بدانگـه که شاه اردوان را بکشت
|
ز خون وي آورد گيتي به مـشـت
|
بدان فر و اورند شاه اردشير
|
شده شادمان مرد برنا و پير
|
کـه بـنوشـت بيدادي اردوان
|
ز داد وي آبادتر شد جـهان
|
چنو کشته شد دخترش را بخواست
|
بدان تا بگويد که گنجش کجاسـت
|
دو فرزند او شد به هـندوسـتان
|
به هر نيک و بد گشته همداستان
|
دو ايدر بـه زندان شاه اندرون
|
دو ديده پر از آب و دل پر ز خون
|
بـه هـندوسـتان بود مهتر پسر
|
کـه بـهـمـن بدي نام آن نامور
|
فرستادهيي جست با راي و هوش
|
جواني کـه دارد به گفـتار گوش
|
چو از پادشاهي نديد ايچ بـهر
|
بدو داد ناگـه يکي پاره زهر
|
بدو گفـت رو پيش خواهر بـگوي
|
کـه از دشمن اين مهرباني مجوي
|
برادر دو داري بـه هـندوسـتان
|
بـه رنـج و بلا گشته همداستان
|
دو در بـند و زندان شاه اردشير
|
پدر کشتـه و زنده خسته بـه تير
|
تو از ما گسسته بدين گونه مـهر
|
پـسـندد چـنين کردگار سپهر?
|
چو خواهي کـه بانوي ايران شوي
|
بـه گيتي پـسـند دليران شوي
|
هلاهـل چـنين زهر هندي بگير
|
بـه کار آر يکـپار بر اردشير
|
فرسـتاده آمد بـهـنـگام شام
|
بـه دخـت گرامي بداد آن پيام
|
ورا جان و دل بر برادر بـسوخـت
|
بـه کردار آتش رخش برفروخـت
|
ز اندوه بـسـتد گرانـمايه زهر
|
بدان بد کـه بردارد از کام بـهر
|
چـنان بد که يک روز شاه اردشير
|
بـه نـخـچير بر گور بگـشاد تير
|
چو بـگذشـت نيمي ز روزه دراز
|
سپـهـبد ز نخچيرگـه گشت باز
|
سوي دخـتر اردوان شد ز راه
|
دوان ماه چـهره بـشد نزد شاه
|
بياورد جامي ز ياقوت زرد
|
پر از شکر و پـسـت با آب سرد
|
بياميخـت با شکر و پسـت زهر
|
کـه بهمـن مـگر يابد از کام بهر
|
چو بگرفت شاه اردشير آن به دست
|
ز دستش بيفتاد و بشکست پست
|
شد آن پادشا بـچـه لرزان ز بيم
|
هـماندر زمان شد دلش به دو نيم
|
جـهاندار زان لرزه شد بدگـمان
|
پرانديشـه از گردش آسـمان
|
بـفرمود تا خانـگي مرغ چار
|
پرسـتـنده آرد بر شـهريار
|
چو آن مرغ بر پست بگذاشـتـند
|
گـماني هـمي خيره پنداشتند
|
هـمانـگاه مرغ آن بخورد و بمرد
|
گـمان بردن از راه نيکي بـبرد
|
بـفرمود تا موبد و کدخداي
|
بيامد بر خـسرو پاکراي
|
ز دسـتور ايران بـپرسيد شاه
|
کـه بدخواه را برنشاني بـه گاه
|
شود در نوازش برانگونه مـسـت
|
کـه بيهوده يازد به جان تو دست
|
چـه بادافرهسـت اين برآورده را
|
چـه سازيم درمان خودکرده را
|
چـنين داد پاسخ که مهترپرسـت
|
چو يازد بـجان جـهاندار دسـت
|
سرش بر گـنـه بر بـبايد بريد
|
کـسي پـند گويد نبايد شـنيد
|
بـفرمود کز دخـتر اردوان
|
چـنان کـن که هرگز نبيند روان
|
بـشد موبد وپيش او دخـت شاه
|
هـمي رفـت لرزان و دل پرگـناه
|
بـه موبد چنين گفـت کاي پرخرد
|
مرا و ترا روز هـم بـگذرد
|
اگر کـشـت خواهي مرا ناگزير
|
يکي کودکي دارم از اردشير
|
اگر مـن سزايم به خون ريختـن
|
ز دار بـلـند اندر آويخـتـن
|
چو اين گردد از پاک مادر جدا
|
بـکـن هرچ فرمان دهد پادشا
|
ز ره باز شد موبد تيزوير
|
بگفـت آنـچ بشـنيد با اردشير
|
بدو گـفـت زو نيز مشنو سخـن
|
کـمـند آر و بادافره او بـکـن
|