چو از رستم اسفنديار اين شـنيد
|
بـخـنديد و شادان دلش بردميد
|
بدو گـفـت ازين رنـج و کردار تو
|
شـنيدم هـمـه درد و تيمار تو
|
کـنون کارهايي که مـن کردهام
|
ز گردنـکـشان سر برآوردهام
|
نخسـتين کـمر بستم از بهر دين
|
تـهي کردم از بتپرسـتان زمين
|
کـس از جنـگـجويان گيتي نديد
|
کـه از کشتـگان خاک شد ناپديد
|
نژاد مـن از تخم گشتاسپسـت
|
که گشتاسپ از تخم لهراسپست
|
کـه لهراسـپ بد پور اورند شاه
|
کـه او را بدي از مـهان تاج و گاه
|
هـم اورند از گوهر کيپـشين
|
کـه کردي پدر بر پـشين آفرين
|
پـشين بود از تخـمـه کيقـباد
|
خردمـند شاهي دلـش پر ز داد
|
هـمي رو چـنين تا فريدون شاه
|
کـه شاه جـهان بود و زيباي گاه
|
هـمان مادرم دخـتر قيصرسـت
|
کـجا بر سر روميان افسرسـت
|
هـمان قيصر از سلـم دارد نژاد
|
ز تـخـم فريدون با فر و داد
|
هـمان سـلـم پور فريدون گرد
|
کـه از خسروان نام شاهي بـبرد
|
بـگويم من و کس نگويد که نيست
|
کـه بيراه بسيار و راه اندکيست
|
تو آني کـه پيش نياکان مـن
|
بزرگان بيدار و پاکان مـن
|
پرسـتـنده بودي هـمي با نيا
|
نـجويم هـمي زين سخن کيميا
|
بزرگي ز شاهان مـن يافـتي
|
چو در بـندگي تيز بشـتافـتي
|
ترا بازگويم همـه هرچ هـسـت
|
يکي گر دروغست بنماي دسـت
|
کـه تا شاه گشتاسپ را داد تخت
|
ميان بسته دارم به مردي و بخـت
|
هرانکس که رفت از پي دين به چين
|
بـکردند زان پـس برو آفرين
|
ازان پس که ما را به گفـت گرزم
|
بـبـسـتـم پدر دور کردم ز بزم
|
بـه لهراسـپ از بند من بد رسيد
|
شد از ترک روي زمين ناپديد
|
بياورد جاماسـپ آهـنـگران
|
کـه ما را گـشايد ز بـند گران
|
هـمان کار آهـنـگران دير بود
|
مرا دل بر آهنـگ شـمـشير بود
|
دلـم تنـگ شد بانگشان بر زدم
|
تـن از دسـت آهنگران بسـتدم
|
برافراخـتـم سر ز جاي نشست
|
غل و بند بر هم شکستم به دست
|
گريزان شد ارجاسپ از پيش مـن
|
بران سان يکي نامدار انجـمـن
|
بـه مردي ببستم کـمر بر ميان
|
هـمي رفتم از پس چو شير ژيان
|
شـنيدي که در هفتخوان پيش من
|
چـه آمد ز شيران و از اهرمـن
|
بـه چاره بـه روييندژ اندر شدم
|
جـهاني بران گونـه بر هـم زدم
|
بجسـتـم هـمـه کين ايرانيان
|
بـه خون بزرگان ببسـتـم ميان
|
بـه توران و چين آنچ مـن کردهام
|
همان رنج و سختي که من بردهام
|
هـمانا نديدسـت گور از پلنـگ
|
نـه از شسـت ملاح کام نهنـگ
|
ز هـنـگام تور و فريدون گرد
|
کـس اندر جهان نام اين دژ نـبرد
|
يکي تيره دژ بر سر کوه بود
|
کـه از برتري دور از انـبوه بود
|
چو رفتـم همه بتپرسـتان بدند
|
سراسيمـه برسان مسـتان بدند
|
بـه مردي من آن باره را بسـتدم
|
بـتان را هـمـه بر زمين بر زدم
|
برافراخـتـم آتـش زردهشـت
|
کـه با مجمر آورده بود از بهشـت
|
بـه پيروزي دادگر يک خداي
|
بـه ايران چـنان آمدم باز جاي
|
کـه ما را به هر جاي دشمن نماند
|
بـه بتـخانـهها در برهمن نماند
|
بـه تنـها تن خويش جستم نبرد
|
بـه پرخاش تيمار من کس نخورد
|
سخنـها بـه ما بر کنون شد دراز
|
اگر تـشـنـهاي جام مي را فراز
|