چـنين تا برآمد برين چـندگاه
|
بـه ايران پراگنده گشته سـپاه
|
بـه روم آنک شاپور را داشـتي
|
شـب و روز تنهاش نگذاشـتي
|
کـنيزک نـبودي ز شاپور شاد
|
ازان کـش ز ايرانيان بد نژاد
|
شـب و روز زان چرم گريان بدي
|
دل او ز شاپور بريان بدي
|
بدو گفت روزي که اي خوب روي
|
چه مردي مترس ايچ با من بگوي
|
کـه در چرم چو نازک اندام تو
|
هـمي بگسـلد خواب و آرام تو
|
چو سروي بدي بر سرش گرد ماه
|
بران ماه کرسي ز مشـک سياه
|
کـنون چنبري گشت بالاي سرو
|
تـن پيل وارت بـه کردار غرو
|
دل مـن هـمي بر تو بريان شود
|
دو چشمم شب و روز گريان شود
|
بدين سختي اندر چه جويي همي
|
کـه راز تو با من نگويي هـمي
|
بدو گفت شاپور کاي خوبچـهر
|
گرت هيچ بر من بجنـبيد مـهر
|
بـه سوگند پيمانت خواهم يکي
|
کزان نـگذري جاودان اندکي
|
نـگويي بـه بدخواه راز مرا
|
کـني ياد درد و گداز مرا
|
بـگويم ترا آنـچ درخواسـتي
|
بـه گـفـتار پيدا کنم راستي
|
کـنيزک بـه دادار سوگند خورد
|
بـه زنار شـماس هفـتاد گرد
|
بـه جان مسيحا و سوک صليب
|
بـه داراي ايران گشته مـصيب
|
کـه راز تو با کس نگويم ز بـن
|
نـجويم هـمي بتري زين سخن
|
هـمـه راز شاپور با او بگفـت
|
بماند آن سخن نيک و بد در نهفت
|
بدو گفت اکـنون چو فرمان دهي
|
بدين راز مـن دل گروگان دهي
|
سر از بانوان برتر آيد ترا
|
جـهان زير پاي اندر آيد ترا
|
بـه هنـگام نان شيرگرم آوري
|
بـپوشي سخـن نرم نرمآوري
|
بـه شير اندر آغارم اين چرم خر
|
که اين چرم گردد به گيتي سمر
|
پـس از من بسي ساليان بگذرد
|
بـگويد هـمي هرک دارد خرد
|
کنيزک همي خواستي شير گرم
|
نـهاني ز هرکـس بـه آواز نرم
|
چو کشتي يکي جام برداشـتي
|
بر آتـش همي تيز بگذاشـتي
|
بـه نزديک شاپور بردي نـهان
|
نگفـتي نهان با کس اندر جهان
|
دو هفته سپهر اندرين گشته شد
|
بـه فرجام چرم خر آغشته شد
|
چو شاپور زان پوسـت آمد برون
|
همـه دل پر از درد و تن پر ز خون
|
چـنين گفت پس با کنيزک به راز
|
کـه اي پاک بينادل و نيکساز
|
يکي چاره بايد کنون ساخـتـن
|
ز هر گونـه انديشه انداخـتـن
|
کـه ما را گذر باشد از شهر روم
|
مـباد آفرين بر چـنين مرز و بوم
|
کـنيزک بدو گفـت فردا پـگاه
|
شوند اين بزرگان سوي جشنگاه
|
يکي جشن باشد بـه روم اندرون
|
کـه مرد و زن و کودک آيد برون
|
چو کدبانو از شـهر بيرون شود
|
بدان جشن خرم به هامون شود
|
شود جاي خالي و من چارهجوي
|
بـسازم نترسـم ز پتياره گوي
|
دو اسپ و دو گوپال و تير و کمان
|
بـه پيش تو آرم به روشـن روان
|
ببست اندر انديشه دل را نخست
|
از آخر دو اسپ گرانمايه جسـت
|
هـمان تيغ و گوپال و برگستوان
|
هـمان جوشـن و مغفر هندوان
|
بـه انديشه دل را به جاي آوريد
|
خرد را بران رهـنـماي آوريد
|
چو از باختر چشمه اندر کـشيد
|
شـب آن چادر قار بر سر کشيد
|
پرانديشـه شد جان شاپور شاه
|
کـه فردا چه سازد کنيزک پـگاه
|