دبير پژوهـنده را پيش خواند
|
سخـنـهاي آگـنده را برفـشاند
|
نـخـسـت آفرينـنده را ياد کرد
|
ز وام خرد جانـش آزاد کرد
|
ازان پـس خرد را سـتايش گرفـت
|
ابر شاه ترکان نيايش گرفـت
|
کـه اي شاه پيروز و بـه روزگار
|
زمانـه مـبادا ز تو يادگار
|
مرا خواسـتي شاد گشـتـم بدان
|
کـه بادا نـشـسـت تو با موبدان
|
و ديگر فرنـگيس را خواسـتي
|
بـه مـهر و وفا دل بياراسـتي
|
فرنـگيس نالـنده بود اين زمان
|
بـه لـب ناچران و به تن ناچـمان
|
بـخـفـت و مرا پيش بالين ببست
|
ميان دو گيتيش بينم نـشـسـت
|
مرا دل پر از راي و ديدار تـسـت
|
دو کـشور پر از رنج و آزار تـسـت
|
ز نالـندگي چون سـبـکـتر شود
|
فداي تـن شاه کـشور شود
|
بـهانـه مرا نيز آزار اوسـت
|
نـهانـم پر از درد و تيمار اوسـت
|
چو نامـه بـه مهر اندر آمد بـه داد
|
بـه زودي بـه گرسيوز بدنژاد
|
دلاور سـه اسـپ تگاور بخواسـت
|
همي تاخت يکسر شب و روز راست
|
چـهارم بيامد بـه درگاه شاه
|
پر از بد روان و زبان پرگـناه
|
فراوان بـپرسيدش افراسياب
|
چو ديدش پر از رنـج و سر پرشـتاب
|
چرا باشـتاب آمدي گـفـت شاه
|
چگونـه سـپردي چـنين تـند راه
|
بدو گـفـت چون تيره شد روي کار
|
نـشايد شـمردن بـه بد روزگار
|
سياوش نـکرد ايچ بر کـس نـگاه
|
پذيره نيامد مرا خود بـه راه
|
سـخـن نيز نشـنيد و نامه نخواند
|
مرا پيش تختـش بـه زانو نـشاند
|
ز ايران بدو نامـه پيوسـتـه شد
|
بـه مادر هـمي مهر او بستـه شد
|
سـپاهي ز روم و سـپاهي ز چين
|
هـمي هر زمان برخروشد زمين
|
تو در کار او گر درنـگ آوري
|
مـگر باد زان پس به چـنـگ آوري
|
و گر دير گيري تو جـنـگ آورد
|
دو کـشور بـه مردي به چنـگ آورد
|
و گر سوي ايران براند سـپاه
|
کـه يارد شدن پيش او کينـهخواه
|
ترا کردم آگـه ز ديدار خويش
|
ازين پـس بـپيچي ز کردار خويش
|
چو بـشـنيد افراسياب اين سخـن
|
برو تازه شد روزگار کـهـن
|
بـه گرسيوز از خشـم پاسـخ نداد
|
دلـش گشـت پرآتش و سر چو باد
|
بـفرمود تا برکـشيدند ناي
|
هـمان سنج و شيپور و هندي دراي
|
بـه سوي سياووش بـنـهاد روي
|
ابا نامداران پرخاشـجوي
|
بدانـگـه کـه گرسيوز بدفريب
|
گران کرد بر زين دوال رکيب
|
سياوش بـه پرده درآمد بـه درد
|
بـه تـن لرز لرزان و رخـساره زرد
|
فرنـگيس گـفـت اي گو شيرچنگ
|
چـه بودت که ديگر شدستي به رنگ
|
چـنين داد پاسـخ کـه اي خوبروي
|
بـه توران زمين شد مرا آب روي
|
بدين سان که گفـتار گرسيوزسـت
|
ز پرگار بـهره مرا مرکزسـت
|
فرنـگيس بگرفـت گيسو به دست
|
گـل ارغوان را به فندق بخـسـت
|
پر از خون شد آن بسد مـشـکبوي
|
پر از آب چـشـم و پر از گرد روي
|
هـمي اشـک باريد بر کوه سيم
|
دو لالـه ز خوشاب شد بـه دو نيم
|
هـمي کـند موي و همي ريخت آب
|
ز گـفـتار و کردار افراسياب
|
بدو گـفـت کاي شاه گردن فراز
|
چـه سازي کـنون زود بگـشاي راز
|
پدر خود دلي دارد از تو بـه درد
|
از ايران نياري سـخـن ياد کرد
|
سوي روم ره با درنـگ آيدت
|
نـپويي سوي چين که تـنـگ آيدت
|
ز گيتي کراگيري اکـنون پـناه
|
پـناهـت خداوند خورشيد و ماه
|
سـتـم باد بر جان او ماه و سال
|
کـجا بر تـن تو شود بدسـگال
|
هـمي گـفـت گرسيوز اکنون ز راه
|
بيايد هـمانا ز نزديک شاه
|
چـهارم شـب اندر بر ماهروي
|
بـخوان اندرون بود با رنـگ و بوي
|
بـلرزيد وز خواب خيره بـجـسـت
|
خروشي برآورد چون پيل مـسـت
|
هـمي داشـت اندر برش خوب چهر
|
بدو گـفـت شاها چـبودت ز مـهر
|
خروشيد و شمـعي برافروخـتـند
|
برش عود و عنبر همي سوخـتـند
|
بـپرسيد زو دخـت افراسياب
|
کـه فرزانه شاها چه ديدي به خواب
|
سياوش بدو گـفـت کز خواب مـن
|
لـبـت هيچ مـگـشاي بر انجمن
|
چنين ديدم اي سرو سيمين به خواب
|
کـه بودي يکي بيکران رود آب
|
يکي کوه آتـش بـه ديگر کران
|
گرفـتـه لـب آب نيزه وران
|
ز يک سو شدي آتـش تيزگرد
|
برافروخـتي از سياووش گرد
|
ز يک دست آتـش ز يک دسـت آب
|
بـه پيش اندرون پيل و افراسياب
|
بديدي مرا روي کرده دژم
|
دميدي بران آتـش تيزدم
|
چو گرسيوز آن آتـش افروخـتي
|
از افروخـتـن مر مرا سوخـتي
|
فرنـگيس گـفـت اين بـجز نيکوي
|
نـباشد نـگر يک زمان بـغـنوي
|
بـه گرسيوز آيد همي بخـت شوم
|
شود کشتـه بر دسـت سالار روم
|
سياوش سـپـه را سراسر بـخواند
|
بـه درگاه ايوان زماني بـماند
|
بـسيچيد و بنشست خنجر به چنگ
|
طـلايه فرسـتاد بر سوي گـنـگ
|
دو بهره چو از تيره شب در گذشـت
|
طـلايه هـم آنـگـه بيامد ز دشت
|
کـه افراسياب و فراوان سـپاه
|
پديد آمد از دور تازان بـه راه
|
ز نزديک گرسيوز آمد نوند
|
کـه بر چاره جان ميان را بـبـند
|
نيامد ز گـفـتار مـن هيچ سود
|
از آتـش نديدم جز از تيره دود
|
نـگر تا چـه بايد کنون ساخـتـن
|
سـپـه را کـجا بايد انداخـتـن
|
سياوش ندانـسـت زان کار او
|
هـمي راسـت آمدش گـفـتار او
|
فرنـگيس گـفـت اي خردمند شاه
|
مـکـن هيچ گونـه بـه ما در نگاه
|
يکي باره گامزن برنـشين
|
مـباش ايچ ايمـن بـه توران زمين
|
ترا زنده خواهـم کـه ماني بـجاي
|
سر خويش گير و کـسي را مـپاي
|
سياوش بدو گفـت کان خواب مـن
|
بـجا آمد و تيره شد آب مـن
|
مرا زندگاني سرآيد هـمي
|
غـم و درد و انده درآيد هـمي
|
چـنين اسـت کار سپـهر بـلـند
|
گـهي شاد دارد گهي مستـمـند
|
گر ايوان من سر بـه کيوان کـشيد
|
هـمان زهر گيتي بـبايد چـشيد
|
اگر سال گردد هزار و دويسـت
|
بـجز خاک تيره مرا جاي نيسـت
|
ز شـب روشـنايي نجويد کـسي
|
کـجا بـهره دارد ز دانـش بـسي
|
ترا پنـج ماهـسـت ز آبستـني
|
ازين نامور گر بود رسـتـني
|
درخـت تو گر نر بـه بار آورد
|
يکي نامور شـهريار آورد
|
سرافراز کيخـسروش نام کـن
|
بـه غـم خوردن او دل آرام کـن
|
چـنين گردد اين گـنـبد تيزرو
|
سراي کـهـن را نـخوانـند نو
|
ازين پـس بـه فرمان افراسياب
|
مرا تيرهبـخـت اندرآيد بـه خواب
|
بـبرند بر بيگـنـه بر سرم
|
ز خون جـگر برنـهـند افـسرم
|
نـه تابوت يابـم نـه گور و کـفـن
|
نـه بر مـن بگريد کسي ز انجمـن
|
نـهالي مرا خاک توران بود
|
سراي کـهـن کام شيران بود
|
برين گونـه خواهد گذشتن سـپـهر
|
نـخواهد شدن رام با من بـه مـهر
|
ز خورشيد تابـنده تا تيرهخاک
|
گذر نيسـت از داد يزدان پاک
|
بـه خواري ترا روزبانان شاه
|
سر و تـن برهـنـه برندت بـه راه
|
بيايد سـپـهدار پيران بـه در
|
بـخواهـش بـخواهد ترا از پدر
|
بـه جان بيگنـه خواهدت زينـهار
|
بـه ايوان خويشـش برد زار و خوار
|
وز ايران بيايد يکي چارهگر
|
بـه فرمان دادار بـسـتـه کـمر
|
از ايدر ترا با پـسر ناگـهان
|
سوي رود جيحون برد در نـهان
|
نـشانـند بر تـخـت شاهي ورا
|
بـه فرمان بود مرغ و ماهي ورا
|
ز گيتي برآرد سراسر خروش
|
زمانـه ز کيخـسرو آيد بـه جوش
|
ز ايران يکي لـشـکر آرد بـه کين
|
پرآشوب گردد سراسر زمين
|
پي رخـش فرخ زمين بـسـپرد
|
بـه توران کسي را به کس نشـمرد
|
بـه کين مـن امروز تا رسـتـخيز
|
نـبيني جز از گرز و شـمـشير تيز
|
برين گفـتـها بر تو دل سخت کـن
|
تـن از ناز و آرام پردخـت کـن
|
سياوش چو با جفت غمها بگـفـت
|
خروشان بدو اندر آويخـت جـفـت
|
رخـش پر ز خون دل و ديده گشـت
|
سوي آخر تازي اسـپان گذشـت
|
بياورد شـبرنـگ بـهزاد را
|
کـه دريافـتي روز کين باد را
|
خروشان سرش را بـه بر در گرفـت
|
لـگام و فـسارش ز سر برگرفـت
|
بـه گوش اندرش گـفـت رازي دراز
|
کـه بيدار دل باش و با کس مـساز
|
چو کيخـسرو آيد به کين خواستـن
|
عـنانـش ترا بايد آراسـتـن
|
ورا بارگي باش و گيتي بـکوب
|
چـنان چون سر مار افعي بـه چوب
|
از آخر بـبر دل بـه يکـبارگي
|
کـه او را تو باشي بـه کين بارگي
|
دگر مرکـبان را هـمـه کرد پي
|
برافروخـت برسان آتـش ز ني
|
خود و سرکشان سوي ايران کـشيد
|
رخ از خون ديده شده ناپديد
|
چو يک نيم فرسـنـگ بـبريد راه
|
رسيد اندرو شاه توران سـپاه
|
سـپـه ديد با خود و تيغ و زره
|
سياوش زده بر زره بر گره
|
بـه دل گفت گرسيوز اين راست گفت
|
سخـن زين نشاني که بود در نهفت
|
سياوش بـترسيد از بيم جان
|
مـگر گـفـت بدخواه گردد نـهان
|
هـمي بـنـگريد اين بدان آن بدين
|
کـه کينـه نبدشان به دل پيش ازين
|
ز بيم سياوش سواران جـنـگ
|
گرفـتـند آرام و هوش و درنـگ
|
چـه گفـت آن خردمند بسيار هوش
|
کـه با اخـتر بد به مردي مـکوش
|
چـنين گفـت زان پس به افراسياب
|
کـه اي پرهـنر شاه با جاه و آب
|
چرا جـنـگ جوي آمدي با سـپاه
|
چرا کـشـت خواهي مرا بيگـناه
|
سـپاه دو کـشور پر از کين کـني
|
زمان و زمين پر ز نـفرين کـني
|
چـنين گـفـت گرسيوز کـم خرد
|
کزين در سـخـن خود کي اندر خورد
|
گر ايدر چـنين بيگـناه آمدي
|
چرا با زره نزد شاه آمدي
|
پذيره شدن زين نـشان راه نيسـت
|
سـنان و سـپر هديه شاه نيسـت
|
سياوش بدانسـت کان کار اوسـت
|
برآشـفـتـن شـه ز بازار اوست
|
چو گـفـتار گرسيوز افراسياب
|
شـنيد و برآمد بـلـند آفـتاب
|
بـه ترکان بـفرمود کاندر دهيد
|
درين دشت کشتي به خون برنـهيد
|
از ايران سـپـه بود مردي هزار
|
هـمـه نامدار از در کارزار
|
رده بر کـشيدند ايرانيان
|
ببسـتـند خون ريخـتـن را ميان
|
هـمـه با سياوش گرفتـند جنـگ
|
نديدند جاي فـسون و درنـگ
|
کـنون خيره گفـتـند ما را کشـند
|
بـبايد کـه تنـها به خون در کشند
|
بـمان تا ز ايرانيان دسـت برد
|
بـبينـند و مشـمر چنين کار خرد
|
سياوش چنين گفت کين راي نيست
|
هـمان جنـگ را مايه و پاي نيست
|
مرا چرخ گردان اگر بيگـناه
|
بـه دسـت بدان کرد خواهد تـباه
|
بـه مردي کنون زور و آهنگ نيسـت
|
کـه با کردگار جهان جنـگ نيسـت
|
سرآمد بريشان بر آن روزگار
|
همـه کشتـه گشتند و برگشته کار
|
ز تير و ز ژوپين ببد خـسـتـه شاه
|
نـگون اندر آمد ز پـشـت سـپاه
|
همي گشت بر خاک و نيزه به دست
|
گروي زره دسـت او را بـبـسـت
|
نـهادند بر گردنـش پالـهـنـگ
|
دو دست از پس پشت بسته چو سنگ
|
دوان خون بران چـهره ارغوان
|
چـنان روز ناديده چـشـم جوان
|
برفـتـند سوي سياووش گرد
|
پـس پـشـت و پيش سپه بود گرد
|
چـنين گـفـت سالار توران سپاه
|
کـه ايدر کـشيدش به يکـسو ز راه
|
کـنيدش بـه خنـجر سر از تن جدا
|
بـه شـخي کـه هرگز نرويد گيا
|
بريزيد خونـش بران گرم خاک
|
مـمانيد دير و مداريد باک
|
چـنين گـفـت با شاه يکسر سپاه
|
کزو شـهريارا چـه ديدي گـناه
|
چرا کشت خواهي کسي را کـه تاج
|
بـگريد برو زار با تـخـت عاج
|
سري را کـجا تاج باشد کـلاه
|
نـشايد بريد اي خردمـند شاه
|
بـه هـنـگام شادي درختي مکار
|
کـه زهر آورد بار او روزگار
|
هـمي بود گرسيوز بدنـشان
|
ز بيهودگي يار مردم کـشان
|
کـه خون سياوش بريزد بـه درد
|
کزو داشـت درد دل اندر نـبرد
|
ز پيران يکي بود کـهـتر بـه سال
|
برادر بد او را و فرخ هـمال
|
کـجا پيلـسـم بود نام جوان
|
يکي پرهـنر بود و روشـن روان
|
چـنين گـفـت مر شاه را پيلسم
|
کـه اين شاخ را بار دردست و غـم
|
ز دانا شـنيدم يکي داسـتان
|
خرد شد بران نيز هـمداسـتان
|
کـه آهستـه دل کم پشيمان شود
|
هـم آشفتـه را هوش درمان شود
|
شـتاب و بدي کار آهرمـنـسـت
|
پـشيماني جان و رنـج تنـسـت
|
سري را کـه باشي بدو پادشا
|
بـه تيزي بريدن نـبينـم روا
|
بـبـندش هـمي دار تا روزگار
|
برين بد ترا باشد آموزگار
|
چو باد خرد بر دلـت بروزد
|
از ان پـس ورا سربريدن سزد
|
بـفرماي بـند و تو تـندي مـکـن
|
کـه تـندي پـشيماني آرد به بـن
|
چـه بري سري را هـمي بيگـناه
|
کـه کاووس و رستم بود کينـه خواه
|
پدر شاه و رسـتـمـش پروردگار
|
بـپيچي بـه فرجام زين روزگار
|
چو گودرز و چون گيو و برزين و طوس
|
بـبـندند بر کوهـه پيل کوس
|
دمـنده سـپـهـبد گو پيلـتـن
|
کـه خوارند بر چشـم او انجـمـن
|
فريبرز کاووس درنده شير
|
کـه هرگز نديدش کس از جنگ سير
|
برين کينـه بـندند يکـسر کـمر
|
در و دشـت گردد پر از کينـهور
|
نـه مـن پاي دارم نـه پيوند مـن
|
نـه گردي ز گردان اين انـجـمـن
|
هـمانا کـه پيران بيايد پـگاه
|
ازو بـشـنود داسـتان نيز شاه
|
مـگر خود نيازت نيايد بدين
|
مـگـسـتر يکي تا جهانست کين
|
بدو گـفـت گرسيوز اي هوشمـند
|
بـگـفـت جوانان هوا را مـبـند
|
از ايرانيان دشت پر کرگـس اسـت
|
گر از کين بترسي ترا اين بس اسـت
|
هـمين بد که کردي ترا خود نه بـس
|
کـه خيره همي بشنوي پند کـس
|
سياووش چو بـخروشد از روم و چين
|
پر از گرز و شـمـشير بيني زمين
|
بريدي دم مار و خـسـتي سرش
|
بـه ديبا بـپوشيد خواهي برش
|
گر ايدونـک او را بـه جان زينـهار
|
دهي مـن نـباشـم بر شـهريار
|
بـه بيغولـهاي خيزم از بيم جان
|
مـگر خود بـه زودي سرآيد زمان
|
برفـتـند پيچان دمور و گروي
|
بر شاه ترکان پر از رنـگ و بوي
|
کـه چـندين به خون سياوش مپيچ
|
کـه آرام خوار آيد اندر بـسيچ
|
بـه گـفـتار گرسيوز رهـنـماي
|
برآراي و بردار دشـمـن ز جاي
|
زدي دام و دشـمـن گرفـتي بدوي
|
ز ايران برآيد يکي هاي و هوي
|
سزا نيست اين را گرفتن به دسـت
|
دل بدسـگالان بـبايد شکـسـت
|
سـپاهي بدين گونـه کردي تـباه
|
نـگر تا چـگونـه بود راي شاه
|
اگر خود نيازردتي از نـخـسـت
|
بـه آب اين گنه را توانست شسـت
|
کـنون آن بـه آيد کـه اندر جـهان
|
نـباشد پديد آشـکار و نـهان
|
بديشان چـنين پاسـخ آورد شاه
|
کزو مـن نديدم بـه ديده گـناه
|
و ليکـن ز گفـت سـتاره شـمر
|
بـه فرجام زو سخـتي آيد بـه سر
|
گر ايدونـک خونـش بريزم بـه کين
|
يکي گرد خيزد ز ايران زمين
|
رها کردنـش بـتر از کشتنـسـت
|
هـمان کشتنـش رنج و درد منست
|
بـه توران گزند مرا آمدسـت
|
غـم و درد و بـند مرا آمدسـت
|
خردمـند گر مردم بدگـمان
|
نداند کـسي چاره آسـمان
|
فرنـگيس بـشـنيد رخ را بخست
|
ميان را بـه زنار خونين بـبـسـت
|
پياده بيامد بـه نزديک شاه
|
بـه خون رنگ داده دو رخـساره ماه
|
بـه پيش پدر شد پر از درد و باک
|
خروشان به سر بر همي ريخت خاک
|
بدو گـفـت کاي پرهـنر شـهريار
|
چرا کرد خواهي مرا خاکـسار
|
دلـت را چرا بـسـتي اندر فريب
|
هـمي از بلـندي نـبيني نـشيب
|
سر تاجداران مـبر بيگـناه
|
کـه نپـسـندد اين داور هور و ماه
|
سياوش کـه بگذاشـت ايران زمين
|
هـمي از جـهان بر تو کرد آفرين
|
بيازرد از بـهر تو شاه را
|
چـنان افـسر و تخـت و آن گاه را
|
بيامد ترا کرد پـشـت و پـناه
|
کـنون زو چه ديدي کـه بردت ز راه
|
نـبرد سر تاجداران کـسي
|
کـه با تاج بر تـخـت ماند بـسي
|
مکـن بيگـنـه بر تـن من ستم
|
کـه گيتي سپنج اسـت با باد و دم
|
يکي را بـه چاه افـگـند بيگـناه
|
يکي با کـلـه برشـناند بـه گاه
|
سرانـجام هر دو بـه خاک اندرند
|
ز اخـتر بـه چنـگ مـغاک اندرند
|
شـنيدي کـه از آفريدون گرد
|
ستـمـگاره ضـحاک تازي چه برد
|
هـمان از مـنوچـهر شاه بزرگ
|
چـه آمد به سلم و به تور سـترگ
|
کـنون زنده بر گاه کاووس شاه
|
چو دستان و چون رستم کينـه خواه
|
جـهان از تهمتـن بـلرزد هـمي
|
کـه توران بـه جنگش نيرزد هـمي
|
چو بـهرام و چون زنـگـه شاوران
|
کـه نـنديشد از گرز کـنداوران
|
هـمان گيو کز بيم او روز جـنـگ
|
هـمي چرم روباه پوشد پـلـنـگ
|
درخـتي نـشاني هـمي بر زمين
|
کـجا برگ خون آورد بار کين
|
بـه کين سياوش سيه پوشد آب
|
کـند زار نـفرين بـه افراسياب
|
ستـمـگارهاي بر تـن خويشتـن
|
بـسي يادت آيد ز گـفـتار مـن
|
نـه اندر شـکاري که گور افگـني
|
دگر آهوان را بـه شور افـگـني
|
هـمي شـهرياري ربايي ز گاه
|
درين کار بـه زين نگـه کـن پـگاه
|
مده شـهر توران بـه خيره بـه باد
|
بـبايد کـه روز بد آيدت ياد
|
بـگـفـت اين و روي سياوش بديد
|
دو رخ را بـکـند و فـغان برکـشيد
|
دل شاه توران برو بر بـسوخـت
|
هـمي خيره چشم خرد را بدوخـت
|
بدو گـفـت برگرد و ايدر مـپاي
|
چـه داني کزين بد مرا چيسـت راي
|
بـه کاخ بـلـندش يکي خانـه بود
|
فرنـگيس زان خانـه بيگانـه بود
|
مر او را دران خانـه انداخـتـند
|
در خانـه را بـند برساخـتـند
|
بـفرمود پـس تا سياووش را
|
مرآن شاه بيکين و خاموش را
|
کـه اين را بجايي بريدش که کـس
|
نـباشد ورا يار و فريادرس
|
سرش را بـبريد يکـسر ز تـن
|
تـنـش کرگـسان را بـپوشد کفن
|
بـبايد کـه خون سياوش زمين
|
نـبويد نرويد گيا روز کين
|
هـمي تاخـتـندش پياده کـشان
|
چـنان روزبانان مردم کـشان
|
سياوش بـناليد با کردگار
|
کـهاي برتر از گردش روزگار
|
يکي شاخ پيدا کن از تـخـم مـن
|
چو خورشيد تابـنده بر انـجـمـن
|
کـه خواهد ازين دشمنان کين خويش
|
کـند تازه در کـشور آيين خويش
|
هـمي شد پـس پشت او پيلسـم
|
دو ديده پر از خون و دل پر ز غـم
|
سياوش بدو گـفـت پدرود باش
|
زمين تار و تو جاودان پود باش
|
درودي ز مـن سوي پيران رسان
|
بـگويش کـه گيتي دگر شد بسان
|
بـه پيران نـه زينگونـه بودم اميد
|
هـمي پـند او باد بد مـن چو بيد
|
مرا گفـتـه بود او کـه با صد هزار
|
زرهدار و بر گـسـتوانور سوار
|
چو برگرددت روز يار توام
|
بـگاه چرا مرغزار توام
|
کـنون پيش گرسيوز اندر دوان
|
پياده چـنين خوار و تيرهروان
|
نـبينـم هـمي يار با خود کـسي
|
کـه بـخروشدي زار بر من بـسي
|
چو از شهر و ز لشـکر اندر گذشـت
|
کـشانـش بـبردند بر سوي دشت
|
ز گرسيوز آن خـنـجر آبـگون
|
گروي زره بـسـتد از بـهر خون
|
بيفـگـند پيل ژيان را بـه خاک
|
نـه شرم آمدش زان سپهبد نه باک
|
يکي تـشـت بـنـهاد زرين برش
|
جدا کرد زان سرو سيمين سرش
|
بـجايي کـه فرموده بد تشت خون
|
گروي زره برد و کردش نـگون
|
يکي باد با تيره گردي سياه
|
برآمد بـپوشيد خورشيد و ماه
|
هـمي يکدگر را نديدند روي
|
گرفتـند نـفرين هـمـه بر گروي
|