برينگونـه يک چـند گيتي بـخورد
|
بـه رزم و به بزم و به ننـگ و نـبرد
|
پـس آگاهي آمد به هند و بـه روم
|
بـه ترک و بـه چين و بـه آباد بوم
|
کـه بـهرام را دل به بازيست بس
|
کـسي را ز گيتي ندارد بـه کـس
|
طـلايه نـه و ديدهبان نيز نـه
|
بـه مرز اندرون پـهـلوان نيز نـه
|
بـه بازي هـمي بـگذارند جـهان
|
نداند هـمي آشـکار و نـهان
|
چو خاقان چين اين سخنـها شـنيد
|
ز چين و ختـن لـشـکري برگزيد
|
درم داد و سر سوي ايران نـهاد
|
کـسي را نيامد ز بـهرام ياد
|
وزان سوي قيصر سـپـه برگرفـت
|
هـمـه کـشور روم لشگر گرفت
|
بـه ايران چو آگاهي آمد ز روم
|
ز هـند و ز چين و ز آباد بوم
|
کـه قيصر سپه کرد و لشکر کشيد
|
ز چين و ختـن لـشـکر آمد پديد
|
بـه ايران هرانکس کـه بد پيشرو
|
ز پيران و از نامداران نو
|
هـمـه پيش بـهرام گور آمدند
|
پر از خـشـم و پيکار و شور آمدند
|
بگـفـتـند با شاه چندي درشت
|
کـه بخـت فروزانـت بنمود پشت
|
سر رزمـجويان بـه رزم اندرسـت
|
ترا دل بـه بازي و بزم اندرسـت
|
بـه چشم تو خوارست گنج و سپاه
|
هـمان تاج ايران و هم تخـت و گاه
|
چـنين داد پاسـخ جـهاندار شاه
|
بدان موبدان نـماينده راه
|
کـه دادار گيهان مرا ياورسـت
|
کـه از دانـش برتران برترسـت
|
بـه نيروي آن پادشاه بزرگ
|
کـه ايران نگه دارم از چنـگ گرگ
|
به بخت و سپاه و به شمشير و گنج
|
ز کـشور بگردانـم اين درد و رنـج
|
هـمي کرد بازي بدان همـنـشان
|
وزو پر ز خون ديده سرکـشان
|
هـمي گفـت هرکس کزين پادشا
|
بـپيچد دل مردم پارسا
|
دل شاه بـهرام بيدار بود
|
ازين آگـهي پر ز تيمار بود
|
هـمي ساخـتي کار لشکر نـهان
|
ندانـسـت رازش کـس اندر جهان
|
همـه شـهر ايران ز کارش به بيم
|
از انديشـگان دل شده بـه دو نيم
|
همـه گشـتـه نوميد زان شهريار
|
تـن و کدخدايي گرفـتـند خوار
|
پـس آگاه آمد بـه بـهرامـشاه
|
کـه آمد ز چين اندر ايران سـپاه
|
جـهاندار گستـهـم را پيش خواند
|
ز خاقان چين چـند با او براند
|
کـجا پـهـلوان بود و دسـتور بود
|
چو رزم آمدي پيش رنـجور بود
|
دگر مـهرپيروز بـه زاد را
|
سوم مـهربرزين خراد را
|
چو بـهرام پيروز بـهراميان
|
خزروان رهام با انديان
|
يکي شاه گيلان يکي شاه ري
|
کـه بودند در راي هـشيار پي
|
دگر داد برزين رزمآزماي
|
کـجا زاولـسـتان بدو بد بـه پاي
|
بياورد چون قارن برزمـهر
|
دگر دادبرزين آژنـگ چـهر
|
گزين کرد ز ايرانيان سيهزار
|
خردمـند و شايسـتـه کارزار
|
برادرش را داد تـخـت و کـلاه
|
کـه تا گـنـج و لشکر بدارد نـگاه
|
خردمـند نرسي آزاد چـهر
|
همـش فر و دين بود هم داد و مهر
|
وزان جايگـه لشـکر اندر کـشيد
|
سوي آذرآبادگان پرکـشيد
|
چو از پارس لـشـکر فراوان بـبرد
|
چـنين بود راي بزرگان و خرد
|
کـه از جنـگ بگريخت بهرامـشاه
|
وزان سوي آذر کـشيدسـت راه
|
چو بـهرام رخ سوي دريا نـهاد
|
رسولي ز قيصر بيامد چو باد
|
بـه کاخيش نرسي فرود آوريد
|
گرانـمايه جايي چـنانـچون سزيد
|
نشـسـتـند با رايزن بـخردان
|
بـه نزديک نرسي هـمـه موبدان
|
سراسر سخنـشان بد از شـهريار
|
کـه داد او به باد آن هـمـه روزگار
|
سوي موبدان موبد آمد سـپاه
|
بـه آگاه بودن ز بـهرامـشاه
|
کـه بر ما هـمي رنج بـپراگـند
|
چرا هـم ز لشـکر نه گنـج آگـند
|
بـه هرجاي زر برفـشاند هـمي
|
هـم ارج جواني نداند هـمي
|
پراگـنده شد شـهري و لشـکري
|
هـمي جسـت هرکس ره مهتري
|
کـنون زو نداريم ما آگـهي
|
بـما بازگردد بدي ار بـهي
|
ازان پـس چو گفتارها شد کـهـن
|
برين بر نـهادند يکـسر سـخـن
|
کز ايران يکي مرد با آفرين
|
فرسـتـند نزديک خاقان چين
|
کـه بـنـشين ازين غارت و تاختن
|
ز هرگونـه بايد برانداخـتـن
|
مـگر بوم ايران بـماند بـه جاي
|
چو از خانـه آواره شد کدخداي
|
چنين گفت نرسي که اين روي نيست
|
مر اين آب را در جهان جوي نيسـت
|
سليحسـت و گنجست و مردان مرد
|
کز آتـش بـه خـنـجر برآرند گرد
|
چو نوميدي آمد ز بـهرامـشاه
|
کـجا رفـت با خوارمايه سـپاه
|
گر انديشـه بد کـني بد رسد
|
چـه بايد به شاهان چنين گشت بد
|
شـنيدند ايرانيان اين سـخـن
|
يکي پاسـخ کژ فـگـندند بـن
|
کـه بـهارم ز ايدر سپاهي بـبرد
|
کـه ما را به غم دل بـبايد سـپرد
|
چو خاقان بيايد به ايران به جـنـگ
|
نـماند برين بوم ما بوي و رنـگ
|
سـپاهي و نرسي نماند بـه جاي
|
بـکوبـند بر خيره ما را بـه پاي
|
يکي چاره سازيم تا جاي ما
|
بـماند ز تـن نـگـسـلد پاي ما
|
يکي موبدي بود نامـش هـماي
|
هـنرمـند و بادانـش و پاکراي
|
ورا برگزيدند ايرانيان
|
کـه آن چاره را تنـگ بـندد ميان
|
نوشتـند پـس نامـهيي بـندهوار
|
از ايران بـه نزديک آن شـهريار
|
سرنامـه گـفـتـند ما بـندهايم
|
بـه فرمان و رايت سرافـگـندهايم
|
ز چيزي کـه باشد بـه ايران زمين
|
فرسـتيم نزديک خاقان چين
|
هـمان نيز با هديه و باژ و ساو
|
کـه با جـنـگ ترکان نداريم تاو
|
بيامد ز ايران خجسـتـه هـماي
|
خود و نامداران پاکيزهراي
|
پيام بزرگان بـه خاقان بداد
|
دل شاه ترکان بدان گـشـت شاد
|
وزان جسـتـن تيز بـهرامـشاه
|
گريزان بـشد تازيان با سـپاه
|
بـه پيش گرانـمايه خاقان بگفـت
|
دل و جان خاقان چو گل برشکفـت
|
بـه ترکان چنين گفـت خاقان چين
|
کـه ما برنـهاديم بر چرخ زين
|
کـه آورد بيجنگ ايران به چنـگ?
|
مـگر ما به راي و به هوش و درنگ?
|
فرسـتاده را چيز بـسيار داد
|
درم داد چيني و دينار داد
|
يکي پاسـخ نامه بنوشت و گفـت
|
کـه با جان پاکان خرد باد جـفـت
|
بدان بازگـشـتيم هـمداسـتان
|
کـه گـفـت اين فرستاده راستان
|
چو مـن با سـپاه اندرآيم بـه مرو
|
کـنـم روي کـشور چو پر تذرو
|
بـه راي و به داد و به رنگ و به بوي
|
ابا آب شير اندر آرم بـه جوي
|
بـباشيم تا باژ ايران رسد
|
هـمان هديه و ساو شيران رسد
|
بـه مرو آيم و زاسـتر نـگذرم
|
نخواهـم کـه رنـج آيد از لشکرم
|
فرسـتاده تازان بـه ايران رسيد
|
ز خاقان بگفـت آنـچ ديد و شـنيد
|
بـه مرو اندر آورد خاقان سـپاه
|
جـهان شد ز گرد سواران سياه
|
چو آسوده شد سر بـخوردن نـهاد
|
کـسي را نيامد ز بـهرام ياد
|
بـه مرو اندرون بانگ چنـگ و رباب
|
کـسي را نـبد جاي آرام و خواب
|
سـپاهـش هـمـه باره کرده يله
|
طـلايه نـه بردشـت و نه راحلـه
|
شـکار و مي و مجلس و بانگ چنگ
|
شـب و روز ايمن نشسته ز جنـگ
|
هـمي باژ ايرانيان چشم داشـت
|
ز دير آمدن دل پر از خشـم داشـت
|