چوخراد بر زين به خسرو رسيد
|
بگفت آن کجا کرد و ديد و شنيد
|
دل شاه پرويز ازان شاد شد
|
کزان بد گهر دشمـن آزاد شد
|
به درويش بخشيد چندي درم
|
ز پوشيدنيها و از بيش وکـم
|
بـهر پادشاهي و خودکامهيي
|
نوشـتـند بر پهلوي نامهيي
|
که داراي دارنده يزدان چه کرد
|
ز دشمـن چگونـه برآورد گرد
|
به قيصر يکي نامه بنوشت شاه
|
چـناچون بود درخور پيشـگاه
|
به يک هفته مجلس بياراستند
|
بهر بر زني رود و ميخواستند
|
بـه آتشکده هم فرستاد چيز
|
بران موبدان خلعت افگـند نيز
|
بـخراد برزين چنين گفت شاه
|
که زيبد تو راگر دهم تاج و گاه
|
دهانـش پر از گوهر شاهوار
|
بياگـند و دينار چون صد هزار
|
هميريخت گنجور در پاي اوي
|
برين گونه تا تنگ شد جاي اوي
|
بدو گفت هرکس که پيچد ز راه
|
شود روز روشـن برو بر سياه
|
چو بهرام باشد به دشت نـبرد
|
کزو ترک پيرش برآورد گرد
|
هـمـه موبدان خواندند آفرين
|
کـه بي تو مبيناد کهتر زمين
|
چو بـهرام باد آنک با مـهر تو
|
نخواهد که رخشان بود چهر تو
|