بيامد ز ميدان چو تير از کـمان
|
بر دخـتر خويش رفـت آن زمان
|
قلم خواست از ترک و قرطاس خواست
|
ز مشک سيه سوده انقاس خواسـت
|
سر عـهد کرد آفرين از نـخـسـت
|
بران کو جـهان از نژندي بشـسـت
|
بـگـسـترد هـم پاکي و راستي
|
سوي ديو شد کژي و کاسـتي
|
سـپينود را جـفـت بـهرامـشاه
|
سـپردم بدين نامور پيشـگاه
|
شـهـنـشاه تا جاودان زنده باد
|
بزرگان هـمـه پيش او بـنده باد
|
چو مـن بگذرم زين سپنـجي سراي
|
بـه قـنوج بهرامشاهـسـت راي
|
ز فرمان اين تاجور مـگذريد
|
تـن مرده را سوي آتـش بريد
|
سـپاريد گنجـم بـه بـهرامـشاه
|
هـمان کـشور و تاج و گاه و سـپاه
|
سـپينود را داد مـنـشور هـند
|
نوشـتـه خـطي هـندوي بر پرند
|
بـه ايران همي بود شنگـل دو ماه
|
فرسـتاد پـس مـهـتري نزد شاه
|
بـه دسـتوري بازگشتـن به جاي
|
خود و نامداران فرخـندهراي
|
بدان شد شهنـشاه هـمداسـتان
|
کـه او بازگردد بـه هـندوسـتان
|
ز چيزي کـه باشد بـه ايران زمين
|
بـفرمود تا کرد موبد گزين
|
ز دينار و ز گوهر شاهوار
|
ز تيغ و ز خود و کـمر بيشـمار
|
ز ديبا و از جامـه نابـسود
|
کـه آن را شـمار و کرانـه نـبود
|
بـه اندازه يارانـش را هـم چـنين
|
بياراسـت اسـپان بـه ديباي چين
|
گـسي کردشان شاد و خشنود شاه
|
سـه مـنزل هـمي راند با او به راه
|
نـبد هـم بدين هديه همداسـتان
|
عـلـف داد تا مرز هـندوسـتان
|