نـگـه کرد گرسيوز نامدار
|
سواران ترکان گزيده هزار
|
خـنيده سـپاه اندرآورد گرد
|
بـشد شادمان تا سياووش گرد
|
سياوش چو بشنيد بـسـپرد راه
|
پذيره شدش تازيان با سـپاه
|
گرفـتـند مر يکدگر را کـنار
|
سياوش بـپرسيد از شـهريار
|
بـه ايوان کـشيدند زان جايگاه
|
سياوش بياراسـت جاي سـپاه
|
دگر روز گرسيوز آمد پـگاه
|
بياورد خـلـعـت ز نزديک شاه
|
سياوش بدان خلـعـت شـهريار
|
نگـه کرد و شد چون گل اندر بهار
|
نـشـسـت از بر باره گام زن
|
سواران ايران شدند انـجـمـن
|
همـه شـهر و برزن يکايک بدوي
|
نـمود و سوي کاخ بـنـهاد روي
|
هـم آنگـه به نزد سياوش چو باد
|
سواري بيامد ورا مژده داد
|
کـه از دخـتر پـهـلوان سـپاه
|
يکي کودک آمد بـه مانـند شاه
|
ورا نام کردند فرخ فرود
|
بـه تيره شب آمد چو پيران شنود
|
بـه زودي مرا با سواري دگر
|
بگفـت اينـک شو شاه را مژده بر
|
هـمان مادر کودک ارجـمـند
|
جريره سر بانوان بـلـند
|
بـفرمود يکـسر بـه فرمانـبران
|
زدن دسـت آن خرد بر زعـفران
|
نـهادند بر پـشـت اين نامـه بر
|
کـه پيش سياووش خودکامـه بر
|
بـگويش که هر چند من سالخورد
|
بدم پاک يزدان مرا شاد کرد
|
سياوش بدو گـفـت گاه مـهي
|
ازين تخـمـه هرگز مبادا تـهي
|
فرسـتاده را داد چـندان درم
|
کـه آرنده گشت از کـشيدن دژم
|
بـه کاخ فرنـگيس رفتـند شاد
|
بديد آن بزرگي فرخ نژاد
|
پرسـتار چـندي بـه زرين کلاه
|
فرنـگيس با تاج در پيشگاه
|
فرود آمد از تـخـت و بردش نـثار
|
بـپرسيدش از شهر و ز شـهريار
|
دل و مـغز گرسيوز آمد بـه جوش
|
دگرگونـهتر شد بـه آيين و هوش
|
بـه دل گفت سالي چنين بـگذرد
|
سياوش کسي را به کس نشـمرد
|
همش پادشاهيست و هم تاج و گاه
|
همش گنج و هم دانش و هم سپاه
|
نـهان دل خويش پيدا نـکرد
|
هـمي بود پيچان و رخـساره زرد
|
بدو گفت برخوردي از رنـج خويش
|
همه سال شادان دل از گنج خويش
|
نـهادند در کاخ زرين دو تـخـت
|
نشسـتـند شادان دل و نيکبخت
|
نوازنده رود با ميگـسار
|
بيامد بر تـخـت گوهرنـگار
|
ز ناليدن چـنـگ و رود و سرود
|
بـه شادي هـمي داد دل را درود
|
چو خورشيد تابـنده بـگـشاد راز
|
بـه هرجاي بنـمود چـهر از فراز
|
سياوش ز ايوان به ميدان گذشـت
|
بـه بازي همي گرد ميدان بگشت
|
چو گرسيوز آمد بينداخـت گوي
|
سپـهـبد پـس گوي بنهاد روي
|
چو او گوي در زخم چوگان گرفـت
|
هـمآورد او خاک ميدان گرفـت
|
ز چوگان او گوي شد ناپديد
|
تو گفتي سپهرش همي برکـشيد
|
بـفرمود تا تـخـت زرين نهـند
|
بـه ميدان پرخاش ژوپين نـهـند
|
دو مهـتر نشستـند بر تخـت زر
|
بدان تا کرا برفروزد هـنر
|
بدو گـفـت گرسيوز اي شـهريار
|
هـنرمـند وز خـسروان يادگار
|
هـنر بر گـهر نيز کرده گذر
|
سزد گر نـمايي بـه ترکان هـنر
|
بـه نوک سنان و به تير و کـمان
|
زمين آورد تيرگي يک زمان
|
بـه بر زد سياوش بدان کار دست
|
بـه زين اندر آمد ز تخت نشسـت
|
زره را بـه هم بر ببستند پـنـج
|
کـه از يک زره تن رسيدي به رنـج
|
نـهادند بر خـط آوردگاه
|
نـظاره برو بر ز هر سو سـپاه
|
سياوش يکي نيزه شاهوار
|
کـجا داشـتي از پدر يادگار
|
کـه در جنـگ مازندران داشـتي
|
بـه نـخـچير بر شير بگذاشتي
|
باوردگـه رفـت نيزه بدسـت
|
عـنان را بپيچيد چون پيل مسـت
|
بزد نيزه و برگرفـت آن زره
|
زره را نـماند ايچ بـند و گره
|
از آورد نيزه برآورد راسـت
|
زره را بينداخت زان سو که خواست
|
سواران گرسيوز دام ساز
|
برفـتـند با نيزهاي دراز
|
فراوان بـگـشـتـند گرد زره
|
ز ميدان نـه بر شد زره يک گره
|
سياوش سپر خواست گيلي چهار
|
دو چوبين و دو ز آهـن آبدار
|
کـمان خواسـت با تيرهاي خدنگ
|
شش اندر ميان زد سه چوبه به تنگ
|
يکي در کمان راند و بفـشارد ران
|
نـظاره بـه گردش سپاهي گران
|
بران چار چوبين و ز آهـن سـپر
|
گذر کرد پيکان آن نامور
|
بزد هـم بر آن گونه دو چوبـه تير
|
برو آفرين کرد برنا و پير
|
ازان ده يکي بيگذاره نـماند
|
برو هر کـسي نام يزدان بـخواند
|
بدو گـفـت گرسيوز اي شـهريار
|
بـه ايران و توران ترا نيسـت يار
|
بيا تا مـن و تو باوردگاه
|
بـتازيم هر دو بـه پيش سـپاه
|
بـگيريم هردو دوال کـمر
|
بـه کردار جنـگي دو پرخاشـخر
|
ز ترکان مرا نيست همـتاکـسي
|
چو اسپم نبيني ز اسپان بـسي
|
بـميدان کسي نيست همتاي تو
|
هـمآورد تو گر بـبالاي تو
|
گر ايدونـک بردارم از پشـت زين
|
ترا ناگـهان برزنـم بر زمين
|
چـنان دان کـه از تو دلاورترم
|
باسـپ و بـمردي ز تو برترم
|
و گر تو مرا برنـهي بر زمين
|
نـگردم بـجايي کـه جويند کين
|
سياوش بدو گفت کين خود مـگوي
|
کـه تو مهتري شير و پرخاشجوي
|
همان اسپ تو شاه اسپ منست
|
کـلاه تو آذر گشسپ منـسـت
|
جز از خود ز ترکان يکي برگزين
|
کـه با مـن بگردد نـه بر راه کين
|
بدو گفـت گرسيوز اي نامـجوي
|
ز بازي نـشاني نيايد بروي
|
سياوش بدو گفت کين راي نيست
|
نـبرد برادر کـني جاي نيسـت
|
نـبرد دو تـن جنـگ و ميدان بود
|
پر از خشم دل چـهره خـندان بود
|
ز گيتي برادر توي شاه را
|
هـمي زير نـعـل آوري ماه را
|
کـنـم هرچ گويي بـه فرمان تو
|
برين نشـکـنـم راي و پيمان تو
|
ز ياران يکي شير جنـگي بـخوان
|
برين تيزتـگ بارگي برنـشان
|
گر ايدونـک رايت نبرد منـسـت
|
سر سرکـشان زير گرد منسـت
|
بـخـنديد گرسيوز نامـجوي
|
هـمانا خوش آمدش گفـتار اوي
|
به ياران چنين گفت کاي سرکشان
|
که خواهد که گردد به گيتي نشان
|
يکي با سياوش نـبرد آورد
|
سر سرکـشان زير گرد آورد
|
نيوشـنده بودند لـب با گره
|
بـه پاسـخ بيامد گروي زره
|
منـم گفـت شايسـتـه کارکرد
|
اگر نيسـت او را کسي هم نـبرد
|
سياوش ز گـفـت گروي زره
|
برو کرد پرچين رخان پرگره
|
بدو گـفـت گرسيوز اي نامدار
|
ز ترکان لـشـکر ورا نيسـت يار
|
سياوش بدو گفـت کز تو گذشـت
|
نـبرد دليران مرا خوار گـشـت
|
ازيشان دو يل بايد آراسـتـه
|
بـه ميدان نـبرد مرا خواسـتـه
|
يکي نامور بود نامـش دمور
|
کـه همتا نبودش به ترکان به زور
|
بيامد بران کار بـسـتـه ميان
|
بـه نزد جـهانـجوي شاه کيان
|
سياوش باورد بـنـهاد روي
|
برفـتـند پيچان دمور و گروي
|
بـبـند ميان گروي زره
|
فرو برد چـنـگال و برزد گره
|
ز زين برگرفتش به ميدان فـگـند
|
نيازش نيامد بـه گرز و کـمـند
|
وزان پـس بـپيچيد سوي دمور
|
گرفـت آن بر و گردن او بـه زور
|
چنان خوارش از پشت زين برگرفت
|
کـه لشـکر بدو ماند اندر شگفت
|
چـنان پيش گرسيوز آورد خوش
|
کـه گفـتي ندارد کسي زيرکش
|
فرود آمد از باره بگـشاد دسـت
|
پر از خنده بر تخت زرين نشسـت
|
برآشـفـت گرسيوز از کار اوي
|
پر از غم شدش دل پر از رنـگ روي
|
وزان تخـت زرين بـه ايوان شدند
|
تو گفـتي کـه بر اوج کيوان شدند
|
نشسـتـند يک هفته با ناي و رود
|
مي و ناز و رامـشـگران و سرود
|
بـه هشتـم به رفتن گرفتند ساز
|
بزرگان و گرسيوز سرفراز
|
يکي نامـه بنوشـت نزديک شاه
|
پر از لابـه و پرسـش و نيکـخواه
|
ازان پس مراو را بـسي هديه داد
|
برفـتـند زان شـهر آباد شاد
|
بـه رهشان سخن رفت يک با دگر
|
ازان پرهـنر شاه و آن بوم و بر
|
چـنين گفـت گرسيوز کينه جوي
|
کـه مارا ز ايران بد آمد بروي
|
يکي مرد را شاه ز ايران بـخواند
|
کـه از ننگ ما را به خوي در نشاند
|
دو شير ژيان چون دمور و گروي
|
کـه بودند گردان پرخاشـجوي
|
چـنين زار و بيکار گشتـند و خوار
|
بـه چـنـگال ناپاک تن يک سوار
|
سرانـجام ازين بـگذراند سخـن
|
نـه سر بينم اين کار او را نه بـن
|
چـنين تا بـه درگاه افراسياب
|
نرفـت اندران جوي جز تيره آب
|
چو نزديک سالار توران سـپاه
|
رسيدند و هرگونـه پرسيد شاه
|
فراوان سخـن گفت و نامـه بداد
|
بـخواند و بخنديد و زو گشت شاد
|
نـگـه کرد گرسيوز کينـهدار
|
بدان تازه رخـساره شـهريار
|
هـمي رفت يکدل پر از کين و درد
|
بدانگـه کـه خورشيد شد لاژورد
|
همـه شـب بـپيچيد تا روز پاک
|
چو شب جامـه قيرگون کرد چاک
|
سر مرد کين اندرآمد ز خواب
|
بيامد بـه نزديک افراسياب
|
ز بيگانـه پردخـتـه کردند جاي
|
نشستـند و جستند هرگونه راي
|
بدو گـفـت گرسيوز اي شـهريار
|
سياوش جزان دارد آيين و کار
|
فرسـتاده آمد ز کاووس شاه
|
نـهاني بـنزديک او چـند گاه
|
ز روم و ز چين نيزش آمد پيام
|
هـمي ياد کاووس گيرد بـه جام
|
برو انجـمـن شد فراوان سـپاه
|
بـپيچيد ازو يک زمان جان شاه
|
اگر تور را دل نـگـشـتي دژم
|
ز گيتي بـه ايرج نکردي سـتـم
|
دو کـشور يکي آتـش و ديگر آب
|
بدل يک ز ديگر گرفـتـه شـتاب
|
تو خواهي کشان خيره جفت آوري
|
هـمي باد را در نـهـفـت آوري
|
اگر کردمي بر تو اين بد نـهان
|
مرا زشـت نامي بدي در جـهان
|
دل شاه زان کار شد دردمـند
|
پر از غـم شد از روزگار گزند
|
بدو گـفـت بر من ترا مـهر خون
|
بـجـنـبيد و شد مر ترا رهنمون
|
سـه روز اندرين کار راي آوريم
|
سخنـهاي بـهـتر بـجاي آوريم
|
چو اين راي گردد خرد را درسـت
|
بـگويم که دران چه بايدت جست
|
چـهارم چو گرسيوز آمد بدر
|
کـلـه بر سر و تنگ بسته کـمر
|
سـپـهدار ترکان ورا پيش خواند
|
ز کار سياوش فراوان براند
|
بدو گـفـت کاي يادگار پشنـگ
|
چه دارم به گيتي جز از تو به چنگ
|
هـمـه رازها بر تو بايد گـشاد
|
بـه ژرفي بـبين تا چـه آيدت ياد
|
ازان خواب بد چون دلم شد غـمي
|
بـه مـغز اندر آورد لختي کـمي
|
نبستـم بـه جنگ سياوش ميان
|
ازو نيز ما را نيامد زيان
|
چو او تـخـت پرمايه پدرود کرد
|
خرد تار کرد و مرا پود کرد
|
ز فرمان من يک زمان سر نتافـت
|
چو از مـن چـنان نيکويها بيافـت
|
سـپردم بدو کشور و گنـج خويش
|
نـکرديم ياد از غم و رنـج خويش
|
بـه خون نيز پيوستگي ساختـم
|
دل از کين ايران بـپرداخـتـم
|
بـپيچيدم از جـنـگ و فرزند روي
|
گرامي دو ديده سـپردم بدوي
|
پـس از نيکويها و هرگونـه رنـج
|
فدي کردن کشور و تاج و گـنـج
|
گر ايدونـک من بدسگالـم بدوي
|
ز گيتي برآيد يکي گـفـت و گوي
|
بدو بر بـهانـه ندارم بـبد
|
گر از مـن بدو اندکي بد رسد
|
زبان برگـشايند بر مـن مـهان
|
درفـشي شوم در ميان جـهان
|
نـباشد پـسـند جـهانآفرين
|
نـه نيز از بزرگان روي زمين
|
ز دد تيزدندانتر از شير نيسـت
|
کـه اندر دلش بيم شمشير نيست
|
اگر بـچـهاي از پدر دردمـند
|
کـند مرغزارش پـناه از گزند
|
سزد گر بد آيد بدو از پـناه?
|
پـسـندد چـنين داور هور و ماه?
|
ندانـم جز آنکـش بخوانم بـه در
|
وز ايدر فرسـتـمـش نزد پدر
|
اگر گاه جويد گر انـگـشـتري
|
ازين بوم و بر بـگـسـلد داوري
|
بدو گـفـت گرسيوز اي شـهريار
|
مـگير اينـچـنين کار پرمايه خوار
|
از ايدر گر او سوي ايران شود
|
بر و بوم ما پاک ويران شود
|
هر آنگه که بيگانـه شد خويش تو
|
بدانـسـت راز کـم و بيش تو
|
چو جويي دگر زو تو بيگانـگي
|
کـند رهنـموني بـه ديوانـگي
|
يکي دشـمـني باشد اندوختـه
|
نـمـک را پراگـنده بر سوختـه
|
بدين داسـتان زد يکي رهنـمون
|
کـه بادي کـه از خانـه آيد برون
|
نداني تو بـسـتـن برو رهـگذار
|
و گر بـگذري نـگذرد روزگار
|
سياووش داند هـمـه کار تو
|
هـم از کار تو هـم ز گـفـتار تو
|
نـبيني تو زو جز همه درد و رنـج
|
پراگـندن دوده و نام و گـنـج
|
نداني کـه پروردگار پـلـنـگ
|
نـبيند ز پرورده جز درد و چـنـگ
|
چو افراسياب اين سخن باز جست
|
همـه گفـت گرسيوز آمد درست
|
پشيمان شد از راي و کردار خويش
|
هـمي کژ دانسـت بازار خويش
|
چـنين داد پاسخ که من زين سخن
|
نـه سر نيک بينم بلا را نـه بـن
|
بـباشيم تا راي گردان سـپـهر
|
چـگونـه گـشايد بدين کار چهر
|
بـه هر کار بهتر درنگ از شـتاب
|
بـمان تا برآيد بـلـند آفـتاب
|
ببينـم کـه راي جهاندار چيست
|
رخ شمع چرخ روان سوي کيسـت
|
وگر سوي درگاه خوانـمـش باز
|
بـجويم سخـن تا چه دارد به راز
|
نگـهـبان او مـن بسم بيگمان
|
هـمي بـنـگرم تا چه گردد زمان
|
چو زو کژيي آشـکارا شود
|
کـه با چاره دل بيمدارا شود
|
ازان پـس نکوهش نبايد به کـس
|
مـکافات بد جز بدي نيست بـس
|
چـنين گفـت گرسيوز کينهجوي
|
کـهاي شاه بينادل و راسـتگوي
|
سياوش بران آلـت و فر و برز
|
بدان ايزدي شاخ و آن تيغ و گرز
|
بيايد بـه درگاه تو با سـپاه
|
شود بر تو بر تيره خورشيد و ماه
|
سياوش نه آنست کـش ديده شاه
|
هـمي ز آسـمان برگذارد کـلاه
|
فرنـگيس را هـم نداني تو باز
|
تو گويي شدست از جـهان بينياز
|
سـپاهـت بدو بازگردد هـمـه
|
تو باشي رمـه گر نياري دمـه
|
سـپاهي که شاهي ببيند چنوي
|
بدان بخشـش و راي و آن ماهروي
|
تو خواني کـه ايدر مرا بـنده باش
|
بـه خواري به مهر من آگنده باش
|
نديدسـت کس جفت با پيل شير
|
نـه آتـش دمان از بر و آب زير
|
اگر بـچـه شير ناخورده شير
|
بـپوشد کـسي در ميان حرير
|
بـه گوهر شود باز چون شد سترگ
|
نـترسد ز آهـنـگ پيل بزرگ
|
پـس افراسياب اندر آن بسته شد
|
غمي گشت و انديشه پيوسته شد
|
هـمي از شتابش به آمد درنـگ
|
کـه پيروز باشد خداوند سـنـگ
|
سـتوده نـباشد سر بادسار
|
بدين داسـتان زد يکي هوشيار
|
کـه گر باد خيره بجسـتي ز جاي
|
نـماندي بر و بيشـه و پر و پاي
|
سـبـکـسار مردم نـه والا بود
|
و گرچـه بـه تـن سروبالا بود
|
برفـتـند پيچان و لب پر سخـن
|
پر از کين دل از روزگار کـهـن
|
بر شاه رفـتي زمان تا زمان
|
بدانديشـه گرسيوز بدگـمان
|
ز هرگونـه رنـگ اندرآميخـتي
|
دل شاه ترکان برانـگيخـتي
|
چـنين تا برآمد برين روزگار
|
پر از درد و کين شد دل شـهريار
|
سپهـبد چـنين ديد يک روز راي
|
کـه پردخـت ماند ز بيگانـه جاي
|
بـه گرسيوز اين داستان برگـشاد
|
ز کار سياوش بـسي کرد ياد
|
ترا گـفـت ز ايدر بـبايد شدن
|
بر او فراوان نـبايد بدن
|
بـپرسي و گويي کزان جشـنگاه
|
نـخواهي هـمي کرد کس را نگاه
|
بـه مهرت همي دل بجنبد ز جاي
|
يکي با فرنـگيس خيز ايدر آي
|
نيازسـت ما را بـه ديدار تو
|
بدان پرهـنر جان بيدار تو
|
برين کوه ما نيز نخـچير هـسـت
|
ز جام زبرجد مي و شير هـسـت
|
گذاريم يک چـند و باشيم شاد
|
چو آيدت از شـهر آباد ياد
|
بـه رامش بباش و به شادي خرام
|
مي و جام با مـن چرا شد حرام
|
برآراسـت گرسيوز دام ساز
|
دلي پر ز کين و سري پر ز راز
|
چو نزديک شـهر سياوش رسيد
|
ز لـشـکر زبانآوري برگزيد
|
بدو گـفـت رو با سياوش بـگوي
|
کـه اي پاک زاده کي نام جوي
|
بـه جان و سر شاه توران سـپاه
|
بـه فر و بـه ديهيم کاووس شاه
|
کـه از بـهر من برنـخيزي ز گاه
|
نـه پيش مـن آيي پذيره بـه راه
|
که تو زان فزوني به فرهنگ و بخت
|
بـه فر و نژاد و به تاج و به تخـت
|
کـه هر باد را بـسـت بايد ميان
|
تـهي کردن آن جايگاه کيان
|
فرسـتاده نزد سياوش رسيد
|
زمين را بـبوسيد کاو را بديد
|
چو پيغام گرسيوز او را بـگـفـت
|
سياوش غمي گشت و اندر نهفت
|
پرانديشـه بنشـسـت بيدار دير
|
هـمي گفت رازيست اين را به زير
|
ندانـم کـه گرسيوز نيکـخواه
|
چـه گفتسـت از من بدان بارگاه
|
چو گرسيوز آمد بران شـهر نو
|
پذيره بيامد ز ايوان بـه کو
|
بـپرسيدش از راه وز کار شاه
|
ز رسـم سـپاه و ز تخت و کـلاه
|
پيام سـپـهدار توران بداد
|
سياوش ز پيغام او گـشـت شاد
|
چـنين داد پاسخ کـه با ياد اوي
|
نـگردانـم از تيغ پولاد روي
|
مـن اينـک به رفتن کمر بستهام
|
عـنان با عـنان تو پيوسـتـهام
|
سـه روز اندرين گلشـن زرنـگار
|
بـباشيم و ز باده سازيم کار
|
که گيتي سپنج است پر درد و رنج
|
بد آن را که با غم بود در سپـنـج
|
چو بشـنيد گفت خردمـند شاه
|
بـپيچيد گرسيوز کينـهخواه
|
بـه دل گفت ار ايدونک با من به راه
|
سياوش بيايد بـه نزديک شاه
|
بدين شيرمردي و چـندين خرد
|
کـمان مرا زير پي بـسـپرد
|
سخـن گفتـن من شود بي فروغ
|
شود پيش او چاره مـن دروغ
|
يکي چاره بايد کـنون ساخـتـن
|
دلـش را بـه راه بد انداخـتـن
|
زماني همي بود و خامش بـماند
|
دو چشمش بروي سياوش بـماند
|
فرو ريخـت از ديدگان آب زرد
|
بـه آب دو ديده هـمي چاره کرد
|
سياوش ورا ديد پرآب چـهر
|
بـسان کـسي کاو بپيچد به مهر
|
بدو گفـت نرم اي برادر چـه بود
|
غـمي هست کان را بشايد شنود
|
گر از شاه ترکان شدسـتي دژم
|
بـه ديده درآوردي از درد نـم
|
مـن اينـک همي با تو آيم به راه
|
کنـم جـنـگ با شاه توران سپاه
|
بدان تا ز بـهر چـه آزاردت
|
چرا کـهـتر از خويشتـن داردت
|
و گر دشمـني آمدسـتـت پديد
|
کـه تيمار و رنجش ببايد کـشيد
|
مـن اينـک بـه هر کار يار توام
|
چو جـنـگ آوري مايه دار توام
|
ور ايدونـک نزديک افراسياب
|
ترا تيره گشـتـسـت بر خيره آب
|
بـه گـفـتار مرد دروغ آزماي
|
کـسي برتر از تو گرفتسـت جاي
|
بدو گـفـت گرسيوز نامدار
|
مرا اين سخن نيسـت با شـهريار
|
نـه از دشمني آمدستم به رنـج
|
نـه از چاره دورم به مردي و گنـج
|
ز گوهر مرا با دل انديشه خاسـت
|
کـه ياد آمدم زان سخنهاي راست
|
نـخـسـتين ز تور ايدر آمد بدي
|
کـه برخاسـت زو فره ايزدي
|
شـنيدي کـه با ايرج کم سخـن
|
بـه آغاز کينـه چـه افگند بـن
|
وزان جايگـه تا بـه افراسياب
|
شدست آتش ايران و توران چو آب
|
بـه يک جاي هرگز نياميخـتـند
|
ز پـند و خرد هر دو بگريخـتـند
|
سـپـهدار ترکان ازان بترسـت
|
کـنون گاو پيسه به چرم اندرست
|
نداني تو خوي بدش بيگـمان
|
بـمان تا بيايد بدي را زمان
|
نـخـسـتين ز اغريرث اندازه گير
|
که بر دست او کشته شد خيره خير
|
برادر بد از کالبد هـم ز پـشـت
|
چـنان پرخرد بيگنـه را بکشـت
|
ازان پـس بـسي نامور بيگـناه
|
شدسـتـند بر دسـت او بر تباه
|
مرا زين سخن ويژه اندوه تـسـت
|
کـه بيدار دل بادي و تن درسـت
|
تو تا آمدسـتي بدين بوم و بر
|
کـسي را نيامد بد از تو بـه سر
|
هـمـه مردمي جستي و راستي
|
جـهاني بـه دانـش بياراستي
|
کـنون خيره آهرمـن دل گسـل
|
ورا از تو کردسـت آزردهدل
|
دلي دارد از تو پر از درد و کين
|
ندانـم چـه خواهد جـهان آفرين
|
تو داني کـه مـن دوسـتدار توام
|
بـه هر نيک و بد ويژه يار توام
|
نـبايد کـه فردا گـماني بري
|
کـه مـن بودم آگاه زين داوري
|
سياووش بدو گفـت مـنديش زين
|
کـه يارسـت با من جهان آفرين
|
سـپـهـبد جزين کرد ما را اميد
|
کـه بر من شب آرد به روز سـپيد
|
گر آزار بوديش در دل ز مـن
|
سرم برنيفراخـتي ز انـجـمـن
|
ندادي بـه من کـشور و تاج و گاه
|
بر و بوم و فرزند و گنـج و سـپاه
|
کـنون با تو آيم بـه درگاه او
|
درخـشان کـنـم تيرهگون ماه او
|
هرانـجا کـه روشـن بود راستي
|
فروغ دروغ آورد کاسـتي
|
نـمايم دلـم را بر افراسياب
|
درخـشانتر از بر سپـهر آفـتاب
|
تو دل را بـجز شادمانـه مدار
|
روان را بـه بد در گـمانـه مدار
|
کـسي کاو دم اژدها بـسـپرد
|
ز راي جـهان آفرين نـگذرد
|
بدو گـفـت گرسيوز اي مـهربان
|
تو او را بدان سان کـه ديدي مدان
|
و ديگر بجايي که گردان سـپـهر
|
شود تـند و چين اندرآرد به چـهر
|
خردمـند دانا نداند فـسون
|
کـه از چـنـبر او سر آرد برون
|
بدين دانـش و اين دل هوشمـند
|
بدين سرو بالا و راي بـلـند
|
نداني هـمي چاره از مـهر باز
|
بـبايد کـه بـخـت بد آيد فراز
|
هـمي مر ترا بند و تنبل فروخـت
|
بـه اورند چشم خرد را بدوخـت
|
نخسـت آنـک داماد کردت به دام
|
بـخيره شدي زان سخن شادکام
|
و ديگر کت از خويشـتـن دور کرد
|
بـه روي بزرگان يکي سور کرد
|
بدان تا تو گـسـتاخ باشي بدوي
|
فروماند اندر جـهان گـفـتوگوي
|
ترا هـم ز اغريرث ارجـمـند
|
فزون نيست خويشي و پيوند و بند
|
ميانـش بـه خنـجر بدو نيم کرد
|
سـپـه را بـه کردار او بيم کرد
|
نهانـش بـبين آشـکارا کـنون
|
چـنين دان و ايمن مشو زو به خون
|
مرا هرچ اندر دل انديشـه بود
|
خرد بود وز هر دري پيشـه بود
|
هـمان آزمايش بد از روزگار
|
ازين کينـه ور تيزدل شـهريار
|
هـمـه پيش تو يک به يک راندم
|
چو خورشد تابـنده برخواندم
|
بـه ايران پدر را بينداخـتي
|
به توران همي شارستان ساختي
|
چـنين دل بدادي به گـفـتار او
|
بگـشـتي هـمي گرد تيمار او
|
درخـتي بد اين برنشانده به دست
|
کـجا بار او زهر و بيخش کبسـت
|
هـمي گفت و مژگان پر از آب زرد
|
پر افسون دل و لـب پر از باد سرد
|
سياوش نـگـه کرد خيره بدوي
|
ز ديده نـهاده بـه رخ بر دو جوي
|
چو ياد آمدش روزگار گزند
|
کزو بگـسـلد مـهر چرخ بلـند
|
نـماند برو بر بـسي روزگار
|
بـه روز جواني سرآيدش کار
|
دلـش گشت پردرد و رخساره زرد
|
پر از غـم دل و لـب پر از باد سرد
|
بدو گفـت هرچونـک مي بنـگرم
|
بـه بادافره بد نـه اندرخورم
|
ز گفـتار و کردار بر پيش و پـس
|
ز مـن هيچ ناخوب نشنيد کـس
|
چو گسـتاخ شد دست با گنـج او
|
بـپيچيد هـمانا تـن از رنـج او
|
اگرچـه بد آيد هـمي بر سرم
|
هـم از راي و فرمان او نـگذرم
|
بيابـم برش هم کنون بيسـپاه
|
بـبينـم کـه از چيست آزار شاه
|
بدو گفـت گرسيوز اي نامـجوي
|
ترا آمدن پيش او نيسـت روي
|
بـه پا اندر آتـش نـشايد شدن
|
نـه بر موج دريا بر ايمـن بدن
|
هـمي خيره بر بد شـتاب آوري
|
سر بخـت خندان بـه خواب آوري
|
ترا مـن هـمانا بـسـم پايمرد
|
بر آتـش يکي برزنـم آب سرد
|
يکي پاسـخ نامـه بايد نوشـت
|
پديدار کردن همـه خوب و زشـت
|
ز کين گر بـبينـم سر او تـهي
|
درخـشان شود روزگار بـهي
|
سواري فرسـتـم بـه نزديک تو
|
درفـشان کـنـم راي تاريک تو
|
اميدسـتـم از کردگار جـهان
|
شـناسـنده آشـکار و نـهان
|
کـه او بازگردد سوي راسـتي
|
شود دور ازو کژي و کاسـتي
|
وگر بينـم اندر سرش هيچ تاب
|
هيوني فرستـم هم اندر شـتاب
|
تو زان سان که بايد به زودي بـساز
|
مـکـن کار بر خويشتـن بر دراز
|
برون ران از ايدر بـه هر کـشوري
|
بـهر نامداري و هر مـهـتري
|
صد و بيست فرسنگ ز ايدر به چين
|
همان سيصد و سي به ايران زمين
|
ازين سو هـمـه دوسـتدار تواند
|
پرسـتـنده و غمـگـسار تواند
|
وزان سو پدر آرزومـند تـسـت
|
جـهان بـنده خويش و پيوند تست
|
بـهر کـس يکي نامهاي کن دراز
|
بـسيچيده باش و درنگي مـساز
|
سياوش بـه گـفـتار او بـگرويد
|
چـنان جان بيدار او بـغـنويد
|
بدو گفت ازان در که راني سخـن
|
ز پيمان و رايت نـگردم ز بـن
|
تو خواهشـگري کن مرا زو بـخواه
|
هـمي راستي جوي و بنماي راه
|