دو هـفـتـه برآمد برين کارزار
|
کـه هزمان همي تيرهتر گشت کار
|
بـه پيش اندر آمد نـبرده زرير
|
سـمـندي بزرگ اندر آورده زير
|
بـه لشکرگـه دشمـن اندر فتاد
|
چو اندر گيا آتـش و تيز باد
|
هـمي کشت زيشان همي خوابنيد
|
مر او را نـه اسـتاد هرکـش بديد
|
چو ارجاسپ دانسـت کان پورشاه
|
سـپـه را هـمي کرد خواهد تباه
|
بدان لـشـکر خويش آواز داد
|
کـه چونين هـمي داد خواهيد داد
|
دو هفـتـه برآمد برين بر درنـگ
|
نـبينـم هـمي روي فرجام جنگ
|
بـکردند گردان گشـتاسـپ شاه
|
بـسي نامداران لـشـکر تـباه
|
کـنون اندر آمد ميانـه زرير
|
چو گرگ دژآگاه و شير دلير
|
بکـشـت او همه پاک مردان من
|
سرافراز گردان و ترکان مـن
|
يکي چاره بايد سـگاليدنا
|
و گرنـه ره ترک ماليدنا
|
برين گر بـماند زماني چـنين
|
نـه ايتاش ماند نه خلـخ نـه چين
|
کدامـسـت مرد از شما نام خواه
|
کـه آيد پديد از ميان سـپاه
|
يکي ترگ داري خرامد بـه پيش
|
خـنيده کـند در جهان نام خويش
|
هران کز ميان باره انـگيزند
|
بـگرداندش پـشـت و بـگريزند
|
مـن او را دهـم دخـتر خويش را
|
سـپارم بدو لـشـکر خويش را
|
سـپاهـش ندادند پاسوخ باز
|
بـترسيده بد لـشـکر سرفراز
|
چو شير اندرافتاد و چون پيل مست
|
همي کشت زيشان همي کرد پست
|
هـمي کوفتشان هر سوي زير پاي
|
سـپـهدار ايران فرخـنده راي
|
چو ارجاسپ ديد آن چنان خيره شد
|
کـه روز سپيدش شـب تيره شد
|
دگر باره گـفـت اي بزرگان مـن
|
تـگينان لـشـکر گزينان مـن
|
بـبينيد خويشان و پيوسـتـگان
|
بـبينيد ناليدن خـسـتـگان
|
ازان زخـم آن پـهـلو آتـشي
|
کـه ساميش گرزست و تير آرشي
|
کـه گفـتي بسوزد همي لشکرم
|
کـنون برفروزد هـمي کـشورم
|
کدامسـت مرد از شما چيره دست
|
که بيرون شود پيش اين پيل مست
|
هرانـکو بدان گردکـش يازدا
|
مرد او را ازان باره بـندازدا
|
چو بخشـندهام بيش بسپارمـش
|
کـلاه از بر چرخ بـگذارمـش
|
هـميدون نداد ايچ کس پاسخـش
|
بـشد خيره و زرد گشت آن رخش
|
سـه بار اين سخن را بريشان براند
|
چو پاسـخ نيامدش خامش بـماند
|
بيامد پـس آن بيدرفـش سـترگ
|
پـليد و بد و جادوي و پير گرگ
|
بـه ارچاسـپ گفت اي بلند آفتاب
|
بـه زور و به تن همـچو افراسياب
|
بـه پيش تو آوردم اين جان خويش
|
سـپر کردم اين جان شيرينت پيش
|
شوم پيش آن پيل آشفته مسـت
|
گر ايدونـک يابم بران پيل دسـت
|
بـه خاک افگنم تنش اي شـهريار
|
مـگر بر دهد گردش روزگار
|
ازو شاد شد شاه و کرد آفرين
|
بدادش بدو باره خويش و زين
|
بدو داد ژوپين زهرابدار
|
کـه از آهـنين کوه کردي گذار
|
چو شد جادوي زشـت ناباکدار
|
سوي آن خردمـند گرد سوار
|
چو از دور ديدش برآورد خـشـم
|
پر از خاک روي و پر از خون دو چشم
|
بـه دست اندرون گرز چون سام يل
|
بـه پيش اندرون کشته چون کوه تل
|
نيارسـت رفتـنـش بر پيش روي
|
ز پنـهان همي تاخـت بر گرد اوي
|
بينداخـت ژوپين زهرابدار
|
ز پـنـهان بران شاهزاده سوار
|
گذاره شد از خسروي جوشـنـش
|
بـه خون غرقه شد شهرياري تنش
|
ز باره در افـتاد پـس شـهريار
|
دريغ آن نـکو شاهزاده سوار
|
فرود آمد آن بيدرفـش پـليد
|
سليحـش همـه پاک بيرون کشيد
|
سوي شاه چين برد اسپ و کمرش
|
درفـش سيه افـسر پرگـهرش
|
سپاهـش همـه بانـگ برداشتند
|
هـمي نـعره از ابر بگذاشـتـند
|
چو گشتاسـپ از کوه سر بنـگريد
|
مر او را بدان رزمـگـه بر نديد
|
گـماني برم گـفـت کان گرد ماه
|
کـه روشـن بدي زو همه رزمگاه
|
نـبرده برادرم فرخ زرير
|
کـه شير ژيان آوريدي بـه زير
|
فـگـندسـت بر باره از تاختـن
|
بـماندند گردان ز انداخـتـن
|
نيايد هـمي بانـگ شـه زادگان
|
مـگر کشـتـه شد شاه آزادگان
|
هيوني بـتازيد تا رزمـگاه
|
بـه نزديکي آن درفـش سياه
|
بـبينيد کان شاه من چون شدست
|
کـم از درد او دل پر از خون شدست
|
بـه دين اندرون بود شاه جـهان
|
کـه آمد يکي خون ز ديده چـکان
|
بـه شاه جـهان گـفـت ماه ترا
|
نـگـهدار تاج و سـپاه ترا
|
جـهان پـهـلوان آن زرير سوار
|
سواران ترکان بـکـشـتـند زار
|
سر جادوان جـهان بيدرفـش
|
مر او را بيفگـند و برد آن درفـش
|
چو آگاهي کـشـتـن او رسيد
|
بـه شاه جهانجوي و مرگـش بديد
|
هـمـه جامـه تا پاي بدريد پاک
|
بران خـسروي تاج پاشيد خاک
|
همي گفت گشتاسپ کاي شهريار
|
چراغ دلـت را بـکـشـتـند زار
|
ز پـس گفت داننده جاماسـپ را
|
چـه گويم کنون شاه لهراسـپ را
|
چگونـه فرستـم فرسـتـه بدر
|
چـه گويم بدان پير گشـتـه پدر
|
چـه گويم چـه کردم نـگار ترا
|
کـه برد آن نـبرده سوار ترا
|
دريغ آن گو شاهزاده دريغ
|
چو تابـنده ماه اندرون شد بـه ميغ
|
بياريد گـلـگون لـهراسـپي
|
نـهيد از برش زين گشـتاسـپي
|
بياراسـت مر جستـن کينـش را
|
بـه ورزيدن دين و آيينـش را
|
جـهانديده دسـتور گفـتا به پاي
|
بـه کينـه شدن مر ترا نيست راي
|
بـه فرمان دسـتور داناي راز
|
فرود آمد از باره بنـشـسـت باز
|
بـه لشـکر بگفـتا کدامست شير
|
کـه باز آورد کين فرخ زرير
|
کـه پيش افگـند باره بر کين اوي
|
کـه باز آورد باره و زين اوي
|
پذيرفـتـن اندر خداي جـهان
|
پذيرفـتـن راسـتان و مـهان
|
کـه هر کز ميانـه نـهد پيش پاي
|
مر او را دهـم دخـترم را هـماي
|
نجنـبيد زيشان کس از جاي خويش
|
ز لـشـکر نياورد کـس پاي پيش
|