بـه دل گفـت موبد کـه بد روزگار
|
کـه فرمان چـنين آمد از شـهريار
|
هـمـه مرگ راييم برنا و پير
|
ندارد پـسر شـهريار اردشير
|
گر او بيعدد ساليان بـشـمرد
|
بـه دشمـن رسد تخت چون بگذرد
|
هـمان بـه کزين کار ناسودمـند
|
بـه مردي يکي کار سازم بـلـند
|
ز کـشـتـن رهانـم مر اين ماه را
|
مـگر زين پـشيمان کنـم شاه را
|
هرانـگـه کزو بـچـه گردد جدا
|
بـه جاي آرم اين گـفـتـه پادشا
|
نـه کاريسـت کز دل همي بـگذرد
|
خردمـند باشـم بـه از بيخرد
|
بياراسـت جايي بـه ايوان خويش
|
کـه دارد ورا چون تـن و جان خويش
|
بـه زن گـفـت اگر هيچ باد هوا
|
بـبيند ورا مـن ندارم روا
|
پس انديشه کرد آنک دشمن بسيست
|
گـمان بد و نيک با هرکـسيسـت
|
يکي چاره سازم کـه بدگوي مـن
|
نراند بـه زشـت آب در جوي مـن
|
بـه خانـه شد و خايه ببريد پسـت
|
برو داغ و دارو نـهاد و بـبـسـت
|
بـه خايه نـمـک بر پراگـند زود
|
بـه حـقـه در آگـند بر سان دود
|
هـماندر زمان حقـه را مـهر کرد
|
بيامد خروشان و رخـساره زرد
|
چو آمد بـه نزديک تخـت بـلـند
|
هـمان حقـه بنـهاد با مهر و بند
|
چـنين گـفـت با شاه کين زينهار
|
سـپارد بـه گـنـجور خود شهريار
|
نوشـتـه بر آن حـقـه تاريخ آن
|
پديدار کرده بـن و بيخ آن
|