ز لـشـکر گزين کرد بـهرام شير
|
سـپاهي جـهانـگير وگرد دلير
|
چوکردند و با او دبيران شـمار
|
سـپـه بود شمـشير زن صد هزار
|
ز خاقانيان آن سـه ترک سـترگ
|
کـه بودند غرنده برسان گرگ
|
بـه جنگآوران گفت چون زخم کوس
|
برآيد بـهـنـگام بانـگ خروس
|
شـما بر خروشيد و اندر دهيد
|
سران را ز خون بر سرافـسر نـهيد
|
بـشد تيز لـشـکر بـفرمان گو
|
سـه ترک سر افرازشان پيش رو
|
برلـشـکر شـهريار آمدند
|
جـفاپيشـه و کينـه دار آمدند
|
خروش آمد از گرز و گوپال و تيغ
|
از آهـن زمين بود وز گرد ميغ
|
هميگفت هرکس که خسرو کجاست
|
کـه امروز پيروزي روز ماسـت
|
بـبالا هـميبود خـسرو بدرد
|
دوديده پر از خون و رخ لاژورد
|
چـنين تا سـپيده برآمد ز کوه
|
شد از زخم شمشير و کشته سـتوه
|
چوشد دامـن تيره شـب تا پديد
|
همـه رزمگـه کشته و خسته ديد
|
بگردنکـشان گـفـت ياري کـنيد
|
برين دشـمـنان کامـگاري کـنيد
|
کـه پيروزگر پشـت و يارمنسـت
|
هـمان زخـم شمشير کارمنست
|
بيامد دمان تا بر آن سـه ترک
|
نـه ترک دلاور سـه پيل سـترگ
|
يکي تاخـت تا نزد خـسرو رسيد
|
پرنداوري از ميان برکـشيد
|
هـميخواسـت زد بر سر شهريار
|
سـپر بر سرآورد شاه سوار
|
بزير سـپر تيغ زهر آبـگون
|
بزد تيغ و انداخـتـش سرنـگون
|
خروشيد کاي نامداران جـنـگ
|
زماني دگر کرد بايد درنـگ
|
سپاهـش همـه پشت برگاشتند
|
جـهانـجوي را خوار بگذاشـتـند
|
بـه بندوي و گستهم گفت آن زمان
|
کـه اکنون شدم زين سخن بدگمان
|
رسيده مرا هيچ فرزند نيسـت
|
هـمان از در تاج پيوند نيسـت
|
اگر مـن شوم کـشـتـه در کارزار
|
جـهان را نـماند يکي شـهريار
|
بدو گـفـت بـندوي کاي سرفراز
|
بدين روز هرگز مـبادت نياز
|
سپـه رفت اکنون تو ايدر مه ايست
|
کـه کـس در زمانه تو را يار نيست
|
بزنـگوي گـفـت آن زمان شهريار
|
کز ايدر برو تازيان تاتـخوار
|
ازين ماندگان بر سواري هزار
|
بران رزمـگاه آنـچ يا بي بيار
|
سراپرده ديبـه وگـنـج وتاج
|
هـمان بدره وبرده وتـخـت عاج
|
بزرگان بـنـه برنـهادند وگـنـج
|
فراوان بـبردن کـشيدند رنـج
|
هـم آنـگـه يکي اژدهافش درفش
|
پديد آمد و گشت گيتي بـنـفـش
|
پـس اندر هـميراند بـهرام گرد
|
بـه جنـگ از جهان روشنايي ببرد
|
رسيدند بـهرام و خـسرو بـهـم
|
دلاور دو جـنـگي دو شير دژم
|
چوپيلان جـنـگي بر آشوفـتـند
|
هـمي برسريکدگر کوفـتـند
|
هميگـشـت بـهرام چون شير نر
|
سـليحـش نيامد برو کارگر
|
برين گونـه تا خور ز گنبد بگـشـت
|
از اندازه آويزش اندر گذشـت
|
تـخوار آن زمان پيش خـسرو رسيد
|
کـه گنـج وبنه زان سوي پل کشيد
|
چوبشـنيد خـسرو بگستهم گفت
|
که با ما کسي نيست در جنگ جفت
|
کـه ما ده تنيم اين سـپاهي بزرگ
|
بـه پيش اندرون پهـلواني سـترگ
|
هزيمـت بهنـگام بهـتر زجـنـگ
|
چو تنـها شدي نيست جاي درنـگ
|
هـميراند ناکار ديده جوان
|
برين گونـه بر تا پـل نـهروان
|
پـس اندر هميتاخـت بـهرام تيز
|
سري پر ز کينـه دلي پر سـتيز
|
چو خـسرو چنان ديد بر پل بـماند
|
جـهانديده گستهـم را پيش خواند
|
بياريد گـفـتا کـمان مرا
|
بـه جـنـگ اندرون ترجـمان مرا
|
کمانـش بـبرد آنـک گنـجور بود
|
بران کار گسـتـهـم دسـتور بود
|
کـمان بر گرفـت آن سپـهدار گرد
|
بـتير از هوا روشـنايي بـبرد
|
هـمي تير باريد همـچون تـگرگ
|
بيک چوبه با سر هميدوخـت ترگ
|
پـس اندر هميتاخت بـهرام شير
|
کـمـندي بدسـت اژدهايي بزير
|
چوخـسرو و را ديد برگشـت شاد
|
دو زاغ کـمان را بزه برنـهاد
|
يکي تير زد بر بربارگي
|
بـشد کار آن باره يکـبارگي
|
پياده سـپـهـبد سـپر برگرفـت
|
ز بيچارگي دسـت بر سرگرفـت
|
يلان سينـه پيش اندر آمد چوگرد
|
جـهانـجوي کي داشت او را بمرد
|
هـم اندر زمان اسپ او رابخسـت
|
پياده يلان سينـه را پل بجـسـت
|
سپـه بازگـشـت از پـل نهروان
|
هرآنـکـس کـه بودند پير و جوان
|
چو بـهرام برگشت خـسرو چوگرد
|
پـل نـهروان سر بـه سر باز کرد
|
هـميراند غمگين سوي طيسفون
|
دلي پر زغـم ديدگان پر زخون
|
در شارستانـها باهـن ببـسـت
|
بانـبوه انديشـگان درنشـسـت
|
زهر بر زني مـهـتران را بـخواند
|
بدور ازه بر پاسـبانان نـشاند
|