بيامد بـه شبـگير دسـتور شاه
|
هـمي کرد کودک به ميدان سپاه
|
يکي جامـه و چـهر و بالا يکي
|
کـه پيدا نـبد اين ازان اندکي
|
بـه ميدان تو گفتي يکي سور بود
|
ميان اندرون شاه شاپور بود
|
چو کودک به زخـم اندر آورد گوي
|
فزوني همي جسـت هر يک بدوي
|
بيامد بـه ميدان پـگاه اردشير
|
تـني چـند از ويژگان ناگزير
|
نـگـه کرد و چون کودکان را بديد
|
يکي باد سرد از جـگر برکـشيد
|
بـه انگشـت بنـمود با کدخداي
|
کـه آمد يکي اردشيري بـه جاي
|
بدو راهـبر گـفـت کاي پادشا
|
دلـت شد بـه فرزند خود بر گواه
|
يکي بـنده را گفـت شاه اردشير
|
کـه رو گوي ايشان به چوگان بگير
|
هـمي باش با کودکان تازهروي
|
بـه چوگان به پيش من انداز گوي
|
ازان کودکان تا کـه آيد دلير
|
ميان سواران بـه کردار شير
|
ز ديدار مـن گوي بيرون برد
|
ازين انجمن کس به کس نشـمرد
|
بود بيگـمان پاک فرزند مـن
|
ز تـخـم و بر و پاک پيوند مـن
|
بـه فرمان بـشد بنده شـهريار
|
بزد گوي و افـگـند پيش سوار
|
دوان کودکان از پي او چو تير
|
چو گـشـتـند نزديک با اردشير
|
بـماندند ناکام بر جاي خويش
|
چو شاپور گرد اندر آمد بـه پيش
|
ز پيش پدر گوي بربود و برد
|
چو شد دور مر کودکان را سـپرد
|
ز شادي چـنان شد دل اردشير
|
کـه گردد جوان مردم گشتـه پير
|
سوارانـش از خاک برداشـتـند
|
هـمي دست بر دست بگذاشتند
|
شهنـشاه زان پس گرفتش به بر
|
هـمي آفرين خواند بر دادگر
|
سر و چشم و رويش ببوسيد و گفت
|
کـه چونين شگفتي نشايد نهفت
|
بـه دل هرگز اين ياد نگذاشـتـم
|
کـه شاپور را کشته پنداشـتـم
|
چو يزدان مرا شـهرياري فزود
|
ز مـن در جـهان يادگاري فزود
|
بـه فرمان او بر نيابي گذر
|
وگر برتر آري ز خورشيد سر
|
گهر خواست از گنج و دينار خواست
|
گرانـمايه ياقوت بسيار خواسـت
|
برو زر و گوهر بـسي ريخـتـند
|
زبر مشـک و عنبر بسي بيختـند
|
ز دينار شد تارکـش ناپديد
|
ز گوهر کـسي چـهره او نديد
|
بـه دسـتور بر نيز گوهر فـشاند
|
بـه کرسي زر پيکرش برنـشاند
|
ببـخـشيد چـندان ورا خواسته
|
کـه شد کاخ و ايوانش آراستـه
|
بـفرمود تا دخـتر اردوان
|
بـه ايوان شود شاد و روشنروان
|
بـبـخـشيد کرده گـناه ورا
|
ز زنـگار بزدود ماه ورا
|
بياورد فرهـنـگيان را به شـهر
|
کـسي کو ز فرزانگي داشت بـهر
|
نوشـتـن بياموختـش پهـلوي
|
نشـسـت سرافرازي و خسروي
|
هـمان جنـگ را گرد کرده عنان
|
ز بالا به دشمن نـمودن سـنان
|
ز مي خوردن و بخشـش و کار بزم
|
سپـه جستـن و کوشش روز رزم
|
وزان پـس دگر کرد ميخ درم
|
هـمان ميخ دينار و هر بيش و کم
|
بـه يک روي بد نام شاه اردشير
|
بـه روي دگر نام فرخ وزير
|
گران خوار بد نام دسـتور شاه
|
جـهانديده مردي نـماينده راه
|
نوشـتـند بر نامـهها همچنين
|
بدو داد فرمان و مـهر و نـگين
|
ببخـشيد گنـجي به درويش مرد
|
کـه خوردش نبودي بـجز کارکرد
|
نـگـه کرد جايي که بد خارستان
|
ازو کرد خرم يکي شارسـتان
|
کـجا گـندشاپور خواندي ورا
|
جزين نام نامي نراندي ورا
|