پـس آگاه شد شنگـل از کار شاه
|
ز دخـتر کـه شد شاه را پيشگاه
|
بـه ديدار ايران بدش آرزوي
|
بر دخـتر شاه آزادهخوي
|
فرسـتاد هـندي فرسـتادهيي
|
سـخـنگوي مردي و آزادهيي
|
يکي عـهد نو خواست از شـهريار
|
کـه دارد بـه خان اندرون يادگار
|
بـه نوي جـهاندار عهدي نوشـت
|
چو خورشيد تابان به باغ بهـشـت
|
يکي پهـلوي نامـه از خـط شاه
|
فرسـتاده آورد و بـنـمود راه
|
فرسـتاده چون نزد شنگـل رسيد
|
سـپـهدار قـنوج خـطـش بديد
|
ز هـندوسـتان ساز رفتن گرفـت
|
ز خويشان چيني نهفتـن گرفـت
|
بيامد بـه درگاه او هـفـت شاه
|
کـه آيند با راي شنـگـل بـه راه
|
يکي شاه کابـل دگر هـند شاه
|
دگر شاه سـندل بـشد با سـپاه
|
دگر شاه مـندل کـه بد نامدار
|
هـمان نيز جـندل که بد کامـگار
|
ابا ژنده پيلان و زنـگ و دراي
|
يکي چتر هندي به سر بر بـه پاي
|
هـمـه نامـجوي و همـه نامدار
|
هـمـه پاک با طوق و با گوشوار
|
هـمـه ويژه با گوهر و سيم و زر
|
يکي چـتر هـندي ز طاوس نر
|
بـه ديبا بياراستـه پـشـت پيل
|
هـمي تافت آن لشکر از چند ميل
|
ابا هديه شاه و چـندان نـثار
|
کـه دينار شد خوار بر شـهريار
|
هـمي راند منزل به منزل سـپاه
|
چو زان آگـهي يافت بـهرامـشاه
|
بزرگان ز هر شـهر برخاسـتـند
|
پذيره شدن را بياراسـتـند
|
بيامد شـهـنـشاه تا نـهروان
|
خردمـند و بيدار و روشـنروان
|
دو شاه گرانـمايه و نيکساز
|
رسيدند پـس يک بـه ديگر فراز
|
بـه نزديک اندر فرود آمدند
|
کـه با پوزش و با درود آمدند
|
گرفـتـند مر يکدگر را بـه بر
|
دو شاه سرافراز با تاج و فر
|
پياده شده لـشـکر از هر دو روي
|
جـهاني سراسر پر از گفـتوگوي
|
دو شاه و دو لشکر رسيده بـهـم
|
هـمي رفـت هرگونه از بيش و کم
|
بـه زين بر نشستـند هر دو سوار
|
هـمان پرهـنر لـشـکر نامدار
|
بـه ايوانـها تـخـت زرين نـهاد
|
برو جامـه خـسرو آيين نـهاد
|
بـه ره بر بره مرغ بريان نـهاد
|
بـه يک تير پرتاب بر خوان نـهاد
|
مي آورد و برخواند رامـشـگران
|
هـمـه جام پر از کران تا کران
|
چو نان خورده شد مجلـس شاهوار
|
بياراسـت پر بوي و رنـگ و نـگار
|
پرسـتـندگان ايسـتاده بـه پاي
|
بهشـتي شده کاخ و گاه و سراي
|
هـمـه آلـت مي سراسر بـلور
|
طـبـقـهاي زرين ز مشک و بخور
|
ز زر افـسري بر سر ميگـسار
|
بـه پاي اندرون کفـش گوهرنـگار
|
فروماند زان کاخ شنگل شگـفـت
|
بـه مي خوردن انديشه اندر گرفت
|
کـه تا اين بهشتست يا بوسـتان
|
هـمي بوي مشک آيد از دوسـتان
|
چـنين گـفـت با شاه ايران به راز
|
کـه با دخـترم راه ديدار ساز
|
بـفرمود تا خادمان سـپاه
|
پدر را گذراند نزديک ماه
|
هـمي رفـت با خادمان نامدار
|
سراي دگر ديد چون نوبـهار
|
چو دخـترش را ديد بر تخـت عاج
|
نشـسـتـه بـه آرام با فر و تاج
|
بيامد پدر بر سرش بوسـه داد
|
رخان را بـه رخـسار او برنـهاد
|
پدر زار بـگريسـت از مـهر اوي
|
هـمان بر پدر دخـتر ماهروي
|
همي دست بر سود شنگل به دست
|
ازان کاخ و ايوان و جاي نشـسـت
|
سـپينود را گفـت اينت بهشـت
|
برسـتي ز کاخ بـتآراي زشـت
|
هـمان هديهها را کـه آورده بود
|
اگر بدره و تاج و گر برده بود
|
بدو داد با هديه شـهريار
|
شد آن خرم ايوان چو باغ بـهار
|
وزان جايگـه شد بـه نزديک شاه
|
هـمي کرد مرد اندر ايوان نـگاه
|
بزرگان چو خرم شدند از نـبيد
|
پرسـتار او خوابـگاهي گزيد
|
سوي خوابگـه رفتـن آراسـتـند
|
ز هرگونـهيي جامهها خواستـند
|
چو پيدا شد اين چادر مشـکرنـگ
|
سـتاره بروبر چو پشـت پلـنـگ
|
بـکردند ميخوارگان خواب خوش
|
هـمـه ناز را دست کرده بکـش
|
چـنين تا پديد آمد آن زرد جام
|
کـه خورشيد خواني مر او را به نام
|
بينداخـت آن چادر لاژورد
|
بـگـسـترد بر دشـت ياقوت زرد
|
بـه نـخـچير شد شاه بهرام گرد
|
شهنـشاه هـندوسـتان را ببرد
|
چو از دشـت نـخـچير باز آمدند
|
خجـسـتـه پي و بزمساز آمدند
|
چـنين هم بگوي و به نخچير و سور
|
زماني نـبودي ز بـهرام دور
|