يکي پير بد مرزبان هري
|
پـسـنديده و ديده ازهر دي
|
جـهانديدهاي نام او بود ماخ
|
سـخـندان و با فر و با يال و شاخ
|
بـپرسيدمـش تا چـه داري بياد
|
ز هرمز که بنشست بر تـخـت داد
|
چـنين گفـت پيرخراسان که شاه
|
چو بنشـسـت بر نامور پيشـگاه
|
نـخـسـت آفرين کرد بر کردگار
|
توانا و دانـنده روزگار
|
دگر گـفـت ما تخت نامي کـنيم
|
گرانـمايگان را گرامي کـنيم
|
جـهان را بداريم در زير پر
|
چـنان چون پدر داشـت با داد و فر
|
گـنـه کردگانرا هراسان کـنيم
|
سـتـم ديدگان را تن آسان کنيم
|
سـتون بزرگيسـت آهسـتـگي
|
هـمان بخشش و داد و شايستگي
|
بدانيد کز کردگار جـهان
|
بد و نيک هرگز نـماند نـهان
|
نياگان ما تاجداران دهر
|
کـه از دادشان آفرين بود بـهر
|
نجـسـتـند جز داد و بايستگي
|
بزرگي و گردي و شايسـتـگي
|
ز کهـتر پرسـتـش ز مهـتر نواز
|
بدانديش را داشـتـن در گداز
|
بهرکشوري دست و فرمان مراست
|
توانايي و داد و پيمان مراسـت
|
کـسي را کـه يزدان کـند پادشا
|
بـنازد بدو مردم پارسا
|
کـه سرمايه شاه بخشايشسـت
|
زمانـه ز بخشـش باسايشسـت
|
بـه درويش برمـهرباني کـنيم
|
بـپرمايه بر پاسـباني کـنيم
|
هرآنکس که ايمن شد از کار خويش
|
برما چـنان کرد بازار خويش
|
شـما را بمن هرچ هسـت آرزوي
|
مداريد راز از دل نيکـخوي
|
ز چيزي کـه دلـتان هراسان بود
|
مرا داد آن دادن آسان بود
|
هرآنکس که هست از شما نيکبخت
|
هـمـه شاد باشيد زين تاج وتخت
|
ميان بزرگان درخشـش مراسـت
|
چوبخشايش داد و بخشش مراست
|
شـما مـهرباني بافزون کـنيد
|
ز دل کينـه و آز بيرون کـنيد
|
هر آنکـس کـه پرهيز کرد از دو کار
|
نـبيند دو چـشـمـش بد روزگار
|
بـخـشـنودي کردگار جـهان
|
بـکوشيد يکـسر کـهان و مهان
|
دگر آنـک مـغزش بود پرخرد
|
سوي ناسـپاسي دلـش ننـگرد
|
چو نيکي فزايي بروي کـسان
|
بود مزد آن سوي تو نارسان
|
مياميز با مردم کژ گوي
|
کـه او را نباشد سخـن جز بروي
|
وگر شـهريارت بود دادگر
|
تو بر وي بسستي گـماني مـبر
|
گر اي دون کـه گويي نداند هـمي
|
سخـنـهاي شاهان بخواند همي
|
چو بخـشايش از دل کند شـهريار
|
تو اندر زمين تـخـم کژي مـکار
|
هرآنکـس که او پند ما داشت خوار
|
بـشويد دل از خوبي روزگار
|
چوشاه از تو خشنود شد راستيست
|
وزو سر بـپيچي درکاسـتيسـت
|
درشـتيش نرميسـت در پـند تو
|
بـجويد کـه شد گرم پيوند تو
|
ز نيکي مـپرهيز هرگز بـه رنـج
|
مـکـن شادمان دل به بيداد گنج
|
چو اندر جـهان کام دل يافـتي
|
رسيدي بـجايي کـه بشتافـتي
|
چو ديهيم هـفـتاد بر سرنـهي
|
هـمـه گرد کرده به دشمن دهي
|
بـهر کار درويش دارد دلـم
|
نخواهـم کـه انديشـه زو بگسلم
|
هـميخواهـم از پاک پروردگار
|
کـه چـندان مرا بر دهد روزگار
|
کـه درويش را شاد دارم به گنـج
|
نيارم دل پارسا را بـه رنـج
|
هرآنکس که شد در جهان شاه فش
|
سرش گردد از گـنـج دينار کـش
|
سرش را بـپيچـم ز کـندواري
|
نـبايد کـه جويد کسي مهـتري
|
چـنين اسـت انـجام و آغاز ما
|
سخـن گفتـن فاش و هم راز ما
|
درود جـهان آفرين برشـماسـت
|
خـم چرخ گردان زمين شماسـت
|
چو بشـنيد گـفـتار او انجمـن
|
پر انديشـه گشتـند زان تن بتـن
|
سرگـنـج داران پر از بيم گشـت
|
ستـمـکاره را دل به دو نيم گشت
|
خردمـند ودرويش زان هرک بود
|
بـه دلش اندرون شادماني فزود
|
چـنين بود تا شد بزرگيش راسـت
|
هرآن چيز درپادشاهي که خواست
|
برآشـفـت وخوي بد آورد پيش
|
بـه يکـسو شد از راه آيين وکيش
|
هرآنکـس کـه نزد پدرش ارجمند
|
بدي شاد و ايمـن زبيم گزند
|
يکايک تـبـه کردشان بيگـناه
|
بدين گونـه بد راي و آيين شاه
|
سـه مرد از دبيران نوشين روان
|
يکي پير ودانا و ديگر جوان
|
چو ايزد گشـسـب و دگر برزمـهر
|
دبير خردمـند با فر وچـهر
|
سـه ديگر کـه ماه آذرش بود نام
|
خردمـند و روشـن دل و شادکام
|
برتـخـت نوشين روان اين سه پير
|
چو دسـتور بودند وهـمـچون وزير
|
هميخواست هرمز کزين هرسه مرد
|
يکايک برآرد بـناگاه گرد
|
هـميبود ز ايشان دلش پرهراس
|
کـه روزي شوند اندرو ناسـپاس
|
بايزد گشسب آن زمان دست آخت
|
بـه بيهوده بربند و زندانش ساخت
|
دل موبد موبدان تـنـگ شد
|
رخانـش ز انديشـه بيرنـگ شد
|
کـه موبد بد وپاک بودش سرشـت
|
بـمردي ورا نام بد زردهـشـت
|
ازان بـند ايزدگـشـسـب دبير
|
چنان شد که دل خسته گردد به تير
|
چو روزي برآمد نـبودش زوار
|
نـه خورد ونه پوشش نه انده گسار
|
ز زندان پيامي فرسـتاد دوسـت
|
به موبد که اي بنده را مغز و پوست
|
مـنـم بيزواري بـه زندان شاه
|
کـسي را به نزديک من نسيت راه
|
هـمي خوردني آرزوي آيدم
|
شکـم گرسنـه رنـج بـفزايدم
|
يکي خوردني پاک پيشـم فرسـت
|
دوايي بدين درد ريشـم فرسـت
|
دل موبد از درد پيغام اوي
|
غـمي گشت زان جاي و آرام اوي
|
چـنان داد پاسـخ که از کار بـند
|
مـنال ار نيايد بـه جانـت گزند
|
ز پيغام اوشد دلـش پرشـکـن
|
پرانديشـه شد مغزش از خويشتن
|
بـه زاندان فرستاد لخـتي خورش
|
بـلرزيد زان کار دل در برش
|
هميگفـت کاکـنون شود آگهي
|
بدين ناجوانـمرد بيفرهي
|
کـه موبد بـه زندان فرسـتاد چيز
|
نيرزد تـن ما برش يک پـشيز
|
گزند آيدم زين جـهاندار مرد
|
کـند برمـن از خشم رخساره زرد
|
هـم از بـهر ايزد گشسـب دبير
|
دلـش بود پيچان و رخ چون زرير
|
بـفرمود تا پاک خواليگرش
|
بـه زندان کـشد خوردنيها برش
|
ازان پس نشست از بر تازي اسـب
|
بيامد بـه نزديک ايزد گشـسـب
|
گرفـتـند مر يکدگر را کـنار
|
پر از درد ومژگان چو ابر بـهار
|
ز خوي بد شاه چـندي سـخـن
|
هـميرفـت تا شد سخنها کهن
|
نـهادند خوان پيش ايزدگشسـب
|
گرفتـند پـس واژ و برسم بدست
|
پـس ايزد گشسب آنـچ اندرز بود
|
بـه زمزم هميگفت و موبد شنود
|
ز دينار وز گـنـج وز خواسـتـه
|
هـم از کاخ و ايوان آراسـتـه
|
بـه موبد چنين گفت کاي نامجوي
|
چو رفـتي از ايدر بـه هرمزد گوي
|
کـه گر سرنـپيچي ز گفتار مـن
|
برانديشي از رنـج و تيمار مـن
|
کـه از شـهرياران توخوردهام
|
تو را نيز در بر بـپروردهام
|
بدان رنـج پاداش بـند آمدسـت
|
پـس از رنـج بيم گزند آمدسـت
|
دلي بيگنـه پرغـم اي شـهريار
|
بـه يزدان نـمايم به روز شـمار
|
چوموبد سوي خانـه شد در زمان
|
ز کارآگـهان رفـت مرديدمان
|
شـنيده يکايک بـهرمزد گـفـت
|
دل شاه با راي بد گشت جـفـت
|
ز ايزد گشسب آنگهي شد درشـت
|
بـه زندان فرستاد و او را بکشـت
|
سـخـنـهاي موبد فراوان شنيد
|
بروبر نـکرد ايچ گونـه پديد
|
هـميراند انديشه برخوب و زشت
|
سوي چاره کشتـن زردهـشـت
|
بـفرمود تا زهر خواليگرش
|
نـهاني برد پيش دريک خورش
|
چو موبد بيامد بـهـنـگام بار
|
بـه نزديکي نامور شـهريار
|
بدو گـفـت کامروز ز ايدر مرو
|
کـه خواليگري يافـتـسـتيم نو
|
چو بنشسـت موبد نـهادند خوان
|
ز موبد بـپالود رنـگ رخان
|
بدانـسـت کان خوان زمان ويست
|
هـمان راسـتي در گمان ويست
|
خورشـها بـبردند خواليگران
|
هـميخورد شاه از کران تا کران
|
چو آن کاسـه زهر پيش آوريد
|
نـگـه کرد موبد بدان بـنـگريد
|
بران بدگـمان شد دل پاک اوي
|
کـه زهرسـت بر خوان ترياک اوي
|
چوهرمز نـگـه کرد لب را ببسـت
|
بران کاسـه زهر يازيد دسـت
|
بران سان که شاهان نوازش کنـند
|
بران بـندگان نيز نازش کـنـند
|
ازان کاسه برداشت مغز استـخوان
|
بيازيد دسـت گرامي بـخوان
|
بـه موبد چنين گفت کاي پاک مغز
|
تو راکردم اين لقـمـه پاک ونـغز
|
دهـن بازکـن تا خوري زين خورش
|
کزين پـس چـنين باشدت پرورش
|
بدو گـفـت موبد بـه جان و سرت
|
کـه جاويد بادا سر وافـسرت
|
کزين نوشـه خوردن نـفرماييم
|
بـه سيري رسيدم نيفزاييم
|
بدو گفـت هرمز بـه خورشيد وماه
|
بـه پاکي روان جـهاندار شاه
|
که بستاني اين نوشه ز انگشت من
|
برين آرزو نشکـني پشـت مـن
|
بدو گـفـت موبد کـه فرمان شاه
|
بيامد نـماند مرا راي و راه
|
بـخورد و ز خوان زار و پيچان برفت
|
هـميراند تا خانـه خويش تفـت
|
ازان خوردن ز هر باکس نـگـفـت
|
يکي جامـه افگند ونالان بخفـت
|
بـفرمود تا پاي زهر آورند
|
ازان گـنـجـها گر ز شـهر آورند
|
فرو خورد ترياک و نامد بـه کار
|
ز هرمز بـه يزدان بـناليد زار
|
يکي اسـتواري فرسـتاد شاه
|
بدان تا کـند کار موبد نـگاه
|
کـه آن زهرشد بر تـنـش کارگر
|
گر انديشـه ما نيامد بـبر
|
فرسـتاده را چـشـم موبد بديد
|
سرشـکـش ز مژگان برخ بر چکيد
|
بدو گـفـت رو پيش هرمزد گوي
|
کـه بختـت بـبر گشتن آورد روي
|
بدين داوري نزد داور شويم
|
بـجايي کـه هر دو برابر شويم
|
ازين پـس تو ايمن مـشو از بدي
|
کـه پاداش پيش آيدت ايزدي
|
تو پدرود باش اي بدانديش مرد
|
بد آيد برويت ز بد کارکرد
|
چو بـشـنيد گريان بشد اسـتوار
|
بياورد پاسـخ بر شـهريار
|
سپهـبد پـشيمان شد از کار اوي
|
بـپيچيد ازان راسـت گفـتار اوي
|
مر آن درد را راه چاره نديد
|
بـسي باد سرد از جگر برکـشيد
|
بـمرد آن زمان موبد موبدان
|
برو زار وگريان شده بـخردان
|
چنينـسـت کيهان همه درد و رنج
|
چـه يازد بتاج وچه نازي به گنـج
|
کـه اين روزگار خوشي بـگذرد
|
زمانـه نـفـس را هميبشـمرد
|
چوشد کار دانا بزاري بـه سر
|
هـمـه کـشور از درد زير و زبر
|
جـهاندار خونريز و ناسازگار
|
نـکرد ايچ ياد از بد روزگار
|
ميان تنـگ خون ريختن را ببسـت
|
بـه بـهرام آذرمـهان آخت دست
|
چوشـب تيرهتر شد مر او را بخواند
|
بـه پيش خود اندر به زانو نـشاند
|
بدو گفت خواهي که ايمـن شوي
|
نـبيني ز مـن تيزي و بدخوي
|
چو خورشيد بر برج روشـن شود
|
سرکوه چون پشـت جوشـن شود
|
تو با نامداران ايران بياي
|
هـميباش در پيش تختم بـپاي
|
ز سيماي برزينت پرسم سـخـن
|
چو پاسـخ گزاري دلـت نرم کـن
|
بپرسـم کـه اين دوستار توکيست
|
بدسـت ار پرستـنده ايزديسـت
|
تو پاسخ چنين ده که اين بدتنسـت
|
بدانديش وز تخـم آهرمنـسـت
|
وزان پس ز من هرچ خواهي بـخواه
|
پرسـتـنده و تخـت و مهر و کلاه
|
بدو گـفـت بـهرام کايدون کنـم
|
ازين بد که گفتي صدافزون کـنـم
|
بـسيماي برزين که بود از مـهان
|
گزين پدرش آن چراغ جـهان
|
هميساخـت تا چارهاي چون کند
|
کـه پيراهـن مـهر بيرون کـند
|
چو پيدا شد آن چادر عاج گون
|
خور از بـخـش دوپيکر آمد برون
|
جـهاندار بنشسـت بر تخت عاج
|
بياويخـتـند آن بـهاگير تاج
|
بزرگان ايران بران بارگاه
|
شدند انـجـمـن تا بيامد سـپاه
|
ز در پرده برداشـت سالار بار
|
برفـتـند يکـسر بر شـهريار
|
چو بـهرام آذرمـهان پيشرو
|
چو سيمان برزين و گردان نو
|
نشسـتـند هريک به آيين خويش
|
گروهي بـبودند بر پاي پيش
|
بـه بـهرام آذرمـهان گفت شاه
|
کـه سيماي برزين بدين بارگاه
|
سزاوار گنجـسـت اگر مرد رنـج
|
کـه بدخواه زيبا نباشد به گـنـج
|
بدانـسـت بـهرام آذرمـهان
|
کـه آن پرسـش شهريار جـهان
|
چگونسـت وآن راپي و بيخ چيست
|
کزان بيخ اورا بـبايد گريسـت
|
سرانـجام جز دخمـه بيکـفـن
|
نيابد ازين مـهـتر انـجـمـن
|
چـنين داد پاسخ کـه اي شاه راد
|
زسيماي بر زين مـکـن اي ياد
|
کـه ويراني شـهر ايران ازوسـت
|
کـه مه مغز بادش بتن بر مه پوست
|
نـگويد سـخـن جز همـه بتري
|
بر آن بـتري بر کـند داوري
|
چو سيماي برزين شنيد اين سخـن
|
بدو گـفـت کاي نيک يار کـهـن
|
بـبد برتـن مـن گوايي مده
|
چـنين ديو را آشـنايي مده
|
چـه ديدي ز مـن تا تو يار مـني
|
ز کردار و گـفـتار آهرمـني
|
بدو گـفـت بـهرام آذرمـهان
|
کـه تخـمي پراگـندهاي در جهان
|
کزان بر نخـسـتين توخواهي درود
|
از آتـش نيابي مـگر تيره دود
|
چو کـسري مرا و تو را پيش خواند
|
بر تخـت شاهنشـهي برنـشاند
|
ابا موبد موبدان برزمـهر
|
چوايزدگشـسـب آن مه خوب چهر
|
بـپرسيد کين تخت شاهنشـهي
|
کرا زيبد و کيسـت با فرهي
|
بکـهـتر دهـم گر بـه مهتر پسر
|
کـه باشد بـشاهي سزاوارتر
|
همـه يکـسر از جاي برخاستيم
|
زبان پاسـخـش را بياراسـتيم
|
کـه اين ترکزاده سزاوارنيسـت
|
بـشاهي کس او را خريدار نيست
|
کـه خاقان نژادست و بد گوهرست
|
بـبالا و ديدار چون مادرسـت
|
تو گفتي که هرمز بشاهي سزاست
|
کنون زين سزا مر تو را اين جزاست
|
گوايي مـن از بـهر اين دادمـت
|
چـنين لـب به دشنام بگشادمت
|
ز تـشوير هرمز فروپژمريد
|
چو آن راست گفـتار او را شـنيد
|
بـه زندان فرستادشان تيره شـب
|
وز ايشان بـبد تيز بگـشاد لـب
|
سيم شـب چو برزد سر از کوه ماه
|
ز سيماي برزين بـپردخـت شاه
|
بـه زندان دزدان مر او را بکشـت
|
ندارد جز از رنج و نفرين بمـشـت
|
چو بـهرام آذرمـهان آن شـنيد
|
کـه آن پاکدل مرد شد ناپديد
|
پيامي فرسـتاد نزديک شاه
|
کـه اي تاج تو برتر از چرخ ماه
|
تو داني که مـن چـند کوشيدهام
|
کـه تا رازهاي تو پوشيدهام
|
بـه پيش پدرت آن سزاوار شاه
|
نـبودم تو را جز همـه نيکـخواه
|
يکي پـند گويم چوخواني مرا
|
بر تـخـت شاهي نـشاني مرا
|
تو را سودمنديسـت از پـند مـن
|
بـه زندان بمان يک زمان بند مـن
|
بـه ايران تو راسودمـندي بود
|
خردمـند را بيگزندي بود
|
پيامـش چو نزديک هرمز رسيد
|
يکي رازدار از ميان برگزيد
|
کـه بـهرام را پيش شاه آورد
|
بدان نامور بارگاه آورد
|
شـب تيره بـهرام را پيش خواند
|
بـه چربي سخن چـند با او براند
|
بدو گفـت برگوي کان پند چيسـت
|
کـه ما را بدان روزگار بـهيسـت
|
چـنين داد پاسخ که در گنـج شاه
|
يکي ساده صـندوق ديدم سياه
|
نـهاده بـه صـندوق در حقـهاي
|
بـحـقـه درون پارسي رقعـهاي
|
نبشـتـسـت بر پرنيان سـپيد
|
بدان باشد ايرانيان را اميد
|
بـه خـط پدرت آن جـهاندار شاه
|
تو را اندران کرد بايد نـگاه
|
چوهرمز شـنيد آن فرستاد کـس
|
بـه نزديک گـنـجور فريادرس
|
کـه در گـنـجـهاي پدر بازجوي
|
يکي ساده صندوق و مـهري بروي
|
بران مـهر بر نام نوشينروان
|
کـه جاويد بادا روانـش جوان
|
هـم اکـنون شب تيره پيش من آر
|
فراوان بجـسـتـن مـبر روزگار
|
شـتابيد گنـجور و صندوق جست
|
بياورد پويان بـه مـهر درسـت
|
جـهاندار صـندوق را برگـشاد
|
فراوان ز نوشينروان کرد ياد
|
بـه صـندوق در حقه با مـهر ديد
|
شـتابيد وزو پرنيان برکـشيد
|
نـگـه کرد پـس خط نوشينروان
|
نبـشـتـه بران رقـعـه پرنيان
|
کـه هرمز بده سال و بر سر دوسال
|
يکي شـهرياري بود بيهـمال
|
ازان پـس پرآشوب گردد جـهان
|
شود نام و آواز او درنـهان
|
پديد آيد ازهرسويي دشـمـني
|
يکي بدنژادي وآهرمـني
|
پراگـنده گردد ز هر سو سـپاه
|
فروافـگـند دشـمـن او را ز گاه
|
دو چشمش کند کور خويش زنـش
|
ازان پـس برآرند هوش از تـنـش
|
بـه خـط پدر هرمز آن رقعـه ديد
|
هراسان شد و پرنيان برکـشيد
|
دوچشمش پر از خون شد و روي زرد
|
ببـهرام گفـت اي جفاپيشه مرد
|
چـه جسـتي ازين رقعه اندرهمي
|
بـخواهي ربودن ز من سرهـمي
|
بدو گـفـت بـهرام کاي ترک زاد
|
بـه خون ريختن تا نـباشي تو شاد
|
توخاقان نژادي نـه از کيقـباد
|
کـه کـسري تو را تاج بر سر نهاد
|
بدانـسـت هرمز که او دست خون
|
بيازد هـمي زنده بيرهـنـمون
|
شـنيد آن سخـنهاي بيکام را
|
بـه زندان فرسـتاد بـهرام را
|
دگر شـب چو برزد سر از کوه ماه
|
بـه زندان دژ آگاه کردش تـباه
|
نـماند آن زمان بر درش بـخردي
|
هـمان رهـنـمائي و هم موبدي
|
ز خوي بد آيد هـمـه بدتري
|
نـگر تا سوي خوي بد نـنـگري
|
وزان پـس نـبد زندگانيش خوش
|
ز تيمار زد بر دل خويش تـش
|
بـسالي با صـطـخر بودي دو ماه
|
کـه کوتاه بودي شـبان سياه
|
کـه شهري خنک بود و روشن هوا
|
از آنـجا گذشـتـن نـبودي روا
|
چوپـنـهان شدي چادر لاژورد
|
پديد آمدي کوه ياقوت زرد
|
مـناديگري برکـشيدي خروش
|
کـه اين نامداران با فر و هوش
|
اگر کشتـمـندي شود کوفـتـه
|
وزان رنـج کارنده آشوفـتـه
|
وگر اسـب در کـشـت زاري رود
|
کـس نيز بر ميوه داري رود
|
دم و گوش اسـبـش بـبايد بريد
|
سر دزد بردار بايد کـشيد
|
بدو ماه گردان بدي درجـهان
|
بدو نيکويي زو نـبودي نـهان
|
بـهر کـشوري داد کردي چـنين
|
ز دهـقان هـمييافـتي آفرين
|
پـسر بد مر او را گرامي يکي
|
کـه از ماه پيدا نـبود اندکي
|
مر او را پدر کرده پرويز نام
|
گـهـش خواندي خسرو شادکام
|
نـبودي جدا يک زمان از پدر
|
پدر نيز نـشـگيفـتي از پـسر
|
چـنان بد که اسبي ز آخر بجست
|
کـه بد شاه پرويز را بر نشـسـت
|
سوي کشتمـند آمد اسـب جوان
|
نـگـهـبان اسـب اندر آمد دوان
|
بيامد خداوند آن کـشـت زار
|
بـه پيش موکـل بـناليد زار
|
موکـل بدو گفت کين اسب کيست
|
کـه بر دم و گوشش ببايد گريست
|
خداوند گـفـت اسـب پرويز شاه
|
ندارد هـمي کـهـترانرا نـگاه
|
بيامد موکـل بر شـهريار
|
بگفـت آنـچ بشـنيد از کشت زار
|
بدو گـفـت هرمز برفتن بـکوش
|
بـبر اسـب را در زمان دم و گوش
|
زياني کـه آمد بران کشـتـمـند
|
شـمارش بـبايد شمردن که چند
|
ز خـسرو زيان باز بايد سـتد
|
اگر صد زيانـسـت اگر پانـصد
|
درمـهاي گنـجي بران کشت زار
|
بريزند پيش خداوند کار
|
چو بـشـنيد پرويز پوزش کـنان
|
برانـگيخـت از هر سويي مهتران
|
بـنزد پدر تا بـبـخـشد گـناه
|
نـبرد دم وگوش اسـب سياه
|
برآشـفـت ازان پـس برو شهريار
|
بـتـندي بزد بانـگ بر پيشـکار
|
موکـل شد از بيم هرمز دوان
|
بدان کشـت نزديک اسـب جوان
|
بـخـنـجر جداکرد زو گوش و دم
|
بران کـشـت زاري که آزرد سـم
|
هـمان نيز تاوان بدان دادخواه
|
رسانيد خـسرو بـفرمان شاه
|
وزان پـس بنخـچير شد شـهريار
|
بياورد هر کـس فراوان شـکار
|
سواري ردي مرد کـنداوري
|
سپـهـبدنژادي بـلـند اخـتري
|
بره بر يکي رز پراز غوره ديد
|
بـفرمود تاکـهـتر اندر دويد
|
ازان خوشـه چـند بـبردي و برد
|
بايوان و خواليگرش را سـپرد
|
بيامد خداوندش اندر زمان
|
بدان مرد گـفـت اي بد بدگـمان
|
نـگـهـبان اين رز نـبودي به رنج
|
نـه دينار دادي بـها را نه گـنـج
|
چرا رنـج نابرده کردي تـباه
|
بـنالـم کـنون از تو در پيش شاه
|
سوار دلاور ز بيم زيان
|
بزودي کـمر بازکرد از ميان
|
بدو داد پرمايه زرين کـمر
|
بـهر مـهرهاي در نـشانده گـهر
|
خداوند رز چون کـمر ديد گـفـت
|
کـه کردار بد چـند بايد نهـفـت
|
تو با شـهريار آشـنايي مـکـن
|
خريده نداري بـهايي مـکـن
|
سـپاسي نهـم بر تو بر زين کمر
|
بـپيچي اگر بـشـنود دادگر
|
يکي مرد بد هرمز شـهريار
|
بـه پيروزي اندر شده نامدار
|
بـمردي سـتوده بهرانـجـمـن
|
کـه از رزم هرگز نديدي شـکـن
|
کـه هـم دادده بود و هم دادخواه
|
کـلاه کيي برنـهاده بـماه
|
نـکردي بـشـهر مداين درنـگ
|
دلاور سري بود با نام ونـنـگ
|
بـهار و تـموز و زمـسـتان وتير
|
نياسود هرمز يل شيرگير
|
هميگشـت گرد جهان سر به سر
|
هميجـسـت در پادشاهي هنر
|
چو ده سال شد پادشاهيش راست
|
ز هرکـشور آواز بدخواه خاسـت
|
بيامد ز راه هري ساوه شاه
|
ابا پيل و با کوس و گنـج و سـپاه
|
گر از لشـکر ساوه گيري شـمار
|
برو چارصد بار بـشـمر هزار
|
ز پيلان جـنـگي هزار و دويسـت
|
توگفـتي مـگر برزمين راه نيست
|
ز دشـت هري تا در مرورود
|
سـپـه بود آگـنده چون تار و پود
|
وزين روي تا مرو لـشـکر کـشيد
|
شد از گرد لـشـکر زمين ناپديد
|
بـهر مز يکي نامه بنوشـت شاه
|
که نزديک خود خوان ز هر سو سپاه
|
برو راه اين لـشـکر آباد کـن
|
عـلـف سازو از تيغ ما يادکـن
|
برين پادشاهي بخواهـم گذشـت
|
بدريا سپاهست و بر کوه و دشـت
|
چو برخواند آن نامـه را شـهريار
|
بـپژمرد زان لـشـکر بيشـمار
|
وزان روي قيصر بيامد ز روم
|
بـه لـشـکر بزير اندر آورد بوم
|
سـپـه بود رومي عدد صد هزار
|
سواران جـنـگ آور و نامدار
|
ز شـهري که بگرفـت نوشين روان
|
کـه از نام او بود قيصر نوان
|
بيامد ز هر کـشوري لـشـکري
|
بـه پيش اندرون نامور مـهـتري
|
سـپاهي بيامد ز راه خزر
|
کز ايشان سيه شد همـه بوم و بر
|
جـهانديده بدال درپيش بود
|
کـه با گنج و با لشـکر خويش بود
|
ز ارمينيه تا در اردبيل
|
پراگـنده شد لشـکرش خيل خيل
|
ز دشـت سواران نيزه گزار
|
سـپاهي بيامد فزون از شـمار
|
چوعـباس و چو حمزه شان پيشرو
|
سواران و گردن فرازان نو
|
ز تاراج ويران شد آن بوم ورسـت
|
کـه هرمز همي باژ ايشان بجست
|
بيامد سـپـه تابـه آب فرات
|
نـماند اندر آن بوم جاي نـبات
|
چو تاريک شد روزگار بـهي
|
ز لـشـکر بـهرمز رسيد آگـهي
|
چو بشـنيد گـفـتار کارآگـهان
|
بـه پژمرد شاداب شاه جـهان
|
فرسـتاد و ايرانيان را بـخواند
|
سراسر همـه کاخ مردم نـشاند
|
برآورد رازي کـه بود از نـهـفـت
|
بدان نامداران ايران بـگـفـت
|
کـه چندين سپه روي به ايران نهاد
|
کـسي در جـهان اين ندارد بياد
|
هـمـه نامداران فرو ماندند
|
ز هر گونـه انديشـهها راندند
|
بگفـتـند کاي شاه با راي و هوش
|
يکي اندرين کار بـگـشاي گوش
|
خردمـند شاهي و ما کـهـتريم
|
هـمي خويشتـن موبدي نشمريم
|
برانديش تا چاره کار چيسـت
|
برو بوم ما را نـگـهدار کيسـت
|
چـنين گفـت موبد که بودش وزير
|
کـه اي شاه دانا و دانـش پذير
|
سـپاه خزر گر بيايد بـه جـنـگ
|
نيابـند جـنـگي زماني درنـگ
|
ابا روميان داسـتانـها زنيم
|
زبـن پايه تازيان برکـنيم
|
ندارم بـه دل بيم ازتازيان
|
کـه ازديدشان ديده دارد زيان
|
کـه هـم مارخوارند وهم سوسمار
|
ندارند جـنـگي گـه کارزار
|
تو را ساوه شاهـسـت نزديکـتر
|
وزو کار ما نيز تاريکـتر
|
ز راه خراسان بود رنـج ما
|
کـه ويران کـند لشکر و گنـج ما
|
چو ترک اندر آيد ز جيحون به جنـگ
|
نـبايد برين کار کردن درنـگ
|
بـه موبد چنين گفـت جوينده راه
|
کـه اکنون چه سازيم با ساوه شاه
|
بدو گـفـت موبد که لشکر بـساز
|
کـه خـسرو به لشکر بود سرفراز
|
عرض را بـخوان تا بيارد شـمار
|
کـه چندسـت مردم که آيد به کار
|
عرض با جريده بـه نزديک شاه
|
بيامد بياورد بيمر سـپاه
|
شـمار سـپاه آمدش صد هزار
|
پياده بـسي در ميان سوار
|
بدو گفـت موبد کـه با ساوه شاه
|
سزد گر نـشوريم با اين سـپاه
|
مـگر مردمي جويي و راسـتي
|
بدور افـگـني کژي و کاسـتي
|
رهاني سر کـهـتر آنرا ز بد
|
چـنان کز ره پادشاهان سزد
|
شـنيدسـتي آن داسـتان بزرگ
|
کـه ارجاسـب آن نامدارسـترگ
|
بگشتاسـب و لهراسب از بهر دين
|
چـه بد کرد با آن سواران چين
|
چـه آمد ز تيمار برشـهر بـلـخ
|
کـه شد زندگاني بران بوم تـلـخ
|
چـنين تا گـشاده شد اسفـنديار
|
هـميبود هر گونـه کارزار
|
ز مهـتر بـسال ار چه من کهـترم
|
ازو مـن بانديشـه بر بـگذرم
|
بـه موبد چنين گفت پس شـهريار
|
کـه قيصر نـجويد ز ما کارزار
|
هـمان شـهرها راکه بگرفت شاه
|
سـپارم بدو بازگردد ز راه
|
فرسـتادهاي جـسـت گرد و دبير
|
خردمـند و گويا و دانـش پذير
|
بـه قيصر چنين گوي کزشـهر روم
|
نـخواهـم دگر باژ آن مرز و بوم
|
تو هـم پاي در مرز ايران مـنـه
|
چو خواهي که مه باشي و روزبـه
|
فرسـتاده چون پيش قيصر رسيد
|
بگـفـت آنـچ از شاه ايران شنيد
|
ز ره بازگـشـت آن زمان شاه روم
|
نياورد جـنـگ اندران مرز و بوم
|
سـپاهي از ايرانيان برگزيد
|
کـه از گردشان روز شد ناپديد
|
فرسـتادشان تا بران بوم و بر
|
بـه پاي اندر آرند مرز خزر
|
سـپـهدارشان پيش خراد بود
|
کـه با فر و اورنـگ و با داد بود
|
چو آمد بار مينيه در سـپاه
|
سـپاه خزر برگرفـتـند راه
|
وز ايشان فراوان بکـشـتـند نيز
|
گرفـتـند زان مرز بـسيار چيز
|
چو آگاهي آمد بـه نزديک شاه
|
کـه خراد پيروز شد با سـپاه
|
بـجز کينـه ساوه شاهش نـماند
|
خرد را بـه انديشـه اندر نـشاند
|
***
|