کـنون پادشاه جـهان را سـتاي
|
بـه رزم و به بزم و به دانش گراي
|
سرافراز مـحـمود فرخـندهراي
|
کزويسـت نام بزرگي بـه جاي
|
جـهاندار ابوالـقاسـم پر خرد
|
کـه رايش هـمي از خرد برخورد
|
هـمي باد تا جاودان شاد دل
|
ز رنـج و ز غم گشـتـه آزاد دل
|
شـهـنـشاه ايران و زابلستان
|
ز قـنوج تا مرز کابـلـسـتان
|
برو آفرين باد و بر لـشـکرش
|
چه بر خويش و بر دوده و کشورش
|
جـهاندار سالار او مير نـصر
|
کزو شادمانـسـت گردنده عـصر
|
دريغـش نيايد ز بـخـشيدن ايچ
|
نـه آرام گيرد بـه روز بيسـچ
|
چو جنـگ آيدش پيش جنـگ آورد
|
سر شـهرياران بـه چنـگ آورد
|
برآنکس که بخشش کند گنج خويش
|
ببخـشد نـهانديشد از رنج خويش
|
جـهان تاجـهاندار مـحـمود باد
|
وزو بـخـشـش و داد موجود باد
|
سـپـهدار چون بوالمـظـفر بود
|
سرلـشـکر از ماه برتر بود
|
کـه پيروز نامسـت و پيروزبخـت
|
هـمي بـگذرد تير او بر درخـت
|
هـميشـه تـن شاه بيرنج باد
|
نشستـش همـه بر سر گنج باد
|
هـميدون سـپـهدار او شاد باد
|
دلـش روشـن و گنجش آباد باد
|
چـنين تا به پايست گردان سپهر
|
ازين تخـمـه هرگز مـبراد مـهر
|
پدر بر پدر بر پـسر بر پـسر
|
هـمـه تاجدارند و پيروزگر
|
گذشـتـه ز شوال ده با چـهار
|
يکي آفرين باد بر شـهريار
|
کزين مژده داديم رسـم خراج
|
کـه فرمان بد از شاه با فر و تاج
|
کـه سالي خراجي نخواهند بيش
|
ز ديندار بيدار وز مرد کيش
|
بدين عـهد نوشينروان تازه شد
|
هـمـه کار بر ديگر اندازه شد
|
چو آمد بران روزگاري دراز
|
هـمي بـفـگـند چادر داد باز
|
بـبيني بدين داد و نيکي گـمان
|
کـه او خلعـتي يابد از آسـمان
|
کـه هرگز نـگردد کهـن بر برش
|
بـماند کـلاه کيان بر سرش
|
سرش سـبز باد و تنـش بيگزند
|
منـش برگذشـتـه ز چرخ بلند
|
ندارد کـسي خوار فال مرا
|
کـجا بـشـمرد ماه و سال مرا
|
نگـه کـن که اين نامه تا جاودان
|
درفـشي بود بر سر بـخردان
|
بـماند بـسي روزگاران چـنين
|
کـه خوانـند هرکـس برو آفرين
|
چـنين گـفـت نوشين روان قباد
|
کـه چون شاه را دل بـپيچد ز داد
|
کـند چرخ منـشور او را سـپاه
|
سـتاره نـخواند ورا نيز شاه
|
سـتـم نامـه عزل شاهان بود
|
چو درد دل بيگـناهان بود
|
بـماناد تا جاودان اين گـهر
|
هـنرمـند و بادانـش و دادگر
|
نـباشد جـهان بر کـسي پايدار
|
هـمـه نام نيکو بود يادگار
|
کـجا شد فريدون و ضحاک و جـم
|
مـهان عرب خـسروان عـجـم
|
کـجا آن بزرگان ساسانيان
|
ز بـهراميان تا بـه سامانيان
|
نـکوهيدهتر شاه ضـحاک بود
|
کـه بيدادگر بود و ناپاک بود
|
فريدون فرخ سـتايش بـبرد
|
بـمرد او و جاويد نامـش نـمرد
|
سـخـن ماند اندر جـهان يادگار
|
سخـن بـهـتر از گوهر شاهوار
|
سـتايش نـبرد آنـک بيداد بود
|
بـه گنج و به تخت مهي شاد بود
|
گسستـه شود در جهان کام اوي
|
نـخواند بـه گيتي کسي نام اوي
|
ازين نامـه شاه دشـمـنگداز
|
کـه بادا همه ساله بر تخـت ناز
|
همـه مردم از خانها شد به دشت
|
نيايش همي ز آسمان برگذشـت
|
کـه جاويد بادا سر تاجدار
|
خـجـسـتـه برو گردش روزگار
|
ز گيتي مـبيناد جز کام خويش
|
نوشـتـه بر ايوانـها نام خويش
|
هـمان دوده و لشکر و کـشورش
|
هـمان خسروي قامت و منظرش
|