برفـت و بيامد بـه ايوان خويش
|
همه شب همي ساخت درمان خويش
|
پرانديشـه آن شب به ايوان بخفـت
|
بـخـنديد و آن راز با کس نگـفـت
|
بـه شـبـگير چون تاج بر سر نهاد
|
سـپـه را سراسر هـمـه بار داد
|
بـفرمود تا لـنـبـک آبـکـش
|
بـشد پيش او دست کرده به کـش
|
بـبردند ز ايوان بـه راهام را
|
جـهود بدانديش و بدکام را
|
چو در بارگـه رفـت بـنـشاندند
|
يکي پاکدل مرد را خواندند
|
بدو گـفـت رو بارگيها بـبر
|
نـگر تا نـباشي بـجز دادگر
|
بـه خان بـه راهام شو بر گذار
|
نـگر تا چـه بيني نـهاده بيار
|
بـشد پاکدل تا بـه خان جـهود
|
هـمـه خانـه ديبا و دينار بود
|
ز پوشيدني هـم ز گـسـتردني
|
ز افـگـندني و پراگـندني
|
يکي کاروانخانـه بود و سراي
|
کزان خانـه بيرون نـبوديش جاي
|
ز در و ز ياقوت و هر گوهري
|
ز هر بدرهيي بر سرش افـسري
|
کـه دانـند موبد مر آن را شـمار
|
ندانـسـت کردن بـس روزگار
|
فرسـتاد موبد بدانـجا سوار
|
شـتر خواسـت از دشت جهرم هزار
|
هـمـه بار کردند و ديگر نـماند
|
هـمي شاددل کاروان را براند
|
چو بانـگ دراي آمد از بارگاه
|
بـشد مرد بينا بگفـت آن بـه شاه
|
کـه گوهر فزون زين به گنج تو نيست
|
هـمان مانده خروار باشد دويسـت
|
بـماند اندران شاه ايران شگـفـت
|
ز راز دل انديشـهها برگرفـت
|
کـه چـندين بورزيد مرد جـهود
|
چو روزي نـبودش ز ورزش چـه سود
|
ازان صد شـتروار زر و درم
|
ز گـسـتردنيها و از بيش و کـم
|
جـهاندار شاه آبـکـش را سـپرد
|
بـشد لـنـبـک از راه گنجي ببرد
|
ازان پـس براهام را خواند و گـفـت
|
کـه اي در کمي گشته با خاک جفت
|
چـه گويي که پيغمبرت چند زيسـت
|
چه بايست چندي به زشتي گريست
|
سوار آمد و گفت با مـن سـخـن
|
ازان داستانـهاي گشتـه کـهـن
|
کـه هرکـس کـه دارد فزوني خورد
|
کـسي کو ندارد هـمي پژمرد
|
کـنون دسـت يازان ز خوردن بکش
|
بـبين زين سپـس خوردن آبکـش
|
ز سرگين و زربفت و دستار و خشـت
|
بـسي گفـت با سفله مرد کنشت
|
درم داد ناپاک دل را چـهار
|
بدو گـفـت کاين را تو سرمايهدار
|
سزا نيسـت زين بيشـتر مر ترا
|
درم مرد درويش را سر ترا
|
بـه ارزانيان داد چيزي کـه بود
|
خروشان هـمي رفـت مرد جـهود
|