دوان و قلـم خواسـت ناباک زن
|
ز هرگونـه انداخـت با راي زن
|
يکي نامـه بنوشـت نزديک شاه
|
ز بدخواه وز مردم نيک خواه
|
سر نامـه کرد آفرين از نخسـت
|
بر آنکس که او کينه از دل بشست
|
دگر گفـت کاري کـه فرمود شاه
|
بر آمد بـکام دل نيک خواه
|
پراگـنده گشت آن سپاه سترگ
|
بـه بخـت جـهاندار شاه بزرگ
|
ازين پس کنون تا چه فرمان دهي
|
چـه آويزي از گوشوار رهي
|
چو آن نامه نزديک خـسرو رسيد
|
از آن زن و را شادي نو رسيد
|
فرستادهيي خواست شيرين سخن
|
کـه داند همـه داستان کهـن
|
يکي نامـه برسان ارژنـگ چين
|
نوشـتـند و کردند چـند آفرين
|
گرانـمايه زن را بـه درگاه خواند
|
بـه نامـه و را افـسر ماه خواند
|
فرسـتاده آمد بر زن چوگرد
|
سخـنـهاي خـسرو بدو يادکرد
|
زن شير زان نامـه شـهريار
|
چو رخشنده گل شد به وقت بهار
|
سپـه را به در خواند و روزي بداد
|
چو شد روز روشن بنـه برنـهاد
|
چو آمد بـه نزديکي شـهريار
|
سـپاهي پذيره شدش بيشمار
|
زره چون بدرگاه شد بار يافـت
|
دل تاجور پر ز تيمار يافـت
|
بياورد زان پـس نـثاري گران
|
هر آنکـس کـه بودند با اوسران
|
همان گنج و آن خواسته پيش برد
|
يکايک بـه گنـجور اوبرشـمرد
|
ز دينار وز گوهر شاهوار
|
کـس آن را ندانست کردن شمار
|
ز ديباي زر بـفـت و تاج و کـمر
|
هـمان تخـت زرين و زرين سپر
|
نـگـه کرد خسرو بران زاد سرو
|
برخ چون بـهار و برفـتـن تذرو
|
به رخساره روز و به گيسو چو شب
|
هـمي در بارد تو گويي ز لـب
|
ورا در شبسـتان فرسـتاد شاه
|
ز هر کـس فزون شد و را پايگاه
|
فرسـتاد نزد برادرش کـس
|
هـمان نزد دسـتور فريادرس
|
بر آيين آن دين مر او رابخواسـت
|
بپذرفت با جان هميداشت راست
|
بيارانـش بر خلعـت افگـند نيز
|
درم داد و دينار و هرگونـه چيز
|