کـمان برگرفـتـند و تير خدنـگ
|
بـبردند از روي خورشيد رنـگ
|
ز پيکان هـمي آتـش افروخـتـند
|
بـه بر بر زره را هـمي دوخـتـند
|
دل شاه ايران بدان تـنـگ شد
|
بروها و چـهرش پر آژنـگ شد
|
چو او دست بردي بـه سوي کـمان
|
نرسـتي کـس از تير او بيگـمان
|
بـه رنـگ طبرخون شدي اين جهان
|
شدي آفـتاب از نـهيبـش نـهان
|
يکي چرخ را برکـشيد از شـگاع
|
تو گفتي کـه خورشيد شد در شراع
|
بـه تيري کـه پيکانش الـماس بود
|
زره پيش او هـمـچو قرطاس بود
|
چو او از کمان تير بگشاد شـسـت
|
تـن رستـم و رخش جنگي بخست
|
بر رخش ازان تيرها گشت سسـت
|
نـبد باره و مرد جـنـگي درسـت
|
هـمي تاخـت بر گردش اسفنديار
|
نيامد برو تير رسـتـم بـه کار
|
فرود آمد از رخـش رسـتـم چو باد
|
سر نامور سوي بالا نـهاد
|
همان رخش رخشان سوي خانه شد
|
چـنين با خداوند بيگانـه شد
|
بـه بالا ز رستم هـمي رفـت خون
|
بـشد سسـت و لرزان که بيستون
|
بـخـنديد چون ديدش اسـفـنديار
|
بدو گـفـت کاي رسـتـم نامدار
|
چرا گـم شد آن نيروي پيل مسـت
|
ز پيکان چرا پيل جنگي بـخـسـت
|
کـجا رفـت آن مردي و گرز تو
|
بـه رزم اندرون فره و برز تو
|
گريزان بـه بالا چرا برشدي
|
چو آواز شير ژيان بـشـندي
|
چرا پيل جنـگي چو روباه گـشـت
|
ز رزمـت چنين دست کوتاه گشـت
|
تو آني کـه ديو از تو گريان شدي
|
دد از تـف تيغ تو بريان شدي
|
زواره پي رخـش ناگـه بديد
|
کزان رود با خسـتـگي در کـشيد
|
سيه شد جهان پيش چشمش به رنگ
|
خروشان همي تاخت تا جاي جنـگ
|
تـن مرد جنـگي چنان خستـه ديد
|
همـه خستـگيهاش نابستـه ديد
|
بدو گفـت خيز اسپ من برنـشين
|
کـه پوشد ز بـهر تو خـفـتان کين
|
بدو گـفـت رو پيش دستان بـگوي
|
کزين دوده سام شد رنـگ و بوي
|
نگـه کـن کـه تا چاره کار چيست
|
برين خـسـتـگيها بر آزار کيسـت
|
کـه گر مـن ز پيکان اسـفـنديار
|
شـبي را سرآرم بدين روزگار
|
چـنان دانـم اي زال کامروز مـن
|
ز مادر بزادم بدين انـجـمـن
|
چو رفـتي همي چاره رخـش ساز
|
مـن آيم کـنون گر بـمانـم دراز
|
زواره ز پيش برادر برفـت
|
دو ديده سوي رخش بنـهاد تـفـت
|
بـه پسـتي هـمي بود اسفنديار
|
خروشيد کاي رسـتـم نامدار
|
بـه بالا چـنين چند باشي بـه پاي
|
کـه خواهد بدن مر ترا رهـنـماي
|
کـمان بفـگـن از دست و ببر بيان
|
برآهـنـج و بـگـشاي تيغ از ميان
|
پـشيمان شو و دست را ده به بـند
|
کزين پـس تو از مـن نيابي گزند
|
بدين خسـتـگي نزد شاهـت برم
|
ز کردارها بيگـناهـت برم
|
وگر جـنـگ جويي تو اندرز کـن
|
يکي را نـگـهـبان اين مرز کـن
|
گـناهي کـه کردي ز يزدان بـخواه
|
سزد گر بـه پوزش ببخـشد گـناه
|
مـگر دادگر باشدت رهـنـماي
|
چو بيرون شوي زين سپنـجي سراي
|
چـنين گفـت رستـم که بيگاه شد
|
ز رزم و ز بد دسـت کوتاه شد
|
شـب تيره هرگز کـه جويد نـبرد
|
تو اکـنون بدين رامـشي بازگرد
|
مـن اکـنون چنين سوي ايوان شوم
|
بياسايم و يک زمان بـغـنوم
|
ببـندم همـه خستـگيهاي خويش
|
بخوانـم کـسي را که دارم به پيش
|
زواره فرامرز و دسـتان سام
|
کـسي را ز خويشان کـه دارند نام
|
بـسازم کـنون هرچ فرمان تسـت
|
هـمـه راسـتي زير پيمان تست
|
بدو گـفـت رويين تـن اسفـنديار
|
کـه اي برمـنـش پير ناسازگار
|
تو مردي بزرگي و زور آزماي
|
بـسي چاره داني و نيرنـگ و راي
|
بديدم هـمـه فر و زيب ترا
|
نـخواهـم کـه بينـم نـشيب ترا
|
بـه جان امشـبي دادمت زينـهار
|
بـه ايوان رسي کام کژي مـخار
|
سـخـن هرچ پذرفـتي آن را بکن
|
ازين پـس مـپيماي با من سخـن
|
بدو گفـت رستـم که ايدون کنـم
|
چو بر خستـگيها بر افسون کـنـم
|
چو برگـشـت از رستم اسفـنديار
|
نـگـه کرد تا چون رود نامدار
|
چو بگذشـت مانند کشتي بـه رود
|
هـمي داد تـن را ز يزدان درود
|
هـمي گـفـت کاي داور داد و پاک
|
گر از خستـگيها شوم مـن هـلاک
|
کـه خواهد ز گردنکـشان کين مـن
|
کـه گيرد دل و راه و آيين مـن
|
چو اسـفـنديار از پسـش بنـگريد
|
بران روي رودش به خـشـکي بديد
|
هـمي گـفـت کين را مخوانيد مرد
|
يکي ژنده پيلـسـت با دار و برد
|
گذر کرد پر خـسـتـگيها بر آب
|
ازان زخـم پيکان شده پرشـتاب
|
شگـفـتي بـمانده بد اسفـنديار
|
هـمي گـفـت کاي داور کامـگار
|
چـنان آفريدي کـه خود خواسـتي
|
زمان و زمين را بياراسـتي
|
بدانـگـه کـه شد نامور باز جاي
|
پـشوتـن بيامد ز پردهسراي
|
ز نوشآذر گرد وز مـهر نوش
|
خروشيدني بود با درد و جوش
|
سراپرده شاه پر خاک بود
|
همـه جامـه مـهـتران چاک بود
|
فرود آمد از باره اسـفـنديار
|
نـهاد آن سر سرکـشان برکـنار
|
هـمي گـفـت زارا دو گرد جوان
|
کـه جانـتان شد از کالـبد با توان
|
چـنين گفـت پس با پشوتن که خيز
|
برين کـشـتـگان آب چـندين مريز
|
کـه سودي نبينـم ز خون ريختـن
|
نـشايد بـه مرگ اندر آويخـتـن
|
هـمـه مرگ راايم برنا و پير
|
بـه رفـتـن خرد بادمان دستـگير
|
بـه تابوت زرين و در مـهد ساج
|
فرسـتادشان زي خداوند تاج
|
پيامي فرسـتاد نزد پدر
|
کـه آن شاخ راي تو آمد بـه بر
|
تو کشـتي بـه آب اندر انداخـتي
|
ز رستـم هـمي چاکري ساخـتي
|
چو تابوت نوشآذر و مـهرنوش
|
بـبيني تو در آز چـندين مـکوش
|
بـه چرم اندر است گاو اسـفـنديار
|
ندانـم چـه راند بدو روزگار
|
نشـسـت از بر تخت با سوک و درد
|
سخنـهاي رستـم هـمـه يادکرد
|
چـنين گفت پس با پشوتن که شير
|
بـپيچد ز چـنـگال مرد دلير
|
بـه رستـم نـگـه کردم امروز من
|
بران برز بالاي آن پيلـتـن
|
سـتايش گرفـتـم بـه يزدان پاک
|
کزويسـت اميد و زو بيم و باک
|
کـه پروردگار آن چـنان آفريد
|
بران آفرين کو جـهان آفريد
|
چـنين کارها رفـت بر دسـت او
|
کـه درياي چين بود تا شـسـت او
|
هـمي برکـشيدي ز دريا نهـنـگ
|
بـه دم در کشيدي ز هامون پلنـگ
|
بران سان بخستم تنـش را بـه تير
|
کـه از خون او خاک شد آبـگير
|
ز بالا پياده بـه پيمان برفـت
|
سوي رود با گبر و شمشير تـفـت
|
برآمد چـنان خسـتـه زان آبـگير
|
سراسر تـنـش پر ز پيکان تير
|
برآنـم کـه چون او بـه ايوان رسد
|
روانـش ز ايوان بـه کيوان رسد
|