چو بنشـسـت بر گاه شاه اردشير
|
بياراسـت آن تـخـت شاپور پير
|
کـمر بـسـت و ايرانيان را بـخواند
|
بر پايه تـخـت زرين نـشاند
|
چـنين گـفـت کز دور چرخ بلـند
|
نـخواهـم کـه باشد کسي را گزند
|
جـهان گر شود رام با کام مـن
|
بـبينـند تيزي و آرام مـن
|
ور ايدونـک با ما نـسازد جـهان
|
بـسازيم ما با جـهان جـهان
|
برادر جـهان ويژه ما را سـپرد
|
ازيرا کـه فرزند او بود خرد
|
فرسـتـم روان ورا آفرين
|
کـه از بدسگالان بشسـت او زمين
|
چو شاپور شاپور گردد بـلـند
|
شود نزد او گاه و تاج ارجـمـند
|
سـپارم بدو گاه و تاج و سـپاه
|
کـه پيمان چـنين کرد شاپور شاه
|
مـن اين تـخـت را پايکار ويام
|
هـمان از پدر يادگار ويام
|
شـما يکـسره داد ياد آوريد
|
بـکوشيد و آيين و داد آوريد
|
چـنان دان که خورديم و بر ما گذشت
|
چو مردي همه رنج ما باد گـشـت
|
چو ده سال گيتي همي داشت راست
|
بـخورد و ببخشيد چيزي که خواست
|
نجسـت از کسي باژ و ساو و خراج
|
هـمي رايگان داشـت آن گاه و تاج
|
مر او را نـکوکار زان خواندند
|
کـه هرکـس تـنآسان ازو ماندند
|
چو شاپور گـشـت از در تاج و گاه
|
مر او را سپرد آن خجسـتـه کـلاه
|
نـگـشـت آن دلاور ز پيمان خويش
|
بـه مردي نگه داشت سامان خويش
|