بدانـگـه کـه رزم يلان شد دراز
|
هـمي دير شد رسـتـم سرفراز
|
زواره بياورد زان سو سـپاه
|
يکي لـشـکري داغدل کينـهخواه
|
بـه ايرانيان گفت رستم کجاسـت
|
برين روز بيهوده خامـش چراسـت
|
شـما سوي رستم به جنگ آمديد
|
خرامان بـه چنـگ نهنـگ آمديد
|
هـمي دست رستم نخواهيد بست
|
برين رزمـگـه بر نشايد نشسـت
|
زواره بـه دشـنام لـب برگـشاد
|
هـمي کرد گـفـتار ناخوب ياد
|
برآشـفـت ازان پور اسـفـنديار
|
سواري بد اسـپافـگـن و نامدار
|
جواني کـه نوش آذرش بود نام
|
سرافراز و جـنـگاور و شادکام
|
برآشـفـت با سـگزي آن نامدار
|
زبان را بـه دشنام بـگـشاد خوار
|
چـنين گـفـت کاري گو برمنش
|
بـه فرمان شاهان کند بدکـنـش
|
نـفرمود ما را يل اسـفـنديار
|
چـنين با سـگان ساختـن کارزار
|
کـه پيچد سر از راي و فرمان او
|
کـه يارد گذشـتـن ز پيمان او
|
اگر جـنـگ بر نادرسـتي کـنيد
|
بـه کار اندرون پيش دستي کـنيد
|
بـبينيد پيکار جـنـگاوران
|
بـه تيغ و سـنان و بـه گرز گران
|
زواره بـفرمود کاندر نـهيد
|
سران را ز خون بر سر افسر نـهيد
|
زواره بيامد بـه پيش سـپاه
|
دهاده برآمد ز آوردگاه
|
بکـشـتـند ز ايرانيان بيشـمار
|
چو نوشآذر آن ديد بر ساخـت کار
|
سـمـند سرافراز را بر نشسـت
|
بيامد يکي تيغ هندي بـه دسـت
|
يکي نامور بود الواي نام
|
سرافراز و اسپافـگـن و شادکام
|
کـجا نيزه رسـتـم او داشـتي
|
پـس پـشـت او هيچ نگذاشتي
|
چو از دور نوشآذر او را بديد
|
بزد دسـت و تيغ از ميان برکـشيد
|
يکي تيغ زد بر سر و گردنـش
|
بدو نيمـه شد پيلپيکر تـنـش
|
زواره برانـگيخـت اسـپ نـبرد
|
بـه تـندي بـه نوشآذر آواز کرد
|
کـه او را فگـندي کـنون پاي دار
|
چو الواي را مـن نـخوانـم سوار
|
زواره يکي نيزه زد بر برش
|
بـه خاک اندر آمد همانگـه سرش
|
چو نوشآذر نامور کـشـتـه شد
|
سـپـه را همـه روز برگشته شد
|
برادرش گريان و دل پر ز جوش
|
جواني کـه بد نام او مـهرنوش
|
غـمي شد دل مرد شمـشيرزن
|
برانـگيخـت آن باره پيلـتـن
|
برفـت از ميان سپـه پيش صـف
|
ز درد جـگر بر لـب آورده کـف
|
وزان سو فرامرز چون پيل مـسـت
|
بيامد يکي تيغ هندي بـه دسـت
|
برآويخـت با او هـمي مـهرنوش
|
دو رويه ز لـشـکر برآمد خروش
|
گرامي دو پرخاشـجوي جوان
|
يکي شاهزاده دگر پـهـلوان
|
چو شيران جنـگي برآشوفـتـند
|
هـمي بر سر يکدگر کوفـتـند
|
در آوردگـه تيز شد مـهرنوش
|
نـبودش هـمي با فرامرز توش
|
بزد تيغ بر گردن اسـپ خويش
|
سر بادپاي اندرافـگـند پيش
|
فرامرز کردش پياده تـباه
|
ز خون لـعـل شد خاک آوردگاه
|
چو بهمـن برادرش را کشتـه ديد
|
زمين زير او چون گل آغشـتـه ديد
|
بيامد دوان نزد اسـفـنديار
|
بـه جايي کـه بود آتـش کارزار
|
بدو گـفـت کاي نره شير ژيان
|
سـپاهي بـه جنگ آمد از سگزيان
|
دو پور تو نوشآذر و مـهرنوش
|
به خواري به سگزي سپردند هوش
|
تو اندر نـبردي و ما پر ز درد
|
جوانان و کيزادگان زير گرد
|
برين تخـمـه اين ننـگ تا جاودان
|
بـماند ز کردار نابـخردان
|
دل مرد بيدارتر شد ز خـشـم
|
پر از تاب مـغز و پر از آب چـشـم
|
بـه رستم چنين گفت کاي بدنشان
|
چـنين بود پيمان گردنـکـشان
|
تو گفـتي که لشکر نيارم به جنـگ
|
ترا نيسـت آرايش نام و نـنـگ
|
نداري ز مـن شرم وز کردگار
|
نـترسي کـه پرسـند روز شمار
|
نداني کـه مردان پيمانشـکـن
|
سـتوده نـباشد بر انـجـمـن
|
دو سـگزي دو پور مرا کشـتـهاند
|
بران خيرگي باز برگـشـتـهاند
|
چو بشنيد رستم غمي گشت سخت
|
بـلرزيد برسان شاخ درخـت
|
بـه جان و سر شاه سوگـند خورد
|
به خورشيد و شمشير و دشت نبرد
|
کـه مـن جنـگ هرگز نفرمودهام
|
کـسي کين چنين کرد نسـتودهام
|
بـبـندم دو دسـت برادر کـنون
|
گر او بود اندر بدي رهـنـمون
|
فرامرز را نيز بسـتـه دو دسـت
|
بيارم بر شاه يزدانپرسـت
|
بـه خون گرانمايگانـشان بکـش
|
مـشوران ازين راي بيهوده هـش
|
چـنين گـفـت با رستم اسفنديار
|
کـه بر کين طاوس نر خون مار
|
بريزيم ناخوب و ناخوش بود
|
نـه آيين شاهان سرکـش بود
|
تو اي بدنـشان چاره خويش ساز
|
کـه آمد زمانـت بـه تنـگي فراز
|
بر رخـش با هردو رانـت بـه تير
|
برآميزم اکـنون چو با آب شير
|
بدان تا کس از بندگان زين سپـس
|
نـجويند کين خداوند کـس
|
وگر زنده ماني ببندمـت چـنـگ
|
بـه نزديک شاهـت برم بيدرنـگ
|
بدو گفت رستم کزين گفـت و گوي
|
چـه باشد مـگر کـم شود آبروي
|
بـه يزدان پـناه و بـه يزدان گراي
|
کـه اويسـت بر نيک و بد رهنماي
|