کي نامـبردار زان روزگار
|
نشـسـت از بر گاه آن شهريار
|
گزينان لـشـکرش را بار داد
|
بزرگان و شاهان مـهـترنژاد
|
ز پيش اندر آمد گو اسـفـنديار
|
بـه دسـت اندرون گرزه گاوسار
|
نـهاده بـه سر بر کياني کـلاه
|
بـه زير کلاهش همي تافـت ماه
|
بـه اسـتاد در پيش او شيرفش
|
سرافگـنده و دست کرده به کش
|
چو شاه جـهان روي او را بديد
|
ز جان و جهانـش بـه دل برگزيد
|
بدو گفت شاه اي يل اسفـنديار
|
هـمي آرزو بايدت کارزار
|
يل تيغزن گفـت فرمان تراسـت
|
کـه تو شهرياري و گيهان تراست
|
کي نامور تاج زرينـش داد
|
در گـنـجـها را برو برگـشاد
|
هـمـه کار ايران مر او را سپرد
|
کـه او را بدي پهلوي دسـتـبرد
|
درفـشان بدو داد و گنج و سـپاه
|
هـنوزت نـبد گفـت هنگام گاه
|
برو گفـت و پا را بـه زين اندر آر
|
همـه کـشورت را به دين اندر آر
|
بـشد تيغ زن گردکـش پور شاه
|
بـگرديد بر کـشورش با سـپاه
|
بـه روم و به هندوستان برگذشت
|
ز دريا و تاريکي اندر گذشـت
|
شـه روم و هندوستان و يمـن
|
هـمـه نام کردند بر تهمـتـن
|
وزو دين گزارش همي خواستـند
|
مرين دين بـه را بياراسـتـند
|
گزارش هـمي کرد اسـفـنديار
|
بـه فرمان يزدان همي بست کار
|
چو آگاه شدند از نـکو دين اوي
|
گرفـتـند آن راه و آيين اوي
|
بـتان از سر کوه ميسوخـتـند
|
بـجاي بـت آذر برافروخـتـند
|
هـمـه نامـه کردند زي شهريار
|
کـه ما دين گرفتيم ز اسفـنديار
|
ببسـتيم کـشـتي و بگرفت باژ
|
کنونـت نـشايد ز ما خاست باژ
|
که ما راست گشتيم و ايزدپرست
|
کنون زند و استا سوي ما فرست
|
چو شـه نامه شهرياران بـخواند
|
نشـسـت از برگاه و ياران بخواند
|
فرسـتاد زندي به هر کـشوري
|
بـه هر نامداري و هر مـهـتري
|
بـفرمود تا نامور پـهـلوان
|
همي گشت هر سو به گرد جهان
|
بـه هرجا که آن شاه بنـهاد روي
|
بيامد پذيره کـسي پيش اوي
|
همه کس مر او را به فرمان شدند
|
بدان در جهان پاک پنـهان شدند
|
چو گيتي همه راست شد بر پدرش
|
گـشاد از ميان باز زرين کـمرش
|
به شادي نشست از بر تخت و گاه
|
بياسود يک چـند گـه با سـپاه
|
برادرش را خواند فرشيدورد
|
سـپاهي برون کرد مردان مرد
|
بدو داد و دينار دادش بـسي
|
خراسان بدو داد و کردش گـسي
|
چو يک چـند گاهي برآمد برين
|
جهان ويژه گشت از بد و پاک دين
|
فرسـتـه فرسـتاد سوي پدر
|
کـه اي نامور شاه پيروزگر
|
جـهان ويژه کردنم به دين خداي
|
بـه کشور برافگنده سايه هماي
|
کـسي را بنيز از کسي بيم نـه
|
بـه گيتي کسي بيزر و سيم نه
|
فروزنده گيتي بـسان بهـشـت
|
جهان گشته آباد و هر جاي کشت
|
سواران جهان را همي داشتـند
|
چو برزيگران تخم ميکاشـتـند
|
بدين سان ببوده سراسر جـهان
|
بـه گيتي شده گم بد بدگـمان
|