کي نامـبردار فرخـنده شاه
|
سوي گاه باز آمد از رزمـگاه
|
بـه بسـتور گفـتا کـه فردا پکاه
|
سوي کـشور نامور کـش سـپاه
|
بيامد سـپـهـبد هـم از بامداد
|
بزد کوس و لشـکر بـنـه برنـهاد
|
بـه ايران زمين باز کردند روي
|
هـمـه خيره دل گشته و جنگجوي
|
همـه خسـتـگان را بـبردند نيز
|
نـماندند از خواسـتـه نيز چيز
|
بـه ايران زمين باز بردندشان
|
بـه دانا پزشـکان سـپردندشان
|
چو شاه جـهان باز شد بازجاي
|
بـه پور مـهين داد فرخ هـماي
|
سـپـه را بـه بستور فرخنده داد
|
عـجـم را چـنين بود آيين و داد
|
بدادش از آزادگان ده هزار
|
سواران جـنـگي و نيزه گزار
|
بـفرمود و گفـت اي گو رزمـسار
|
يکي بر پي شاه توران بـتاز
|
بـه ايتاش و خلـج سـتان برگذر
|
بـکـش هرک يابي بـه کين پدر
|
ز هرچيز بايسـت بردش بـه کار
|
بدادش همـه بيمر و بيشـمار
|
همآنـگاه بـسـتور برد آن سپاه
|
و شاه جـهان از بر تـخـت و گاه
|
نشـسـت و کيي تاج بر سر نهاد
|
سـپـه را همـه يکـسره بار داد
|
در گنـج بـگـشاد وز خواستـه
|
سـپـه را هـمـه کرد آراستـه
|
سران را هـمـه شـهرها داد نيز
|
سـکي را نـماند ايچ ناداده چيز
|
کرا پادشاهي سزا بد بداد
|
کرا پايه بايسـت پايه نـهاد
|
چو اندر خور کارشان داد ساز
|
سوي خانـهاشان فرسـتاد باز
|
خراميد بر گاه و باره بـبـسـت
|
بـه کاخ شهنشاهي اندر نشست
|
بـفرمود تا آذر افروخـتـند
|
برو عود و عنبر هـمي سوخـتـند
|
زمينـش بـکردند از زر پاک
|
همـه هيزمش عود و عنبرش خاک
|
هـمـه کاخ را کار اندام کرد
|
پسـش خان گشتاسپيان نام کرد
|
بـفرمود تا بر در گـنـبدش
|
بدادند جاماسـپ را موبدش
|
سوي مرزدارانـش نامـه نوشـت
|
کـه ما را خداوند يافه نهـشـت
|
شـبان شده تيرهمان روز کرد
|
کيان را بـه هر جاي پيروز کرد
|
بـه نـفرين شد ارجاسپ ناآفرين
|
چـنين اسـت کار جـهان آفرين
|
چو پيروزي شاهـتان بـشـنويد
|
گزيتي بـه آذر پرسـتان دهيد
|
چو آگاه شد قيصر آن شاه روم
|
که فرخ شد آن شاه و ارجاسپ شوم
|
فرسـتـه فرسـتاد با خواستـه
|
غـلامان و اسـپان آراسـتـه
|
شـه بـتپرسـتان و رايان هـند
|
گزيتـش بدادند شاهان سـند
|