بدانسـت هـم زاد فرخ که شاه
|
ز لشـکر همه زو شناسد گـناه
|
چو آمد برون آن بد انديش شاه
|
نيارسـت شد نيز در پيشـگاه
|
بدر بر هـميبود تا هرکـسي
|
هـميکرد زان آزمايش بـسي
|
هميساخـت همواره تا آن سپاه
|
بـه پيچيد يکـسر ز فرمان شاه
|
هـميراند با هر کسي داستان
|
شدند اندر آن کار هـمداسـتان
|
کـه شاهي دگر برنشيند به تخت
|
کزين دور شد فرو آيين و بـخـت
|
بر زاد فرخ يکي پير بود
|
کـه برکارها کردن آژير بود
|
چـنين گفـت بازاد فرخ که شاه
|
هـمي از تو بيند گـناه سـپاه
|
کـنون تا يکي شـهرياري پديد
|
نياري فزون زين نـبايد چـخيد
|
کـه اين بوم آباد ويران شود
|
از اندوه ايران چونيران شود
|
نـگـه کرد بايد بـه فرزند اوي
|
کدامست با شرم و بيگفت و گوي
|
ورا شاد بر تـخـت بايد نـشاند
|
بران تاج دينار بايد فـشاند
|
چو شيروي بيدار مـهـتر پـسر
|
بـه زندان بود کـس نـبايد دگر
|
همي راي زد زين نشان هرکسي
|
برين روز و شـب برنيامد بـسي
|
کـه برخاسـت گرد سپاه تخوار
|
هـمـه کارها زو گرفتـند خوار
|
پذيره شدنـش زاد فرخ بـه راه
|
فراوان برفـتـند با او سـپاه
|
رسيدند پـس يک بديگر فراز
|
سخـن رفـت چند آشکارا و راز
|
هـمان زاد فرخ زبان برگـشاد
|
بديهاي خـسرو هـمـه کرد ياد
|
هميگفت لشکر به مردي و راي
|
هـميکرد خواهند شاهي بپاي
|
سپهـبد چـنين داد پاسخ بدوي
|
کـه من نيستم چامه گفت وگوي
|
اگر با سپاه اندر آيم به جـنـگ
|
کـنـم بر بدان جهان جاي تنگ
|
گرامي بد اين شـهريار جوان
|
بـه نزد کنارنـگ و هم پهـلوان
|
چو روز چـنان مرد کرد او سياه
|
مـبادا کـه بيند کسي تاج و گاه
|
نژند آن زمان شد کـه بيداد شد
|
بـه بيدادگر بـندگان شاد شد
|
سخـنـهاش چون زاد فرخ شنيد
|
مر او را ز ايرانيان برگزيد
|
بدو گفت کاکنون بـه زندان شويم
|
بـه نزديک آن مستمندان شويم
|
بياريم بيباک شيروي را
|
جوان و دلير جـهانـجوي را
|
سپهـبد نگهـبان زندان اوست
|
کزو داشتي بيشتر مغز و پوسـت
|
ابا شـش هزار آزموده سوار
|
هـميدارد آن بستگان را بـه زار
|
چـنين گـفـت با زاد فرخ تخوار
|
کـه کار سپهـبد گرفـتيم خوار
|
گرين بـخـت پرويز گردد جوان
|
نـماند بـه ايران يکي پهـلوان
|
مـگر دار دارند گر چاه وبـند
|
نـماند بـه ايران کسي بيگزند
|
بگفـت اين و از جاي برکند اسپ
|
هميتاخـت برسان آذر گشسپ
|
سـپاه اندر آورد يکسر به جنـگ
|
سپـهـبد پذيره شدش بي درنگ
|
سر لـشـکر نامور گشتـه شد
|
سپهبد به جنگ اندرون کشته شد
|
پراگـنده شد لشـکر شـهريار
|
سيه گشت روز و تبه گشـت کار
|
بـه زندان تنـگ اندر آمد تـخوار
|
بدان چاره با جامـه کارزار
|
بـه شيروي گردنکـش آواز داد
|
سبـک پاسخـش نامور باز داد
|
بدانـسـت شيروي کان سرفراز
|
بدانگـه بـه زندان چرا شد فراز
|
چو روي تـخوار او فروزان بديد
|
از اندوه چـندان دلـش بردميد
|
بدو گفت گريان که خسرو کجاست
|
رها کردن مانه کار شـماسـت
|
چـنين گفـت با شاهزاده تخوار
|
کـه گر مردمي کام شيران مخوار
|
اگر تو بدين کار هـمداسـتان
|
نـباشي تو کم گير زين راسـتان
|
يکي کـم بود شايد از شانزده
|
برادر بـماند تو را پانزده
|
بـشايند هرکس به شاهنشهي
|
بديشان بود شاد تخـت مـهي
|
فروماند شيروي گريان بـجاي
|
ازان خانـه تنـگ بـگذارد پاي
|