چو از روزگارش چـهـل سال ماند
|
نـگر تا بسر برش يزدان چـه راند
|
در ايوان شاهي شـبي دير ياز
|
بـه خواب اندرون بود با ارنواز
|
چـنان ديد کز کاخ شاهنشـهان
|
سـه جـنـگي پديد آمدي ناگهان
|
دو مـهـتر يکي کهـتر اندر ميان
|
بـه بالاي سرو و بـه فر کيان
|
کـمر بسـتـن و رفتـن شاهوار
|
بـچـنـگ اندرون گرزه گاوسار
|
دمان پيش ضحاک رفتي به جنـگ
|
نـهادي بـه گردن برش پالهنـگ
|
هـمي تاخـتي تا دماوند کوه
|
کـشان و دوان از پـس اندر گروه
|
بـپيچيد ضـحاک بيدادگر
|
بدريدش از هول گـفـتي جـگر
|
يکي بانـگ برزد بـخواب اندرون
|
کـه لرزان شد آن خانه صدسـتون
|
بجسـتـند خورشيد رويان ز جاي
|
از آن غـلـغـل نامور کدخداي
|
چـنين گـفـت ضـحاک را ارنواز
|
کـه شاها چه بودت نگويي بـه راز
|
کـه خفتـه به آرام در خان خويش
|
برين سان بترسيدي از جان خويش
|
زمين هفت کشور به فرمان تسـت
|
دد و دام و مردم به پيمان تـسـت
|
بـه خورشيد رويان جهاندار گفـت
|
کـه چونين شگفتي بشايد نهفت
|
کـه گر از من اين داستان بشنويد
|
شودتان دل از جان مـن نااميد
|
بـه شاه گرانـمايه گفـت ارنواز
|
کـه بر ما بـبايد گـشادنـت راز
|
توانيم کردن مـگر چارهاي
|
کـه بيچارهاي نيست پـتيارهاي
|
سپهـبد گـشاد آن نهان از نهفت
|
همـه خواب يک يک بديشان بگفت
|
چـنين گـفـت با نامور ماهروي
|
کـه مـگذار اين را ره چاره چوي
|
نـگين زمانـه سر تخـت تسـت
|
جـهان روشن از نامور بخت تست
|
تو داري جـهان زير انگـشـتري
|
دد و مردم و مرغ و ديو و پري
|
ز هر کـشوري گرد کن مـهـتران
|
از اخـترشـناسان و افسونـگران
|
سخـن سربه سر موبدان را بگوي
|
پژوهـش کـن و راستي بازجوي
|
نگه کن که هوش تو بر دست کيست
|
ز مردم شـمار ار ز ديو و پريسـت
|
چو دانسته شد چاره ساز آن زمان
|
بـه خيره مـترس از بد بدگـمان
|
شـه پر منش را خوش آمد سخن
|
کـه آن سرو سيمين برافگند بـن
|
جـهان از شـب تيره چون پر زاغ
|
هـم آنگـه سر از کوه برزد چراغ
|
تو گـفـتي کـه بر گنـبد لاژورد
|
بـگـسـترد خورشيد ياقوت زرد
|
سپـهـبد بـه هرجا که بد موبدي
|
سـخـن دان و بيداردل بـخردي
|
ز کـشور بـه نزديک خويش آوريد
|
بگفت آن جگر خسته خوابي که ديد
|
نـهاني سـخـن کردشان آشکار
|
ز نيک و بد و گردش روزگار
|
کـه بر مـن زمانه کي آيد بـسر
|
کرا باشد اين تاج و تخـت و کـمر
|
گر اين راز با مـن بـبايد گـشاد
|
و گر سر بـه خواري بـبايد نـهاد
|
لـب موبدان خشک و رخـساره تر
|
زبان پر ز گـفـتار با يکديگر
|
کـه گر بودني باز گوييم راسـت
|
به جانست پيکار و جان بيبهاست
|
و گر نـشـنود بودنيها درسـت
|
ببايد هم اکنون ز جان دست شست
|
سـه روز اندرين کار شد روزگار
|
سخـن کـس نيارست کرد آشکار
|
بـه روز چـهارم برآشفـت شاه
|
برآن موبدان نـماينده راه
|
کـه گر زندهتان دار بايد بـسود
|
و گر بودنيها بـبايد نـمود
|
هـمـه موبدان سرفگـنده نگون
|
پر از هول دل ديدگان پر ز خون
|
از آن نامداران بـسيار هوش
|
يکي بود بينادل و تيزگوش
|
خردمـند و بيدار و زيرک بـنام
|
کزان موبدان او زدي پيش گام
|
دلـش تنگـتر گشت و ناباک شد
|
گـشاده زبان پيش ضـحاک شد
|
بدو گفـت پردخته کـن سر ز باد
|
کـه جز مرگ را کـس ز مادر نزاد
|
جـهاندار پيش از تو بـسيار بود
|
کـه تخـت مـهي را سزاوار بود
|
فراوان غـم و شادماني شـمرد
|
برفـت و جـهان ديگري را سـپرد
|
اگر باره آهـنيني بـه پاي
|
سپـهرت بـسايد نماني به جاي
|
کـسي را بود زين سپس تخت تو
|
بـه خاک اندر آرد سر و بخـت تو
|
کـجا نام او آفريدون بود
|
زمين را سـپـهري هـمايون بود
|
هـنوز آن سـپـهـبد ز مادر نزاد
|
نيامد گـه پرسـش و سرد باد
|
چو او زايد از مادر پرهـنر
|
بـسان درخـتي شود بارور
|
بـه مردي رسد برکشد سر به ماه
|
کـمر جويد و تاج و تخـت و کـلاه
|
بـه بالا شود چون يکي سرو برز
|
بـه گردن برآرد ز پولاد گرز
|
زند بر سرت گرزه گاوسار
|
بـگيردت زار و بـبـنددت خوار
|
بدو گـفـت ضـحاک ناپاک دين
|
چرا بـنددم از منش چيسـت کين
|
دلاور بدو گـفـت گر بـخردي
|
کـسي بيبهانـه نـسازد بدي
|
برآيد بـه دسـت تو هوش پدرش
|
از آن درد گردد پر از کينـه سرش
|
يکي گاو برمايه خواهد بدن
|
جـهانـجوي را دايه خواهد بدن
|
تـبـه گردد آن هم به دست تو بر
|
بدين کين کـشد گرزه گاوسر
|
چو بشـنيد ضحاک بگـشاد گوش
|
ز تخت اندر افتاد و زو رفـت هوش
|
گرانـمايه از پيش تخـت بـلـند
|
بـتابيد روي از نـهيب گزند
|
چو آمد دل نامور بازجاي
|
بـتـخـت کيان اندر آورد پاي
|
نـشان فريدون بـگرد جـهان
|
هـمي باز جست آشکار و نـهان
|
نـه آرام بودش نه خواب و نه خورد
|
شده روز روشـن برو لاژورد
|