چـنين گفـت رستم به اسفنديار
|
کـه کردار ماند ز ما يادگار
|
کـنون داده باش و بشنو سخـن
|
ازين نامـبردار مرد کـهـن
|
اگر مـن نرفـتي بـه مازندران
|
بـه گردن برآورده گرز گران
|
کـجا بسته بد گيو و کاوس و طوس
|
شده گوش کر يکسر از بانـگ کوس
|
کـه کـندي دل و مغز ديو سـپيد
|
کـه دارد به بازوي خويش اين اميد
|
سر جادوان را بـکـندم ز تـن
|
سـتودان نديدند و گور و کـفـن
|
ز بـند گران بردمش سوي تخـت
|
شد ايران بدو شاد و او نيکبـخـت
|
مرا يار در هفـتـخوان رخـش بود
|
کـه شمشير تيزم جهانبخش بود
|
وزان پس کـه شد سوي هاماوران
|
ببسـتـند پايش بـه بـند گران
|
بـبردم ز ايرانيان لـشـکري
|
بـه جايي که بد مهـتري گر سري
|
بکشتـم به جنگ اندرون شاهشان
|
تـهي کردم آن نامور گاهـشان
|
جـهاندار کاوس کي بسـتـه بود
|
ز رنـج و ز تيمار دل خسـتـه بود
|
بياوردم از بـند کاوس را
|
هـمان گيو و گودرز و هم طوس را
|
بـه ايران بد افراسياب آن زمان
|
جـهان پر ز درد از بد بدگـمان
|
بـه ايران کـشيدم ز هاماوران
|
خود و شاه با لـشـکري بيکران
|
شـب تيره تنـها برفتـم ز پيش
|
هـمـه نام جستم نه آرام خويش
|
چو ديد آن درفـشان درفـش مرا
|
بـه گوش آمدش بانگ رخـش مرا
|
بـپردخـت ايران و شد سوي چين
|
جـهان شد پر از داد و پر آفرين
|
گر از يال کاوس خون آمدي
|
ز پشـتـش سياوش چون آمدي
|
وزو شاه کيخـسرو پاک و راد
|
کـه لهراسـپ را تاج بر سر نهاد
|
پدرم آن دلير گرانـمايه مرد
|
ز ننـگ اندران انجمـن خاک خورد
|
کـه لهراسپ را شاه بايست خواند
|
ازو در جـهان نام چـندين نـماند
|
چـه نازي بدين تاج گشتاسـپي
|
بدين تازه آيين لـهراسـپي
|
کـه گويد برو دست رستم بـبـند
|
نـبـندد مرا دسـت چرخ بلـند
|
کـه گر چرخ گويد مراکاين نيوش
|
بـه گرز گرانـش بمالـم دو گوش
|
مـن از کودکي تا شدستم کهـن
|
بدين گونـه از کس نبردم سخـن
|
مرا خواري از پوزش و خواهش است
|
وزين نرم گفتن مرا کاهش اسـت
|
ز تيزيش خندان شد اسـفـنديار
|
بيازيد و دستش گرفـت اسـتوار
|
بدو گـفـت کاي رستـم پيلتـن
|
چـناني کـه بشـنيدم از انجمن
|
ستـبرسـت بازوت چون ران شير
|
برو يال چون اژدهاي دلير
|
ميان تنـگ و باريک همچون پلنـگ
|
بـه ويژه کـجا گرز گيرد به چنـگ
|
بيفـشارد چنـگـش ميان سخن
|
ز برنا بـخـنديد مرد کـهـن
|
ز ناخـن فرو ريخـتـش آب زرد
|
هـمانا نـجـنـبيد زاندرد مرد
|
گرفت آن زمان دست مهتر به دست
|
چـنين گفت کاي شاه يزدانپرست
|
خـنـک شاه گشتاسپ آن نامدار
|
کـجا پور دارد چو اسـفـنديار
|
خـنـک آنـک چون تو پسر زايد او
|
هـمي فر گيتي بيفزايد او
|
همي گفت و چنگش به چنگ اندرون
|
همي داشت تا چهر او شد چو خون
|
هـمان ناخـنـش پر ز خوناب کرد
|
سـپـهـبد بروها پر از تاب کرد
|
بـخـنديد ازو فرخ اسـفـنديار
|
چـنين گـفـت کاي رستم نامدار
|
تو امروز مي خور کـه فردا بـه رزم
|
بـپيچي و يادت نيايد ز بزم
|
چو مـن زين زرين نهـم بر سـپاه
|
بـه سر بر نهم خـسرواني کـلاه
|
بـه نيزه ز اسپت نـهـم بر زمين
|
ازان پس نه پرخاش جويي نـه کين
|
دو دستـت بـبـندم برم نزد شاه
|
بـگويم کـه مـن زو نديدم گـناه
|
بـباشيم پيشـش به خواهشگري
|
بـسازيم هرگونـهيي داوري
|
رهانـم ترا از غـم و درد و رنـج
|
بيابي پـس از رنج خوبي و گنـج
|
بخـنديد رسـتـم ز اسفـنديار
|
بدو گـفـت سير آيي از کارزار
|
کـجا ديدهاي رزم جـنـگاوران
|
کـجا يافـتي باد گرز گران
|
اگر بر جزين روي گردد سـپـهر
|
بـپوشيد ميان دو تـن روي مـهر
|
بـه جاي مي سرخ کين آوريم
|
کـمـند نـبرد و کـمين آوريم
|
غو کوس خواهيم از آواي رود
|
بـه تيغ و بـه گوپال باشد درود
|
بـبيني تو اي فرخ اسـفـنديار
|
گراييدن و گردش کارزار
|
چو فردا بيايي بـه دشـت نـبرد
|
بـه آورد مرد اندر آيد بـه مرد
|
ز باره بـه آغوش بردارمـت
|
ز ميدان بـه نزديک زال آرمـت
|
نـشانـمـت بر نامور تخـت عاج
|
نـهـم بر سرت بر دلافروز تاج
|
کـجا يافتسـتـم مـن از کيقباد
|
بـه مينو هـمي جان او باد شاد
|
گـشايم در گنـج و هر خواستـه
|
نـهـم پيش تو يکـسر آراستـه
|
دهـم بينيازي سـپاه ترا
|
بـه چرخ اندر آرم کـلاه ترا
|
ازان پـس بيابـم بـه نزديک شاه
|
گرازان و خـندان و خرم بـه راه
|
بـه مردي ترا تاج بر سر نـهـم
|
سـپاسي به گشتاسپ زين بر نهم
|
ازان پـس ببـندم کـمر بر ميان
|
چنانـچون ببستـم به پيش کيان
|
هـمـه روي پاليز بي خو کـنـم
|
ز شادي تـن خويش را نو کـنـم
|
چو تو شاه باشي و من پـهـلوان
|
کـسي را به تن در نـباشد روان
|