دگر روز چون تاج بـفروخـت هور
|
جـهاندار شد سوي نخـچير گور
|
کـمان را بـه زه بر نهاده سـپاه
|
پـس لشکر اندر همي رفت شاه
|
چنين گفت هرکو کمان را به دست
|
بـمالد گـشايد به اندازه شست
|
نـبايد زدن تير جز بر سرون
|
کـه از سينـه پيکانـش آيد برون
|
يکي پهـلوان گفت کاي شـهريار
|
نـگـه کـن بدين لشـکر نامدار
|
کـه با کيست زينگونه تير و کمان
|
بدانديش گر مرد نيکي گـمان
|
مـگر باشد اين را گـشاد برت
|
کـه جاويد بادا سر و افـسرت
|
چو تو تير گيري و شمـشير و گرز
|
ازان خـسروي فر و بالاي برز
|
همـه لشـکر از شاه دارند شرم
|
ز تير و کمانشان شود دسـت نرم
|
چـنين داد پاسخ که اين ايزديست
|
کزو بـگذري زور بـهرام چيسـت
|
برانـگيخـت شـبديز بـهرام را
|
هـمي تيز کرد او دلارام را
|
چو آمدش هنگام بگشاد شسـت
|
بر گور را با سرونش بـبـسـت
|
هـمانـگاه گور اندر آمد بـه سر
|
برفـتـند گردان زرين کـمر
|
شگـفـت اندران زخـم او ماندند
|
يکايک برو آفرين خواندند
|
کـه کـس پر و پيکان تيرش نديد
|
بـه بالاي آن گور شد ناپديد
|
سواران جـنـگي و مردان کين
|
سراسر برو خواندند آفرين
|
بدو پهـلوان گفـت کاي شـهريار
|
مـبيناد چـشـمـت بد روزگار
|
سواري تو و ما هـمـه بر خريم
|
هـم از خروران در هنر کـمـتريم
|
بدو گفت شاه اين نه تير منسـت
|
کـه پيروزگر دستـگير منسـت
|
کرا پشـت و ياور جهاندار نيسـت
|
ازو خوارتر در جـهان خوار نيسـت
|
برانـگيخـت آن بارکش را ز جاي
|
تو گفتي شد آن باره پران هـماي
|
يکي گور پيش آمدش ماده بود
|
بـچـه پيش ازو رفته او مانده بود
|
يکي تيغ زد بر ميانـش سوار
|
بدونيم شد گور ناپايدار
|
رسيدند نزديک او مـهـتران
|
سرافراز و شمشير زن کـهـتران
|
چو آن زخـم ديدند بر ماده گور
|
خردمـند گفت اينت شمشير و زور
|
مـبيناد چـشـم بد اين شاه را
|
نـماند بـجز بر فـلـک ماه را
|
سر مهـتران جـهان زير اوسـت
|
فلـک زير پيکان و شمشير اوست
|
سـپاه از پساندر همي تاختـند
|
بيابان ز گوران بـپرداخـتـند
|
يکي مرد بر گرد لشکر بگـشـت
|
کـه يک تن مباد اندرين پهن دشت
|
کـه گوري فروشد بـه بازارگان
|
بديشان دهـند اين همـه رايگان
|
ز بر کوي با نامداران جز
|
بـبردند بـسيار ديبا و خز
|
بـپذرفـت و فرمود تا باژ و ساو
|
نـخواهـند اگر چـندشان بود تاو
|
ازان شـهرها هرک درويش بود
|
وگر نانش از کوشـش خويش بود
|
ز بـخـشيدن او توانـگر شدند
|
بـسي نيز با تخت و افـسر شدند
|
بـه شـهر اندر آمد ز نخـچيرگاه
|
بـکي هفتـه بد شادمان با سپاه
|
برفـتي خوشآواز گويندهيي
|
خردمـند و درويش جويندهيي
|
بگـفـتي کـه اي دادخواهندگان
|
بـه يزدان پـناهيد از بـندگان
|
کـسي کو بخفتسـت با رنـج ما
|
وگر نيستـش بـهره از گنـج ما
|
بـه ميدان خراميد تا شـهريار
|
مـگر بر شـما نوکـند روزگار
|
دگر هرک پيرست و بيکار و سست
|
هـمان کو جوانست و ناتن درست
|
وگر وام دارد کـسي زين گروه
|
شدسـت از بد وام خواهان ستوه
|
وگر بيپدر کودکانـند نيز
|
ازان کـس که دارد بخواهـند چيز
|
بود مام کودک نـهـفـتـه نياز
|
بدوبر گـشايم در گـنـج باز
|
وگر مايهداري توانـگر بـمرد
|
بدين مرز ازو کودکان ماند خرد
|
گـنـه کار دارد بدان چيز راي
|
ندارد بـه دل شرم و بيم خداي
|
سخـن زين نشان کس مداريد باز
|
کـه از رازداران مـنـم بينياز
|
توانـگر کـنـم مرد درويش را
|
بـه دين آورم جان بدکيش را
|
بـتوزيم فام کـسي کـش درم
|
نـباشد دل خويش دارد بـه غـم
|
دگر هرک دارد نـهـفـتـه نياز
|
هـمي دارد از تنـگي خويش راز
|
مر او را ازان کار بيغـم کـنـم
|
فزون شادي و اندهش کم کـنـم
|
گر از کارداران بود رنـج نيز
|
کـه او از پدرمردهيي خواست چيز
|
کـنـم زنده بر دار بيداد را
|
کـه آزرد او مرد آزاد را
|
گـشادند زان پـس در گنـج باز
|
توانـگر شد آنکس کـه بودش نياز
|
ز نخـچيرگـه سوي بغداد رفـت
|
خرد يافـتـه با دلي شاد رفـت
|
برفتـند گردنـکـشان پيش اوي
|
ز بيگانـه و آنـک بد خويش اوي
|
بـفرمود تا بازگردد سـپاه
|
بيامد بـه کاخ دلاراي شاه
|
شـبـسـتان زرين بياراستـند
|
پرسـتـندگان رود و مي خواستند
|
بـتان چامـه و چنگ برساختـند
|
ز بيگانـه ايوان بـپرداخـتـند
|
ز رود و مي و بانگ چنـگ و سرود
|
هوا را هـمي داد گـفـتي درود
|
به هر شب ز هر حجره يک دستبند
|
بـبردند تا دل ندارد نژند
|
دو هفتـه هـمي بود دل شادمان
|
در گنـج بـگـشاد روز و شـبان
|
درم داد و آمد به شـهر صـطـخر
|
بـه سر بر نهاد آن کيان تاج فـخر
|
شبـسـتاان خود را چو در باز کرد
|
بـتان را ز گـنـج درم ساز کرد
|
بـه مشکوي زرين هرانکس که تاج
|
نـبودش بزير اندرون تـخـت عاج
|
ازان شاه ايران فراوان ژکيد
|
برآشـفـت وز روزبـه لـب گزيد
|
بدو گـفـت مـن باژ روم و خزر
|
بديشان دهـم چون بياري بدر
|
هـماکـنون بـه خروار دينار خواه
|
ز گـنـج ري و اصفـهان باژ خواه
|
شبـسـتان برينگونـه ويران بود
|
نـه از اخـتر شاه ايران بود
|
ز هر کـشوري باژ نو خواسـتـند
|
زمين را بـه ديبا بياراسـتـند
|
برينگونـه يک چند گيتي بـخورد
|
بـه بزم و به رزم و به ننگ و نـبرد
|