يکي نامـه بـنوشـت شاه زمين
|
بـه خاور خداي و بـه سالار چين
|
سر نامـه کرد آفرين خداي
|
کجا هست و باشد هميشه به جاي
|
چـنين گـفـت کاين نامه پندمند
|
بـه نزد دو خورشيد گشته بلـند
|
دو سنگي دو جنگي دو شاه زمين
|
ميان کيان چون درخـشان نـگين
|
از آنـکو ز هر گونـه ديده جـهان
|
شده آشـکارا برو بر نـهان
|
گراينده تيغ و گرز گران
|
فروزنده نامدار افـسران
|
نـماينده شـب بـه روز سـپيد
|
گـشاينده گـنـج پيش اميد
|
همـه رنجـها گشته آسان بدوي
|
برو روشـني اندر آورده روي
|
نخواهـم هـمي خويشتن را کلاه
|
نـه آگـنده گنج و نه تاج و نه گاه
|
سـه فرزند را خواهـم آرام و ناز
|
از آن پـس کـه ديديم رنـج دراز
|
برادر کزو بود دلـتان بـه درد
|
وگر چـند هرگز نزد باد سرد
|
دوان آمد از بـهر آزارتان
|
کـه بود آرزومـند ديدارتان
|
بيفـگـند شاهي شـما را گزيد
|
چـنان کز ره نامداران سزيد
|
ز تخت اندر آمد به زين برنشسـت
|
برفـت و ميان بندگي را ببسـت
|
بدان کو به سال از شما کهترسـت
|
نوازيدن کـهـتر اندر خورسـت
|
گراميش داريد و نوشـه خوريد
|
چو پرورده شد تـن روان پروريد
|
چو از بودنـش بـگذرد روز چـند
|
فرسـتيد با زي منش ارجـمـند
|
نـهادند بر نامـه بر مـهر شاه
|
ز ايوان بر ايرج گزين کرد راه
|
بـشد با تـني چـند برنا و پير
|
چـنان چون بود راه را ناگريز
|