الا اي برآورده چرخ بـلـند
|
چـه داريي به پيري مرا مستمند
|
چو بودم جوان در برم داشـتي
|
بـه پيري چرا خوار بگذاشـتي
|
هـمي زرد گردد گـل کامـگار
|
هـمي پرنيان گردد از رنـج خار
|
دو تا گشت آن سرو نازان بـه باغ
|
همان تيره گشت آن گرامي چراغ
|
پر از برف شد کوهـسار سياه
|
هـمي لشـکر از شاه بيند گناه
|
بـه کردار مادر بدي تاکـنون
|
هـمي ريخت بايد ز رنج تو خون
|
وفا و خرد نيسـت نزديک تو
|
پر از رنـجـم از راي تاريک تو
|
مرا کاچ هرگز نـپروردييي
|
چو پرورده بودي نيازردييي
|
هرانگـه کـه زين تيرگي بگذرم
|
بـگويم جـفاي تو با داورم
|
بـنالـم ز تو پيش يزدان پاک
|
خروشان به سربر پراگـنده خاک
|
چـنين داد پاسـخ سپهر بلـند
|
کـه اي مرد گوينده بيگزند
|
چرا بيني از من هـمي نيک و بد
|
چـنين ناله از دانشي کي سزد
|
تو از مـن بـه هر بارهيي برتري
|
روان را به دانـش هـمي پروري
|
بدين هرچ گفتي مرا راه نيسـت
|
خور و ماه زين دانش آگاه نيست
|
خور و خواب و راي و نشسـت ترا
|
بـه نيک و به بد راه و دسـت ترا
|
ازان خواه راهـت کـه راه آفريد
|
شب و روز و خورشيد و ماه آفريد
|
يکي آنک هستيش را راز نيسـت
|
بـه کاريش فرجام و آغاز نيست
|
چو گويد بباش آنچ خواهد به دست
|
کسي کو جزين داند آن بيهدهست
|
مـن از داد چون تو يکي بـندهام
|
پرسـتـنده آفرينـندهام
|
نـگردم همي جز به فرمان اوي
|
نيارم گذشـتـن ز پيمان اوي
|
بـه يزدان گراي و به يزدان پـناه
|
براندازه زو هرچ بايد بـخواه
|
جز او را مخوان گردگار سـپـهر
|
فروزنده ماه و ناهيد و مـهر
|
وزو بر روان مـحـمد درود
|
بيارانـش بر هر يکي برفزود
|