فريدون نـهاده دو ديده بـه راه
|
سـپاه و کـلاه آرزومـند شاه
|
چو هنـگام برگـشـتـن شاه بود
|
پدر زان سـخـن خود کي آگاه بود
|
هـمي شاه را تخت پيروزه ساخـت
|
هـمي تاج را گوهر اندر شاخـت
|
پذيره شدن را بياراسـتـند
|
مي و رود و رامشگران خواسـتـند
|
تـبيره بـبردند و پيل از درش
|
ببـسـتـند آذين بـه هر کشورش
|
بـه زين اندرون بود شاه و سـپاه
|
يکي گرد تيره برآمد ز راه
|
هيوني برون آمد از تيره گرد
|
نشـسـتـه برو سوگواري به درد
|
خروشي برآورد دل سوگوار
|
يکي زر تابوتـش اندر کـنار
|
بـه تابوت زر اندرون پرنيان
|
نـهاده سر ايرج اندر ميان
|
ابا نالـه و آه و با روي زرد
|
بـه پيش فريدون شد آن شوخ مرد
|
ز تابوت زر تـخـتـه برداشـتـند
|
کـه گـفـتار او خوار پنداشـتـند
|
ز تابوت چون پرنيان برکـشيد
|
سر ايرج آمد بريده پديد
|
بيافـتاد ز اسـپ آفريدون بـه خاک
|
سپـه سر به سر جامه کردند چاک
|
سيه شد رخ و ديدگان شد سـپيد
|
کـه ديدن دگرگونـه بودش اميد
|
چو خـسرو برانگونـه آمد ز راه
|
چـنين بازگـشـت از پذيره سـپاه
|
دريده درفـش و نـگونـسار کوس
|
رخ نامداران بـه رنـگ آبـنوس
|
تـبيره سيه کرده و روي پيل
|
پراکـنده بر تازي اسـپانـش نيل
|
پياده سـپـهـبد پياده سـپاه
|
پر از خاک سر برگرفـتـند راه
|
خروشيدن پـهـلوانان بـه درد
|
کـنان گوشـت تـن را بران رادمرد
|
برين گونـه گردد به ما بر سـپـهر
|
بـخواهد ربودن چو بـنـمود چـهر
|
مـبر خود بـه مـهر زمانه گـمان
|
نـه نيکو بود راسـتي در کـمان
|
چو دشمـنـش گيري نمايدت مـهر
|
و گر دوست خواني نـبينيش چـهر
|
يکي پـند گويم ترا مـن درسـت
|
دل از مـهر گيتي ببايدت شـسـت
|
سـپـه داغ دل شاه با هاي و هوي
|
سوي باغ ايرج نـهادند روي
|
بـه روزي کجا جشـن شاهان بدي
|
وزان پيشـتر بزمـگاهان بدي
|
فريدون سر شاه پور جوان
|
بيامد بـبر برگرفـتـه نوان
|
بر آن تخـت شاهنشهي بـنـگريد
|
سر شاه را نزدر تاج ديد
|
هـمان حوض شاهان و سرو سهي
|
درخـت گـلـفـشان و بيد و بهي
|
تـهي ديد از آزادگان جـشـنـگاه
|
بـه کيوان برآورده گرد سياه
|
همي سوخت باغ و همي خست روي
|
همي ريخت اشک و همي کند موي
|
ميان را بزناز خونين بـبـسـت
|
فـکـند آتـش اندر سراي نشست
|
گلستانـش برکند و سروان بسوخت
|
بـه يکـبارگي چشم شادي بدوخت
|
نـهاده سر ايرج اندر کـنار
|
سر خويشـتـن کرد زي کردگار
|
هـمي گـفـت کاي داور دادگر
|
بدين بيگنـه کشـتـه اندر نـگر
|
بـه خنـجر سرش کنده در پيش من
|
تـنـش خورده شيران آن انجمـن
|
دل هر دو بيداد از آن سان بـسوز
|
کـه هرگز نـبينـند جز تيره روز
|
بـه داغي جـگرشان کـني آژده
|
کـه بـخـشايش آرد بريشان دده
|
هـمي خواهـم از روشـن کردگار
|
کـه چـندان زمان يابـم از روزگار
|
کـه از تـخـم ايرج يکي نامور
|
بيايد برين کين بـبـندد کـمر
|
چو ديدم چنين زان سـپـس شايدم
|
اگر خاک بالا بـپيمايدم
|
برينگونـه بگريسـت چـندان بزار
|
هـمي تاگيا رسـتـش اندر کـنار
|
زمين بـسـتر و خاک بالين او
|
شده تيره روشـن جـهانبين او
|
در بار بـسـتـه گـشاده زبان
|
هـمي گـفـت کاي داور راستان
|
کـس از تاجداران بدينسان نـمرد
|
کـه مردسـت اين نامـبردار گرد
|
سرش را بريده بـه زار اهرمـن
|
تـنـش را شده کام شيران کفـن
|
خروشي بـه زاري و چشـمي پرآب
|
ز هر دام و دد برده آرام و خواب
|
سراسر همـه کـشورش مرد و زن
|
بـه هر جاي کرده يکي انجـمـن
|
هـمـه ديده پرآب و دل پر ز خون
|
نشسـتـه بـه تيمار و گرم اندرون
|
هـمـه جامـه کرده کبود و سياه
|
نشستـه بـه اندوه در سوگ شاه
|
چـه مايه چـنين روز بگذاشـتـند
|
هـمـه زندگي مرگ پنداشـتـند
|