کـنون اي خردمـند وصـف خرد
|
بدين جايگـه گـفـتـن اندرخورد
|
کـنون تا چـه داري بيار از خرد
|
کـه گوش نيوشـنده زو برخورد
|
خرد بـهـتر از هر چـه ايزد بداد
|
سـتايش خرد را بـه از راه داد
|
خرد رهـنـماي و خرد دلگـشاي
|
خرد دسـت گيرد بـه هر دو سراي
|
ازو شادماني وزويت غـميسـت
|
وزويت فزوني وزويت کـميسـت
|
خرد تيره و مرد روشـن روان
|
نـباشد هـمي شادمان يک زمان
|
چـه گـفـت آن خردمند مرد خرد
|
کـه دانا ز گـفـتار از برخورد
|
کـسي کو خرد را ندارد ز پيش
|
دلـش گردد از کرده خويش ريش
|
هـشيوار ديوانـه خواند ورا
|
هـمان خويش بيگانـه داند ورا
|
ازويي بـه هر دو سراي ارجـمـند
|
گـسـسـتـه خرد پاي دارد ببند
|
خرد چشـم جانست چون بنـگري
|
تو بيچشم شادان جهان نسـپري
|
نخـسـت آفرينـش خرد را شناس
|
نگهـبان جانـسـت و آن سه پاس
|
سه پاس تو چشم است وگوش و زبان
|
کزين سـه رسد نيک و بد بيگـمان
|
خرد را و جان را کـه يارد سـتود
|
و گر مـن ستايم کـه يارد شـنود
|
حکيما چو کس نيست گفتن چه سود
|
ازين پـس بـگو کافرينش چـه بود
|
تويي کرده کردگار جـهان
|
بـبيني هـمي آشـکار و نـهان
|
بـه گـفـتار دانـندگان راه جوي
|
بـه گيتي بپوي و به هر کس بـگوي
|
ز هر دانشي چون سخن بـشـنوي
|
از آموخـتـن يک زمان نـغـنوي
|
چو ديدار يابي بـه شاخ سـخـن
|
بداني کـه دانـش نيابد بـه مـن
|