زني بود گشـتاسـپ را هوشـمـند
|
خردمـند وز بد زبانـش بـه بـند
|
ز آخر چـمان بارهيي برنـشـسـت
|
بـه کردار ترکان ميان را بـبـسـت
|
از ايران ره سيسـتان برگرفـت
|
ازان کارها مانده اندر شـگـفـت
|
نخـفـتي بـه مـنزل چو برداشـتي
|
دو روزه بـه يک روزه بـگذاشـتي
|
چـنين تا بـه نزديک گشتاسـپ شد
|
بـه آگاهي درد لـهراسـپ شد
|
بدو گـفـت چـندين چرا ماندي
|
خود از بـخـل بامي چرا راندي
|
سـپاهي ز ترکان بيامد بـه بـلـخ
|
کـه شد مردم بـلـخ را روز تـلـخ
|
همـه بـلـخ پر غارت و کشتن است
|
از ايدر ترا روي برگـشـتـن اسـت
|
بدو گفت گشتاسپ کين غم چراسـت
|
بـه يک تاختـن درد و ماتم چراسـت
|
چو مـن با سـپاه اندرآيم ز جاي
|
هـمـه کـشور چين ندارند پاي
|
چـنين پاسـخ آورد کاين خود مـگوي
|
کـه کاي بزرگ آمدسـتـت بـه روي
|
شهـنـشاه لـهراسـپ را پيش بلخ
|
بکـشـتـند و شد بـلـخ را روز تلخ
|
هـمان دخـتران را بـبردند اسير
|
چـنين کار دشوار آسان مـگير
|
اگر نيسـتي جز شکـسـت هـماي
|
خردمـند را دل نرفـتي ز جاي
|
وز انـجا بـه نوش آذراندر شدند
|
رد و هيربد را بـهـم برزدند
|
ز خونـشان فروزنده آذر بـمرد
|
چـنين کار را خوار نـتوان شـمرد
|
دگر دخـتر شاه بـه آفريد
|
کـه باد هوا هرگز او را نديد
|
بـه خواري ورا زار برداشـتـند
|
برو ياره و تاج نـگذاشـتـند
|
چو بشـنيد گشـتاسـپ شد پر ز درد
|
ز مژگان بـباريد خوناب زرد
|
بزرگان ايرانيان را بـخواند
|
شـنيده سـخـن پيش ايشان براند
|
نويسـنده نامـه را خواند شاه
|
بينداخـت تاج و بـپردخـت گاه
|
سواران پراگـنده بر هر سوي
|
فرسـتاد نامـه بـه هر پـهـلوي
|
کـه يک تـن سر از گل مـشوريد پاک
|
مداريد باک از بـلـند و مـغاک
|
بـبردند نامـه بـه هر کـشوري
|
کـجا بود در پادشاهي سري
|
چو آگاه گـشـتـند يکـسر سـپاه
|
برفـتـند با گرز و رومي کـلاه
|
هـمـه يکـسره پيش شاه آمدند
|
بران نامور بارگاه آمدند
|
چو گشتاسـپ ديد آن سپـه بر درش
|
سواران جـنـگاور از کـشورش
|
درم داد وز سيسـتان برگرفـت
|
سوي بـلـخ بامي ره اندر گرفـت
|
چو بـشـنيد ارجاسـپ کامد سـپاه
|
جـهاندار گـشـتاسـپ با تاج و گاه
|
ز دريا بـه دريا سـپـه گـسـتريد
|
کـه جايي کـسي روي هامون نديد
|
دو لـشـکر چو تنگ اندر آمد بـه گرد
|
زمين شد سياه و هوا لاژورد
|
چو هر دو سـپـه برکـشيدند صـف
|
هـمـه نيزه و تيغ و ژوپين بـه کـف
|
ابر ميمـنـه شاه فرشيدورد
|
کـه با شير درنده جـسـتي نـبرد
|
ابر ميسره گرد بـسـتور بود
|
کـه شاه و گـه رزم چون کوه بود
|
جـهاندار گشـتاسـپ در قلـبـگاه
|
هـمي کرد هر سو به لـشـکر نـگاه
|
وزان روي کـندر ابر ميمـنـه
|
بيامد پـس پـشـت او با بـنـه
|
سوي ميسره کـهرم تيغزن
|
بـه قـلـب اندر ارجاسـپ با انجمن
|
برآمد ز هر دو سـپـه بانـگ کوس
|
زمين آهـنين شد هوا آبـنوس
|
تو گـفـتي کـه گردون بپرد هـمي
|
زمين از گراني بدرد هـمي
|
ز آواز اسـپان و زخـم تـبر
|
هـمي کوه خارا برآورد پر
|
هـمـه دشـت سر بود بيتن به خاک
|
سر گرزداران هـمـه چاکچاک
|
درفـشيدن تيغ و باران تير
|
خروش يلان بود با دار و گير
|
سـتاره هـمي جـسـت راه گريغ
|
سـپـه را هـمي نامدي جان دريغ
|
سر نيزه و گرز خـم داده بود
|
هـمـه دشـت پر کشتـه افتاده بود
|
بـسي کوفـتـه زير باره درون
|
کـفـن سينـه شير و تابوت خون
|
تـن بيسران و سر بيتـنان
|
سواران چو پيلان کـفـک افـگـنان
|
پدر را نـبد بر پـسر جاي مـهر
|
هـمي گشـت زين گونه گردان سپهر
|
چو بگذشت زين سان سه روز و سه شب
|
ز بـس بانـگ اسپان و جنگ و جلـب
|
سراسر چـنان گـشـت آوردگاه
|
کـه از جوش خون لعـل شد روي ماه
|
ابا کـهرم تيغزن در نـبرد
|
برآويخـت ناگاه فرشيدورد
|
ز کـهرم مران شاه تن خسـتـه شد
|
بـه جان گرچه از دست او رستـه شد
|
از ايران سواران پرخاشـجوي
|
چـنان خـسـتـه بردند از پيش اوي
|
فراوان ز ايرانيان کـشـتـه شد
|
ز خون يلان کـشور آغـشـتـه شد
|
پـسر بود گشتاسپ را سي و هشـت
|
دليران کوه و سواران دشـت
|
بـکـشـتـند يکـسر بران رزمـگاه
|
بـه يکـبارگي تيره شد بـخـت شاه
|