چو بگذشت شب گرد کرده عـنان
|
برآورد خورشيد رخـشان سـنان
|
نـشـسـت از بر تخت زر شهريار
|
بـشد پيش او فرخ اسـفـنديار
|
هـمي بود پيشـش پرستارفـش
|
پرانديشـه و دست کرده به کـش
|
چو در پيش او انجمـن شد سـپاه
|
ز ناماوران وز گردان شاه
|
هـمـه موبدان پيش او بر رده
|
ز اسپـهـبدان پيش او صـف زده
|
پـس اسـفـنديار آن يل پيلتـن
|
برآورد از درد آنـگـه سـخـن
|
بدو گـفـت شاها انوشـه بدي
|
توي بر زمين فره ايزدي
|
سر داد و مـهر از تو پيدا شدسـت
|
همان تاج و تخت از تو زيبا شدست
|
تو شاهي پدر مـن ترا بـندهام
|
هـميشـه بـه راي تو پويندهام
|
تو داني که ارجاسـپ از بـهر دين
|
بيامد چـنان با سواران چين
|
بـخوردم مـن آن سخت سوگندها
|
بـپذرفـتـم آن ايزدي پـندها
|
که هرکس که آرد به دين در شکست
|
دلـش تاب گيرد شود بتپرسـت
|
ميانـش بـه خنجر کنم به دو نيم
|
نـباشد مرا از کـسي ترس و بيم
|
وزان پس که ارجاسپ آمد به جنـگ
|
نـبر گشتـم از جنگ دشتي پلنگ
|
مرا خوار کردي بـه گـفـت گرزم
|
کـه جام خورش خواستي روز بزم
|
ببسـتي تـن مـن بـه بند گران
|
سـتونـها و مسـمار آهنـگران
|
سوي گـنـبدان دژ فرسـتاديم
|
ز خواري بـه بدکارگان داديم
|
بـه زاول شدي بلخ بـگذاشـتي
|
هـمـه رزم را بزم پـنداشـتي
|
بديدي هـمي تيغ ارجاسـپ را
|
فگـندي بـه خون پير لهراسپ را
|
چو جاماسـپ آمد مرا بستـه ديد
|
وزان بستـگيها تنـم خستـه ديد
|
مرا پادشاهي پذيرفـت و تـخـت
|
بران نيز چندي بکوشيد سـخـت
|
بدو گـفـتـم اين بـندهاي گران
|
بـه زنـجير و مسـمار آهنـگران
|
بمانـم چـنين هم به فرمان شاه
|
نـخواهـم سـپاه و نخواهم کلاه
|
بـه يزدان نـمايم بـه روز شـمار
|
بـنالـم ز بدگوي با کردگار
|
مرا گـفـت گر پند من نشـنوي
|
بـسازي ابر تـخـت بر بدخوي
|
دگر گفـت کز خون چـندان سران
|
سرافراز با گرزهاي گران
|
بران رزمگـه خستـه تنها بـه تير
|
هـمان خواهرانـت بـبرده اسير
|
دگر گرد آزاده فرشيدورد
|
فگندسـت خستـه به دشت نبرد
|
ز ترکان گريزان شده شـهريار
|
هـمي پيچد از بـند اسـفـنديار
|
نـسوزد دلـت بر چـنين کارها
|
بدين درد و تيمار و آزارها
|
سـخـنـها جزين نيز بسيار گفت
|
کـه گفـتار با درد و غم بود جفت
|
غـل و بند بر هم شکستم همـه
|
دوان آمدم نزد شاه رمـه
|
ازيشان بکشـتـم فزون از شـمار
|
ز کردار مـن شاد شد شـهريار
|
گر از هفتخوان برشمارم سـخـن
|
هـمانا کـه هرگز نيايد بـه بـن
|
ز تـن باز کردم سر ارجاسـپ را
|
برافراخـتـم نام گشـتاسـپ را
|
زن و کودکانـش بدين بارگاه
|
بياوردم آن گنـج و تخـت و کـلاه
|
هـمـه نيکويها بـکردي بـه گنج
|
مرا مايه خون آمد و درد و رنـج
|
ز بـس بـند و سوگـند و پيمان تو
|
هـمي نـگذرم مـن ز فرمان تو
|
هـمي گـفـتي ار باز بينـم ترا
|
ز روشـن روان برگزينـم ترا
|
سـپارم ترا افـسر و تخـت عاج
|
کـه هسـتي به مردي سزاوار تاج
|
مرا از بزرگان برين شرم خاسـت
|
کـه گويند گنج و سپاهت کجاست
|
بهانـه کـنون چيست من بر چيم
|
پـس از رنـج پويان ز بـهر کيم
|