دگر هفتـه تنـها به نخـچير شد
|
دژم بود با ترکـش و تير شد
|
ز خورشيد تابنده شد دشـت گرم
|
سپـهـبد ز نخـچير برگشت نرم
|
سوي کاخ بازارگاني رسيد
|
بـه هر سو نگه کرد و کس را نديد
|
بـبازارگان گـفـت ما را سپنـج
|
توان داد کز ما نـبيني تو رنـج
|
چو بازارگانـش فرود آوريد
|
مر او را يکي خوابـگـه برگزيد
|
هـمي بود نالان ز درد شـکـم
|
بـه بازارگان داد لـخـتي درم
|
بدو گفـت لخـتي نـبيد کهـن
|
ابا مـغز بادام بريان بـکـن
|
اگر خانـگي مرغ باشد رواسـت
|
کزين آرزوها دلـم را هواسـت
|
نياورد بازارگان آنـچ گـفـت
|
نـبد مـغز بادامـش اندر نهفت
|
چو تاريک شد ميزبان رفـت نرم
|
يکي مرغ بريان بياورد گرم
|
بياراسـت خوان پيش بـهرام برد
|
بـه بازارگان گـفـت بـهرام گرد
|
کـه از تو نـبيد کهن خواسـتـم
|
زبان را بـه خواهش بياراسـتـم
|
نياوردي و داده بودم درم
|
کـه نالـنده بودم ز درد شـکـم
|
چـنين داد پاسخ کـه اي بيخرد
|
نداري خرد کو روان پرورد
|
چو آوردم اين مرغ بريان گرم
|
فزون خواستن نيست آيين و شرم
|
چو بشـنيد بهرام زو اين سخـن
|
بـشد آرزوي نـبيد کـهـن
|
پشيمان شد از گفت خود نان بخورد
|
برو نيز ياد گذشـتـه نـکرد
|
چو هنگامـه خوابش آمد بخفـت
|
بـه بازارگان نيز چيزي نگـفـت
|
ز درياي جوشان چو خور بردميد
|
شد آن چادر قيرگون ناپديد
|
هـمي گـفـت پرمايه بازارگان
|
بـه شاگرد کاي مرد ناکاردان
|
مران مرغ کارزش نـبد يک درم
|
خريدي بـه افزون و کردي ستـم
|
گر ارزان خريدي ابا اين سوار
|
نـبودي مرا تيره شـب کارزار
|
خريدي مر او را به دانـگي پـنير
|
بدي با مـن امروز چون آب و شير
|
بدو گفـت اگر اين نه کار منسـت
|
چنان دان که مرغ از شمار منست
|
تو مهـمان مـن باش با اين سوار
|
بدين مرغ با مـن مـکـن کارزار
|
چو بهرام برخاسـت از خواب خوش
|
بـشد نزد آن باره دسـتکـش
|
کـه زين برنـهد تا بـه ايوان شود
|
کـلاهـش ز ايوان به کيوان شود
|
چو شاگرد ديدش به بهرام گفـت
|
کـه امروز با من به بد باش جفت
|
بشد شاه و بنشست بر تخت اوي
|
شگـفـتي فروماند از بخت اوي
|
جوان رفـت و آورد خايه دويسـت
|
به استاد گفت اي گرامي مهايست
|
يکي مرغ بريان با نان گرم
|
نـبيد کـهـن آر و بادام نرم
|
بـشد نزد بهرام گفـت اي سوار
|
هـمي خايه کردي تو دي خواستار
|
کـنون آرزوها بياريم گرم
|
هـم از چندگونه خورشـهاي نرم
|
بگفـت اين و زان پس به بازار شد
|
بـه ساز دگرگون خريدار شد
|
شـکر جست و بادام و مرغ و بره
|
کـه آرايش خوان کـند يکـسره
|
مي و زعفران برد و مشک و گـلاب
|
سوي خانه شد با دلي پرشـتاب
|
بياورد خوان با خورشـهاي نـغز
|
جوان بر منـش بود و پاکيزهمـغز
|
چو نان خورده شد جام پر ميبـبرد
|
نخستـني به بهرام خسرو سپرد
|
بدينگونـه تا شاد و خرم شدند
|
ز خردک بـه جام دمادم شدند
|
چـنين گـفـت با ميزبان شهريار
|
کـه بـهرام ما را کند خواسـتار
|
شـما مي گساريد و مستان شويد
|
مـجـنـبيد تا مي پرستان شويد
|
بـماليد پـس باره را زين نـهاد
|
سوي گلشن آمد ز مي گشته شاد
|
بـه بازارگان گفت چندين مـکوش
|
از افزوني اين مرد ارزان فروش
|
بـه دانـگي مرا دوش بفروخـتي
|
هـمي چشـم شاگرد را دوختي
|
کـه مرغي خريدي فزون از بـها
|
نـهادي مرا در دم اژدها
|
بگـفـت اين بـه بازارگان و برفت
|
سوي گاه شاهي خراميد تـفـت
|
چو خورشيد بر تخت بـنـمود تاج
|
جهانـبان نشست از بر تخت عاج
|
بـفرمود خـسرو بـه سالار بار
|
کـه بازارگان را کـند خواسـتار
|
بيارند شاگر با او بـهـم
|
يکي شاد ازيشان و ديگر دژم
|
چو شاگرد و اسـتاد رفـتـند زود
|
بـه پيش شهنـشاه ايران چو دود
|
چو شاگرد را ديد بـنواخـتـش
|
بر مـهـتران شاد بنشاخـتـش
|
يکي بدره بردند نزديک اوي
|
کـه چون ماه شد جان تاريک اوي
|
بـه بازارگان گـفـت تا زندهاي
|
چـنان دان که شاگرد را بـندهاي
|
هـمان نيز هر ماهياني دوبار
|
درم شسـت گنجي بروبر شـمار
|
بـه چيز تو شاگرد مهـمان کـند
|
دل مرد آزاده خـندان کـند
|
به موبد چنين گفت زان پس که شاه
|
چو کار جـهان را ندارد نـگاه
|
چـه داند که مردم کدامست بـه
|
چگونـه شـناسد کـهان را ز مه
|