همان چون بگفت اين سخن شهريار
|
زرير سـپـهدار و اسـفـنديار
|
کـشيدند شمـشير و گفتند اگر
|
کـسي باشد اندر جهان سربسر
|
کـه نپـسـندد او را به دينآوري
|
سر اندر نيارد بـه فرمانـبري
|
نيايد بدرگاه فرخـنده شاه
|
نـبـندد ميان پيش رخشنده گاه
|
نـگريد ازو راه و دين بـهي
|
مرين دين بـه را نـباشد رهي
|
بـه شمشير جان از تنش بر کنيم
|
سرش را بـه دار برين بر کـنيم
|
سـپـهدار ايران کـه نامش زرير
|
نـبرده دليري چو درنده شير
|
بـه شاه جـهان گفـت آزادهوار
|
کـه دسـتور باشد مرا شـهريار
|
کـه پاسـخ کنم جادو ارجاسپ را
|
پسـند آمد اين شاه گشتاسپ را
|
بدو گفـت برخيز و پاسخ کنـش
|
نـکال تـگينان خلـخ کـنـش
|
زرير گرانـمايه و اسـفـنديار
|
چو جاماسـپ دسـتور ناباکدار
|
ز پيشـش برفتند هر سه به هـم
|
شده سر پر از کين و دلـها دژم
|
نوشتـند نامه به ارجاسپ زشت
|
هـم اندر خور آن کجا او نوشـت
|
زريز سپهـبد گرفتش به دسـت
|
چـنان هم گشاده ببردش نبست
|
سوي شاه برد و برو بر بـخواند
|
جهانـجوي گشتاسپ خيره بماند
|
ز دانا سـپـهـبد زرير سوار
|
ز جاماسـپ و ز فرخ اسفـنديار
|
ببسـت و نوشت اندرو نام خويش
|
فرسـتادگان را همـه خواند پيش
|
بـگيريد گـفـت اين و زي او بريد
|
نـگر زين سپـس راه را نسـپريد
|
کـه گر نيستي اندر اسـتا و زند
|
فرسـتاده را زينـهار از گزند
|
ازين خواب بيدارتان کردمي
|
هـمان زنده بر دارتان کردمي
|
چـنين تا بدانستي آن گرگـسار
|
کـه گردن نيازد ابا شـهريار
|
بينداخـت نامـه بگـفـتا رويد
|
مرين را سوي ترک جادو بريد
|
بـگوييد هوشـت فراز آمدسـت
|
بـه خون و به خاکت نياز آمدست
|
زده باد گردنـت خسـتـه ميان
|
بـه خاک اندرون ريخته استـخوان
|
درين ماه ار ايدونـک خواهد خداي
|
بـپوشـم بـه رزم آهنينه قباي
|
بـه توران زمين اندر آرم سـپاه
|
کنـم کـشور گرگـساران تـباه
|