جـهان چون بزاري برآيد هـمي
|
بدو نيک روزي سرآيد هـمي
|
چو بـسـتي کـمر بر در راه آز
|
شود کار گيتيت يکـسر دراز
|
بيک روي جستن بلندي سزاست
|
اگر در ميان دم اژدهاسـت
|
و ديگر کـه گيتي ندارد درنـگ
|
سراي سپنجي چه پهن و چه تنگ
|
پرسـتـنده آز و جوياي کين
|
بـگيتي ز کـس نشـنود آفرين
|
چو سرو سـهي گوژ گردد بـباغ
|
بدو بر شود تيره روشـن چراغ
|
کـند برگ پژمرده و بيخ سسـت
|
سرش سوي پستي گرايد نخست
|
برويد ز خاک و شود باز خاک
|
همه جاي ترسست و تيمار و باک
|
سر مايه مرد سـنـگ و خرد
|
ز گيتي بيآزاري اندر خورد
|
در دانـش و آنگـهي راسـتي
|
گرين دو نيابي روان کاسـتي
|
اگر خود بـماني بـگيتي دراز
|
ز رنـج تـن آيد برفـتـن نياز
|
يکي ژرف درياسـت بـن ناپديد
|
در گـنـج رازش ندارد کـليد
|
اگر چـند يابي فزون بايدت
|
هـمان خورده يک روز بـگزايدت
|
سه چيزت ببايد کزان چاره نيست
|
وزو بر سرت نيز پيغاره نيسـت
|
خوري گر بپوشي و گر گسـتري
|
سزد گرد بديگر سخن نـنـگري
|
چو زين سه گذشتي همه رنج و آز
|
چـه در آز پيچي چـه اندر نياز
|
چو داني که بر تو نـماند جـهان
|
چه پيچي تو زان جاي نوشين روان
|
بـخور آنچ داري و بيشي مجوي
|
کـه از آز کاهد هـمي آبروي
|
***
|