يکي کاخ بود اردوان را بـلـند
|
بـه کاخ اندرون بندهيي ارجمـند
|
کـه گـلـنار بد نام آن ماهروي
|
نـگاري پر از گوهر و رنـگ و بوي
|
بر اردوان هـمـچو دسـتور بود
|
بران خواسـتـه نيز گنـجور بود
|
بروبر گراميتر از جان بدي
|
بـه ديدار او شاد و خـندان بدي
|
چـنان بد که روزي برآمد بـه بام
|
دلـش گشت زان خرمي شادکام
|
نـگـه کرد خـندان لب اردشير
|
جوان در دل ماه شد جايگير
|
هـمي بود تا روز تاريک شد
|
هـمانا بـه شب روز نزديک شد
|
کـمـندي بران کنـگره بر ببست
|
گره زد برو چند و ببـسود دسـت
|
بـه گـسـتاخي از باره آمد فرود
|
هـمي داد نيکي دهـش را درود
|
بيامد خرامان بر اردشير
|
پر از گوهر و بوي مشـک و عـبير
|
ز بالين ديبا سرش برگرفـت
|
چو بيدار شد تنـگ در بر گرفـت
|
نـگـه کرد برنا بران خوبروي
|
بدان موي و آن روي و آن رنگ و بوي
|
بدان ماه گفت از کـجا خاسـتي
|
کـه پرغـم دلـم را بياراسـتي
|
چـنين داد پاسخ که من بـندهام
|
ز گيتي بـه ديدار تو زندهام
|
دلارام گـنـجور شاه اردوان
|
کـه از من بود شاد و روشنروان
|
کـنون گر پذيري ترا بـندهام
|
دل و جان بـه مـهر تو آگـندهام
|
بيايم چو خواهي بـه نزديک تو
|
درفـشان کـنـم روز تاريک تو
|
چو لـخـتي برآمد برين روزگار
|
شـکـسـت اندر آمد به آموزگار
|
جـهانديده بيدار بابـک بـمرد
|
سراي کـهـن ديگري را سـپرد
|
چو آگاهي آمد سوي اردوان
|
پر از غم شد و تيره گشتـش روان
|
گرفـتـند هر مهـتري ياد پارس
|
سپهـبد بـه مهتر پسر داد پارس
|
بـفرمود تا کوس بيرون برند
|
ز درگاه لـشـکر بـه هامون برند
|
جـهان تيره شد بر دل اردشير
|
ازان پير روشـندل و دسـتـگير
|
دل از لـشـکر اردوان برگرفـت
|
وزان آگـهي راي ديگر گرفـت
|
کـه از درد او بد دلـش پرسـتيز
|
بـه هر سو همي جست راه گريز
|
ازان پس چنان بد کـه شاه اردوان
|
ز اخـترشـناسان روشـنروان
|
بياورد چـندي بـه درگاه خويش
|
همي بازجست اختر و راه خويش
|
هـمان نيز تا گردش روزگار
|
ازان پـس کرا باشد آموزگار
|
فرسـتادشان نزد گـلـنار شاه
|
بدان تا کنـند اخـتران را نـگاه
|
سـه روز اندر آن کار شد روزگار
|
نـگـه کرده شد طالع شـهريار
|
چو گـنـجور بـشـنيد آوازشان
|
سخـن گفتـن از طالع و رازشان
|
سيم روز تا شب گذشته سه پاس
|
کـنيزک بپردخـت ز اخترشناس
|
پر از آرزو دل لـبان پر ز باد
|
هـمي داشت گفتار ايشان به ياد
|
چـهارم بـشد مرد روشـنروان
|
کـه بـگـشايد آن راز با اردوان
|
برفـتـند با زيجـها برکـنار
|
ز کاخ کـنيزک بر شـهريار
|
بـگـفـتـند راز سپـهر بلـند
|
همان حکم او بر چه و چون و چند
|
کزين پـس کنون تانه بـس روزگار
|
ز چيزي بـپيچد دل نامدار
|
کـه بـگريزد از مهتري کهـتري
|
سـپـهـبد نژادي و کـنداوري
|
وزان پـس شود شهرياري بلـند
|
جـهاندار و نيکاختر و سودمـند
|
دل نامور مـهـتر نيکبـخـت
|
ز گفتار ايشان غمي گشت سخت
|