کـنون زرم ارجاسـپ را نو کـنيم
|
بـه طـبـع روان باغ بي خو کنيم
|
بـفرمود تا کـهرم تيغزن
|
بود پيش سالار آن انـجـمـن
|
کـه ارجاسـپ را بود مهتر پـسر
|
بـه خورشيد تابان برآورده سر
|
بدو گفـت بـگزين ز لشـکر سوار
|
ز ترکان شايسـتـه مردي هزار
|
از ايدر برو تازيان تا بـه بـلـخ
|
کـه از بلـخ شد روز ما تار و تلـخ
|
نـگر تا کرا يابي از دشـمـنان
|
از آتـش پرسـتان و آهرمـنان
|
سرانـشان بـبر خانهاشان بسوز
|
بريشان شب آور به رخشـنده روز
|
از ايوان گشتاسـپ بايد کـه دود
|
زبانـه برآرد بـه چرخ کـبود
|
اگر بـند بر پاي اسـفـنديار
|
بيابي سرآور برو روزگار
|
هـمآنـگـه سرش را ز تن بازکن
|
وزين روي گيتي پرآواز کـن
|
همـه شهر ايران به کام تو گشت
|
تو تيغي و دشمن نيام تو گـشـت
|
مـن اکـنون ز خلخ به اندک زمان
|
بيايم دمادم چو باد دمان
|
بـخوانـم سـپاه پراگـنده را
|
برافـشانـم اين گنـج آگـنده را
|
بدو گفـت کـهرم که فرمان کنـم
|
ز فرمان تو رامـش جان کـنـم
|
چو خورشيد تيغ از ميان برکـشيد
|
سـپاه شـب تيره شد ناپديد
|
بياورد کـهرم ز توران سـپاه
|
جهان گشت چون روي زنگي سياه
|
چو آمد بران مرز بگـشاد دسـت
|
کـسي را که بد پيش آذرپرسـت
|
چو ترکان رسيدند نزديک بـلـخ
|
گـشاده زبان را بـه گفتار تـلـخ
|
ز کـهرم چو لـهراسـپ آگاه شد
|
غـمي گشـت و با رنج همراه شد
|
بـه يزدان چنين گفـت کاي کردگار
|
توي برتر از گردش روزگار
|
توانا و دانا و پايندهاي
|
خداوند خورشيد تابـندهاي
|
نـگـهدار دين و تن و هوش مـن
|
هـمان نيروي جان وگر توش مـن
|
کـه مـن بنده بر دست ايشان تباه
|
نـگردم توي پـشـت و فريادخواه
|
بـه بـلـخ اندرون نامداري نـبود
|
وزان گرزداران سواري نـبود
|
بيامد ز بازار مردي هزار
|
چـنانـچون بود از در کارزار
|
چو توران سپاه اندر آمد به تـنـگ
|
بـپوشيد لهراسـپ خفـتان جنگ
|
ز جاي پرسـتـش بـه آوردگاه
|
بيامد بـه سر بر کياني کـلاه
|
بـه پيري بغريد چون پيل مسـت
|
يکي گرزه گاو پيکر بـه دسـت
|
بـه هر حملهيي جادوي زان سران
|
سـپردي زمين را بـه گرز گران
|
هـمي گفت هرکس که اين نامدار
|
نـباشد جز از گرد اسـفـنديار
|
بـه هر سو که باره برانـگيخـتي
|
هـمي خاک با خون برآميخـتي
|
هرانـکـس کـه آواز او يافـتي
|
بـه تنـش اندرون زهره بشکافتي
|
به ترکان چنين گفت کهرم که چنگ
|
ميازيد با او يکايک بـه جـنـگ
|
بـکوشيد و اندر ميانـش آوريد
|
خروش هژبر ژيان آوريد
|
برآمد چـکاچاک زخـم تـبر
|
خروش سواران پرخاشـخر
|
چو لـهراسـپ اندر ميانه بـماند
|
بـه بيچارگي نام يزدان بـخواند
|
ز پيري و از تابـش آفـتاب
|
غمي گشت و بخت اندر آمد به خواب
|
جـهانديده از تير ترکان بخـسـت
|
نـگونـسار شد مرد يزدان پرست
|
بـه خاک اندر آمد سر تاجدار
|
برو انـجـمـن شد فراوان سوار
|
بـکردند چاک آهن بر و جوشنـش
|
بـه شـمـشير شد پارهپاره تنش
|
هـمي نوسواريش پـنداشـتـند
|
چو خود از سر شاه برداشـتـند
|
رخي لـعـل ديدند و کافور موي
|
از آهـن سياه آن بهشـتيش روي
|
بـماندند يکـسر ازو در شگفـت
|
کـه اين پير شمشير چون برگرفت
|
کزين گونـه اسـفـنديار آمدي
|
سـپـه را برين دشـت کار آمدي
|
بدين اندکي ما چرا آمديم
|
هيم بيگـلـه در چرا آمديم
|
بـه ترکان چنين گفت کهرم که کار
|
هـمين بودمان رنـج در کارزار
|
کـه اين نامور شاه لهراسپ است
|
کـه پورش جهاندار گشتاسپ است
|
جـهاندار با فر يزدان بود
|
هـمـه کار او رزم و ميدان بود
|
جز اين نيز کاين خود پرستـنده بود
|
دل از تاخ وز تـخـت برکـنده بود
|
کنون پشت گشتاسپ زو شد تهي
|
بـپيچد ز ديهيم شاهـنـشـهي
|
از آنـجا بـه بلخ اندر آمد سـپاه
|
جـهان شد ز تاراج و کشتن سياه
|
نـهادند سر سوي آتـشـکده
|
بران کاخ و ايوان زر آژده
|
همـه زند و استش همي سوختند
|
چـه پرمايهتر بود برتوخـتـند
|
از ايرانيان بود هـشـتاد مرد
|
زبانـشان ز يزدان پر از ياد کرد
|
هـمـه پيش آتـش بکشتندشان
|
ره بـندگي بر نوشـتـندشان
|
ز خونـشان بمرد آتش زرد هشـت
|
ندانـم جزا جايشان جز بهـشـت
|