چو بر زد ز دريا درفـش سـپيد
|
سـتاره شد از تيرگي نااميد
|
تـبيره زنان از دو پرده سراي
|
برفـتـند با پيل و باکرناي
|
خروش آمد و نالـه گاودم
|
هـم از کوهـه پيل رويينه خـم
|
تو گفتي بجنبد همي دشـت وراغ
|
شده روي خورشيد چون پر زاغ
|
چو ايرانيان برکـشيدند صـف
|
هـمـه نيزه و تيغ هندي بکـف
|
زمين سر به سر گفتي ازجوشنست
|
سـتاره ز نوک سنان روشنسـت
|
چو خـسرو بياراسـت بر قلبـگاه
|
هـمـه دل گرفتـند يکسر سپاه
|
وراميمـنـه دار گردوي بود
|
کـه گرد ودلير وجـهانـجوي بود
|
بدسـت چـپـش نامدار ارمني
|
ابا جوشـن وتيغ آهرمـني
|
مـبارز چوشاپور وچون انديان
|
بران جـنـگ بر تنگ بستـه ميان
|
هـميبود گستهـم بردست شاه
|
کـه دارد مر او را ز دشـمـن
|
چوبـهرام يل روميان رانديد
|
درنـگي شد وخامـشي برگزيد
|
بـفرمود تاکوس برپـشـت پيل
|
ببسـتـند وشد گرد لشکر چونيل
|
نشسـت ازبرپـشـت پيل سپيد
|
هـم آوردش ازبـخـت شد نااميد
|
هـميراند آن پيل تاميمـنـه
|
بـشاپور گـفـت اي بد بدتنـه
|
نـه پيمانـت اين بد به نامه درون
|
کـه پيش من آيي بدين دشت خون
|
نـه اين باشد آيين پرمايگان
|
هـمي تـن بکشتن دهي رايگان
|
بدو گـفـت شاپور کاي ديوفـش
|
سرخويش دربـندگي کرده کـش
|
ازين نامـه کي بود نام ونـشان
|
کـه گويي کنون پيش گردنکـشان
|
گرانـمايه خـسرو بـشاپور گفت
|
مـن آن نامه با راي او بود جفـت
|
بـه نامـه توپاداش يابي زمـن
|
هـم ازنامداران اين انـجـمـن
|
چوهـنـگام باشد بـگويم تو را
|
زانديشـه بد بـشويم تو را
|
چوبـهرام آواز خـسرو شـنيد
|
بانديشـه آن جادوي را بديد
|
برآشـفـت وزان کار تنـگ آمدش
|
چوارغـنده شد راي جنـگ آمدش
|
جـفا پيشـه برپيل تنـها برفـت
|
سوي قلـب خسرو خراميد تفـت
|
چوخـسرو چـنان ديد با انديان
|
چين گـفـت کاي نره شير ژيان
|
برين پيل برتيرباران کـنيد
|
کـمان را چوابر بـهاران کـنيد
|
از ايرانيان آنـک بد روزبـه
|
کـمان برنـهادند يکـسر بزه
|
زپيکان چـنان گشـت خرطوم پيل
|
توگفـتي شد از خستگي پيل نيل
|
هـم آنـگاه بهرام بالاي خواست
|
يکي مغـفر خسرو آراي خواسـت
|
هـمان تيرباران گرفـتـند باز
|
برآشـفـت بـهرام گردن فراز
|
پياده شد آن مرد پرخاشـخر
|
زره دامـنـش رابزد برکـمر
|
سـپر برسرآورد وشـمـشير تير
|
برآورد زان جـنـگيان رسـتـخيز
|
پياده زبـهرام بـگريخـتـند
|
کـمانـهاي چاچي فروريخـتـند
|
يکي باره بردند هـم درزمان
|
سپهـبد نشـسـت از بر اودمان
|
خروشان هميتاخـت تا قلبـگاه
|
بـجايي کـجا شاه بد بيسـپاه
|
همـه قلبـگـه پاک برهـم دريد
|
درفـش جـهاندار شد ناپديد
|
وزان جايگـه شد سوي ميسره
|
پـس پشـتـش آزادگان يکسره
|
نگـهـبان آن دسـت گردوي بود
|
کـه مردي دلير وجـهانـجوي بود
|
برادر چوروي برادر بديد
|
کـمان را بزه کرد واندرکـشيد
|
دوخوني بران سان برآويخـتـند
|
کـه گفـتي بهمـشان برآميختند
|
بدين سان زماني برآمد دراز
|
هـمي يک زديگر نگشـتـند باز
|
بدو گـفـت بـهرام کاي بيپدر
|
بـه خون برادر چه بـندي کـمر
|
بدو گفت گردوي کاي پيسـه گرگ
|
تونـشـنيدي آن داسـتان بزرگ
|
کـه هرکو برادر بود دوسـت بـه
|
چو دشمن بود بي پي و پوست بـه
|
تو هـم دشمن و بد تن و ريمـني
|
جـهان آفرين را به دل دشمـني
|
بـه پيش برادر برادر به جـنـگ
|
نيايد اگر باشدش نام و نـنـگ
|
چوبـشـنيد بـهرام زو بازگشت
|
برآشـفـت و با او دژم ساز گشت
|
هـميراند گردوي نا نزد شاه
|
ز آهـن شده روي جنـگي سياه
|
برو آفرين کرد خـسرو بـه مـهر
|
کـه پاداش بادت ز گردان سپـهر
|
فرسـتاده خـسرو به شاپور کس
|
کـه موسيل راباش فريادرس
|
بـکوشيد تا پشـت پشـت آوريد
|
مـگر بخـت روشن به مشت آوريد
|
بـه گستهم گفت آن زمان شهريار
|
کـه گر هيچ رومي کـند کارزار
|
چو بـهرام جنگي شکستـه شود
|
وگر نيز در جنگ خـسـتـه شود
|
هـمـه روميان سر به گردون برند
|
سـخـنـها ز اندازه بيرون برند
|
نـخواهـم کـه رومي بود سرفراز
|
بـه ما برکنـند اندرين جنـگ ناز
|
بديدم هـنرهاي رومي هـمـه
|
بـسان رمـه روزگار دمـه
|
هـم آن به که من با سپاه اندکي
|
ز چوبينـه آورد خواهـم يکي
|
نـخواهـم درين کار ياري ز کـس
|
اميدم بـه يزدان فريادرس
|
بدو گفـت گستهم کاي شـهريار
|
بـه شيرين روانـت مخور زينـهار
|
چو رايت چنين اسـت مردان کين
|
بـخواه و مـکـن تيره روي زمين
|
بدو گفت خسرو که اينسـت روي
|
کـه گفتي ز لشکر کنون يار جوي
|
گزين کرد گستـهـم ز ايران سوار
|
ده و چار گردنـکـش نامدار
|
نخسـتين ازين جنگيان نام خويش
|
نوشـت و بياورد و بـنـهاد پيش
|
دگر گرد شاپور با انديان
|
چو بـند وي و گردوي پشـت کيان
|
چو آذرگشـسـپ و دگر شير ذيل
|
چو زنـگوي گسـتاخ با شير و پيل
|
تـخواره کـه در جنگ غمخواره بود
|
يلان سينـه را زشت پـتياره بود
|
فرخ زاد و چون خـسرو سرفراز
|
چو اشـتاد پيروز دشـمـن گداز
|
چو فرخـنده خورشيد با اور مزد
|
کـه دشمن بدي پيش ايشان فرزد
|
چومردان گزين کرد ز ايران دو هفت
|
ز لـشـکر بيک سو خراميد تفـت
|
چـنين گفـت خسرو بدين مهتران
|
کـه اي سرفرازن و فرمانـبران
|
همـه پشـت را سوي يزدان کنيد
|
دل خويش را شاد و خندان کـنيد
|
جز از خواست يزدان نباشد سخـن
|
چـنين بود تا بود چرخ کـهـن
|
برزم اندرون کشـتـه بـهـتر بود
|
کـه در خانـهات بنده مهـتر بود
|
نـگـهدار مـن بود بايد به جنـگ
|
بهنـگام جنبـش نـسازم درنگ
|
هـمـه هـم زبان آفرين خواندند
|
ورا شـهريار زمين خواندند
|
بـکردند پيمان کـه از شـهريار
|
کـسي برنـگردد ازين کارزار
|
سـپـهدار بـشـنيد و آرام يافت
|
خوش آمدش وز مهتران کام يافـت
|
سـپـه رابـه بـهرام فرخ سپرد
|
هـميرفـت با چارده مرد گرد
|
هـم آنگـه خروش آمد از ديدهگاه
|
بـه بـهرام گفـتـند کامد سپاه
|
جـهان جوي بيدار دل برنشسـت
|
کمـندي به فتراک و تيغي بدست
|
ز بالا چو آن مايه مردم بديد
|
تـني چـند زان جنـگيان برگزيد
|
يلان سينـه راگفـت کاين بد نژاد
|
بـه جـنـگ اندرون دادمردي بداد
|
کـه من دانم کنون جزو نيست اين
|
کـه يارد چميدن برين دشـت کين
|
برين مايه مردم به جنگ آمدسـت
|
وگر پيش کام نهـنـگ آمدسـت
|
فزون نيست با او سرافراز بيسـت
|
ازيشان کسي را ندانم که کيسـت
|
اگر پيشـم آيد جهان را بـسـم
|
اگر بر نيايم ازو ناکـسـم
|
بـه ايزد گشسپ ويلان سينه گفت
|
کـه مردان ندارند مردي نهـفـت
|
نـبايد کـه ما بيش باشيم چار
|
بـه خـسرو مرا کس نيايد به کار
|
يکي بد کـجا نام او جان فروز
|
کـه تيره شبان برگزيدي بـه روز
|
سپـه را بدو داد و خود پيش رفت
|
هـمي تاخ با اين سه بيدار تفـت
|
چو بـهرام را ديد خـسرو ز راه
|
بـه ايرانيان گفـت کامد سـپاه
|
کـنون هيچ دل را مداريد تـنـگ
|
کـه آمد مرا روزگار درنـگ
|
مـن و گرز و چوبينـه بدنـشان
|
شـما رزم سازيد با سرکـشان
|
شـما چارده يار و ايشان سه تـن
|
مـبادا کـه بينيد هرگز شـکـن
|
نياطوس با لـشـکر روميان
|
ببـسـتـند ناچار يکـسر ميان
|
برفـتـند زان رزمگـه سوي کوه
|
کـه ديدار بودي بـهر دو گروه
|
هميگفت هرکس که پر مايه شاه
|
چرا جان فروشد ز بـهر کـلاه
|
بـماند بدين دشت چـندين سوار
|
شود خيره تـنـها سوي کارزار
|
همـه دسـت برآسمان داشتند
|
کـه او را همه کشته پنداشتـند
|
چو بهرام جنگي برانگيخت اسـپ
|
يلان سينـه و گرد ايزد گشسـپ
|
بديدند ياران خـسروهـمـه
|
شد او گرگ و آن نامداران رمـه
|
بـماند آنـگـهي شاه ز آويختـن
|
وزان شورش و باره انـگيخـتـن
|
جـهاندار ناکام برگاشـت اسـپ
|
پـس اندر هميرفت ايزدگشسپ
|
چوگستهـم وبندوي وگردوي ماند
|
گوتاجور نام يزدان بـخواند
|
بگستهـم گفـت آن زمان شهريار
|
کـه تـنـگ اندرآمد بد روزگار
|
چـه بايسـت اين بيهده رستخيز
|
بديدند پـشـت مـن اندر گريز
|
بدو گفـت گستـهـم کامد سوار
|
توتـنـهاشدي چون کـني کارزار
|
نگـه کرد خسرو پس پشت خويش
|
ازان چار بـهرام را ديد پيش
|
هميداشـت تـن رازدشمن نگاه
|
بـبريد برگـسـتوان سياه
|
ازوبازماندند هردوسوار
|
پـس پشـت اودشمـن کينه دار
|
بـه پيش اندر آمد يکي غار تنـگ
|
سـه جنگي پس اندر بسان پلنگ
|
بـن غارهـم بسـتـه آمد زکوه
|
بـماند آن جـهاندار دور ازگروه
|
فرود آمد از اسـپ فرخ جوان
|
پياده بران کوه برشد دوان
|
پياده شد وراه اوبـسـتـه شد
|
دل نامداران ازو خـسـتـه شد
|
نـه جاي درنـگ ونـه جاي گريز
|
پـس اندر هميرفـت بـهرام تيز
|
بخـسرو چـنين گفت کاي پرفريب
|
بـه پيش فراز توآمد نـشيب
|
برمـن چراتاخـتي هوش خويش
|
نـهاده برين گونـه بردوش خويش
|
چوشد زان نشان کار برشاه تنـگ
|
پس پشت شمشير و در پيش سنگ
|
بـه يزدان چنين گفت کاي کردگار
|
توي برتر از گردش روزگار
|
بدين جاي بيچارگي دسـت گير
|
تو باشي نـنالـم بـه کيوان و تير
|
هـم آنگه چو از کوه برشد خروش
|
پديد آمد از راه فرخ سروش
|
همه جامهاش سبز و خنگي به زير
|
ز ديدار او گـشـت خـسرو دلير
|
چو نزديک شد دست خسرو گرفت
|
ز يزدان پاک اين نباشد شگـفـت
|
چواز پيش بدخواه برداشـتـش
|
بـه آساني آورد و بگذاشـتـش
|
بدو گفت خسرو که نام تو چيسـت
|
هميگفت چندي و چندي گريست
|
فرشـتـه بدو گفت نامم سروش
|
چو ايمـن شدي دور باش از خروش
|
کزين پـس شوي بر جـهان پادشا
|
نـبايد کـه باشي جز از پارسا
|
بدين زودي اندر بـشاهي رسي
|
بدين ساليان بگذرد هشـت و سي
|
بگفـت اين سخن نيز و شد ناپديد
|
کـس اندر جهان اين شگفتي نديد
|
چو آن ديد بـهرام خيره بـماند
|
جـهان آفرين را فراوان بـخواند
|
هميگـفـت تا جنـگ مردم بود
|
مـبادا کـه مردي ز من گـم بود
|
برآنـم کـه جنگم کنون با پريست
|
برين تـخـت تيره ببايد گريسـت
|
نياطوس زان روي بر کوهـسار
|
هـميخواسـت از دادگر زينـهار
|
خراشيد مريم دو رخـسار خويش
|
ز تيمار جـفـت جـهاندار خويش
|
سـپـه بود برکوه و هامون وراغ
|
دل روميان زو پر از درد و داغ
|
نياطوس چون روي خـسرو نديد
|
عـماري زرين بـه يکسو کـشيد
|
بـمريم چـنين گفت کاندر نشين
|
کـه ترسم که شد شاه ايران زمين
|
هـم آنـگاه خسرو بران روي کوه
|
پديد آمد از راه دور از گروه
|
هـمـه لـشـکر نامور شاد شد
|
دل مريم از درد آزاد شد
|
چوآمد بـه مريم بگفـت آنـچ ديد
|
وزان کوه خارا سر اندر کـشيد
|
چـنين گفـت کاي ماه قيصر نژاد
|
مرا داور دادگر داد داد
|
نـه از کاهـلي بدنـه از بد دلي
|
کـه در جنگ بد دل کند کاهـلي
|
بدان غار بيراه در ماندم
|
بـه دل آفرينـنده را خواندم
|
نـهان داشـت دارنده کارجـهان
|
برين بـنده گشـت آشکارا نـهان
|
فريدون فرخ نديد اين بـه خواب
|
نـه تورو نه سلم و نـه افراسياب
|
کـه امروز من ديدم اي سرکشان
|
ز پيروزي و شـهرياري نـشان
|
بديشان بگفـت آن کـجا ديد شاه
|
از آن پس بـه فرمود تا آن سـپاه
|
همـه جـنـگ را تاختـن نوکنند
|
برزم اندرون ياد خـسرو کـنـند
|
وزان روي بـهرام شد پر ز درد
|
پـشيمان شده زان همـه کارکرد
|