نـگر خواب را بيهده نـشـمري
|
يکي بـهره داني ز پيغـمـبري
|
بـه ويژه کـه شاه جـهان بيندش
|
روان درخـشـنده بـگزيندش
|
سـتاره زند راي با چرخ و ماه
|
سخـنـها پراگـنده کرده بـه راه
|
روانـهاي روشـن بـبيند به خواب
|
هـمـه بودنيها چوآتـش برآب
|
شـبي خفتـه بد شاه نوشين روان
|
خردمـند و بيدار و دولـت جوان
|
چـنان ديد درخواب کز پيش تـخـت
|
برسـتي يکي خـسرواني درخـت
|
شـهـنـشاه را دل بياراسـتي
|
ميو رود و رامشـگران خواسـتي
|
بر او بران گاه آرام و ناز
|
نـشـسـتي يکي تيزدندان گراز
|
چو بنشسـت مي خوردن آراسـتي
|
وزان جام نوشينروان خواسـتي
|
چوخورشيد برزد سر از برج گاو
|
ز هر سو برآمد خروش چـگاو
|
نـشـسـت از بر تخت کسري دژم
|
ازان ديده گشتـه دلـش پر ز غـم
|
گزارنده خواب را خواندند
|
ردان را ابر گاه بـنـشاندند
|
بگـفـت آن کـجا ديد در خواب شاه
|
بدان موبدان نـماينده راه
|
گزارنده خواب پاسـخ نداد
|
کزان دانـش او را نـبد هيچ ياد
|
بـه ناداني آنکس که خسـتو شود
|
ز فام نـکوهـنده يک سو شود
|
ز دانـنده چون شاه پاسـخ نيافـت
|
پرانديشـه دل را سوي چاره تافـت
|
فرسـتاد بر هر سويي مـهـتري
|
کـه تا باز جويد ز هر کـشوري
|
يکي بدره با هر يکي يار کرد
|
بـه برگشـتـن اميد بـسيار کرد
|
بـه هر بدرهاي بد درم ده هزار
|
بدان تاکـند در جـهان خواسـتار
|
گزارنده خواب دانا کـسي
|
بـه هر دانشي راه جسته بـسي
|
کـه بـگزارد اين خواب شاه جـهان
|
نـهـفـتـه بر آرد ز بـند نـهان
|
يکي بدره آگـنده او را دهـند
|
سـپاسي بـه شاه جهان برنهـند
|
بـه هر سو بـشد موبدي کاردان
|
سواري هـشيوار بـسيار دان
|
يکي از ردان نامـش آزادسرو
|
ز درگاه کـسري بيامد بـه مرو
|
بيامد هـمـه گرد مرو او بجسـت
|
يکي موبدي ديد بازند و اسـت
|
هـمي کودکان را بياموخـت زند
|
بـه تـندي و خشم و ببانگ بلـند
|
يکي کودکي مـهـتر ايدر برش
|
پژوهـنده زند وا سـتا سرش
|
هـميخواندنديش بوزرجـمـهر
|
نـهاده بران دفـتر از مـهر چـهر
|
عـنانرا بـپيچيد موبد ز راه
|
بيامد بـپرسيد زو خواب شاه
|
نويسـنده گفـت اين نه کارمنست
|
زهر دانـشي زند يارمـنـسـت
|
ز موبد چو بـشـنيد بوزرجـمـهر
|
بدو داد گوش و بر افروخـت چـهر
|
باسـتاد گـفـت اين شکارمنست
|
گزاريدن خواب کارمـنـسـت
|
يکي بانـگ برزد برو مرد اسـت
|
کـه تو دفتر خويش کردي درسـت
|
فرسـتاده گـفـت اي خردمند مرد
|
مـگر داند او گرد دانا مـگرد
|
غـمي شد ز بوزرجمـهر اوسـتاد
|
بـگوي آنـچ داري بدو گـفـت ياد
|
نـگويم مـن اين گفت جز پيش شاه
|
بدانگـه کـه بـنـشاندم پيش گاه
|
بدادش فرسـتاده اسـب و درم
|
دگر هرچ بايستـش از بيش و کـم
|
برفـتـند هر دو برابر ز مرو
|
خرامان چو زير گـل اندر تذرو
|
چـنان هـم گرازان و گويان ز شاه
|
ز فرمان وز فر وز تاج و گاه
|
رسيدند جايي کـجا آب بود
|
چو هـنـگامـه خوردن و خواب بود
|
بـه زير درخـتي فرود آمدند
|
چوچيزي بـخوردند و دم بر زدند
|
بـخـفـت اندران سايه بوزرجمـهر
|
يکي چادر اندرکـشيده بـه چـهر
|
هـنوز اين گرانـمايه بيدار بود
|
کـه با او بـه راه اندرون يار بود
|
نـگـه کرد و پيسـه يکي مار ديد
|
کـه آن چادر از خفتـه اندر کـشيد
|
ز سر تا به پايش بـبوييد سـخـت
|
شد ازپيش اونرم سوي درخـت
|
چو مار سيه بر سر دار شد
|
سر کودک از خواب بيدار شد
|
چو آن اژدها شورش او شـنيد
|
بران شاخ باريک شد ناپديد
|
فرسـتاده اندر شگـفـتي بـماند
|
فراوان برو نام يزدان بـخواند
|
بـه دل گفت کين کودک هوشمـند
|
بـجايي رسد در بزرگي بـلـند
|
وزان بيشـه پويان بـه راه آمدند
|
خرامان بـه نزديک شاه آمدند
|
فرسـتاده از پيش کودک برفـت
|
برتـخـت کـسري خراميد تفـت
|
بدو گـفـت کاي شاه نوشينروان
|
تويي خفـتـه بيدار و دولـت جوان
|
برفـتـم ز درگاه شاها بـه مرو
|
بگـشـتـم چو اندر گلسـتان تذرو
|
ز فرهـنـگيان کودکي يافـتـم
|
بياوردم و تيز بـشـتافـتـم
|
بگـفـت آن سخـن کزلب او شنيد
|
ز مار سياه آن شگـفـتي کـه ديد
|
جـهاندار کـسري ورا پيش خواند
|
وزان خواب چـندي سخـنـها براند
|
چوبـشـنيد دانا ز نوشين روان
|
سرش پرسخـن گشـت و گويا زبان
|
چـنين داد پاسـخ کـه در خان تو
|
ميان بـتان شـبـسـتان تو
|
يکي مرد برناسـت کز خويشـتـن
|
بـه آرايش جامـه کردسـت زن
|
ز بيگانـه پردخـتـه کـن جايگاه
|
برين راي ما تا نيابـند راه
|
بـفرماي تا پيش تو بـگذرند
|
پي خويشـتـن بر زمين بـسـپرند
|
بـپرسيم زان ناسزاي دلير
|
کـه چون اندر آمد بـه بالين شير
|
ز بيگانـه ايوانـش پردخـت کرد
|
درکاخ شاهنشـهي سـخـت کرد
|
بـتان شـبـسـتان آن شـهريار
|
برفـتـند پر بوي و رنـگ و نـگار
|
سـمـن بوي خوبان با ناز و شرم
|
هـمـه پيش کـسري برفتـند نرم
|
نديدند ازين سان کـسي در ميان
|
برآشـفـت کـسري چو شير ژيان
|
گزارنده گفـت اين نه اندر خورسـت
|
غـلامي ميان زنان اندرسـت
|
شمـن گفـت رفتـن بافزون کنيد
|
رخ از چادر شرم بيرون کـنيد
|
دگر باره بر پيش بـگذاشـتـند
|
هـمـه خواب را خيره پنداشـتـند
|
غـلامي پديد آمد اندر ميان
|
بـه بالاي سرو و بـچـهر کيان
|
تـنـش لرز لرزان بـه کردار بيد
|
دل از جان شيرين شده نا اميد
|
کـنيزک بدان حـجره هـفـتاد بود
|
کـه هر يک بـه تـن سرو آزاد بود
|
يکي دخـتري مـهـتر چاج بود
|
بـه بالاي سرو و بـبر عاج بود
|
غـلامي سـمـن پيکر و مشکبوي
|
بـه خان پدر مـهربان بد بدوي
|
بـسان يکي بـنده در پيش اوي
|
بـه هر جا که رفتي بدي خويش اوي
|
بـپرسيد ز و گفت کين مرد کيسـت
|
کـسي کو چنين بنده پرورد کيسـت
|
چـنين برگزيدي دلير و جوان
|
ميان شـبـسـتان نوشينروان
|
چـنين گفت زن کين ز من کهترست
|
جوانـسـت و با من ز يک مادرست
|
چـنين جامـه پوشيد کز شرم شاه
|
نيارسـت کردن بـه رويش نـگاه
|
برادر گر از تو بـپوشيد روي
|
ز شرم توبود آن بـهانـه مـجوي
|
چو بشـنيد اين گفتـه نوشينروان
|
شـگـفـت آمدش کار هر دو جوان
|
برآشـفـت زان پس به دژخيم گفت
|
کـه اين هر دو در خاک بايد نهفـت
|
کـشـنده بـبرد آن دو تـن را دوان
|
پـس پرده شاه نوشينروان
|
برآويختـشان درشبـسـتان شاه
|
نـگونـسار پرخون و تـن پر گـناه
|
گزارنده خواب را بدره داد
|
ز اسـب وز پوشيدني بـهره داد
|
فرومانده از دانـش او شـگـفـت
|
ز گـفـتارش اندازهها برگرفـت
|
نوشـتـند نامـش بـه ديوان شاه
|
بر موبدان نـماينده راه
|
فروزنده شد نام بوزرجـمـهر
|
بدو روي بـنـمود گردان سـپـهر
|
هـمي روز روزش فزون بود بـخـت
|
بدو شادمان بد دل شاه سـخـت
|
دل شاه کـسري پر از داد بود
|
بـه دانـش دل ومـغزش آباد بود
|
بدرگاه بر موبدان داشـتي
|
ز هر دانـشي بـخردان داشـتي
|
هميشـه سـخـن گوي هفتاد مرد
|
بـه درگاه بودي بـخواب و بـخورد
|
هرانگـه کـه پردختـه گشتي ز کار
|
ز داد و دهـش وز مي و ميگـسار
|
زهر موبدي نوسـخـن خواسـتي
|
دلـش را بدانـش بياراسـتي
|
بدانـگاه نو بود بوزرجـمـهر
|
سراينده وزيرک وخوب چـهر
|
چـنان بدکزان موبدان و ردان
|
سـتاره شـناسان و هم بـخردان
|
هـمي دانش آموخت و اندر گذشت
|
و زان فيلـسوفان سرش برگذشـت
|
چـنان بد که بنشست روزي بـخوان
|
بـفرمود کاين موبدان را بـخوان
|
کـه باشـند دانا و دانـش پذير
|
سراينده و باهـش و ياد گير
|
برفـتـند بيداردل موبدان
|
زهر دانـشي راز جـسـتـه ردان
|
چو نان خورده شد جام ميخواستـند
|
بـه مي جان روشن بياراسـتـند
|
بدانـندگان شاه بيدار گـفـت
|
کـه دانـش گـشاده کنيد از نهفت
|
هران کـس که دارد به دل دانـشي
|
بـگويد مرا زو بود رامـشي
|
ازيشان هران کـس کـه دانا بدند
|
بـگـفـتـن دلير و توانا بدند
|
زبان برگـشادند برشـهريار
|
کـجا بود دانـنده را خواسـتار
|
چو بوزرجـمـهر آن سخنها شـنيد
|
بدانـش نـگـه کردن شاه ديد
|
يکي آفرين کرد و بر پاي خاسـت
|
چـنين گفـت کاي داور داد و راست
|
زمين بـنده تاج وتـخـت تو باد
|
فلـک روشـن از روي و بخت تو باد
|
گر اي دون که فرمان دهي بـنده را
|
کـه بـگـشايد از بـند گوينده را
|
بـگويم و گر چـند بيمايهام
|
بدانـش در از کـمـترين پايهام
|
نـکوهـش نـباشد کـه دانا زبان
|
گـشاده کـند نزد نوشينروان
|
نـگـه کرد کـسري بدانـنده گفت
|
کـه دانـش چرا بايد اندر نهـفـت
|
چوان برزبان پادشاهي نـمود
|
ز گـفـتار او روشـنايي فزود
|
بدو گفـت روشـن روان آنکـسي
|
کـه کوتاه گويد به معـني بـسي
|
کـسي را که مغزش بود پرشـتاب
|
فراوان سـخـن باشد و دير ياب
|
چو گـفـتار بيهوده بسيار گشـت
|
سـخـن گوي در مردمي خوارگشت
|
هـنرجوي و تيمار بيشي مـخور
|
کـه گيتي سپنجسـت و ما بر گذر
|
هـمـه روشـنيهاي تو راستيست
|
ز تاري وکژي بـبايد گريسـت
|
دل هرکـسي بـنده آرزوسـت
|
وزو هر يکي را دگرگونـه خوسـت
|
سر راسـتي دانـش ايزدسـت
|
چو دانسـتيش زو نترسي بدسـت
|
خردمـند ودانا و روشـن روان
|
تنـش زين جهانست وجان زان جهان
|
هران کـس که در کار پيشي کـند
|
هـمـه راي وآهـنـگ بيشي کند
|
بنايافـت رنجـه مکـن خويشتـن
|
کـه تيمارجان باشد و رنـج تـن
|
ز نيرو بود مرد را راسـتي
|
ز سـسـتي دروغ آيد وکاسـتي
|
ز دانـش چوجان تو را مايه نيسـت
|
بـه از خامشي هيچ پيرايه نيسـت
|
چو بردانـش خويش مـهرآوري
|
خرد را ز تو بـگـسـلد داوري
|
توانـگر بود هر کرا آز نيسـت
|
خنـک بـنده کـش آز انباز نيست
|
مدارا خرد را برادر بود
|
خرد بر سر جان چو افـسر بود
|
چو دانا تو را دشـمـن جان بود
|
بـه از دوست مردي کـه نادان بود
|
توانـگر شد آنکس که خشنود گشت
|
بدو آز و تيمار او سود گـشـت
|
باموخـتـن گر فروتر شوي
|
سـخـن را ز دانـندگان بشـنوي
|
بـه گـفـتار گرخيره شد راي مرد
|
نـگردد کـسي خيره همـتاي مرد
|
هران کـس که دانش فرامش کـند
|
زبان را بـه گفـتار خامـش کـند
|
چوداري بدسـت اندرون خواسـتـه
|
زر و سيم و اسـبان آراسـتـه
|
هزينـه چـنان کـن که بايدت کرد
|
نـشايد گـشاد و نـبايد فـشرد
|
خردمـند کز دشمـنان دور گشـت
|
تـن دشمـن او را چو مزدور گشت
|
چو داد تـن خويشـتـن داد مرد
|
چـنان دان کـه پيروز شد در نـبرد
|
مـگو آن سخن کاندرو سود نيسـت
|
کزان آتشـت بهره جز دود نيسـت
|
مينديش ازان کان نـشايد بدن
|
نداند کـس آهـن بـه آب آژدن
|
فروتـن بود شـه کـه دانا بود
|
بـه دانـش بزرگ و توانا بود
|
هر آنـکـس کـه او کرده کردگار
|
بداند گذشـت از بد روزگار
|
پرسـتيدن داور افزون کـند
|
ز دل کاوش ديو بيرون کـند
|
بـپرهيزد از هرچ ناکردنيسـت
|
نيازارد آن را کـه نازردنيسـت
|
بـه يزدان گراييم فرجام کار
|
کـه روزي ده اويسـت و پروردگار
|
ازان خوب گـفـتار بوزرجـمـهر
|
حـکيمان هـمـه تازه کردند چـهر
|
يکي انجـمـن ماند اندر شگفـت
|
کـه مرد جوان آن بزرگي گرفـت
|
جـهاندار کـسري درو خيره ماند
|
سرافراز روزي دهان را بـخواند
|
بـفرمود تا نام او سر کـنـند
|
بدانـگـه کـه آغاز دفـتر کنـند
|
ميان مـهان بـخـت بوزرجـمـهر
|
چو خورشيد تابنده شد بر سـپـهر
|
ز پيش شهـنـشاه برخاسـتـند
|
برو آفريني نو آراسـتـند
|
بپرسـش گرفـتـند زو آنـچ گفت
|
کـه مـغز ودلـش باخرد بود جفت
|
زبان تيز بـگـشاد مرد جوان
|
کـه پاکيزه دل بود و روشـنروان
|
چـنين گـفـت کز خـسرو دادگر
|
نـپيچيد بايد بـه انديشـه سر
|
کـجا چون شبانسـت ما گوسفـند
|
و گر ما زمين او سـپـهر بـلـند
|
نـشايد گذشـتـن ز پيمان اوي
|
نـه پيچيدن از راي و فرمان اوي
|
بـشاديش بايد کـه باشيم شاد
|
چو داد زمانـه بـخواهيم داد
|
هـنرهاش گـسـترده اندرجـهان
|
هـمـه راز او داشـتـن درنـهان
|
مـشو با گراميش کردن دلير
|
کزآتـش بـترسد دل نره شير
|
اگر کوه فرمانـش دارد سـبـک
|
دلـش خيره خوانيم و مغزش تنـک
|
همـه بد ز شاهست و نيکي زشاه
|
کزو بند و چاهست و هـم تاج و گاه
|
سرتاجور فر يزدان بود
|
خردمـند ازو شاد وخـندان بود
|
ازآهرمنـسـت آن کزو شاد نيست
|
دل و مغزش از دانـش آباد نيسـت
|
شـنيدند گـفـتار مرد جوان
|
فروبـسـت فرتوت را زو زبان
|
پراگـنده گشـتـند زان انجـمـن
|
پر از آفرين روز و شـبـشان دهـن
|
دگر هفـتـه روشـن دل شـهريار
|
هـميبود دانـنده را خواسـتار
|
دل از کار گيتي بـه يکـسو کـشيد
|
کـجا خواسـت گفـتار دانا شنيد
|
کـسي کو سرافراز درگاه بود
|
بـه دانـندگي درخور شاه بود
|
برفـتـند گويندگان سـخـن
|
جوان و جـهانديده مرد کـهـن
|
سرافراز بوزرجـمـهرجوان
|
بـشد باحـکيمان روشـنروان
|
حـکيمان دانـنده و هوشـمـند
|
رسيدند نزديک تـخـت بـلـند
|
نـهادند رخ سوي بوزرجـمـهر
|
کـه کسري همي زو برافروخت چهر
|
ازيشان يکي بود فرزانـهتر
|
بـپرسيد ازو از قـضا و قدر
|
کـه انـجام و فرجام چونين سخـن
|
چـه گونهاسـت و اين برچه آيد ببن
|
چـنين داد پاسـخ کـه جوينده مرد
|
دوان وشـب و روز با کار کرد
|
بود راه روزي برو تارو تـنـگ
|
بـجوي اندرون آب او با درنـگ
|
يکي بي هنر خفته بر تخت بـخـت
|
هـمي گـل فـشاند برو بر درخت
|
چـنينـسـت رسـم قـضا و قدر
|
ز بخشـش نيابي به کوشـش گذر
|
جـهاندار دانا و پروردگار
|
چـنين آفريد اخـتر روزگار
|
دگرگـفـت کان چيز کافزون ترست
|
کدامست و بيشي که را در خورست
|
چـنين گفـت کان کس که داننده تر
|
بـه نيکي کرا دانـش آيد بـبر
|
دگرگـفـت کز ما چه نيکوترسـت
|
ز گيتي کرانيکويي درخورسـت
|
چـنين داد پاسـخ که آهستـگي
|
کريمي وخوبي وشايسـتـگي
|
فزونـتر بـکردن سرخويش پسـت
|
ببـخـشد نـه از بهر پاداش دست
|
بـکوشد بـجويد بـگرد جـهان
|
خرامد بـه هـنـگام با هـمرهان
|
دگر گـفـت کاندر خردمـند مرد
|
هنرچيسـت هنـگام ننـگ و نبرد
|
چنين گفت کان کس که آهوي خويش
|
بـبيند بـگرداند آيين وکيش
|
بـپرسيد ديگر کـه در زيسـتـن
|
چـه سازي کـه کمتر بود رنج تـن
|
چـنين داد پاسـخ کـه گر با خرد
|
دلـش بردبارسـت رامـش برد
|
بداد وسـتد در کـند راسـتي
|
بـبـندد در کژي و کاسـتي
|
ببخـشد گـنـه چون شود کامکار
|
نـباشد سرش تيز و نا بردبار
|
بـپرسيد ديگر کـه از انـجـمـن
|
نگـهـبان کدامسـت برخويشتـن
|
چـنين گـفـت کان کو پس آرزوي
|
نرفـت از کريمي وز نيک خوي
|
دگر کو بسـسـتي نـشد پيش کار
|
چو ديد او فزوني بدروزگار
|
دگرگفـت کزبخـشـش نيکخوي
|
کدامـسـت نيکوتر از هر دو سوي
|
کـجا در دو گيتيش بارآورد
|
بـسالي دو بارش بـهارآورد
|
چـنين گفت کان کس که با خواسته
|
ببخشـش کـند جانـش آراستـه
|
وگر بر سـتانـنده آرد سـپاس
|
ز بـخـشـنده بازارگاني شـناس
|
دگر گـفـت کز مرد پيرايه چيسـت
|
وزان نيکوييها گرانـمايه چيسـت
|
چـنين داد پاسخ که بخشـنده مرد
|
کـجا نيکويي با سزاوار کرد
|
بـبالد بـه کردار سرو بـلـند
|
چو باليد هرگز نـباشد نژند
|
وگر ناسزا را بسايي بـه مـشـک
|
نـبويد نرويد گـل از خار خـشـک
|
سـخـن پرسي از گنـگ گر مرد کر
|
بـه بار آيد وراي نايد بـبر
|
يکي گـفـت کاندر سراي سپنـج
|
نـباشد خردمـند بيدرد و رنـج
|
چـه سازيم تا نام نيک آوريم
|
درآغاز فرجام نيک آوريم
|
بدو گـفـت شو دور باش از گـناه
|
جـهان را همه چون تن خويش خواه
|
هران چيزکانـت نيايد پـسـند
|
تـن دوسـت و دشمن دران برمبند
|
دگرگـفـت کوشـش ز اندازه بيش
|
چـن گويي کزين دوکدامسـت پيش
|
چـنين داد پاسـخ کـه اندر خرد
|
جز انديشـه چيزي نـه اندر خورد
|
بـکوشي چو در پيش کار آيدت
|
چوخواهي کـه رنجي بـه بار آيدت
|
سزاي سـتايش دگر گفت کيسـت
|
اگر برنـکوهيده بايد گريسـت
|
چـنين گفـت کان کو به يزدان پاک
|
فزون دارد اميد و هـم بيم و باک
|
دگر گـفـت کاي مرد روشـنخرد
|
ز گردون چـه بر سر هـميبـگذرد
|
کدامـسـت خوشـتر مرا روزگار
|
ازين برشده چرخ ناپايدار
|
سـخـن گوي پاسـخ چنين داد باز
|
کـه هرکس که گشت ايمن و بينياز
|
بـه خوبي زمانـه ورا داد داد
|
سزد گر نـگيري جز از داد ياد
|
بـپرسيد ديگر کـه دانـش کدام
|
بـه گيتي کـه باشيم زو شادکام
|
چـنين گـفـت کان کو بود بردبار
|
بـه نزديک اومرد بيشرم خوار
|
دگر گـفـت کان کو نـجويد گزند
|
ز خوها کدامـش بود سودمـند
|
بگفـت آنـک مغزش نجوشد زخشم
|
بـخوابد بخـشـم از گنهکار چشم
|
دگر گفت کان چيست اي هوشمـند
|
کـه آيد خردمـند را آن پـسـند
|
چـنين گـفـت کان کو بود پر خرد
|
ندارد غـم آن کزو بـگذرد
|
وگر ارجـمـندي سـپارد بـه خاک
|
نـبـندد دل اندر غـم و درد پاک
|
دگر کو ز ناديدنيها اميد
|
چـنان بگـسـلد دل چو از باد بيد
|
دگر گفـت بد چيسـت بر پادشاي
|
کزو تيره گردد دل پارساي
|
چـنين داد پاسـخ که بر شـهريار
|
خردمـند گويد کـه آهو چـهار
|
يکي آنـک ترسد ز دشمن به جنـگ
|
و ديگر کـه دارد دل از بخش تـنـگ
|
دگر آنـک راي خردمـند مرد
|
بـه يک سو نهد روز ننـگ و نـبرد
|
چـهارم کـه باشد سرش پرشتاب
|
نـجويد بـه کار اندر آرام و خواب
|
بـپرسيد ديگر که بي عيب کيسـت
|
نـکوهيدن آزادگان را بـچيسـت
|
چـنين گفت کين رابه بخشيم راست
|
کـه جان وخرد درسخن پادشاسـت
|
گرانـمايگان را فـسون ودروغ
|
بـه کژي و بيداد جـسـتـن فروغ
|
ميانـه بو د مرد کـنداوري
|
نـکوهـشـگر و سر پر از داوري
|
مـنـش پـسـتي وکام برپادشا
|
بـه بيهوده خـسـتـن دل پارسا
|
زبان راندن و ديده بيآب شرم
|
گزيدن خروش اندر آواز نرم
|
خردمـند مردم کـه دارد روا
|
خرد دور کردن ز بـهر هوا
|
بـپرسيد ديگر يکي هوشـمـند
|
کـه اندرجـهان چيست آن بيگزند
|
چـنين داد پاسـخ او کز نخسـت
|
درپاک يزدان بدانسـت وجـسـت
|
کزويت سـپاس و بدويت پـناه
|
خداوند روز و شـب و هور و ماه
|
دل خويش راآشـکار و نـهان
|
سـپردن بـه فرمان شاه جـهان
|
تـن خويشـتـن پروريدن بـه ناز
|
برو سخـت بسـتـن در رنـج وآز
|
نـگـه داشـتـن مردم خويش را
|
گسسـتـن تـن از رنج درويش را
|
سـپردن بـه فرهـنـگ فرزند خرد
|
کـه گيتي بـنادان نـشايد سـپرد
|
چوفرمان پذيرنده باشد پـسر
|
نوازنده بايد کـه باشد پدر
|
بـپرسيد ديگر کـه فرزند راسـت
|
بـه نزد پدر جايگاهش کـجاسـت
|
چـنين داد پاسـخ کـه نزد پدر
|
گرامي چوجانـسـت فرخ پـسر
|
پـس ازمرگ نامش بماند بـه جاي
|
ازيرا پـسرخواندش رهـنـماي
|
بـپرسيد ديگر کـه ازخواسـتـه
|
کـه داني کـه دارد دل آراسـتـه
|
چـنين داد پاسخ که مردم بـه چيز
|
گراميسـت وز چيز خوارسـت نيز
|
نخـسـت آنـکـه يابي بدو آرزوي
|
ز هـسـتيش پيدا کـني نيکخوي
|
وگر چون بـبايد نياري بـه کار
|
هـمان سنـگ وهم گوهر شاهوار
|
دگر گـفـت با تاج و نام بـلـند
|
کرا خواني از خـسروان سودمـند
|
چـنين داد پاسـخ کزان شـهريار
|
کـه ايمـن بود مرد پرهيزکار
|
وز آواز او بدهراسان بود
|
زمين زير تخـتـش تـن آسان بود
|
دگر گـفـت مردم توانگر بچيسـت
|
بـه گيتي پر از رنج و درويش کيست
|
چنين گفت آنکس که هستش بسند
|
بـبـخـش خداوند چرخ بـلـند
|
کـسي را کـجا بخت انباز نيسـت
|
بدي در جـهان بـتر از آز نيسـت
|
ازو نامداران فروماندند
|
هـمـه هـمزبان آفرين خواندند
|
چو يک هفته بگذشت هشتم پـگاه
|
نـشـسـت از بر تخت پيروز شاه
|
بـخواند آنـکـسي راکـه دانا بدند
|
بـه گـفـتار ودانـش توانا بدند
|
بگفـتـند هرگونـهاي هرکـسي
|
هـمانا پـسـندش نيامد بـسي
|
چـنين گفـت کسري به بوزرجمهر
|
کـه از چادر شرم بگـشاي چـهر
|
سـخـن گوي دانا زبان برگـشاد
|
ز هرگونـه دانـش هـميکرد ياد
|
نـخـسـت آفرين کرد بر شـهريار
|
کـه پيروز بادا سر تاجدار
|
دگر گـفـت مردم نـگردد بـلـند
|
مـگر سر بـپيچد ز راه گزند
|
چو بايد کـه دانـش بيفزايدت
|
سـخـن يافـتـن را خرد بايدت
|
در نام جـسـتـن دليري بود
|
زمانـه ز بد دل بـه سيري بود
|
وگر تـخـت جويي هـنر بايدت
|
چوسـبزي بود شاخ و بر بايدت
|
چوپرسـند پرسـندگان از هـنر
|
نـشايد کـه پاسـخ دهيم ازگـهر
|
گـهر بيهـنر ناپسندسـت وخوار
|
برين داسـتان زد يکي هوشيار
|
کـه گر گل نبويد به رنگش مـجوي
|
کز آتـش برويد مـگر آب جوي
|
توانـگر بـه بخـشـش بود شهريار
|
بـه گنـج نهفـتـه نـهاي پايدار
|
بـه گـفـتار خوب ار هنر خواستي
|
بـه کردار پيدا کـند راسـتي
|
فروتر بود هرک دارد خرد
|
سـپـهرش هـمي درخرد پرورد
|
چـنين هـم بود مردم شاد دل
|
ز کژيش خون گردد آزاد دل
|
خرد درجـهان چون درخت وفاسـت
|
وزو بار جسـتـن دل پادشاسـت
|
چوخرسـند باشي تـن آسان شوي
|
چو آز آوري زو هراسان شوي
|
مـکـن نيک مردي به جان کـسي
|
کـه پاداش نيکي نيابي بـسي
|
گـشاده دلانرا بود بـخـت يار
|
انوشـه کـسي کو بود بردبار
|
هران کـس که جويد هـمي برتري
|
هـنرها بـبايد بدين داوري
|
يکي راي وفرهنـگ بايد نخـسـت
|
دوم آزمايش بـبايد درسـت
|
سيوم يار بايد بـهـنـگام کار
|
ز نيک وز بد برگرفـتـن شـمار
|
چـهارم کـه ماني بـجا کام را
|
بـبيني ز آغاز فرجام را
|
بـه پـنـجـم اگر زورمـندي بود
|
بـه تـن کوشـش آري بلندي بود
|
وزين هر دري جفـت گردد سـخـن
|
هـنرخيره بيآزمايش مـکـن
|
ازان پـس چو يارت بود نيکـساز
|
بروبر بـه هـنـگامـت آيد نياز
|
چو کوشـش نـباشد تـن زورمـند
|
نيارد سر آرزوها بـبـند
|
چو کوشـش ز اندازه اندر گذشـت
|
چـنان دان که کوشنده نوميد گشت
|
خوي مرد دانا بـگوييم پـنـج
|
کزان عادت او خود نباشد بـه رنـج
|
چونادان عادت کـند هـفـت چيز
|
ز وان هفـت چيز به رنـجسـت نيز
|
نخسـت آنـک هرکس که دارد خرد
|
ندارد غـم آن کزو بـگذرد
|
نـه شادان کـند دل بـنايافـتـه
|
نـه گر بـگذرد زو شود تافـتـه
|
چو از رنـج وز بد تـن آسان شود
|
ز نابودنيها هراسان شود
|
چو سختيش پيش آيد از هر شـمار
|
شود پيش و سسـتي نيارد بـه کار
|
ز نادان کـه گفتيم هفتـسـت راه
|
يکي آنـک خـشـم آورد بيگـناه
|
گـشاده کـند گـنـج بر ناسزاي
|
نـه زو مزد يابد بـهر دو سراي
|
سـه ديگر بـه يزدان بود ناسـپاس
|
تـن خويش را در نـهان ناشـناس
|
چـهارم کـه با هر کسي راز خويش
|
بـگويد برافرازد آواز خويش
|
بـه پنجـم بـه گفـتار ناسودمند
|
تـن خويش دارد بدرد و گزند
|
شـشـم گردد ايمـن ز نا استوار
|
هـمي پرنيان جويد از خار بار
|
بـه هفتـم کـه بستيهد اندر دروغ
|
بـه بيشرمي اندر بـجويد فروغ
|
چـنان دان تواي شـهريار بـلـند
|
کـه از وي نـبيند کـسي جز گزند
|
چو بر انـجـمـن مرد خامـش بود
|
ازان خامـشي دل بـه رامـش بود
|
سـپردن بـه داناي دانـنده گوش
|
بـه تن توشه يابد به دل راي وهوش
|
شـنيده سخنـها فرامـش مکـن
|
کـه تاجسـت برتخت شاهي سخن
|
چوخواهي کـه دانستـه آيد بـه بر
|
بـه گفـتار بگـشاي بـند از هنر
|
چوگـسـترد خواهي به هر جاي نام
|
زبان برکـشي هـمـچو تيغ از نيام
|
چو بامرد دانات باشد نـشـسـت
|
زبردسـت گردد سر زير دسـت
|
ز دانـش بود جان و دل را فروغ
|
نـگر تا نـگردي بـه گرد دروغ
|
سخـنـگوي چون بر گشايد سخن
|
بـمان تا بـگويد تو تـندي مـکـن
|
زبان را چو با دل بود راسـتي
|
بـبـندد ز هر سو درکاسـتي
|
ز بيکار گويان تو دانا شوي
|
نـگويي ازان سان کزو بـشـنوي
|
ز دانـش دربينيازي مـجوي
|
و گر چـند ازو سـخـني آيد بروي
|
هـميشـه دل شاه نوشينروان
|
مـبادا ز آموخـتـن ناتوان
|
بـپرسيد پـس موبد تيز مـغز
|
کـه اندر جـهان چيست کردار نـغز
|
کـجا مرد را روشـنايي دهد
|
ز رنـج زمانـه رهايي دهد
|
چـنين داد پاسـخ کـه هر کو خرد
|
بيابد ز هر دو جـهان بر خورد
|
بدو گفـت گرنيسـتـش بـخردي
|
خرد خلعـتي روشنـسـت ايزدي
|
چـنين داد پاسخ که دانش بهسـت
|
چو دانا بود برمـهان برمـهـسـت
|
بدو گـفـت گر راه دانش نجسـت
|
بدين آب هرگز روان را نـشـسـت
|
چـنين داد پاسـخ کـه از مرد گرد
|
سرخويش را خوار بايد شـمرد
|
اگر تاو دارد بـه روز نـبرد
|
سر بدسـگال اندر آرد بـگرد
|
گرامي بود بر دل پادشا
|
بود جاودان شاد و فرمانروا
|
بدو گفـت گرنيستـش بـهره زين
|
ندارد پژوهيدن آيين و دين
|
چـنين داد پاسخ که آن به کـه مرگ
|
نـهد بر سر او يکي تيره ترگ
|
دگر گـفـت کزبار آن ميوه دار
|
کـه دانا بـکارد بـه باغ بـهار
|
چـه سازيم تاهرکـسي برخوريم
|
وگر سايه او بـه پي بـسـپريم
|
چـنين داد پاسـخ کـه هر کو زبان
|
ز بد بـسـتـه دارد نرنـجد روان
|
کـسي را ندرد به گفـتار پوسـت
|
بود بر دل انـجـمـن نيز دوسـت
|
هـمـه کار دشوارش آسان شود
|
ورا دشمـن ودوست يکـسان شود
|
دگر گـفـت کان کو ز راه گزند
|
بـگردد بزرگـسـت و هـم ارجمند
|
چـنين داد پاسـخ کـه کردار بد
|
بـسان درخـتيسـت با بار بد
|
اگر نرم گويد زبان کـسي
|
درشـتي بـه گوشـش نيايد بسي
|
بدان کز زبانست گوشش بـه رنـج
|
چو رنجـش نجويي سخن را بسنـج
|
هـمان کم سخن مرد خسروپرست
|
جز از پيش گاهش نشايد نشسـت
|
دگر از بديهاي نا آمده
|
گريزد چو از دام مرغ و دده
|
سـه ديگر کـه بر بد توانا بود
|
بـپرهيزد ار ويژه دانا بود
|
نيازد بـه کاري کـه ناکردنيسـت
|
نيازارد آن را کـه نازردنيسـت
|
نـماند کـه نيکي برو بـگذرد
|
پي روز نا آمده نـشـمرد
|
بدشـمـن ز نـخـچير آژيرتر
|
برو دوسـت هـمواره چون تير و پر
|
ز شادي کـه فرجام او غـم بود
|
خردمـند را ارز وي کـم بود
|
تـن آساني و کاهـلي دور کـن
|
بـکوش وز رنـج تنـت سور کـن
|
کـه ايدر تو را سود بيرنج نيسـت
|
چـنان هم که بيپاسبان گنج نيست
|
ازين باره گفـتار بـسيار گـشـت
|
دل مردم خفـتـه بيدار گـشـت
|
جـهان زنده باد بـه نوشينروان
|
هـميشـه جـهاندار و دولت جوان
|
برو خواندند آفرين موبدان
|
کـنارنـگ و بيداردل بـخردان
|
سـتودند شاه جـهان را بـسي
|
برفـتـند با خرمي هرکـسي
|
دوهـفـتـه برين نيز بگذشت شاه
|
بـپردخـت روزي ز کاري سـپاه
|
بـفرمود تا موبدان و ردان
|
بـه ايوان خرامـند با بـخردان
|
بـپرسيد شاه ازبـن و از نژاد
|
ز تيزي و آرام و فرهـنـگ و داد
|
ز شاهي وز داد کـنداوران
|
ز آغاز وفرجام نيک اخـتران
|
سـخـن کرد زين موبدان خواسـتار
|
بـه پرسـش گرفـت آنچ آيد به کار
|
بـه بوزرجمـهر آن زمان شاه گفت
|
کـه رخـشـنده گوهر برآر از نهفت
|
يکي آفرين کرد بوزرجـمـهر
|
کـهاي شاه روشندل و خوبچـهر
|
چـنان دان که اندر جـهان نيز شاه
|
يکي چون تو نـنـهاد برسرکـلاه
|
بـه داد و به دانش به تاج و به تخت
|
بـه فر و به چهر و براي و به بخـت
|
چوپرهيزکاري کـند شـهريار
|
چـه نيکوسـت پرهيز با تاجدار
|
ز يزدان بـترسد گـه داوري
|
نـگردد بـه ميل و بـکـنداوري
|
خرد راکـند پادشا بر هوا
|
بدانگـه کـه خـشـم آورد پادشا
|
نـبايد کـه انديشـه شـهريار
|
بود جز پـسـنديده کردگار
|
ز يزدان شناسد همه خوب و زشـت
|
بـه پاداش نيکي بجويد بهـشـت
|
زبان راسـت گوي و دل آزرمجوي
|
هـميشـه جـهان را بدو آبروي
|
هران کـس کـه باشد ورا رايزن
|
سـبـک باشد اندر دل انجـمـن
|
سـخـن گوي وروشـن دل و دادده
|
کـهان را بـکـه دارد و مه به مـه
|
کـسي کو بود شاه را زير دسـت
|
نـبايد کـه يابد به جائي شکسـت
|
بدانـگـه شد تاج خـسرو بـلـند
|
کـه دانا بود نزد او ارجـمـند
|
نـگـه داشـتـن کار درگاه را
|
بـه زهر آژدن کام بدخواه را
|
چو دارد ز هر دانـشي آگـهي
|
بـماند جـهاندار با فرهي
|
نـبايد کـه خسـبد کسي دردمند
|
کـه آيد مـگر شاه را زو گزند
|
کـسي کو به بادافره اندرخورسـت
|
کـجا بدنژادسـت و بد گوهرسـت
|
کـند شاه دور از ميان گروه
|
بيآزار تا زو نـگردد سـتوه
|
هران کـس که باشد بـه زندان شاه
|
گـنـهـکار گر مردم بيگـناه
|
بـه فرمان يزدان بـبايد گـشاد
|
بزند و باسـت آنـچ کردسـت ياد
|
سپهـبد بـه فرهـنـگ دارد سپاه
|
براسايد از درد فريادخواه
|
چو آژير باشي ز دشـمـن براي
|
بدانديش را دل برآيد ز جاي
|
همـه رخـنـه پادشاهي بـمرد
|
بداري بـه هـنـگام پيش از نـبرد
|
بـه چيزي که گردد نـکوهيده شاه
|
نـکوهـش بود نيز با فر و گاه
|
ازو دور گـشـتـن بـه رغـم هوا
|
خرد را بران راي کردن گوا
|
فزودن بـه فرزند برمـهر خويش
|
چو در آب ديدن بود چـهر خويش
|
ز فرهـنـگ وز دانـش آموخـتـن
|
سزد گر دلـت يابد افروخـتـن
|
گـشادن برو بر در گـنـج خويش
|
نـبايد کـه يادآورد رنـج خويش
|
هرانـگـه کـه يازد بـبد کار دست
|
دل شاه بچـه نـبايد شکـسـت
|
چو بر بد کـنـش دسـت گردد دراز
|
بـه خون جز بـه فرمان يزدان مياز
|
و گر دشـمـني يابي اندر دلـش
|
چو خوباشد از بوستان بگسـلـش
|
کـه گر دير ماند بـنيرو شود
|
وزو باغ شاهي پرآهو شود
|
چوباشد جـهانـجوي با فر و هوش
|
نـبايد کـه دارد بـه بدگوي گوش
|
ز دسـتور بد گوهر و گـفـت بد
|
تـباهي بـه ديهيم شاهي رسد
|
نـبايد شـنيدن ز نادان سـخـن
|
چو بد گويد از داد فرمان مـکـن
|
هـمـه راسـتي بايد آراسـتـن
|
نـبايد کـه ديو آورد کاسـتـن
|
چواين گـفـتـها بـشـنود پارسا
|
خرد راکـند بر دلـش پادشا
|
کـند آفرين تاج برشـهريار
|
شود تـخـت شاهي برو پايدار
|
بـنازد بدو تاج شاهي و تـخـت
|
بدانديش نوميد گردد زبـخـت
|
چو برگردد اين چرخ ناپايدار
|
ازو نام نيکو بود يادگار
|
بـماناد تا روز باشد جوان
|
هـنر يافـتـه جان نوشينروان
|
ز گـفـتار او انجـمـن خيره شد
|
هـمـه راي دانـندگان تيره شد
|
چو نوشينروان آن سخنـها شـنود
|
بـه روزيش چـندانـک بد برفزود
|
وزان پـندها ديده پر آب کرد
|
دهانـش پر از در خوشاب کرد
|
يکي انـجـمـن لـب پر از آفرين
|
برفـتـند ز ايوان شاه زمين
|
برين نيز بگذشـت يک هفـتـه روز
|
بهشـتـم چو بفروخـت گيتيفروز
|
بيانداخـت آن چادر لاژورد
|
بياراسـت گيتي بـه ديباي زرد
|
شهنـشاه بنـشـسـت با موبدان
|
جـهانديده و کار کرده ردان
|
سرموبد موبدان اردشير
|
چو شاپور وچون يزدگرد دبير
|
سـتاره شـناسان و جويندگان
|
خردمـند و بيدار گويندگان
|
سراينده بوزرجـمـهر جوان
|
بيامد برشاه نوشينروان
|
بدانـندگان گـفـت شاه جـهان
|
کـه باکيسـت اين دانش اندر نهان
|
کزو دين يزدان بـه نيرو شود
|
هـمان تخـت شاهي بيآهو شود
|
چوبـشـنيد زو موبد موبدان
|
زبان برگـشاد از ميان ردان
|
چـنين داد پاسـخ کـه از داد شاه
|
درفـشان شود فر ديهيم و گاه
|
چو با داد بگـشايد از گـنـج بـند
|
بـماند پـس از مرگ نامش بـلـند
|
دگر کو بـشويد زبان از دروغ
|
نـجويد بـه کژي ز گيتي فروغ
|
سپـهـبد چو با داد و بخشايشست
|
ز تاجـش زمانـه پرآسايشـسـت
|
و ديگر کـه از کـهـتر پرگـناه
|
چو پوزش کند باز بـخـشدش شاه
|
بـه پنجـم جـهاندار نيکوسخـن
|
کـه نامـش نـگردد به گيتي کهن
|
همـه راست گويد سخن کم وبيش
|
نـگردد بـهر کار ز آيين خويش
|
شـشـم بر پرستنده تخت خويش
|
چـنان مـهر دارد که بر بخت خويش
|
بـه هفتـم سـخـن هرک دانا بود
|
زبانـش بـگـفـتـن توانا بود
|
نـگردد دلـش سير ز آموخـتـن
|
از انديشـگان مـغز را سوخـتـن
|
بـه آزاديسـت ازخرد هرکـسي
|
چـنانـچون بـبالد ز اخـتر بسي
|
دلـت مگسـل اي شاه راد از خرد
|
خرد نام و فرجام را پرورد
|
منش پست وکم دانش آنکس که گفت
|
کنـم کم ز گيتي کسي نيست جفت
|
چـنين گـفـت پـس يزدگرد دبير
|
کـه اي شاه دانا و دانـشپذير
|
ابرشاه زشتـسـت خون ريخـتـن
|
بـه اندک سـخـن دل برآهيختـن
|
هـمان چون سبک سر بود شـهريار
|
بدانديش دسـت اندآرد بـه کار
|
هـمان با خردمـند گيرد سـتيز
|
کـند دل ز ناداني خويش تيز
|
دل شاه گيتي چو پر آز گـشـت
|
روان ورا ديو انـباز گـشـت
|
و رايدون کـه حاکـم بود تيزمـغز
|
نيايد ز گـفـتار او کار نـغز
|
دگر کارزاري کـه هنـگام جـنـگ
|
بـترسد ز جان و نـترسد ز نـنـگ
|
توانـگر کـه باشد دلش تنگ و زفت
|
شـکـم زمين بـهـتر او را نهفت
|
چو بر مرد درويش کـنداوري
|
نـه کهـتر نـه زيبـنده مهـتري
|
چوکژي کـند پير ناخوش بود
|
پـس ازمرگ جانـش پرآتـش بود
|
چو کاهـل بود مرد برنا بـه کار
|
ازو سير گردد دل روزگار
|
نـماند ز نا تـندرسـتي جوان
|
مـبادش توان و مـبادش روان
|
چو بوزرجـمـهر اين سخنهاي نـغز
|
شـنيد و بدانـش بياراسـت مـغز
|
چـنين گفـت باشاه خورشيد چهر
|
کـه بادا بـه کام تو روشن سپـهر
|
چـنان دان که هرکس کـه دارد خرد
|
بدانـش روان را هـميپرورد
|
نـکوهيده ده کار بر ده گروه
|
نـکوهيدهتر نزد دانـش پژوه
|
يکي آنـک حاکـم بود با دروغ
|
نـگيرد بر مرد دانا فروغ
|
سپـهـبد کـه باشد نگهـبان گنج
|
سـپاهي کـه او سر بپيچد ز رنـج
|
دگر دانـشومـند کو از بزه
|
نـترسد چو چيزي بود بامزه
|
پزشـکي کـه باشد به تن دردمـند
|
ز بيمار چون باز دارد گزند
|
چو درويش مردم کـه نازد بـه چيز
|
کـه آن چيز گفـتـن نيرزد بـه نيز
|
همان سفله کز هر کس آرام و خواب
|
ز دريا دريغ آيدش روشـن آب
|
وگرباد نوشين بـتو برجـهد
|
سـپاسي ازان برسرت برنـهد
|
بهفـتـم خردمـند کايد بـه خشم
|
بـه چيز کسان برگمارد دو چشـم
|
بهشـتـم بـه نادان نـماينده راه
|
سـپردن بـه کاهـل کسي کارگاه
|
هـمان بيخرد کو نيابد خرد
|
پـشيمان شود هـم ز گـفـتار بد
|
دل مردم بيخرد بـه آرزوي
|
برين گونـه آويزد اي نيکخوي
|
چوآتـش کـه گوگرد يابد خورش
|
گرش درنيسـتان بود پرورش
|
دل شاه نوشينروان زنده باد
|
سران جـهان پيش او بـنده باد
|
***
|
دگر هفتـه چون هور بفراخـت تاج
|
بيامد نشـسـت از بر تخـت عاج
|
ابا نامور موبدان و ردان
|
جـهاندار و بيدار دل بـخردان
|
هميخواست ز ايشان جهاندارشاه
|
هـمان نيز فرخ دبير سـپاه
|
هـم از فيلـسوفان وز مـهـتران
|
ز هر کـشوري کار ديده سران
|
هـمان ساوه و يزدگرد دبير
|
بـه پيش اندرون بـهـمـن تيزوير
|
بـه بوزرجمـهر آن زمان گفت شاه
|
کـه دل را بياراي و بـنـماي راه
|
زمـن راسـتي هرچ داني بـگوي
|
بـه کژي مـجو ازجـهان آبروي
|
پرستـش چگونـه است فرمان من
|
نگـه داشـتـن راي و پيمان من
|
ز گيتي چو آگـه شوند اين مـهان
|
شـنيده بـگويند با هـمرهان
|
چـنين گـفـت با شاه بيدار مرد
|
کـه اي برتر از گـنـبد لاژورد
|
پرسـتيدن شـهريار زمين
|
نـجويد خردمـند جز راه دين
|
نـبايد بـه فرمان شاهان درنـگ
|
نـبايد کـه باشد دل شاه تـنـگ
|
هرآنکـس کـه برپادشا دشمنست
|
روانـش پرسـتار آهرمنـسـت
|
دلي کو ندارد تـن شاه دوسـت
|
نـبايد کـه باشد ورا مغز و پوست
|
چـنان دان که آرام گيتيسـت شاه
|
چونيکي کـنيم او دهد دسـتـگاه
|
بـه نيک و بد او را بود دسـت رس
|
نيازد بـکين و بازرم کـس
|
تو مـپـسـند فرزند را جاي اوي
|
چوجان دار در دل هـمـه راي اوي
|
بـه شهري که هست اندرو مهرشاه
|
نيابد نياز اندران بوم راه
|
بدي را تو از فر او بـگذرد
|
کـه بختـش همـه نيکويي پرورد
|
جـهان را دل ازشاه خـندان بود
|
کـه بر چـهر او فر يزدان بود
|
چو از نعمتـش بـهرهيابي بـکوش
|
کـه داري هميشه به فرمانش گوش
|
بـه انديشـه گر سربـپيچي ازوي
|
نـبيند بـه نيکي تو را بخـت روي
|
چو نزديک دارد مـشو برمـنـش
|
وگر دور گردي مـشو بدکـنـش
|
پرسـتـنده گر يابد از شاه رنـج
|
نگـه کـن که با رنج نامست و گنج
|
نـبايد کـه سير آيد از کارکرد
|
هـمان تيز گردد ز گـفـتار سرد
|
اگر گـشـن شد بنده را دستـگاه
|
بـه فر و به نام جـهاندار نـه شاه
|
گر از ده يکي باژ خواهد رواسـت
|
چـنان رفـت بايد که او را هواست
|
گراميتر آنـکـس بود نزد شاه
|
کـه چون گشن بيند ورا دستـگاه
|
ز بـهري کـه اورا سرايد ز گـنـج
|
نـماند کـه باشد بدو درد و رنـج
|
ز يزدان بود آنـک ماند سـپاس
|
کـند آفرين مرد يزدانشـناس
|
و ديگر کـه اندر دلـش راز شاه
|
بدارد نـگويد بـه خورشيد وماه
|
بـه فرمان شاه آنک سستي کـند
|
هـمي از تن خويش مستي کـند
|
نـکوهيده باشد گـل آن درخـت
|
کـه نـپراگـند بار بر تاج وتخـت
|
ز کـسـهاي او پيش او بدمـگوي
|
کـه کـمـتر کـني نزد او آبروي
|
و گر پرسدت هرچ داني نـگوي
|
بـه بـسيار گفـتـن مـبر آبروي
|
هرآنکـس کـه بـسيار گويد دروغ
|
بـه نزديک شاهان نـگيرد فروغ
|
سـخـن کان نـه اندر خورد با خرد
|
بـکوشد کـه بر پادشا نـشـمرد
|
فزونـسـت زان دانـش اندر جهان
|
کـه بـشـنيد گوش آشکار و نهان
|
کـسي را که شاه جـهان خوار کرد
|
بـماند هـميشـه روان پر ز درد
|
هـمان در جـهان ارجمـند آن بود
|
کـه با او لـب شاه خـندان بود
|
چو بـنوازدت شاه کشي مـکـن
|
اگر چـه پرستـنده باشي کهـن
|
کـه هرچـند گردد پرستـش دراز
|
چـنان دان که هست او ز تو بينياز
|
اگر با تو گردد ز چيزي دژم
|
بـه پوزش گراي و مزن هيچ دم
|
اگر پرورد ديگري را هـمان
|
پرسـتار باشد چو تو بي گـمان
|
و گر نيسـتـت آگـهي زان گـناه
|
برهـنـه دلـت را بـبر نزد شاه
|
وگر نـه هيچ تاب اندر آري بـه دل
|
بدو روي منـماي و پي برگـسـل
|
بـه فرش بـبيند نـهان تو را
|
دل کژ و تيره روان تو را
|
ازان پـس نيابي تو زو نيکوي
|
هـمان گرم گـفـتار او نشـنوي
|
در پادشا هـمـچو دريا شـمر
|
پرستـنده مـلاح وکشـتي هـنر
|
سخـن لـنـگر و بادبانـش خرد
|
بـه دريا خردمـند چون بـگذرد
|
هـمان بادبان را کـند سايه دار
|
کـه هم سايهدارست و هم مايه دار
|
کـسي کو ندارد روانـش خرد
|
سزد گر در پادشا نـسـپرد
|
اگر پادشا کوه آتـش بدي
|
پرسـتـنده را زيستـن خوش بدي
|
چو آتـش گـه خشـم سوزان بود
|
چوخـشـنود باشد فروزان بود
|
ازو يک زمان شيروشهدسـت بـهر
|
بـه ديگر زمان چون گزاينده زهر
|
بـه کردار دريا بود کارشاه
|
بـه فرمان او تابد از چرخ ماه
|
ز دريا يکي ريگ دارد بـه کـف
|
دگر دربيابد ميان صدف
|
جـهان زنده بادا بـنوشينروان
|
هميشـه بـه فرمانش کيوان روان
|
نـگـه کرد کـسري بگفـتا راوي
|
دلـش گـشـت خرم به ديدار اوي
|
چو گفـتي که زه بدره بودي چـهار
|
بدين گونـه بد بخشـش شـهريار
|
چو با زه بگـفـتي زهازه بـهـم
|
چـهـل بدره بودي ز گنجـش درم
|
چو گـنـجور باشاه کردي شـمار
|
بـه هربدره بودي درم ده هزار
|
شـهـنـشاه با زه زهازه بگفـت
|
کـه گـفـتار او با درم بود جفـت
|
بياورد گـنـجور خورشيد چـهر
|
درم بدرهها پيش بوزرجـمـهر
|
برين داسـتان برسخـن ساختـم
|
بـه مهـبود دسـتور پرداخـتـم
|
مياساي ز آموخـتـن يک زمان
|
ز دانـش ميفگـن دل اندرگـمان
|
چوگويي کـه فام خرد توخـتـم
|
هـمـه هرچ بايستـم آموختـم
|
يکي نـغز بازي کـند روزگار
|
کـه بـنـشاندت پيش آموزگار
|
ز دهـقان کنون بشنو اين داسـتان
|
کـه برخواند از گفـتـه باسـتان
|