|
بـه هشـتـم يکي نامـه آمد ز شاه
|
بـه نزديک سالار توران سـپاه
|
کزانـجا برو تا بـه درياي چين
|
ازان پـس گذر کـن بـه مـکران زمين
|
هـمي رو چـنين تا سر مرز هـند
|
وزانـجا گذر کـن بـه درياي سـند
|
هـمـه باژ کـشور سراسر بـخواه
|
بـگـسـتر بـه مرز خزر در سـپاه
|
برآمد خروش از در پـهـلوان
|
ز بانـگ تـبيره زمين شد نوان
|
ز هر سو سپاه انجـمـن شد بـه روي
|
يکي لشـکري گـشـت پرخاش جوي
|
بـه نزد سياوش بـسي خواسـتـه
|
ز دينار و اسـپان آراسـتـه
|
بـه هـنـگام پدرود کردن بـماند
|
بـه فرمان برفـت و سـپـه را براند
|
هيوني ز نزديک افراسياب
|
چو آتـش بيامد بـه هـنـگام خواب
|
يکي نامـه سوي سياوش بـه مـهر
|
نوشـتـه بـه کردار گردان سـپـهر
|
کـه تا تو برفـتي نيم شادمان
|
از انديشـه بيغـم نيم يک زمان
|
وليکـن مـن اندر خور راي تو
|
بـه توران بجسـتـم هـمي جاي تو
|
گر آنجا که هستي خوش و خرم اسـت
|
چـنان چون بـبايد دلت بيغم اسـت
|
بـه شادي بـباش و بـه نيکي بـمان
|
تو شادان بدانديش تو با غـمان
|
بدان پادشاهي هـمي بازگرد
|
سر بدسـگال اندرآور بـه گرد
|
سياوش سـپـه برگرفـت و برفـت
|
بدان سو کـه فرمود سالار تـفـت
|
صد اشـتر ز گـنـج و درم بار کرد
|
چـهـل را هـمـه بار دينار کرد
|
هزار اشـتر بـخـتي سرخ موي
|
بـنـه بر نـهادند با رنـگ و بوي
|
از ايران و توران گزيده سوار
|
برفـتـند شـمـشيرزن ده هزار
|
بـه پيش سـپاه اندرون خواسـتـه
|
عـماري و خوبان آراسـتـه
|
ز ياقوت و ز گوهر شاهوار
|
چـه از طوق و ز تاج وزگوشوار
|
چـه مـشـک و چه کافور و عود و عبير
|
چـه ديبا و چـه تـخـتـهاي حرير
|
ز مـصري و چيني و از پارسي
|
هـمي رفـت با او شـتر بار سي
|
چو آمد بران شارسـتان دسـت آخـت
|
دو فرسـنـگ بالا و پهـناش ساخـت
|
از ايوان و ميدان و کاخ بـلـند
|
ز پاليز وز گـلـشـن ارجـمـند
|
بياراسـت شـهري بـسان بهشـت
|
بـه هامون گل و سنبل و لاله کشـت
|
بر ايوان نـگاريد چـندي نـگار
|
ز شاهان وز بزم وز کارزار
|
نـگار سر و تاج و کاووس شاه
|
نـگاريد با ياره و گرز و گاه
|
بر تـخـت او رسـتـم پيلـتـن
|
هـمان زال و گودرز و آن انـجـمـن
|
ز ديگر سو افراسياب و سـپاه
|
چو پيران و گرسيوز کينـهخواه
|
بـهر گوشـهاي گنـبدي ساخـتـه
|
سرش را بـه ابراندر افراخـتـه
|
نـشـسـتـه سراينده رامشـگران
|
سر اندر سـتاره سران سران
|
سياووش گردش نـهادند نام
|
هـمـه شـهر زان شارستان شادکام
|
چو پيران بيامد ز هـند و ز چين
|
سـخـن رفـت زان شـهر با آفرين
|
خـنيده بـه توران سياووش گرد
|
کز اخـتر بـنـش کرده شد روز ارد
|
از ايوان و کاخ و ز پاليز و باغ
|
ز کوه و در و رود وز دشـت راغ
|
شـتاب آمدش تا بـبيند کـه شاه
|
چـه کرد اندران نامور جايگاه
|
هرآنـکـس کـه او از در کار بود
|
بدان مرز با او سزاوار بود
|
هزار از هـنرمـند گردان گرد
|
چو هـنـگامـه رفـتـن آمد بـبرد
|
چو آمد بـه نزديک آن جايگاه
|
سياوش پذيره شدش با سـپاه
|
چو پيران بـه نزد سياوش رسيد
|
پياده شد از دور کاو را بديد
|
سياوش فرود آمد از نيل رنـگ
|
مر او را گرفـت اندر آغوش تـنـگ
|
بـگـشـتـند هر دو بدان شارستان
|
ز هر در زدند از هـنر داسـتان
|
سراسر هـمـه باغ و ميدان و کاخ
|
هـمي ديد هرسو بـناي فراخ
|
سـپـهدار پيران ز هر سو براند
|
بـسي آفرين بر سياوش بـخواند
|
بدو گـفـت گر فر و برز کيان
|
نـبوديت با دانـش اندر جـهان
|
کي آغاز کردي بدين گونـه جاي
|
کـجا آمدي جاي زين سان بـه پاي
|
بـماناد تا رسـتـخيز اين نـشان
|
ميان دليران و گردنـکـشان
|
پـسر بر پـسر هـمـچـنين شاد باد
|
جـهاندار و پيروز و فرخ نژاد
|
چو يک بـهره از شـهر خرم بديد
|
بـه ايوان و باغ سياوش رسيد
|
بـه کاخ فرنـگيس بـنـهاد روي
|
چـنان شاد و پيروز و ديهيم جوي
|
پذيره شدش دخـتر شـهريار
|
بـه پرسيد و دينار کردش نـثار
|
چو بر تخت بنشـسـت و آن جاي ديد
|
بران سان بـهـشـتي دلاراي ديد
|
بدان نيز چـندي سـتايش گرفـت
|
جـهان آفرين را نيايش گرفـت
|
ازان پـس بـخوردن گرفـتـند کار
|
مي و خوان و رامـشـگر و ميگـسار
|
بـبودند يک هفـتـه با مي به دسـت
|
گـهي خرم و شاددل گاه مـسـت
|
بـه هـشـتـم رهآورد پيش آوريد
|
هـمان هديه شارسـتان چون سزيد
|
ز ياقوت و زگوهر شاهوار
|
ز دينار وز تاج گوهرنـگار
|
ز ديبا و اسـپان بـه زين پـلـنـگ
|
بـه زرين سـتام و جـناغ خدنـگ
|
فرنـگيس را افـسر و گوشوار
|
هـمان ياره و طوق گوهرنـگار
|
بداد و بيامد بـسوي خـتـن
|
هـمي راي زد شاد با انـجـمـن
|
چو آمد بـه شادي بـه ايوان خويش
|
هـمانـگاه شد در شبسـتان خويش
|
بـه گلشـهر گفـت آنک خرم بهشت
|
نديد و نداند کـه رضوان چـه کـشـت
|
چو خورشيد بر گاه فرخ سروش
|
نشـسـتـه بـه آيين و با فر و هوش
|
بـه رامـش بـپيماي لـخـتي زمين
|
برو شارسـتان سياوش بـبين
|
خداوند ازان شـهر نيکوترسـت
|
تو گويي فروزنده خاورسـت
|
وزان جايگـه نزد افراسياب
|
هـمي رفـت برسان کـشـتي بر آب
|
بيامد بـگـفـت آن کـجا کرده بود
|
هـمان باژ کـشور کـه آورده بود
|
بياورد پيشـش هـمـه سربـسر
|
بدادش ز کـشور سراسر خـبر
|
کـه از داد شـه گـشـت آباد بوم
|
ز درياي چين تا بـه درياي روم
|
وزانـجا بـه کار سياوش رسيد
|
سراسر هـمـه ياد کرد آنـچ ديد
|
ز کار سياوش بـپرسيد شاه
|
وزان شـهر و آن کـشور و جايگاه
|
بدو گـفـت پيران کـه خرم بهشـت
|
کـسي کاو نـبيند بـه ارديبهـشـت
|
سروش آوريدش هـمانا خـبر
|
کـه چونان نـگاريدش آن بوم و بر
|
هـمانا ندانـند ازان شـهر باز
|
نـه خورشيد ازان مـهـتر سرافراز
|
يکي شـهر ديدم کـه اندر زمين
|
نـبيند دگر کـس بـه توران و چين
|
ز بـس باغ و ايوان و آب روان
|
برآميخـت گـفـتي خرد با روان
|
چو کاخ فرنـگيس ديدم ز دور
|
چو گـنـج گـهر بد بـه ميدان سور
|
بدان زيب و آيين کـه داماد تـسـت
|
ز خوبي بـه کام دل شاد تـسـت
|
گـلـه کرد بايد بـه گيتي يلـه
|
ترا چون نـباشد ز گيتي گـلـه
|
گر ايدونـک آيد ز مينو سروش
|
نـباشد بدان فر و اورنـگ و هوش
|
و ديگر دو کـشور ز جـنـگ و ز جوش
|
برآسود چون مـهـتر آمد بـه هوش
|
بـماناد بر ما چـنين جاودان
|
دل هوشـمـندان و راي ردان
|
زگـفـتار او شاد شد شـهريار
|
کـه دخـت برومـندش آمد بـه بار
|
بـه گرسيوز اين داسـتان برگـشاد
|
سـخـنـهاي پيران هـمـه کرد ياد
|
پـس آنگـه بـه گرسيوز آهسته گفت
|
نهفتـه هـمـه برگـشاد از نهفـت
|
بدو گـفـت رو تا سياووش گرد
|
بـبين تا چـه جايسـت بر گرد گرد
|
سياوش بـه توران زمين دل نـهاد
|
از ايران نـگيرد دگر هيچ ياد
|
مـگر کرد پدرود تـخـت و کـلاه
|
چو گودرز و بـهرام و کاووس شاه
|
بران خرمي بر يکي خارسـتان
|
هـمي بوم و بر سازد و شارسـتان
|
فرنـگيس را کاخـهاي بـلـند
|
برآورد و دارد هـمي ارجـمـند
|
چو بيني بـه خوبي فراوان بـگوي
|
بـه چـشـم بزرگي نگـه کن به روي
|
چو نخـچير و مي باشد و دشـت و کوه
|
نـشينـند پيشـت ز ايران گروه
|
بدانـگـه کـه ياد مـن آيد به دسـت
|
چو خوردي به شادي ببايد نشـسـت
|
يکي هديه آراي بـسيار مر
|
ز دينار وز اسـب و زرين کـمر
|
هـمان گوهر و تـخـت و ديباي چين
|
هـمان ياره و گرز و تيغ و نـگين
|
ز گـسـتردنيها و از بوي و رنـگ
|
بـبين تا ز گنجـت چه آيد به چـنـگ
|
فرنـگيس را هديه بر هـمـچـنين
|
برو با زباني پر از آفرين
|
اگر آب دارد ترا ميزبان
|
بران شـهر خرم دو هـفـتـه بـمان
|