Home › Iran › Poetry › Mowlana Jalaluddin Rumi - Masnavi Manavi in Farsi
دفتر
اول مثنوی تایپ
و تصحیح از
نسخه "کلاله
خاور"، توسط
حسین ُکرد . لطفا
ً اگر اشتباهی
یافتید آنرا
به سایت زیر
گزارش دهید. فایلهای
اصلی را میتوانید
از سایت زیر
کپی کنید: www.guidinglights.org 1. نی
نامه 1.1
بشنو از نی،
چون حكایت میكند واز
جدائی ها شكایت
میكند 1.2
کز نیستان
تا مرا ببریده
اند از
نفیرم مرد و
زن نالیده اند 1.3
سینه
خواهم شرحه
شرحه از فراق تا
بگویم شرح درد
اشتیاق 1.4
هر كسی
كاو دور ماند
از اصل ِ خویش باز
جوید روزگار
وصل ِ خویش 1.5
من به هر
جمعیتی نالان
شدم جفت
بَد حالان و
خوش حالان شدم
1.6
هر كسی از
ظنّ خود، شد یار
من از
درون من
نَجَست اسرار
من 1.7
سِرّ من
از نالۀ من
دور نیست لیك
چشم و گوش را
آن نور نیست 1.8
تن ز جان
و، جان ز تن
مستور نیست لیك
كس را دیدِ
جان دستور نیست
1.9
آتش است این
بانگِ نای و،
نیست، باد هر كه
این آتش
ندارد، نیست
باد 1.10
آتش ِعشق
است كاندر نی
فتاد جوشش
عشق است كاندر
می
فتاد 1.11
نی حریف
هر كه از یاری
بُرید پرده
هایش پرده های
ما درید 1.12
همچو نی
زهری و تریاقی
كه دید ؟ همچو
نی دمساز و
مشتاقی كه دید
؟ 1.13
نی حدیث
راهِ پُر خون
میكند قصه
های عشق ِ
مجنون میكند 1.14
* دو دهان
داریم گویا
همچو نی یک
دهان پنهانست
در لبهای وی 1.15
* یکدهان
نالان شده سوی
شما های
و هوئی در
فکنده در سما 1.16
* لیک
داند، هر که
او را منظر
است کاین
دهان این سری
هم، زآن سَر
است 1.17
* دمدمه این
نای از دمهای
اوست های
و هوی روح از هیهای
اوست 1.18
محرم این
هوش، جز بی
هوش نیست مر زبان
را مشتری، جز
گوش نیست 1.19
* گر نبودی
ناله نی را
ثمر نی
جهانرا پُر
نکردی از شکر 1.20
در غم ما
روزها بیگاه
شد روزها
با سوزها
همراه شد 1.21
روزها گر
رفت، گو رو،
باك نیست تو
بمان، ای آنكه
چون تو، پاك نیست
1.22
هر كه جز
ماهی، ز آبش سیر
شد هر
كه بی روزیست،
روزش دیر شد 1.23
درنیابد
حال پخته، هیچ
خام پس
سخن كوتاه باید،
والسلام 1.24
* باده در
جوشش گدای جوش
ِ ماست چرخ
در گردش اسیر
هوش ِ ماست 1.25
* باده از
ما مست شد، نی
ما از او قالب
از ما هست شد،
نی ما از او 1.26
* بر سماع
راست هر تن چیر
نیست طعمه
هر مرغکی انجیر
نیست 1.27
بند بگسل،
باش آزاد، ای
پسر چند
باشی بند سیم
و بند زر 1.28
گر بریزی
بحر را در كوزه
ای چند ُگنجد؟
قسمت یك روزه
ای 1.29
كوزۀ چشم
حریصان پُر
نشد تا
صدف قانع نشد،
پُر دُرّ نشد 1.30
هر كه را
جامه ز عشقی
چاك شد او
ز حرص و عیب
كلـّی پاك شد 1.31
شاد باش ای
عشق ِ خوش
سودای ما ای طبیب
جمله علتهای
ما 1.32
ای دوای
نخوت و ناموس
ما ای
تو افلاطون و
جالینوس ما 1.33
جسم ِ خاك
از عشق بر
افلاك شد كوه در
رقص آمد و
چالاك شد 1.34
عشق، جان
طور آمد عاشقا طور
مست و، خَرّ
موسی صاعقا 1.35
ِسّر،
پنهان است
اندر زیر و بم فاش
اگر گویم جهان
بر هم زنم 1.36
* آنچه نی میگوید
اندر این دو
باب گر
بگویم من،
جهان گردد
خراب 1.37
با لب
دمساز خود گر
جفتمی همچو
نی من گفتنیها
گفتمی 1.38
هر كه او
از همزبانی شد
جدا بینوا
شد، گر چه
دارد صد نوا 1.39
چون كه ُگل رفت
و گلستان در
گذشت نشنوی
زآن پس ز بلبل
سر گذشت 1.40
* چونکه ُگل رفت
و گلستان شد
خراب بوی ُگل را
از که جوئیم؟
از
ُگلاب 1.41
جمله
معشوق است و،
عاشق پرده ای زنده
معشوق است و،
عاشق مُرده ای
1.42
چون نباشد
عشق را پروای
او او
چو مرغی ماند
بی پر، وای،
او 1.43
* پَر و بال
ِ ما کمندِ
عشق اوست مو
کشانش میکشد
تا کوی دوست 1.44
من چگونه
هوش دارم پیش
و پس ؟ چون
نباشد نور یارم
پیش و پس 1.45
* نور او در یَمن
و یَسر و تحت و
فوق بر
سر و بر گردنم
چون تاج و طوق 1.46
عشق خواهد
كاین سخن بیرون
بود آینه
غمّاز نبود،
چون بود ؟ 1.47
آینه ات
دانی چرا
غمّاز نیست ؟ زآنکه
زنگار از رخش
ممتاز نیست 1.48
* آینه کز
زنگ آلایش
جُداست پُر
شعاع نور خورشید
خداست 1.49
رو تو
زنگار از رُخ
او پاک کن بعد از
آن، آن نور را
ادراک کن 1.50
* این حقیقت
را شنو از گوش
ِ دل تا
برون آئی به
کلی، زآب و
گِل 1.51
* فهم اگر
دارید، جان را
ره دهید بعد
از آن، از
شوق، پا در ره
نهید 2.
حکایت عاشق
شدن پادشاه بر
كنیزك و بیمار
شدن كنیزك و
تدبیر در صحت
او 2.1
بشنوید ای
دوستان این
داستان خود
حقیقت نقد حال
ماست آن 2.2
* نقد حال
خویش را گر پی
بریم هم
زدنیا، هم ز
عقبی، بر خوریم
2.3
بود شاهی
در زمانی پیش
از این ملك
دنیا بودش و،
هم ملك دین 2.4
اتفاقا
شاه روزی شد
سوار با
خواص خویش از
بهر شكار 2.5
* بهر صیدی
میشد او بر
کوه و دشت ناگهان
در دام ِ عشق
او صید گشت 2.6
یك كنیزك
دید شه بر شاه
راه شد
غلام آن كنیزك
جان ِ شاه 2.7
مرغ جانش
در قفس چون می
طپید داد
مال و آن كنیزك
را خرید 2.8
چون خرید
او را و
برخوردار شد آن
كنیزك از قضا
بیمار شد 2.9
آن یكی خر
داشت، پالانش
نبود یافت
پالان، گرگ،
خر را در ربود 2.10
كوزه
بودش، آب می
نامد به دست آب
را چون یافت،
خود كوزه شكست
2.11
شه طبیبان
جمع كرد از چپ
و راست گفت:
جان هر دو در
دست شماست 2.12
جان من
سهل است، جان
جانم اوست دردمند
و خسته ام،
درمانم اوست 2.13
هر كه
درمان كرد مر جان مرا برد
گنج و دُرّ و
مرجان مرا 2.14
جمله
گفتندش: كه
جانبازی كنیم فهم
گرد آریم و
انبازی كنیم 2.15
هر یكی از
ما مسیح عالمی
است هر
الم را در كف
ما مرهمی است 2.16
"گر خدا
خواهد"
نگفتند از بطر پس
خدا بنمودشان
عجز بشر 2.17
تركِ
استثنا،
مرادم قسوتی
است نی
همین گفتن، كه
عارض حالتی
است 2.18
ای بسا
ناورده
استثنا، به گفت جان او
با جان
استثناست جفت 2.19
هر چه
كردند از علاج
و از دوا گشت
رنج افزون و
حاجت ناروا 2.20
آن كنیزك
از مرض چون موی
شد چشم
شاه از اشكِ
خون چون جوی
شد 2.21
* چون قضا آید،
طبیب ابله شود آن
دوا در نفع
خود گمره شود 2.22
از قضا
سركنگبین
صفرا فزود روغن
بادام خشكی مینمود 2.23
از هلیله
قبض شد، اطلاق
رفت آب
آتش را مدد شد
همچو نفت 2.24
* سستی دل
شد فزون و
خواب کم سوزش
چشم و دل پر
درد و غم 2.25
* شربت و
ادویه و اسباب
او از
طبیبان ریخت یکسر
آب رو 3.
ظاهر شدن عجز
طبیبان از
معالجۀ كنیزك
بر پادشاه و
رو آوردن
بدرگاه
پادشاه حقیقی 3.1
شه چو عجز
آن طبیبان را
بدید پا
برهنه جانب
مسجد دوید 3.2
رفت در
مسجد، سوی
محراب شد سجده
گاه از اشك شه
پر آب شد 3.3
چون به خویش
آمد ز غرقاب
فنا خوش
زبان بگشاد در
مدح و ثنا 3.4
كای كمینه
بخششت ملك
جهان من
چه گویم؟ چون
تو میدانی
نهان 3.5
* حال ما و این
طبیبان، سر
بسر پیش
لطفِ عام ِ تو
باشد هدر 3.6
ای همیشه
حاجت ما را
پناه بار
دیگر ما غلط
كردیم راه 3.7
لیك گفتی:
گر چه میدانم
سِرَت زود
هم پیدا كنش
بر ظاهرت 3.8
چون بر
آورد از میان
جان خروش اندر
آمد بحر بخشایش
به جوش 3.9
در میان
گریه خوابش در
ربود دید
در خواب او،
كه پیری رو
نمود 3.10
گفت: ای شه
مژده، حاجاتت
رواست گر
غریبی آیدت
فردا ز ماست 3.11
چونكه آید،
او حكیم ِ
حاذق است صادقش
دان، کاو امین
و صادق است 3.12
در علاجش
سحر مطلق را
ببین در
مزاجش قدرت حق
را ببین 3.13
* خفته
بود، آن خواب
دید، آگاه شد گشته
مملوک کنیزک،
شاه شد 3.14
چون رسید
آن وعده گاه و
روز شد آفتاب
از شرق، اختر
سوز شد 3.15
بود اندر
منظره شه
منتظر تا
ببیند آنچه
بنمودند سر 3.16
دید شخصی،
کاملی، پُر مایه
ای آفتابی
در میان سایه
ای 3.17
میرسید از
دور مانند
هلال نیست
بود و هست، بر
شكل خیال 3.18
نیست وش
باشد خیال
اندر جهان تو
جهانی بر خیالی
بین روان 3.19
بر خیالی
صلحشان و
جنگشان واز
خیالی فخرشان
و ننگشان 3.20
آن خیالاتی
كه دام اولیاست عكس
مه رویان
بُستان خداست 3.21
آن خیالی
را كه شه در
خواب دید در رُخ
مهمان همی آمد
پدید 3.22
* نور حق
ظاهر بود اندر
ولی نیک
بین باشی، اگر
اهل دلی 3.23
* آن ولی حق
چو پیدا شد ز
دور از
سر و پایش همی
میتافت نور 3.24
شه به جای
حاجیان واپیش
رفت پیش
آن مهمان غیب
خویش رفت 3.25
* ضیف غیبی
را چو استقبال
کرد چون
شکر گوئی که پیوست
او بورد 3.26
هر دو بحری
آشنا آموخته هر
دو جان، بی
دوختن بر
دوخته 3.27
* آن یکی
چون تشنه،
وآندیگر چو آب آن یکی
مخمور و، آن دیگر
شراب 3.28
گفت:
معشوقم تو
بودستی نه آن لیك
كار از كار خیزد
در جهان 3.29
ای مرا تو
مصطفی، من چون
عمر از
برای خدمتت
بندم كمر 4. در
خواستن توفیق
رعایت ادب و
وخامت بی ادبی 4.1
از خدا جوئیم
توفیق ادب بی
ادب محروم
ماند از لطف
رب 4.2
بی ادب
تنها نه خود
را داشت بد بلكه
آتش در همه
آفاق زد 4.3
مائده از
آسمان در میرسید بی
شری و بیع و بی
گفت و شنید 4.4
در میان
قوم موسی چند
كس بی
ادب گفتند: كو
سیر و عدس؟ 4.5
منقطع شد
خوان و نان از
آسمان ماند
رنج زرع و بیل
و داسمان 4.6
باز عیسی
چون شفاعت
كرد، حق خوان
فرستاد و غنیمت
بر طبق 4.7
* مائده از
آسمان شد
عائده چونکه
گفت: انزل علینا
مائده 4.8
باز
گستاخان ادب
بگذاشتند چون
گدایان زله ها
برداشتند 4.9
کرد عیسی
لابه ایشان را
كه این دائم
است و كم
نگردد از زمین
4.10
بد گمانی
كردن و حرص
آوری كفر
باشد نزد خوان
مهتری 4.11
زآن گدا
رویان نادیده
ز آز آن
در رحمت بر ایشان
شد فراز 4.12
* نان و
خوان از آسمان
شد منقطع بعد از
آن زآن خوان
نشد کس منتفع 4.13
ابر برناید
پی منع زكات وز
زنا افتد وبا
اندر جهات 4.14
هر چه بر
تو آید از
ظلمات و غم آن ز
بی باكی و
گستاخیست هم 4.15
هر كه بی
باكی كند در
راه دوست ره زن
مردان شد و،
نامرد اوست 4.16
از ادب پر
نور گشتست این
فلك وز
ادب معصوم و
پاك آمد ملك 4.17
بُد ز
گستاخی كسوف
آفتاب شد
عزازیلی ز
جرات رد باب 4.18
* هر که
گستاخی کند
اندر طریق گردد
اندر وادی حیرت
غریق 4.19
* حال شاه و
میهمان برگو
تمام زآنکه
پایانی ندارد
این کلام 5.
ملاقات
پادشاه با آن
طبیب الهی که
در خوابش
بشارت
بملاقات او
داده بودند 5.1
* شه چو پیش
میهمان خویش
رفت شاه
بود او، لیک
بس درویش رفت 5.2
دست بگشاد
و كنارانش
گرفت همچو
عشق اندر دل و
جانش گرفت 5.3
دست و پیشانیش
بوسیدن گرفت از
مقام و راه
پرسیدن گرفت 5.4
پرس پرسان
می كشیدش تا
به صدر گفت:
گنجی یافتم
آخر به صبر 5.5
* صبر تلخ
آمد، ولیکن
عاقبت میوۀ
شیرین دهد، پر
منفعت 5.6
گفت: ای
نور حق و دفع
حرج معنی
"الصبر مفتاح
الفرج" 5.7
ای لقای
تو جواب هر
سؤال مشكل
از تو حل شود بی
قیل و قال 5.8
ترجمانی
هر چه ما را در
دل است دست
گیری هر كه پایش
در گِل است 5.9
مرحبا یا
مجتبی یا مرتضی "إن
تغب جاء
القضاء ضاق
الفضا" 5.10
أنت مولی
القوم من لا یشتهی قد
ردی كَلَّا
لَئِنْ لَمْ ینته
6.
بردن پادشاه
طبیب را بر سر
بیمار تا حال
او را ببیند 6.1
چون گذشت
آن مجلس و
خوان ِ كرم دست
او بگرفت و
بُرد اندر حرم
6.2
قصۀ رنجور
و رنجوری
بخواند بعد
از آن در پیش
رنجورش نشاند 6.3
رنگ رو و
نبض و قاروره
بدید هم
علاماتش، هم
اسبابش شنید 6.4
گفت: هر
دارو كه ایشان
كرده اند آن
عمارت نیست ویران
كرده اند 6.5
بی خبر
بودند از حال
درون أستعیذ
الله مما یفترون
6.6
دید رنج
و، كشف شد بر وی
نهفت لیك
پنهان كرد و،
با سلطان نگفت
6.7
رنجش از
صفرا و از
سودا نبود بوی
هر هیزم پدید
آید ز دود 6.8
دید از
زاریش، كاو
زار دل است تن
خوش است و، او
گرفتار دل است
6.9
عاشقی پیداست
از زاری دل نیست
بیماری چو بیماری
دل 6.10
علت عاشق
ز علتها جداست عشق
اصطرلاب
اسرار خداست 6.11
عاشقی گر
زین سر و، گر
زان سر است عاقبت
ما را بدان شه
رهبر است 6.12
هر چه گویم
عشق را شرح و بیان چون
به عشق آیم
خجل گردم از
آن 6.13
گر چه تفسیر
زبان روشنگر
است لیك
عشق بی زبان
روشنتر است 6.14
چون قلم
اندر نوشتن می
شتافت چون
به عشق آمد،
قلم بر خود
شكافت 6.15
* چون سخن
در وصف این
حالت رسید هم
قلم بشکست و
هم کاغذ درید 6.16
عقل در
شرحش چو خر در
گِل بخفت شرح عشق و
عاشقی هم عشق
گفت 6.17
آفتاب آمد
دلیل آفتاب گر
دلیلت باید،
از وی رو متاب 6.18
از وی ار
سایه نشانی میدهد شمس
هر دم نور جانی
میدهد 6.19
سایه خواب
آرد تو را
همچون سمر چون
بر آید شمس
انْشَقَّ
القمر 6.20
خود غریبی
در جهان چون
شمس نیست شمس ِ جان
باقیی كش امس
نیست 6.21
شمس در
خارج اگر چه
هست فرد مثل
آن هم میتوان
تصویر كرد 6.22
لیک شمسی
که از او شد
هست اثیر نبودش
در ذهن و در
خارج نظیر 6.23
در تصور،
ذات او را، ُگنج كو
؟ تا
در آید در
تصور مثل او 6.24
* شمس تبریزی
که نور مطلق
است آفتاب
است و ز انوار
حق است 6.25
چون حدیث
روی شمس الدین
رسید شمس
چارم آسمان سر
در كشید 6.26
واجب آمد
چونكه بُردم
نام او شرح
كردن رمزی از
انعام او 6.27
این نفس
جان، دامنم بر
تافتست بوی
پیراهان یوسف یافتست
6.28
کز برای
حق صحبت سالها باز
گو رمزی از آن
خوش حالها 6.29
تا زمین و
آسمان خندان
شود عقل
و روح و دیده
صد چندان شود 6.30
* گفتم: ای
دور اوفتاده
از حبیب همچو
بیماری که دور
است از طبیب 6.31
لا تكلفنی
فإنی فی الفنا كلت
أفهامی فلا
أحصی ثنا 6.32
كل شیئی
قاله غیر المفیق إن
تكلف أو تصلف
لا یلیق 6.33
* هر چه میگوید
موافق چون
نبود چون
تکلف نیک نالایق
نبود 6.34
من چه گویم؟
یك رگم هشیار
نیست شرح
آن یاری كه او
را یار نیست 6.35
* خود ثنا
گفتن ز من،
ترک ثناست کاین
دلیل هستی و
هستی خطاست 6.36
شرح این
هجران و این
خون جگر این
زمان بگذار تا
وقت دگر 6.37
قال أطعمنی
فإنی جائع و
اعتجل فالوقت
سیف قاطع 6.38
صوفی ابن
الوقت باشد ای
رفیق نیست
فردا گفتن از
شرط طریق 6.39
* صوفی ابن
الحال باشد در
مثال گرچه
هر دو فارقند
از ماه و سال 6.40
تو مگر
خود مرد صوفی
نیستی؟ هست
را از نسیه خیزد
نیستی 6.41
گفتمش پوشیده
خوشتر سرّ یار خود
تو در ضمن حكایت
گوش دار 6.42
خوشتر آن
باشد كه سرّ
دلبران گفته
آید در حدیث دیگران
6.43
گفت:
مكشوف و برهنه
بی غلول باز
گو زجرم مده ای
بوالفضول 6.44
باز گو
اسرار و رمز
مرسلین آشكارا
به كه پنهان
ذكر دین 6.45
پرده
بردار و برهنه
گو كه من می
نگنجم با صنم
در پیرهن 6.46
گفتم: ار
عریان شود او
در عیان نی
تو مانی، نی
كنارت، نی میان
6.47
آرزو میخواه،
لیك اندازه
خواه بر
نتابد كوه را یك
برگِ كاه 6.48
آفتابی كز
وی این عالم
فروخت اندكی
گر بیش تابد،
جمله سوخت 6.49
فتنه و
آشوب و خون ریزی
مجوی بیش
از این از شمس
تبریزی مگوی 6.50
این ندارد
آخر، از آغاز
گوی رو
تمام این حكایت
باز گوی 6.51
* تا نگردد
خون دل و جان
جهان لب
بدوز و دیده
بر بند این
زمان 6.52
فتنه و
آشوب و خون ریزی
مجو بیش
از این از شمس
تبریزی مگو 6.53
این ندارد
آخر از آغاز
گو رو
تمام آن حکایت
باز گو 7.
خلوت طلبیدن
آن ولی از
پادشاه جهت دریافتن
رنج كنیزك 7.1
* چون حکیم
از این سخن
آگاه شد وز
درون
همداستان شاه
شد 7.2
گفت: ای
شه، خلوتی كن
خانه را دور
كن هم خویش و
هم بیگانه را 7.3
كس ندارد
گوش در دهلیزها تا
بپرسم از كنیزك
چیزها 7.4
* خانه خالی
کرد شاه و شد
برون تا
بپرسد از کنیزک
او فسون 7.5
خانه خالی
ماند و، یك دیار
نی جز
طبیب و جز
همان بیمار، نی
7.6
نرم نرمك
گفت: شهر تو
كجاست؟ كه
علاج اهل هر
شهری جداست 7.7
واندر آن
شهر از قرابت
كیستت؟ خویشی
و پیوستگی با
چیستت؟ 7.8
دست بر
نبضش نهاد و یك
به یك باز
میپرسید از
جور فلك 7.9
چون كسی
را خار در پایش
خلد پای
خود را بر سر
زانو نهد 7.10
وز سر
سوزن، همی جوید
سرش ور
نیابد میكند
با لب ترش 7.11
خار در پا
شد چنین دشوار
یاب خار
در دل چون
بود؟ واده
جواب 7.12
خار دل را
گر بدیدی هر
خسی دست
كی بودی غمان
را بر كسی 7.13
كس به زیر
دم خر، خاری
نهد خر
نداند دفع آن،
بر میجهد 7.14
خر ز بهر
دفع خار، از
سوز و درد جفته می
انداخت، صد جا
زخم كرد 7.15
* آن لگد، کی
دفع خار او
کند؟ حاذقی
باید که بر
مرکز تند 7.16
بر جهد آن
خار محكمتر
زند عاقلی
باید كه خاری
بر كند 7.17
آن حكیم
خارچین استاد
بود دست
میزد، جا به
جا می آزمود 7.18
زآن كنیزك
بر طریق
داستان باز
می پرسید حال
دوستان 7.19
با حكیم
او رازها میگفت
فاش از
مقام و
خواجگان و شهر
تاش 7.20
سوی قصه
گفتنش میداشت
گوش سوی
نبض و جستنش میداشت
هوش 7.21
تا كه نبض
از نام كی
گردد جهان او
بود مقصود
جانش در جهان 7.22
دوستان
شهر او را بر
شمرد بعد
از آن شهر دگر
را نام برد 7.23
گفت: چون بیرون
شدی از شهر خویش در
كدامین شهر میبودی
تو بیش؟ 7.24
نام شهری
گفت و زآن هم
در گذشت رنگ
روی و نبض او دیگر
نگشت 7.25
خواجگان و
شهرها را یك
به یك باز
گفت از جای و
از نان و نمك 7.26
شهر شهر و
خانه خانه قصه
كرد نی
رگش جنبید و،
نی رخ گشت زرد 7.27
نبض او بر
حال خود بُد بی
گزند تا
بپرسید از
سمرقند چو قند 7.28
* آه سردی
برکشید آن ماه
روی آب
از چشمش روان
شد همچو جوی 7.29
* گفت:
بازرگانم
آنجا آورید خواجه
ای زرگر در آن
شهرم خرید 7.30
* در بر خود
داشت ششماه و
فروخت چون
بگفت این، زآتش
غم برفروخت 7.31
نبض جست و
روی سرخ و زرد
شد كز
سمرقندی،
زرگر فرد شد 7.32
چون ز
رنجور آن حكیم
این راز یافت اصل
آن درد و بلا
را باز یافت 7.33
گفت: كوی
او كدام است
در گذر او
سر پل گفت و كوی
غاتفر 7.34
* گفت
آنگه، آن حکیم
با صواب آن
کنیزک را، که
رستی از عذاب 7.35
گفت:
دانستم كه رنجت
چیست، زود در
علاجت سحرها
خواهم نمود 7.36
شاد باش و
فارغ و ایمن،
كه من آن
كنم با تو، كه
باران با چمن 7.37
من غم تو میخورم،
تو غم مخَر بر
تو من مشفق
ترم از صد پدر 7.38
هان و هان
این راز را با
كس مگو گر
چه شاه از تو
كند بس جستجو 7.39
* تا توانی
پیش کس مگشای
راز بر
کسی این در
مکن زنهار باز
7.40
چون كه
اسرارت نهان
در دل شود آن
مرادت زودتر
حاصل شود 7.41
گفت پیغمبر:
هر آنکو سر
نهفت زود
گردد با مراد
خویش جفت 7.42
دانه چون
اندر زمین
پنهان شود سِرّ
آن، سر سبزی
بستان شود 7.43
زرّ و
نقره گر
نبودندی نهان پرورش
كی یافتندی زیر
كان ؟ 7.44
وعده ها و
لطفهای آن حكیم كرد
آن رنجور را ایمن
ز بیم 7.45
وعده ها
باشد حقیقی دل
پذیر وعده
ها باشد مجازی
تاسه گیر 7.46
وعدۀ اهل
كرم گنج روان وعدۀ
نااهل شد رنج
روان 7.47
* وعده را
باید وفا کردن
تمام ور
نخواهی کرد،
باشی سرد و
خام 8. دریافتن
آن طبیب الهی
رنج کنیزک را
و بشاه
وانمودن 8.1
* آن حکیم
مهربان چون
راز یافت صورت
رنج کنیزک باز
یافت 8.2
بعد از آن
برخاست، عزم
شاه كرد شاه
را زآن شمه ای
آگاه كرد 8.3
* شاه گفت:
اکنون بگو تدبیر
چیست؟ در
چنین غم، موجب
تأخیر چیست؟ 8.4
گفت: تدبیر
آن بود، كان
مرد را حاضر
آریم از پی این
درد را 8.5
* تا شود
محبوب تو
خوشدل، بدو گردد
آسان این همه
مشکل، بدو 8.6
* قاصدی
بفرست
کاخبارش کنند طالب
این فضل و ایثارش
کنند 8.7
مرد زرگر
را بخوان زآن
شهر دور با
زر و خلعت بده
او را غرور 8.8
* چون ببیند
سیم و زر، آن بینوا بهر
زر، گردد ز
خان و مان جدا 8.9
* زر خرد را
واله و شیدا
کند خاصه
مفلس را که
خوش رسوا کند 8.10
* زر اگر چه
عقل میآرد، ولیک مردِ
عاقل یابد او
را نیک نیک 9.
فرستادن
پادشاه
رسولان به
سمرقند در طلب
آن مرد زرگر 9.1
* چونکه
سلطان از حکیم
آنرا شنید پند
او را از دل و
از جان شنید 9.2
* گفت:
فرمان تو را،
فرمان کنم هر
چه گوئی
آنچنان کن، آن
کنم 9.3
پس فرستاد
آن طرف یك دو
رسول حاذقان
و كافیان بس
عدول 9.4
تا سمرقند
آمدند آن دو
امیر پیش
آن زرگر ز
شاهنشه بشیر 9.5
كای لطیف
استاد كامل
معرفت فاش
اندر شهرها از
تو صفت 9.6
نك فلان
شه، از برای
زرگری اختیارت
كرد، زیرا
مهتری 9.7
اینك این
خلعت بگیر و
زر و سیم چون
بیایی خاص باشی
و ندیم 9.8
مرد، مال و
خلعت بسیار دید غره
شد، از شهر و
فرزندان بُرید 9.9
اندر آمد
شادمان در راه
مرد بی
خبر كان شاه،
قصد جانش كرد 9.10
اسب تازی
بر نشست و شاد
تاخت خونبهای
خویش را خلعت
شناخت 9.11
ای شده
اندر سفر با
صد رضا خود
به پای خویش
تا سوء القضا 9.12
در خیالش
ملك و عز و
مهتری گفت
عزرائیل: رو
آری بری 9.13
چون رسید
از راه آن مرد
غریب اندر
آوردش به پیش
شه طبیب 9.14
سوی
شاهنشاه بردش
خوش به ناز تا
بسوزد بر سر
شمع طراز 9.15
شاه دید
او را و بس تعظیم
كرد مخزن
زر را بدو تسلیم
كرد 9.16
* پس
بفرمودش که بر
سازد ز زر از سوار
و طوق و خلخال
و کمر 9.17
* هم ز
انواع اوانی بی
عدد کانچنان
در بزم شاهنشه
سزد 9.18
* زر گرفت
آنمرد و شد
مشغول کار بیخبر
زاینحالت و این
کار زار 9.19
پس حكیمش
گفت: كای
سلطان مه آن كنیزك
را بدین خواجه
بده 9.20
تا كنیزك
در وصالش خوش
شود زآب
وصلش، دفع این
آتش شود 9.21
شه بدو
بخشید آن مه
روی را جفت
كرد آن هر دو
صحبت جوی را 9.22
مدت شش ماه
میراندند كام تا
به صحت آمد آن
دختر تمام 9.23
بعد از آن
از بهر او
شربت بساخت تا
بخورد و پیش
دختر میگداخت 9.24
چون ز
رنجوری جمال
او نماند جان
دختر در وبال
او نماند 9.25
چون كه
زشت و ناخوش و
رخ زرد شد اندك
اندك در دل او
سرد شد 9.26
عشقهایی
كز پی رنگی
بود عشق
نبود، عاقبت
ننگی بود 9.27
كاش كان
هم ننگ بودی یك
سری تا
نرفتی بر وی
آن بد داوری 9.28
خون دوید
از چشم همچون
جوی او دشمن
جان وی آمد،
روی او 9.29
دشمن طاوس
آمد، پرّ او ای
بسا شه را
بكشته، فرّ او 9.30
* چونکه
زرگر از مرض
بد حال شد وز گدازش
شخص او چون
نال شد 9.31
گفت: من آن
آهویم كز ناف
من ریخت
آن صیاد خون
صاف من 9.32
ای من آن
روباهِ صحرا،
كز كمین سر
بریدندم برای
پوستین 9.33
ای من آن پیلی
كه زخم پیل
بان ریخت
خونم از برای
استخوان 9.34
آن كه
كشتستم پی
مادون من مینداند
كه نخسبد خون
من 9.35
بر من است
امروز و فردا
بر وی است خون چون
من كس، چنین
ضایع كی است؟ 9.36
گر چه دیوار
افكند سایۀ
دراز باز
گردد سوی او
آن سایه باز 9.37
این جهان
كوه است و فعل
ما ندا سوی
ما آید نداها
را صدا 9.38
این بگفت
و رفت در دم زیر
خاك آن
كنیزك شد ز
عشق و رنج پاك 9.39
زآنكه عشق
مردگان پاینده
نیست زآنكه
مرده سوی ما آینده
نیست 9.40
عشق زنده
در روان و در
بصر هر
دمی باشد ز غنچه
تازه تر 9.41
عشق آن
زنده گزین كاو
باقی است واز
شراب جان فزایت
ساقی است 9.42
عشق آن
بگزین كه جمله
انبیا یافتند
از عشق او كار
و كیا 9.43
تو مگو: ما
را بدان شه
بار نیست با كریمان
كارها دشوار نیست
10. بیان
آن كه كشتن
مرد زرگر به
اشاره الهی
بود نه بهوای
نفس 10.1
كشتن آن
مرد بر دست حكیم نی
پی اومید بود
و نی ز بیم 10.2
او نكشتش
از برای طبع
شاه تا
نیامد امر و
الهام از اله 10.3
آن پسر را
كش خضر، ببرید
حلق سرّ
آن را درنیابد
عام خلق 10.4
آنكه از
حق یابد او وحی
و خطاب هر
چه فرماید،
بود عین صواب 10.5
آنكه جان
بخشد، اگر
بكشد رواست نایب
است و دست او
دست خداست 10.6
همچو
اسماعیل پیشش
سر بنه شاد
و خندان پیش تیغش
جان بده 10.7
تا بماند
جانت خندان تا
ابد همچو
جان پاكِ احمد
با احد 10.8
عاشقان
جام فرح آنگه
كِشند كه
به دست خویش
خوبانشان ُكشند 10.9
شاه، آن
خون از پی
شهوت نكرد تو
رها كن بد
گمانی و نبرد 10.10
تو گمان
بردی كه كرد
آلودگی در
صفا، غش كی
هلد پالودگی 10.11
* بگذر از
ظن خطا، ای
بدگمان انّ
بعض الظنّ اتم
آخر بخوان 10.12
بهر آن
است این ریاضت
وین جفا تا
بر آرد كوره
از نقره جفا 10.13
بهر آن
است امتحان نیك
و بد تا
بجوشد، بر سر
آرد زر ز بَد 10.14
گر نبودی
كارش الهام
اله او
سگی بودی
دراننده، نه
شاه 10.15
پاك بود
از شهوت و حرص
و هوا نیك
كرد او، لیك نیك
بد نما 10.16
گر خِضر
در بحر كشتی
را شكست صد
درستی در شكست
خضر هست 10.17
وَهم موسی
با همه نور و
هنر شد
از آن محجوب،
تو بی پر مپر 10.18
آن
ُگل سرخ است،
تو خونش مخوان مست
عقل است او،
تو مجنونش
مدان 10.19
گر بُدی
خون مسلمان
كام او كافرم
گر بُردمی من
نام او 10.20
می بلرزد
عرش از مدح شقی بد
گمان گردد ز
مدحش متقی 10.21
شاه بود و
شاه بس آگاه
بود خاص
بود و خاصۀ
الله بود 10.22
آن كسی را
كش چنین شاهی ُكشد سوی
تخت و بهترین
جاهی
ِكشد 10.23
* قهر خاصی،
از برای لطف
عام شرع
میدارد روا،
بگذار کام 10.24
* نیم جان
بستاند و، صد
جان دهد آنچه
در وهمت نیاید،
آن دهد 10.25
گر ندیدی
سود او در قهر
او كی
شدی آن لطف
مطلق قهر جو؟ 10.26
طفل میترسد
ز نیش احتجام مادر
مشفق در آن غم
شاد كام 10.27
تو قیاس
از خویش میگیری،
ولیك دور
دور افتاده ای،
بنگر تو نیك 10.28
پیشتر آ
تا بگویم قصه
ای بو
که یابی از بیانم
حصه ای 11. حكایت
مرد بقال و
طوطی و روغن ریختن
طوطی در دكان 11.1
بود بقالی
و او را طوطیی خوش
نوا و سبز و گویا
طوطیی 11.2
بر دكان
بودی نگهبان
دكان نكته
گفتی با همه
سوداگران 11.3
در خطاب
آدمی ناطق بدی در
نوای طوطیان
حاذق بدی 11.4
* خواجه
روزی سوی خانه
رفته بود بر دکان
طوطی نگهبانی
نمود 11.5
* گربه ای
بر جست ناگه
از دکان بهر
موشی، طوطیک
از بیم جان 11.6
جست از
صدر دكان، سویی
گریخت شیشه
های روغن ُگل را
بریخت 11.7
از سوی
خانه بیامد
خواجه اش بر
دكان بنشست
فارغ خواجه وش
11.8
دید پُر
روغن دكان و
جاش چرب بر
سرش زد، گشت
طوطی كل ز ضرب 11.9
روزكی چندی
سخن كوتاه كرد مرد
بقال از ندامت
آه كرد 11.10
ریش بر میكند
و میگفت: ای دریغ كافتاب
نعمتم شد زیر
میغ 11.11
دست من
بشكسته بودی
آن زمان كه
زدم من بر سر
آن خوش زبان 11.12
هدیه ها میداد
هر درویش را تا
بیابد نطق مرغ
خویش را 11.13
بعد سه
روز و سه شب حیران
و زار بر
دكان بنشسته
بُد نومیدوار 11.14
* با هزاران
غصه و غم
گشتهِ جفت کای
عجب، این مرغ
کی آید بگفت ؟ 11.15
* مینمود
آن مرغ را هر
گون شگفت واز
تعجب، لب
بدندان میگرفت
11.16
* دمبدم میگفت
از هر در سخن تا
كه باشد كاندر
آید او سخن 11.17
* بر امید
آنکه مرغ آید
بگفت چشم
او را با صور میکرد
جفت 11.18
جولقیی سر
برهنه می گذشت با
سر بی مو، چو
پشت طاس و طشت 11.19
طوطی اندر
گفت آمد در
زمان بانگ
بر درویش بر
زد: کایفلان 11.20
از چه ای
كل با كلان آمیختی؟ تو
مگر از شیشه
روغن ریختی؟ 11.21
از قیاسش
خنده آمد خلق
را كو
چو خود پنداشت
صاحب دلق را 11.22
كار پاكان
را قیاس از
خود مگیر گر چه
ماند در نوشتن
شیر و، شیر 11.23
جمله عالم،
زین سبب گمراه
شد كم
كسی ز ابدال
حق آگاه شد 11.24
* اشقیا را
دیده بینا
نبود نیک
و بد در دیدشان
یکسان نمود 11.25
همسری با
انبیا
برداشتند اولیا
را همچو خود
پنداشتند 11.26
گفته اینك:
ما بشر ایشان
بشر ما
و ایشان بستۀ
خوابیم و خَور 11.27
این
ندانستند ایشان
از عمی هست
فرقی در میان
بی منتها 11.28
هر دو گون
زنبور خوردند
از محل لیك
شد زآن نیش و،
زین دیگر عسل 11.29
هر دو گون
آهو گیا
خوردند و آب زین یكی
سرگین شد و،
زآن مشك ناب 11.30
هر دو نی
خوردند از یك
آب خَر این
یكی خالی و،
آن پر از شكر 11.31
صد هزاران
این چنین
اشباه بین فرقشان،
هفتاد ساله
راه بین 11.32
این خورد،
گردد پلیدی زو
جدا آن
خورد، گردد
همه نور خدا 11.33
این خورد،
زاید همه بخل
و حسد و
آن خورد، زاید
همه نور احد 11.34
این زمین
پاك و، آن
شورست و بد این
فرشتۀ پاك و،
آن دیو است و
دد 11.35
هر دو
صورت گر بهم
ماند رواست آبِ
تلخ و آبِ شیرین
را صفاست 11.36
جز كه
صاحب ذوق، كه
شناسد بیاب؟ او
شناسد آب خوش
از شوره آب 11.37
* جز که
صاحب ذوق، که
شناسد طعوم؟ شهد
را ناخورده، کی
داند ز موم؟ 11.38
سحر را با
معجزه كرده قیاس هر
دو را بر مكر
پندارد اساس 11.39
ساحران با
موسی از استیزه
را بر
گرفته چون عصای
او عصا 11.40
زین عصا،
تا آن عصا فرقیست
ژرف زین
عمل تا آن
عمل، راهی
شگرف 11.41
لعنة
الله، این عمل
را در قفا رحمة
الله، آن عمل
را در وفا 11.42
كافران
اندر مری بوزینه
طبع آفتی
آمد درون سینه
طبع 11.43
هر چه
مردم میكند
بوزینه هم آن
كند كز مرد بیند
دم به دم 11.44
او گمان
برده كه من
کردم چو او فرق
را كی داند آن
استیزه خو؟ 11.45
این كند
از امر و، آن
بهر ستیز بر سر
استیزه رویان
خاك ریز 11.46
آن منافق
با موافق در
نماز از
پی استیزه آید،
نی نیاز 11.47
در نماز و
روزه و حج و
زكات با
منافق مومنان
در برد و مات 11.48
مومنان را
برد باشد
عاقبت بر
منافق، مات
اندر آخرت 11.49
گر چه هر
دو بر سر یك
بازیند لیک
با هم مروزی و
رازیند 11.50
هر یكی سوی
مقام خود رود هر یكی
بر وفق نام
خود رود 11.51
مومنش گویند
جانش خوش شود ور
منافق تند و
پر آتش شود 11.52
نام آن
محبوب، از ذات
وی است نام
این مبغوض، ز
آفات وی است 11.53
میم و واو
و میم و نون
تشریف نیست لفظ
مومن جز پی
تعریف نیست 11.54
گر منافق
خوانیش، این
نام دون همچو
كژدم می خلد
در اندرون 11.55
گرنه این
نام اشتقاق
دوزخ است پس چرا
در وی مذاق
دوزخ است؟ 11.56
زشتی این
نام بد، از
حرف نیست تلخی آن
آب بحر، از
ظرف نیست 11.57
حرف، ظرف
آمد، در او
معنی چو آب بحر
معنی
عِنْدَهُ
أُمُّ الكتاب 11.58
بحر تلخ و
بحر شیرین در
جهان در
میانشان
بَرْزَخٌ لا یبغیان
11.59
وانگه این
هر دو، ز یك
اصلی روان درگذر
زین هر دو رو
تا اصل آن 11.60
زر قلب و
زر نیكو در عیار بی
محك هرگز ندانی
ز اعتبار 11.61
هر كه را
در جان خدا
بنهد محك هر یقین
را باز داند
او ز شك 11.62
* آنچه گفت:
استفت قلبک
مصطفی آن
کسی داند، که
پُر بود از
وفا 11.63
در دهان ِ
زنده خاشاك ار
جهد آنگه
آرامد كه بیرونش
نهد 11.64
در هزاران
لقمه یك
خاشاكِ خُرد چون
در آمد، حس
زنده پی ببرد 11.65
حس دنیا،
نردبان این
جهان حس
عقبا، نردبان
آسمان 11.66
صحت این
حس، بجوئید از
طبیب صحت
آن حس بجوئید
از حبیب 11.67
صحت این
حس ز معموری
تن صحت
آن حس ز تخریب
بدن 11.68
شاهِ جان،
مر جسم را ویران
كند بعد
ویرانیش
آبادان كند 11.69
ای خنک
جانی که بهر
عشق و حال بذل کرد
او خان و مان و
ملک و مال 11.70
كرد ویران
خانه بهر گنج
زر وز
همان گنجش كند
معمورتر 11.71
آب را
بُبرید و جو
را پاك كرد بعد
از آن در جو
روان كرد آب
خَورد 11.72
پوست را
بشكافت، پیكان
را كشید پوست
تازه بعد از
آتش بردمید 11.73
قلعه ویران
كرد و از كافر
سِتد بعد
از آن بر
ساختش صد برج
و سد 11.74
كار بیچون
را كه كیفیت
نهد؟ این
كه گفتم هم
ضرورت میدهد 11.75
گه چنین
بنماید و، گه
ضد این جز
كه حیرانی
نباشد كار دین
11.76
* کاملان
کز سِرّ تحقیق
آگهند بیخود
و حیران و مست
و واله اند 11.77
نه چنین حیران
كه پشتش سوی
اوست بل
چُنان حیران
که غرق و مستِ
دوست 11.78
آن یكی را
روی او شد سوی
دوست وین
یكی را روی او
خود روی دوست 11.79
روی هر یك
مینگر میدار
پاس بو
كه گردی تو ز
خدمت رو شناس 11.80
* دیدن
دانا عبادت، این
بود فقح
ابواب سعادت،
این بود 11.81
چون بسی
ابلیس آدم روی
هست پس
به هر دستی
نشاید داد دست
11.82
زانكه صیاد
آورد بانگِ صفیر تا
فریبد مرغ را،
آن مرغ گیر 11.83
بشنود آن
مرغ بانگ جنس
خویش از
هوا آید بیابد
دام و نیش 11.84
حرف درویشان
بدزدد مردِ
دون تا
بخواند بر سلیمی
زان فسون 11.85
كار مردان
روشنی و گرمی
است كار
دونان حیله و
بی شرمی است 11.86
شیر پشمین
از برای كد كنند بو
مسیلم را لقب
احمد كنند 11.87
بو مسیلم
را لقب كذاب
ماند مر
محمد را اولو
الالباب ماند 11.88
آن شراب
حق ختامش مشك
ناب باده
را ختمش بود،
گند و عذاب 12.
داستان
پادشاه
جهودان كه
نصرانیان را می
كشت از بهر
تعصب ملت خود
و حکایت آن
استاد و شاگرد 12.1
بود شاهی
در جهودان ظلم
ساز دشمن
عیسی و نصرانی
گداز 12.2
عهد عیسی
بود و نوبت آن
او جان
موسی او و،
موسی جان او 12.3
شاهِ احول
كرد در راه
خدا آن
دو دمساز خدائی
را جدا 12.4
گفت استاد
احولی را،
كاندرآ رو
برون آر از
وثاق آن شیشه
را 12.5
* چون درون
خانه احول رفت
زود شیشه
پیش چشم او دو
مینمود 12.6
گفت احول:
زان دو شیشه
من كدام پیش
تو آرم؟ بكن
شرح تمام 12.7
گفت
استاد: آن دو شیشه
نیست، رو احولی
بگذار و افزون
بین مشو 12.8
گفت: ای
استا مرا طعنه
مزن گفت
استا: زان دو یك
را بر شكن 12.9
چون یكی
بشكست هر دو
شد ز چشم مرد
احول گردد از
میلان و خشم 12.10
شیشه یك
بود و به چشمش
دو نمود چون
شكست آن شیشه
را، دیگر نبود 12.11
خشم و
شهوت، مرد را
احول كند ز
استقامت روح
را مبدل كند 12.12
چون غرض
آمد، هنر پوشیده
شد صد
حجاب از دل به
سوی دیده شد 12.13
چون دهد
قاضی به دل
رشوت قرار كی
شناسد ظالم از
مظلوم زار؟ 12.14
شاه از
حقد جهودانه
چنان گشت
احول،
كالامان یا رب
امان 12.15
صد هزاران
مومن و مظلوم
كشت كه
پناهم دین موسی
را و پشت 13.
حکایت وزیر
پادشاه و مکر
او در تفریق
ترسایان 13.1
شه وزیری
داشت رهزن
عشوه دِه كاو بر
آب از مكر بر
بستی کره 13.2
گفت: ترسایان
پناه جان كنند دین
خود را از ملك
پنهان كنند 13.3
* با ملک
گفت: ای شه
اسرار جو کم
ُکش ایشان را
و دست از خون
بشو 13.4
كم كش ایشان
را كه كشتن
سود نیست دین
ندارد بوی،
مشك و عود نیست
13.5
سِر،
پنهان است
اندر صد غلاف ظاهرش
با توست و
باطن بر خلاف 13.6
شاه گفتش:
پس بگو تدبیر
چیست؟ چارۀ
آن مكر و آن
تزویر چیست؟ 13.7
تا نماند
در جهان
نصرانئی نی هویدا
دین و، نی
پنهانئی 14.
تلبیس اندیشیدن
وزیر با نصاری
و مکر او 14.1
گفت: ای شه
گوش و دستم را
ببر بینی
ام بشكاف و
لب، از حكم مر 14.2
بعد از
آن، در زیر
دار آور مرا تا
بخواهد یك
شفاعتگر مرا 14.3
بر منادیگاه
كن، این كار
تو بر
سر راهی كه
باشد چار سو 14.4
آنگهم از
خود بران تا
شهر دور تا
در اندازم بر
ایشان صد فتور 14.5
* چون شوند
آنقوم از من دین
پذیر کار
ایشان، سر بسر
شوریده گیر 14.6
* در میانشان
فتنه و شور
افکنم کاهنان،
خیره شوند
اندر فنم 14.7
* آنچه
خواهم کرد با
نصرانیان آن نمیآید
کنون اندر بیان
14.8
* چون
شمارندم امین
و رازدان دام دیگر
گون نهم در پیششان
14.9
* واز حیل
بفریبم ایشان
را همه واندر
ایشان افکنم،
صد دمدمه 14.10
* تا بدست
خویش، خون خویشتن بر
زمین ریزند،
کوته شد سخن 14.11
پس بگویم:
من پسر ِ
نصرانیم ای خدای،
ای راز دان، میدانی
ام 14.12
شاه واقف
گشت از ایمان
من وز
تعصب كرد قصد
جان من 14.13
خواستم تا
دین ز شه
پنهان كنم آنچه
دین اوست،
ظاهر آن كنم 14.14
شاه بوئی
برد از اسرار
من متهم
شد پیش شه
گفتار من 14.15
گفت: گفت
تو چو در نان
سوزن است از دل من،
تا دل تو روزن
است 14.16
من از آن
روزن بدیدم
حال تو حال
دیدم، کی نیوشم
قال تو؟ 14.17
گر نبودی
جان عیسی چاره
ام او
جهودانه بكردی
پاره ام 14.18
بهر عیسی
جان سپارم، سر
دهم صد
هزاران منتش
بر جان نهم 14.19
جان دریغم
نیست از عیسی،
ولیك واقفم
بر علم دینش،
نیك نیك 14.20
حیف میآید
مرا، كان دین
پاك در
میان جاهلان
گردد هلاك 14.21
شكر یزدان
را و عیسی را،
كه ما گشته
ایم این دین
حق را رهنما 14.22
واز جهودی،
واز جهودان،
رسته ایم تا به
زُنّار این میان
را بسته ایم 14.23
دور، دور
عیسی است، ای
مردمان بشنوید
اسرار كیش او
به جان 14.24
* چون
شمارندم امین
و مقتدا سر
نهندم، جمله
جویند اهتدا 14.25
چون وزیر
آن مکر را بر
شه شمرد از
دلش اندیشه را
کلی ببرد 14.26
كرد با وی
شاه، آن كاری
كه گفت خلق
حیران مانده
زان راز نهفت 14.27
* کرد رسوایش
میان انجمن تا
که واقف شد ز
حالش مرد و زن 14.28
راند او
را جانب نصرانیان كرد
در دعوت شروع،
او بعد از آن 14.29
* چون چنین
دیدند ترسایانش،
زار میشدند
اندر غم او
اشکبار 14.30
* حال عالم
این چنین است،
ای پسر از
حسد میخیزد اینها
سر بسر 15.
جمع آمدن نصاری
با وزیر و راز
گفتن او با ایشان
15.1
صد هزاران
مرد ترسا سوی
او اندك
اندك جمع شد
در كوی او 15.2
او بیان میكرد
با ایشان به
راز سرّ
انکلیون و،
زُنّار و نماز 15.3
* او بیان میکرد
با ایشان فصیح دائما
ز افعال و
اقوال مسیح 15.4
او به
ظاهر واعظ
احكام بود لیك
در باطن، صفیر
و دام بود 15.5
بهر این
بعضی صحابه از
رسول ملتمس
بودند مكر نفس
غول 15.6
كاو چه آمیزد
ز اغراض نهان؟ در
عبادتها و در
اخلاص جان 15.7
فضل ظاهر
را نجستندی از
او عیب
باطن را
بجستندی، كه
كو؟ 15.8
مو به مو و
ذره ذره مكر
نفس می
شناسیدند چون
گل از كرفس 15.9
* گفت زان
فصلی حذیفه با
حسن تا
بدان شد وعظ
تذکیرش حسن 15.10
*
موشکافان
صحابه جمله
شان خیره
گشتندی در آن
وعظ و بیان 15.11
دل بدو
دادند ترسایان
تمام خود
چه باشد قوت
تقلید عام ؟ 15.12
در درون سینه
مِهرش كاشتند نایب
عیسیش می
پنداشتند 15.13
او به سر
دجال یك چشم
لعین ای
خدا فریاد رس،
نعم المعین 15.14
صد هزاران
دام و دانست،
ای خدا ما
چو مرغان حریص
بی نوا 15.15
دمبدم پا
بستۀ دام نویم هر
یكی گر باز و سیمرغی
شویم 15.16
میرهانی
هر دمی ما را و
باز سوی
دامی میرویم ای
بی نیاز 15.17
ما در این
انبار گندم میكنیم گندم
جمع آمده گم میكنیم
15.18
می نیندیشیم
آخر ما به هوش كین
خلل در گندم
است از مكر
موش 15.19
موش تا
انبار ما حفره
زدست وز
فنش انبار ما
ویران شدست 15.20
اول ای
جان، دفع شرّ
موش كن وانگه
اندر جمع گندم
جوش كن 15.21
بشنو از
اخبار آن صدر
الصدور لا
صلاة تمّ الا
بالحضور 15.22
گر نه موش
دزد در انبار
ماست گندم
اعمال چل ساله
كجاست ؟ 15.23
ریزه ریزه
صدق هر روزه،
چرا جمع
می ناید در این
انبار ما ؟ 15.24
بس ستارۀ
آتش از آهن جهید وآن
دل سوزیده
پذرفت و كشید 15.25
لیك در
ظلمت یكی دزدی
نهان می
نهد انگشت بر
استارگان 15.26
می ُكشد
استارگان را یك
به یك تا
كه نفروزد
چراغی از فلك 15.27
چون عنایاتت
شود با ما مقیم کی
بود بیمی از
آن دزد لئیم ؟ 15.28
گر هزاران
دام باشد هر
قدم چون
تو با مایی
نباشد هیچ غم 15.29
هر شبی از
دام تن، ارواح
را میرهانی،
می َكنی الواح
را 15.30
میرهند
ارواح هر شب زین
قفس فارغان،
نه حاكم و
محكوم كس 15.31
شب ز
زندان بی خبر
زندانیان شب ز
دولت بی خبر
سلطانیان 15.32
نی غم و
اندیشۀ سود و
زیان نی
خیال این فلان
و آن فلان 16.
تمثیل مرد
عارف و تفسیر
الله یتوفی
الانفس حین
موتها الخ 16.1
حال عارف
این بود بی
خواب هم گفت
ایزد هُمْ
رُقُودٌ، زین
مرم 16.2
خفته از
احوال دنیا
روز و شب چون
قلم در پنجۀ
تقلیب رب 16.3
آن كه او
پنجه نبیند در
رقم فعل
پندارد به
جنبش از قلم 16.4
شمه ای زین
حال، عارف
وانمود خلق
را هم خواب حسی
در ربود 16.5
رفته در
صحرای بیچون
جانشان روحشان
آسوده و
ابدانشان 16.6
ُ* ترکِ
روز آخر چو
بازرین سپر هندوی
شب را به تیغ
افکند سر 16.7
* میل هر
جانی بسوی تن
بود هر
تنی از روح
آبستن بود 16.8
از صفیری،
باز دام اندر
كشی جمله
را در داد و در
داور كشی 16.9
* چونکه
نور صبحدم سر
بر زند کرکس
زرین گردون پر
زند 16.10
فالِقُ
الْإِصْباح،
اسرافیل وار جمله
را در صورت
آرد زان دیار 16.11
روحهای
منبسط را تن
كند هر
تنی را باز
آبستن كند 16.12
اسب جانها
را كند عاری ز
زین سر
"النوم اخ
الموت" است این
16.13
لیك بهر
آن كه روز آیند
باز بر
نهد بر پایشان
بند دراز 16.14
تا كه
روزش واكشد
زان مرغزار و از
چراگاه آردش
در زیر بار 16.15
كاش چون
اصحاب كهف آن
روح را حفظ
كردی، یا چو
كشتی نوح را 16.16
تا از این
طوفان بیداری
و هوش وارهیدی
این ضمیر و
چشم و گوش 16.17
ای بسا
اصحاب كهف
اندر جهان پهلوی
تو، پیش تو
هست این زمان 16.18
غار با
تو، یار با تو
در سرود مُهر
بر چشم است و،
بر گوشت، چه
سود؟ 16.19
* باز دان،
کز چیست این
روپوشها؟ ختم حق
بر چشم ها و
گوشها 17.
سوال کردن خلیفه
از لیلی و
جواب دادن لیلی
او را 17.1
گفت لیلی
را خلیفه: كان
توئی؟ كز
تو مجنون شد
پریشان و غوی
؟ 17.2
از دگر
خوبان تو
افزون نیستی گفت:
خامش، چون تو
مجنون نیستی 17.3
* دیدۀ
مجنون اگر بودی
تو را هر
دو عالم بی
خطر بودی تو
را 17.4
* باخودی
تو، لیک مجنون
بیخود است در طریق
عشق بیداری بد
است 17.5
هر كه بیدار
است او در
خواب تر هست
بیداریش از
خوابش بتر 17.6
هر که در
خواب است، بیداریش
به مست
غفلت، عین هشیاریش
به 17.7
چون به حق
بیدار نبود
جان ما هست
بیداری چو
دربندان ما 17.8
جان همه
روز از لگدكوب
خیال واز
زیان و، سود
و، از خوفِ
زوال 17.9
نی صفا میماندش،
نی لطف و فر نی
به سوی آسمان
راه سفر 17.10
خفته آن
باشد كه او از
هر خیال دارد
اومید و، كند
با او مقال 17.11
* نی
چنانکه از خیال
آید بحال آنخیالش
گردد او را صد
وبال 17.12
دیو را
چون حور بیند
او به خواب پس ز
شهوت ریزد او
با دیو آب 17.13
چون كه
تخم نسل را در
شوره ریخت او به
خویش آمد، خیال
از وی گریخت 17.14
ضعف سر بیند
از آن و، تن پلید آه
از آن نقش پدید
ناپدید 17.15
مرغ بر
بالا پران و
سایه اش میدود
بر خاك، پران
مرغ وش 17.16
ابلهی صیاد
آن سایه شود میدود
چندان كه بی
مایه شود 17.17
بی خبر
كان عكس آن مرغ
هواست بی
خبر كه اصل آن
سایه كجاست 17.18
تیر
اندازد به سوی
سایه او تركشش
خالی شود در
جست و جو 17.19
تركش عمرش
تهی شد، عمر
رفت از
دویدن در شكار
سایه، تفت 17.20
سایۀ یزدان
چو باشد دایه
اش وارهاند
از خیال و سایه
اش 17.21
سایۀ یزدان
بود بندۀ خدا مردۀ
این عالم و،
زندۀ خدا 18. در تحریص
متابعت ولی
مرشد 18.1
دامن او گیر
زوتر بی گمان تا
رهی از آفت
آخر زمان 18.2
كَیفَ
مَدَّ
الظِّلَّ،
نقش اولیاست كو
دلیل نور خورشید
خداست 18.3
اندر این
وادی مرو بی این
دلیل لا
أُحِبُّ
الافلین گو
چون خلیل 18.4
رو
ز سایه،
آفتابی را بیاب دامن
شه شمس تبریزی
بتاب 18.5
ره ندانی
جانب این سور
و عُرس از
ضیاء الحق
حسام الدین
بپرس 18.6
ور حسد گیرد
ترا در ره گلو در
حسد ابلیس را
باشد غلو 18.7
كاو ز آدم
ننگ دارد از
حسد با
سعادت جنگ
دارد از حسد 18.8
عقبه ای زین
صعبتر در راه
نیست ای
خنک آنکش، حسد
همراه نیست 18.9
این جسد
خانۀ حسد آمد
بدان از
حسد آلوده
گردد خاندان 18.10
* خان و
مانها از حسد
گردد خراب باز
ِ شاهی از حسد
گردد غراب 18.11
گر جسد
خانۀ حسد
باشد، ولیك آن
جسد را پاك
كرد الله، نیك
18.12
* یافت پاکی
از جناب کبریا جسم
ِ پُر از کبر و
پُر حقد و ریا 18.13
طَهِّرا
بَیتِی، بیان
پاكی است گنج
نور است، ار
طلسمش خاكی
است 18.14
چون كنی
بر بی حسد مكر
و حسد ز
آن حسد دل را سیاهیها
رسد 18.15
خاك شو
مردان حق را زیر
پا خاك
بر سر كن حسد
را، همچو ما 19. در
بیان حسد کردن
وزیر جهود 19.1
آن وزیرك
از حسد بودش
نژاد تا
به باطل گوش و
بینی باد داد 19.2
بر امید
آنكه از نیش
حسد زهر
او در جان مسكینان
رسد 19.3
هر كسی
كاو از حسد، بینی
كند خویشتن
بی گوش و بی بینی
كند 19.4
بینی آن
باشد كه او
بوئی برد بوی او
را جانب كوئی
برد 19.5
هر كه بویش
نیست بی بینی
بود بوی
آن بوی است،
كان دینی بود 19.6
چون كه
بوئی برد و،
شكر آن نكرد كفر
نعمت آمد و بینیش
خَورد 19.7
شكر كن،
مر شاكران را
بنده باش پیش ایشان
مرده شو، پاینده
باش 19.8
چون وزیر
از ره زنی مایه
مساز خلق
را تو بر میاور
از نماز 20.
فهم کردن
حاذقان نصاری،
مکر وزیر را 20.1
ناصح دین
گشته آن كافر
وزیر كرده
او از مكر در
لوزینه سیر 20.2
هر كه
صاحب ذوق بود،
از گفت او لذتی میدید
و، تلخی جفت
او 20.3
نكته ها میگفت
او آمیخته در
جلاب قند زهری
ریخته 20.4
* هان مشو
مغرور زان گفت
نکو زانکه
دارد صد بدی
در زیر او 20.5
* او چو
باشد زشت،
گفتش زشت دان هر چه
گوید مرده،
آنرا نیست جان
20.6
* گفتِ
انسان، پاره ای
زانسان بود پاره
ای از نان یقین
که نان بود 20.7
* زان علی
فرمود نَقل
جاهلان بر
مزابل همچو
سبزه است، ایفلان
20.8
* بر چنان
سبزه هر آن کو
برنشست بر
نجاست بیشکی
بنشسته است 20.9
* بایدش
خود را بشستن
از حدث تا
نماز فرض او
نبود عبس 20.10
ظاهرش میگفت:
در ره چُست شو وز
اثر میگفت:
جان را سست شو 20.11
ظاهر
نقره، گر اسپید
است و نو دست
و جامه، می سیه
گردد ازو 20.12
آتش ار چه
سرخ روی است
از شرر تو
ز فعل او سیه
كاری نگر 20.13
برق اگر
چه نور آید در
نظر لیك
هست از خاصیت،
دزد بصر 20.14
هر كه جز
آگاه و صاحب
ذوق بود گفت
او در گردن او
طوق بود 20.15
مدت شش
سال در هجران
شاه شد
وزیر اتباع عیسی
را پناه 20.16
دین و دل
را كل بدو
بسپرد خلق پیش
امر و حكم او میمرد
خلق 21. پیغام
شاه پنهانی بسوی
وزیر پر تزویر 21.1
در میان
شاه و او پیغامها شاه
را پنهان بدو
آرامها 21.2
* آخر
الامر، از برای
آن مراد تا
دهد چون خاک،
ایشان را بباد
21.3
پیش او
بنوشت شه: كای
مقبلم وقت
آمد، زود فارغ
كن دلم 21.4
*
زانتظارم دیده
و دل بر رهست زین
غمم آزاد کن،
گر وقت هست 21.5
گفت: اینك
اندر آن كارم
شها كافكنم
در دین عیسی
فتنه ها 21.6
قوم عیسی
را بُد اندر
دار و گیر حاكمانشان
ده امیر و دو
امیر 21.7
هر فریقی
مر امیری را
تبع بنده
گشته میر خود
را از طمع 21.8
این ده و این
دو امیر و
قومشان گشته
بند آن وزیر
بَد نشان 21.9
اعتماد
جمله بر گفتار
او اقتدای
جمله بر رفتار
او 21.10
پیش او در
وقت و ساعت هر
امیر جان
بدادی، گر بدو
گفتی که میر 21.11
* چون زبون
کرد آن جهودک
جمله را فتنه
ای انگیخت از
مکر و دها 21.12
ساخت
طوماری به نام
هر یكی نقش
هر طومار، دیگر
مسلكی 22.
تخلیط وزیر در
احكام انجیل و مکر آن 22.1
حكم های
هر یكی نوع
دگر این
خلاف آن، ز پایان
تا به سر 22.2
در یكی
راه ریاضت را
و جوع ركن
توبه كرده و،
شرط رجوع 22.3
در یكی
گفته: ریاضت
سود نیست اندر این
ره، مخلصی جز
جود نیست 22.4
در یكی
گفته كه: جوع و
جود تو شرك
باشد از تو با
معبود تو 22.5
جز توكل
جز كه تسلیم
تمام در
غم و راحت همه
مكر است و دام 22.6
در یكی
گفته كه: واجب
خدمت است ورنه
اندیشۀ توكل
تهمت است 22.7
در یكی
گفته كه: امر و
نهیهاست بهر
كردن نیست،
شرح عجز ماست 22.8
تا كه عجز
خود ببینیم
اندر آن قدرت
حق را بدانیم
آن زمان 22.9
در یكی
گفته كه: عجز
خود مبین كفر
نعمت كردن است
آن عجز، هین 22.10
قدرت خود
بین كه این
قدرت از اوست قدرت
خود نعمت او
دان كه هوست 22.11
در یكی
گفته: كز این
دو بر گذر بت بود
هر چه بگنجد
در نظر 22.12
در یكی
گفته: مكش این
شمع را كین
نظر چون شمع
آمد جمع را 22.13
* از هوای
خویش در هر
ملتی گشته
هر قومی اسیر
ذلتی 22.14
از نظر
چون بگذری و
از خیال ُكشته
باشی نیم شب
شمع وصال 22.15
در یكی
گفته: بكش،
باكی مدار تا
عوض بینی یکی
را صد هزار 22.16
كه ز
كشتن، شمع جان
افزون شود لیلی
ات از صبر چون
مجنون شود 22.17
ترك دنیا،
هر كه كرد از
زهد خویش پیش آید
پیش او دنیا و
بیش 22.18
در یكی
گفته كه: آنچت
داد حق بر
تو شیرین كرد
در ایجاد حق 22.19
بر تو
آسان كرد و
خوش آن را بگیر خویشتن
را در میفگن در
زحیر 22.20
در یكی
گفته كه:
بگذار آن ِ
خَود كان
قبول طبع تو،
ردّ است و بد 22.21
راههای
مختلف آسان
شدست هر
یكی را ملتی
چون جان شدست 22.22
گر میسر
كردن حق ره
بُدی هر
جهود و گبر از
او آگه شدی 22.23
در یكی
گفته: میسر آن
بود كه
حیات دل، غذای
جان بود 22.24
هر چه ذوق
طبع باشد چون
گذشت بر
نیارد همچو
شوره ریع و
كشت 22.25
جز پشیمانی
نباشد ریع او جز
خسارت پیش
نارد، بیع او 22.26
آن میسر
نبود اندر
عاقبت نام
او باشد معسر
عاقبت 22.27
تو معسر،
از میسر باز
دان عاقبت
بنگر جمال این
و آن 22.28
در یكی
گفته كه:
استادی
طلب عاقبت
بینی نیابی در
حسب 22.29
* چشم بر سر
و ندارد ایتلاف دور
شو تا یابی از
حق ائتلاف 22.30
عاقبت دیدند
هر گون امتی لاجرم
گشتند اسیر
زلتی 22.31
عاقبت دیدن
نباشد دست باف ور
نه، كی بودی ز
دینها
اختلاف؟ 22.32
در یكی
گفته كه: استا
هم تویی زانكه
استا را شناسا
هم تویی 22.33
مرد باش
و، سخرۀ مردان
مشو رو
سر خود گیر و
سر گردان مشو 22.34
* در یكی گفته
كه: این جمله
توئی می
نگنجد در میان
ما دوئی 22.35
* اینهمه
آغاز ما، آخر یکیست هر
كه او دو بیند
احول مردكیست 22.36
در یكی
گفته كه: صد یك
چون بود؟ این كه
اندیشد؟ مگر
مجنون بود 22.37
هر یكی
قولی است، ضد
همدگر چون
یكی باشد؟
بگو، زهر و
شكر 22.38
* در معانی
اختلاف و در
صور روز
و شب بین خار و
ُگل، سنگ و
گهر 22.39
تا ز زهر
و، از شكر در
نگذری كی
تو از گلزار
وحدت بو بری ؟ 22.40
* وحدت
اندر وحدت است
این مثنوی از
سمک رو تا
سماک، ای معنوی
23. در
بیان آنكه
اختلاف در
صورت و روش
است نه در حقیقت 23.1
زین نمط وین
نوع، ده طومار
و دو بر
نوشت آن دین عیسی
را عدو 23.2
او ز یك
رنگی عیسی بو
نداشت وز
مزاج خمّ عیسی،
خو نداشت 23.3
جامۀ صد
رنگ، زآن خم
صفا ساده
و یك رنگ گشتی،
چون ضیا 23.4
نیست یكرنگی
كز او خیزد
ملال بل
مثال ماهی و
آب زلال 23.5
گر چه در
خشكی هزاران
رنگهاست ماهیان
را با یبوست
جنگهاست 23.6
كیست ماهی؟
چیست دریا در
مثل؟ تا
بدان ماند خدا
عز و جل 23.7
صد هزاران
بحر و ماهی در
وجود سجده
آرد پیش آن دریای
جود 23.8
چند باران
عطا باران شده تا
بدان، آن بحر
دُرّ افشان
شده 23.9
چند خورشید
كرم افروخته تا
كه ابر و بحر
جود آموخته 23.10
* چند خورشید
کرم تابان بده تا
بدان، آن ذره
سر گردان شده 23.11
پرتو
ذاتش، زده بر
ماء و طین تا شده
دانه، پذیرندۀ
زمین 23.12
خاك امین
و، هر چه در وی
كاشتی بی
خیانت جنس آن
برداشتی 23.13
این
امانت، ز آن
عنایت یافتست كافتاب
عدل بر وی
تافتست 23.14
تا نشان
حق نیارد نو
بهار خاك
سرها را نسازد
آشكار 23.15
آن جوادی
كه، جمادی را
بداد این
هنرها، وین
امانت، وین
سداد 23.16
* آن جماد
از لطف، چون
جان میشود زمهریر،
از قهر پنهان
میشود 23.17
* آن جمادی
گشت از فضلش
لطیف کل
شیئ من ظریف
هو ظریف 23.18
هر جمادی
را كند فضلش
خبیر غافلان
را كرده قهر
او ضریر 23.19
جان و دل
را طاقت این
جوش نیست با كه گویم؟
در جهان یك
گوش نیست 23.20
هر كجا
گوشی بُد، از
وی چشم گشت هر
كجا سنگی بُد،
از وی یشم گشت 23.21
كیمیا ساز
است، چبود كیمیا؟ معجزه
بخش است، چبود
سیمیا؟ 23.22
این ثنا
گفتن ز من،
ترك ثناست كاین
دلیل هستی و،
هستی خطاست 23.23
پیش هست وی
بباید، نیست
بود چیست
هستی پیش او
كور و كبود ؟ 23.24
گر نبودی
كور، از او
بگداختی گرمی
خورشید را
بشناختی 23.25
ور نبودی
او كبود از
تعزیت كی
فسردی همچو یخ
این ناحیت ؟ 24. بیان
خسارت وزیر در
این خدعه و
مکر 24.1
همچو شه
نادان و غافل
بُد وزیر پنجه میزد
با قدیم ناگزیر 24.2
* ناگزیر
جمله، کان حیّ
قدیر لایزال
و لم یزل، فرد
بصیر 24.3
با چنان
قادر خدائی كز
عدم صد
چو عالم هست
گرداند به دم 24.4
صد چو
عالم در نظر پیدا
كند چونكه
چشمت را به
خود بینا كند 24.5
گر جهان پیشت
بزرگ و بی بنیست پیش
قدرت، ذره ای
می دان، كه نیست
24.6
این جهان
خود حبس جانهای
شماست هین
دوید آن سو،
كه صحرای
شماست 24.7
این جهان
محدود و آن
خود بی حد است نقش
صورت پیش آن
معنی، سد است 24.8
صد هزاران
نیزۀ فرعون را در
شكست از موسئی،
با یك عصا 24.9
صد هزاران
طب جالینوس
بود پیش
عیسی و دمش،
افسوس بود 24.10
صد هزاران
دفتر اشعار
بود پیش
حرف امیئی اش،
عار بود 24.11
با چنین
غالب خداوندی،
كسی چون
نمیرد؟ گر
نباشد او خسی 24.12
بس دل چون
كوه را، انگیخت
او مرغ
زیرك با دو
پا، آویخت او 24.13
فهم و
خاطر تیز كردن
نیست راه جز
شكسته، می نگیرد
فضل شاه 24.14
ای بسا
گنج آکنان ِ، ُكنج
كاو كان
خیال اندیش
را، شد ریش
گاو 24.15
گاو كه
بود تا تو ریش
او شوی؟ خاك
چه بود تا حشیش
او شوی؟ 24.16
* زرّ و
نقره چیست تا
مفتون شوی؟ چیست
صورت تا چنین
مجنون شوی ؟ 24.17
* این سرا و
باغ تو، زندان
توست ملک
و مال تو، بلای
جان توست 24.18
* آنجماعت
را که ایزد
مسخ کرد آیت
تصویرشان را
نسخ کرد 24.19
چون زنی
از كار بد شد
روی زرد مسخ
كرد او را خدا
و، زَهره كرد 24.20
عورتی را
زَهره كردن،
مسخ بود خاك
و گِل گشتن،
چه باشد ای
عنود؟ 24.21
روح میبردت
سوی چرخ برین سوی
آب و گل شدی در
اسفلین 24.22
خویشتن را
مسخ كردی زین
سفول زآن
وجودی كه، بُد
آن رشك عقول 24.23
پس بتر زین
مسخ كردن چون
بود؟ پیش
آن مسخ، این
به غایت دون
بود 24.24
اسب همت
سوی اختر تاختی آدم
مسجود را
نشناختی 24.25
آخر آدم
زاده ای ای
ناخلف چند
پنداری تو پستی
را شرف ؟ 24.26
چند گویی:
من بگیرم عالمی؟ این
جهان را پر
كنم از خود همی
24.27
گر جهان
پر برف گردد
سربه سر تاب
خور بگذاردش
از یک نظر 24.28
ِوزر ِ او
و، ِوزر ِ چون
او، صد هزار نیست
گرداند خدا،
از یك شرار 24.29
عین آن تخییل
را، حكمت كند عین
آن زَهرآب را،
شربت كند 24.30
* در خرابی،
گنجها پنهان
کند خار
را
ُگل، جسمها
را جان کند 24.31
آن گمان
انگیز را سازد
یقین مِهرها
انگیزد از
اسباب كین 24.32
پرورد در
آتش ابراهیم
را ایمنی
روح سازد، بیم
را 24.33
* از سبب
سازیش، من
سودائیم وز سبب
سوزیش،
سوفسطائیم 24.34
* در سبب
سازیش،
سرگردان شدم وز
سبب سوزیش هم،
حیران شدم 25.
مكر کردن وزیر
و در خلوت
نشستن و شور
افکندن در
قوم 25.1
* چون وزیر
ماکر بد
اعتقاد دین
عیسی را بَدل
کرد، از فساد 25.2
مكر دیگر
آن وزیر از
خود ببست وعظ را
بگذاشت، در
خلوت نشست 25.3
در مریدان
در فكند از
شوق سوز بود
در خلوت، چهل،
پنجاه روز 25.4
خلق دیوانه
شدند از شوق
او از
فراق حال و،
قال و، ذوق او 25.5
لابه و
زاری همی كردند
و، او از
ریاضت گشته در
خلوت، دو تو 25.6
گفته ایشان:
بی تو ما را نیست
نور بی
عصا كش، چون
بود احوال
كور؟ 25.7
از سر
اكرام و، از
بهر خدا بیش
از این ما را
مدار از خود
جدا 25.8
ما چو
طفلانیم و، ما
را دایه تو بر
سر ما گستران
آن سایه تو 25.9
گفت: جانم
از محبان دور
نیست لیك
بیرون آمدن
دستور نیست 25.10
آن امیران
در شفاعت
آمدند وآن
مریدان در
ضراعت آمدند 25.11
كاین چه
بد بختیست ما
را؟ ای كریم از
دل و دین
مانده ما بی
تو یتیم 25.12
تو بهانه
میكنی و، ما ز
درد میزنیم
از سوز دل،
دمهای سرد 25.13
ما به
گفتار خوشت خو
كرده ایم ما ز شیر
حكمت تو خورده
ایم 25.14
الله الله،
این جفا با ما
مكن لطف
كن، امروز را
فردا مكن 25.15
میدهد دل
مر ترا؟ كاین
بیدلان بی
تو گردند آخر
از بی حاصلان 25.16
جمله در
خشكی چو ماهی
میطپند آب
را بگشا، ز جو
بر دار بند 25.17
ای كه چون
تو در زمانه نیست
كس الله
الله، خلق را
فریاد رس 26.
دفع کردن وزیر
مریدان را 26.1
گفت: هان ای
سخرگان گفت
وگو وعظ
و گفتار زبان
و گوش جو 26.2
پنبه اندر
گوش حس دون كنید بندِ
حس، از چشم
خود بیرون كنید 26.3
پنبۀ آن
گوش سر، گوش
سر است تا
نگردد این كر،
آن باطن كر
است 26.4
بی حس و بی
گوش و بی فكرت
شوید تا
خطاب ارْجِعِی
را بشنوید 26.5
تا به گفت
و گوی ِ پندار
اندری تو
ز گفت خواب كی
بوئی بری ؟ 26.6
سیر بیرونست،
فعل و قول ما سیر
باطن هست بالای
سما 26.7
حس، خشكی
دید، كز خشكی
بزاد موسی
جان، پای در
دریا نهاد 26.8
چونکه عمر
اندر ره خشکی
گذشت گاه
کوه و، گاه
صحرا، گاه دشت 26.9
سیر جسم
خشك، بر خشكی
فتاد سیر
جان، پا در دل
دریا نهاد 26.10
آب حیوان،
از كجا خواهی
تو یافت؟ موج دریا
را، كجا خواهی
شكافت؟ 26.11
موج خاكی،
فهم و وهم و
فكر ماست موج آبی
صحو و سُكر
است و فناست 26.12
تا در این
فکری، از آن
سُكری تو دور تا از
این مستی، از
آن جامی نفور 26.13
گفت و گوی
ظاهر آمد چون
غبار مدتی
خاموش خو كن،
هوش دار 27.
مكرر كردن مریدان
كه خلوت را
بشكن 27.1
جمله
گفتند: ای حكیم
رخنه جو این
فریب و، این
جفا با ما مگو 27.2
* ما اسیرانیم،
تا کی زین فریب؟ بیدل
و جانیم، چندین
این عتیب؟ 27.3
* چون پذیرفتی
تو ما را
زابتدا مرحمت
کن همچنین تا
انتها 27.4
* ضعف و عجز
و فقر ما
دانسته ای درد
ما را هم دوا
دانسته ای 27.5
چار پا را،
قدر طاقت بار
نه بر
ضعیفان، قدر
قوّت كار نه 27.6
دانۀ هر
مرغ، اندازۀ وی
است طعمۀ
هر مرغ، انجیری
كی است؟ 27.7
طفل را گر
نان دهی، بر
جای شیر طفل
مسكین را از
آن نان مرده گیر 27.8
چونكه
دندانها بر
آرد، بعد از
آن هم
بخود گردد دلش
جویای نان 27.9
مرغ پَر
نارسته، چون
پران شود لقمۀ هر
گربۀ دران شود 27.10
چون بر
آرد پر، بپرد
او به خَود بی
تكلف، بی صفیر
نیك و بد 27.11
دیو را،
نطق تو، خامش
میكند گوش
ما را، گفت
تو، هُش میكند 27.12
گوش ما
هوش است، چون
گویا توئی خشك
ما بحر است،
چون دریا توئی
27.13
با تو، ما
را خاك بهتر
از فلك ای
سماك از تو
منور تا سمك 27.14
بی تو، ما
را بر فلك تاریكی
است با
تو ای مه، این
زمین تاری، كی
است ؟ 27.15
* با مه روی
تو شب تاری، کی
است؟ روز
را بی نور تو،
تاریکیست 27.16
با تو، بر
خاک از فلک
بردیم دست بر
سما ما بی تو،
چون خاکیم پست 27.17
صورت رفعت
بود، افلاك را معنی
رفعت، روان
پاك را 27.18
صورت
رفعت، برای
جسمهاست جسمها
در پیش معنی،
اسم هاست 27.19
* الله
الله یک نظر
بر ما فکن لا
تقنطنا فقد
ظال الحزن 28.
جواب گفتن وزیر
كه خلوت را نمی
شكنم 28.1
گفت:
حجتهای خود
كوته كنید پند
را در جان و در
دل، ره كنید 28.2
گر امینم،
متهم نبود امین گر
بگویم آسمان
را من زمین 28.3
گر كمالم،
با كمال انكار
چیست؟ ور
نیم، این زحمت
و آزار چیست؟ 28.4
من نخواهم
شد از این
خلوت برون زآن
كه مشغولم به
احوال درون 29.
اعتراض کردن
مریدان بر
خلوت وزیر بار
دیگر 29.1
جمله
گفتند: ای وزیر،
انكار نیست گفت
ما، چون گفتۀ
اغیار نیست 29.2
اشكِ دیدَست
از فراق تو
روان آه
آه است، از میان
جان دوان 29.3
طفل با دایه
نه استیزد، ولیك گرید
او، گرچه، نه
بد داند، نه نیك
29.4
ما چو چنگیم
و، تو زخمه میزنی زاری
از ما نی، تو
زاری میكنی 29.5
ما چو نائیم
و، نوا در ما ز
توست ما
چو كوهیم و،
صدا در ما ز
توست 29.6
ما چو
شطرنجیم،
اندر بُرد و
مات بُرد
و مات ما ز
توست، ای خوش
صفات 29.7
ما كه باشیم؟
ای تو ما را
جان ِ جان تا كه ما
باشیم، با تو
در میان 29.8
ما عدمهائیم
و، هستیها نما تو
وجود مطلقی،
فانی نما 29.9
ما همه شیران،
ولی شیر علم حمله
مان از باد
باشد، دمبدم 29.10
حمله مان
پیدا و، ناپیداست
باد جان
فدای آنکه ناپیداست
باد 29.11
باد ما و،
بود ما، از
داد توست هستی
ما جمله از ایجاد
توست 29.12
لذت هستی
نمودی، نیست
را عاشق
خود كرده بودی
نیست را 29.13
لذت انعام
خود را، وامگیر نقل
و باده،
جام خود را،
وامگیر 29.14
ور بگیری،
كیت جستجو
كند؟ نقش
با نقاش، چون
نیرو كند؟ 29.15
منگر اندر
ما، مكن در ما
نظر اندر
اكرام و سخای
خود نگر 29.16
ما نبودیم
و تقاضامان
نبود لطف
تو، ناگفتۀ ما
میشنود 29.17
نقش باشد
پیش نقاش و
قلم عاجز
و بسته، چو
كودك در شكم 29.18
پیش قدرت،
خلق ِ جمله
بارگه عاجزان،
چون پیش سوزن
كارگه 29.19
گاه نقش دیو
و، گه آدم كند گاه
نقش شادی و،
گه غم كند 29.20
دست نی،
تا دست جنباند
به دفع نطق
نی، تا دم زند
از ضرّ و نفع 29.21
تو ز قرآن
باز خوان تفسیر
بیت گفت
ایزد: ما رَمَیتَ
اِذ رَمَیت 29.22
گر بپرانیم
تیر، آن نی ز
ماست ما
كمان و، تیر
اندازش خداست 29.23
این نه
جبر، این معنی
جباری است ذكر
جباری، برای
زاری است 29.24
زاری ما
شد، دلیل
اضطرار خجلت
ما شد، دلیل
اختیار 29.25
گر نبودی
اختیار، این
شرم چیست؟ وین
دریغ و خجلت و
آزرم چیست ؟ 29.26
زجر
استادان، به
شاگردان
چراست؟ خاطر
از تدبیرها،
گردان چراست؟ 29.27
ور تو گویی:
غافل است از
جبر او ماه
حق، پنهان شد
اندر ابر او 29.28
هست این
را خوش جواب
ار بشنوی بگذری از
كفر و، بر دین
بگروی 29.29
حسرت و
زاری، گه بیماری
است وقت
بیماری، همه بیداری
است 29.30
آن زمان
كه میشوی بیمار
تو میكنی
از جرم
استغفار تو 29.31
مینماید
بر تو زشتی
گنه میكنی
نیت: كه باز آیم
به ره 29.32
عهد و پیمان
میكنی كه: بعد
از این جز
كه طاعت نبودم
كاری گزین 29.33
پس یقین
گشت آن كه بیماری
تو را می
ببخشد هوش و بیداری
تو را 29.34
پس بدان این
اصل را، ای
اصل جو هر
كه را درد
است، او بردست
بو 29.35
هر كه او بیدارتر،
پُر دردتر هر
كه او آگاه
تر، رخ زردتر 29.36
گر ز جبرش
آگهی، زاریت
كو؟ جنبش
زنجیر جباریت
كو؟ 29.37
* بسته در
زنجیر، شادی
چون كند؟ چوب
اشکسته، عمادی
چون کند؟ 29.38
* كی اسیر
حبس، آزادی
كند؟ کی
گرفتار بلا،
شادی کند؟ 29.39
ور تو می بینی
كه پایت بسته
اند بر
تو سرهنگان
شه، بنشسته
اند 29.40
پس تو
سرهنگی مكن با
عاجزان زآنكه
نبود، طبع و
خوی عاجز، آن 29.41
چون تو
جبر او نمی بینی،
مگو ور
همی بینی،
نشان دید كو؟ 29.42
در هر آن
كاری كه میل
استت بدان قدرت
خود را همی بینی
عیان 29.43
در هر آن
كاری كه میلت
نیست و خواست اندر
آن جبری شوی،
كاین از خداست
29.44
انبیا، در
كار دنیا جبریند كافران،
در كار عقبی
جبریند 29.45
انبیا را
كار عقبی اختیار کافران
را كار دنیا
اختیار 29.46
زآنكه هر
مرغی به سوی
جنس خویش میپرد او
در پس و، جان پیش
پیش 29.47
كافران،
چون جنس سجّین
آمدند سجن
دنیا را، خوش
آیین آمدند 29.48
انبیا،
چون جنس علیین
بُدند سوی
علیین بجان و
دل شدند 29.49
* ایخدا،
بنما تو جان
را آن مقام که
اندرو بیحرف میروید
کلام 29.50
این سخن
پایان ندارد لیك
ما باز
گوئیم آن تمامی
قصه را 30.
نومید كردن وزیر،
مریدان را از
نقض خلوت خود 30.1
آن وزیر
از اندرون
آواز داد كای مریدان،
از من این
معلوم باد 30.2
كه مرا عیسی
چنین پیغام
كرد كز
همه یاران و
خویشان باش
فرد 30.3
روی در دیوار
كن، تنها نشین وز
وجود خویش هم
خلوت گزین 30.4
بعد از این،
دستوری گفتار
نیست بعد
از این، با
گفت و گویم
كار نیست 30.5
الوداع ای
دوستان، من
مرده ام رخت
بر چارم فلك
در برده ام 30.6
تا به زیر
چرخ ناری چون
حطب من
نسوزم، در عنا
و در عطب 30.7
پهلوی عیسی
نشینم بعد از
این بر
فراز آسمان
چارمین 31. فریفتن
وزیر امیران
را هر یک بنوعی
و طریقی 31.1
وآنگهانی،
آن امیران را
بخواند یك
به یك تنها،
به هر یك حرف
راند 31.2
گفت هر یك
را: به دین عیسوی نایب
حق و، خلیفۀ
من توی 31.3
و آن امیران
دگر اتباع تو كرد
عیسی جمله را،
اشیاع تو 31.4
هر امیری
كو كشد گردن،
بگیر یا
بكش، یا خود
همی دارش اسیر 31.5
لیك تا من
زنده ام اینرا
مگوی تا
نمیرم، این ریاست
را مجوی 31.6
تا نمیرم
من، تو این پیدا
مكن دعوی
شاهی و استیلا
مكن 31.7
اینك این
طومار و احكام
مسیح یك
به یك بر خوان
تو بر امت، فصیح
31.8
هر امیری
را چنین گفت
او جدا نیست
نایب جز تو،
در دین خدا 31.9
هر یكی را
كرد اندر سِرّ
عزیز هر
چه آن را گفت،
این را گفت نیز 31.10
هر یكی
را، او یكی
طومار داد هر یكی
ضد دگر بُد
المراد 31.11
ضد همدیگر
ز پایان تا
بسر شرح
دادستم من این
را، ای پسر 31.12
جملگی
طومارها بُد
مختلف همچو
شکل حرفها، یا
تا الف 31.13
حكم این
طومار، ضد حكم
آن پیش
از این كردیم
این ضد را بیان
32.
كشتن وزیر خود
را در خلوت از
مریدان 32.1
بعد از
آن، چل روز ِ دیگر
در ببست خویش
كشت و، از
وجود خود برست
32.2
چون كه
خلق از مرگ او
آگاه شد بر
سر گورش قیامتگاه
شد 32.3
خلق چندان
جمع شد بر گور
او موكنان،
جامه دران، در
شور او 32.4
كان عدد
را هم، خدا
داند شمرد از
عرب، وز ترك
و، از رومی و
كرد 32.5
خاکِ او
کردند بر سرهای
خویش درد
او دیدند
درمانهای خویش 32.6
آن خلایق
بر سر گورش،
مهی كرده
خون را از دو
چشم خود رهی 32.7
جمله از
درد فراغش در
فغان هم
شهان و هم
کهان و هم
مهان 32.8
بعد ماهی،
خلق گفتند: ای
مهان از
امیران كیست
بر جایش نشان؟
32.9
تا به جای
او شناسیمش
امام تا
که کار ما، از
او گردد تمام 32.10
سر همه بر
اختیار او نهیم
دست
بر دامان و
دست او دهیم 32.11
چونكه شد
خورشید و، ما
را كرد داغ چاره
نبود بر مقامش
از چراغ 32.12
چونكه شد
از پیش دیده،
روی یار نایبی
باید از او
مان یادگار 32.13
چونكه گل
بگذشت و، گلشن
شد خراب بوی
گل را، از كه
جوئیم؟ از
گلاب 32.14
چون خدا
اندر نیاید در
عیان نایب
حقند، این پیغمبران
32.15
نی غلط
گفتم، كه نایب
با منوب گر
دو پنداری، قبیح
آید، نه خوب 32.16
نی دو باشد،
تا تویی صورت
پرست پیش
او یك گشت، كز
صورت برست 32.17
چون به
صورت بنگری،
چشمت دو است تو به
نورش درنگر،
کان یکتو است 32.18
* لاجرم،
چون بر یکی
افتد بصر آن یکی
باشد، دو ناید
در نظر 32.19
نور هر دو
چشم نتوان فرق
كرد چونكه
در نورش، نظر
انداخت مرد 33. در
بیان آنکه
جمله پیغمبران
حقند که لا
نفرق بین احد
من رسله 33.1
ده چراغ
ار حاضر آری
در مكان هر
یكی باشد به
صورت، غیر آن 33.2
فرق نتوان
كرد نور هر یكی چون
به نورش روی
آری، بی شكی 33.3
* اطلب
المعنی من
الفرقان و قل لا
نفرق بین آحاد
الرُسُل 33.4
گر تو صد سیب
و، صد آبی
بشمری صد
نماند، یك شود
چون بفشری 33.5
در معانی
قسمت و اعداد
نیست در
معانی تجزیه و
افراد نیست 33.6
اتحاد یار،
با یاران خوش
است پای
معنی گیر،
صورت سركش است
33.7
صورت
سركش، گدازان
كن، ز رنج تا ببینی
زیر آن، وحدت
چو گنج 33.8
ور تو
نگدازی، عنایتهای
او خود
گدازد ای دلم
مولای او 33.9
او نماید،
هم به دلها خویش
را او
بدوزد، خرقۀ
درویش را 33.10
منبسط بودیم
و یك گوهر همه بی
سر و بی پا بُدیم،
آن سر همه 33.11
یك گهر
بودیم، همچون
آفتاب بی
گره بودیم و
صافی، همچو آب
33.12
چون به
صورت آمد آن
نور سره شد
عدد، چون سایه
های كنگره 33.13
كنگره ویران
كنید، از منجنیق تا
رود فرق از میان
این فریق 34. در
بیان آنکه انبیاء
علیهم السلام
را گفتند:
کلموا الناس
علی قدر
عقولهم. زیرا
آنچه ندانند،
انکار کنند و
ایشان را زیان
دارد. قال علیه
السلام :
امرنا ان تنزل
الناس
منازلهم، الی
آخر 34.1
شرح این
را گفتمی من
از مری لیك
ترسم، تا
نلغزد خاطری 34.2
نكته ها،
چون تیغ پولاد
است، تیز گر نداری
تو سپر، واپس
گریز 34.3
پیش این
الماس، بی
اسپر میا كز بریدن
تیغ را نبود حیا 34.4
زین سبب
من تیغ كردم
در غلاف تا
كه كج خوانی،
نخواند بر
خلاف 35.
منازعت کردن
امرا با یکدیگر
در ولیعهدی 35.1
آمدیم
اندر تمامی
داستان وز
وفاداری جمع
راستان 35.2
كز پس این
پیشوا برخاستند بر
مقامش نایبی میخواستند 35.3
یك امیری
ز آن امیران،
پیش رفت پیش
آن قوم وفا
اندیش رفت 35.4
گفت: اینك
نایب آن مرد،
من نایب
عیسی منم اندر
زمن 35.5
اینک این
طومار، برهان
من است كاین
نیابت بعد از
او آن ِ من است 35.6
آن امیر دیگر
آمد از كمین دعوی
او در خلافت
بُد همین 35.7
از بغل او
نیز طوماری
نمود تا
بر آمد هر دو
را خشم و جحود 35.8
آن امیران
دگر یك یك
قطار بر
كشیده تیغهای
آب دار 35.9
هر یكی را
تیغ و طوماری
به دست درهم
افتادند، چون
پیلان ِ مست 35.10
* هر امیری
داشت خیل بیکران تیغها
را برکشیدند
آن زمان 35.11
صد هزاران
مردِ ترسا
كشته شد تا
ز سرهای بریده
پُشته شد 35.12
خون روان
شد همچو سیل
از چپ و راست كوه
كوه، اندر هوا
زین گرد خاست 35.13
تخمهای
فتنه ها كاو
كِشته بود آفت
سرهای ایشان
گشته بود 35.14
جوزها
بشكست و، آن
كان مغز داشت بعد
كشتن، روح
پاكِ نغز داشت
35.15
كشتن و
مردن، كه بر
نقش تن است چون
انار و سیب را
بشكستن است 35.16
آنچه شیرین
است، آن شد یار
ِ دانگ وآنچه
پوسیدست،
نبود غیر بانگ
35.17
* آنچه پر
مغز است، چون
مُشک است پاک وانچه
پوسیده است،
نبود غیر خاک 35.18
آن چه با
معنی است، خوش
پیدا شود وآنچه بی
معنیست، خود
رسوا شود 35.19
رو به معنی
كوش، ای صورت
پرست زآنكه
معنی بر تن
صورت پُر است 35.20
همنشین اهل
معنی باش، تا هم
عطا یابی و هم
باشی فتا 35.21
جان بی
معنی در این
تن، بی خلاف هست
همچون تیغ چوبین
در غلاف 35.22
تا غلاف
اندر بود با قیمت
است چون
برون شد،
سوختن را آلت
است 35.23
تیغ چوبین
را مَبَر در
كارزار بنگر
اول، تا نگردد
كار، زار 35.24
گر بود
چوبین، بُرو دیگر
طلب ور
بود الماس، پیش
آ با طرب 35.25
تیغ در
زرادخانۀ اولیاست دیدن
ایشان شما را
كیمیاست 35.26
جمله دانایان
همین گفته، همین هست
دانا
رَحْمَةً
للعالمین 35.27
گر اناری
میخری، خندان
بخر تا
دهد خنده ز
دانۀ او خبر 35.28
ای مبارك
خنده اش، كاو
از دهان مینماید
دل چو دُر، از
درج جان 35.29
نار ِ
خندان، باغ را
خندان كند صحبت
مردانت، چون
مردان كند 35.30
نامبارك،
خندۀ آن لاله
بود كز
دهان او، سواد
دل، نمود 35.31
* یک زمانی،
صحبتی با اولیا بهتر
از صد ساله
طاعت بی ریا 35.32
گر تو سنگ
صخره و مرمر
بوی چون
به صاحب دل رسی،
گوهر شوی 35.33
مهر پاكان
در میان جان
نشان دل
مده الا، به
مهر دل خوشان 35.34
كوی نومیدی
مرو، امیدهاست سوی
تاریكی مرو،
خورشیدهاست 35.35
دل ترا،
در كوی اهل دل
كشد تن
ترا، در حبس
آب و گل كشد 35.36
هین غذای
دل طلب از هم
دلی رو
بجو اقبال را
از مقبلی 35.37
* دست زن در
ذیل صاحب دولتی تا ز
افضالش بیابی
رفعتی 35.38
* صحبت
صالح تو را،
صالح کند صحبت
طالح تو را،
طالح کند 36.
نعت تعظیم
حضرت مصطفی كه
در انجیل بود 36.1
بود در
انجیل نام
مصطفی آن
سر پیغمبران،
بحر صفا 36.2
بود ذكر
حلیه ها و شكل
او بود
ذكر غزو و صوم
و اكل او 36.3
طایفۀ
نصرانیان بهر
ثواب چون
رسیدندی بدان
نام و خطاب 36.4
بوسه
دادندی بدان
نام شریف رو
نهادندی بدان
وصف لطیف 36.5
اندر این
فتنه كه گفتم،
آن گروه ایمن
از فتنه بُدند
و، از شكوه 36.6
ایمن از
شرّ امیران و
وزیر در
پناه نام احمد
مستجیر 36.7
نسل ایشان
نیز هم بسیار
شد نور
احمد ناصر
آمد، یار شد 36.8
وآن گروه
دیگر از نصرانیان نام
احمد داشتندی
مستهان 36.9
مستهان و
خوار گشتند از
فتن از
وزیر شوم رای
شوم فن 36.10
* مستهان و
خوار گشتند آن
فریق گشته
محروم از خود
و، شرط طریق 36.11
هم مخبط دینشان
و حكمشان از پی
طومارهای كج بیان
36.12
نام احمد،
چون چنین یاری
كند تا
كه نورش چون
مددکاری كند؟ 36.13
نام احمد
چون حصاری شد،
حصین تا
چه باشد ذات
آن روح الامین؟
36.14
بعد از این،
خون ریز ِ
درمان ناپذیر كاندر
افتاد از بلای
آن وزیر 37. در
بیان حكایت
پادشاه جهود دیگر
كه در هلاك دین
عیسی جهد کرد 37.1
یك شه دیگر
ز نسل آن جهود در
هلاك قوم عیسی
رو نمود 37.2
گر خبر
خواهی از این
دیگر خروج سوره
بر خوان، و
السما ذات
البروج 37.3
سنت بَد،
كز شه اول
بزاد این
شه دیگر، قدم
بر وی نهاد 37.4
هر كه او
بنهاد ناخوش
سنتی سوی
او نفرین رود
هر ساعتی 37.5
* زانکه هر
چه این کند،
زانگون ستم زاولین
جوید خدا، بی
بیش و کم 37.6
نیكوان
رفتند و سنتها
بماند وز
لئیمان، ظلم و
لعنتها بماند 37.7
تا قیامت،
هر كه جنس آن
بَدان در
وجود آید، بود
رویش
ِبدان 37.8
رگ رگ است
این آبِ شیرین،
و آب شور در
خلایق میرود
تا نفخ صور 37.9
نیكوان را
هست میراث از
خوش آب آن
چه میراث است
أَوْرَثْنَا
الكتاب 37.10
شد نثار
طالبان، ار
بنگری شعله
ها از گوهر پیغمبری
37.11
شعله ها،
با گوهران
گردان بود شعله
آن جانب رود،
هم كان بود 37.12
نور روزن
گِرد خانه میدود زآنكه
خور، برجی به
برجی میرود 37.13
هر كه را
با اختری پیوستگیست مر
ورا، با اختر
خود هم تکی
است 37.14
طالعش گر
زهره باشد در
طرب میل ُكلی
دارد و، عشق و
طلب 37.15
ور بود مریخی
خون ریز خو جنگ
و بهتان و
خصومت جوید او 37.16
اخترانند،
از ورای
اختران كه
احتراق و نحس
نبود اندر آن 37.17
سایران در
آسمانهای دگر غیر
این هفت آسمان
مشتهر 37.18
راسخان در
تاب انوار خدا نی
بهم پیوسته، نی
از هم جدا 37.19
هر كه
باشد طالع او،
زآن نجوم نفس او
كفار سوزد در
رجوم 37.20
خشم مریخی
نباشد خشم او منقلب
رو، غالب
مغلوب خو 37.21
نور غالب،
ایمن از کسف و
غسق در
میان اصبعین
نور حق 37.22
حق فشاند آن
نور را بر
جانها مقبلان
برداشته
دامانها 37.23
وآن نثار
نور، هر کس یافته روی
از غیر خدا
برتافته 37.24
هر كه را
دامان عشقی،
نابده زآن
نثار نور، بی
بهره شده 37.25
جزوها را،
رویها سوی ُكل
است بلبلان
را عشق، با روی
گل است 37.26
گاو را
رنگ از برون
و، مرد را از درون
جو، رنگ سرخ و
زرد را 37.27
رنگهای نیك،
از خُمّ صفاست رنگ
زشتان، از سیاه
آبِ جفاست 37.28
صِبْغَةَ
الله، نام آن
رنگ لطیف
لَعْنَةُ
الله، بوی این
رنگ كثیف 37.29
آنچه از
دریا به دریا
میرود از
همانجا كامد،
آنجا میرود 37.30
از سَر
كُه، سیلهای تیز
رو وز
تن ما، جان
عشق آمیز رو 38.
آتش افروختن
پادشاه و بت
را در پهلوی
آتش نهادن، که
هر که این بت
سجده کند، از
آتش برهد 38.1
آن جهود
سگ ببین چه رای
كرد پهلوی
آتش، بتی بر
پای كرد 38.2
كانكه این
بت را سجود
آرد، برَست ور نیارد،
در دل آتش
نشست 38.3
چون سزای
این بت نفس،
او نداد از
بت نفسش، بتی
دیگر بزاد 38.4
مادر
بتها، بت نفس
شماست زآنكه
آن بت مار و، این
بت اژدهاست 38.5
آهن و سنگ
است نفس و، بت
شرار آن
شرار از آب میگیرد
قرار 38.6
سنگ و آهن
زآب، كی ساكن
شود؟ آدمی
با این دو، كی
ایمن بود؟ 38.7
سنگ و آهن
در درون دارند
نار آب
را، بر نارشان
نبود گذار 38.8
زآب، چون
نار برون کشته
شود در
درون سنگ و
آهن، کی رود؟ 38.9
آهن و سنگ
است، اصل نار
و دود فرع
هر دو، کفر ِ
ترسا و جهود 38.10
بت، سیاه
آبست در كوزه
نهان نفس،
مر آب سیه را،
چشمه دان 38.11
آن بت
منحوت، چون سیل
سیاه نفس
بتگر، چشمه ای
بر شاهراه 38.12
* بت درون
کوزه چون آب
گذر نفس
شومت چشمۀ آن،
ای مصر 38.13
صد سبو را
بشكند، یك
پاره سنگ و آب
چشمه میزهاند
بی درنگ 38.14
آب خُم و
کوزه گر، فانی
شود آب
چشمه تازه و،
باقی بود 38.15
بت شكستن
سهل باشد، نیك
سهل سهل
دیدن نفس را،
جهل است، جهل 38.16
صورت نفس
ار بجوئی، ای
پسر قصۀ
دوزخ بخوان،
با هفت در 38.17
هر نفس
مكری و، در هر
مكر از آن غرقه صد
فرعون، با
فرعونیان 38.18
در خدای
موسی و، موسی
گریز آب
ایمان را ز
فرعونی مریز 38.19
دست را
اندر احد و
احمد بزن ای
برادر، واره
از بوجهل ِ تن 39.
آوردن پادشاه
جهود زنی را
با طفل و
انداختن او
طفل را در آتش
و بسخن آمدن
طفل در میان
آتش 39.1
یك زنی با
طفل آورد آن
جهود پیش
آن بت، و آتش
اندر شعله بود 39.2
* گفت: ای زن
پیش این بت
سجده کن ورنه
در آتش بسوزی
بی سخُن 39.3
* بود آن زن
پاکدین و
مؤمنه سجدۀ
آن بت نکرد،
آن موقنه 39.4
طفل از او
بستد، در آتش
در فكند زن
بترسید و، دل
از ایمان بكند 39.5
خواست تا
او سجده آرد پیش
بت بانگ
زد آن طفل: کإنی
لم أمت 39.6
اندرآ
مادر که من اینجا
خوشم گر
چه در صورت میان
آتشم 39.7
چشم بند
است آتش، از
بهر حجیب رحمت
است این، سر
بر آورده ز جیب
39.8
اندرآ
مادر، ببین
برهان حق تا ببینی
عشرت خاصان حق
39.9
اندرآ و
آب بین، آتش
مثال از
جهانی كاتش
است آبش مثال 39.10
اندرآ
اسرار ابراهیم
بین كاو
در آتش یافت
ورد و یاسمین 39.11
مرگ میدیدم
گه زادن ز تو سخت
خوفم بود
افتادن ز تو 39.12
چون
بزادم، رَستم
از زندان تنگ در
جهانی، خوش
هوائی، خوب
رنگ 39.13
این جهان
را چون رحم دیدم
كنون چون
در این آتش بدیدم
این سكون 39.14
اندر این
آتش بدیدم
عالمی ذره
ذره، اندر او
عیسی دمی 39.15
نك، جهان
ِ نیست شكل ِ
هست ذات و
آن جهانتان
هست شكل ِ بی
ثبات 39.16
اندرآ
مادر به حق
مادری بین
كه این آذر
ندارد آذری 39.17
اندرآ
مادر كه اقبال
آمدست اندرآ
مادر، مده
دولت ز دست 39.18
قدرت آن
سگ بدیدی،
اندرآ تا
ببینی قدرت و
فضل خدا 39.19
من ز رحمت
میگشایم پای
تو كز
طرب خود نیستم
پروای تو 39.20
اندرآ و دیگران
را هم بخوان كاندر
آتش، شاه بنهادست
خوان 39.21
اندر آئید
ای همه،
پروانه وار اندر
این آتش كه
دارد صد بهار 39.22
اندر آئید،
ای مسلمانان
همه غیر
عذب دین، عذاب
است آن همه 39.23
* اندر آئید
و ببینید این
چنین سرد
گشته آتش گرم
مهین 39.24
* اندر آئید،
ای همه مست و
خراب اندر
آئید، ای همه
عین عتاب 39.25
* اندر آئید،
اندر این بحر
عمیق تا
که گردد روح،
صافی و رقیق 39.26
* مادرش
انداخت خود را
اندر او دست
او بگرفت، طفل
مهر خو 39.27
* اندر آمد
مادر آن طفل
خُرد اندر
آتش، گوی دولت
را ببرد 39.28
* مادرش هم
زآن نسق، گفتن
گرفت دُرّ
وصف لطف حق،
سفتن گرفت 39.29
بانگ میزد
در میان آن
گروه پُر
همی شد جان خلقان
از شكوه 39.30
* نعره میزد
خلق را: کای
مردمان اندر
آتش بنگرید این
بوستان 40.
انداختن
مردمان خود را
بارادت در آتش
از سر ذوق 40.1
خلق خود
را بعد از آن بی
خویشتن می
فکندند اندر
آتش مرد و زن 40.2
بی موكل بی
كشش از عشق
دوست زآنكه
شیرین كردن هر
تلخ، از اوست 40.3
تا چنان
شد، كان
عوانان خلق را منع
میكردند،
كاتش در میا 40.4
آن یهودی
شد سیه رو و
خجل شد
پشیمان زین
سبب، بیمار دل
40.5
كاندر ایمان،
خلق عاشق تر
شدند در
فنای جسم،
صادق تر شدند 40.6
مكر شیطان
هم در او پیچید،
شُكر دیو
خود را هم سیه
رو دید، شُكر 40.7
آنچه میمالند
بر روی كسان جمع
شد در چهرۀ آن
ناكس، آن 40.8
آنكه میدرید
جامۀ خلق،
چُست شد
دریده آن ِ
او، زایشان
درست 41. كژ
ماندن دهان آن
شخص گستاخ كه
نام پیغمبر
بتمسخر برد 41.1
آن دهان
كژ كرد و، از
تسخر بخواند نام
احمد را،
دهانش كژ
بماند 41.2
باز آمد،
كای محمد عفو
كن ای
ترا الطاف و
علم من لدن 41.3
من تو را
افسوس میكردم
ز جهل من
بُدم افسوس
را، منسوب و
اهل 41.4
چون خدا
خواهد كه پردۀ
كس درد میلش
اندر طعنۀ
پاكان برد 41.5
ور خدا
خواهد كه پوشد
عیب كس كم
زند در عیب معیوبان
نفس 41.6
چون خدا
خواهد كه مان یاری
كند میل
ما را جانب
زاری كند 41.7
ای خنك
چشمی، كه او
گریان اوست ای
همایون دل، كه
او بریان اوست
41.8
از پی هر
گریه آخر خنده
ایست مرد
آخر بین،
مبارك بنده ای
است 41.9
هر كجا آب
روان، سبزه
بود هر
كجا اشك روان،
رحمت شود 41.10
باش چون
دولاب نالان،
چشم تر تا
ز صحن جانت،
بر روید خضر 41.11
* مرحمت
فرمود سید،
عفو کرد چون
ز جرأت توبه
کرد از روی
زرد 41.12
رحم خواهی،
رحم كن بر اشك
بار رحم
خواهی، بر ضعیفان
رحم آر 42.
عتاب كردن
جهود آتش را
که چرا نمیسوزی
و جواب او 42.1
رو به آتش
كرد شه: كای
تند خو آن
جهان سوز طبیعی
خوت كو؟ 42.2
چون نمیسوزی،
چه شد خاصیتت؟ یا ز
بخت ما دگر شد
نیتت 42.3
می نبخشایی
تو بر آتش
پرست آن
كه نپرستد
ترا، او چون
برست ؟ 42.4
هرگز ای
آتش تو صابر نیستی چون
نسوزی؟ چیست؟
قادر نیستی؟ 42.5
چشم بند
است، ای عجب، یا
هوش بند چون
نسوزاند چنین
شعلۀ بلند ؟ 42.6
جادوئی
كردت كسی، یا
سیمیاست یا خلاف
طبع تو، از
بخت ماست 42.7
گفت آتش:
من همانم آتشم اندرآ
تا تو ببینی
تابشم 42.8
طبع من دیگر
نگشت و عنصرم تیغ
حقم، هم به
دستوری بُرم 42.9
بر در
خرگه، سگان
تركمان چاپلوسی
كرده پیش میهمان
42.10
ور به
خرگه بگذرد بیگانه
رو حمله
بیند از سگان،
شیرانه او 42.11
من ز سگ كم
نیستم در بندگی كم
ز تركی نیست
حق، در زندگی 42.12
آتش طبعت
اگر غمگین كند سوزش
از امر ملیك دین
كند 42.13
آتش طبعت
اگر شادی دهد اندر
او شادی ملیك
دین نهد 42.14
چون كه غم
بینی، تو
استغفار كن غم
به امر خالق
آمد، كار كن 42.15
چون
بخواهد، عین
غم شادی شود عین
بند پای، آزادی
شود 42.16
باد و خاك
و آب و آتش
بنده اند با من و
تو مرده، با
حق زنده اند 42.17
پیش حق
آتش همیشه در
قیام همچو
عاشق، روز و
شب پیچان مدام
42.18
سنگ بر آهن
زنی، آتش جهد هم
به امر حق،
قدم بیرون نهد 42.19
آهن و
سنگِ ستم، بر
هم مزن كاین
دو میزایند،
همچون مرد و
زن 42.20
سنگ و آهن
خود سبب آمد و
لیك تو
به بالاتر
نگر، ای مرد نیك
42.21
كاین سبب
را آن سبب
آورد پیش بی سبب،
كی شد سبب
هرگز بخویش ؟ 42.22
این سبب
را آن سبب
عامل كند باز
گاهی بی پر و
عاطل كند 42.23
و آن
سببها، كه انبیا
را رهبر است آن
سببها، زین
سببها برتر
است 42.24
این سبب
را محرم آمد
عقل ما و
آن سببها راست
محرم، انبیا 42.25
این سبب
چه بود؟ به
تازی گو رَسَن اندر
این چَه، این
رسن آمد به فن 42.26
گردش چرخ،
این رسن را
علت است چرخ
گردان را ندیدن
زلت است 42.27
این رسنهای
سببها در جهان هان
و هان، زین
چرخ سرگردان
مدان 42.28
تا نمانی
صفر و سر
گردان چو چرخ تا
نسوزی تو، ز بی
مغزی چو مرخ 42.29
باد، آتش
میشود از امر
حق هر
دو سر مست
آمدند از خَمر
حق 42.30
آبِ حلم و
آتش خشم ای
پسر هم
ز حق بینی، چو
بگشایی نظر 42.31
گر نبودی
واقف از حق
جان باد فرق
كی كردی میان
قوم عاد ؟ 43. قصۀ
هلاک کردن باد
در عهد هود علیه
السلام قوم
عاد را 43.1
هود گرد
مومنان خطی كشید نرم
میشد باد،
كانجا میرسید 43.2
هر كه بیرون
بود ز آن خط،
جمله را پاره
پاره می گسست
اندر هوا 43.3
همچنین شیبان
راعی میكشید گرد
بر گرد رمه،
خطی پدید 43.4
چون به جمعه
می شد او وقت
نماز تا
نیارد گرگ
آنجا تركتاز 43.5
هیچ گرگی
در نرفتی اندر
آن گوسپندی
هم نگشتی زآن
نشان 43.6
بادِ حرص
گرگ و، حرص
گوسفند دائره
مرد خدا را
بود بند 43.7
همچنین
باد اجل با
عارفان نرم
و خوش همچون
نسیم بوستان 43.8
آتش ابراهیم
را دندان نزد چون ُگزیدۀ
حق بود، چونش َگزَد؟ 43.9
آتش شهوت
نسوزد اهل دین باقیان
را برده تا
قعر زمین 43.10
موج دریا
چون به امر حق
بتاخت اهل
موسی را ز قبطی
واشناخت 43.11
خاك،
قارون را، چو
فرمان در رسید با زر
و تختش به قعر
خود كشید 43.12
آب و گِل
چون از دم عیسی
چرید بال
و پر بگشاد و،
مرغی شد پرید 43.13
* از دهانت
چون برآمد حمد
حق مرغ
جنت سازدش رب
الفلق 43.14
هست تسبیحت،
بجای آب و گل مرغ
جنت شد ز نفخ
صدق دل 43.15
كوه طور
از نور موسی
شد به رقص صوفئی
كامل شد و رست
او ز نقص 43.16
چه عجب گر
كوه صوفی شد
عزیز؟ جسم
موسی از كلوخی
بود نیز 43.17
این عجایب
دید آن شاه
جهود جز
كه طنز و جز كه
انكارش نبود 44.
طنز و انكار
كردن پادشاه
جهود و نصیحت
ناصحان او را 44.1
ناصحان
گفتند: از حد
مگذران مركب
استیزه را چندین
مران 44.2
* بگذر از
کشتن، مکن این
فعل بد بعد
از این، آتش
مزن در جان
خَود 44.3
ناصحان را
دست بست و بند
كرد ظلم
را پیوند در پیوند
كرد 44.4
بانگ آمد:
كار چون اینجا
رسید پای
دار ای سگ، كه
قهر ما رسید 44.5
بعد از آن
آتش چهل گز بر
فروخت حلقه
گشت و آن
جهودان را
بسوخت 44.6
اصل ایشان
بود آتش ابتدا سوی
اصل خویش
رفتند انتها 44.7
هم ز آتش
زاده بودند آن
فریق جزوها
را سوی كل
باشد طریق 44.8
* هم ز آتش
زاده بودند آن
خسان حرف
میراندند از
نار و دخان 44.9
آتشی بودند،
مومن سوز و بس سوخت
خود را آتش ایشان،
چو خس 44.10
آن كه
بوده است امهُ
الهاویه هاویه
آمد مر او را
زاویه 44.11
مادر
فرزند، جویان
وی است اصلها
مر فرعها را
در پی است 44.12
آب اندر
حوض اگر زندانی
است باد
نشفش می كند،
كه اركانی است
44.13
میرهاند،
میبرد تا
معدنش اندك
اندك، تا نبینی
بردنش 44.14
وین نفس،
جانهای ما را
همچنان اندك
اندك دزدد از
حبس جهان 44.15
تا إلیه یصعد
أطیاب الكلم صاعدا
منا إلی حیث
علم 44.16
ترتقی
أنفاسنا
بالمنتقی متحفا
منا إلی دار
البقا 44.17
ثم تأتینا
مكافات
المقال ضعف
ذاك رحمة من ذی
الجلال 44.18
ثم یلجینا
الی امثالها كی
ینال العبد
مما نالها 44.19
هكذا تعرج
و تنزل دائما ذا
فلا زلت علیه
قائما 44.20
پارسی گوئیم،
یعنی این كشش ز
آن طرف آید،
كه آمد آن چشش 44.21
چشم هر
قومی به سوئی
مانده است كان
طرف یك روز
ذوقی رانده
است 44.22
ذوق جنس،
از جنس خود
باشد یقین ذوق
جزو، از كل
خود باشد ببین
44.23
یا مگر آن
قابل جنسی بود چون
بدو پیوست جنس
او شود 44.24
همچو آب و
نان، كه جنس
ما نبود گشت
جنس ما و،
اندر ما فزود 44.25
نقش جنسیت
ندارد آب و
نان ز
اعتبار آخر،
آن را جنس دان 44.26
ور ز غیر
جنس باشد ذوق
ما آن
مگر مانند
باشد جنس را 44.27
آنكه
مانند است،
باشد عاریت عاریت
باقی نماند
عاقبت 44.28
مرغ را گر
ذوق آید از صفیر چونكه
جنس خود نیابد
شد نفیر 44.29
تشنه را
گر ذوق آید از
سراب چون
رسد در وی، گریزد،
جوید آب 44.30
مفلسان،
گر خوش شوند،
از زر قلب لیك آن
رسوا شود، در
دار ضرب 44.31
تا
زراندودیت،
از ره نفکند تا
خیال كژ تو را
چَه نفکند 44.32
از كلیله
باز خوان این
قصه را و
اندر آن قصه
طلب كن حصه را 45.
قصه نخجیران و
بیان توکل و
ترک جهد کردن 45.1
طایفۀ نخجیر
در وادی خوش بودشان
با شیر، دایم
كِش مَكش 45.2
بسكه آن شیر
از كمین درمیربود آن
چرا، بر جمله
ناخوش گشته
بود 45.3
حیله
كردند آمدند ایشان
به شیر كز
وظیفه، ما تو
را داریم سیر 45.4
جز وظیفه،
در پی صیدی میا تا
نگردد تلخ بر
ما این گیا 46.
جواب شیر نخجیران
را و بیان خاصیت
جهد 46.1
گفت: آری،
گر وفا بینم،
نه مكر مكرها
بس دیده ام از
زید و بكر 46.2
من هلاك
فعل و مكر
مردمم من َگزیدۀ
زخم مار و
كژدمم 46.3
مردم نفس
از درونم در
كمین از
همه مردم بتر،
در مكر و كین 46.4
گوش من لا یلدغ
المؤمن شنید قول
پیغمبر به جان
و دل
ُگزید 47.
باز ترجیح
نهادن نخجیران
توكل را بر
جهد 47.1
جمله
گفتند: ای حكیم
با خبر الحذر
دع لیس یغنی
عن قدر 47.2
در حذر
شوریدن، شور و
شر است رو
توكل كن، توكل
بهتر است 47.3
با قضا
پنجه مزن، ای
تند و تیز تا نگیرد
هم قضا با تو
ستیز 47.4
مرده باید
بود پیش حكم
حق تا
نیاید زخمت،
از رب الفلق 48.
باز ترجیح
نهادن شیر جهد
را بر توكل و
تسلیم 48.1
گفت: آری،
گر توكل رهبر
است این
سبب هم سنت پیغمبر
است 48.2
گفت پیغمبر
به آواز بلند با
توكل زانوی
اشتر ببند 48.3
رمز
"الكاسب حبیب
الله" شنو از
توكل، در سبب
كاهل مشو 48.4
* رو توکل
کن تو با کسب،
ای عمو جهد
میکن، کسب میکن،
مو بمو 48.5
* جهد کن،
جّدی نما، تا
وارهی ور
تو از جهدش
بمانی، ابلهی 49.
باز ترجیح نخجیران
توكل را بر
جهد و کسب 49.1
قوم
گفتندش كه:
كسب، از ضعف
خلق لقمۀ
تزویر دان، بر
قدر حلق 49.2
* پس بدان
که کسبها از
ضعف خاست در توکل،
تکیه بر غیری
خطاست 49.3
نیست كسبی
از توكل خوبتر چیست
از تسلیم خود
محبوبتر؟ 49.4
بس گریزند
از بلا، سوی
بلا بس
جهند از مار،
سوی اژدها 49.5
حیله كرد
انسان و، حیله
اش، دام بود آنكه
جان پنداشت،
خون آشام بود 49.6
در ببست
و، دشمن اندر
خانه بود حیلۀ
فرعون زین
افسانه بود 49.7
صد هزاران
طفل كشت آن كینه
كش و
آنكه او میجست،
اندر خانه اش 49.8
دیدۀ ما
چون بسی علت
در اوست رو
فنا كن دید
خود، در دید
دوست 49.9
دید ما
را، دید او،
نعم العوض یابی
اندر دید او
كل غرض 49.10
طفل، تا گیرا
و، تا پویا
نبود مركبش
جز شانۀ بابا
نبود 49.11
چون فضولی
کرد و، دست و
پا نمود در
عنا افتاد و،
در كور و كبود 49.12
جانهای
خلق، پیش از
دست و پا میپریدند
از وفا سوی
صفا 49.13
چون به
امر،
اهْبِطُوا،
بندی شدند حبس
خشم و حرص و
خرسندی شدند 49.14
ما عیال
حضرتیم و شیر
خواه گفت
الخلقُ عیال
للإله 49.15
آنكه او
از آسمان
باران دهد هم
تواند كاو ز
رحمت نان دهد 50. دیگر
بار بیان کردن
شیر ترجیح جهد
بر توکل 50.1
گفت شیر:
آری ولی رب
العباد نردبانی
پیش پای ما
نهاد 50.2
پایه پایه
رفت باید سوی
بام هست
جبری بودن اینجا
طمع خام 50.3
پای داری،
چون كنی خود
را تو لنگ؟ دست
داری، چون كنی
پنهان تو چنگ؟
50.4
خواجه چون
بیلی به دست
بنده داد بی زبان
معلوم شد او
را مراد 50.5
دستِ
همچون بیل،
اشارتهای
اوست آخر
اندیشی،
عبارتهای
اوست 50.6
چون
اشارتهاش را
بر جان نهی در
وفای آن اشارت
جان دهی 50.7
پس
اشارتهاش
اسرارت دهد بار
بر دارد ز تو،
كارت دهد 50.8
حاملی،
محمول گرداند
تو را قابلی،
مقبول گرداند
تو را 50.9
قابل امر
ویی، قابل شوی وصل
جویی، بعد از
آن واصل شوی 50.10
سعی شكر
نعمتش قدرت
بود جبر
تو، انكار آن
نعمت بود 50.11
شكر نعمت،
نعمتت افزون
كند کفر،
نعمت از كفت بیرون
كند 50.12
جبر تو
خفتن بود، در
ره مخسب تا
نبینی آن در و
درگه، مخسب 50.13
هان مخسب،
ای جبری بی
اعتبار جز
به زیر آن
درخت میوه دار 50.14
تا كه شاخ
افشان كند، هر
لحظه باد بر سر
خفته بریزد،
نقل و زاد 50.15
جبر خفتن،
در میان ره
زنان مرغ
بی هنگام، كی یابد
امان؟ 50.16
ور
اشارتهاش را بینی
زنی مرد
پنداری و چون
بینی، زنی 50.17
این قدر
عقلی كه داری،
گم شود سَر،
كه عقل از وی
بپرد، دُم شود 50.18
زآنكه بی
شكری بود، شوم
و شنار میبرد
بی شكر را، تا
قعر نار 50.19
گر توكل میكنی،
در كار كن كسب
كن، پس تكیه
بر جبار كن 50.20
* تکیه بر
جبار کن، تا
وارهی ورنه
افتی در بلای
گمرهی 51.
باز ترجیح
نهادن نخجیران
مر توكل را بر
جهد 51.1
جمله با وی
بانگها
برداشتند كان حریصان
كاین سببها
كاشتند 51.2
صد هزار
اندر هزاران،
مرد و زن پس
چرا محروم
ماندند از
زمن؟ 51.3
صد هزاران
قرن از آغاز
جهان همچو
اژدرها،
گشاده صد دهان
51.4
مكرها
كردند، آن
دانا گروه كه
ز بُن بر كنده
شد، زآن مكر،
كوه 51.5
* کرده مکر
و حیله، آن
قوم خبیث ور زما
باور نداری این
حدیث 51.6
كرد وصف
مكرهاشان ذو
الجلال لتزول
منه اقلال
الجبال 51.7
جز كه آن
قسمت، كه رفت
اندر ازل روی ننمود
از سگال و از
عمل 51.8
جمله
افتادند از
تدبیر و كار مانده
كار و حكم های
كردگار 51.9
كسب، جز
نامی مدان، ای
نامدار جهد،
جز وهمی
مپندار، ای عیار 52.
نگریستن عزراییل
بر مردی و گریختن
آن مرد در سرای
حضرت سلیمان و
تقریر ترجیح
توكل بر جهد و
کوشش 52.1
ساده مردی،
چاشتگاهی در
رسید در
سرا عدل سلیمان،
در دوید 52.2
رویش از
غم زرد و، هر
دو لب كبود پس سلیمان
گفت: ای خواجه
چه بود؟ 52.3
گفت:
عزرائیل در من
این چنین یك نظر
انداخت، پُر
از خشم و كین 52.4
گفت: هین
اكنون، چه میخواهی؟
بخواه گفت:
فرما باد را،
ای جان پناه 52.5
تا مرا زینجا،
به هندستان
برد بو
كه، بنده كان
طرف شد، جان
برد 52.6
نک ز درویشی
گریزانند خلق لقمۀ
حرص و امل
زآنند خلق 52.7
ترس درویشی،
مثال آن هراس حرص
و كوشش را تو
هندستان شناس 52.8
باد را
فرمود تا او
را شتاب برد
سوی خاک
هندستان بر آب
52.9
روز دیگر،
وقت دیوان و
لقا شه
سلیمان گفت
عزرائیل را 52.10
كان
مسلمان را بخشم،
از چه سبب بنگریدی؟
بازگو، ای پیک
رب 52.11
* ای عجب، این
کرده باشی بهر
آن تا
شود آواره او
از خان و مان 52.12
* گفتش: ای
شاه جهان بی
زوال فهم
کژ کرد و،
نمود او را خیال
52.13
من ورا از
خشم كی كردم
نظر؟ از
تعجب دیدمش در
رهگذر 52.14
كه مرا
فرمود حق: كه
امروز هان جان
او را تو به
هندستان ستان 52.15
* دیدمش اینجا
و، بس حیران
شدم در
تفکر رفته،
سرگردان شدم 52.16
از عجب
گفتم: گر او را
صد پَر است زو به
هندوستان
شدن، دور اندر
است 52.17
* چون بامر
حق بهندوستان
شدم دیدمش
آنجا و، جانش
بستدم 52.18
تو همه
كار جهان را
همچنین كن
قیاس و، چشم
بگشا و، ببین 52.19
از كه بگریزیم؟
از خود، ای
محال از
كه برتابیم؟
از حق، این
وبال 53. بیان
ترجیح
دادن شیر جهد
را بر توكل و
فوائد جهد را
بیان كردن 53.1
شیر گفت:
آری ولیكن هم
ببین جهدهای
انبیاء و مومنین
53.2
* سعی
ابرار و جهاد
مؤمنان تا
بدین ساعت، ز
آغاز جهان 53.3
حق تعالی،
جهدشان را
راست كرد آنچه دیدند،
از جفا و، گرم
و سرد 53.4
حیله
هاشان جمله
حال آمد لطیف كل شیئی
من ظریف هو ظریف
53.5
دامهاشان،
مرغ گردونی
گرفت نقصهاشان،
جمله افزونی
گرفت 53.6
جهد میكن
تا توانی، ای
كیا در
طریق انبیا و
اولیا 53.7
با قضا
پنجه زدن نبود
جهاد زآنكه
این را هم قضا
بر ما نهاد 53.8
كافرم من،
گر زیان كردست
كس در
ره ایمان و،
طاعت یك نفس 53.9
سر شكسته
نیست، این سر
را مبند یك
دو روزی جهد
كن، باقی بخند 53.10
بَد محالی
جُست، كاو دنیا
بجُست نیك
حالی جُست،
كاو عقبی
بجُست 53.11
مكرها، در
كسب دنیا بارد
است مكرها،
در ترك دنیا
وارد است 53.12
مكر آن
باشد، كه
زندان حفره
كرد آن
كه حفره بست،
آن مكریست سرد 53.13
این جهان
زندان و ما
زندانیان حفره
كُن زندان و،
خود را وارهان
53.14
چیست دنیا؟
از خدا غافل
بُدن نی
قماش و نقره و
فرزند و زن 53.15
مال را گر
بهر دین باشی
حمول نعم
مال صالح
خواندش رسول 53.16
آب در كشتی،
هلاك كشتی است آب
اندر زیر كشتی،
پُشتی است 53.17
چونكه مال
و ملك را از دل
براند زآن
سلیمان خویش،
جز مسكین
نخواند 53.18
كوزۀ سر
بسته، اندر آب
زفت از
دل پر باد فوق
آب رفت 53.19
باد درویشی
چو در باطن
بود بر
سر آب جهان
ساكن بود 53.20
* آب
نتواند مر او
را غوطه داد کش
دل از نفخۀ
الهی گشت شاد 53.21
گر چه این
جملۀ جهان ملك
وی است ملك،
در چشم دل او،
لا شی است 53.22
پس دهان
دل ببند و مهر
كن پر
كنش از بادِ
كبر ِ من لدن 53.23
جهد حق
است و، دوا حق
است و، درد منكر
اندر نفی
جهدش، جهد كرد 53.24
* کسب کن،
سعیی نما و
جهد کن تا
بدانی سرّ علم
من لدن 53.25
* گرچه
جمله این جهان
بر جهد شد جهد کی
در کام جاهل
شهد شد ؟ 53.26
زین نمط
بسیار برهان
گفت شیر كز
جواب، آن جبریان،
گشتند سیر 54.
مقرر شدن ترجیح
جهد بر توكل 54.1
روبه و
آهو و خرگوش و
شغال جبر
را بگذاشتند و
قیل و قال 54.2
عهدها
كردند با شیر
ژیان كاندر
این بیعت نیفتد
در زیان 54.3
قسم هر
روزش بیاید بی
ضرر حاجتش
نبود تقاضای
دگر 54.4
* عهد چون
بستند و رفتند
آن زمان سوی
مرعی ایمن از
شیر ژیان 54.5
* جمع
بنشستند یکجا
آن وحوش اوفتاده
در میان جمله
جوش 54.6
* هر کسی
تدبیر و رائی
میزدی هر
کسی در خون هر یک
میشدی 54.7
* عاقبت شد
اتفاق جمله
شان تا
بیاید قرعه ای
اندر میان 54.8
* قرعه بر
هر کاو ِفتد،
او طعمه است بی
سخن شیر ژیان
را لقمه است 54.9
* هم بر این
کردند آن جمله
قرار قرعه
آمد سر بسر را
اختیار 54.10
قرعه بر
هرك اوفتادی
روز روز سوی
آن شیر او دویدی،
همچو یوز 54.11
چون به
خرگوش آمد این
ساغر، به دور بانگ
زد خرگوش:
كاخر چند جُور 55.
انكار كردن
نخجیران و
جواب خرگوش مر
ایشان را 55.1
قوم
گفتندش كه:
چندین گاه ما جان
فدا كردیم در
عهد و وفا 55.2
تو مجو بد
نامی ما، ای
عنود تا
نرنجد شیر، رو
رو، زود زود 56.
مهلت خواستن
خرگوش نخجیران
را 56.1
گفت: ای یاران،
مرا مهلت دهید تا
به مكرم از
بلا بیرون جهید 56.2
تا امان یابد
به مكرم
جانتان ماند
این میراث
فرزندانتان 56.3
هر پیمبر،
امتان را در
جهان همچنین،
تا مخلصی میخواندشان
56.4
كز فلك،
راه برون شو،
دیده بود در نظر
چون مردمك پیچیده
بود 56.5
مردمش،
چون مردمك دیدند
خرد در
بزرگی مردمك،
كس ره نبرد 57.
اعتراض کردن
نخجیران بر
خرگوش و جواب
دادن خرگوش ایشان
را 57.1
قوم
گفتندش: كه ای
خر،
گوش دار خویش را
اندازۀ خرگوش
دار 57.2
هین چه
لاف است این؟
كه از تو
مهتران در
نیاوردند
اندر خاطر آن 57.3
معجبی یا
خود قضامان در
پی است ور
نه این دم، لایق
چون تو كی
است؟ 57.4
گفت: ای یاران،
حقم الهام داد مر
ضعیفی را قوی
رائی فتاد 57.5
آنچه حق
آموخت مر
زنبور را آن
نباشد شیر را
و گور را 57.6
خانه ها
سازد پر از
حلوای تر حق بر
او آن علم را
بگشاد در 57.7
آنچه حق
آموخت كرم پیله
را هیچ
پیلی داند آن
گون حیله را ؟ 57.8
آدم خاكی
ز حق آموخت
علم تا
به هفتم آسمان
افروخت علم 57.9
نام و
ناموس ملك را
درشكست كوری
آن كس که با حق
درشكست 57.10
زاهد ششصد
هزاران ساله
را پوز
بندی ساخت، آن
گوساله را 57.11
تا نتاند
شیر علم دین
كشید تا
نگردد گرد آن
قصر مشید 57.12
علمهای
اهل حس شد
پوزبند تا
نگیرد شیر، ز
آن علم بلند 57.13
قطرۀ دل
را یكی گوهر
فتاد كان
به گردونها و
دریاها نداد 57.14
چند صورت؟
آخر ای صورت
پرست جان
بی معنیت از
صورت نرست ؟ 57.15
گر به
صورت، آدمی
انسان بُدی احمد
و بو جهل، خود یكسان
بُدی 57.16
* احمد و
بوجهل در
بتخانه رفت زین
شدن، تا آن
شدن فرقیست
زفت 57.17
* این در آید،
سر نهند آنرا
بتان وآن
در آید، سر
نهد چون
امّتان 57.18
نقش بر دیوار
مثل آدم است بنگر
از صورت، چه چیز
او كم است 57.19
جان كم
است آن صورت بی
تاب را رو
بجو آن گوهر
كمیاب را 57.20
شد سر شیران
عالم جمله پست چون
سگ اصحاب را
دادند دست 57.21
چه زیان
استش از آن
نقش نفور چونكه
جانش غرق شد
در بحر نور 57.22
وصف صورت
نیست اندر
خامه ها عالِم
و عادل بود در
نامه ها 57.23
عالِم و
عادل همه معنیست
و بس كش
نیابی در مكان
و پیش و پس 57.24
میزند بر
تن ز سوی
لامكان می
نگنجد در فلك
خورشید جان 57.25
این سخن
پایان ندارد
هوش دار گوش
سوی قصۀ خرگوش
دار 58.
ذكر دانش
خرگوش و بیان
فضیلت و منافع
دانستن 58.1
گوش ِ خر
بفروش و، دیگر
گوش، خر كاین
سخن را در نیابد
گوش خر 58.2
رو تو
روبه بازی
خرگوش بین مكر
و شیر اندازی
خرگوش بین 58.3
خاتم ملك
سلیمان است
علم جمله
عالم صورت و،
جان است علم 58.4
آدمی را زین
هنر بی چاره
گشت خلق
دریاها و، خلق
كوه و، دشت 58.5
زو پلنگ و
شیر ترسان
همچو موش زو شده
پنهان، به دشت
و ُکه، وحوش 58.6
زو پری و دیو
ساحلها گرفت هر یكی
در جای پنهان
جا گرفت 58.7
آدمی را
دشمن پنهان بسیست آدمیی
با حذر، عاقل
كسیست 58.8
خلق پنهان
زشتشان و
خوبشان میزند
بر دل بهر دم
كوبشان 58.9
بهر غسل،
ار در روی، در
جویبار بر
تو آسیبی زند،
در آب خار 58.10
گر چه
پنهان خار در
آب است پست چونكه
در تو میخلد،
دانی كه هست 58.11
خار خار حیله
ها و وسوسه از
هزاران كس
بود، نی یك
كسه 58.12
باش تا
حسهای تو مبدل
شود تا
ببینی شان و
مشكل حل شود 58.13
تا سخنهای
كیان رد كرده
ای تا
كیان را، سرور
خود كرده ای؟ 59.
باز جستن نخجیران
سّر و اندیشۀ
خرگوش را 59.1
بعد از آن
گفتند: كای
خرگوش چُست در میان
نه آنچه در
ادراك توست 59.2
ای كه با شیری
تو در پیچیده
ای باز
گو رائی كه
اندیشیده ای 59.3
مشورت ادراك
و هشیاری دهد عقلها
مر عقل را یاری
دهد 59.4
گفت پیغمبر:
بكن ای رای زن مشورت
كالمستشار
مؤتمن 60.
منع كردن
خرگوش راز را
از نخجیریان 60.1
* قول پیغمبر
بجان باید
شنود باز
گو تا چیست
مقصود تو زود 60.2
گفت: هر
رازی نشاید
باز گفت جفت
طاق آید گهی،
گه طاق جفت 60.3
از صفا گر
دم زنی با آینه تیره
گردد زود با
ما آینه 60.4
در بیان این
سه كم جنبان
لبت از
ذهاب و از ذهب
وز مذهبت 60.5
كین سه را
خصم است بسیار
و عدو در
كمینت ایستد
چون داند او 60.6
ور بگویی
با یكی گو
الوداع كلُ
سِر جاوز
الاثنین شاع 60.7
گر دو سه
پرنده را بندی
به هم بر
زمین مانند
محبوس از الم 60.8
مشورت
دارند سرپوشیده
خوب در
كنایت با غلط
افكن مشوب 60.9
مشورت كردی
پیمبر، بسته
سر گفته
ایشانش جواب و
بی خبر 60.10
در مثالی
بسته گفتی رای
را تا
نداند خصم، از
سر پای را 60.11
او جواب
خویش بگرفتی
از او وز
سؤالش می نبردی
غیر بو 60.12
* این سخن
پایان ندارد
باز گرد سوی
خرگوش دلاور،
تا چه کرد 61. قصۀ
مكر کردن
خرگوش
با شیر و بسر
بردن 61.1
* حاصل آن
خرگوش، رای
خود نگفت مکر اندیشید
با خود طاق و
جفت 61.2
* با وحوش
از نیک و بد،
نگشاد راز سرّ
خود با جان
خود میراند
باز 61.3
ساعتی تاخیر
كرد اندر شدن بعد
از آن شد پیش شیر
پنجه زن 61.4
زآن سبب،
كاندر شدن او
ماند دیر خاك را می
كند و می غرید
شیر 61.5
گفت: من
گفتم كه عهد
آن خسان خام
باشد، خام و
سست و نارسان 61.6
دمدمۀ ایشان
مرا از خر
فکند چند
بفریبد مرا این
دهر؟ چند؟ 61.7
سخت
درماند، امیر
سست ریش چون
نه پس بیند،
نه پیش، از
احمقیش 61.8
راه هموار
است و، زیرش
دامها قحطِ
معنی در میان
نامها 61.9
لفظها و
نامها، چون
دامهاست لفظِ شیرین،
ریگِ آبِ عمر
ماست 61.10
* عمر چون
آب است، وقت
او را، چو جو خَلق
باطن، ریگ جوی
عمر تو 61.11
آن یكی ریگی
كه جوشد آب از
او سخت
كمیاب است، رو
آن را بجو 61.12
منبع حكمت
شود، حكمت طلب فارغ
آید او ز تحصیل
و سبب 61.13
هست آن ریگ
ای پسر، مرد
خدا کو
به حق پیوست
و، از خود شد
جدا 61.14
آب عذب دین
همی جوشد از
او طالبان
را زآن حیاتست
و نمو 61.15
غیر مرد
حق، چو ریگ
خشک دان کاب
عمرت را خورد
او هر زمان 61.16
طالب حکمت
شو از مرد حکیم تا
از او گردی تو
بینا و علیم 61.17
لوح حافظ،
لوح محفوظی
شود عقل
او از روح،
محظوظی شود 61.18
چون معلم
بود عقلش ز
ابتدا بعد
از این شد
عقل، شاگردی و
را 61.19
عقل، چون
جبریل گوید
احمدا گر
یكی گامی نهم
سوزد مرا 61.20
تو مرا
بگذار، زین پس
پیش ران حَد
من این بود، ای
سلطان جان 61.21
هر كه
ماند از كاهلی
بی شكر و صبر او همین
داند كه گیرد
پای جبر 61.22
هر كه جبر
آورد، خود
رنجور كرد تا
همان رنجوری
اش در گور كرد 61.23
گفت پیغمبر
كه رنجوری به
لاغ رنج
آرد تا بمیرد
چون چراغ 61.24
جبر چه
بود؟ بستن
اشكسته را یا
بپیوستن رگ
بگسسته را 61.25
چون در این
ره پای خود
نشكسته ای بر كه
می خندی؟ چه
پا را بسته ای؟
61.26
و آنكه پایش
در ره كوشش
شكست در
رسید او را
براق و بر نشست
61.27
حامل دین
بود، او محمول
شد قابل
فرمان بُد او،
مقبول شد 61.28
تا كنون
فرمان پذیرفتی
ز شاه بعد
از این فرمان
رساند بر سپاه
61.29
تا كنون
اختر اثر كردی
در او بعد
از این باشد
امیر اختر او 61.30
گر ترا
اِشكال آید در
نظر پس
تو شك داری در
انْشَقَّ
القمر 61.31
تازه كن ایمان،
نه از گفت
زبان ای
هوا را تازه
كرده در نهان 61.32
تا هوا
تازه ست، ایمان
تازه نیست كاین
هوا جز قفل آن
دروازه نیست 61.33
كرده ای
تأویل حرف بكر
را خویش
را تأویل كن،
نی ذكر را 61.34
بر هوا
تأویل قرآن میكنی پست
و كژ شد از تو
معنی سنی 62. زیافت
تاویل ركیك
مگس 62.1
مانَد
احوالت بدان
طرفه مگس کو همی
پنداشت خود را
هست کس 62.2
از خودی
سرمست گشته بی
شراب ذرۀ
خود را شمرده
آفتاب 62.3
وصف بازان
را شنیده در
زمان گفته:
من عنقای وقتم
بیگمان 62.4
آن مگس بر
برگ كاه و بول
خر همچو
كشتی بان، همی
افراشت سر 62.5
گفت: من دریا
و كشتی خوانده
ام مدتی
در فكر آن میمانده
ام 62.6
اینك این دریا
و، این كشتی و
من مرد
كشتیبان و اهل
و رای و فن 62.7
بر سر دریا
همی راند او
عمد مینمودش
آن قدر، بیرون
ز حد 62.8
بود بی حد
آن چمین نسبت
بدو آن
نظر، كاو بیند
آن را راست،
كو؟ 62.9
عالمش
چندان بود كش
بینش است چشم چندین
بحر هم، چندینش
است 62.10
صاحب تأویل
باطل چون مگس وهم
او، بول خر و،
تصویر خس 62.11
گر مگس
تأویل بگذارد
به رای آن
مگس را، بخت
گرداند همای 62.12
آن مگس
نبود، كش این
عبرت بود روح او،
نی در خور
صورت بود 62.13
همچو آن
خرگوش كاو بر
شیر زد روح
او، كی بود
اندر خورد قد
؟ 63.
رنجیدن شیر از
دیر آمدن
خرگوش 63.1
شیر میگفت،
از سر تیزی و
خشم كز
ره گوشم، عدو
بر بست چشم 63.2
مكرهای
جبریانم بسته
كرد تیغ
چوبینشان تنم
را خسته كرد 63.3
زین سپس
من نشنوم آن
دمدمه بانگ
دیوان است و
غولان، آن همه
63.4
بَردَران،
ای دل تو ایشان
را، مایست پوستشان
بر كن، كشان
جز پوست نیست 63.5
پوست چه
بود؟ گفتهای
رنگ رنگ چون
زره بر
آب، كش نبود درنگ
63.6
این سخن
چون پوست و،
معنی مغز دان این
سخن چون نقش
و، معنی همچو
جان 63.7
پوست باشد
مغز بَد را عیب
پوش مغز
نیكو را، ز غیرت،
غیب پوش 63.8
چون قلم
از باد بُد،
دفتر ز آب هر چه
بنویسی فنا
گردد شتاب 63.9
نقش آب
است ار وفا جویی
از آن باز
گردی، دستهای
خود گزان 63.10
باد در
مردم هوا و
آرزوست چون
هوا بگذاشتی،
پیغام هوست 63.11
خوش بود پیغامهای
كردگار كاو
ز سر تا پای
باشد پایدار 63.12
خطبۀ
شاهان بگردد،
و آن كیا جز
كیا و خطبه های
انبیا 63.13
ز آن كه
بوش
پادشاهان، از
هواست بار
نامۀ انبیا،
از كبریاست 63.14
از درمها
نام شاهان بر
كنند نام
احمد تا قیامت
برزنند 63.15
نام احمد،
نام جمله انبیاست چون
كه صد آمد،
نود هم پیش
ماست 63.16
* این سخن
پایان ندارد ای
پسر قصه
خرگوش گوی و شیر
نر 64. هم
در بیان مكر
خرگوش و تأخیر
آن در رفتن 64.1
در شدن،
خرگوش بس تاخیر
كرد مكر
را با خویشتن
تقریر كرد 64.2
در ره آمد
بعد تاخیر
دراز تا
به گوش شیر گوید،
یك دو راز 64.3
تا چه
عالمهاست، در
سودای عقل تا
چه با پهناست،
این دریای عقل 64.4
* بحر بی پایان
بود عقل بشر بحر
را غواص باید،
ای پسر 64.5
صورت ما
اندر این بحر
عذاب میدود
چون كاسه ها
بر روی آب 64.6
تا نشد
پُر، بر سر دریا
چو طشت چون
كه پُر شد،
طشت در وی غرق
گشت 64.7
عقل پنهان
است و ظاهر
عالمی صورت
ما موج، یا از
وی نمی 64.8
هر چه
صورت می وسیلت
سازدش ز
آن وسیلت، بحر
دور اندازدش 64.9
تا نبیند
دل دهندۀ راز
را تا
نبیند تیر دور
انداز را 64.10
اسب خود
را، یاوه
داند، وز ستیز میدواند
اسب خود در
راه تیز 64.11
اسب خود
را، یاوه داند
آن جواد و
اسب، خود او
را كشان كرده،
چو باد 64.12
در فغان و
جستجو، آن خیره سر هر طرف
پرسان و جویان،
دربدر 64.13
كان كه
دزدید اسب ما
را، كو و كیست؟ این
كه زیر ران
توست، ای
خواجه چیست؟ 64.14
آری این
اسب است، لیك
آن اسب كو؟ با
خود آ، ای
شهسوار اسب جو 64.15
* وصفها را
مستمع گوید به
راز تا
شناسد مرد،
اسب خویش باز 64.16
جان ز پیدایی
و نزدیكیست گم چون
شكم پُر آب و،
لب خشكی، چو
خم 64.17
* در درون
خود بیفزا درد
را تا
ببینی سرخ و
سبز و زرد را 64.18
كی ببینی
سبز و سرخ و
بور را ؟ تا
نبینی پیش از
این سه، نور
را 64.19
لیك، چون
در رنگ گم شد
هوش تو شد
ز نور آن
رنگها، رو پوش
تو 64.20
چونكه شب
آن رنگها
مستور بود پس
بدیدی، دیدِ
رنگ از نور
بود 64.21
نیست دید
رنگ، بی نور
برون همچنین،
رنگ خیال
اندرون 64.22
این برون
از آفتاب و از
سهاست و
آن درون از
عكس انوار
علاست 64.23
نور ِ نور
ِ چشم خود،
نور دل است نور
چشم، از نور
دلها حاصل است
64.24
باز نور
نور دل، نور
خداست كاو
ز نور عقل و
حس، پاك و
جداست 64.25
شب نبُد
نور و، ندیدی
رنگ را پس
به ضد، آن نور
پیدا شد تو را 64.26
* شب ندیدی
رنگ، کان بی
نور بود رنگ
چبود؟ مهرۀ
کور و کبود 64.27
گه نظر بر
نور بود، آنگه
برنگ ضد
به ضد پیدا
شود، چون روم
و زنگ 64.28
دیدن نور
است آنگه دیدِ
رنگ وین
به ضد نور دانی،
بیدرنگ 64.29
پس به ضد
نور دانستی تو
نور ضد،
ضد را مینماید
در صدور 64.30
رنج و غم
را حق پی آن
آفرید تا
بدین ضد، خوش
دلی آید پدید 64.31
پس نهانیها
به ضد پیدا
شود چون
كه حق را نیست
ضد، پنهان بود 64.32
نور حق را
نیست ضدی در
وجود تا
به ضد او را
توان پیدا
نمود 64.33
لاجرم
أبصارنا لا
تدركه وهو
یُدرك بین، تو
از موسی و كه 64.34
صورت از
معنی، چو شیر
از بیشه دان یا چو
آواز و سخن، ز
اندیشه دان 64.35
این سخن و
آواز، از اندیشه
خاست تو
ندانی بحر اندیشه
كجاست 64.36
لیك، چون
موج سخن دیدی
لطیف بحر
آن دانی كه هم
باشد شریف 64.37
چون ز
دانش موج اندیشه
بتاخت از
سخن و آواز او
صورت بساخت 64.38
از سخن
صورت بزاد و
باز مُرد موج خود
را باز اندر
بحر بُرد 64.39
صورت از بی
صورتی آمد
برون باز
شد كه إِنَّا
إِلَیهِ
راجعون 64.40
پس ترا هر
لحظه مرگ و
رَجعتیست مصطفی
فرمود: دنیا
ساعتیست 64.41
فكر ما تیری
است، از هو در
هوا در
هوا كی پایدار
آید ندا ؟ 64.42
هر نفس نو
می شود دنیا
و، ما بی
خبر از نو
شدن، اندر بقا 64.43
عمر همچون
جوی، نو نو میرسد مستمری
مینماید در
جسد 64.44
آن ز تیزی،
مستمر شكل
آمدست چون
شرر، كش تیز
جنبانی به دست
64.45
شاخ آتش
را بجنبانی به
ساز در
نظر آتش نماید
بس دراز 64.46
این درازی
مدت از تیزی
صنع مینماید
سرعت انگیزی
صنع 64.47
طالب این
سِرّ، اگر
علامه ایست نك
حسام الدین،
كه سامی نامه
ایست 64.48
* وصف او،
از شرح مستغنی
بود رو
حکایت کن، که
بیگه میشود 65. رسیدن
خرگوش به شیر
و خشم شیر بر وی
65.1
شیر اندر
آتش و در خشم و
شور دید
كان خرگوش می
آید ز دور 65.2
می دود بی
دهشت و گستاخ
او خشمگین
و تند و تیز و
ترش رو 65.3
كز شكسته
آمدن تهمت بود وز
دلیری دفع هر
ریبت بود 65.4
چون رسید
او پیشتر نزدیك
صف بانگ
بر زد شیر هان
ای ناخلف 65.5
من كه
گاوان را ز هم
بدریده ام من
كه گوش شیر نر
مالیده ام 65.6
نیم خرگوشی
كه باشد كو چنین امر
ما را افكند
اندر زمین 65.7
ترك خواب
غفلت خرگوش كن غرۀ
این شیر ای خر گوش كن 66.
عذر گفتن
خرگوش به شیر
از تأخیر و
لابه کردن 66.1
گفت خرگوش
الامان عذریم
هست گر
دهد عفو
خداوندیت دست 66.2
* باز گویم
چون تو دستوری
دهی تو
خداوندی و شاهی،
من رهی 66.3
گفت چه
عذر ای قصور
ابلهان این
زمان آیند در
پیش شهان ؟ 66.4
مرغ بی
وقتی سرت باید
برید عذر
احمق را نمی
باید شنید 66.5
عذر احمق
بدتر از جرمش
بود عذر
نادان زهر هر
دانش بود 66.6
عذرت ای
خرگوش از دانش
تهی من
چه خرگوشم كه
در گوشم نهی 66.7
گفت ای شه
ناكسی را كس
شمار عذر
استم دیده ای
را گوش دار 66.8
خاص از
بهر زكات جاه
خود گمرهی
را تو مران از
راه خود 66.9
بحر، كاو
آبی به هر جو می
دهد هر
خسی را بر سر و
رو می نهد 66.10
كم نخواهد
گشت دریا زین
كرم از
كرم دریا
نگردد بیش و
كم 66.11
گفت دارم
من كرم بر جای
او جامۀ
هر كس برم
بالای او 66.12
گفت بشنو
گر نباشم جای
لطف سر
نهادم پیش
اژدرهای عنف 66.13
من به وقت
چاشت در راه
آمدم با
رفیق خود سوی
شاه آمدم 66.14
با من از
بهر تو خرگوشی
دگر جفت
و همره كرده
بودند آن نفر 66.15
شیری اندر
راه قصد بنده
كرد قصد
هر دو همره آینده
كرد 66.16
گفتمش ما
بندۀ شاهنشه ایم خواجه
تاشان كه آن
درگه ایم 66.17
گفت
شاهنشه كه
باشد؟ شرم دار پیش
من تو نام هر
ناكس میار 66.18
هم ترا و
هم شهت را بر
درم گر
تو با یارت
بگردید از برم
66.19
گفتمش
بگذار تا بار
دگر روی
شه بینم برم
از تو خبر 66.20
گفت همره
را گرو نه پیش
من ور
نه قربانی تو
اندر كیش من 66.21
لابه كردیمش
بسی سودی نكرد یار
من بستد مرا
بگذاشت فرد 66.22
* مانده آن
همره گرو در پیش
او خون
روان شد از دل
بیخویش او 66.23
یارم از
زفتی سه چندان
بُد كه من هم به
لطف و هم به
خوبی هم به تن 66.24
بعد از این
ز آن شیر این
ره بسته شد حال
ما این بود کت
دانسته شد 66.25
از وظیفه
بعد از این امید
بُر حق
همی گویم ترا
و الحق مُر 66.26
گر وظیفه
بایدت ره پاك
كن هین
بیا و دفع آن بی
باك كن 67.
جواب گفتن شیر
خرگوش را و
روان شدن با
او 67.1
گفت بسم
الله بیا تا
او كجاست پیش رو
شو گر همی گویی
تو راست 67.2
تا سزای
او و صد چون او
دهم ور
دروغ است این
سزای تو دهم 67.3
اندر آمد
چون قلاوزی به
پیش تا
برد او را به
سوی دام خویش 67.4
سوی چاهی
كاو نشانش
كرده بود چاه مغ
را دام جانش
كرده بود 67.5
می شدند این
هر دو تا نزدیك
چاه اینت
خرگوشی چو آب
زیر كاه 67.6
آب كاهی
را ز هامون می
برد آب
كوهی را عجب
چون می برد 67.7
دام مكر
او كمند شیر
بود طرفه
خرگوشی كه شیری
را
ربود 67.8
موسئی
فرعون را تا
رود نیل می
كشد با لشكر و
جمع ثقیل 67.9
پشه ای
نمرود را با نیم
پر می
شكافد بی
محابا مغز سر 67.10
حال آن كو
قول دشمن را
شِنُود بین
جزای آن كه شد یار
حسود 67.11
حال فرعونی
كه هامان را
شنود حال
نمرودی كه شیطان
را ستود 67.12
دشمن ار
چه دوستانه گویدت دام
دان گر چه ز
دانه گویدت 67.13
گر ترا
قندی دهد آن
زهر دان گر
به تو لطفی
كند آن قهر
دان 67.14
چون قضا آید
نبینی غیر
پوست دشمنان
را باز نشناسی
ز دوست 67.15
چون چنین
شد ابتهال
آغاز كن ناله
و تسبیح و
روزه ساز كن 67.16
ناله می
كن كای تو
علام الغیوب زیر
سنگ مكر بد،
ما را مكوب 67.17
یا کریم
العفو ستار
العیوب انتقام
از ما مکش
اندر ذنوب 67.18
* آنچه در
کونست زاشیا
وآنچه هست وانما
جان را بهر
حالت که هست 67.19
گر سگی
كردیم ای شیر
آفرین شیر
را مگمار بر
ما زین كمین 67.20
آب خوش را
صورت آتش مده اندر
آتش صورت آبی
منه 67.21
از شراب
قهر چون مستی
دهی نیستها
را صورت هستی
دهی 67.22
چیست مستی
حسها مبدل شدن چوب
گز اندر نظر
صندل شدن 67.23
چیست مستی
بند چشم از دید
چشم تا
نماید سنگ
گوهر پشم یشم 68. قصۀ
سلیمان و هدهد
و بیان آنكه
چون قضا آید
چشمها بسته میشود 68.1
چون سلیمان
را سراپرده
زدند جمله
مرغانش به
خدمت آمدند 68.2
هم زبان و
محرم خود یافتند پیش
او یك یك به
جان بشتافتند 68.3
جمله
مرغان ترك
كرده جیك جیك با
سلیمان گشته
افصح من اخیك 68.4
هم زبانی
خویشی و پیوندی
است مرد
با نامحرمان
چون بندی است 68.5
ای بسا هندو
و ترك هم زبان ای
بسا دو ترك
چون بیگانگان 68.6
پس زبان
محرمی خود دیگر
است هم
دلی از هم
زبانی بهتر
است 68.7
غیر نطق و
غیر ایماء و
سجل صد
هزاران
ترجمان خیزد ز
دل 68.8
جمله
مرغان هر یكی
اسرار خود از
هنر وز دانش و
از كار خود 68.9
با سلیمان
یك به یك وامی
نمود از
برای عرضه خود
را می ستود 68.10
از تكبر نی
و از هستی خویش بهر
آن تا ره دهد
او را به پیش 68.11
چون بباید
برده ای را
خواجه ای عرضه
سازد از هنر دیباچه
ای 68.12
چون كه
دارد از خریداریش
ننگ خود
كند بیمار و
شل و کور و لنگ 68.13
نوبت هدهد
رسید و پیشه
اش و
آن بیان صنعت
و اندیشه اش 68.14
گفت ای شه یك
هنر كان كهتر
است باز
گویم، گفت
كوته بهتر است
68.15
گفت بر گو
تا كدام است
آن هنر گفت
من آن گه كه
باشم اوج پر 68.16
بنگرم از
اوج با چشم یقین من
ببینم آب در
قعر زمین 68.17
تا كجایست
و چه عمق استش
چه رنگ از
چه می جوشد ز
خاكی یا ز سنگ 68.18
ای سلیمان
بهر لشكرگاه
را در
سفر می دار این
آگاه را 68.19
پس سلیمان
گفت شو ما را
رفیق در
بیابانهای بی
آب شفیق 68.20
* همره ما
باشی و هم پیشوا تا
کنی تو آب پیدا
بهر ما 68.21
تا بیابی
بهر لشکر آب
را در
سفر سقا شوی
اصحاب را 68.22
باش همراه
من اندر روز و
شب تا
نبیند از عطش
لشکر تعب 68.23
بعد از آن
هدهد بدو
همراه بود زآنکه
از آب نهان
آگاه بود 68.24
زاغ چون
بشنود آمد از
حسد با
سلیمان گفت
كاو كژ گفت و
بد 69.
طعنه زدن زاغ
در دعوی هدهد 69.1
از ادب
نبود به پیش
شه مقال خاصه
خود لاف دروغین
و محال 69.2
گر مر او
را این نظر
بودی مدام چون
ندیدی زیر مشتی
خاك، دام 69.3
چون
گرفتار آمدی
در دام او چون شدی
اندر قفس ناكام
او 69.4
پس سلیمان
گفت ای هدهد
رواست كز
تو در اول قدح
این درد خاست 69.5
چون نمایی
مستی ای تو
خورده دوغ پیش
من لافی زنی
آنگه دروغ 70.
جواب گفتن
هدهد طعنۀ زاغ
را 70.1
گفت ای شه
بر من عور گدای قول
دشمن مشنو از
بهر خدای 70.2
گر به
بطلان است دعوی
كردنم نک
نهادم سر ببر
از گردنم 70.3
زاغ كو
حكم قضا را
منكر است گر
هزاران عقل
دارد كافر است
70.4
در تو تا
كافی بود از
كافران جای
گند و شهوتی
چون كاف ران 70.5
من ببینم
دام را اندر
هوا گر
نپوشد چشم
عقلم را قضا 70.6
چون قضا آید
شود دانش به
خواب مه
سیه گردد بگیرد
آفتاب 70.7
از قضا این
تعبیه كی نادر
است از
قضا دان كاو
قضا را منكر
است 71. قصۀ
آدم علیه
السلام و بستن
قضا نظر او را
از مراعات صریح
نهی و ترك نهی
و تأویل 71.1
بو البشر
كاو علمّ
الاسما بگ است صد
هزاران علمش
اندر هر رگ
است 71.2
اسم هر چیزی
چنان كان چیز
هست تا
به پایان جان
او را داد دست 71.3
هر لقب
كاو داد آن مبدل
نشد آن
كه چستش خواند
او كاهل نشد 71.4
* هر که را
او مقبل و
آزاد خواند او
عزیز و خرم و
دلشاد ماند 71.5
هر كه آخر
مومن است اول
بدید هر
كه آخر كافر،
او را شد پدید 71.6
* هر که آخر
بین بود او
مؤمن است هر که
آخُر بین بود
او بیدنست 71.7
اسم هر چیزی
تو از دانا
شنو رمز
سرّ عَلمَ
الاسما شنو 71.8
اسم هر چیزی
بر ما ظاهرش اسم
هر چیزی بر
خالق سِرش 71.9
نزد موسی
نام چوبش بد
عصا نزد
خالق بود نامش
اژدها 71.10
بُد عُمر
را نام اینجا
بت پرست لیك
مومن بود نامش
در الست 71.11
آن كه بد
نزدیك ما نامش
مَنی پیش
حق این نقش بد
كه با منی 71.12
صورتی بود
این مَنی اندر
عدم پیش
حق موجود، نه
بیش و نه كم 71.13
حاصل آن،
آمد حقیقت نام
ما پیش
حضرت، كان بود
انجام ما 71.14
مرد را بر
عاقبت نامی
نهند نی
بر آن كاو عاریت
نامی نهند 71.15
چشم آدم
کو به نور پاك
دید جان
و سر نامها
گشتش پدید 71.16
چون ملك
انوار حق از وی
بیافت در
سجود افتاد و
در خدمت شتافت
71.17
مدح این
آدم كه نامش می
برم گر
ستایم تا قیامت
قاصرم 71.18
این همه
دانست و چون
آمد قضا دانش
یك نهی شد بر وی
غطا 71.19
كای عجب
نهی از پی تحریم
بود یا
به تأویلی بد
و توهیم بود 71.20
در دلش
تأویل چون ترجیح
یافت طبع
در حیرت سوی
گندم شتافت 71.21
باغبان را
خار چون در پای
رفت دزد
فرصت یافت،
كالا برد تفت 71.22
چون ز حیرت
رست و باز آمد
به راه دید
برده دزد رخت
از كارگاه 71.23
ربنا إنا
ظلمنا گفت و
آه یعنی
آمد ظلمت و گم
گشت راه 71.24
این قضا
ابری بود خورشید
پوش شیر
و اژدرها شود
زو همچو موش 71.25
من اگر
دامی نبینم
گاه حكم من
نه تنها جاهلم
در راه حكم 71.26
ای خنك آن
كاو نكو كاری
گرفت زور
را بگذاشت و
زاری گرفت 71.27
گر قضا
پوشد سیه
همچون شبت هم
قضا دستت بگیرد
عاقبت 71.28
گر قضا صد
بار قصد جان
كند هم
قضا جانت دهد
درمان كند 71.29
این قضا
صد بار اگر
راهت زند بر فراز
چرخ خرگاهت
زند 71.30
از كرم
دان آن كه می
ترساندت تا به
ملك ایمنی
بنشاندت 71.31
* چون
بترساند ترا
آگه شوی ور
نترساند ترا
گمره شوی 71.32
این سخن
پایان ندارد
گشت دیر گوش
كن تو قصۀ
خرگوش و شیر 72. پای
واپس كشیدن
خرگوش از شیر
چون نزدیك چاه
رسید 72.1
شیر با
خرگوش چون
همراه شد پر غضب،
پر کینه و
بدخواه شد 72.2
* بود پیشاپیش
خرگوش دلیر ناگهان
پا واکشید از
پیش شیر 72.3
چونكه نزد
چاه آمد، شیر
دید كز
ره آن خرگوش
ماند و، پا كشید 72.4
گفت: پا
واپس كشیدی تو
چرا؟ پای
را واپس مكش،
پیش اندر آ 72.5
گفت: كو پایم؟
كه دست و پای
رفت جان
من لرزید و،
دل از جای رفت 72.6
رنگ رویم
را نمی بینی
چو زر؟ ز
اندرون، خود میدهد
رنگم خبر 72.7
حق چو سیما
را معرف
خوانده است چشم
عارف سوی سیما
مانده است 72.8
رنگ و بو
غماز آمد چون
جرس از
فرس آگه كند
بانگ فرس 72.9
بانگ هر چیزی
رساند زو خبر تا
بدانی بانگ خر
از بانگ در 72.10
گفت پیغمبر
به تمییز كسان مرء
مخفی لدی طی
اللسان 72.11
رنگ رو از
حال دل دارد
نشان رحمتم
كن مهر من در
دل نشان 72.12
رنگ روی
سرخ دارد بانگ
شكر رنگ
روی زرد دارد
صبر و نكر 72.13
در من آمد
آنچه در وی
گشت مات آدمی
و جانور جامد
نبات 72.14
در من آمد
آن كه دست و پا
برد رنگ
رو و قوتِ سیما
برد 72.15
آن كه در
هر چه در آید
بشكند هر
درخت از بیخ و
از بن بر كند 72.16
این خود
اجزایند كلیات
از او زرد
كرده رنگ و
فاسد كرده بو 72.17
تا جهان
گه صابر است و
گه شكور بوستان
گه حله پوشد
گاه عور 72.18
آفتابی
كاو بر آید
نارگون ساعتی
دیگر شود او
سر نگون 72.19
اخترانی
تافته بر چار
طاق لحظه
لحظه مبتلای
احتراق 72.20
ماه كاو
افزود ز اختر
در جمال شد
ز رنج دق او
همچون خیال 72.21
این زمین
با سكون با
ادب اندر
آرد زلزله اش
در لرز تب 72.22
ای بسا كه
زین بلای مرده
ریگ گشته
است اندر جهان
او خرده ریگ 72.23
این هوا
با روح آمد
مقترن چون
قضا آید وبا
گشت و عفن 72.24
آب خوش
كاو روح را
همشیره شد در
غدیری زرد و
تلخ و تیره شد 72.25
آتشی كاو
باد دارد در
بروت هم
یكی بادی بر
او خواند یموت
72.26
خاک کو شد
مایه گل در بهار ناگهان
بادی بر آرد
زو دمار 72.27
حال دریا
ز اضطراب و
جوش او فهم
كن تبدیلهای
هوش او 72.28
چرخ سر
گردان كه اندر
جستجوست حال او
چون حال
فرزندان اوست 72.29
گه حضیض و
گه میانه گاه
اوج اندر
او از سعد و
نحسی فوج فوج 72.30
* گه شرف
گاهی صعود و
گه فرح گه
وبال و گه
هبوط و گه ترح 72.31
از خود ای
جزوی ز كلها
مختلط فهم
می كن حالت هر
منبسط 72.32
* چون نصیب
مهتران در دست
و رنج کهتران
را کی تواند
بود گنج 72.33
چون كه كلیات
را رنج است و
درد جزو
ایشان چون
نباشد روی زرد 72.34
خاصه جزوی
كاو ز اضداد
است جمع ز
آب و خاك و آتش
و باد است جمع 72.35
این عجب
نبود كه میش
از گرگ جست این
عجب كه میش دل
در گرگ بست 72.36
زندگانی
آشتی ضدهاست مرگ
آن كاندر میانشان
جنگ خاست 72.37
* صلح
اضداد است این
عمر جهان جنگ
اضداد است عمر
جاودان 72.38
* زندگانی
آشتی دشمنان مرگ
وارفتن به اصل
خویش دان 72.39
* صلح دشمن
دار باشد عاریت دل
بسوی جنگ دارد
عاقبت 72.40
* روزکی
چند از برای
مصلحت باهمند
اندر وفا و
مرحمت 72.41
* عاقبت هر یک
بجوهر باز گشت هر یکی
با جنس خود
انباز گشت 72.42
* لطف باری
این پلنگ و
رنگ را الف
داد و برد از ایشان
جنگ را 72.43
لطف حق این
شیر را و گور
را الف
داده ست این
دو ضد دور را 72.44
چون جهان
رنجور و زندانی
بود چه
عجب رنجور اگر
فانی بود 72.45
خواند بر
شیر او از این
رو پندها گفت من
پس مانده ام زین
بندها 73.
پرسیدن شیر از
سبب پای واپس
كشیدن خرگوش
را 73.1
شیر گفتش
تو ز اسباب
مرض این
سبب گو خاص كه
این استم غرض 73.2
پای را
واپس کشیدی تو
چرا میدهی
بازیچه واهی
مرا 73.3
گفت آن شیر،
اندر این چه
ساكن است اندر این
قلعه ز آفات ایمن
است 73.4
یار من
بستد ز من در
چاه برد برگرفتش
از ره و بیراه
برد 73.5
قعر چه
بگزید هر كو
عاقل است ز آن كه
در خلوت صفاهای
دل است 73.6
ظلمت چه
به كه ظلمتهای
خلق سر
نبرد آن كس كه
گیرد پای خلق 73.7
گفت پیش آ
زخمم او را
قاهر است تو ببین
كان شیر در
چَه حاضر است 73.8
گفت من
سوزیده ام ز
آن آتشی تو
مگر اندر بر
خویشم كشی 73.9
تا بپشتی
تو ای كان كرم چشم
بگشایم به چه
در بنگرم 73.10
من به پشتی
تو تانم آمدن تو
نگه دارم در
آن چه بی رسن 73.11
چون كه شیر
اندر بر خویشش
كشید در
پناه شیر تا
چه می دوید 73.12
چون كه در
چه بنگریدند
اندر آب اندر
آب از شیر و او
در تافت تاب 73.13
شیر عكس
خویش دید از
آب تفت شكل
شیری در برش
خرگوش زفت 73.14
چون كه
خصم خویش را
در آب دید مر و را
بگذاشت واندر
چه جهید 73.15
در فتاد
اندر چهی كاو
كنده بود ز آن كه
ظلمش بر سرش آینده
بود 73.16
چاه مظلم
گشت ظلم
ظالمان این
چنین گفتند
جمله عالمان 73.17
هر كه
ظالمتر چهش با
هول تر عدل
فرموده ست
بدتر را بتر 73.18
ای كه تو
از ظلم چاهی می
كنی از
برای خویش دامی
می تنی 73.19
* بر ضعیفان
گر تو ظلمی میکنی دان
که اندر قعر
چاه بی بُنی 73.20
گرد خود
چون كرم، پیله
بر متن بهر
خود چه می كنی،
اندازه كن 73.21
مر ضعیفان
را تو بی خصمی
مدان از
نبی اِذ جاء
نصر الله
بخوان 73.22
گر تو پیلی
خصم تو از تو
رمید نك
جزا طیراً
ابابیلت رسید 73.23
گر ضعیفی
در زمین خواهد
امان غلغل
افتد در سپاه
آسمان 73.24
گر به
دندانش گزی پر
خون كنی درد
دندانت بگیرد
چون كنی 73.25
شیر خود
را دید در چه
وز غلوّ خویش
را نشناخت آن
دم از عدوّ 73.26
عكس خود
را او عدوی خویش
دید لا
جرم بر خویش
شمشیری كشید 73.27
ای بسا
ظلمی كه بینی
در كسان خوی
تو باشد در ایشان
ای فلان 73.28
اندر ایشان
تافته هستی تو از
نفاق و ظلم و
بد مستی تو 73.29
آن تویی و
آن زخم بر خود
می زنی بر
خود آن دم تار
لعنت می تنی 73.30
در خود آن
بد را نمی بینی
عیان ور
نه دشمن بوده
ای خود را به
جان 73.31
حمله بر
خود می كنی ای
ساده مرد همچو آن
شیری كه بر
خود حمله كرد 73.32
چون به
قعر خوی خود
اندر رسی پس بدانی
كز تو بود آن
ناكسی 73.33
شیر را در
قعر پیدا شد
كه بود نقش
او آن كش دگر
كس می نمود 73.34
هر كه
دندان ضعیفی می
كند كار
آن شیر غلط بین
می كند 73.35
ای بدیده
خال بد بر روی
عم عکس
خال توست آن
از عم مَرَم 73.36
مومنان آیینۀ
یکدیگرند این
خبر می از پیمبر
آورند 73.37
پیش چشمت
داشتی شیشۀ
كبود ز
آن سبب عالم
كبودت می نمود 73.38
گر نه كوری
این كبودی دان
ز خویش خویش
را بد گو، مگو
كس را تو بیش 73.39
مومن ار ینظر
بنور الله
نبود عیب،
مومن را برهنه
چون نمود؟ 73.40
چون كه تو ینظر
بنار الله بدی نیکوئی
را وا ندیدی
از بدی 73.41
اندك اندك
نور را بر نار
زن تا
شود نار تو
نور ای بو
الحزن 73.42
تو بزن یا
ربنا آب طهور تا
شود این نار
عالم جمله نور 73.43
آب دریا
جمله در فرمان
توست آب
و آتش ای
خداوند، آن ِ
توست 73.44
گر تو
خواهی آتش آب
خوش شود ور
نخواهی آب هم
آتش شود 73.45
بی طلب تو
این طلب مان
داده ای بی
شمار و حد عطا
بنهاده ای 73.46
* با طلب
چون ندهی؟ ای
حیّ ودود کز تو
آمد جملگی جود
و وجود 73.47
* در عدم کی
بود ما را خود
طلب ؟ بی
سبب کردی
عطاهای عجب 73.48
* جان و نان
دادی و عمر
جاودان سایر
نعمت که ناید
در بیان 73.49
این طلب
در ما هم از ایجاد
توست رستن
از بیداد یا
رب، داد توست 73.50
* بی طلب هم
میدهی گنج
نهان رایگان
بخشیده ای جان
جهان 73.51
* هکذا
انعم الی دار
السلام بالنبی
المصطفی خیر
الانام 74.
مژده بردن
خرگوش سوی نخجیران
كه شیر در چاه
افتاد 74.1
چون كه
خرگوش از رهایی
شاد گشت سوی
نخجیران دوان
شد تا به دشت 74.2
* شیر را
چون دید محو
ظلم خویش سوی قوم
خود دوید او پیش
پیش 74.3
* شیر را
چون دید کشته
ظلم خَود میدوید
او شادمان و
با رَشد 74.4
شیر را
چون دید در چه
كشته زار چرخ می
زد شادمان تا
مرغزار 74.5
دست می زد
چون رهید از
دست مرگ سبز
و رقصان در
هوا چون شاخ و
برگ 74.6
شاخ و برگ
از حبس خاك
آزاد شد سر
بر آورد و حریف
باد شد 74.7
برگها چون
شاخ را
بشكافتند تا به
بالای درخت
اشتافتند 74.8
با زبان
شطأ َهُ
شكر خدا می
سراید هر بر و
برگی جدا 74.9
* بی زبان
هر بار و برگ و
شاخها میسراید
ذکر و تسبیح
خدا 74.10
كه بپرورد
اصل ما را ذو
العطا تا
درخت استغلظ
آمد فاستوی 74.11
جانهای
بسته اندر آب
و گل چون
رهند از آب و
گلها شاد دل 74.12
در هوای
عشق حق رقصان
شوند همچو
قرص بدر بی
نقصان شوند 74.13
جسمشان در
رقص و جانها
خود مپرس و آن كه
گردد جان از
آنها خود مپرس
74.14
شیر را
خرگوش در
زندان نشاند ننگ
شیری، كو ز
خرگوشی بماند 74.15
در چنین
ننگی و آن گه این
عجب فخر
دین خواهد كه
گویندش لقب 74.16
ای تو شیری
در تك این چاه
دهر نفس
چون خرگوش
تو،کشتت به
قهر 74.17
نفس
خرگوشت به
صحرا در چرا تو
به قعر این چه
چون و چرا 74.18
سوی نخجیران
دوید آن شیر گیر كابشروا
یا قوم إذ جاء
البشیر 74.19
مژده مژده
ای گروه عیش
ساز كان
سگ دوزخ به
دوزخ رفت باز 74.20
مژده مژده
كان عدوی
جانها كند
قهر خالقش
دندانها 74.21
* مژده
مژده کز قضا
ظالم بچاه اوفتاد
از عدل و لطف
پادشاه 74.22
آن كه از
پنجه بسی سرها
بكوفت همچو
خس جاروب مرگش
هم بروفت 74.23
* آن که جز
ظلمش دگر کاری
نبود آه
مظلومش گرفت و
کوفت زود 74.24
گردنش
بشکست و مغزش
بر درید جان
ما از قید
محنت وارهید 74.25
* گم شد و
نابود شد از
فضل حق بر
مهم دشمن شما
را شد سبق 75.
جمع شدن نخجیران
گرد خرگوش و
ثنا گفتن او
را 75.1
جمع گشتند
آن زمان جمله
وحوش شاد
و خندان وز
طرب در ذوق و
جوش 75.2
حلقه
كردند او چو
شمعی در میان سجده
کردندش همه
صحرائیان 75.3
تو فرشتۀ
آسمانی یا پری نی
تو عزراییل شیران
نری 75.4
هر چه هستی
جان ما قربان
توست دست
بردی دست و
بازویت درست 75.5
راند حق این
آب را در جوی
تو آفرین
بر دست و بر
بازوی تو 75.6
باز گو تا
قصه درمانها
شود باز
گو تا مرهم
جانها شود 75.7
باز گو تا
چون سگالیدی
به مكر آن
عوان را چون
بمالیدی به
مكر 75.8
باز گو كز
ظلم آن استم
نما صد
هزاران زخم
دارد جان ما 75.9
باز گو آن
قصه کان شادی
فزاست روح
ما را قوت و
دلرا دواست 75.10
گفت تائید
خدا بود ای
مهان ور
نه خرگوشی كه
باشد در جهان 75.11
قوتم بخشید
و دل را نور
داد نور
دل مر دست و پا
را زور داد 75.12
از بر حق می
رسد تفضیلها باز
هم از حق رسد
تبدیلها 75.13
حق به دور
و نوبت این تایید
را می
نماید اهل ظن
و دید را 76.
پند دادن
خرگوش نخجیران
را كه از مردن
خصم شاد مشوید 76.1
هین به
ملك نوبتی شادی
مكن ای
تو بستۀ نوبت
آزادی مكن 76.2
آن كه
ملكش برتر از
نوبت تنند برتر
از هفت انجمش
نوبت زنند 76.3
برتر از
نوبت ملوك باقی
اند دور
دایم روحها را
ساقی اند 76.4
* چون به
نوبت میدهند این
دولتت از
چه شد بر باد
آخر بسلتت ؟ 76.5
ترك این
شرب ار بگوئی یك
دو روز در
كنی اندر شراب
خلد پوز 76.6
* یک دو
روزه چه؟ که
دنیا ساعتیست هر که
ترکش کرد اندر
راحتیست 76.7
* معنی
الترک راحت
گوش کن بعد
از آن جام بقا
را نوش کن 76.8
* با سگان
بگذار این
مردار را خورد
بشکن شیشه
پندار را 77.
تفسیر رجعنا
من الجهاد
الاصغر الی
الجهاد
الاكبر 77.1
ای شهان ُكشتیم
ما خصم برون ماند
خصمی زو بتر
در اندرون 77.2
كشتن این،
كار ِ عقل و
هوش نیست شیر
باطن سخرۀ
خرگوش نیست 77.3
دوزخ است این
نفس و، دوزخ
اژدهاست كاو به دریاها
نگردد كم ّ و
كاست 77.4
هفت دریا
را در آشامد
هنوز كم
نگردد سوزش آن
خلق سوز 77.5
سنگها و
كافران ِ سنگ
دل اندر
آیند، اندر
او، زار و خجل 77.6
هم نگردد
ساكن از چندین
غذا تا
ز حق آید مر او
را این ندا 77.7
سیر گشتی
سیر؟ گوید: نی
هنوز اینت
آتش اینت تابش
اینت سوز 77.8
عالمی را
لقمه كرد و در
كشید معده
اش نعره زنان،
هَلْ مِنْ مزید 77.9
حق قدم بر
وی نهد از لا
مكان آنگه
او ساكن شود
از كن فكان 77.10
چون كه
جزو دوزخ است
این نفس ما طبع
ِ ُكلّ
دارد همیشه جزوها 77.11
این قدم
حق را بود كاو
را
ُكشد غیر
حق، خود كی
كمان او كِشد
؟ 77.12
در كمان
ننهند، الا تیر
راست این
كمان را
باژگون
كژ تیرهاست 77.13
راست شو
چون تیر و
واره از كمان كز
كمان، هر راست
بجهد بیگمان
77.14
چونكه
واگشتم ز پیكار
برون روی
آوردم به پیكار
درون 77.15
قد رجعنا
من جهاد
الاصغریم با نبی
اندر جهاد
اكبریم 77.16
قوتی
خواهم ز حق دریا
شکاف تا
به ناخن برکنم
این کوه قاف 77.17
سهل شیری
دان كه صفها
بشكند شیر
آن است آن كه
خود را بشكند 77.18
* تا شود شیر
خدا از عون او وارهد
از نفس و از
فرعون او 77.19
* در بیان این
شنو یک قصه ای تا
بری از سِرّ
گفتم حصه ای 78.
آمدن رسول قیصر
روم به نزد
عمر برسالت 78.1
بر عمر
آمد ز قیصر یك
رسول در
مدینه از بیابان
نغول 78.2
گفت: كو
قصر خلیفه ای
حشم ؟ تا
من اسب و رخت
را آن جا كشم 78.3
قوم
گفتندش كه: او
را قصر نیست مر
عمر را قصر،
جان روشنی است
78.4
گر چه از میری
ورا آوازه ایست همچو
درویشان مر او
را كازه ایست 78.5
ای برادر
چون ببینی قصر
او؟ چون
كه در چشم دلت رُسته
است مو 78.6
چشم دل از
موی علت پاك
آر و
آنگهان دیدار
قصرش چشم دار 78.7
هر كه را
هست از هوسها
جان پاك زود
بیند حضرت و ایوان
پاك 78.8
چون محمد
پاك شد از نار
و دود هر
كجا رو كرد
وجه الله بود 78.9
چون رفیقی
وسوسۀ بد خواه
را كی
بدانی ثم وجه
الله را ؟ 78.10
هر كه را
باشد ز سینه
فتح باب او
ز هر ذره ببیند
آفتاب 78.11
حق پدید
است از میان دیگران همچو
ماه اندر میان
اختران 78.12
دو سر
انگشت بر دو
چشم نه هیچ
بینی از جهان؟
انصاف ده 78.13
ور نبینی
این جهان
معدوم نیست عیب
جز ز انگشت
نفس شوم نیست 78.14
تو ز چشم
انگشت را
بردار هین و
آنگهانی هر چه
میخواهی ببین 78.15
نوح را
گفتند امت: كو
ثواب ؟ گفت
او: ز آن سوی
استغشوا ثیاب 78.16
رو و سر در
جامه ها پیچیده
اید لا
جرم با دیده و
نادیده اید 78.17
آدمی دید
است و باقی
پوست است دید آن
است، آنكه دیدِ
دوست است 78.18
چونكه دید
دوست نبود كور
به دوست
كاو باقی
نباشد دور به 78.19
چون رسول
روم این الفاظ
تر در
سماع آورد شد
مشتاق تر 78.20
دیده را
بر جستن عمّر
گماشت رخت
را و اسب را ضایع
گذاشت 78.21
هر طرف
اندر پی آن
مرد كار می
شدی پرسان او
دیوانه وار 78.22
كاین چنین
مردی بود اندر
جهان؟ وز
جهان مانند
جان باشد نهان
79. یافتن
رسول قیصر عمر
را خفته در زیر
خرما بُن 79.1
جُست او
را تا زجان
بنده شود لا جرم
جوینده یابنده
بود 79.2
دید اعرابی
زنی او را دخیل گفت:
نك خفته است زیر
آن نخیل 79.3
زیر خرما
بن ز خلقان او
جدا زیر
سایه خفته بین
سایۀ خدا 79.4
آمد آن جا
و از او دور ایستاد مر
عمر را دید و
در لرزه فتاد 79.5
هیبتی ز
آن خفته آمد
بر رسول حالتی
خوش كرد بر
جانش نزول 79.6
مهر و هیبت
هست ضد یکدگر این
دو ضد را دید
جمع اندر جگر 79.7
گفت با
خود: من شهان
را دیده ام پیش
سلطانان مَهِ
بگزیده ام 79.8
از شهانم
هیبت و ترسی
نبود هیبت
این مرد هوشم
در ربود 79.9
رفته ام
در بیشۀ شیر و
پلنگ روی
من ز یشان
نگردانید رنگ 79.10
بس شدستم
در مصاف و
كارزار همچو
شیر آن دم كه
باشد، كار زار 79.11
بس كه
خوردم بس زدم
زخم گران دل قوی
تر بوده ام از
دیگران 79.12
بی سلاح این
مرد خفته بر
زمین من
به هفت اندام
لرزان، چیست این؟
79.13
هیبت حق
است این از
خلق نیست هیبت این
مرد صاحب دلق
نیست 79.14
هر كه ترسید
از حق و تقوی
گزید ترسد
از وی جن و انس و
هر كه دید 79.15
اندر این
فكرت به حرمت
دست بست بعد
یك ساعت عمر
از خواب جست 79.16
كرد خدمت
مر عمر را و
سلام گفت
پیغمبر: سلام
آنگه كلام 79.17
پس علیكش
گفت و او را پیش
خواند ایمنش
كرد و به نزد
خود نشاند 79.18
هر كه
ترسد مر ورا ایمن
كنند مر
دل ترسنده را
ساكن كنند 79.19
لا تخافوا
هست نُزل
خائفان هست
در خور از برای
خائف آن 79.20
آن كه
خوفش نیست،
چون گوئی مترس
؟ درس
چه دهی؟ نیست
او محتاج درس 80.
سخن گفتن عمر
با رسول قیصر
و مکالمات وی 80.1
آن دل از
جا رفته را دل
شاد كرد خاطر
ویرانش را
آباد كرد 80.2
بعد از آن
گفتش سخنهای
دقیق وز
صفات پاك حق
نعم الرفیق 80.3
وز نوازشهای
حق ابدال را تا
بداند او مقام
و حال را 80.4
حال چون
جلوه است ز آن
زیبا عروس وین
مقام آن خلوت
آمد با عروس 80.5
جلوه بیند
شاه و غیر شاه
نیز وقت
خلوت نیست جز
شاه عزیز 80.6
جلوه كرده
خاص و عامان
را عروس خلوت
اندر شاه باشد
با عروس 80.7
هست بسیار
اهل حال از
صوفیان نادر
است اهل مقام
اندر میان 80.8
از
منازلهای
جانش یاد داد وز
سفرهای روانش یاد
داد 80.9
وز زمانی
كز زمان خالی
بُدست وز
مقام قدس كه
اجلالی بُدست 80.10
وز هوایی
كاندر او سیمرغ
روح پیش
از این دیده
است پرواز و
فتوح 80.11
هر یكی
پروازش از
آفاق بیش وز امید
و نهمت مشتاق
بیش 80.12
چون عمر
اغیار رو را یار
یافت جان
او را طالب
اسرار یافت 80.13
شیخ كامل
بود و طالب
مشتهی مرد
چابك بود و
مركب درگهی 80.14
دید آن
مرشد كه او
ارشاد داشت تخم
پاك اندر زمین
پاك كاشت 81.
سؤال كردن
رسول روم از
عمر 81.1
مرد گفتش:
كای امیر
المؤمنین جان ز
بالا چون در
آمد در زمین ؟ 81.2
مرغ بی
اندازه چون شد
در قفس گفت:
حق بر جان
فسون خواند و
قصص 81.3
بر عدمها
كان ندارد چشم
و گوش چون
فسون خواند،
همی آید به
جوش 81.4
از فسون
او عدمها زود
زود خوش
معلق میزند سوی
وجود 81.5
باز بر
موجود افسونی
چو خواند زود او
را در عدم دو
اسبه راند 81.6
گفت با
جسم آیتی تا
جان شد او گفت با
خورشید تا
رخشان شد او 81.7
باز در
گوشش دمد نكتۀ
مخوف در
رخ خورشید
افتد صد كسوف 81.8
* گفت با نی
تا که شِکر
گشت او گفت
با آبی و گوهر
گشت او 81.9
گفت در
گوش
ُگل و خندانش
كرد گفت
با سنگ و عقیق
كانش كرد 81.10
تا به گوش
خاك حق چه
خوانده است ؟ كاو
مراقب گشت و
خامش مانده
است 81.11
تا به گوش
ابر آن گویا
چه خواند ؟ كاو
چو مشك از دیدۀ
خود اشك راند 81.12
در تردد
هر كه او
آشفته است حق
به گوش او
معما گفته است
81.13
تا كند
محبوسش اندر
دو گمان آن
كنم كاو گفت یا
خود ضد آن 81.14
هم ز حق
ترجیح یابد یك
طرف ز
آن دو یك را بر
گزیند ز آن
كنف 81.15
گر نخواهی
در تردد هوش
جان كم
فشار این پنبه
اندر گوش جان 81.16
* پنبه
وسواس بیرون
کن ز گوش تا
بگوشت آید از
گردون خروش 81.17
تا كنی
فهم آن
معماهاش را تا
كنی ادراك رمز
و فاش را 81.18
پس محل وحی
گردد گوش جان وحی
چه بود؟ گفتن
از حس نهان 81.19
گوش جان و
چشم جان جز این
حس است گوش
عقل و چشم ظن زین
مفلس است 81.20
لفظ جبرم
عشق را بی صبر
كرد و
آنكه عاشق نیست
حبس جبر كرد 81.21
این معیت
با حق است و
جبر نیست این تجلی
مه است، این
ابر نیست 81.22
ور بود این
جبر، جبر عامه
نیست جبر
آن اماره
خودكامه نیست
81.23
جبر را ایشان
شناسند ای پسر كه
خدا بگشادشان
در دل بصر 81.24
غیب و آینده
بر ایشان گشت
فاش ذكر
ماضی پیش ایشان
گشت لاش 81.25
اختیار و
جبر ایشان دیگر
است قطره
ها اندر صدفها
گوهر است 81.26
هست بیرون
قطرۀ خرد و
بزرگ در
صدف آن دُرّ،
خرد است و
سترگ 81.27
طبع ناف
آهو است آن
قوم را از
برون خون و از
درونشان
مشكها 81.28
تو مگو كاین
نافه بیرون
خون بود چون
رود در ناف
مشكی چون شود 81.29
تو مگو كاین
مس برون بد
محتقر در
دل اكسیر چون
گشتست زر 81.30
اختیار و
جبر در تو بد خیال چون
در ایشان رفت
شد نور جلال 81.31
نان چو در
سفره ست او
باشد جماد در
تن مردم شود
او روح شاد 81.32
در دل
سفره نگردد
مستحیل مستحیلش
جان كند از
سلسبیل 81.33
قوّت جان
است این، ای
راست خوان تا چه
باشد قوّت آن
جان جان 81.34
* نانت قوت
تن ولیکن
درنگر تا
که قوت جان چه
باشد سربسر 81.35
گوشت پارۀ
آدمی با عقل و
جان می
شكافد كوه را
با بحر و كان 81.36
زور جان
كوه كن، شق
الحجر زور
جان جان در
انْشَقَّ
القمر 81.37
گر گشاید
دل سر انبان
راز جان
به سوی عرش
سازد ترك تاز 81.38
گر زبان
گوید ز اسرار
نهان آتش
افروزد بسوزد
این جهان 81.39
فعل حق و
فعل ما هر دو
ببین فعل
ما را هست
دان، پیداست این 82.
اضافت كردن
آدم (ع)
زلت خود را
به خویش كه
رَبَّنا
ظَلَمْناو
اضافت كردن
ابلیس گناه
خود را به حق
تعالی كه رب
بِما أَغْوَیتَنِی 82.1
گر نباشد
فعل خلق اندر
میان پس
مگو كس را چرا
كردی چنان 82.2
خلق حق،
افعال ما را
موجد است فعل ما
آثار خلق ایزد
است 82.3
* لیک هست
آن فعل ما
مختار ما زو جزا،
گه نار ما، گه یار
ما 82.4
زانکه
ناطق حرف بیند
یا غرض كی
شود یك دم محیط
دو عرض 82.5
گر به معنی
رفت شد غافل ز
حرف پیش
و پس یك دم نبیند
هیچ طرف 82.6
آن زمان
كه پیش بینی
آن زمان تو
پس خود كی ببینی
این بدان 82.7
چون محیط
حرف و معنی نیست
جان چون
بود جان خالق
این هر دو آن 82.8
حق محیط
جمله آمد ای
پسر وا
ندارد كارش از
كار دگر 82.9
* گفتِ ایزد
جان ما را مست
کرد چون
نداند آنکه را
خود هست کرد؟ 82.10
گفت شیطان
كه بِما أغویتنی كرد
فعل خود نهان،
دیو دنی 82.11
گفت آدم
كه ظلمنا
نفسنا او
ز فعل حق نبد
غافل چو ما 82.12
در گنه او
از ادب پنهانش
كرد ز
آن گنه بر خود
زدن، او بر
بخورد 82.13
بعد توبه
گفتش ای آدم
نه من آفریدم
در تو آن جرم و
محن ؟ 82.14
نی كه تقدیر
و قضای من بد
آن؟ چون
به وقت عذر
كردی آن نهان؟
82.15
گفت ترسیدم،
ادب بگذاشتم گفت
هم من پاس آنت
داشتم 82.16
هر كه آرد
حرمت او، حرمت
برد هر
كه آرد قند،
لوزینه خورد 82.17
طیبات از
بهر كه؟ للطیبین یار
را خوش كن،
مرنجان و ببین 83.
تمثیل 83.1
یك مثل ای
دل پی فرقی بیار تا
بدانی جبر را
از اختیار 83.2
دست كان
لرزان بود از
ارتعاش و
آن كه دستی را
تو لرزانی ز
جاش 83.3
هر دو
جنبش آفریدۀ
حق شناس لیك
نتوان كرد این
با آن قیاس 83.4
* زین پشیمانی
كه لرزانیدی
اش چون
پشیمان نیست
مرد مرتعش 83.5
* مرتعش را
كی پشیمان دیده
ای بر
چنین جبری تو
برچسبیده ای 83.6
بحث عقل
است این چه
عقل آن حیله
گر تا
ضعیفی ره برد
آن جا مگر 83.7
بحث عقلی
گر در و مرجان
بود آن
دگر باشد كه
بحث جان بود 83.8
بحث جان
اندر مقامی دیگر
است بادۀ
جان را قوامی
دیگر است 83.9
آن زمان
كه بحث عقلی
ساز بود این
عمر با بو
الحكم هم راز
بود 83.10
چون عمر
از عقل آمد سوی
جان بو
الحكم بو جهل
شد در بحث آن 83.11
سوی عقل و
سوی حس او
كامل است گر چه خود
نسبت به جان
او جاهل است 83.12
بحث عقل و
حس اثر دان یا
سبب بحث
جانی یا عجب یا
بوالعجب 83.13
ضوء جان
آمد نماند ای
مستضی لازم
و ملزوم و نافی
مقتضی 83.14
ز آن كه بینایی
كه نورش بازغ
است از
دلیل چون عصا
بس فارغ است 84.
تفسیر آیه وَ
هُوَ
مَعَكُمْ أَینَ
ما كُنْتُمْ و
بیان آن 84.1
بار دیگر
ما به قصه آمدیم ما
از این قصه
برون خود كی
شدیم 84.2
گر به جهل
آییم، آن
زندان اوست ور
به علم آییم،
آن ایوان اوست
84.3
ور به
خواب آییم،
مستان وی ایم ور
به بیداری، به
دستان وی ایم 84.4
ور بگرییم
ابر پر زرق وی
ایم ور
بخندیم آن
زمان برق وی ایم
84.5
ور به خشم
و جنگ، عكس قهر
اوست ور
به صلح و عذر،
عكس مهر اوست 84.6
ما كه ایم
اندر جهان پیچ
پیچ چون
الف، او خود
چه دارد؟ هیچ
هیچ 84.7
چون الف
گر تو مجرد میشوی اندر
این ره مرد
مفرد میشوی 84.8
جهد کن
تا ترک غیر حق
کنی دل
از این دنیای
فانی برکنی 85.
سؤال كردن
رسول روم از
عمر از سبب
ابتلای ارواح
با این آب و گل
اجساد 85.1
این سخن
را نیست پایان
ای پسر از
رسول روم بر
گو وز عمر 85.2
از عمر
چون آن رسول این
را شنید روشنیی
در دلش آمد پدید 85.3
محو شد پیشش
سوال و هم
جواب گشت
فارغ از خطاء
و از صواب 85.4
اصل را دریافت
بگذشت از فروع بهر
حکمت کرد در
پرسش شروع 85.5
گفت یا
عمر چه حكمت
بود و سرّ حبس آن
صافی در این
جای كدر 85.6
آب صافی
در گلی پنهان
شده جان
صافی بستۀ
ابدان شده 85.7
* فائده
فرما که این
حکمت چه بود مرغ
را اندر قفس
کردن چه سود 85.8
گفت تو
بحثی شگرفی می
كنی معنیی
را بند حرفی می
كنی 85.9
حبس كردی
معنی آزاد را بند
حرفی كرده ای
تو باد را 85.10
از برای
فائده این
كرده ای تو
كه خود از
فائده در پرده
ای 85.11
آن كه از وی
فائده زائیده
شد چون
نبیند آن چه
ما را دیده شد 85.12
صد هزاران
فائده ست و هر یكی صد
هزاران پیش آن
یك اندكی 85.13
آن دم
لطفش که جان
جانهاست چون
بود خالی ز
معنی گوی راست
85.14
آن دم
نطقت که جزو
جزوهاست فائده
شد کلّ کل خالی
چراست 85.15
تو كه جزوی،
كار تو با
فائده ست پس چرا
در طعن كل آری
تو دست 85.16
گفت را گر
فائده نبود
مگو ور
بود هِل
اعتراض و شكر
جو 85.17
شكر یزدان
طوق هر گردن
بود نی
جدال و رو ترش
كردن بود 85.18
گر ترش رو
بودن آمد شكر
و بس همچو
سركه شكر گویی
نیست كس 85.19
سركه را
گر راه باید در
جگر گو
برو سركنگبین
شو از شكر 86. در
بیان حدیث من
أراد أن یجلس
مع الله فلیجلس
مع أهل التصوف 86.1
معنی اندر
شعر جز با خبط
نیست چون
قلاسنگ است
آنرا ضبط نیست
86.2
آن رسول اینجا
رسید و شاه شد واله
اندر قدرت
الله شد 86.3
آن رسول
از خود بشد زین
یك دو جام نی رسالت یاد
ماندش نی پیام
86.4
سیل چون
آمد به دریا
بحر گشت دانه
چون آمد به
مزرع کشت گشت 86.5
چون تعلق یافت
نان با
بوالبشر نان
مرده زنده گشت
و با خبر 86.6
موم و هیزم
چون فدای نار
شد ذات
ظلمانی او
انوار شد 86.7
سنگ سرمه
چون كه شد در دیده
گان گشت
بینایی شد آن
جا دیدبان 86.8
ای خنك آن
مرده كز خود رسته
شد در
وجود زنده ای
پیوسته شد 86.9
وای آن
زنده كه با
مرده نشست مرده
گشت و زندگی
از وی بجست 86.10
چون تو در
قرآن حق بگریختی با
روان انبیا آمیختی
86.11
هست قرآن
حالهای انبیا ماهیان
بحر پاك كبریا 86.12
ور بخوانی
و نه ای قرآن
پذیر انبیا
و اولیا را دیده
گیر 86.13
ور پذیرایی
چو بر خوانی
قصص مرغ
جانت تنگ آید
در قفس 86.14
مرغ كاو
اندر قفس
زندانی است می
نجوید رستن از
نادانی است 86.15
روحهایی
كز قفسها رسته
اند انبیا
و رهبر شایسته
اند 86.16
از برون
آوازشان آید
بدین كه
رَهِ رَستن
ترا این است این
86.17
ما به دین
رستیم زین تنگین
قفس غیر
این ره نیست
چارۀ این قفس 86.18
خویش را
رنجور ساز و
زار زار تا
ترا بیرون
كنند از
اشتهار 86.19
كه اشتهار
خلق بندی محكم
است در
ره این از بند
آهن كی كم است 86.20
* یک حکایت
بشنو ای زیبا
رفیق تا
بدانی شرط این
بحر عمیق 86.21
بشنو
اکنون داستانی
در مثال تا
شوی واقف بر
اسرار مقال 87. قصۀ
آن بازرگان كه
به هندوستان
به تجارت میرفت
و پیغام دادن
طوطی محبوس
بطوطیان
هندوستان 87.1
بود
بازرگانی او
را طوطیی در قفس
محبوس زیبا
طوطیی 87.2
چون كه
بازرگان سفر
را ساز كرد سوی
هندستان شدن
آغاز كرد 87.3
هر غلام و
هر كنیزی را ز
جود گفت
بهر تو چه آرم
گوی زود 87.4
هر یكی از
وی مرادی
خواست كرد جمله
را وعده بداد
آن نیك مرد 87.5
گفت طوطی
را چه خواهی
ارمغان كارمت
از خطۀ
هندوستان 87.6
گفتش آن
طوطی كه آنجا
طوطیان چون
ببینی كن ز
حال من بیان 87.7
كان فلان
طوطی كه مشتاق
شماست از
قضای آسمان در
حبس ماست 87.8
بر شما
كرد او سلام و
داد خواست واز
شما چاره و ره
ارشاد خواست 87.9
گفت می شاید
كه من در اشتیاق جان
دهم اینجا بمیرم
در فراق 87.10
این روا
باشد كه من در
بند سخت گه
شما بر سبزه
گاهی بر درخت 87.11
این چنین
باشد وفای
دوستان من
در این حبس و
شما در بوستان
87.12
یاد آرید
ای مهان زین
مرغ زار یك
صبوحی در میان
مرغزار 87.13
یاد یاران
یار را میمون
بود خاصه
كان لیلی و این
مجنون بود 87.14
ای حریفان
بابت موزون
خود من
قدحها می خورم
پر خون خود 87.15
یك قدح می
نوش كن بر یاد
من گر
همی خواهی كه
بدهی داد من 87.16
یا به یاد
این فتادۀ خاك
بیز چون
كه خوردی جرعه
ای بر خاك ریز 87.17
ای عجب آن
عهد و آن
سوگند كو وعده های
آن لب چون قند
كو 87.18
گر فراق
بنده از بد
بندگی است چون
تو با بد بد كنی
پس فرق چیست 87.19
ای بدی كه
تو كنی در خشم
و جنگ با
طرب تر از
سماع و بانگ
چنگ 87.20
ای جفای
تو ز دولت
خوبتر و
انتقام تو ز
جان محبوبتر 87.21
نار تو این
است نورت چون
بود ماتم
این تا خود كه
سورت چون بود 87.22
از
حلاوتها كه
دارد جور تو وز
لطافت كس نیابد
غور تو 87.23
* یاد آور
از محبتهای ما حق
مجلسها و
صحبتهای ما 87.24
نالم و
ترسم كه او
باور كند وز
ترحم جور را
كمتر كند 87.25
عاشقم بر
لطف و بر قهرش
به جدّ ایعجب
من عاشق این
هر دو ضد 87.26
و الله ار
زین خار در
بستان شوم همچو
بلبل زین سبب
نالان شوم 87.27
این عجب
بلبل كه بگشاید
دهان تا
خورد او خار
را با گلستان 87.28
این نه
بلبل این نهنگ
آتشی است جمله
ناخوشهای عشق
او را خوشی
است 87.29
عاشق كل
است و خود كل
است او عاشق
خویش است و
عشق خویش جو 87.30
قصۀ طوطی
جان زین سان
بود كو
كسی كو محرم
مرغان بود 87.31
كو یكی
مرغی ضعیفی بی
گناه و
اندرون او سلیمان
با سپاه 88.
صفت اجنحۀ طیور
عقول الهی 88.1
چون بنالد
زار بی شكر و
گله افتد
اندر هفت
گردون غلغله 88.2
هر دمش صد
نامه صد پیك
از خدا یا
ربی زو شصت لبیك
از خدا 88.3
زلت او به
ز طاعت پیش حق نزد
كفرش جمله ایمانها
خلق 88.4
هر دمی او
را یكی معراج
خاص بر
سر تاجش نهد
صد تاج خاص 88.5
صورتش بر
خاك و جان بر
لامكان لامكانی
فوق وهم
سالكان 88.6
لامكانی نی
كه در فهم آیدت هر
دمی در وی خیالی
زایدت 88.7
بل مكان و
لامكان در حكم
او همچو
در حكم بهشتی
چارجو 88.8
شرح این
كوته كن و رخ زین
بتاب دم
مزن و الله
اعلم بالصواب 89. دیدن
خواجه طوطیان
هندوستان را
در دشت و پیغام
رسانیدن از آن
طوطی 89.1
باز می
گردیم از این
ای دوستان سوی
مرغ و تاجر و
هندوستان 89.2
مرد
بازرگان پذیرفت
آن پیام كاو
رساند سوی جنس
از وی سلام 89.3
چون كه تا
اقصای
هندوستان رسید در بیابان
طوطی چندی بدید 89.4
مركب
استانید و پس
آواز داد آن
سلام و آن
امانت باز داد 89.5
طوطیی ز
آن طوطیان لرزید
و پس اوفتاد
و مرد و
بگسستش نفس 89.6
شد پشیمان
خواجه از گفت
خبر گفت
رفتم در هلاك
جانور 89.7
این مگر
خویش است با
آن طوطیك این مگر
دو جسم بود و
روح یك 89.8
این چرا
كردم چرا دادم
پیام سوختم
بی چاره را زین
گفت خام 89.9
این زبان
چون سنگ و هم
آهن وش است و
آنچه بجهد از
زبان چون آتش
است 89.10
سنگ و آهن
را مزن بر هم
گزاف گه
ز روی نقل و گه
از روی لاف 89.11
ز آنكه
تاریك است و
هر سو پنبه
زار در
میان پنبه چون
باشد شرار 89.12
ظالم آن
قومی كه چشمان
دوختند وز
سخنها عالمی
را سوختند 89.13
عالمی را یك
سخن ویران كند روبهان
مرده را شیران
كند 89.14
جانها در
اصل خود عیسی
دمند یك
زمان زخمند و
گاهی مرهمند 89.15
گر حجاب
از جانها
برخاستی گفتِ
هر جانی مسیح
آساستی 89.16
گر سخن
خواهی كه گویی
چون شكر صبر
كن از حرص و این
حلوا مخور 89.17
صبر باشد
مشتهای زیركان هست
حلوا آرزوی
كودكان 89.18
هر كه صبر
آورد گردون بر
رود هر
كه حلوا خورد
واپس تر رود 89.19
صاحب دل
را ندارد آن زیان گر
خورد او زهر
قاتل را عیان 89.20
ز آنكه
صحت یافت از
پرهیز رست طالب
مسكین میان تب
در است 90.
تفسیر قول فرید
الدین عطار
قدس الله
روحه: تو
صاحب نفسی ای
غافل میان خاك
خون می خور ---- كه صاحب
دل اگر زهری
خورد آن انگبین
باشد 90.1
گفت پیغمبر
كه ای طالب ِجری هان
مكن با هیچ
مطلوبی
ِمری 90.2
در تو
نمرودی است
آتش در مرو رفت
خواهی اول
ابراهیم شو 90.3
چون نه ای
سباح و نه دریاییی در
میفكن خویش از
خود راییی 90.4
او ز قعر
بحر گوهر آورد از
زیانها سود بر
سر آورد 90.5
كاملی گر
خاك گیرد زر
شود ناقص
ار زر برد
خاكستر شود 90.6
چون قبول
حق بود آن مرد
راست دست
او در كارها
دست خداست 90.7
دست ناقص
دست شیطان است
و دیو ز
آن كه اندر
دام تلبیس است
و ریو 90.8
جهل آید پیش
او دانش شود جهل
شد علمی كه در
ناقص رود 90.9
هر چه گیرد
علتی، علت شود كفر
گیرد كاملی،
ملت شود 90.10
ای مری
كرده پیاده با
سوار سر
نخواهی برد
اكنون پای دار 91.
تعظیم ساحران
مر موسی را علیه
السلام كه چه
فرمایی اول تو
اندازی عصا یا
ما 91.1
ساحران در
عهد فرعون لعین چون
مری كردند با
موسی به كین 91.2
لیك موسی
را مقدم
داشتند ساحران
او را مكرم
داشتند 91.3
ز آن كه
گفتندش كه:
فرمان آن توست گر تو
می خواهی عصا
بفكن نخست 91.4
گفت نی
اول شما ای
ساحران افكنید
آن مكرها را
در میان 91.5
این قدر
تعظیم ایشان
را خرید كز
مری آن دست و
پاهاشان برید 91.6
ساحران
چون قدر او
نشناختند دست و
پا در جرم آن
درباختند 91.7
لقمه و
نكته ست كامل
را حلال تو
نه ای كامل
مخور می باش
لال 91.8
تو چو گوشی
او زبان نی
جنس تو گوشها
را حق بفرمود
أَنْصِتُوا 91.9
كودك اول
چون بزاید شیر
نوش مدتی
خامش بود او
جمله گوش 91.10
مدتی می
بایدش لب
دوختن از
سخنگویان سخن
آموختن 91.11
* تا نیاموزد
نگوید صد یکی ور
بگوید حشو گوید
بی شکی 91.12
ور نباشد
گوش، تی تی می
كند خویشتن
را گنگ گیتی می
كند 91.13
كرّ اصلی
كش نبود آغاز
گوش لال
باشد كی كند
در نطق جوش 91.14
ز آن كه
اول سمع باید
نطق را سوی
منطق از ره
سمع اندر آ 91.15
ادخلوا
الأبیات من
أبوابها و
اطلبوا
الارزاق من
أسبابها 91.16
نطق كان
موقوف راه سمع
نیست جز
كه نطق خالق بی
طمع نیست 91.17
مبدع است
او تابع استاد
نی مسند
جمله و را
اسناد نی 91.18
باقیان هم
در حرف هم در
مقال تابع
استاد و محتاج
مثال 91.19
زین سخن
گر نیستی بیگانه
ای دلق
و اشكی گیر و
جو ویرانه ای 91.20
ز آن كه
آدم ز آن عتاب
از اشك رست اشكِ
تر باشد، دم
توبه پرست 91.21
بهر گریه
آمد آدم بر زمین تا
بود گریان و
نالان و حزین 91.22
آدم از
فردوس و از
بالای هفت پای
ماچان از برای
عذر رفت 91.23
گر ز پشت
آدمی وز صُلب
او در
طلب می باش هم
در ُطلب او 91.24
* تو چه دانی
ذوق آب ای شیشه
دل زانکه
همچو خر شدی
تو پا به گل 91.25
ز آتش دل و
آب دیده نقل
ساز بوستان
از ابر و خورشید
است تاز 91.26
تو چه دانی
ذوق آب دیده
گان عاشق
نانی تو چون
نادیدگان 91.27
گر تو این
انبان ز نان
خالی كنی پر ز
گوهرهای
اجلالی كنی 91.28
طفل جان
از شیر شیطان
باز كن بعد
از آنش با ملك
انباز كن 91.29
تا تو تاریك
و ملول و تیره
ای دان
كه با دیو لعین
همشیره ای 91.30
لقمه ای
كان نور افزود
و كمال آن
بود آورده از
كسب حلال 91.31
روغنی كاید
چراغ ما كشد آب
خوانش چون
چراغی را كشد 91.32
علم و حكمت
زاید از لقمۀ
حلال عشق
و رقت آید از
لقمۀ حلال 91.33
چون ز
لقمه تو حسد بینی
و دام جهل
و غفلت زاید،
آن را دان
حرام 91.34
هیچ گندم
كاری و جو بر
دهد؟ دیده
ای اسبی، كه
كرۀ خر دهد؟ 91.35
لقمه تخم
است و برش اندیشه
ها لقمه
بحر و گوهرش
اندیشه ها 91.36
زاید از
لقمۀ حلال
اندر دهان میل
خدمت عزم سوی
آن جهان 91.37
* زاید از
لقمه حلال ای
مه حضور در
دل پاک تو و در
دیده نور 91.38
* این سخن
پایان ندارد ای
کیا بحث
با زرگان و
طوطی کن بیا 92.
باز گفتن
بازرگان با
طوطی آنچه در
هندوستان دیده
92.1
كرد
بازرگان
تجارت را تمام باز
آمد سوی منزل
شاد كام 92.2
هر غلامی
را بیاورد
ارمغان هر
كنیزك را ببخشید
او نشان 92.3
گفت طوطی
ارمغان بنده
كو آنچه
گفتی وآنچه دیدی
باز گو 92.4
گفت نی من
خود پشیمانم
از آن دست
خود خایان و
انگشتان گزان 92.5
که چرا پیغام
خامی از گزاف بردم
از بی دانشی و
از نشاف 92.6
گفت ای
خواجه پشیمانی
ز چیست چیست
آن كاین خشم و
غم را مقتضی
است 92.7
گفت گفتم
آن شكایتهای
تو با
گروهی طوطیان
همتای تو 92.8
آن یكی
طوطی ز دردت
بوی برد زهره
اش بدرید و
لرزید و بمرد 92.9
من پشیمان
گشتم این گفتن
چه بود لیك
چون گفتم پشیمانی
چه سود 92.10
نكته ای
كان جست ناگه
از زبان همچو
تیری دان كه
جست آن از
كمان 92.11
وا نگردد
از ره آن تیر ای
پسر بند
باید كرد ِسیلی
را ز َسر 92.12
چون گذشت
از سر جهانی
را گرفت گر
جهان ویران
كند نبود شگفت
92.13
فعل را در
غیب اثرها
زادنی است و آن
موالیدش به
حكم خلق نیست 92.14
بی
شریكی جمله
مخلوق خداست آن
موالید ار چه
نسبتشان به
ماست 92.15
زید پرانید
تیری سوی عَمر عَمر
را بگرفت تیرش
همچو نمر 92.16
مدت سالی
همی زایید درد دردها
را آفریند حق
نه مرد 92.17
عَمر دائم
ماند در درد و
وجل دردها
می زاید آن جا
تا اجل 92.18
ز آن موالید
وجع چون مُرد
او زید
را ز اول سبب
قتال گو 92.19
آن وجعها
را بدو منسوب
دار گر
چه هست آن
جمله صُنع
كردگار 92.20
همچنین
كسب و دم و دام
و جماع آن
موالید است حق
را مستطاع 92.21
بسته درهای
موالید از سبب چون
پشیمان شد ولی
ز آن دست رب 92.22
اولیا را
هست قدرت از
اله تیر
جسته باز
آرندش ز راه 92.23
گفته
ناگفته كند از
فتح باب تا
از آن نی سیخ
سوزد نی كباب 92.24
از همه
دلها كه آن
نكته شنید آن
سخن را كرد
محو و ناپدید 92.25
گرت برهان
باید و حجت
مها باز
خوان مِنْ آیةٍ
أَوْ ننسها 92.26
آیت
أَنْسَوْكُمْ
ذِكْرِی
بخوان قدرت
نسیان
نهادنشان
بدان 92.27
چون به
تذكیر و به نسیان
قادراند بر همه
دلهای خلقان
قاهراند 92.28
چون به نسیان
بست او راه
نظر كار
نتوان كرد ور
باشد هنر 92.29
خذتموا
سخریهً اهل
السمو از
نبی خوانید تا
أنسوكم 92.30
صاحب دِه
پادشاه
جسمهاست صاحب
دل شاه دلهای
شماست 92.31
فرع دید
آمد عمل بی هیچ
شك پس
نباشد مردم
الا مردمك 92.32
مردمش چون
مردمک دیدند
خُرد در
بزرگی مردمک
کس پی نبرد 92.33
من تمام این
نیارم گفت از
آن منع
می آید ز صاحب
مركزان 92.34
چون
فراموشی خلق و
یادشان با
وی است، او میرسد
فریادشان 92.35
صد هزاران
نیك و بد را آن
بَهی می
كند هر شب ز
دلهاشان تهی 92.36
روز دلها
را از آن پر می
كند آن
صدفها را پر
از در می كند 92.37
آن همه
اندیشۀ پیشانها می
شناسند از هدایت
جانها 92.38
پیشه و
فرهنگ تو آید
به تو تا
در اسباب بگشاید
به تو 92.39
پیشۀ زرگر
به آهنگر نشد خوی
این خوش خو
بدان منكر نشد 92.40
پیشه ها و
خلقها همچون
جهیز سوی
خصم آیند روز
رستخیز 92.41
* صورتی
کان برنهادت
غالبست هم
بران تصویر
حشرت واجبست 92.42
پیشه ها و
خلقها از بعد
خواب واپس
آید هم به خصم
خود شتاب 92.43
پیشه ها و
اندیشه ها در
وقت صبح هم
بدانجا شد كه
بود آن حُسن و
قبح 92.44
چون
كبوترهای پیك
از شهرها سوی
شهر خویش آرد
بهرها 92.45
هر چه بینی
سوی اصل خود
رود جزو
سوی کلّ خود
راجع شود 93. شنیدن
آن طوطی حركت
آن طوطی را و
مردن و نوحه کردن
خواجه 93.1
چون شنید
آن مرغ كان
طوطی چه كرد پس
بلرزید
اوفتاد و گشت
سرد 93.2
خواجه چون
دیدش فتاده
همچنین بر
جهید و زد كله
را بر زمین 93.3
چون بدین
رنگ و بدین
حالش بدید خواجه
بر جست و گریبان
را درید 93.4
گفت ای
طوطی خوب خوش
حنین هین
چه بودت این
چرا گشتی چنین
93.5
ای دریغا
مرغ خوش آواز
من ای
دریغا همدم و
همراز من 93.6
ای دریغا
مرغ خوش الحان
من راح
روح و روضه
رضوان من 93.7
گر سلیمان
را چنین مرغی
بدی كی
دگر مشغول آن
مرغان شدی 93.8
ای دریغا
مرغ كه ارزان یافتم زود
روی از روی او
بر تافتم 93.9
ای زبان
تو بس زیانی
بر وری چون
تویی گویا چه
گویم مر ترا 93.10
ای زبان
هم آتش و هم
خرمنی چند
این آتش در این
خرمن زنی 93.11
در نهان
جان از تو
افغان می كند گر
چه هر چه گوئیش
آن می كند 93.12
ای زبان
هم گنج بی پایان
تویی ای
زبان هم رنج بی
درمان تویی 93.13
هم صفیر و
خدعۀ مرغان تویی هم
بلیس و ظلمت
کفران توئی 93.14
هم خفیر و
رهبر یاران
توئی هم
انیس وحشت
هجران تویی 93.15
چند امانم
می دهی ای بی
امان ای
تو زه كرده به
كین من كمان 93.16
نك بپرانیده
ای مرغ مرا در
چراگاه ستم،
كم كن چرا 93.17
یا جواب
من بگو یا داد
ده یا
مرا اسباب شادی
یاد ده 93.18
ای دریغا
نور ظلمت سوز
من ای
دریغا صبح روز
افروز من 93.19
ای دریغا
مرغ خوش پرواز
من ز
انتها پریده
تا آغاز من 93.20
عاشق رنج
است نادان تا
ابد خیز
لا أُقْسِمُ
بخوان تا فِی
كبد 93.21
از كبد
فارغ بدم با
روی تو وز
زبد صافی بدم
در جوی تو 93.22
این دریغاها
خیال دیدن است وز
وجود نقد خود
ببریدن است 93.23
غیرت حق
بود، با حق
چاره نیست كو
دلی كز حكم حق
صد پاره نیست؟
93.24
غیرت آن
باشد كه آن غیر
همه ست آنكه
افزون از بیان
و دمدمه ست 93.25
ای دریغا
اشك من دریا
بدی تا
نثار دلبر زیبا
شدی 93.26
طوطی من
مرغ زیرك سار
من ترجمان
فكرت و اسرار
من 93.27
هر چه روزی
داد و ناداد
آمدم او
ز اول گفت تا یاد
آیدم 93.28
طوطیی كاید
ز وحی آواز او پیش
از آغاز وجود
آغاز او 93.29
اندرون
توست آن طوطی
نهان عكس
او را دیده تو
بر این و آن 93.30
می برد
شادیت را، تو
شاد از او می پذیری
ظلم را چون داد
از او 93.31
ای كه جان
از بهر تن میسوختی سوختی
جان را و تن
افروختی 93.32
سوختم من،
سوخته خواهد
كسی؟ تا
ز من آتش زند
اندر خسی 93.33
سوخته چون
قابل آتش بود سوخته
بستان كه آتش
كش بود 93.34
ای دریغا
ای دریغا ای
دریغ كانچنان
ماهی نهان شد
زیر میغ 93.35
چون زنم
دم كاتش دل تیز
شد شیر
هجر آشفته و
خون ریز شد 93.36
آنكه او
هوشیار خود
تند است و،
مست چون
بود، چون او
قدح گیرد به
دست ؟ 93.37
شیر مستی
كز صفت بیرون
بود از
بسیط مرغزار
افزون بود 93.38
قافیه اندیشم
و دلدار من گویدم
مندیش، جز دیدار
من 93.39
خوش نشین
ای قافیه اندیش
من قافیۀ
دولت تویی در
پیش من 93.40
حرف چه
بود تا تو اندیشی
از آن صوت
چه بود؟ خار دیوار
رزان 93.41
حرف و صوت
و گفت را بر هم
زنم تا
كه بی این هر
سه با تو دم
زنم 93.42
آن دمی كز
آدمش كردم
نهان با
تو گویم ای تو
اسرار جهان 93.43
آن دمی را
كه نگفتم با
خلیل و
آن دمی را كه
نداند جبرئیل 93.44
آن دمی كز
وی مسیحا دم
نزد حق
ز غیرت نیز بی
ما هم نزد 93.45
ما چه
باشد در لغت
اثبات و نفی من
نه اثباتم،
منم بی ذات و
نفی 93.46
من كسی در
ناكسی دریافتم پس
كسی در ناكسی
دربافتم 93.47
جمله
شاهان پست،
پست خویش را جمله
خلقان مست،
مست خویش را 93.48
جمله
شاهان بندۀ
بندۀ خودند جمله
خلقان مردۀ
مردۀ خودند 93.49
می شود صیاد،
مرغان را شكار تا
كند ناگاه ایشان
را شكار 93.50
بی دلان
را دلبران
جسته به جان جمله
معشوقان شكار
عاشقان 93.51
هر كه
عاشق دیدی اش
معشوق دان كو
به نسبت هست
هم این و هم آن 93.52
تشنگان گر
آب جویند از
جهان آب
هم جوید به
عالم تشنگان 93.53
چونكه
عاشق اوست تو
خاموش باش او چو
گوشت میدهد تو
گوش باش 93.54
بند كن
چون سیل سیلانی
كند ور
نه رسوایی و ویرانی
كند 93.55
من چه غم
دارم كه ویرانی
بود زیر
ویران گنج
سلطانی بود 93.56
غرق حق
خواهد كه باشد
غرق تر همچو
موج بحر جان زیر
و زبر 93.57
زیر دریا
خوشتر آید یا
زبر تیر
او دل كش تر آید
یا سپر 93.58
بس زبون
وسوسه باشی
دلا گر
طرب را باز دانی
از بلا 93.59
گر مرادت
را مذاق شكر
است بیمرادی
نی مراد دلبر
است 93.60
هر ستاره
اش خونبهای صد
هلال خون
عالم ریختن او
را حلال 93.61
ما بها و
خونبها را یافتیم جانب
جان باختن
بشتافتیم 93.62
ای حیات
عاشقان در
مردگی دل
نیابی جز كه
در دل بردگی 93.63
من دلش
جسته به صد
ناز و دلال او
بهانه كرده با
من از ملال 93.64
گفتم: آخر
غرق توست این
عقل و جان گفت رو رو
بر من این
افسون مخوان 93.65
من ندانم
آنچه اندیشیده
ای ای
دو دیده، دوست
را چون دیده ای
93.66
ای گران
جان خوار دیدستی
مرا زانكه
بس ارزان خرید
ستی مرا 93.67
هر كه او
ارزان خرد،
ارزان دهد گوهری
طفلی به قرصی
نان دهد 93.68
غرق عشقی
ام كه غرق است
اندر این عشقهای
اولین و آخرین
93.69
مجملش
گفتم نكردم من
بیان ور
نه هم لبها
بسوزد هم دهان
93.70
من چو لب
گویم، لب دریا
بود من
چو لا گویم،
مراد الا بود 93.71
من ز شیرینی
نشستم رو ترش من
ز بسیاری
گفتارم خمش 93.72
تا كه شیرینی
ما از دو جهان در
حجاب رو ترش
باشد نهان 93.73
تا كه در
هر گوش ناید این
سخن یك
همی گویم ز صد
سر لدن 94.
تفسیر قول حكیم
سنائی بهرچه
از راه وامانی
چه كفر آن حرف
و چه ایمان ---
بهر چه از
دوست دور افتی
چه زشت آن نقش
و چه زیبا فی
معنی قول النبی:
إن سعدا لغیور
و أنا أغیر من
سعد و الله أغیر
منی و من غیرته
حرم
الْفَواحِشَ
ما ظَهَرَ
مِنْها وَ ما بَطَنَ 94.1
جمله عالم
ز آن غیور آمد
كه حق برد
در غیرت بر این
عالم سبق 94.2
او چو جان
است و جهان
چون كالبد كالبد
از جان پذیرد
نیك و بد 94.3
هر كه
محراب نمازش
گشت عین سوی
ایمان رفتنش میدان
تو شین 94.4
هر كه شد
مر شاه را او
جامه دار هست
خسران بهر
شاهش اتجار 94.5
هر كه با
سلطان شود او
همنشین بر
درش َشستن بود
حیف و غبین 94.6
دست بوسش
چون رسید از
پادشاه گر
گزیند بوس پا
باشد گناه 94.7
گر چه سر
بر پا نهادن
خدمت است پیش آن
خدمت خطا و
زلت است 94.8
شاه را غیرت
بود بر هر كه
او بو
گزیند بعد از
آن كه دید رو 94.9
غیرت حق
بر مثل گندم
بود كاه
خرمن غیرت
مردم بود 94.10
اصل غیرتها
بدانید از اله آن
خلقان فرع حق
بی اشتباه 94.11
شرح این
بگذارم و گیرم
گله از
جفای آن نگار
ده دله 94.12
نالم ایرا
ناله ها خوش آیدش از
دو عالم ناله
و غم بایدش 94.13
چون ننالم
تلخ از دستان
او؟ چون
نیم در حلقۀ
مستان او 94.14
چون نباشم
همچو شب بی
روز او بی
وصال روی روز
افروز او 94.15
ناخوش او
خوش بود در
جان من جان
فدای یار دل
رنجان من 94.16
عاشقم بر
رنج خویش و
درد خویش بهر
خشنودی شاه
فرد خویش 94.17
خاك غم را
سرمه سازم بهر
چشم تا
ز گوهر پر شود
دو بحر چشم 94.18
اشك كان
از بهر او
بارند خلق گوهر
است و اشك
پندارند خلق 94.19
من ز جان
جان شكایت می
كنم من
نیم شاكی روایت
می كنم 94.20
دل همی گوید
از او رنجیده
ام وز
نفاق سست می
خندیده ام 94.21
راستی كن
ای تو فخر
راستان ای
تو صدر و من
درت را آستان 94.22
آستان و
صدر در معنی
كجاست ما
و من كو آن طرف
كان یار ماست 94.23
ای رهیده
جان تو از ما و
من ای
لطیفۀ روح
اندر مرد و زن 94.24
مرد و زن
چون یك شود آن یك
تویی چون
كه یك ها محو
شد آنك تویی 94.25
این من و
ما بهر آن بر
ساختی تا
تو با خود نرد
خدمت باختی 94.26
* تا تو با
ما و تو یک
جوهر شوی عاقبت
محض چنان دلبر
شوی 94.27
تا من و
توها همه یك
جان شوند عاقبت
مستغرق جانان
شوند 94.28
این همه
هست و بیا ای
امر كُن ای
منزه از بیان
و از سخن 94.29
چشم
جسمانه تواند
دیدنت در
خیال آرد غم و
خندیدنت 94.30
دل كه او
بستۀ غم و خندیدن
است تو
مگو كاو لایق
آن دیدن است 94.31
آن كه او
بستۀ غم و
خنده بود او بدین
دو عاریت زنده
بود 94.32
باغ سبز
عشق كاو بی
منتهاست جز غم و
شادی در او بس
میوه هاست 94.33
عاشقی زین
هر دو حالت
برتر است بی بهار
و بی خزان سبز
و تر است 94.34
دِه زكات
روی خوب ای
خوب رو شرح
جان شرحه شرحه
باز گو 94.35
كز كرشمه
غمزۀ غمازه ای بر
دلم بنهاد داغ
تازه ای 94.36
من حلالش
كردم از خونم
بریخت من
همی گفتم حلال
او می گریخت 94.37
چون گریزانی
ز نالۀ خاكیان غم
چه ریزی بر دل
غمناكیان 94.38
ای كه هر
صبحی كه از
مشرق بتافت همچو
چشمۀ مشرقت در
جوش یافت 94.39
چون بهانه
میدهی شیدات
را ای
بهانه شِكرّ
لبهات را 94.40
ای جهان
كهنه را تو
جان نو از
تن بی جان و دل
افغان شنو 94.41
شرح گل
بگذار از بهر
خدا شرح
بلبل گو كه شد
از گل جدا 94.42
از غم و
شادی نباشد
جوش ما با
خیال و وهم
نبود هوش ما 94.43
حالت دیگر
بود كان نادر
است تو
مشو منكر كه
حق بس قادر
است 94.44
تو قیاس
از حالت انسان
مكن منزل
اندر جور و در
احسان مكن 94.45
جور و
احسان رنج و
شادی حادث است حادثان
میرند و حقشان
وارث است 94.46
صبح شد ای
صبح را پشت و
پناه عذر
مخدومی حسام
الدین بخواه 94.47
عذر خواه
عقل كل و جان
تویی جان
جان و تابش
مرجان تویی 94.48
تافت نور
صبح و ما از
نور تو در
صبوحی با می
منصور تو 94.49
دادۀ تو
چون چنین دارد
مرا باده
كه بود؟ تا
طرب آرد مرا 94.50
باده در
جوشش گدای جوش
ماست چرخ
در گردش اسیر
هوش ماست 94.51
باده از
ما مست شد نی
ما از او قالب
از ما هست شد نی
ما از او 94.52
ما چو
زنبوریم و
قالبها چو موم خانه
خانه كرده
قالب را چو
موم 94.53
بس دراز
است این حدیث
خواجه گو تا چه شد
احوال آن مرد
نكو 95.
رجوع به حكایت
خواجۀ تاجر 95.1
خواجه
اندر آتش و
درد و حنین صد
پراكنده همی
گفت این چنین 95.2
گه تناقض
گاه ناز و گه نیاز گاه
سودای حقیقت
گه مجاز 95.3
مرد غرقه
گشته جانی می
كند دست
را در هر گیاهی
می زند 95.4
تا كدامش
دست گیرد در
خطر دست
و پایی می زند
از بیم سر 95.5
دوست دارد
یار این آشفتگی كوشش
بیهوده به از
خفتگی 95.6
آن كه او
شاه است او بی
كار نیست ناله از
وی طرفه كاو بیمار
نیست 95.7
بهر این
فرمود رحمان ای
پسر
كُلَّ یوْمٍ
هُوَ فِی
شَأْنٍ ای پسر 95.8
اندر این
ره می تراش و می
خراش تا
دم آخر دمی
فارغ مباش 95.9
تا دم آخر
دمی آخر بود كه
عنایت با تو
صاحب سر بود 95.10
هر که می
كوشد اگر مرد
و زن است گوش
و چشم شاه جان
بر روزن است 95.11
* این سخن پایان
ندارد ای عمو قصه
طوطی و خواجه
بازگو 96.
برون انداختن
مرد تاجر طوطی
را از قفس و پریدن
طوطی مرده 96.1
بعد از
آنش از قفس بیرون
فکند طوطیك
پرید تا شاخ
بلند 96.2
طوطی مرده
چنان پرواز
كرد كافتاب
از چرخ تركی
تاز كرد 96.3
خواجه حیران
گشت اندر كار
مرغ بی
خبر ناگه بدید
اسرار مرغ 96.4
روی بالا
كرد و گفت ای
عندلیب از
بیان حال
خودمان ده نصیب
96.5
او چه كرد
آنجا كه تو
آموختی چشم
ما از مکر خود
بردوختی 96.6
ساختی مکری
و ما را سوختی سوختی
ما را و خود
افروختی 96.7
گفت طوطی
كو به فعلم
پند داد كه
رها كن نطق و
آواز و گشاد 96.8
زانكه
آوازت ترا در
بند كرد خویش
او مرده پی این
پند كرد 96.9
یعنی ای
مطرب شده با
عام و خاص مرده شو
چون من كه تا یابی
خلاص 96.10
دانه باشی
مرغكانت بر
چنند غنچه
باشی كودكانت
بر كنند 96.11
دانه
پنهان كن بكلی
دام شو غنچه
پنهان كن گیاه
بام شو 96.12
هر كه داد
او حسن خود را
در مزاد صد
قضای بد سوی
او رو نهاد 96.13
چشمها و
خشمها و رشكها بر
سرش ریزد چو
آب از مشكها 96.14
دشمنان او
را ز غیرت می
درند دوستان
هم روزگارش میبرند 96.15
آنكه غافل
بود از كشت
بهار او
چه داند قیمت
این روزگار 96.16
در پناه
لطف حق باید
گریخت كاو
هزاران لطف بر
ارواح ریخت 96.17
تا پناهی یابی
آن گه چه پناه آب
و آتش مر ترا
گردد سپاه 96.18
نوح و موسی
را نه دریا یار
شد؟ نی
بر اعداشان به
كین قهار شد؟ 96.19
آتش ابراهیم
را نی قلعه
بود؟ تا
بر آورد از دل
نمرود دود 96.20
كوه یحیی
را نه سوی خویش
خواند؟ قاصدانش
را به زخم سنگ
راند 96.21
گفت ای یحیی
بیا در من گریز تا
پناهت باشم از
شمشیر تیز 97.
وداع كردن طوطی
خواجه را و پریدن
97.1
یك دو
پندش داد طوطی
بی نفاق بعد
از آن گفتش
سلامُ الفراق 97.2
* الوداع ای
خواجه کردی
مرحمت کردی
آزادم ز قید و
مظلمت 97.3
* الوداع ای
خواجه رفتم تا
وطن هم
شوی آزاد روزی
همچو من 97.4
خواجه
گفتش فی أمان
الله برو مر مرا
اكنون نمودی
راه نو 97.5
* سوی
هندستان اصلی
رو نهاد بعد
شدت از فرج دل
گشته شاد 97.6
خواجه با
خود گفت كاین
پند من است راه
او گیرم كه این
ره روشن است 97.7
جان من
كمتر ز طوطی كی
بود جان
چنین باید كه
نیكو پی بود 98. در
بیان مضرت تعظیم
خلق و انگشت
نما شدن 98.1
تن قفس
شكل است، زان
شد خار جان در فریب
داخلان و
خارجان 98.2
اینش گوید
من شوم هم راز
تو و
آنش گوید نی
منم انباز تو 98.3
اینش گوید
نیست چون تو
در وجود در
کمال و فضل و
در احسان و
جود 98.4
آنش گوید:
هر دو عالم آن
توست جمله
جانهامان طفیل
جان توست 98.5
آنش خواند
گاه عیش و خرمی اینش
گوید گاه نوش
و مرهمی 98.6
او چو بیند
خلق را سر مست
خویش از
تكبر میرود از
دست خویش 98.7
او نداند
كه هزاران را
چو او دیو
افكند ست اندر
آب جو 98.8
لطف و
سالوس جهان
خوش لقمه ای
است كمترش
خور كان پر
آتش لقمه ای
است 98.9
آتشش
پنهان و ذوقش
آشكار دود
او ظاهر شود
پایان كار 98.10
تو مگو آن
مدح را من كی
خرم از
طمع می گوید
او پی می برم 98.11
مادحت گر
هَجو گوید بر
ملا روزها
سوزد دلت ز آن
سوزها 98.12
گر چه دانی
كاو ز حرمان
گفت آن كان
طمع كه داشت
از تو شد زیان 98.13
آن اثر می
ماندت در
اندرون در
مدیح این
حالتت هست
آزمون 98.14
آن اثر هم
روزها باقی
بود مایۀ
كبر و خداع
جان شود 98.15
لیک ننماید
چو شیرین است
مدح بد
نماید ز آن كه
تلخ افتد قدح 98.16
همچو
مطبوخ است و
حَبّ كان را
خوری تا
به دیری شورش
و رنج اندری 98.17
ور خوری
حلوا بود ذوقش
دمی این
اثر چون آن نمی
پاید همی 98.18
چون نمی
پاید همی ماند
نهان هر
ضدی را تو به
ضد آن بدان 98.19
چون شكر
ماند نهان تاثیر
او بعد
چندی دَمّل
آرد نیش جو 98.20
ور حب و
مطبوخ خوردی ای
ظریف اندرون
شد پاک زاخلاط
کثیف 98.21
نفس از بس
مدحها فرعون
شد كن
ذلیلَ النفس
هونا لا تسد 98.22
تا توانی
بنده شو سلطان
مباش زخم
كش چون گوی
شو، چوگان
مباش 98.23
ور نه چون
لطفت نماند وین
جمال از
تو آید آن حریفان
را ملال 98.24
آن جماعت
كت همی دادند
ریو چون
ببینندت بگویندت
كه دیو 98.25
جمله گویندت
چو بینندت به
در مرده
ای از گور خود
بر كرد سر 98.26
همچو امرد
كه خدا
نامش
كنند تا
بدین سالوس در
دامش كنند 98.27
چون به بد
نامی برآمد ریش
او دیو
را ننگ آید از
تفتیش او 98.28
دیو سوی
آدمی شد بهر
شر سوی
تو ناید كه از
دیوی بتر 98.29
تا تو بودی
آدمی دیو از پیَت می
دوید و می
چشانید او میَت
98.30
چون شدی
در خوی دیوی
استوار می
گریزد از تو دیو
ای نابكار 98.31
آنكه اندر
دامنت آویخت
او چون
چنین گشتی ز
تو بگریخت او 99. در
بیان تفسیر آیه
ما شاء الله
كان و ما لم یشاء
لم یکن 99.1
این همه
گفتیم لیك
اندر بسیچ بی
عنایات خدا هیچیم
هیچ 99.2
بی عنایات
حق و خاصان حق گر
ملك باشد سیاه
استش ورق 99.3
ای خدا ای
قادر بیچند و
چون واقفی
بر حال بیرون
و درون 99.4
ای خدا ای
فضل تو حاجت
روا با
تو یاد هیچ كس
نبود روا 99.5
این قدر
ارشاد تو بخشیده
ای تا
بدین بس عیب
ما پوشیده ای 99.6
قطره ای
دانش كه بخشیدی
ز پیش متصل
گردان به دریاهای
خویش 99.7
قطره ای
علم است اندر
جان من وارهانش
از هوا وز خاك
تن 99.8
پیش از آن
كاین خاكها
خسفش كنند پیش
از آن كان
بادها نشفش
كنند 99.9
گر چه چون
نشفش كند تو
قادری كش
از ایشان
واستانی واخری
99.10
قطره ای
كان در هوا شد یا
كه ریخت از
خزینۀ قدرت تو
كی گریخت 99.11
گر در آید
در عدم یا صد عدم چون
بخوانیش او
كند از سر قدم 99.12
صد هزاران
ضد ضد را می
كشد بازشان
حكم تو بیرون
می كشد 99.13
از عدمها
سوی هستی هر
زمان هست
یا رب كاروان
در كاروان 99.14
خاصه هر
شب جمله افكار
و عقول نیست
گردد جمله در
بحر نغول 99.15
باز وقت
صبح آن اللهیان بر
زنند از بحر
سر چون ماهیان
99.16
در خزان بین
صد هزاران شاخ
و برگ از
هزیمت رفته در
دریای مرگ 99.17
زاغ پوشیده
سیه چون نوحه
گر در
گلستان نوحه
كرده بر خضر 99.18
باز فرمان
آید از سالار
ده مر
عدم را كانچه
خوردی باز ده 99.19
آن چه
خوردی وآده ای
مرگ سیاه از نبات
و دارو و برگ و
گیاه 99.20
* ای برادر یک
دم از خود دور
شو با
خود آی و غرق
بحر نور شو 99.21
ای برادر
عقل یك دم با
خود آر دم
به دم در تو
خزان است و
بهار 99.22
باغ دل را
سبز و تر و
تازه بین پر ز
غنچۀ ورد و
سرو و یاسمین 99.23
ز انبهی
برگ پنهان
گشته شاخ ز انبهی
گل نهان صحرا
و كاخ 99.24
این سخنهایی
كه از عقل كل
است بوی
آن گلزار و
سرو و سنبل است
99.25
بوی گل دیدی
كه آن جا گل
نبود جوش
مل دیدی كه آن
جا مل نبود 99.26
بو قلاووز
است و رهبر مر
ترا می
برد تا خلد و
كوثر مر ترا 99.27
بو دوای
چشم باشد نور
ساز شد
ز بویی دیدۀ یعقوب
باز 99.28
بوی بد مر
دیده را تاری
كند بوی
یوسف دیده را یاری
كند 99.29
تو كه یوسف
نیستی یعقوب
باش همچو
او با گریه و
آشوب باش 99.30
چون تو شیرین
نیستی فرهاد
باش چون
نه ای لیلی چو
مجنون گرد فاش 100. در
بیان تفسیر
قول حکیم سنائی
قدس سره در این
ابیات ناز
را روئی بباید
همچو ورد --- چون
نداری گرد
بدخوئی مگرد زشت
باشد روی نازیبا
و ناز -------- سخت آید
چشم نابینا و
درد 100.1
بشنو این
پند از حكیم
غزنوی تا
بیابی در تن
كهنه نوی 100.2
* این رباعی
را شنو از جان
و دل تا
بکل بیرون شوی
از آب و گل 100.3
* پند او را
از دل و جان
گوش کن هوش
را جان ساز و
جان را گوش کن 100.4
* آن حکیم
غزنوی شیخ کبیر گفته
است این پند،
نیکو یاد گیر 100.5
پیش یوسف
نازش و خوبی
مكن جز
نیاز و آه یعقوبی
مكن 100.6
معنی مردن
ز طوطی بد نیاز در
نیاز و فقر
خود را مرده
ساز 100.7
تا دم عیسی
ترا زنده كند همچو
خویشت خوب و
فرخنده كند 100.8
از بهاران
كی شود سر سبز
سنگ خاك
شو تا گل بروئی
رنگ رنگ 100.9
سالها تو
سنگ بودی دل
خراش آزمون
را یك زمانی
خاك باش 101.
داستان پیر
چنگی كه در
عهد عمر از
بهر خدا روز بی
نوایی چنگ زد
میان گورستان 101.1
* در بیان این
شنو یک داستان تا
بدانی اعتقاد
راستان 101.2
آن شنید
ستی كه در عهد
عمر بود
چنگی مطربی با
كر و فر 101.3
بلبل از
آواز او بیخود
شدی یك
طرب ز آواز
خوبش صد شدی 101.4
مجلس و
مجمع دمش
آراستی وز
نوای او قیامت
خاستی 101.5
همچو
اسرافیل
كاوازش به فن مردگان
را جان در آرد
در بدن 101.6
یارسایل
بود اسرافیل
را از
سماعش پر
برُستی فیل را 101.7
* یا چو
داود از خوشی
نغمها جان
پراندی سوی
بستان خدا 101.8
سازد
اسرافیل روزی
ناله را جان
دهد پوسیدۀ صد
ساله را 101.9
اولیا را
در درون هم
نغمه هاست طالبان
را ز آن حیات بی
بهاست 101.10
نشنود آن
نغمه ها را
گوش حس كز
سخنها گوش حس
باشد نجس 101.11
نشنود نغمۀ
پری را آدمی كاو
بود ز اسرار
پریان اعجمی 101.12
گر چه هم
نغمۀ پری زین
عالم است نغمۀ دل
برتر از هر دو
دم است 101.13
كه پری و
آدمی زندانی
اند هر
دو در زندان این
نادانی اند 101.14
معشر
الجن، سورۀ
رحمان بخوان تستطیعوا
تنفذوا را باز
دان 101.15
* سورة
الرحمن بخوان
ای مبتدی تا شوی
بر سرّ پریان
مهتدی 101.16
* کار ایشانست
زآن سوی پری گرددت
روشن چو جوئی
رهبری 101.17
نغمه های
اندرون اولیا اولا
گوید كه ای
اجزای لا 101.18
هین ز لای
نفی سرها بر
زنید وین
خیال و وهم یك
سو افكنید 101.19
ای همه
پوسیده در كون
و فساد جان
باقیتان نروئید
و نزاد 101.20
گر بگویم
شمه ای ز آن
زخمه ها جانها
سر بر زنند از
دخمه ها 101.21
گوش را
نزدیك كن كان
دور نیست لیك نقل
آن به تو
دستور نیست 101.22
هین كه
اسرافیل وقت
اند اولیا مرده
را ز یشان حیات
است و نما 101.23
جانهای
مرده اندر گور
تن بر
جهد ز آوازشان
اندر كفن 101.24
گوید این
آواز ز آواها
جداست زنده
كردن كار آواز
خداست 101.25
* چون
بصورت اولیا
آگه شوند از طرب
گویند چون با
ره شوند 101.26
ما بمردیم
و بكلی كاستیم بانگ
حق آمد همه
برخاستیم 101.27
بانگ حق
اندر حجاب و بی
حجیب آن
دهد كو داد مریم
را ز جیب 101.28
ای فناتان
نیست كرده زیر
پوست باز
گردید از عدم
ز آواز دوست 101.29
مطلق آن
آواز خود از
شه بود گر
چه از حلقوم
عبد الله بود 101.30
گفته او
را من زبان و
چشم تو من
حواس و من رضا
و خشم تو 102. در
بیان تفسیر من
کان لله کان
الله له و بیان
آن 102.1
رو كه بی یسمع
و بی یبصر تویی سِر
تویی چه جای
صاحب سر تویی 102.2
چون شدی
من كان لله از
وله حق
ترا باشد كه
كان الله له 102.3
گه توئی
گویم ترا گاهی
منم هر
چه گویم آفتاب
روشنم 102.4
هر كجا
تابم ز مشكاتت
دمی حل
شد آن جا
مشكلات عالمی 102.5
هر کجا
تاریکی آمد
ناسزا از
فروغ ما شود
شمس الضحی 102.6
ظلمتی را
كافتابش بر
نداشت از
دم ما گردد آن
ظلمت چو چاشت 102.7
آدمی را
او به خویش
اسما نمود دیگران
را ز آدم اسما
می گشود 102.8
آب خواه
از جو بجو
خواه از سبو کاین
سبو را هم مدد
باشد زجو 102.9
نور خواه
از مه طلب
خواهی ز خور نور
مه هم
زآفتابست ای
پسر 102.10
مقتبس شو
زود چون یابی
نجوم گفت
پیغمبر که
اصحابی نجوم 102.11
خواه ز
آدم گیر نورش
خواه از او خواه
از خم گیر می
خواه از كدو 102.12
كاین كدو
با خم بپیوسته
است سخت نی
چو تو، شاد آن
كدوی نیك بخت 102.13
گفت طوبی
من رآنی مصطفا و
الذی یبصر لمن
وجهی رأی 102.14
چون چراغی
نور شمعی را
كشید هر
كه دید آن را یقین
آن شمع دید 102.15
همچنین تا
صد چراغ ار
نقل شد دیدن
آخر لقای اصل
شد 102.16
خواه از
نور پسین
بستان تو آن هیچ
فرقی نیست
خواه از شمع
دان 102.17
* خواه نور
از اولین
بستان بجان خواه
از نور پسین
فرقی مدان 102.18
خواه بین
نور از چراغ
آخرین خواه
بین نورش ز
شمع غابرین 103. در
بیان این حدیث
كه إن لربكم فی
أیام دهركم
نفحات ألا
فتعرضوا لها 103.1
گفت پیغمبر
كه نفحتهای حق اندر
این ایام می
آرد سبق 103.2
گوش و هش
دارید این
اوقات را در ربائید
این چنین
نفحات را 103.3
نفحه ای
آمد شما را دید
و رفت هر
كه را میخواست
جان بخشید و
رفت 103.4
نفحۀ دیگر
رسید آگاه باش تا
از این هم
وانمانی
خواجه تاش 103.5
جان آتش یافت
زآن آتش کشی جان
مرده یافت از
وی جنبشی 103.6
جان ناری یافت
از وی انطفا مرده
پوشید از بقای
او قبا 103.7
تازگی و
جنبش طوبی است
این همچو
جنبشهای
خلقان نیست این
103.8
گر در
افتد در زمین
و آسمان زهره
هاشان آب گردد
در زمان 103.9
خود ز بیم
این دم بی
منتها باز
خوان فَأَبَینَ
أَنْ یحملنها 103.10
ور نه خود
أَشْفَقنَ
مِنْها چون
بُدی گرنه
از بیمش دل كه
خون شدی 103.11
دوش دیگرگونه
این می داد
دست لقمۀ
چندی در آمد
ره ببست 103.12
بهر لقمه
گشته لقمانی
گرو وقت
لقمان است ای
لقمه برو 103.13
از هوای
لقمۀ این خار
خار از
كف لقمان برون
آرید خار 103.14
در كف او
خار و سایه اش
نیز نیست لیكتان
از حرص، آن تمییز
نیست 103.15
خار دان
آن را كه خرما
دیده ای ز
آن كه بس نان
كور و بس نادیده
ای 103.16
جان لقمان
كه گلستان
خداست پای
جانش خستۀ خاری
چراست 103.17
اشتر آمد
این وجود خار
خوار مصطفی
زادی بر این
اشتر سوار 103.18
اشترا تنگ
گلی بر پشت
توست كز
نسیمش در تو
صد گلزار رست 103.19
میل تو سوی
مغیلان است و
ریگ تا
چه گل چینی ز
خار مرده ریگ 103.20
ای بگشته
زین طلب از كو
به كو چند
گویی آن
گلستان كو و
كو 103.21
پیش از آن
كاین خار پا بیرون
كنی چشم
تاریك است،
جولان چون كنی
103.22
آدمی كاو
می نگنجد در
جهان در
سر خاری همی
گردد نهان 103.23
مصطفی آمد
كه سازد همدمی كلمینی
یا حمیراء كلمی
103.24
ای حمیرا
اندر آتش نه
تو نعل تا
ز نعل تو شود این
كوه لعل 103.25
این حمیراء
لفظ تانیث است
و جان نام
تانیث اش نهند
این تازیان 103.26
لیك از
تانیث جان را
باك نیست روح را
با مرد و زن
اشراك نیست 103.27
از مونث
واز مذكر برتر
است این
نه آن جان است
كز خشك و تر
است 103.28
این نه آن
جان است كافزاید
ز نان یا
گهی باشد چنین،
گاهی چنان 103.29
خوش كننده
ست و خوش و عین
خوشی بی
خوشی نبود خوشی،
ای مرتشی 103.30
چون تو شیرین
از شكر باشی
بود كان
شكر گاهی ز تو
غایب شود 103.31
زهر محضست
آنکه باشد بیوفاء هب
لنا یا ربّنا
نعم الوفاء 103.32
چون شكر
گردی ز تاثیر
وفا پس
شكر كی از شكر
باشد جدا 103.33
عاشق از
حق چون غذا یابد
رحیق عقل
آن جا گم شود،
گم ای رفیق 103.34
عقل جزوی
عشق را منكر
بود گر
چه بنماید كه
صاحب سر بود 103.35
زیرك و
داناست اما نیست
نیست تا
فرشته لا نشد،
اهریمنی است 103.36
او به قول
و فعل یار ما
بود چون
به حكم حال آیی،
لا بود 103.37
لا بود
چون او نشد از
هست نیست چون كه
طوعاً لا نشد
كرهاً بسی است
103.38
جان كمال
است و ندای او
كمال مصطفی
گویان ارحنا یا
بلال 103.39
ای بلال
افراز بانگ
سلسلت ز
آن دمی كاندر
دمیدم در دلت 103.40
* ای بلال ای
گلبنت را جان
سپار خیز
و بلبل وار
جان میکن نثار
103.41
ز آن دمی
كادم از آن
مدهوش شد هوش اهل
آسمان بی هوش
شد 103.42
مصطفی بیخویش
شد ز آن خوب
صوت شد
نمازش از شب
تعریس فوت 103.43
سر از آن
خواب مبارك بر
نداشت تا
نماز صبحدم
آمد به چاشت 103.44
در شب تعریس
پیش آن عروس یافت
جان پاك ایشان
دستبوس 103.45
عشق و جان
هر دو نهانند
و ستیر گر
عروسش خوانده
ام عیبی مگیر 103.46
از ملال یار
خامُش كردمی گر همو
مهلت بدادی یك
دمی 103.47
لیك می گوید
بگو هین عیب نیست جز
تقاضای قضای غیب
نیست 103.48
عیب باشد،
كاو نبیند جز
كه عیب عیب
كی بیند روان
پاك غیب 103.49
عیب شد
نسبت به مخلوق
جهول نی
به نسبت با
خداوند قبول 103.50
كفر هم
نسبت به خالق
حكمت است چون به
ما نسبت كنی
كفر، آفت است 103.51
ور یكی عیبی
بود با صد
صفات بر
مثال چوب باشد
در نبات 103.52
در ترازو
هر دو را یكسان
كشند ز
آنكه آن هر دو
چو جسم و جان
خوشند 103.53
پس بزرگان
این نگفتند از
گزاف جسم
پاكان همچو
جان افتاد صاف
103.54
گفتشان و
فعلشان و
ذکرشان جمله
جان مطلق آمد
بی نشان 103.55
جان دشمن
دارشان جسمیست
صرف چون
زیاد از نزد
او اسمیست صرف
103.56
آن به خاك
اندر شد و كل
خاك شد وین
نمك اندر شد و
كل پاك شد 103.57
آن نمك كز
وی محمد املح
است ز
آن حدیث با
نمك او افصح
است 103.58
این نمك
باقی است از میراث
او با
تواند آن
وارثان او،
بجو 103.59
پیش تو
شسته، ترا خود
پیش كو پیش
هستت جان پیش
اندیش كو 103.60
گر تو خود
را پیش و پس
کردی گمان بستۀ
جسمی و محرومی
ز جان 103.61
زیر و
بالا، پیش و
پس، وصف تن
است بی
جهتها زآن ِ
جان ِ روشن
است 103.62
بر گشا از
نور پاك شه
نظر تا
نپنداری تو
چون كوته نظر 103.63
كه همینی
در غم و شادی و
بس ای
عدم كو مر عدم
را پیش و پس؟ 103.64
* از وجود و
از عدم گر
بگذری از
حیات جاودانی
بر خوری 103.65
روز باران
است می رو تا
به شب نی
از این باران
از آن باران
رب 103.66
* هست
بارانها جز این
باران بدان که
نمیبیند ورا
جز چشم جان 103.67
* چشم جان
را پاک کن نیکو
نگر تا
از آن باران عیان
بینی خضر 104.
سؤال كردن صدیقه
(س) از پیغمبر (ص)
که باران شد و
جامه تو تر
نگشت و جواب
آنجناب 104.1
مصطفی روزی
به گورستان
برفت با
جنازۀ یاری از
یاران برفت 104.2
خاك را در
گور او آکنده
كرد زیر
خاك آن دانه
اش را زنده
كرد 104.3
این
درختانند
همچون خاكیان دستها
بر كرده اند
از خاكدان 104.4
سوی خلقان
صد اشارت می
كنند و
آنكه گوش استش
عبارت می كنند 104.5
* تیز
گوشان راز ایشان
بشنوند غافلان
آواز ایشان
نشنوند 104.6
با زبان
سبز و با دست
دراز از
ضمیر خاك می
گویند راز 104.7
همچو بطان
سر فرو برده
به آب گشته
طاوسان و بوده
چون غراب 104.8
در
زمستانشان
اگر محبوس كرد آن
غرابان را خدا
طاوس كرد 104.9
در
زمستانشان
اگر چه داد
مرگ زنده شان كرد
از بهار و داد
برگ 104.10
منكران گویند
خود هست این
قدیم این
چرا بندیم بر
رب كریم 104.11
جمله
پندارند کاین
خود دائم است واز
قدم این جمله
عالم قائم است
104.12
كوری ایشان
درون دوستان حق
برویانید باغ
و بوستان 104.13
هر گلی
كاندر درون بویا
بود آن
گل از اسرار
كل گویا بود 104.14
بوی ایشان
رغم انف
منكران گرد
عالم می رود
پرده دران 104.15
منكران
همچون جعل ز
آن بوی گل یا چو
نازك مغز در
بانگ دهل 104.16
خویشتن
مشغول می
سازند و غرق چشم
میدوزند از
لمعان برق 104.17
چشم می
دزدند و آن جا
چشم نی چشم
آن باشد كه بیند
مأمنی 104.18
چون ز
گورستان پیمبر
باز گشت سوی
صدیقه شد و هم
راز گشت 104.19
چشم صدیقه
چو بر رویش
فتاد پیش
آمد دست بر وی
می نهاد 104.20
بر عمامه
و روی او و موی
او بر
گریبان و بر و
بازوی او 104.21
گفت پیغمبر
چه می جویی
شتاب گفت
باران آمد
امروز از سحاب
104.22
جامه هایت
می بجویم در
طلب تر
نمی بینم ز
باران ای عجب 104.23
گفت چه بر
سر کشیدی از
ازار گفت
كردم آن ردای
تو خمار 104.24
گفت بهر
آن نمود ای
پاك ِجیب چشم
پاكت را خدا
باران غیب 104.25
نیست آن
باران از این
ابر شما هست
ابری دیگر و دیگر
سما 104.26
این چنین
باران ز ابر دیگر
است رحمت
حق در فزولش
مضمر است 104.27
* بشنو از
قول سنائی در
رموز معنئی
تا واقف آئی
بر کنوز 105.
تفسیر بیت حكیم
سنائی آسمانهاست
در ولایت جان
--------- كارفرمای
آسمان جهان در
ره روح پست و
بالاهاست ----
كوههای بلند و
دریاهاست 105.1
* گر تو
بگشائی ز باطن
دیده ای زود
یابی سرمه بگزیده
ای 105.2
* پیر دانا
اندر این رمزی
که گفت در
حقیقت زین صدف
درّی بسفت 105.3
غیب را
ابری و آبی دیگر
است آسمان
و آفتابی دیگر
است 105.4
ناید آن
الا كه بر
خاصان پدید باقیان
فِی لَبْسٍ
مِنْ خَلْقٍ
جدید 105.5
هست باران
از پی پروردگی هست
باران از پی
پژمردگی 105.6
نفع باران
بهاران بو
العجب باغ
را باران پاییزی
چو تب 105.7
آن بهاری،
ناز پروردش
كند وین
خزانی، ناخوش
و زردش كند 105.8
همچنین
سرما و باد و
آفتاب بر
تفاوت دان و
سر رشته بیاب 105.9
همچنین در
غیب انواع است
این در
زیان و سود و
در رنج و غبین 105.10
این دم
ابدال باشد ز
آن بهار در
دل و جان روید
از وی سبزه
زار 105.11
فعل باران
بهاری با درخت آید
از انفاسشان
با نیك بخت 105.12
گر درخت
خشك باشد در
مكان عیب
آن از باد جان
افزا مدان 105.13
باد كار
خویش كرد و
بروزید آن
كه جانی داشت
بر جانش گزید 105.14
* وانکه
جامد بود خود
واقف نشد وای آن
جانی که او
عارف نشد 105.15
* قول پیغمبر
شنو ای جان من دور
کن از خویشتن
انکار و ظن 106. در
معنی حدیث
اغتنموا برد
الربیع الی
آخره 106.1
گفت پیغمبر
ز سرمای بهار تن
مپوشانید یاران
زینهار 106.2
ز آن كه با
جان شما آن می
كند كان
بهاران با
درختان می كند 106.3
* پس غنیمت
باشد آن سرمای
او در
جهان بر
عارفان وقت جو
106.4
* در
بهاران جامه
از تن برکنید تن
برهنه جانب
گلشن روید 106.5
لیك بگریزید
از برد خزان كان
كند كان كرد
با باغ و رزان 106.6
راویان این
را به ظاهر
برده اند هم بر آن
صورت قناعت
كرده اند 106.7
بی خبر
بودند از سرّ
آن گروه كوه
را دیده ندیده
كان بكوه 106.8
آن خزان
نزد خدا نفس و
هواست عقل
و جان عین
بهار است و
بقاست 106.9
گر ترا
عقلیست جزوی
در نهان كامل
العقلی بجو
اندر جهان 106.10
جزو تو از
كل او كلی شود عقل
كل بر نفس چون
غلی شود 106.11
پس به تأویل
آن بود كانفاس
پاك چون
بهار است و حیات
برگ و تاك 106.12
از حدیث
اولیا نرم و
درشت تن
مپوشان ز آنكه
دینت راست پشت
106.13
گرم گوید،
سرد گوید، خوش
بگیر تا
ز گرم و سرد
بجهی وز سعیر 106.14
گرم و
سردش نو بهار
زندگی است مایۀ
صدق و یقین و
بندگی است 106.15
ز آن كه
زآن بستان
جانها زنده
است زآن
جواهر بحر دل
آکنده است 106.16
بر دل
عاقل هزاران
غم بود گر
ز باغ دل خلالی
كم شود 107.
پرسیدن صدیقه
(س) از پیامبر (ص)
كه سر باران
امروزینه چه
بود 107.1
پس سوالش
کرد صدیقه ز
صدق با
خشوع و با ادب
از جوش عشق 107.2
کای خلاصه
هستی و
زبدۀ وجود حكمت
باران امروزین
چه بود 107.3
این ز
بارانهای
رحمت بود یا بهر
تهدید است و
عدل كبریا 107.4
این از آن
لطف بهاریات
بود یا
ز پائیزی پر
آفات بود 107.5
گفت این
از بهر تسكین
غم است كز
مصیبت بر نژاد
آدم است 107.6
گر بر آن
آتش بماندی
آدمی بس
خرابی اوفتادی
و كمی 107.7
این جهان
ویران شدی
اندر زمان حرصها
بیرون شدی از
مردمان 107.8
اُستن این
عالم ای جان
غفلت است هوشیاری
این جهان را
آفت است 107.9
هوشیاری ز
آن جهان است و
چو آن غالب
آید پست گردد
این جهان 107.10
هوشیاری
آفتاب و حرص یخ هوشیاری
آب و این عالم
وسخ 107.11
ز آن جهان
اندك ترشح می
رسد تا
نخیزد زین
جهان حرص و
حسد 107.12
ور ترشح بیشتر
گردد ز غیب نی
هنر ماند در این
عالم نه عیب 107.13
این ندارد
حد سوی آغاز
رو سوی
قصۀ مرد چنگی
باز رو 108. بقیۀ
قصۀ پیر چنگی
در زمان عمر و
بیان مخلص آن 108.1
مطربی كز
وی جهان شد پر
طرب رسته
ز آوازش خیالات
عجب 108.2
از نوایش
مرغ دل پران
شدی وز
صدایش هوش جان
حیران شدی 108.3
چون بر آمد
روزگار و پیر
شد باز
جانش از عجز
پشه گیر شد 108.4
* باز چه؟
گر پیل باشد بیگمان پشه
اش سازد ضعیف
و ناتوان 108.5
پشت او خم
گشت همچون پشت
خُم ابروان
بر چشم همچون
پار دُم 108.6
گشت آواز
لطیف جان فزاش ناخوش
و مکروه و زشت
و دلخراش 108.7
آن نوا که
رشك زهره آمده همچو
آواز خر پیری
شده 108.8
خود كدامین
خوش كه آن
ناخوش نشد؟ یا
كدامین سقف
كان مَفرش
نشد؟ 108.9
غیر آواز
عزیزان در
صدور كه
بود از عكس
دمشان نفخ صور 108.10
آن درونی
كاین درونها
مست از اوست نیستی
كاین
هستهامان هست
از اوست 108.11
كهربای
فكر و هر آواز
از او لذت
الهام و وحی و
راز او 108.12
چون كه
مطرب پیرتر
گشت و ضعیف شد ز بی
كسبی رهین یك
رغیف 108.13
گفت عمر و
مهلتم دادی بسی لطفها
كردی خدایا با
خسی 108.14
معصیت ورزیده
ام هفتاد سال باز
نگرفتی ز من
روزی نوال 108.15
نیست كسب
امروز مهمان
توام چنگ
بهر تو زنم
کآن توام 108.16
چنگ را
برداشت، شد
الله جو تا
بگورستان یثرب
آه گو 108.17
گفت از حق
خواهم ابریشم
بها كاو
به نیكویی پذیرد
قلبها 108.18
چنگ زد بسیار
و گریان سر
نهاد چنگ
بالین كرد و
بر گوری فتاد 108.19
خواب
بردش، مرغ
جانش از حبس
رست چنگ
و چنگی را رها
كرد و بجست 108.20
گشت آزاد
از تن و رنج
جهان در
جهان ساده و
صحرای جان 108.21
جان او
آنجا سرایان
ماجرا كاندر
اینجا گر
بماندندی مرا 108.22
خوش بدی
جانم از این
باغ و بهار مست
این صحرای غیب
لاله زار 108.23
بی پر و بی
پا سفر می
كردمی بی
لب و دندان
شكر می خوردمی
108.24
ذكر و فكری
فارغ از رنج
دماغ كردمی
با ساكنان چرخ
لاغ 108.25
چشم بسته
عالمی می دیدمی ورد
و ریحان بی كفی
می چیدمی 108.26
مرغ آبی
غرق دریای عسل عین
ایوبی شراب و
مغتسل 108.27
كه بدو ایوب
از پا تا به
فرق پاك
شد از رنجها
چون نور شرق 108.28
* گر بود این
چرخ ده چندین
که هست نیست
نزد آن جهان
جز تنگ و پست 108.29
مثنوی در
حجم اگر بودی
چو چرخ درنگنجیدی
در آن جز نیم
برخ 108.30
كان زمین
و آسمان بس
فراخ كرد
از تنگی دلم
را شاخ شاخ 108.31
وین جهانی
كاندر این
خوابم نمود از
گشایش پر و
بالم را گشود 108.32
آن جهان و
راهش ار پیدا
بُدی كم
كسی یك لحظه در اینجا
بُدی 108.33
امر می
آمد كه هین
طامع مشو چون ز
پایت خار بیرون
شد برو 108.34
مول مولی
می زد آن جا
جان او در
فضای رحمت و
احسان او 109. در
خواب گفتن
هاتف مر عمر
را كه چندین
زر از بیت
المال به آن
مرده ده كه در
گورستان خفته
است 109.1
آن زمان
حق بر عمر
خوابی گماشت تا كه
خویش از خواب
نتوانست داشت 109.2
در عجب
افتاد كاین
معهود نیست این
ز غیب افتاد بی
مقصود نیست 109.3
سر نهاد و
خواب بردش
خواب دید كامدش
از حق ندا
جانش شنید 109.4
آن ندا كه
اصل هر بانگ و
نواست خود
ندا آن است و این
باقی صداست 109.5
کُرد و
ترک و زنگ و
تاجیک و عرب فهم
كرده آن ندا بی
گوش و لب 109.6
خود چه جای
ترك و تاجیك
است و زنگ فهم كرده
ست آن ندا را
چوب و سنگ 109.7
هر دمی از
وی همی آید أَ
لَسْتُ جوهر
و اعراض می
گردند مست 109.8
گر نمی آید
بَلی ز یشان
ولی آمدنشان
از عدم باشد
بلی 109.9
آنچه گفتم
زآگهی سنگ و
چوب در
بیانش قصه ای
هش دار خوب 110.
نالیدن ستون
حنانه از فراغ
پیغمبر علیه
السلام كه
جماعت انبوه
شدند که ما روی
مبارك تو را
چون بر آن
نشسته نمی بینیم
و منبر ساختند
و شنیدن رسول
خدا (ص) ناله
ستون را بصریح
و مکالمات آنحضرت
با آن 110.1
استن
حنانه از هجر
رسول ناله
میزد همچو
ارباب عقول 110.2
* در میان
مجلس وعظ
آنچنان کز
وی آگه گشت هم
پیر و جوان 110.3
* در تحیر
مانده اصحاب
رسول کز
چه مینالد
ستون با عرض و
طول 110.4
گفت پیغمبر
چه خواهی ای
ستون گفت
جانم از فراقت
گشت خون 110.5
* از فراق
تو مرا چون
سوخت جان چون
ننالم بی تو ای
جان جهان 110.6
مسندت من
بودم از من
تاختی بر
سر منبر تو
مسند ساختی 110.7
پس رسولش
گفت کای نیکو
درخت ای
شده با سرّ تو
همراز بخت 110.8
گر همی
خواهی ترا نخلی
كنند شرقی
و غربی ز تو میوه
چنند 110.9
یا در آن
عالم حقت سروی
كند تا
تر و تازه
بمانی تا ابد 110.10
گفت آن خواهم
كه دایم شد
بقاش بشنو
ای غافل كم از
چوبی مباش 110.11
آن ستون
را دفن كرد
اندر زمین تا
چو مردم حشر
گردد یوم دین 110.12
تا بدانی
هر كه را یزدان
بخواند از
همه كار جهان
بیكار ماند 110.13
هر كه را
باشد ز یزدان
كار و بار یافت
بار آن جا و بیرون
شد ز كار 110.14
وآن كه او
را نبود از
اسرار داد كی
كند تصدیق او
نالۀ جماد 110.15
گوید آری
نه ز دل بهر
وفاق تا
نگویندش كه
هست اهل نفاق 110.16
گر نیندی
واقفان امر كن در
جهان رد گشته
بودی این سخن 110.17
صد هزاران
ز اهل تقلید و
نشان افكندشان
نیم وهمی در
گمان 110.18
كه به ظن
تقلید و
استدلالشان قائم
است و بسته پر
و بالشان 110.19
شبهه میانگیزد
آن شیطان دون در
فتند این جمله
كوران سر نگون
110.20
پای
استدلالیان
چوبین بود پای
چوبین سخت بی
تمكین بود 110.21
غیر آن
قطب زمان دیده
ور كز
ثباتش كوه
گردد خیره سر 110.22
پای نابینا
عصا باشد عصا تا
نیفتد سر نگون
او بر حصا 110.23
آن سواری
كاو سپه را شد
ظفر اهل
دین را كیست؟
سلطان بصر 110.24
با عصا
كوران اگر ره
دیده اند در
پناه خلق روشن
دیده اند 110.25
گرنه بینایان
بدندی و شهان جمله
كوران خود
بمردندی عیان 110.26
نی ز
كوران كِشت آید
نه درود نه
عمارت نه
تجارتها و سود 110.27
گر نكردی
رحمت و
افضالشان در شكستی
چوب
استدلالشان 110.28
این عصا
چه بود قیاسات
و دلیل آن
عصا كی دادشان
بینا جلیل 110.29
او عصاتان
داد تا پیش
آمدید آن
عصا از خشم هم
بر وی زدید 110.30
چون عصا
شد آلت جنگ و
نفیر آن
عصا را خرد
بشكن ای ضریر 110.31
حلقۀ
كوران به چه
كار اندرید؟ دیدبانرا
در میانه آورید 110.32
دامن او گیر
كاو دادت عصا در
نگر كادم چها
دید از عصی 110.33
چون عصا
شد مار و استن با
خبر معجزۀ
موسی و احمد
درنگر 110.34
از عصا
ماری و از
استن حنین پنج
نوبت می زنند
از بهر دین 110.35
گرنه
نامعقول بودی
این مزه كی
بدی حاجت به
چندین معجزه ؟ 110.36
هر چه
معقول است
عقلش می خورد بی بیان
معجزه، بی جزر
و مد 110.37
این طریق
بكر نامعقول بین در
دل هر مقبلی
مقبول بین 110.38
آنچنان كز
بیم آدم، دیو
و دد در
جزایر در رمیدند
از حسد 110.39
هم ز بیم
معجزات انبیا سر
كشیده منكران
زیر گیا 110.40
تا به
ناموس مسلمانی
زیند در
تسلس تا ندانی
كه كیند 110.41
همچو
قلابان بر آن
نقد تباه نقره می
مالند و نام
پادشاه 110.42
ظاهر
الفاظشان توحید
و شرع باطن
آن همچو در
نان تخم ضرع 110.43
فلسفی را
زهره نی تا دم
زند دم
زند دین حقش
بر هم زند 110.44
دست و پای
او جماد و جان
او هر
چه گوید آن دو
در فرمان او 110.45
با زبان
گر چه كه تهمت
می نهند دست
و پاهاشان
گواهی می دهند 111.
اظهار معجزه پیغمبر
علیه السلام
بسخن آمدن
سنگریزه در
دست ابو جهل و
گواهی دادن
برسالت آنحضرت
111.1
سنگها
اندر كف بو
جهل بود گفت
ای احمد بگو این
چیست زود 111.2
گر رسولی
چیست در مشتم
نهان؟ چون
خبر داری ز
راز آسمان؟ 111.3
گفت چون
خواهی بگویم
كان چهاست یا
بگویند آن كه
ما حقیم و
راست 111.4
گفت بو
جهل آن دوم
نادرتر است گفت
آری حق از این
قادرتر است 111.5
* گفت شش
پاره حجر در
دست توست بشنو از
هر یک تو تسبیحی
درست 111.6
از میان
مشت او هر
پاره سنگ در
شهادت گفتن
آمد بی درنگ 111.7
لا إِلهَ
گفت و إِلا
الله گفت گوهر
احمد رسول
الله سفت 111.8
چون شنید
از سنگها بو
جهل این زد
ز خشم آن
سنگها را بر
زمین 111.9
گفت نبود
مثل تو ساحر
دگر ساحران
را سر توئی و
تاج سر 111.10
* چون بدید
آن معجزه
بوجهل تفت گشت
در خشم و بسوی
خانه رفت 111.11
* ره گرفت و
رفت از پیش
رسول اوفتاد
اندر چَه، آن
زشت جهول 111.12
* معجزه او
دید و شد
بدبخت زفت سوی
کفر و زندقه
سر تیز رفت 111.13
خاک بر
فرقش که بُد
کور و لعین چشم
او ابلیس آمد
خاک بین 111.14
این سخن
را نیست پایان
ای عمو قصه
آن پیر چنگی
باز گو 111.15
باز گرد و
حال مطرب گوش
دار ز
آنكه عاجز گشت
مطرب ز انتظار 112. بقیۀ
قصۀ مطرب و پیغام
رسانیدن عمر
به او آن چه
هاتف آواز داد 112.1
بانگ آمد
مر عمر را كای
عمر بندۀ
ما را ز حاجت
باز خر 112.2
بنده ای
داریم خاص و
محترم سوی
گورستان تو
رنجه كن قدم 112.3
ای عمر
برجه ز بیت
المال عام هفت
صد دینار در
كف نه تمام 112.4
پیش او
بر، كای تو ما
را اختیار این
قدر بستان
كنون معذور
دار 112.5
این قدر
از بهر ابریشم
بها خرج
كن چون خرج شد
اینجا بیا 112.6
پس عمر ز
آن هیبت آواز
جست تا
میان را بهر این
خدمت ببست 112.7
سوی
گورستان عمر
بنهاد رو در بغل
همیان دوان در
جستجو 112.8
گرد
گورستان
دوانه شد بسی غیر
آن پیر او ندید
آن جا كسی 112.9
گفت این
نبود دگر باره
دوید مانده
گشت و غیر آن پیر
او ندید 112.10
گفت حق
فرمود ما را
بنده ای است صافی
و شایسته و
فرخنده ای است
112.11
پیر چنگی
كی بود خاص
خدا؟ حبذا
ای سر پنهان
حبذا 112.12
بار دیگر
گرد گورستان
بگشت همچو
آن شیر شكاری
گرد دشت 112.13
چون یقین
گشتش كه غیر پیر
نیست گفت
در ظلمت دل
روشن بسی است 112.14
آمد و با
صد ادب آنجا
نشست بر
عمر عطسه فتاد
و پیر جست 112.15
مر عمر را
دید و ماند
اندر شگفت عزم
رفتن كرد و
لرزیدن گرفت 112.16
گفت در
باطن خدایا از
تو داد محتسب
بر پیركی چنگی
فتاد 112.17
چون نظر
اندر رخ آن پیر
كرد دید
او را شرمسار
و روی زرد 112.18
پس عمر
گفتش مترس از
من مرم كِت
بشارتها ز حق
آورده ام 112.19
چند یزدان
مدحت خوی تو
كرد تا
عمر را عاشق
روی تو كرد 112.20
پیش من
بنشین و مهجوری
مساز تا
به گوشت گویم
از اقبال راز 112.21
حق سلامت
می كند می
پرسدت چونی
از رنج و غمان
بیحدت 112.22
نك قراضه
چند ابریشم
بها خرج
كن این را و
باز اینجا بیا 112.23
پیر لرزان
گشت چون این
را شنید دست
می خایید و بر
خود می تپید 112.24
بانگ میزد
كای خدای بی
نظیر بس
كه از شرم آب
شد بیچاره پیر 112.25
چون بسی
بگریست و از
حد رفت درد چنگ
را زد بر زمین
و خرد كرد 112.26
گفت ای
بوده حجابم از
اله ای
مرا تو راه زن
از شاه راه 112.27
ای بخورده
خون من هفتاد
سال ای
ز تو رویم سیه
پیش كمال 112.28
ای خدای
با عطای با
وفا رحم
كن بر عمر
رفته در جفا 112.29
داد حق
عمری كه هر
روزی از آن كس
نداند قیمت آن
در جهان 112.30
خرج كردم
عمر خود را
دمبدم در
دمیدم جمله را
در زیر و بم 112.31
آه كز یاد
ره و پردۀ
عراق رفت
از یادم دم
تلخ فراق 112.32
وای كز تری
زیر افكند خرد خشك
شد كِشت دل من
دل بمرد 112.33
وای كز
آواز این بیست
و چهار كاروان
بگذشت و بیگه
شد نهار 112.34
ای خدا فریاد
زین فریادخواه داد
خواهم نی ز كس
از داد خواه 112.35
داد خود
چون من ندادم
در جهان عمر
شد هفتاد سال
از من جهان 112.36
داد خود
از كس نیابم
جز مگر زآنكه
هست از من به
من نزدیكتر 112.37
كاین منی
از وی رسد دم
دم مرا پس
و را بینم چو این
شد كم مرا 112.38
همچو آن
كاو با تو
باشد زر شمَر سوی
او داری نه سوی
خود نظر 112.39
* همچنین
در گریه و در
ناله او میشمردی
جرم چندین
ساله او 113.
گردانیدن عمر
نظر او را از
مقام گریه كه
هستی است به
مقام استغراق
كه نیستی است 113.1
پس عمر
گفتش كه این
زاری تو هست
هم آثار هشیاری
تو 113.2
* بعد از آن
او را از آن
حالت براند زاعتذارش
سوی استغراق
خواند 113.3
هست هشیاری
ز یاد ما مضی ماضی
و مستقبلت پردۀ
خدا 113.4
آتش اندر
زن به هر دو،
تا به كی پر
گره باشی از این
هر دو چو نی؟ 113.5
تا گره با
نی بود هم راز
نیست همنشین
آن لب و آواز نیست
113.6
چون به
طوف خود به
طوفی مرتدی چون
به خانه آمدی
هم با خودی 113.7
ای خبرهات
از خبر ده بی
خبر توبه تو از
گناه تو بتر 113.8
راهِ فانی
گشته راهی دیگر
است ز
آن كه هشیاری
گناهی دیگر
است 113.9
ای تو از
حال گذشته
توبه جو كی
كنی توبه از این
توبه بگو 113.10
گاه بانگ
زیر را قبله
كنی گاه
گریه
زار را قبله
زنی 113.11
چون كه
فاروق آینۀ
اسرار شد جان پیر
از اندرون بیدار
شد 113.12
همچو جان
بی گریه و بی
خنده شد جانش
رفت و جان دیگر
زنده شد 113.13
حیرتی آمد
درونش آن زمان كه
برون شد از زمین
و آسمان 113.14
جستجویی
ماورای جستجو من
نمی دانم تو می
دانی بگو 113.15
حال و قالی
از ورای حال و
قال غرق
گشته در جمال
ذو الجلال 113.16
غرقه ای
نه كه خلاصی
باشدش یا
بجز دریا كسی
بشناسدش 113.17
عقل جزو
از كل پذیرا نیستی گر
تقاضا بر
تقاضا نیستی 113.18
چون تقاضا
بر تقاضا می
رسد موج
آن دریا بدینجا
میرسد 113.19
چون كه قصۀ
حال پیر اینجا
رسید پیر
و جانش روی در
پرده كشید 113.20
پیر دامن
را ز گفت و گو
فشاند نیم
گفته در دهان
او بماند 113.21
از پی این
عیش و عشرت
ساختن صد
هزاران جان
بشاید باختن 113.22
در شكار
پشۀ جان، باز
باش همچو
خورشید جهان،
جانباز باش 113.23
جان فشان
افتاد خورشید
بلند می
شود هر دم تهی،
پر می كنند 113.24
جان فشان
ای آفتاب معنوی مر
جهان كهنه را
بنما نوی 113.25
در وجود
آدمی جان و
روان می
رسد از غیب
چون آب روان 113.26
* هر زمان
از غیب نونو میرسد و از
جهان تن
برونشو میرسد 114.
تفسیر دعای آن
دو فرشته كه
هر روز بر سر
بازار منادی می
كنند كه اللهم
أعط كل منفق
خلفا اللهم
أعط كل ممسك
تلفا، و بیان
آن که منفق،
مجاهد راه حق
است نه مسرف
راه هوا 114.1
گفت پیغمبر
كه دایم بهر
پند دو
فرشتۀ خوش
منادی می كنند 114.2
كای خدایا
منفقان را سیر
دار هر
درمشان را عوض
ده صد هزار 114.3
ای خدایا
ممسكان را در
جهان تو
مده الا زیان
اندر زیان 114.4
* ایخدایا
منفقان را ده
خلف ای
خدایا ممسکان
را ده تلف 114.5
* منفق و
ممسک محل بین
به بود چون
محل باشد موثر
میشود 114.6
ای بسا
امساك كز
انفاق به مال حق
را جز به امر
حق مده 114.7
تا عوض یابی
تو مال بیكران تا
نباشی از عداد
كافران 114.8
كاشتران قربان
همی كردند تا چیره
گردد تیغشان
بر مصطفا 114.9
امر حق را
باز جو از
واصلی امر
حق را در نیابد
هر دلی 114.10
چون غلام یاغیی
كاو عدل كرد مال
شه بر باغیان
او بذل كرد 114.11
طرفه تر
کان او همی
پنداشت عدل کز
سخاوت کرده ام
ایثار و بذل 114.12
عدل این یاغی
و دادش نزد
شاه چه
فزاید دوری و
روی سیاه 114.13
در نبی
انذار اهل
غفلت است كان
همه
انفاقهاشان
حسرت است 115.
قربانی کردن
سروران عرب
بامید قبول
افتادن 115.1
سروران
مكه در حرب
رسول بودشان
قربان به امید
قبول 115.2
بهر این
مؤمن همی گوید
ز بیم در
نماز اهد
الصراط
المستقیم 115.3
آن درم
دادن سخی را
لایق است جان
سپردن خود سخای
عاشق است 115.4
نان دهی
از بهر حق
نانت دهند جان
دهی از بهر حق
جانت دهند 115.5
گر بریزد
برگهای این
چنار برگ
بی برگیش بخشد
كردگار 115.6
گر نماند
از جود در دست
تو مال كی
كند فضل الهت
پایمال 115.7
هر كه
كارد گردد
انبارش تهی لیكش
اندر مزرعه
باشد بهی 115.8
و آنكه در
انبار ماند و
صرفه كرد اشپش و
موش و
حوادثهاش
خورد 115.9
این جهان
نفی است در
اثبات جو صورتت
صفر است در
معنات جو 115.10
جان شور
تلخ پیش تیغ
بر جان
چون دریای شیرین
را بخر 115.11
ور نمیتانی
شدن زین آستان گوش
كن باری زمن این
داستان 116. قصۀ
خلیفه كه در
كرم از حاتم
طایی گذشته
بود 116.1
یك خلیفه
بود در ایام پیش كرده
حاتم را غلام
جود خویش 116.2
رایت
اكرام و جود
افراشته فقر و
حاجت از جهان
برداشته 116.3
بحر و كان
از بخشش اش
صاف آمده داد او از
قاف تا قاف
آمده 116.4
در جهان
خاك، ابر و آب
بود مظهر
بخشایش وهاب
بود 116.5
از عطایش
بحر و كان در
زلزله سوی
جودش قافله بر
قافله 116.6
قبلۀ حاجت
در و دروازه
اش رفته
در عالم به
جود آوازه اش 116.7
هم عجم هم
روم هم ترك و
عرب مانده
از جود و عطایش
در عجب 116.8
آب حیوان
بود و دریای
كرم زنده
گشته هم عرب
زو هم عجم 116.9
* اندر ایام
چنین سلطان
داد بشنو
اکنون داستانی
با گشاد 117. قصۀ
اعرابی درویش
و ماجرا کردن
زن با او از
فقر و درد 117.1
یك شب
اعرابی زنی مر
شوی را گفت
و از حد برد
گفت وگوی را 117.2
كاین همه
فقر و جفا ما می
كشیم جمله
عالم در خوشی
ما ناخوشیم 117.3
نانمان نی
نان خورشمان
درد و رشك كوزه
مان
نه آبمان از دیده
اشك 117.4
جامۀ ما
روز، تاب
آفتاب شب
نهالین و لحاف
از ماهتاب 117.5
قرص مه را
قرص نان
پنداشته دست سوی
آسمان
برداشته 117.6
ننگ درویشان
ز درویشی ما روز
شب از روزی
اندیشی ما 117.7
خویش و بیگانه
شده از ما
رمان بر
مثال سامری از
مردمان 117.8
گر بخواهم
از كسی یك مشت
نسك مر
مرا گوید خمش
كن مرگ و جسك 117.9
مر عرب را
فخر غزو است و
عطا در
عرب ما همچو
خط اندر خطا 117.10
* شب بخفتم
روز باشد هیچ
نه در
درون جز سوز و
پیچا پیچ نه 117.11
چه غزا ما
بی غزا خود
كشته ایم ما به تیغ
فقر بی سر
گشته ایم 117.12
* چه خطا ما
بی خطا در آتشیم چه
نوا ما درد و
غم را مفرشیم 117.13
چه عطا ما
بر گدایی می
تنیم مر
مگس را در هوا
رگ می زنیم 117.14
گر كسی
مهمان رسد، گر
من منم شب
بخسبد دلقش از
تن بركنم 117.15
* زین نمط زین
ماجرا و گفتگو برد
از حدّ عبارت
پیش شو 117.16
* کز عنا و
فقر ما گشتیم
خار سوختیم
از اضطراب و
اضطرار 117.17
* تا بکی ما
این چنین خاری
کشیم غرقه
اندر بحر ژرف
آتشیم 117.18
* ناگه از
روزی درآید میهمان شرمساریها
بریم از وی
بجان 117.19
* لیک مهمان
گر درآید بی
ثبوت دان
که کفش میهمان
سازیم قوت 117.20
بهر این
گفتند دانایان
به فن میهمان
محسنان باید
شدن 118.
مغرور شدن مریدان
محتاج و تشبیه
به مدعیان
مزور و ایشان
را شیخ واصل
پنداشتن و نقد
را از نقل
نادانستن و نیافتن
118.1
تو مرید و
میهمان آن كسی كاو
ستاند حاصلت را
از خسی 118.2
نیست چیره،
چون ترا چیره
كند؟ نور
ندهد، مر ترا
تیره كند 118.3
چون و را
نوری نبود
اندر قران نور
كی یابند از وی
دیگران 118.4
همچو اعمش
كو كند داروی
چشم چه
كشد در چشمها
الا كه یشم 118.5
حال ما این
است در فقر و
عنا هیچ
مهمانی مبا
مغرور ما 118.6
قحطِ ده
سال ار ندیدی
در صور چشمها
بگشا و اندر
ما نگر 118.7
ظاهر ما
چون درون مدعی در
دلش ظلمت
زبانش شعشعی 118.8
از خدا نه
بویی او را نه
اثر دعویش
افزون ز شیث و
بو البشر 118.9
* حرف درویشان
بدزدد مردِ
دون تا
بخواند بر سلیمی
زآن فسون 118.10
دیو
ننموده و را
هم نقش خویش او
همی گوید ز
ابدالیم بیش 118.11
حرف درویشان
بدزدیده بسی تا
گمان آید كه
هست او خود كسی
118.12
خرده گیرد
در سخن بر بایزید ننگ
دارد از درون
او یزید 118.13
* هر که
داند مر ورا
چون بایزید روز
محشر حشر گردد
با یزید 118.14
بی نوا از
نان و خوان
آسمان پیش
او ننداخت حق یك
استخوان 118.15
او ندا
كرده كه خوان
بنهاده ام نایب
حقم خلیفه زاده
ام 118.16
الصلا
ساده دلان پیچ
پیچ تا
خورید از خوان
جودم، هیچ هیچ
118.17
سالها بر
وعدۀ فردا
كسان گرد
آن در گشته،
فردا نارسان 118.18
دیر باید
تا كه سرّ آدمی آشكارا
گردد از بیش و
كمی 118.19
زیر دیوار
تنش گنجیست یا خانۀ
مار است و مور
و اژدها 118.20
چون كه پیدا
گشت كاو چیزی
نبود عمر
طالب رفته،
آگاهی چه سود 119. در
بیان آن كه
نادر افتد كه
مریدی در مدعی
مزور اعتقاد
کند به صدق و
به مقامی رسد
كه شیخش در
خواب ندیده
باشد و آب و
آتش او را
گزند نكند و شیخش
را گزند كند
ولیكن نادر
است 119.1
لیك نادر
طالب آید كز
فروغ در
حق او نافع آید
آن دروغ 119.2
او به قصد
نیك خود جایی
رسد گر
چه جان پنداشت
آن آمد جسد 119.3
چون تحری
در دل شب قبله
را قبله
نی و آن نماز
او را روا 119.4
مدعی را
قحط جان اندر
سِر است لیك
ما را قحط نان
بر ظاهر است 119.5
ما چرا
چون مدعی
پنهان كنیم بهر
ناموس مُزور
جان َكنیم 119.6
* مر ورا رو
مینماید
حالها که
ندید آن هیچ شیخش
سالها 120.
صبر فرمودن
اعرابی زن خود
را 120.1
شوی گفتش
چند جویی دخل
و كِشت خود
چه ماند از
عمر، افزونتر
گذشت 120.2
عاقل اندر
بیش و نقصان
ننگرد زآنكه
هر دو همچو سیلی
بگذرد 120.3
خواه صاف
و خواه سیل تیره
رو چون
نمی پاید دمی
از وی مگو 120.4
اندر این
عالم هزاران
جانور می
زید خوش عیش بی
زیر و زبر 120.5
شكر می گوید
خدا را فاخته بر
درخت و برگ شب
ناساخته 120.6
حمد می گوید
خدا را عندلیب كاعتماد
رزق بر توست ای
مجیب 120.7
باز، دست
شاه را كرده
نوید از
همه مردار ببریده
امید 120.8
همچنین از
پشه گیری تا
بفیل شد
عیال الله و
حق نعم المعیل
120.9
این همه
غمها كه اندر
سینه هاست از
غبار گرد باد
و بود ماست 120.10
این غمان
بیخ كن چون
داس ماست این چنین
شد، وآنچنان،
وسواس ماست 120.11
دان كه هر
رنجی ز مردن
پاره ایست جزو
مرگ از خود
بران، گر چاره
ایست 120.12
چون ز جزو
مرگ نتوانی گریخت دان
كه كلش بر سرت
خواهند ریخت 120.13
جزو مرگ
ار گشت شیرین
مر ترا دان
كه شیرین می
كند كل را خدا 120.14
دردها از
مرگ می آید
رسول از
رسولش رو
مگردان ای
فضول 120.15
هر كه شیرین
میزید او تلخ
مرد هر
كه او تن را
پرستد جان
نبرد 120.16
گوسفندان
را ز صحرا می
كشند آن
كه فربه تر مر
آن را می كشند 120.17
شب گذشت و
صبح آمد ای
قمر چند
گیری این
فسانه
را زسر 120.18
تو جوان
بودی و قانع
تر بُدی زر
طلب گشتی خود
اول زر بُدی 120.19
رز بدی پر
میوه، چون
كاسد شدی؟ وقت
میوه پختنت
فاسد شدی 120.20
میوه ات
باید كه شیرین
تر شود چون
رسن تابان نه
واپس تر رود 120.21
جفت مایی
جفت باید هم
صفت تا
بر آید كارها
با مصلحت 120.22
جفت باید
بر مثال همدگر در
دو جفت كفش و
موزه در نگر 120.23
گر یكی
كفش از دو تنگ
آمد بپا هر
دو جفتش كار
ناید مر ترا 120.24
جفت این یك
خُرد و آن دیگر
بزرگ جفت
شیر بیشه دیدی
هیچ گرگ؟ 120.25
راست ناید
بر شتر جفت
جوال آن
یكی خالی و آن یک
مال مال 120.26
من روم سوی
قناعت دل قوی تو
چرا سوی شناعت
میروی 120.27
مرد قانع
از سر اخلاص و
سوز زین
نسق می گفت با
زن تا به روز 121. نصیحت
كردن زن مر شوی
را كه سخن
افزون از قدر
و مقام خود
مگو لِمَ تَقُولُونَ
ما لا
تَفْعَلُونَ كه این
سخنها اگر چه
راست است اما
این مقام ترا
نیست و سخن
فوق مقام زیان
دارد و كَبُرَ
مَقْتاً
عِنْدَ الله
باشد 121.1
زن بر او
زد بانگ كای ناموس
كیش من
فسون تو
نخواهم خورد بیش
121.2
ترهات از
دعوی و دعوت
مگو رو
سخن از كبر و
از نخوت مگو 121.3
چند حرف
طمطراق و كار
و بار كار
و حال خود ببین
و شرم دار 121.4
* نخوت و
دعوی و کبر و
ترهات دور
کن از دل که تا یابی
نجات 121.5
كبر زشت
و، از گدایان
زشت تر روز
سرد و برف و،
آن گه جامه تر 121.6
چند آخر
دعوی باد و
بروت ای
ترا خانه چو بیت
العنكبوت 121.7
از قناعت
كی تو جان
افروختی؟ از
قناعتها تو
نام آموختی؟ 121.8
گفت پیغمبر
قناعت چیست
گنج گنج
را تو وا نمی
دانی ز رنج 121.9
این قناعت
نیست جز گنج
روان تو
مزن لاف ای غم
و رنج روان 121.10
تو مخوانم
جفت و كمتر زن
بغل جفت
انصافم نیم
جفت دغل 121.11
از چه دم
از شاه و از بگ
میزنی در
هوا چون پشه
را رگ میزنی 121.12
با سگان
بر استخوان در
چالشی چون
نی اشكم تهی
در نالشی 121.13
سوی من
منگر به خواری
سست سست تا
نگویم آن چه
در رگهای توست
121.14
عقل خود
را از من
افزون دیده ای تو
من كم عقل را
چون دیده ای ؟ 121.15
همچو گرگ
غافل اندر ما
مجه ای
ز ننگ عقل تو،
بی عقل به 121.16
چون كه
عقل تو عقیلۀ
مردم است آن نه
عقل است آن كه
مار و كژدم
است 121.17
خصم ظلم و
مكر تو الله
باد دست
مکر تو ز ما
كوتاه باد 121.18
هم تو ماری
هم فسونگر ای
عجب مارگیر
و ماری ای ننگ
عرب 121.19
زاغ اگر
زشتی خود
بشناختی همچو
برف از درد و
غم بگداختی 121.20
مرد
افسونگر
بخواند چون
عدو او
فسون بر مار و
مار افسون بر
او 121.21
گر نبودی
دام او افسون
مار كی
فسون مار را
گشتی شكار 121.22
مرد
افسونگر ز حرص
كسب و كار در نیابد
آن زمان افسون
مار 121.23
مار گوید
ای فسونگر هین
و هین آن
ِ خود دیدی،
فسون من ببین 121.24
تو به نام
حق فریبی مر
مرا تا
كنی رسوای شور
و شر مرا 121.25
نام حقم
بست، نی آن رای
تو نام
حق را دام كردی،
وای تو 121.26
* نام حق
بستاند از تو
داد من من
به نام حق
سپردم جان و
تن 121.27
یا به زخم
من رگ جانت
برد یا
تو را چون من
به زندانت
بَرَد 121.28
زن از این
گونه خشن
گفتارها خواند
بر شوی خود او
طومارها 121.29
* مرد چون این
طعنها از زن
شنفت مستمع
شو بعد از آن بین
تا چه گفت 122. نصیحت
مرد زن را كه
در فقر فقیران
بخواری منگر و
در كار حق
بگمان كمال
نگر و طعنه
مزن بر فقر و
فقیران و شکوه
مکن 122.1
گفت ای زن
تو زنی یا بو
الحزن فقر
فخر آمد، مرا
طعنه مزن 122.2
مال و زر
سر را بود
همچون كلاه َكل
بود آن كز كله
سازد پناه 122.3
آن كه زلف
جعد و رعنا
باشدش چون
كلاهش رفت
خوشتر آیدش 122.4
مرد حق
باشد به مانند
بصر پس
برهنه به كه
پوشیده نظر 122.5
وقت عرضه
كردن آن برده
فروش بر
كند از بنده
جامۀ عیب پوش 122.6
ور بود عیبی
برهنه اش كی
كند بل
به جامه خدعه ای
با وی كند 122.7
گوید این
شرمنده است از
نیك و بد از
برهنه كردن او
از تو رمد 122.8
خواجه در
عیب است غرقه
تا به گوش خواجه را
مال است و
مالش عیب پوش 122.9
كز طمع عیبش
نبیند طامعی گشت
دلها را طمعها
جامعی 122.10
ور گدا گوید
سخن چون زرّ
كان ره
نیابد كالۀ او
در دكان 122.11
كار درویشی
ورای فهم توست سوی
درویشان
بمنگر سست سست
122.12
* زآنکه
درویشی ورای
کارهاست دمبدم
از حق مرایشان
را عطاست 122.13
ملک درویشان
ورای ملك و
مال روزیی
دارند ژرف از
ذو الجلال 122.14
حق تعالی
عادل است و
عادلان كی
كنند استمگری
بر بی دلان 122.15
آن یكی را
نعمت و كالا
دهند وین
دگر را بر سر
آتش نهند 122.16
آتشش سوزد
كه دارد این
گمان بر
خدای خالق هر
دو جهان 122.17
فقرُ فخری
نز گزاف است و
مجاز صد
هزاران عزّ
پنهان است و
ناز 122.18
از غضب بر
من لقبها راندی مارخوی
و مار گیرم
خواندی 122.19
گر بگیرم
مار دندانش
کنم تاش
از سر كوفتن ایمن
کنم 122.20
ز آن كه آن
دندان عدوی
جان اوست من عدو
را می كنم زین
علم دوست 122.21
از طمع
هرگز نخوانم
من فسون این
طمع را میکنم
من سر نگون 122.22
حاش لله
طمع من از خلق
نیست از
قناعت در دل
من عالمی است 123. در
بیان آن كه
جنبیدن هر كسی
از آن جا كه وی
است هر كس را
از چنبرۀ وجود
خود بیند، تابۀ
كبود آفتاب را
كبود نماید و
سرخ سرخ نماید
چون تابه از
رنگها بیرون آید
سپید شود از
همه تابه های
دیگر او راست
گوتر باشد و
امام باشد 123.1
از سر
امرود، بُن بینی
چنان ز
آن فرود آ، تا
نماند آن گمان
123.2
چون كه بر
گردی و سر
گشته شوی خانه را
گردنده بینی،
آن توی 123.3
دید احمد
را ابو جهل و
بگفت زشت
نقشی كز بنی هاشم
شکفت 123.4
گفت احمد
مر و را كه
راستی راست
گفتی گر چه
كار افزاستی 123.5
دید صدیقش
بگفت ای آفتاب نی
ز شرقی، نی ز
غربی، خوش
بتاب 123.6
گفت احمد
راست گفتی ای
عزیز ای
رهیده تو ز دنیای
نه چیز 123.7
حاضران
گفتند ای صدر
الوری راستگو
گفتی دو ضد گو
را، چرا؟ 123.8
گفت من آیینه
ام مصقول دست ترك
و هندو در من
آن بیند كه
هست 123.9
* هر که را
آئینه باشد پیش
رو زشت
و خوب خویش را
بیند در او 123.10
ای زن، ار
طماع می بینی
مرا زین
تحرّی زنانه
برترآ 123.11
آن طمع را
ماند و، رحمت
بود كو
طمع آنجا كه
آن نعمت بود 123.12
امتحان كن
فقر را روزی
دو تو تا
به فقر اندر
غنا بینی دو
تو 123.13
صبر كن با
فقر و بگذار این
ملال زآنكه
در فقر است
عزّ ذو الجلال
123.14
سِركه
مفروش و،
هزاران جان ببین از
قناعت غرق بحر
انگبین 123.15
صد هزاران
جان تلخی ُكش
نگر همچو
ُگل آغشته
اندر ُگل شكر 123.16
ای دریغا
مر ترا
ُگنجا بدی تا
ز جانم شرح دل
پیدا شدی 123.17
این سخن شیر
است در پستان
جان بی
كِشنده خوش نمی
گردد روان 123.18
مستمع چون
تشنه و جوینده
شد واعظ
ار مرده بود،
گوینده شد 123.19
مستمع چون
تازه آید بی
ملال صد
زبان گردد به
گفتن گنگ و
لال 123.20
چونكه
نامحرم در آید
از درم در
پس پرده شوند
اهل حرم 123.21
ور در آید
محرمی دور از
گزند بر
گشایند آن ستیران
روی بند 123.22
هر چه را
خوب و کش و زیبا
كنند از
برای دیدۀ بینا
كنند 123.23
كی بود
آواز چنگ از زیر
و بم از
برای گوش بی
حس اصم 123.24
مشك را حق
بیهده خوش دم
نكرد بهر
شم كرد او پی
اخشم نكرد 123.25
* نای را حق
بیهده خوش دم
نکرد بهر
انس آمد پی
اهرم نکرد 123.26
حق زمین و
آسمان بر
ساخته است در میان
بس نار و نور
افراخته است 123.27
این زمین
را از برای
خاكیان آسمان
را مسكن افلاكیان
123.28
مرد سفلی
دشمن بالا بود مشتری
هر مكان پیدا
بود 123.29
ای ستیره،
هیچ تو برخاستی؟ خویشتن
را بهر كور
آراستی؟ 123.30
گر جهان
را پر دُر
مكنون كنم روزی
تو چون نباشد،
چون كنم 123.31
ترك جنگ و
سرزنش ای زن
بگو ور
نمیگویی، به
ترك من بگو 123.32
مر مرا چه
جای جنگ نیك و
بد كاین
دلم از صلحها
هم میرمد 123.33
* بر سر این
ریشها نیشم
مزن زخمها
بر جان بی خویشم
مزن 123.34
گر خمش
كردی و گرنه
آن كنم كه
همین دم ترك
خان و مان كنم 123.35
پا تهی
گشتن به است
از کفش تنگ رنج
غربت به که
اندر خانه جنگ
124.
مراعات كردن
زن شوهر را و
استغفار كردن
از گفتۀ خویش 124.1
زن چو دید
او را كه تند و
توسن است گشت گریان،
گریه خود دام
زن است 124.2
گفت از تو
كی چنین
پنداشتم از تو
من امید دیگر
داشتم 124.3
زن در آمد
از طریق نیستی گفت
من خاك شمایم،
نه سَتی 124.4
جسم و جان
و هر چه هستم
آن توست حكم
و فرمان جملگی
فرمان توست 124.5
گر ز درویشی
دلم از صبر
جَست بهر
خویشم نیست،
آن بهر تو است 124.6
تو مرا در
دردها بودی
دوا من
نمی خواهم كه
باشی بی نوا 124.7
جان تو،
كز بهر خویشم
نیست این از برای
توستم این
بانگ و حنین 124.8
خویش ِ من
و الله، كه
بهر خویش تو هر
نفس خواهد كه
میرد پیش تو 124.9
كاش جانت،
كش روان من فدی از
ضمیر جان من
واقف شدی 124.10
چون تو با
من این چنین
بودی به ظن هم ز
جان بیزار
گشتم هم ز تن 124.11
خاك را بر
سیم و زر كردیم
چون تو
چنینی با من،
ای جان را
سكون 124.12
تو كه در
جان و دلم جا می
كنی زین
قدر از من
تبرا می كنی 124.13
تو تبرا
كن كه هستت
دستگاه ای
تبرّای ترا
جان عذر خواه 124.14
یاد میكن
آن زمانی را
كه من چون
صنم بودم تو
بودی چون شمن 124.15
بنده بر
وفق تو دل
افروخته است هر
چه گویی بخت،
گوید سوخته
است 124.16
من سپاناخ
تو با هر چم پزی یا
ترش با یا كه شیرین
میسزی 124.17
كفر گفتم،
نك به ایمان
آمدم پیش
حكمت از سر
جان آمدم 124.18
خوی شاهانۀ
ترا نشناختم پیش
تو، گستاخ خود
در تاختم 124.19
چون ز عفو
تو چراغی
ساختم توبه
كردم اعتراض
انداختم 124.20
می نهم پیش
تو شمشیر و
كفن میكشم
پیش تو گردن
را، بزن 124.21
از فراق
تلخ می گویی
سخُن هر
چه خواهی كن،
ولیكن این مكن
124.22
در تو از
من عذر خواهی
هست سر با
تو بی
من او شفیعی
مستمر 124.23
عذر خواهم
در درونت،
خُلق توست ز
اعتماد او، دل
من جرم جُست 124.24
رحم كن
پنهان ز خود ای
خشمگین ای
كه خُلقت به ز
صد من انگبین 124.25
زین نسق می
گفت با لطف و
گشاد در
میان گریه، بر
روی اوفتاد 124.26
گریه چون
از حد گذشت و
های های از
حنینش مرد را
دل شد زجای 124.27
چون قرارش
مانَد و صبرش
بجای؟ زانکه
بی گریه بُد
او خود دلربای 124.28
شد از آن
باران یكی برقی
پدید زد
شراری در دل
مرد وحید 124.29
آنكه بندۀ
روی خوبش بود
مَرد چون
بود، چون بندگی
آغاز كرد؟ 124.30
آنكه از
كبرش دلت
لرزان بود چون
شوی، چون پیش
تو گریان شود؟ 124.31
آنكه از
نازش دل و جان
خون بود چون
كه آید در نیاز
او، چون بود؟ 124.32
آنكه در
جور و جفایش
دام ماست عذر ما
چه بود، چو او
در عذر خاست؟ 124.33
* آنکه جز
خونریزیش کاری
نبود چون
نهد گردن، زهی
سودا و سود 124.34
* آنکه جز
گردن کشی ناید
از او خوش
درآید باتو
چون باشد، بگو
124.35
زُینَ
لِلنَّاسِ حق
آراسته ست زآنچه
حق آراست، چون
تانند رست ؟ 124.36
چون پی یسكن
الیهاش آفرید كی
تواند آدم از
حوا برید؟ 124.37
رستم زال
ار بود وز
حمزه بیش هست در
فرمان اسیر
زال خویش 124.38
آنكه عالم
مستِ گفتش آمدی كلمینی
یا حمیراء می
زدی 124.39
آب غالب
شد بر آتش از
نهیب زآتش
او جوشد چو
باشد در حجیب 124.40
چون كه دیگی
حایل آید هر
دو را نیست
كرد آن آب را،
كردش هوا 124.41
ظاهراً بر
زن چو آب ار
غالبی باطناً
مغلوب و زن را
طالبی 124.42
این چنین
خاصیتی در آدمی
است مهر
حیوان را كم
است، آن از كمی
است 125. در
بیان این خبر
كه انهن یغلبن
العاقل و یغلبهن
الجاهل 125.1
گفت پیغمبر
كه زن بر
عاقلان غالب
آید سخت و بر
صاحب دلان 125.2
باز بر زن
جاهلان غالب
شوند زآنكه
ایشان تند و
بس خیره روند 125.3
كم بودشان
رقت و لطف و
وداد زآنكه
حیوانی است
غالب بر نهاد 125.4
مِهر و
رقت وصف انسانی
بود خشم
و شهوت وصف حیوانی
بود 125.5
پرتو حق
است آن معشوق
نیست خالق
است آن گوئیا
مخلوق نیست 126.
تسلیم كردن
مرد خود را به
امر زن و
اعتراض او را
اشاره حق
دانستن. نظامی
در شیرین و
خسرو فرموده: بنزد
عقل هر داننده
ای هست --- كه با
گردنده
گرداننده ای
هست از
آن چرخه که
گرداند زن پیر
--- قیاس چرخ
کردونرا همی گیر 126.1
مرد ز آن
گفتن پشیمان
شد چنان كز
عوانی ساعت
مردن عوان 126.2
گفت خصم
جان جان چون
آمدم؟ بر
سر جان من
لگدها چون
زدم؟ 126.3
* چون قضا آید
نماند فهم و
رای کس
نمیداند قضا
را جز خدای 126.4
چون قضا آید
فرو پوشد بصر تا
نداند عقل ما
پا را ز سر 126.5
* زان امام
المتقین داد این
خبر گفت
اذا جاء القضا
عمی البصر 126.6
چون قضا
بگذشت، خود را
میخورد پرده
بدریده، گریبان
میدرد 126.7
مرد گفت ای
زن پشیمان می
شوم گر
بُدم كافر
مسلمان می شوم
126.8
من گنه
كار توام رحمی
بكن عذر
من بپذیر و
بشنو این سخُن
126.9
كافر پیر
ار پشیمان می
شود چون
كه عذر آرد
مسلمان می شود 126.10
حضرتی پر
رحمت است و پر
كرم عاشق
او، هم وجود و
هم عدم 127. در
بیان آن كه
موسی علیه
السلام و
فرعون هر دو
مسخر مشیت اند
چنانكه زهر و
پادزهر و
ظلمات و نور و
مناجات كردن
فرعون با حق
تعالی 127.1
كفر و ایمان
عاشق آن كبریا مس
و نقره بندۀ
آن كیمیا 127.2
موسی و
فرعون معنی را
رهی ظاهر
این ره دارد و
آن بیرهی 127.3
روز موسی
پیش حق نالان
شده نیم
شب فرعون گریان
آمده 127.4
كاین چه
غل است ای خدا
بر گردنم ور نه غل
باشد، كه گوید
من منم؟ 127.5
زآنكه موسی
را منور كرده
ای مر
مرا هم ز آن
مكدر كرده ای 127.6
زآنكه موسی
را تو مه رو
كرده ای ماه
جانم را سیه
رو كرده ای 127.7
بهتر از
ماهی نمود
استاره ام چون
خسوف آمد، چه
باشد چاره ام
؟ 127.8
نوبتم گر
رب و سلطان می
زنند مه
گرفت و خلق
پنگان میزنند 127.9
میزنند آن
طاس و غوغا می
كنند ماه
را از زخمه
رسوا می كنند 127.10
من كه
فرعونم ز شهرت
وای من زخم
طاس آن ربی
الاعلای من 127.11
خواجه
تاشانیم اما تیشه
ات می
شكافد شاخ را
در بیشه ات 127.12
باز شاخی
را موصل می كنی شاخ
دیگر را معطل
می كنی 127.13
شاخ را بر
تیشه دستی
هست؟ نی هیچ
شاخ از دست تیشه
رَست؟ نی 127.14
حق آن
قدرت كه در تیشه
توراست از
كرم كن این كجی
ها را تو راست 127.15
باز با
خود گفته
فرعون ای عجب من
نه در یا
ربناام جمله
شب؟ 127.16
در نهان
خاكی و موزون
می شوم چون
به موسی می
رسم چون می
شوم؟ 127.17
رنگ زر
قلب دَه تو می
شود پیش
آتش چون سیه
رو می شود 127.18
نی كه قلب
و قالبم در
حكم اوست لحظه ای
مغزم كند، یك
لحظه پوست 127.19
یکدمی
ماهم كند، یك
دم سیاه خود
چه باشد غیر این
كار اله 127.20
سبز گردم
چون كه گوید
كِشت باش زرد
گردم چون كه
گوید زشت باش 127.21
پیش
چوگانهای حكم
كن فكان میدویم
اندر مكان و
لامكان 127.22
چون كه بیرنگی
اسیر رنگ شد موسیی
با موسیی در
جنگ شد 127.23
چون به بیرنگی
رسی كان داشتی موسی
و فرعون دارند
آشتی 127.24
گر ترا آید
بر این گفته
سؤال رنگ
كی خالی بود
از قیل و قال؟ 127.25
این عجب
كاین رنگ از بیرنگ
خاست رنگ
با بی رنگ چون
در جنگ خاست؟ 127.26
اصل روغن
زآب افزون میشود عاقبت
با آب ضد چون میشود؟ 127.27
چون كه
روغن را زآب
اسرشته اند آب
با روغن چرا
ضد گشته اند؟ 127.28
چون گل از
خار است و خار
از گل چرا هر دو در
جنگند و اندر
ماجرا 127.29
یا نه جنگ
است این برای
حكمت است همچو جنگ
خر فروشان
صنعت است 127.30
یا نه این
است و نه آن، حیرانی
است گنج
باید جست، این
ویرانی است 127.31
آنچه تو
گنجش توهم میكنی زآن
توهم گنج را
گم می كنی 127.32
چون عمارت
دان تو وهم و
رایها گنج
نبود در عمارت
جایها 127.33
در عمارت
هستی و جنگی
بود نیست
را از هستها
ننگی بود 127.34
نی كه هست
از نیستی فریاد
كرد؟ بلكه
نیست آن هست
را واداد كرد 127.35
تو مگو كه
من گریزانم ز
نیست بلكه
او از تو گریزان
است، ایست 127.36
ظاهرا می
خواندت او سوی
خَود وز
درون میراندت
با چوب رد 127.37
قومی اندر
آتش سوزان چو
وَرد قومی
اندر گلستان
با رنج و درد 127.38
نعلهای
باژگونه ست ای
سلیم نفرت
فرعون را دان از
كلیم 128.
سبب حرمان اشقیا
از دو جهان كه
خَسِرَ
الدُّنْیا وَ
الْآخِرَةَ 128.1
چون حكیمك
اعتقادی كرده
است كاسمان
بیضه، زمین
چون زرده است 128.2
گفت سائل
چون بماند این
خاكدان در
میان ِ این محیط
آسمان؟ 128.3
همچو قندیلی
معلق در هوا نی
بر اسفل میرود،
نی بر علی 128.4
آن حكیمش
گفت كز جذب
سما از
جهات شش بماند
اندر هوا 128.5
چون ز
مغناطیس قبه ریخته در
میان ماند آهنی
آویخته 128.6
آن دگر
گفت آسمان با
صفا كی
كشد در خود زمین
تیره را 128.7
بلكه دفعش
میكند از شش
جهات تا
بماند در میان
عاصفات 128.8
پس ز دفع
خاطر اهل كمال جان
فرعونان
بماند اندر
ضلال 128.9
پس ز دفع این
جهان و آن
جهان مانده
اند این بی
رهان بی این و
آن 128.10
سركشی از
بندگان ذو
الجلال زانكه
دارند از وجود
تو ملال 128.11
كهربا
دارند چون پیدا
كنند كاه
هستی ترا شیدا
كنند 128.12
كهربای خویش
چون پنهان
كنند زود
تسلیم ترا طغیان
كنند 128.13
آن چنانكه
مرتبۀ حیوانی
است كاو
اسیر و سغبۀ
انسانی است 128.14
مرتبۀ
انسان به دست
اولیا سغبه
چون حیوان
شناسش ای كیا 128.15
بندۀ خود خواند
احمد در رشاد جمله
عالم را بخوان
قلْ یا عباد 128.16
عقل تو
همچون
شتربان، تو
شتر میكشاند
هر طرف در حكم
مُر 128.17
عقل عقلند
اولیا و عقلها بر
مثال اشتران
تا انتها 128.18
اندر ایشان
بنگر آخر ز
اعتبار یك
قلاوز است جان
صد هزار 128.19
چه قلاوز
و چه اشتربان؟
بیاب دیده
ای، كان دیده
بیند آفتاب 128.20
نك جهان
در شب بمانده
میخ دوز منتظر
موقوف خورشید
است و روز 128.21
اینت خورشیدی
نهان در ذره ای شیر
نر در پوستین
بره ای 128.22
اینت دریائی
نهان در زیر
كاه پا
بر این كه هین
منه با اشتباه
128.23
اشتباهی و
گمانی در درون رحمت
حق است بهر
رهنمون 128.24
هر پیمبر
فرد آمد در
جهان فرد
بود و صد
جهانش در نهان
128.25
عالم كبری
به قدرت سخره
كرد كرد
خود را در كهین
نقشی نورد 128.26
ابلهانش
فرد دیدند و
ضعیف كی
ضعیف است آن
كه با شه شد حریف؟
128.27
ابلهان
گفتند مردی بیش
نیست وای
آن كاو عاقبت
اندیش نیست 128.28
* عاقبت دیدن
بود از کاملی دور
بودن هر نفس
از جاهلی 129. حقیر
دیدن خصمان
صالح ناقۀ
صالح را، چون
حق تعالی
خواهد لشكری
را هلاك
گرداند در نظر
ایشان خصمان
را حقیر نماید
وَ یقَلِّلُكُمْ
فِی أَعْینِهِمْ
لِیقْضِی
الله أَمْراً
كانَ
مَفْعُولًا 129.1
* بشنو
اکنون قصه
صالح روان بگذر
از صورت طلب
معنی آن 129.2
* زانکه
صورت بین نبیند
عاقبت عاقبت
بینی، بیابی
عافیت 129.3
ناقۀ صالح
به صورت بُد
شتر پی
بریدندش ز جهل
آن قوم مُر 129.4
از برای
آبِ جو خصمش
شدند آب
كور و نان كور
ایشان بُدند 129.5
ناقة الله
آب خورد از جوی
میغ آب
حق را داشتند
از حق دریغ 129.6
ناقۀ صالح
چو جسم صالحان شد
كمینی در هلاك
طالحان 129.7
تا بر آن
امت ز حكم مرگ
و درد
ناقَةَ الله
وَ سُقْیاها
چه كرد 129.8
شحنۀ قهر
خدا ز یشان
بجُست خونبهای
اشتری شهری
دُرُست 129.9
* روح صالح
بر مثال اشتریست نفس
گمره مر ورا
چون پی بُریست
129.10
روح همچون
صالح و تن
ناقه است روح
اندر وصل و تن
در فاقه است 129.11
روح صالح
قابل آفات نیست زخم
بر ناقه بود بر
ذات نیست 129.12
روح صالح
قابل آزار نیست نور
یزدان سغبۀ
كفار نیست 129.13
حق از آن پیوست
با جسمی نهان تاش
آزارند و بینند
امتحان 129.14
بیخبر
كآزار این
آزار اوست آب
این خم متصل
با آب جوست 129.15
زآن تعلق
كرد با جسمش
اله تا
كه گردد جمله
عالم را پناه 129.16
كس نیابد
بر دل ایشان
ظفر بر
صدف آمد ضرر نی
بر گهر 129.17
ناقۀ جسم
ولی را بنده
باش تا
شوی با روح
صالح خواجه تاش 129.18
گفت صالح
چون كه كردید
این حسد بعد
سه روز از خدا
نقمت رسد 129.19
بعد سه
روز دگر از
جان ستان آفتی آید
كه دارد سه
نشان 129.20
رنگ روی
جمله تان گردد
دگر رنگ
رنگ مختلف
اندر نظر 129.21
روز اول
رویتان چون زعفران در
دوم رو سرخ
همچون ارغوان 129.22
در سوم
گردد همه روها
سیاه بعد
از آن اندر
رسد قهر اله 129.23
گر نشان
خواهید از من
زین وعید كرۀ
ناقه به سوی
كه دوید 129.24
* کرّه
ناقه به سویت
که دوان شد
چنانکه باد در
وقت خزان؟ 129.25
گر توانیدش
گرفتن چاره
هست ور
نه خود مرغ امید
از دام جست 129.26
* چون شنیدند
این از او
جمله بتگ در دویدند
از پی اشتر چو
سگ 129.27
كس نتانست
اندر آن كرّه
رسید رفت
و در كهسارها
شد ناپدید 129.28
همچو روح
پاک کو از تنگ
تن میگریزد
جانب ربّ
المنن 129.29
گفت دیدید
این قضا مبرم
شده است صورت
امید را گردن
زده است 129.30
كرۀ ناقه
چه باشد،
خاطرش كه
بجا آرید ز
احسان و ِبرَش
129.31
گر بجا آید
دلش رستید از
آن ور
نه نومیدید و
ساعد ها گزان 129.32
چون شنیدند
این وعید
منكدر چشم
بنهادند آن را
منتظر 129.33
روز اول
روی خود دیدند
زرد میزدند
از ناامیدی آه
سرد 129.34
سرخ شد روی
همه روز دوم نوبت
اومید و توبه
گشت گم 129.35
شد سیه
روز سوم روی
همه حكم
صالح راست شد
بی ملحمه 129.36
چون همه
در ناامیدی سر
زدند همچو
اشتر در دو
زانو آمدند 129.37
در نبی
آورد جبریل امین شرح
این زانو زدن
را جاثمین 129.38
زانو آن
دم زن كه تعلیمت
كنند وز
چنین زانو زدن
بیمت كنند 129.39
منتظر
گشتند زخم قهر
را قهر
آمد نیست كرد
آن شهر را 129.40
صالح از
خلوت به سوی
شهر رفت شهر
دید اندر میان
دود و تفت 129.41
ناله از
اجزای ایشان می
شنید نوحه
پیدا، نوحه گویان
ناپدید 129.42
* گریه چون
از حد گذشت و
هایهای گریه
های جان فزای
دلربای 129.43
ز
استخوانهاشان
شنید او ناله
ها اشك
خون از جانشان
چون ژاله ها 129.44
صالح آن
بشنید و گریه
ساز كرد نوحه
بر نوحه گران
آغاز كرد 129.45
گفت ای
قوم بباطل زیسته وز
شما من پیش حق
بگریسته 129.46
حق بگفته
صبر كن بر
جورشان پندشان
ده، بس نماند
از دورشان 129.47
من بگفته
پند شد بند از
جفا شیر
پند از مهر
جوشد وز صفا 129.48
بس كه كردید
از جفا بر جای
من شیر
پند افسرد در
رگهای من 129.49
حق مرا
گفته ترا لطفی
دهم بر
سر آن زخمها
مرهم نهم 129.50
صاف كرده
حق دلم را چون
سما روفته
از خاطرم جور
شما 129.51
در نصیحت
من شده بار
دگر گفته
امثال و سخنها
چون شكر 129.52
شیر تازه
از شكر انگیخته شیر
و شهدی با سخن
آمیخته 129.53
در شما
چون زهر گشته
این سخُن زآنكه
زهرستان بُدید
از بیخ و بُن 129.54
چون شوم
غمگین كه غم
شد سر نگون غم
شما بودید ای
قوم حرون 129.55
هیچ كس بر
مرگ غم نوحه
كند؟ ریش
و سر چون شد،
كسی مو بر
كند؟ 129.56
رو بخود
كرد و بگفت ای
نوحه گر نوحه
ات را می نیرزد
این نفر 129.57
كژ مخوان
ای راست
خوانندۀ مبین كیفَ
آسا خلف قومٍ
آخرین 129.58
باز اندر
چشم و دل او گریه
یافت رحمتی
بی علتی بر وی
بتافت 129.59
قطره می
بارید و حیران
گشته بود قطرۀ بی
علت از دریای
جود 129.60
عقل میگفتش
که این گریه ز
چیست بر
چنان افسوسیان
شاید گریست 129.61
بر چه می
گریی بگو بر
فعلشان بر
سپاه كینه بد
نعلشان 129.62
بر دل تاریك
پر زنگارشان بر
زبان زهر
همچون مارشان 129.63
بر دم و
دندان
سگسارانه شان بر
دهان و چشم
كژدم خانه شان
129.64
بر ستیز و
تسخر و
افسوسشان شكر كن
چون كرد حق
محبوسشان 129.65
دستشان
كژ، پایشان
كژ، چشم كژ مهرشان
كژ، صلح شان
كژ، خشم كژ 129.66
از پی تقلید
و از رایات
نقل پا
نهاده بر جمال
پیر عقل 129.67
پیر خر نی،
جمله گشته پیر
خر از
زبان و چشم و
گوش همدگر 129.68
از بهشت
آورد یزدان
بردگان تا
نمایدشان سقر
پروردگان 129.69
اهل نار و
خلد را بین هم
دكان در
میانشان
بَرْزَخٌ لا یبغیان
130.
تفسیر آیه کریمه
مَرَجَ
الْبَحْرَینِ
یلْتَقِیانِ
بَینَهُما
بَرْزَخٌ لا یبْغِیانِ 130.1
اهل نار و
اهل نور آمیخته در
میانشان كوه
قاف انگیخته 130.2
* اهل نار و
نور با هم درمیان در
میانشان بحر
ژرفی بیکران 130.3
همچو در
كان، خاك و زر
كرد اختلاط در میانشان
صد بیابان و
رباط 130.4
همچنان كه
عقد در دُرّ و
شبه مختلط
چون میهمان یك
شبه 130.5
* صالح و
طالح بصورت
مشتبه دیده
بگشا که تو
گردی منتبه 130.6
بحر را نیمیش
شیرین چون شكر طعم
شیرین، رنگ
روشن چون قمر 130.7
نیم دیگر
تلخ همچون زهر
مار طعم
تلخ و رنگ
مظلم قیروار 130.8
هر دو بر
هم می زنند از
تحت و اوج بر مثال
آب دریا موج
موج 130.9
صورت بر
هم زدن از چشم
تنگ اختلاط
جانها در صلح
و جنگ 130.10
موجهای
صلح بر هم می
زنند كینه
ها از سینه ها
بر می كنند 130.11
موجهای
جنگ بر شكل
دگر مهرها
را می كند زیر
و زبر 130.12
مهر تلخان
را به شیرین می
كشد ز
آن كه اصل
مهرها باشد
رَشَد 130.13
قهر شیرین
را به تلخی می
برد تلخ
با شیرین كجا
اندر خُورد 130.14
تلخ و شیرین
زین نظر ناید
پدید از
دریچۀ عاقبت
دانند دید 130.15
چشم آخَر
بین تواند دید
راست چشم
آخُر بین غرور
است و خطاست 130.16
ای بسا شیرین
كه چون شكر
بود لیك
زهر اندر شكر
مضمر بود 130.17
آن كه زیركتر
بود بشناسدش چونکه
دید از دورش
اندر کشمکش 130.18
* وآن دگر
بشناسدش چون
بو کند و
آن دگر چون بر
لب و دندان
زند 130.19
وآن دگر
در پیش رو بوئی
برد وآن
دگر چون دست
بنهد کر درد 130.20
پس لبش
ردش كند پیش
از گلو گر
چه نعره می
زند شیطان
كلوا 130.21
و آن دگر
را در گلو پیدا
كند و
آن دگر را در
بدن رسوا كند 130.22
و آن دگر
را در حدث
سوزش دهد خرج آن
از دخل آموزش
دهد 130.23
و آن دگر
را بعد ایام و
شهور و
آن دگر را بعد
مرگ از قعر
گور 130.24
ور دهندش
مهلت اندر قعر
گور لا
بد آن پیدا
شود یوم
النشور 130.25
هر نبات و
شكری را در جهان مهلتی
پیداست از دور
زمان 130.26
سالها باید
كه تا از
آفتاب لعل
یابد رنگ و
رخشانی و تاب 130.27
* پنجسال و
هفت باید تا
درخت یابد
از میوه رسانی
فرّ و بخت 130.28
باز ترّه
در دو ماه
اندر رسد باز تا
سالی گل احمر
رسد 130.29
بهر این
فرمود حق عز
وجل سوره
الانعام در
ذكر اجل 130.30
این شنیدی
مو به مویت
گوش باد آب
حیوان است
خوردی نوش باد 130.31
آب حیوان
خوان مخوان این
را سخن جان
نو بین در تن
حرف كهن 130.32
نكتۀ دیگر
تو بشنو ای رفیق همچو
جان، او سخت پیدا
و رقیق 130.33
در مقامی
هست این هم
زهر مار از
تصاریف خدایی
خوش گوار 130.34
در مقامی
زهر و در جایی
دوا در
مقامی كفر و
در جایی روا 130.35
* در مقامی
خار و
در جائی چو گل در
مقامی سرکه در
جائی چو مُل 130.36
* در مقامی
خوف و در جائی
رجا در
مقامی بخل و
در جائی سخا 130.37
* در مقامی
فقر و در جائی
غنا در
مقامی قهر و
در جائی رضا 130.38
* در مقامی
جور و در جائی
وفا در
مقامی منع و
در جائی عطا 130.39
* در مقامی
درد و در جائی
صفا در
مقامی خاک و
در جائی گیا 130.40
* در مقامی
عیب و در جائی
هنر در
مقامی سنگ و
در جائی گهر 130.41
* در مقامی
حنظل و جائی
شکر در
مقامی خشکی و
جائی مطر 130.42
* در مقامی
ظلم و جائی
محض عدل در
مقامی جهل و
جائی عین عقل 130.43
گر چه
آنجا آن گزند
جان بود چون
بدینجا در رسد
درمان بود 130.44
آب در
غوره ترُش
باشد و لیك چون
به انگوری
رسد، شیرین و
نیك 130.45
باز در
خُم او شود
تلخ و حرام در
مقام سركگی
نعم الادام 130.46
* اینچنین
باشد تفاوت در
امور مرد
کامل این
شناسد در ظهور
131. در
بیان آنكه
آنچه ولی کامل
كند، مرید را
نشاید گستاخی
كردن و همان
فعل كردن، كه
حلوا طبیب را
زیان ندارد و
مریض را زیان
دارد و سرما و
برف انگور رسیده
را زیان ندارد
اما غوره را زیان
دارد، كه در
راهست و نارسیده،
كه لِیغْفِرَ
لَكَ الله ما
تَقَدَّمَ
مِنْ ذَنْبِكَ
وَ ما
تَأَخَّرَ 131.1
گر ولی
زهری خورد،
نوشی شود ور خورد
طالب، سیه هوشی
شود 131.2
رب هَبْ
لِی از سلیمان
آمده ست كه
مده غیر مرا این
ملك دست 131.3
تو مكن با
غیر من این
لطف و جود این حسد
را مانَد، اما
آن نبود 131.4
نكتۀ لا ینْبَغِی
می خوان به
جان سر
مِنْ بَعْدِی
ز بخل او مدان 131.5
بلكه اندر
ملك دید او صد
خطر مو
به مو ملك
جهان بُد بیم
سر 131.6
بیم سر یا
بیم سِرّ یا بیم
دین امتحانی
نیست ما را
مثل این 131.7
پس سلیمان
همتی باید كه
او بگذرد
زین صد هزاران
رنگ و بو 131.8
با چنان
قوت كه او را
بود هم موج
آن ملكش فرومی
بست دم 131.9
* خوان که
القینا علی
کرسیه چون
بماند از تخت
و ملک خود تهی 131.10
چون بر او
بنشست زین
اندوه گرد بر
همه شاهان
عالم رحم كرد 131.11
شد شفیع و
گفت این ملك و
لوا با
كمالی ده، كه
دادی مر مرا 131.12
هر كه را
بدهی و بكنی
آن كرم او
سلیمان است و
آن كس هم منم 131.13
او نباشد
بعدی، او باشد
معی خود
معی چه بود؟
منم بی مدعی 131.14
شرح این
فرض است گفتن
لیك من باز
می گردم به قصۀ
مرد و زن 132.
مخلص ماجرای
عرب و جفت او
در فقر و شکایت 132.1
ماجرای
مرد و زن را
مخلصی باز
می جوید درون
مخلِصی 132.2
ماجرای
مرد و زن
افتاد نقل این
مثال نفس خود
میدان و عقل 132.3
این زن و
مردی كه نفس
است و خرد نیك
پابست است بهر
نیك و بد 132.4
وین دو
پابسته در این
خاكی سرا روز و شب
در جنگ و اندر
ماجرا 132.5
زن همی جوید
هویج خانگاه یعنی
آبِ رو و نان و
خوان و جاه 132.6
نفس همچون
زن پی چاره گری گاه
خاكی گاه جوید
سروری 132.7
عقل خود زین
فكرها آگاه نیست در
دماغش جز غم
الله نیست 132.8
گر چه سِر
قصه این دانه
است و دام صورت
قصه شنو اكنون
تمام 132.9
گر بیان
معنوی كامل شدی خلق
عالم عاطل و
باطل بدی 132.10
گر محبت
فكرت و معنیستی صورت
صوم و نمازت نیستی
132.11
هدیه های
دوستان با یکدگر نیست
اندر دوستی
الا صور 132.12
تا گواهی
داده باشد هدیه
ها بر
محبتهای مضمر
در خفا 132.13
ز آن كه
احسانهای
ظاهر شاهدند بر
محبتهای سِرّ
ای ارجمند 132.14
شاهدت گه
راست باشد گه
دروغ مست
گاهی از می و
گاهی ز دوغ 132.15
دوغ خورده
مستئی پیدا
كند های
و هوی و سر
گرانیها كند 132.16
آن مُرائی
در صلاة و در صیام مینماید
جدّ و جهدی بس
تمام 132.17
تا گمان آید
كه او مست
ولاست چون
حقیقت بنگری
غرق ریاست 132.18
حاصل
افعال برونی
رهبر است تا نشان
باشد بر آن چه
مضمر است 132.19
* راهبر گه
حق بود گاهی
غلط گه
گزیده باشد و
گاهی سقط 132.20
یا رب آن
تمییز ده ما
را به خواست تا
شناسیم آن
نشان كژ ز
راست 132.21
حس را تمییز
دانی چون شود؟ آن
كه حس ینظر
بنور الله بود 132.22
ور اثر
نبود سبب هم
مظهر است همچو خویشی
كز محبت مخبر
است 132.23
نبود آن
كه نور حقش شد
امام مر
اثرها یا
سببها را غلام
132.24
* چونکه
نور الله
درآمد در مشام مر
اثر را یا سبب
نبود غلام 132.25
تا محبت
در درون شعله
زند زفت
گردد وز اثر
فارغ كند 132.26
حاجتش
نبود پی اعلام
مهر چون
محبت نور خود
زد بر سپهر 132.27
هست تفصیلات
تا گردد تمام این
سخن لیكن بجو
تو، و السلام 132.28
گر چه شد
معنی در این
صورت پدید صورت
از معنی قریب
است و بعید 132.29
در دلالت
همچو آبند و
درخت چون
به ماهیت روی،
دورند سخت 132.30
* دانه بین
کز آب و خاک و
آفتاب چون
درختی گشت
عالم در شتاب 132.31
* ور به ماهیت
بگردانی نظر دور
دورند این همه
از یکدگر 132.32
ترك ماهیات
و خاصیات گو شرح
كن احوال آن
دو رزق جو 133. دل
نهادن عرب بر
التماس دل بر
خویش و سوگند
خوردن كه در این
تسلیم مرا حیلتی
و امتحانی نیست 133.1
* باز گو از
ماجرای مرد و
زن زانکه
انجامی ندارد
این سخن 133.2
مرد گفت
اكنون گذشتم
از خلاف حكم
داری، تیغ بر
كش از غلاف 133.3
هر چه گوئی
مر ترا فرمان
برم ور
بد و نیك آید
آن را ننگرم 133.4
در وجود
تو شوم من
منعدم چون
محبم، حُبّ یعمی
و یصمّ 133.5
گفت زن
آهنگ ِبرّم می
كنی یا
به حیلت كشف
سِرّم می كنی 133.6
گفت و
الله عالم
السرّ الخفی كافرید
از خاك آدم را
صفی 133.7
در سه گز
قالب كه دادش
وانمود آنچه
در الواح و در
ارواح بود 133.8
* یاد دادش
لوح محفوظ
وجود تا
بدانست آنچه
در الواح بود 133.9
تا ابد هر
چه که از پس
بود و پیش درس كرد
از علمّ
الاسماء خویش 133.10
تا مَلك بی
خود شد از تدریس
او قدس
دیگر یافت از
تقدیس او 133.11
آن گشادیشان
كه آدم وا
نمود در
گشاد
آسمانهاشان
نبود 133.12
در فراخی
عرصۀ آن پاك
جان تنگ
آمد عرصۀ هفت
آسمان 133.13
گفت پیغمبر
كه حق فرموده
است من
نگنجم هیچ در
بالا و پست 133.14
در زمین و
آسمان و عرش نیز من
نگنجم این یقین
دان ای عزیز 133.15
در دل
مومن بگنجم ای
عجب گر
مرا جوئی در
آن دلها طلب 133.16
گفت فادخل
فی عبادی تلتقی جنة
من رؤیتی یا
متقی 133.17
عرش با آن
نور و با پهنای
خویش چون
بدید او را
برفت از جای
خویش 133.18
خود بزرگی
عرش باشد بس
پدید لیك
صورت كیست چون
معنی رسید 133.19
هر ملك می
گفت ما را پیش
از این الفتی
می بود با روی
زمین 133.20
تخم خدمت
در زمین می
كاشتیم ز
آن تعلق ما
عجب می داشتیم
133.21
كاین تعلق
چیست با این
خاكمان چون
سرشت ما بُدست
از آسمان 133.22
الف این
انوار با
ظلمات چیست چون
تواند نور با
ظلمات زیست 133.23
آدما آن
الف از بوی تو
بود زآنكه
جسمت را زمین
بُد تار و پود 133.24
جسم خاكت
را از اینجا یافتند نور
پاكت را در اینجا
تافتند 133.25
اینكه جان
ما ز روحت یافته
ست پیش
پیش از خاك آن
می تافته ست 133.26
در زمین
بودیم و غافل
از زمین غافل
از گنجی كه
بُد در وی دفین
133.27
چون سفر
فرمود ما را ز
آن مقام تلخ
شد ما را از این
تحویل كام 133.28
تا كه
حجتها همی گفتیم
ما كه
بجای ما كه آید
ای خدا 133.29
نور این
تسبیح و این
تهلیل را میفروشی
بهر قال و قیل
را 133.30
حكم حق
گسترد بهر ما
بساط كه
بگوئید از طریق
انبساط 133.31
هر چه آید
بر زبانتان بی
حذر همچو
طفلان یگانه
با پدر 133.32
* ما همی
دانیم خود راز
شما لیک
میخواهیم
آواز شما 133.33
ز آن كه این
دمها اگر نالایق
است رحمت
من بر غضب هم
سابق است 133.34
از پی
اظهار این
سبق، ای ملك در
تو بنهم داعیۀ
اشكال و شك 133.35
تا بگوئی
و نگیرم بر تو
من منكر
حلمم نیارد دم
زدن 133.36
صد پدر صد
مادر، اندر
حلم ما هر
نفس زاید، در
افتد در فنا 133.37
حلم ایشان،
كف بحر حلم
ماست كف
رود آید، ولی
دریا به جاست 133.38
خود چه گویم
پیش آن دُر این
صدف نیست
الا كف كف كف
كف 133.39
حقّ آن
كف، حق آن دریای
صاف كه
امتحانی نیست،
این گفت و نه
لاف 133.40
از سر مهر
و صفاء است و
خضوع حق
آن كس كه بدو
دارم رجوع 133.41
گر به پیشت
امتحان است این
هوس امتحان
را امتحان كن یك
نفس 133.42
سِرّ
مپوشان تا پدید
آید سِرّم امر
كن تو هر چه بر
وی قادرم 133.43
دل مپوشان
تا پدید آید
دلم تا
قبول آرم هر
آن چه قابلم 133.44
چون كنم؟
در دست من چه
چاره است؟ در
نگر تا جان من
چه كاره است 134. تعیین
كردن زن طریق
طلب روزی شوی خود
را و قبول او 134.1
گفت زن نك
آفتابی تافته
است عالمی
زو روشنایی یافته
است 134.2
نایب
رحمان خلیفۀ
كردگار شهر
بغداد است از
وی چون بهار 134.3
گر بپیوندی
بدان شه، شه
شوی سوی
هر ادبار تا كی
می روی 134.4
دوستی
مقبلان چون كیمیاست چون
نظرشان، كیمیائی
خود كجاست؟ 134.5
چشم احمد
بر ابو بكری
زده او
ز یك تصدیق صدیق
آمده 134.6
گفت من شه
را پذیرا چون
شوم؟ بی
بهانه سوی او
من چون روم ؟ 134.7
نسبتی باید
مرا یا حیلتی هیچ
پیشه راست شد
بی آلتی؟ 134.8
همچو
مجنونی كه بشنید
از یكی كه
مرض آمد به لیلی
اندكی 134.9
گفت آوه بی
بهانه چون
روم؟ ور
بمانم از عیادت
چون شوم؟ 134.10
لیتنی كنت
طبیباً
حاذقاً كنت
أمشی نحو لیلی
شائقاً 134.11
قل تعالوا
گفت حق ما را
بدان تا
بود شرم اشكنی
ما را نشان 134.12
شب پران
را گر نظر و
آلت بدی روزشان
جولان و خوش
حالت بدی 134.13
گفت چون
شاه كرم میدان
رود عین
هر بی آلتی
آلت شود 134.14
زآنكه آلت
دعوی است و
هستی است كار در بی
آلتی و پستی
است 134.15
گفت كی بی
آلتی سودا
كنم؟ تا
نه من بی آلتی
پیدا كنم 134.16
پس گواهی
بایدم بر مفلسی تا
شهم رحمی كند
در مفلسی 134.17
تو گواهی
غیر گفت و گو و
رنگ وانما
تا رحم آرد
شاه شنگ 134.18
كاین گواهی
كه ز گفت و رنگ
بد نزد
آن قاض القضاة
آن جرح شد 134.19
* پس گواهی
زاندرون میبایدم نی
گواهی برون میبایدم
134.20
صدق میباید
گواه حال او تا
بتابد نور او
بی قال او 134.21
گفت زن
صدق آن بود كز
بودِ خویش پاك
برخیزی تو از
مجهود خویش 135. هدیه
بردن آن اعرابی
سبوی آب باران
از میان بادیه
سوی بغداد نزد
خلیفه و
پنداشتن كه آن
جا هم قحط آب
است 135.1
آب باران
است ما را در
سبو ملكت
و سرمایه و
اسباب تو 135.2
این سبوی
آب را بردار و
رو هدیه
ساز و پیش
شاهنشاه شو 135.3
گو كه ما
را غیر از این
اسباب نیست در
مفازه هیچ به
زین آب نیست 135.4
گر خزانه
اش پُر ز دُرّ
فاخر است این چنین
آبش نباشد،
نادر است 135.5
چیست آن
كوزه تن محصور
ما اندر
آن آب حواس
شور ما 135.6
ای خداوند
این خم و كوزۀ
مرا در
پذیر از فضل
الله اشتری 135.7
كوزه ای
با پنج لوله پنج حس پاك
دار این آب را
از هر نجس 135.8
تا شود زین
كوزه منفذ سوی
بحر تا
بگیرد كوزۀ ما
خوی بحر 135.9
تا چو هدیه
پیش سلطانش بری پاك
بیند باشدش شه
مشتری 135.10
بی نهایت
گردد آبش بعد
از آن پر
شود از كوزۀ
ما صد جهان 135.11
لوله ها
بر بند و پر
دارش ز خم گفت
غُضوا عن هوا
ابصاركم 135.12
ریش او پر
باد، كاین هدیه
كراست؟ لایق
چون آن شهی، این
است راست 135.13
وآن نمی
دانست كانجا
بر گذر هست
جاری دجلۀ
همچون شكر 135.14
در میان
شهر چون دریا
روان پر
ز كشتیها و
شست ماهیان 135.15
رو بر
سلطان و كار و
بار بین حس
تَجْرِی
تَحْتَهَا
الأنهار بین 135.16
این چنین
حسها و
ادراكات ما قطره
ای باشد در آن
بهر صفا 135.17
* باز جوی و
باز بین و بازیاب از
که از من عنده
امّ الکتاب 136. در
نمد دوختن زن
سبوی آب را و
مُهر بر وی
نهادن از
اعتقاد 136.1
مرد گفت
آری سبو را سر
ببند هین
كه این هدیه
است ما را
سودمند 136.2
در نمد در
دوز تو این
كوزه را تا
گشاید شه به
هدیه روزه را 136.3
كاین چنین،
اندر همه آفاق
نیست جز
رحیق و مایۀ
اذواق نیست 136.4
زآنكه ایشان
ز آبهای تلخ و
شور دائما
پر علت اند و نیم
كور 136.5
مرغ كآب
شور باشد
مسكنش او
چه داند جای
آب روشنش 136.6
ایكه اندر
چشمۀ شور است جات تو
چه دانی شط و جیحون
و فرات 136.7
ای تو
نارسته از این
فانی رباط تو
چه دانی صحو و
سكر و انبساط 136.8
ور بدانی
نَقلت از َابّ
وز جدّ است پیش
تو این نامها
چون ابجد است 136.9
ابجد و
هوز چه؟ فاش
است و پدید بر
همه طفلان و،
معنی بس بعید 136.10
پس سبو
برداشت آن مرد
عرب در
سفر شد می كشیدش
روز و شب 136.11
بر سبو
لرزان بد از
آفات دهر هم كشیدش
از بیابان تا
به شهر 136.12
زن مصلا
باز كرده از نیاز ربّ
سلم، ِورد
كرده در نماز 136.13
كه نگه
دار آب ما را
از خسان یا
رب این گوهر
بدان دریا
رسان 136.14
گر چه شویم
آگه است و پر
فن است لیك
گوهر را
هزاران دشمن
است 136.15
خود چه
باشد گوهر؟ آب
كوثر است قطره ای
زآن آب كاصل
گوهر است 136.16
از دعاهای
زن و زاری او وز
غم مرد و
گرانباری او 136.17
سالم از
دزدان و از آسیب
سنگ برد
تا دار
الخلافه بی
درنگ 136.18
دید درگاهی
پر از انعامها اهل
حاجت گستریده
دامها 136.19
دم به دم
هر سوی صاحب
حاجتی یافته
ز آن در عطا و
خلعتی 136.20
بهر گبر و
مومن و زیبا و
زشت همچو
خورشید و مطر،
بل چون بهشت 136.21
دید قومی
در نظر آراسته قوم
دیگر منتظر
برخاسته 136.22
خاص و
عامه از سلیمان
تا به مور زنده
گشته چون جهان
از نفخ صور 136.23
اهل صورت
چون جواهر
بافته اهل
معنی بحر نادر
یافته 136.24
آن كه بی
همت، چه با
همت شده و
آن كه با همت،
چه با نعمت
شده 137. در
بیان آنكه
چنانكه گدا
عاشق كریم
است، كریم هم
عاشق گداست.
اگر گدا را
صبر بیش بود
كریم بر در او
آید و اگر كریم
را صبر بیش
بود گدا بر در
او آید اما
صبر گدا كمال
گدا و نقص کریم
است 137.1
بانگ می
آمد كه ای
طالب بیا جود
محتاج گدایان،
چون گدا 137.2
* جود
محتاج است و
خواهد طالبی همچنانکه
توبه خواهد
تائبی 137.3
جود می جوید
گدایان و ضعاف همچو
خوبان كآینه
جویند صاف 137.4
روی خوبان
ز آینه زیبا
شود روی
احسان از گدا
پیدا شود 137.5
چون گدا
آئینۀ جود
است، هان دم بود
بر روی آیینه
زیان 137.6
پس از این
فرمود حق در
والضحی بانگ
كم زن ای محمد
بر گدا 137.7
آن یكی
جودش گدا آرد
پدید وین
دگر بخشد گدایان
را مزید 137.8
پس گدایان
آینه جود حق
اند وآنكه
با حقند جود
مطلق اند 137.9
وآنكه جز
این دوست او
خود مرده است او بر این
در نیست، نقش
پرده
است 138.
فرق میان آن
كه درویش است
به خدا و تشنۀ
خداست و آن كه
درویش است از
خدا و تشنه
است به غیر او 138.1
* لیک درویشی
که آن تشنه
خداست هست
دایم از خدایش
کار راست 138.2
* لیک درویشی
که تشنه غیر
شد او
حقیر و ابله و
بی خیر شد 138.3
نقش درویش
است او، نی
اهل جان نقش
سگ را تو مَینداز
استخوان 138.4
فقر لقمه
دارد او، نی
فقر حق پیش
نقش مرده ای
كم نه طبق 138.5
ماهی خاكی
بود درویش نان شكل
ماهی لیك از
دریا رمان 138.6
* نقش ماهی
کی بود دوریش
آب؟ آن
ز بی آبی نمیگردد
خراب 138.7
مرغ خانه
است او، نه سیمرغ
هوا لوت
نوشد، او
ننوشد از خدا 138.8
عاشق حق
است او بهر
نوال نیست
جانش عاشق حسن
و جمال 138.9
گر توَهُم
می كند او عشق
ذات ذات
نبود وَهم
اسما و صفات 138.10
وهم مخلوق
است و مولود
آمده ست حق
نزاییده ست او
لَمْ یولد است
138.11
عاشق تصویر
و وهم خویشتن كی
بود از عاشقان
ذو المنن؟ 138.12
عاشق آن
وَهم اگر صادق
بود آن
مجازش تا حقیقت
میرود 138.13
شرح می
خواهد بیان این
سخن لیك
می ترسم ز
افهام كهن 138.14
فهم های
كهنۀ كوته نظر صد
خیال بد در
آرد در فكر 138.15
بر سماع
راست هر كس چیر
نیست لقمۀ
هر مرغكی انجیر
نیست 138.16
خاصه مرغ
مردۀ پوسیده ای پر
خیالی، اعمیی،
بی دیده ای 138.17
نقش ماهی
را چه دریا و
چه خاك رنگ
هندو را چه
صابون و چه
زاك 138.18
نقش اگر
غمگین نگاری
بر ورق او
ندارد از غم و
شادی سبق 138.19
صورتش غمگین
و او فارغ از
آن صورتش
خندان و او
زآن بی نشان 138.20
وین غم و
شادی كه اندر
دل خفی است پیش
آن شادی و غم
جز نقش نیست 138.21
صورتِ
خندان ِ نقش
از بهر توست تا
از آن صورت
شود معنی درست
138.22
* صورت غمگین
نقش از بهر
ماست تا
که ما را یاد آید
راه راست 138.23
نقشهایی
كاندر این
گرمابهاست از
برون جامه كن،
چون جامه هاست
138.24
تا برونی
جامه ها بینی
و بس جامه
بیرون كن در آ
ای هم نفس 138.25
زآنكه با
جامه در آن سو
راه نیست تن ز
جان، جامه ز
تن آگاه نیست 139. پیش
آمدن نقیبان و
دربانان خلیفه
از بهر اكرام
اعرابی و پذیرفتن
هدیۀ او را 139.1
باز میگردم
سوی قصه عرب از بیان
راز و سِرّ
بوالعجب 139.2
آن عرابی
از بیابان بعید بر
در دار
الخلافه چون
رسید 139.3
پس نقیبان
پیش اعرابی
شدند بس
گلاب لطف بر
رویش زدند 139.4
حاجت او
فهمشان شد بی
مقال كار
ایشان بد عطا
پیش از سؤال 139.5
پس بدو
گفتند یا وجه
العرب از
كجایی چونی از
راه و تعب 139.6
گفت وجهم
گر مرا وجهی
دهید بی
وجوهم چون پس
پشتم نهید 139.7
ای كه در
روتان نشان
مهتریست فرّ تان
خوشتر ز زرّ
جعفریست 139.8
ای كه یك دیدارتان
دیدارها ای
نثار دیده تان
دینارها 139.9
ای همه ینظر
بنور الله شده از
بر حق بهر
بخشش آمده 139.10
تا زنید
آن كیمیاهای
نظر بر
سر مسهای
اشخاص بشر 139.11
من غریبم
از بیابان آمدم بر
امید لطف
سلطان آمدم 139.12
بوی لطف
او بیابانها
گرفت ذره
های ریگ هم
جانها گرفت 139.13
تا بدین
جا بهر دینار
آمدم چون
رسیدم، مست دیدار
آمدم 139.14
بهر نان
شخصی سوی
نانوا دوید داد
جان چون حسن
نانوا را بدید 139.15
بهر فرجه
شد یكی تا
گلستان فرجۀ
او شد جمال
باغبان 139.16
همچو
اعرابی كه آب
از چه كشید آب حیوان
از رخ یوسف چشید 139.17
رفت موسی
كاتشی آرد
بدست آتشی
دید او كه از
آتش برست 139.18
جَست عیسی
تا رهد از
دشمنان بردش
آن جستن به
چارم آسمان 139.19
دام آدم
دانۀ گندم شده تا
وجودش خوشۀ
مردم شده 139.20
باز، آید
سوی دام از
بهر َخور ساعد
شه یابد و
اقبال و فر 139.21
طفل شد مكتب
پی كسب هنر بر
امید مرغ و یا لطف
پدر 139.22
پس ز مكتب
آن یكی صدری
شده ماهیانه
داده و بدری
شده 139.23
آمده عباس
حرب از بهر كین بهر
قمع احمد و
استیز دین 139.24
گشته دین
را تا قیامت
پشت و رو در
خلافت او و
فرزندان او 139.25
* آمده
عمرّ بحرب
مصطفی تیغ
در کف بسته بس
میثاقها 139.26
* گشته اندر
شرع امیر
المومنین پیشوا و
مقتدای اهل دین
139.27
* آن علف کش
سوی ویرانها
شده بیخبر
بر گنج ناگه
پا زده 139.28
تشنه آمد
سوی جوی آب در دید
اندر جوی خود
عکس قمر 139.29
من بر این
در، طالب چیز
آمدم صدر
گشتم، چون به
دهلیز آمدم 139.30
آب آوردم
به تحفه بهر
نان بوی
نانم برد تا
صدر جهان 139.31
نان برون
بُرد آدمی را
از بهشت نان
مرا اندر بهشتی
در سرشت 139.32
رستم از
آب و ز نان
همچون ملك بی
غرض گردم بر این
در چون فلك 139.33
بی غرض
نبود به گردش
در جهان غیر
جسم و غیر جان
عاشقان 140. در
بیان آنكه
عاشق دنیا بر
مثال عاشق دیواری
است كه بر او
آفتاب تافته و
جهد نكرد تا
فهم كند كه آن
تاب از دیوار
نیست از آفتاب
است از آسمان
چهارم لاجرم
كلی دل بر دیوار
نهاد چون پرتو
آفتاب به
آفتاب پیوست
او محروم ماند
ابدا وَ حِیلَ
بَینَهُمْ وَ
بَینَ ما یشْتَهُونَ 140.1
عاشقان
كل، نه این
عشاق جزو ماند از
كل، هر كه شد
مشتاق جزو 140.2
چونكه جزوی
عاشق جزوی شود زود
معشوقش به كل
خود رود 140.3
ریش گاو
بندۀ غیر آمد
او غرقه
شد كف در ضعیفی
در زد او 140.4
نیست حاكم
تا كند تیمار
او كار
خواجۀ خود كند
یا كار او 140.5
فازن
بالحرّة پی این
شد مثل فاسرق
الدرة بدین شد
منتقل 140.6
بنده سوی
خواجه شد، او
ماند زار بوی گل
شد سوی گل، او
ماند خار 140.7
* همچو آن
ابله که تاب
آفتاب دید
بر دیوار و حیران
شد شتاب 140.8
* عاشق دیوار
شد کاین باضیا
است بیخبر
کاین عکس خورشید
سماست 140.9
* چون باصل
خویش پیوست
آنضیا دید
دیوار سیه
مانده بجا 140.10
او بمانده
دور از مطلوب
خویش سعی
ضایع رنج باطل
پای ریش 140.11
همچو صیادی
كه گیرد سایه
ای سایه
كی گردد ورا
سرمایه ای 140.12
سایۀ مرغی
گرفته مرد سخت مرغ
حیران گشته بر
شاخ درخت 140.13
كاین مدمغ
بر كه می خندد
عجب اینت
باطل اینت پوسیده
سبب 140.14
ور تو گویی
"جزو پیوستۀ
كل است" خار
می خور، خار
مقرون گل است 140.15
جزو یكرو
نیست پیوسته
به كل ور
نه خود باطل
بُدی بعث رسل 140.16
چون رسولان
از پی پیوستن
اند پس
چه پیوندندشان؟
چون یك تن اند 140.17
این سخن
پایان ندارد ای
غلام زانکه
جَرّی سخت
دارد این کلام 141.
سپردن عرب هدیه
را یعنی سبو
را به غلامان
خلیفه 141.1
شرح کن
حال عرب ای با
نظام روز
بی گه شد حكایت
كن تمام 141.2
* با نقیبان
حال خود را آن
عرب چون
بگفت او دید
هنگام طلب 141.3
آن سبوی
آب را در پیش
داشت تخم
خدمت را در آن
حضرت بكاشت 141.4
گفت این
هدیه بَر
سلطان برید سائل
شه را ز حاجت
واخرید 141.5
آب شیرین
و سبوی سبز و
نو ز
آب بارانی كه
جمع آمد به گو 141.6
خنده می
آمد نقیبان را
از آن لیك
پذرفتند آن را
همچو جان 141.7
زآنکه لطف
شاه خوب با
خبر كرده
بود اندر همه
اركان اثر 141.8
خوی شاهان
در رعیت جا
كند چرخ
اخضر خاك را
خضرا كند 141.9
شه چو حوضی
دان، حشم چون
لوله ها آب
از لوله روان
در كوله ها 141.10
چون كه آب
جمله از حوضی
است پاك هر
یكی آبی دهد
خوش ذوقناك 141.11
ور در آن
حوض آب شور
است و پلید هر یكی
لوله همان آرد
پدید 141.12
ز آن كه پیوسته
ست هر لوله به
حوض خوض
كن در معنی این
حرف، خوض 141.13
لطف
شاهنشاهِ جان
بی وطن چون
اثر كرده ست
اندر كل تن؟ 141.14
لطف عقل
خوش نهادِ خوش
نسب چون
همه تن را در
آرد در ادب؟ 141.15
عشق شنگِ
بی قرار بی
سكون چون
در آرد كل تن
را در جنون؟ 141.16
لطف آب
بحر كاو چون
كوثر است سنگ ریزه
اش جمله درّ و
گوهر است 141.17
هر هنر كه
اُستا بدان
معروف شد جان
شاگردش بدان
موصوف شد 141.18
پیش
استادِ اصولی
هم اصول خواند
آن شاگردِ
چُست با حصول 141.19
پیش
استادِ فقیه
آن فقه خوان فقه
خواند، نی
اصول اندر بیان
141.20
پیش استادی
كه آن نحوی
بود جان
شاگردش از آن
نحوی شود 141.21
باز استادی
كه آن مَحو ِ
ره است جان
شاگردش از آن
محو شه است 141.22
زین همه
انواع دانش
روز مرگ دانش
فقر است ساز
راه و برگ 142.
حكایت ماجرای
نحوی در کشتی
با كشتیبان 142.1
آن یكی
نحوی به كشتی
درنشست رو
به كشتیبان
نمود آن خود
پرست 142.2
گفت هیچ
از نحو خواندی؟
گفت لا گفت
نیم عمر تو شد
بر فنا 142.3
دل شكسته
گشت كشتیبان ز
تاب لیك
آن دم گشت
خامش از جواب 142.4
باد كشتی
را به گردابی
فکند گفت
كشتیبان بدان
نحوی بلند 142.5
هیچ دانی
آ شنا
كردن؟ بگو گفت
نی از من تو
سبّاحی مجو 142.6
گفت كلّ
عمرت ای نحوی
فناست زآنكه
كشتی غرق در
گردابهاست 142.7
محو می باید
نه نحو اینجا
بدان گر
تو محوی، بی
خطر در آب ران 142.8
آب دریا
مرده را بر سر
نهد ور
بود زنده، ز
دریا كی رهد؟ 142.9
چون بمردی
تو ز اوصاف
بشر بحر
اسرارت نهد بر
فرق سر 142.10
ای كه
خلقان را تو
خر می خوانده
ای این
زمان چون خر
بر این یخ
مانده ای 142.11
گر تو
علامۀ زمانی
در جهان نك
فنای این جهان
بین این زمان 142.12
مرد نحوی
را از آن در
دوختیم تا
شما را نحو
محو آموختیم 142.13
فقه فقه و
نحو نحو و صرف
صرف در
"كم آمد" یابی،
ای یار شگرف 142.14
آن سبوی
آب دانشهای
ماست و
آن خلیفه دجلۀ
علم خداست 142.15
ما سبوها
پر به دجله می
بریم گر
نه خر دانیم
ما خود را، خریم
142.16
آن عرب
باری بدان معذور
بود كو
ز دجله غافل و
بس دور بود 142.17
گر ز دجله
با خبر بودی
چو ما او
نبردی آن سبو
را جا به جا 142.18
بلكه از
دجله اگر واقف
بُدی آن
سبو را بر سر
سنگی زدی 142.19
* آن سبوی
تنگِ پر ناموس
و رنگ شد
حجاب بحر،
آنرا زن به
سنگ 143.
قبول كردن خلیفه
هدیه را و عطای
بسیار فرمودن
با كمال بی نیازی
از آن هدیه 143.1
چون خلیفه
دید و احوالش
شنید آن
سبو را پر ز زر
كرد و مزید 143.2
داد
بخششها و
خلعتهای خاص آن
عرب را كرد از
فاقه خلاص 143.3
پس نقیبی
را بفرمود آن
قباد آن
جهان ِ بخشش و
آن بحر داد 143.4
که بوی ده
این سبوی پر ز
زر چون
كه واگردد سوی
دجله اش ببر 143.5
از ره خشك
آمده است و آن
سفر از
ره دجلش بود
نزدیكتر 143.6
چون به
کشتی در نشیند
رنج راه خود
فراموشش شود
آنجایگاه 143.7
* همچنان
کردند و
دادندش سبو پر
زر و بردند تا
دجله دو تو 143.8
چون به
كشتی درنشست و
دجله دید سجده می
كرد از حیا و می
خمید 143.9
كای عجب
لطف آن شه
وهاب را وین
عجبتر كو ستد آن
آب را 143.10
چون پذیرفت
از من آن دریای
جود آن
جنس دغل را
زود زود؟ 143.11
كل عالم
را سبو دان ای
پسر كان
بود از لطف و
خوبی تا به سر 143.12
قطره ای
از دجلۀ خوبی
اوست كان
نمی گنجد ز
پُرّی زیر
پوست 143.13
گنج مخفی
بُد ز پُرّی
چاك كرد خاك
را تابان تر
از افلاك كرد 143.14
گنج مخفی
بد ز پُرّی جوش
كرد خاك
را سلطان اطلس
پوش كرد 143.15
ور بدیدی
قطره از دجلۀ
خدا آن
سبو را او فنا
كردی فنا 143.16
وآنكه دیدندش
همیشه بی
خودند بی
خودانه بر سبو
سنگی زنند 143.17
ای ز غیرت
بر سبو سنگی
زده آن
سبو ز اشكست
كاملتر شده 143.18
خم شكسته،
آب از آن ناریخته صد
درستی زین
شكست انگیخته 143.19
جزو جزو
خم به رقص است
و بحال عقل
جزوی را نموده
این محال 143.20
نی سبو پیدا
در این حالت
نه آب خوش
ببین و الله
اعلم بالصواب 143.21
چون در
معنی زنی،
بازت كنند پرّ
فكرت زن، كه
شهبازت كنند 143.22
پرّ فكرت
شد گل آلود و
گران ز
آن كه گِل
خواری، ترا
گِل شد چو نان 143.23
نان گِل
است و گوشت
كمتر خور از این تا
نمانی همچو
گِل اندر زمین
143.24
* خاک میخوردیم
عمری در غذا خاک
ما را خورد
آخر در جزا 143.25
چون گرسنه
می شوی سگ می
شوی تند
و بد پیوند و
بد رگ می شوی 143.26
چون شدی
تو سیر مرداری
شوی بی
خبر چون نقش دیواری
شوی 143.27
پس دمی
مردار و دیگر
دم سگی چون
كنی در راه شیران
هم تگی 143.28
آلت اشكال
خود جز سگ
مدان كمترك
انداز سگ را
استخوان 143.29
زآنكه سگ
چون سیر شد
سركش شود كی سوی صید
شكاری خوش رود 143.30
آن عرب را
بی نوایی می
كشید تا
بدان درگاه و
آن دولت رسید 143.31
در حكایت
گفته ایم
احسان شاه در
حق آن بی نوای
بی پناه 143.32
هر چه گوید
مرد عاشق، بوی
عشق از
دهانش می جهد
در كوی عشق 143.33
گر بگوید
فقه، فقر آید
همه بوی
فقر آید از آن
خوش دمدمه 143.34
ور بگوید
كفر، آید بوی
دین آید
از گفتِ شکش
بوی یقین 143.35
ور بگوید
کژ، نماید
راستی ای
کژی که راست
را آراستی 143.36
كف كژ كز
بحر صافی
خاسته است اصل
صاف آن فرع را
آراسته است 143.37
آن كفش را
صافی و محقوق
دان همچو
دشنام لب
معشوق دان 143.38
گشته این
دشنام
نامطلوب او خوش
ز بهر عارض
محبوب او 143.39
از شكر گر
شكل نانی می
پزی طعم
قند آید نه
نان، چون می
مزی 143.40
گر بت زرین
بیابد مومنی كی
هلد او را پی
سجده کنی 143.41
* چون بیابد
مومنی زرین
وثن می
بنگذارد ورا
بهر شمن 143.42
بلكه گیرد
اندر آتش افكند صورت
عاریتش را
بشكند 143.43
تا نماند
بر ذهب نقش
وثن چونكه
صورت مانع است
و راه زن 143.44
ذاتِ زرش،
دادِ ربانیت
است نقش
بت بر نقدِ زر
عاریت است 143.45
بهر كیكی
تو گلیمی را
مسوز وز
صداع هر مگس
مگذار روز 143.46
بت پرستی،
گر بمانی در
صور صورتش
بگذار و در
معنی نگر 143.47
مرد حجّی،
همره حاجی طلب خواه
هندو خواه ترك
و یا عرب 143.48
منگر اندر
نقش و اندر
رنگ او بنگر
اندر عزم و در
آهنگ او 143.49
گر سیاه
است و هم آهنگ
تو است تو
سپیدش دان كه
هم رنگ تو است 143.50
* ور سفید
است و ورا
آهنگ نیست زو
ببر کز دل مر
او را رنگ نیست
143.51
این حكایت
گفته شد زیر و
زبر همچو
فكر عاشقان بی
پا و سر 143.52
سَر ندارد
کز ازل بوده
است پیش پا
ندارد، با ابد
بوده است خویش
143.53
بلكه چون
آب است هر
قطره از آن هم
سر است و پا و
هم بی
هر دو آن 143.54
حاش الله
این حكایت نیست
هین نقد
حال ما و توست
این خوش ببین 143.55
پیش هر
صوفی که او با
فرّ بود هر
چه آن ماضی
است لا یذكر
بود 143.56
* چون بود
فکرش همه
مشغول حال ناید
اندر ذهن او
فکر مآل 143.57
هم عرب ما
هم سبو ما هم
ملك جمله
ما یؤْفَكُ
عَنْهُ مَنْ
أفك 143.58
عقل را شو
دان و زن را
نفس و طمع این دو
ظلمانی و
منكر، عقل شمع
143.59
بشنو
اكنون اصل
انكار از چه
خاست زآنكه
كل را گونه
گونه جزوهاست 143.60
جزو كل نی،
جزوها نسبت به
كل نی
چو بوی گل كه
باشد جزو گل 143.61
لطف سبزه
جزو لطف گل
بود بانگ
قمری جزو آن
بلبل بود 143.62
گر شوم
مشغول اشكال و
جواب تشنگان
را كی توانم
داد آب 143.63
ور تو
اشكالی به كلی
و حرج صبر
كن کالصبرُ
مفتاح الفرج 143.64
احتما كن
احتمی ز اندیشه
ها زانکه
شیرانند در این
بیشه ها 143.65
احتماها
مر دواها را
سر است هضم
دارو علت نو دیگر
است 143.66
احتماها
بر دواها سرور
است ز
آن كه خاریدن
فزونی گر است 143.67
احتما اصل
دوا آمد یقین احتما
كن قوت جانت
ببین 143.68
قابل این
گفته ها شو
گوش وار تا
كه از زر
سازمت من
گوشوار 143.69
گوشواره
چه؟ که کان زر
شوی تا
بماه و تا ثریا
بر شوی 143.70
اولا بشنو
كه خلق مختلف مختلف
جانند از یا
تا الف 143.71
در حروف
مختلف شور و
شكی است گر
چه از یك رو، ز
سر تا پا یكی
است 143.72
از یكی رو
ضد و یك رو
متحد از
یكی رو هزل و
از یك روی جد 143.73
پس قیامت
روز عرض اكبر
است عرض
او خواهد كه
با زیب و فر
است 143.74
هر كه چون
هندوی بُد،
سودایی است روز
عرضش نوبت
رسوائی است 143.75
چون ندارد
روی همچون
آفتاب او
نخواهد جز شب
همچون نقاب 143.76
برگ یك گل
چون ندارد خار
او شد
بهاران دشمن
اسرار او 143.77
وانكه سر
تا پا گل است و
سوسن است پس بهار
او را دو چشم
روشن است 143.78
خار بی
معنی خزان
خواهد خزان تا
زند پهلوی خود
با گلستان 143.79
تا بپوشد
حسن آن و ننگ این تا
نبینی رنگ آن
و ننگ این 143.80
پس خزان
او را بهار
است و حیات یك
نماید سنگ و یاقوت
زكات 143.81
باغبان هم
داند آن را در
خزان لیك
دیدِ یك به از
دید جهان 143.82
خود جهان
آن یك كس است و
او شه است هر ستاره
بر فلك جزو مه
است 143.83
خود جهان
آن یک کس است و باقیان جمله
اتباع و طفیلند
ای فلان 143.84
* او جهان
کامل است و
مفرد است نسخه کل
وجود او را
ِبدست 143.85
پس همی گویند
هر نقش و نگار مژده
مژده نك همی آید
بهار 143.86
تا بود
تابان شكوفه
چون زره كی
كنند آن میوه
ها پیدا گره 143.87
چون شكوفه
ریخت میوه سر
كند چون
كه تن بشكست
جان سر برکند 143.88
میوه معنی
و شكوفه صورتش آن
شكوفه مژده، میوه
نعمتش 143.89
چون شكوفه
ریخت میوه شد
پدید چونكه
آن كم شد، شد این
اندر مزید 143.90
تا كه نان
نشكست، قوت كی
دهد؟ ناشكسته
خوشه ها، كی می دهد؟ 143.91
تا هلیله
نشكند با ادویه كی
شود خود صحت
افزا ادویه 143.92
ای ضیاء
الحق حسام الدین
بگیر یك
دو كاغذ بر
فزا در وصف پیر 144. در
صفت پیر و
مطاوعت کردن
با او 144.1
گرچه جسمت
نازک است و بس
نزار بر
نمی آید
جهانرا بی تو
کار 144.2
گر چه جسم
نازکت را زور
نیست لیك
بی خورشید ما
را نور نیست 144.3
گر چه
مصباح و زجاجه
گشته ای لیك
سر خیل دل و سر
رشته ای 144.4
چون سر
رشته به دست و
كام توست دُرّهای
عقد دل، ز
انعام توست 144.5
بر نویس
احوال پیر راه
دان پیر
را بگزین و عین
راه دان 144.6
پیر
تابستان و
خلقان تیر ماه خلق
مانند شب اند
و پیر ماه 144.7
كرده ام
بخت جوان را
نام پیر كاو
ز حق پیر است،
نز ایام پیر 144.8
او چنان پیر
است كش آغاز نیست با
چنان دُرّ یتیم،
انباز نیست 144.9
خود قوی
تر می بود خمر
كهن خاصه
آن خمری كه
باشد من لدن 144.10
* خود قوی
تر میشود خمر
قدیم این
کهن تر بهتر ای
شیخ علیم 144.11
پیر را
بگزین كه بی پیر
این سفر هست
بس پر آفت و
خوف و خطر 144.12
آن رهی كه
بارها تو رفته
ای بی
قلاوز اندر آن
آشفته ای 144.13
پس رهی را
كه نرفتستی تو
هیچ هین
مرو تنها ز
رهبر سر مپیچ 144.14
* هر که او بی
مرشدی در راه
شد او
ز غولان گمره
و در چاه شد 144.15
گر نباشد
سایۀ پیر ای
فضول بس
تو را سر گشته
دارد بانگ غول
144.16
غولت از
راه افكند
اندر گزند از
تو داهی تر در
این ره بس
بدند 144.17
از نبی
بشنو ضلال
رهروان كه
چسان كرد آن
بلیس بد روان 144.18
صد هزاران
ساله راه از
جاده دور بردشان
و كردشان
زادبار عور 144.19
استخوانهاشان
ببین و مویشان عبرتی
گیر و مران خر
سویشان 144.20
گردن خر گیر
و سوی راه كش سوی
ره بانان و ره
دانان خوش 144.21
هین مهل
خر را، و دست
از وی مدار زآنكه
عشق اوست سوی
سبزه زار 144.22
گر یكی دم
تو به غفلت واهلیش او
رود فرسنگ ها
سوی حشیش 144.23
دشمن راه
است خر، مست
علف ای
بسا خربنده كز
وی شد تلف 144.24
گر ندانی
ره هر آن چه خر
بخواست عكس
آنرا کن که
هست آن راه
راست 144.25
شاوِروهُنَّ
پس آنگه
خالفوا إن
من لم یعصهن
تالف 144.26
با هوا و
آرزو كم باش
دوست چون
یضلك عن سبیل
الله اوست 144.27
این هوا
را نشكند اندر
جهان هیچ
چیزی همچو سایۀ
همرهان 145. وصیت
كردن رسول خدا
(ص) مر علی (ع) را
كه چون هر كسی
به نوع طاعتی
تقرب بحق جوید،
تو تقرب جوی
بصحبت عاقل و
بندۀ خاص تا
از ایشان همه
پیش قدم باشی.
قال النبی اذا
تقرب الناس الی
خالقهم
بانواع
البرّ، فتقرب
الی ربک
بالعقل والسر
تستبقهم
بالدرحات
والزلفی عند
الناس فی الدنیا
و عند الله فی
الاخره 145.1
گفت پیغمبر
علی را كای علی شیر
حقی پهلوانی
پر دلی 145.2
لیك بر شیری
مكن هم اعتمید اندر
آ در سایۀ نخل
امید 145.3
* هر کسی گر
طاعتی پیش
آورند بهر
قرب حضرت بیچون
و چند 145.4
* تو تقرب
جو به عقل و
ِسّر خویش نی چو
ایشان بر کمال
و ِبرّ خویش 145.5
اندر آ در
سایۀ آن عاقلی كش
نتاند برد از
ره ناقلی 145.6
* پس تقرب
جو بدو سوی
اله سر
مپیچ از طاعت
او هیچ گاه 145.7
* زانکه او
هر خار را
گلشن کند دیده هر
کور را روشن
کند 145.8
ظل او
اندر زمین چون
كوه قاف روح
او سیمرغ بس
عالی طواف 145.9
* دستگیر و
بنده خاص اله طالبان
را میبرد تا پیشگاه
145.10
گر بگویم
تا قیامت نعت
او هیچ
آنرا غایت و
مقطع مجو 145.11
* آفتاب
روح نی آن ِ
فلک که
زنورش زنده
اند انس و ملک 145.12
در بشر رو
پوش گشتست
آفتاب فهم
كن و الله
اعلم بالصواب 145.13
یا علی از
جملۀ طاعات
راه بر
گزین تو سایۀ
خاص اله 145.14
هر كسی در
طاعتی بگریختند خویشتن
را مخلصی انگیختند 145.15
تر برو در
سایۀ عاقل گریز تا
رهی ز آن دشمن
پنهان ستیز 145.16
از همه
طاعات اینت لایق
است سبق
یابی بر
هرآنکو سابق
است 145.17
چون گرفتت
پیر هین تسلیم
شو همچو
موسی زیر حكم
خضر رو 145.18
صبر كن بر
كار خضر ای بی
نفاق تا
نگوید خضر رو
هذا فراق 145.19
گر چه كشتی
بشكند تو دم
مزن گر
چه طفلی را
كشد تو مو مكن 145.20
دست او را
حق چو دست خویش
خواند پس
یدُ الله
فَوْقَ أَیدِیهِمْ
براند 145.21
دست حق میراندش
زنده اش كند زنده
چه بود جان پاینده
اش كند 145.22
* یار باید
راه را تنها
مرو از
سر خود اندر این
صحرا مرو 145.23
هر كه
تنها نادرا این
ره برید هم
به عون همت پیران
رسید 145.24
دست پیر
از غایبان
كوتاه نیست دست
او جز قبضۀ
الله نیست 145.25
غایبان را
چون چنین خلعت
دهند حاضران
از غایبان لا
شك بهند 145.26
غایبان را
چون نواله می
دهند پیش
مهمان تا چه
نعمتها نهند 145.27
كو كسی كه
پیش شه بندد
كمر تا
كسی كه هست از
بیرون در 145.28
* فرق بسیار
است و ناید در
حساب آن
ز اهل کشف و این
زاهل حجاب 145.29
جهد میکن
تا رهی یابی
درون ورنه،
مانی حلقه وار
از در برون 145.30
چون گزیدی
پیر نازك دل
مباش سست
و ریزیده چو
آب و گل مباش 145.31
ور به هر
زخمی تو پر كینه
شوی پس
كجا بی صیقل آیینه
شوی 146.
كبودی زدن مرد
قزوینی بر
شانه گاه و پشیمان
شدن او به سبب
زخم سوزن 146.1
این حكایت
بشنو از صاحب
بیان در
طریق و عادت
قزوینیان 146.2
بر تن و
دست و كتفها بیدرنگ میزدند
از صورت شیر و
پلنگ 146.3
بر چنان
صورت پیاپی بی
گزند از
سر سوزن کبودیها
زنند 146.4
سوی دلاكی
بشد قزوینیی كه
كبودم زن بكن
شیرینیی 146.5
گفت چه
صورت زنم ای
پهلوان گفت
بر زن صورت شیر
ژیان 146.6
طالعم شیر
است نقش شیر
زن جهد
كن رنگ كبودی
سیر زن 146.7
گفت بر چه
موضعت صورت
زنم گفت
بر شانه گهم
زن آن رقم 146.8
تا شود
پشتم قوی در
رزم و بزم با چنین
شیر ژیان در
عزم حزم 146.9
چون كه او
سوزن فرو بردن
گرفت درد
آن در شانگه
مسكن گرفت 146.10
پهلوان در
ناله آمد كای
سنی مر
مرا كشتی چه
صورت می زنی 146.11
گفت آخر شیر
فرمودی مرا گفت
از چه عضو كردی
ابتدا 146.12
گفت از
دُمگاه آغازیده
ام گفت
دم بگذار ای
دو دیده ام 146.13
از دُم و
دُمگاه شیرم
دَم گرفت دُمگه
او دَمگهم
محكم گرفت 146.14
شیر بی دم
باش گو ای شیر ساز كه
دلم سستی گرفت
از زخم گاز 146.15
جانب دیگر
گرفت آن شخص
زخم بی
محابا بی
مواسائی و رحم
146.16
بانگ زد
او كاین چه
اندام است از
او گفت
او گوش است این
ای نیکخو 146.17
گفت تا
گوشش نباشد ای
همام گوش
را بگذار و
كوته كن کلام 146.18
جانب دیگر
خلش آغاز كرد باز
قزوینی فغان
را ساز كرد 146.19
كاین سیُم
جانب چه اندام
است نیز گفت
این است اشكم
شیر ای عزیز 146.20
گفت گو
اشكم نباشد شیر
را خود
چه اشكم باید
این ادبیر را 146.21
* درد
افزون گشت کم
زن زخمها اشکم چه
شیر را بهر
خدا 146.22
خیره شد
دلاك و بس حیران
بماند تا
به دیر انگشت
در دندان
بماند 146.23
بر زمین
زد سوزن آن دم
اوستاد گفت
در عالم كسی
را این فتاد؟ 146.24
شیر بی
دُم و سر و
اشكم كه دید این
چنین شیری خدا
کی آفرید؟ 146.25
* چون نداری
طاقت سوزن زدن از
چنین شیر ژیان
پس دم مزن 146.26
ای برادر
صبر كن بر درد
نیش تا
رهی از نیش
نفس گبر خویش 146.27
كان گروهی
كه رهیدند از
وجود چرخ
و مهر و
ماهشان آرد
سجود 146.28
هر كه
مُرد اندر تن
او نفس گبر مر و
را فرمان برد
خورشید و ابر 146.29
چون دلش
آموخت شمع
افروختن آفتاب
او را نیارد
سوختن 146.30
گفت حق در
آفتاب منتجم ذكر
تزاور كذا عن
كهفهم 146.31
خفتگانی
کز خدا بُد
کارشان میل
کردی آفتاب از
غارشان 146.32
خار، جمله
لطف، چون گل می
شود پیش
جزوی كو بر
كلّ میشود 146.33
چیست تعظیم
خدا افراشتن؟ خویشتن
را خوار و خاكی
داشتن 146.34
چیست توحید
خدا آموختن؟ خویشتن
را پیش واحد
سوختن 146.35
گر همی
خواهی كه
بفروزی چو روز هستی
همچون شب خود
را بسوز 146.36
هستیت در
هستِ آن هستی
نواز همچو
مس در كیمیا
اندر گداز 146.37
در من و ما
سخت كرده ستی
دو دست هست
این جملۀ خرابی
از "دو هست" 147.
رفتن گرگ و
روباه در خدمت
شیر به شكار 147.1
شیر و گرگ
و روبهی بهر
شكار رفته
بودند از طلب
در كوهسار 147.2
کان سه با
هم اندر آن
صحرای ژرف صیدها
گیرند بسیار و
شگرف 147.3
تا به پشت
همدگر از صیدها سخت
بر بندند بار
و قیدها 147.4
گر چه ز یشان
شیر نر را ننگ
بود لیك
كرد اكرام و
همراهی نمود 147.5
این چنین
شه را ز لشكر
زحمت است لیك همره
شد جماعت رحمت
است 147.6
همچنین مه
را ز اختر
ننگهاست او میان
اختران بهر
سخاست 147.7
امر
شاوِرْهُمْ پیمبر
را رسید گر
چه رایش را
نبد رائی مزید 147.8
در ترازو،
جو، رفیق زر
شده است نی
از آنكه جو،
چو زر، گوهر
شده است 147.9
روح، قالب
را كنون همره
شده است مدتی
سگ حارس درگه
شده است 147.10
چون كه
رفتند آن
جماعت سوی كوه در
ركاب شیر ِ با
فرّ و شكوه 147.11
گاو كوهی
و بز و خرگوش
زفت یافتند
و كار ایشان پیش
رفت 147.12
هر كه
باشد در پی شیر
حراب كم
نیاید روز و
شب او را كباب 147.13
چون ز كُه
در بیشه آوردندشان كشته
و مجروح و
اندر خون كشان
147.14
گرگ و
روبه را طمع
بود اندر آن كه
رود قسمت به
عدل خسروان 147.15
عكس طمع
هر دوشان بر شیر
زد شیر
دانست آن
طمعها را سند 147.16
هر كه
باشد شیر
اسرار و امیر او
بداند هر چه
اندیشد ضمیر 147.17
هین نگه
دار ای دل اندیشه
خو دل
ز اندیشۀ بدی
در پیش او 147.18
داند و خر
را همی راند
خمُوش در
رخت خندد برای
روی پوش 147.19
شیر چون
دانست آن
وسواسشان وانگفت
و داشت آن دم
پاسشان 147.20
لیك با
خود گفت بنمایم
سزا مر
شما را ای خسیسان
گدا 147.21
مر شما را
بس نیامد رای
من ظنتان
این است در
اعطای من 147.22
ای وجود
رایتان از رای
من از
عطاهای جهان
آرای من 147.23
نقش با
نقاش چه
اسگالد دگر؟ چون
سگالش اوش بخشید
و نظر 147.24
این چنین
ظن خسیسانه به
من مر
شما را بود،
ننگان زمن 147.25
ظانین
بالله ظن
السوء را گر
نبرم سر بود عین
خطا 147.26
وارهانم
چرخ را از
ننگتان تا
بماند در جهان
این داستان 147.27
شیر با این
فكر می زد
خنده فاش بر
تبسمهای شیر ایمن
مباش 147.28
مال دنیا
شد تبسمهای حق كرد
ما را مست و
مغرور و خلق 147.29
فقر و
رنجوری به
استت ای سند كان
تبسم دام خود
را بر كند 148.
امتحان كردن شیر
گرگ را و گفتن
كه این صیدها
را قسمت کن 148.1
گفت شیر ای
گرگ این را
بخش كن معدلت
را نو كن ای
گرگ كهن 148.2
نایب من
باش در قسمت گری تا
پدید آید كه
تو چه گوهری 148.3
گفت: ای شه
گاو وحشی بخش
توست آن
بزرگ و تو
بزرگ و زفت و
چست 148.4
بز مرا كه
بز میانه ست و
وسط روبها
خرگوش بستان بی
غلط 148.5
شیر گفت ای
گرگ چون گفتی
بگو؟ چون
كه من باشم،
تو گویی ما و
تو؟ 148.6
گرگ خود
چه، سگ بود كو
خویش دید پیش چون
من شیر بی مثل
و ندید 148.7
گفت پیش
آ، کس خری چون
تو ندید پیشش
آمد پنجه زد
او را درید 148.8
چون ندیدش
مغز و تدبیر
رشید در
سیاست پوستش
از سر كشید 148.9
گفت چون دید
منت از خود
نبرد این
چنین جان را
بباید زار مرد 148.10
چون نبودی
فانی اندر پیش
من فضل
آمد مر ترا
گردن زدن 148.11
* گر چه
غالب دارم
اندر بذل فضل گاه
گاهی هم کنم
از عدل فضل 148.12
كل شی ء
هالكُ، جز وجه
او چون
نه ای در وجه
او، هستی مجو 148.13
هر كه
اندر وجه ما
باشد فنا كُلُّ
شَی ءٍ هالِكٌ
نبود ورا 148.14
ز آن كه در
اِلاست، او از
لا گذشت هر
كه در اِلاست،
او فانی نگشت 148.15
هر كه بر
در او من و ما می
زند ردّ
باب است او و
بر لا می تند 149. قصۀ
آن كس كه در یاری
بكوفت، از
درون گفت كیست؟
گفت منم، گفت
چون تو تویی
در نمی گشایم
که کسی از یاران
را نشناسم كه
من باشد 149.1
آن یكی
آمد در یاری
بزد گفت
یارش كیستی ای
معتمد 149.2
گفت من،
گفتش برو
هنگام نیست بر
چنین خوانی
مقام خام نیست
149.3
خام را جز
آتش هجر و
فراق كه
پزد؟ كه وا
رهاند از
نفاق؟ 149.4
چون توئی
تو هنوز از او
نرفت سوختن
باید تو را در
نار تفت 149.5
رفت آن
مسكین و سالی
در سفر در
فراق یار سوزید
از شرر 149.6
پخته گشت
آن سوخته پس
باز گشت باز
گرد خانۀ
انباز گشت 149.7
حلقه زد
بر در به صد
ترس و ادب تا
بنجهد بی ادب
لفظی ز لب 149.8
بانگ زد یارش
كه، بر در كیست
آن؟ گفت
بر درهم تویی
ای دلستان 149.9
گفت اكنون
چون منی، ای
من درا نیست
گنجایی دو من
در یک سرا 149.10
* چون یکی
باشد همه،
نبود دوئی هم
منی برخیزد
آنجا، هم توئی
149.11
نیست سوزن
را سر رشته دو
تا چون
كه یكتایی در
این سوزن درا 149.12
رشته را
با سوزن آمد
ارتباط نیست
در خور با جمل
سمّ الخیاط 149.13
كی شود
باریك هستی
جمل جز
به مقراض ریاضات
و عمل 149.14
دست حق باید
مر آن را ای
فلان كان
بود بر هر
محالی كن فكان
149.15
هر محال
از دست او
ممكن شود هر حرون
از بیم او
ساكن شود 149.16
اكمه و
ابرص چه باشد
مرده نیز زنده
گردد از فسون
آن عزیز 149.17
و آن عدم
كز مرده، مرده
تر بود در
كف ایجاد او
مضطر بود 149.18
كُلَّ یوْمٍ
هُوَ فِی
شَأْنٍ را
بخوان مر
ورا بی كار و بی
فعلی مدان 149.19
كمترین
كارش به هر
روز آن بود كاو
سه لشكر را
روانه میکند 149.20
لشكری ز
اصلاب سوی
امهات بهر
آن تا در رحم
روید نبات 149.21
لشكری ز
ارحام سوی
خاكدان تا
ز نرّ و ماده
پر گردد جهان 149.22
لشكری از
خاك ز آن سوی
اجل تا
ببیند هر كسی
حسن عمل 149.23
* باز بی شک
پیش از آنها میرسد آنچه
از حق سوی
جانها میرسد 149.24
* وانچه از
جانها بدلها میرسد وآنچه
از دلها بگلها
میرسد 149.25
* اینت
لشکرهای حق بیحد
و مر از
پی این گفت،
ذکری للبشر 149.26
این سخن پایان
ندارد هین
بتاز سوی
آن دو یار
پاكِ پاك باز 150.
خواندن آن یار،
یار خود را پس
از بربیت یافتن 150.1
گفت یارش
كاندر آ ای
جمله من نی
مخالف چون گل
و خار چمن 150.2
رشته یكتا
شد، غلط كم شد
كنون گر
دو تا بینی
حروف كاف و
نون 150.3
كاف و نون
همچون كمند
آمد جَذوب تا
كشاند مر عدم
را در خطوب 150.4
پس دو تا
باید كمند
اندر صور گر چه یكتا
باشد آن دو در
اثر 150.5
گر دوپا
گر چارپا، ره
را بُرد همچو
مقراض دو تا یكتا
بُرد 150.6
آن دو
انبازان گازر
را ببین هست
در ظاهر خلاف
آن و این 150.7
آن یكی
كرباس در جو میزند و
آن دگر انباز
خشكش می كند 150.8
باز او آن
خشك را تر می
كند گوییا
ز استیزه، ضد
بر می تند 150.9
لیك آن دو
ضدّ استیزه
نما یكدل
و یك كار
باشند ای فتا 150.10
هر نبی و
هر ولی را
مسلكی است لیك
تا حق می برد،
جمله یكی است 150.11
چون كه
جمع مستمع را
خواب برد سنگهای
آسیا را آب
برد 151. روی
در کشیدن سخن
از ملالت
مستمعان 151.1
رفتن این
آب فوق آسیاست رفتنش
در آسیا بهر
شماست 151.2
چون شما
را حاجت طاحون
نماند آب
را در جوی اصلی
باز راند 151.3
ناطقه سوی
دهان، تعلیم
راست ور
نه خود آن آب
را جویی جداست
151.4
می رود بی
بانگ و بی
تكرارها
تَحْتَهَا
الْأَنْهارُ
تا گلزارها 151.5
ای خدا
جان را تو
بنما آن مقام كاندر
او بی حرف می
روید كلام 151.6
تا كه
سازد جان پاك
از سر قدم سوی عرصۀ
دور پهنای عدم
151.7
عرصه ای
بس با گشاد و
با فضا وین
خیال و هست یابد
زو نوا 151.8
تنگتر آمد
خیالات از عدم ز
آن سبب باشد خیال
اسباب غم 151.9
باز هستی
تنگتر بود از
خیال ز
آن شود در وی
قمر همچون
هلال 151.10
باز هستی
جهان حس و رنگ تنگتر
آمد كه زندانی
است تنگ 151.11
علت تنگی
است تركیب و
عدد جانب
تركیب حسها می
كشد 151.12
ز آن سوی
حس عالم توحید
دان گر
یكی خواهی
بدان جانب
بران 151.13
امر كن یك
فعل بود و نون
و كاف در
سخن افتاد و
معنی بود صاف 151.14
این سخن
پایان ندارد
باز گرد تا
چه شد احوال
گرگ اندر نبرد 152.
ادب كردن شیر
گرگ را بجهة بی
ادبی او 152.1
گرگ را بر
كند سر آن سر
فراز تا
نماند دو سری و امتیاز 152.2
فَانْتَقَمْنا
مِنْهُمْ است
ای گرگ پیر چون
نبودی مرده در
پیش امیر 152.3
بعد از آن
رو شیر با
روباه كرد گفت
این را بخش كن
از بهر خورد 152.4
سجده كرد
و گفت كاین
گاو سمین چاشت
خوردت باشد ای
شاه مهین 152.5
و ین بز از
بهر میان روز
را یخنیی
باشد شه پیروز
را 152.6
و آن دگر
خرگوش بهر شام
هم شب
چره، ای شاه
با لطف و كرم 152.7
گفت ای
روبه تو عدل
افروختی این چنین
قسمت ز كه
آموختی 152.8
از كجا
آموختی این ای
بزرگ گفت
ای شاه جهان،
از حال گرگ 152.9
گفت چون
در عشق ما گشتی
گرو هر
سه را برگیر و
بستان و برو 152.10
روبها چون
جملگی ما را
شدی چونت
آزاریم چون تو
ما شدی 152.11
ما ترا و
جمله اشكاران
ترا پای
بر گردون هفتم
نه بر آ 152.12
چون گرفتی
عبرت از گرگ
دنی پس
تو روبه نیستی
شیر منی 152.13
عاقل آن
باشد كه عبرت
گیرد از مرگ
یاران در بلای
محترز 152.14
روبه آن
دم بر زبان صد شكر
راند كه
مرا شیر از پس
آن گرگ خواند 152.15
گر مرا
اول بفرمودی
كه تو بخش
كن این را، كه
بردی جان از
او؟ 152.16
پس سپاس
او را كه ما را
در جهان كرد
پیدا از پس پیشینیان
152.17
تا شنیدیم
آن سیاستهای
حق بر
قرون ماضیه
اندر سبق 152.18
تا كه ما
از حال آن
گرگان پیش همچو
روبه پاس خود
داریم بیش 152.19
امت
مرحومه زین رو
خواندمان آن رسول
حق و صادق در بیان
152.20
استخوان و
پشم آن گرگان
عیان بنگرید
و پند گیرید ای
مهان 152.21
عاقل از
سر بنهد این
هستی و باد چون
شنید انجام
فرعونان و عاد 152.22
ور نه
بنهد، دیگران
از حال او عبرتی
گیرند از
اضلال او 153.
تهدید كردن
نوح علیه السلام
مر قوم را كه
با من مپیچید
كه من رو پوشم
در میان پس به
حقیقت با خدای
می پیچید ای
مخذولان 153.1
* گفت نوح
اندر نصیحت
قوم را در
پذیرید از خدا
آخر عطا 153.2
بنگرید ای
سركشان من من
نیم من
ز جان مردم،
به جانان میزیم
153.3
چون ز جان
مُردم بجانان
زنده ام نیست
مرگم تا ابد پاینده
ام 153.4
چون بمردم
از حواس بو
البشر حق
مرا شد سمع و
ادراك و بصر 153.5
چون كه من
من نیستم این
دم ز هوست پیش این
دم هر كه دم زد
كافر اوست 153.6
هست اندر
نقش این
روباه، شیر سوی
این روبه نشاید
شد دلیر 153.7
گر ز روی
صورتش می نگروی؟ غرّش
شیران از او می
نشنوی؟ 153.8
گر نبودی
نوح را از حق یدی پس
جهانی را چسان
بر هم زدی 153.9
صد هزاران
شیر بود او در
تنی هر
دو عالم را همی
دید ارزنی 153.10
او برون
رفته بُد از
ما و منی او
چو آتش بود و
عالم خرمنی 153.11
چون كه
خرمن پاس عشر
او نداشت او چنان
شعله بر آن
خرمن گماشت 153.12
هر كه او
در پیش این شیر
نهان بی
ادب چون گرگ،
بگشاید دهان 153.13
همچو گرگ
آن شیر
بردرّاندش
فَانْتَقَمْنا
مِنْهُمْ بر
خواندش 153.14
زخم یابد
همچو گرگ از
دست شیر پیش
شیر ابله بود
كاو شد دلیر 153.15
كاشكی آن
زخم بر جسم
آمدی تا
بُدی كایمان و
دل سالم بدی 153.16
قوّتم
بگسست چون اینجا
رسید چون
توانم كرد این
سرّ را پدید 153.17
* لیک هم
رمزی بگویم با
شما بو
که در یابید و
گردید آشنا 153.18
همچو آن
روبه، كم اشكم
كنید پیش
او روباه بازی
كم كنید 153.19
جمله ما و
من به پیش او
نهید ملك
ملك اوست، ملك
او را دهید 153.20
چون فقیر
آیید، اندر
راه راست شیر و صید
شیر، خود آن
شماست 153.21
زآنكه او
پاك است و
سبحان وصف
اوست بی
نیاز است او ز
مغز و نغز و
پوست 153.22
هر شكار و
هر كراماتی كه
هست از
برای بندگان
آن شه است 153.23
* گفت الیس
الله بکافٍ
عبدهُ تا
نگردد بنده هر
سو حیله جو 153.24
* هر که او
بر حق توکل میکند او
بجای خود تفضل
میکند 153.25
نیست شه
را طمع وبهر
خلق ساخت این همه
دولت، خنك آن
كاو شناخت 153.26
آنكه دولت
آفرید و دو
سرا ملك
و دولتها چكار
آید و را؟ 153.27
پیش سبحان
بس نگه دارید
دل تا
نگردید از
گمان بد خجل 153.28
كاو ببیند
سِرّ و فكر و
جستجو همچو
اندر شیر خالص
تار مو 153.29
آن كه او بی
نقش ساده سینه
شد نقشهای
غیب را آیینه
شد 153.30
سرّ ما را
بی گمان موقن
شود ز
آنكه مومن آینه مومن بود 153.31
مومنی او
مومنی تو با
گمان در
میان هر دو
فرقی بیکران 153.32
چون زند این
نقد ما را بر
محك پس
یقین را باز
داند او ز شك 153.33
چون شود
جانش محك
نقدها پس
ببیند نقد را
و قلب را 154.
نشاندن
پادشاهان صوفیان
عارف را پیش
روی خویش تا
چشمشان بدیشان
روشن شود 154.1
پادشاهان
را چنان عادت
بود این
شنیده باشی،
ار یادت بود 154.2
دست چپشان
پهلوانان ایستند ز
آنكه دل پهلوی
چپ باشد ببند 154.3
مشرف و
اهل قلم بر
دست راست زآنكه
علم ثبت و خط
آن دست راست 154.4
صوفیان را
پیش رو موضع
دهند كاینۀ
جان اند و ز آیینه
بهند 154.5
* حاجبان این
صوفیانند ای
پسر ساده
و آزاده و
افکنده سر 154.6
سینه ها صیقل
زده در ذكر و
فكر تا
پذیرد آینۀ دل
نقش بكر 154.7
هر كه او
از صلب فطرت
خوب زاد آینه
در پیش او باید
نهاد 154.8
عاشق آیینه
باشد روی خوب صیقل
جان آمد از
تَقْوَی
القلوب 155.
آمدن مهمان پیش
یوسف علیه
السلام و
تقاضا كردن یوسف
از او تحفه و
ارمغان 155.1
آمد از
آفاق یار
مهربان یوسف
صدیق را شد میهمان
155.2
كآشنا
بودند وقت
كودكی بر
وسادۀ آشنائی
متكی 155.3
یاد دادش
جور اخوان و
حسد گفت
آن زنجیر بود
و ما اسد 155.4
عار نبود
شیر را از
سلسله نیست
ما را از قضای
حق گله 155.5
شیر را بر
گردن ار زنجیر
بود بر
همه زنجیر
سازان میر بود 155.6
گفت چون
بودی تو در
زندان و چاه گفت
همچون در محاق
و كاست ماه 155.7
در محاق
ار ماه نو
گردد دو تا نی
در آخر بدر
گردد بر سما 155.8
گر چه
دُردانه به
هاون كوفتند نور
چشم و دل شد و
دفع گزند 155.9
گندمی را
زیر خاك
انداختند پس ز
خاكش خوشه ها
بر ساختند 155.10
بار دیگر
كوفتندش ز آسیا قیمتش
افزود و نان
شد جان فزا 155.11
باز نان
را زیر دندان
كوفتند گشت
عقل و جان و
فهم هوشمند 155.12
باز آن
جان چونكه محو
عشق گشت
یعْجِبُ
الزُّرَّاعَ
آمد بعد كشت 155.13
باز آن
جان چون بحق
او محو شد باز
ماند از سکر و
سوی صحو شد 155.14
* عالمی را
زان صلاح آمد
ثمر قوم
دیگر را فلاح
منتظر 155.15
این سخن
پایان ندارد
باز گرد تا
كه با یوسف چه
گفت آن نیك
مرد 156.
طلب کردن یوسف
علیه السلام
ارمغان از میهمان 156.1
بعد قصه
گفتنش گفت ای
فلان هین
چه آوردی تو
ما را ارمغان 156.2
بر در یاران
تهی دست آمدن هست
بیگندم سوی
طاحون شدن 156.3
حق تعالی
خلق را گوید
به حشر ارمغان
كو از برای
روز نشر 156.4
جئتمونا و
فرادی بی نوا هم
بدان سان كه
خلقناكم كذا 156.5
هین چه
آوردید دست آویز
را ارمغانی
روز رستاخیز
را 156.6
یا امید
باز گشتنتان
نبود وعدۀ
امروز
باطلتان نمود 156.7
وعدۀ
مهمانی اش را
منكری پس
ز مطبخ خاك و
خاكستر بری 156.8
ور نه ای
منكر چنین دست
تهی بر
در آن دوست پا
چون می نهی 156.9
اندكی
صرفه بكن از
خواب و خور ارمغان
بهر ملاقاتش
ببر 156.10
شو قلیل
النوم مما یهجعون باش
در اسحار از یستغفرون
156.11
اندكی
جنبش بكن
همچون جنین تا
ببخشندت حواس
نور بین 156.12
وز جهان
چون رحم بیرون
روی از
زمین در عرصۀ
واسع شوی 156.13
آنكه "ارض
الله واسع"
گفته اند عرصه ای
دان كانبیا در
رفته اند 156.14
دل نگردد
تنگ ز آن عرصۀ
فراخ نخل
تر آن جا
نگردد خشك شاخ
156.15
حاملی تو
مر حواست را
كنون كند
و مانده می شوی
و سر نگون 156.16
چون كه
محمولی نه
حامل وقت خواب ماندگی
رفت و شدی بی پیچ
و تاب 156.17
چاشنیی
دان تو حال
خواب را پیش
محمولی حال
اولیا 156.18
اولیا
اصحاب كهفند ای
عنود در
قیام و در
تقلب هُمْ
رقود 156.19
می كشدشان
بی تكلف در
فعال بی
خبر ذات الیمین
ذات الشمال 156.20
چیست آن
ذات الیمین؟
فعل حسن چیست
آن ذات
الشمال؟
اشغال تن 156.21
* گر تو بینی
شان بدشواری
درون نیستشان
خوفی و لا هم یَحزنون 156.22
* میرود این
هر دو از مردم
پدید بیخبر
زین هر دو ایشان
در مزید 156.23
میرود این
هر دو كار از
انبیا بی
خبر زین هر دو
ایشان چون صدا 156.24
گر صدایت
بشنواند خیر و
شر ذات
که باشد ز هر
دو بیخبر 157.
گفتن مهمان یوسف
علیه السلام
را كه ارمغان
بهر تو آئینه
آورده ام تا
چون در آن نگری
مرا یاد آوری 157.1
گفت یوسف
هین بیاور
ارمغان او
ز شرم این
تقاضا در فغان
157.2
گفت من
چند ارمغان
جستم ترا ارمغانی
در نظر نامد
مرا 157.3
حبّه ای
را جانب كان
چون برم قطره
ای را سوی
عمان چون برم 157.4
زیره را
من سوی كرمان
آورم گر
به پیش تو دل و
جان آورم 157.5
نیست تخمی،
كاندر این
انبار نیست غیر
حسن تو، كه آن
را یار نیست 157.6
لایق آن دیدم
كه من آیینه ای پیش
تو آرم چو نور
سینه ای 157.7
تا ببینی
روی خوب خود
در آن ای
تو چون خورشید
شمع آسمان 157.8
آینه
آوردمت ای
روشنی تا
چو بینی روی
خود یادم كنی 157.9
آینه بیرون
كشید او از
بغل خوب
را آیینه باشد
مشتغل 157.10
آینۀ هستی
چه باشد؟ نیستی نیستی
بگزین گر تو
ابله نیستی 157.11
هستی اندر
نیستی بتوان
نمود مال
داران بر فقیر
آرند جود 157.12
آینۀ صافی
نان خود گرسنه
ست سوخته
هم آینۀ آتش
زنه ست 157.13
نیستی و
نقص هر جایی
كه خاست آینۀ
خوبی جملۀ هست
هاست 157.14
* بهر آنکه
نیستی پالودگیست وآنچه
این هستی همه
آلودگی است 157.15
چون كه
جامه چُست و
دوزیده بود مظهر
فرهنگ درزی
چون شود 157.16
ناتراشیده
همی باید جذوع تا
دروگر اصل
سازد یا فروع 157.17
خواجۀ
"اشكسته بند"
آن جا رود كه در آن
جا پای اشكسته
بود 157.18
كی شود؟
چون نیست
رنجور نزار آن
جمال صنعتِ
طبّ آشكار 157.19
خواری و
دونی مسها بر
ملا گر
نباشد كی نماید
كیمیا 157.20
نقصها آیینۀ
وصف كمال و آن
حقارت آینۀ عز
و جلال 157.21
زآنكه ضد
را، ضد كند پیدا
یقین ز
آن كه با سركه
پدید است انگبین
157.22
هر كه نقص
خویش را دید و
شناخت اندر
استكمال خود
دو اسبه تاخت 157.23
زآن نمی
پرد به سوی ذو
الجلال كاو
گمانی می برد
خود را كمال 157.24
علتی بدتر
ز پندار كمال نیست
اندر جانت ای
مغرور ضال 157.25
از دل و از
دیده ات بس
خون رود تا
ز تو این معجبی
بیرون شود 157.26
علت ابلیس
"انا خیر"
بُدست وین
مرض در نفس هر
مخلوق هست 157.27
گر چه خود
را بس شكسته بیند
او آب
صافی دان و
سرگین زیر جو 157.28
چون
بشورانی مر او
را ز امتحان آب
سرگین رنگ
گردد در زمان 157.29
در تگ جو
هست سرگین ای
فتی گر
چه جو صافی
نماید مر ترا 157.30
هست پیر
راه دان پر
فطن باغهای
نفس كل را جوی
كن 157.31
جوی خود
را كی تواند
پاك كرد؟ نافع از
علم خدا شد
علم مرد 157.32
* آب جو سرگین
نتاند پاک کرد جهل
نفسش را نروبد
علم مرد 157.33
كی تراشد
تیغ دستۀ خویش
را رو
به جراحی سپار
این ریش را 157.34
بر سر هر ریش
جمع آید مگس تا
نبیند قبح ریش
خویش كس 157.35
وآن مگس،
اندیشه ها و
آمال تو ریش
تو آن ظلمت
احوال تو 157.36
ور نهد
مرهم بر آن ریش
تو پیر آن
زمان ساكن شود
درد و نفیر 157.37
تو نپنداری
كه صحت یافته است پرتو
مرهم بر آن جا
تافته است 157.38
هین ز
مرهم سر مكش ای
پشت ریش وآن
ز پرتو دان،
مدان از اصل
خویش 157.39
* این سخن
پایان ندارد ای
جوان بشنو
اکنون قصه ای
در ضمن آن 158.
مرتد شدن كاتب
وحی بسبب آنكه
پرتو وحی بر وی
زد و آن آیه را
پیش از پیغمبر
خواند و
گفت من هم
محل وحیم 158.1
پیش از
عثمان، یكی
نساخ بود كاو به
نسخ وحی، جدّی
مینمود 158.2
چون نبی
از وحی فرمودی
سبق او
همان را
وانوشتی بر
ورق 158.3
پرتو آن
وحی بر وی
تافتی او
درون خویش
حكمت یافتی 158.4
عین آن
حكمت بفرمودی
رسول زین
قدر گمراه شد
آن بوالفضول 158.5
كانچه میگوید
رسول مستنیر مر
مرا هست آن حقیقت
در ضمیر 158.6
پرتو اندیشه
اش زد بر رسول قهر
حق آورد بر
جانش نزول 158.7
* پرتو آن
ناگهش بر دل
بتافت در
درون خویشتن
حرفی نیافت 158.8
هم ز نساخی
بر آمد هم ز دین شد
عدوی مصطفی از
روی كین 158.9
مصطفی
فرمود: كای
گبر عنود چون سیه
گشتی اگر نور
از تو بود؟ 158.10
گر تو ینبوع
الهی بوده ای این
چنین آب سیه
نگشوده ای 158.11
اندرون میسوختش
هم زین سبب توبه
كردن می نیارست،
این عجب 158.12
تا كه
ناموسش به پیش
این و آن نشكند،
بر بست از
توبه دهان 158.13
آه می كرد
و، نبودش آه
سود چون
در آمد تیغ و
سر را در ربود 158.14
كرده حق
ناموس را صد
من حدید ای
بسا بسته به
بند ناپدید 158.15
كبر و كفر
آن سان ببست
آن راه را كه نیارد
كرد ظاهر آه
را 158.16
گفت
اغلالا فهم به
مقمحون نیست
آن اغلال ما
را از برون 158.17
خلفهم سدا
فأغشیناهم می
نبیند بند را
پیش و پس او 158.18
رنگ صحرا
دارد آن سدّی
كه خاست او
نمی داند كه
آن سدّ قضاست 158.19
شاهد تو،
سدّ روی شاهد
است مرشد
تو، سدّ گفت
مرشد است 158.20
ای بسا
كفار را سودای
دین بندشان
ناموس و كبر و
آن و این 158.21
بند
پنهان، لیك از
آهن بتر بند
آهن را كند
پاره تبر 158.22
بند آهن
را توان كردن
جدا بند
غیبی را نداند
كس دوا 158.23
مرد را
زنبور اگر نیشی
زند طبع
او آن لحظه بر
دفعی تند 158.24
زخم نیش
اما چو از هستی
توست غم
قوی باشد،
نگردد درد
سُست 158.25
شرح این
از سینه بیرون
می جهد لیك
می ترسم كه
نومیدی دهد 158.26
نی مشو
نومید و خود
را شاد كن پیش آن
فریادرس فریاد
كن 158.27
كای محب
عفو، از ما
عفو كن ای
طبیب رنج
ناسور كهن 158.28
عكس حكمت
آن شقی را یاوه
كرد خود
مبین، تا بر نیارد
از تو گرد 158.29
ای برادر
بر تو حكمت،
جاریه است آن ز
ابدال است و
بر تو عاریه
است 158.30
گر چه در
خود خانه نوری
تافته است آن ز
همسایه منور یافته
است 158.31
شكر كن،
غرّه مشو، بینی
مكن گوش
دار و هیچ خود
بینی مكن 158.32
صد دریغ و
درد كاین عاریتی معجبان
را دور كرد از
امتی 158.33
من غلام
آن كه او در هر
رباط خویش
را واصل نداند
بر سماط 158.34
بس رباطی
كه بباید ترك
كرد تا
به مَسكن در
رسد یك روز
مرد 158.35
گر چه آهن
سرخ شد، او
سرخ نیست پرتو عاریت
آتش زنی است 158.36
گر شود پر
نور روزن یا
سرا تو
مدان روشن مگر
خورشید را 158.37
ور در و دیوار
گوید روشنم پرتو
غیری ندارم این
منم 158.38
پس بگوید
آفتاب ای نارشید چون
كه من غارب
شوم، آید پدید 158.39
سبزه ها
گویند ما سبز
از خودیم شاد و
خندانیم و بس
زیبا خدیم 158.40
فصل
تابستان بگوید
ای امم خویش
را بینید چون
من بگذرم 158.41
تن همی
نازد به خوبی
و جمال روح
پنهان كرده
فرّ و پرّ و
بال 158.42
گویدش کای
مزبله تو كیستی؟ یك
دو روز از
پرتو من زیستی
158.43
غنج و
نازت می نگنجد
در جهان باش
تا كه من شوم
از تو جهان 158.44
گرم
دارانت تو را
گوری كنند کشکشانت
در تک گور
افکنند 158.45
تا که چون
در گور یارانت
کنند طعمۀ
موران و
مارانت كنند 158.46
بینی از
گند تو گیرد
آن كسی كه
به پیش تو همی
مردی بسی 158.47
پرتو روح
است نطق و چشم
و گوش پرتو
آتش بود در آب
جوش 158.48
آنچنان كه
پرتو جان بر
تن است پرتو
ابدال بر جان
من است 158.49
جان جان
چون واكشد پا
را ز جان جان
چنان گردد كه
بی جان تن،
بدان 158.50
سر از آن
رو می نهم من
بر زمین تا
گواه من بود
در یوم دین 158.51
یوم دین
كه زلزلت
زلزالها این زمین
باشد گواه
حالها 158.52
كاو تحدث
جهرة أخبارها در
سخن آید زمین
و خاره ها 158.53
فلسفی گوید
ز معقولات دون عقل
از دهلیز میماند
برون 158.54
فلسفی
منكر شود در
فكر و ظن گو
برو سر را بر
آن دیوار زن 158.55
نطق آب و
نطق خاك و نطق
گل هست
محسوس حواس
اهل دل 158.56
فلسفی كاو
منكر حنانه
است از
حواس اولیا بیگانه
است 158.57
گوید او
كه پرتو سودای
خلق بس
خیالات آورد
در رای خلق 158.58
بلكه عكس
آن، فساد و
كفر او این
خیال منكری را
زد بر او 158.59
فلسفی مر
دیو را منكر
شود در
همان دم سخرۀ
دیوی بود 158.60
گر ندیدی
دیو را، خود
را ببین بی
جنون نبود
كبودی بر جبین
158.61
هر كه را
در دل شك و پیچانی
است در
جهان او فلسفی
پنهانی است 158.62
می نماید
اعتقاد او گاه
گاه آن
رگ فلسف كند
رویش سیاه 158.63
الحذر ای
مومنان كان در
شماست در
شما بس عالم بی
منتهاست 158.64
جمله
هفتاد و دو
ملت در تو است وه
كه آن روزی بر
آرد از تو دست 158.65
هر كه او
را برگ این ایمان
بود همچو
برگ از بیم،
او لرزان بود 158.66
بر بلیس و
دیو زآن خندیده
ای كه
تو خود را نیك
مردم دیده ای 158.67
چون كند
جان باژگونه
پوستین چند
واویلا بر آید
ز اهل دین 158.68
بر دكان
هر زرنما خندان
شده است ز
آنكه سنگ
امتحان پنهان
شده است 158.69
پرده ای
ستار، از ما
بر مگیر باش
اندر امتحان
ما را مجیر 158.70
قلب پهلو
می زند با زر
به شب انتظار
روز می دارد
ذهب 158.71
با زبان
حال زر گوید
كه باش ای
مزور تا بر آید
روز فاش 158.72
صد هزاران
سال ابلیس لعین بود
ز ابدال و امیر
المؤمنین 158.73
پنجه زد
با آدم از نازی
كه داشت گشت
رسوا همچو سرگین
وقت چاشت 158.74
پنجه با
مردان مزن ای
بوالحوس بر تر از
سلطان چه میرانی
فرس 159.
دعا كردن بلعم
باعور كه موسی
و قومش را از این
شهر كه حصار
داده اند بی
مراد باز
گردان
و مستجاب شدن 159.1
بلعم
باعور را خلق
جهان سغبه
شد مانند عیسای
زمان 159.2
سجده
ناوردند كس را
دون او صحت
رنجور بود
افسون او 159.3
پنجه زد
با موسی از
كبر و كمال آن
چنان شد كه شنیدستی
تو حال 159.4
صد هزار
ابلیس و بلعم
در جهان همچنین
بوده است پیدا
و نهان 159.5
این دو را
مشهور گردانید
اله تا
كه باشند این
دو بر باقی
گواه 159.6
* رهزنان
را در بیابان
چون کشند یک دو تن
را سوی ده زایشان
کشند 159.7
* تا ببیننداهل
ده گیرند پند رؤیت
ایشان بودشان
همچو بند 159.8
این دو
دزد آویخت بر
دار بلند ور نه
اندر شهر بس
دزدان بُدند 159.9
این دو را
پرچم به سوی
شهر برد كشتگان
قهر را نتوان
شمرد 159.10
نازنینی
تو ولی در حد
خویش الله
الله، پا منه
زاندازه بیش 159.11
گر زنی بر
نازنین تر از
خودت در
تگ هفتم زمین
زیر آردت 159.12
قصۀ عاد و
ثمود از بهر چیست؟ تا
بدانی كانبیا
را نازكی است 159.13
این نشان
خسف و قذف و
صاعقه شد
بیان عز نفس
ناطقه 159.14
جمله حیوان
را پی انسان
بكش جمله
انسان را بكش
از بهر هش 159.15
هش چه
باشد عقل كل ای
هوشمند عقل
جزوی هش بود،
اما نژند 159.16
جمله حیوانات
وحشی ز آدمی باشد
از حیوان انسی
در كمی 159.17
خون آنها
خلق را باشد
سبیل ز
انكه وحشی اند
از عقل جلیل 159.18
* خون ایشان
خلق را باشد
روا زانکه
انسان را نیند
ایشان سزا 159.19
عزت وحشی
بدان ساقط شده
است كامر
انسان را
مخالف آمده
است 159.20
پس چه عزت
باشدت ای
نادره چون
شدی تو
"حُمُرٌ
مستنفرة" 159.21
خر نشاید
كشت از بهر
صلاح چون
بود وحشی شود
خونش مباح 159.22
گر چه خر
را دانش زاجر
نبود هیچ
معذورش نمی
دارد ودود 159.23
پس چو وحشی
شد از آن دم
آدمی كی
بود معذور، ای
یار سمی 159.24
لاجرم
كفار را
خون شد مباح همچو
وحشی پیش نشاب
و رماح 159.25
جفت و
فرزندانشان
جمله سبیل ز
آنكه بی عقلند
و مطرود و ذلیل
159.26
باز عقلی
كو رمد از عقل
عقل كرد
از عقلی به حیوانات
نقل 160.
اعتماد كردن
هاروت و ماروت
بر عصمت خویش
در هر فتنه ای 160.1
همچو
هاروت و چو
ماروت شهیر از
بطر خوردند
زهر آلود تیر 160.2
اعتمادی بودشان
بر قدس خویش چیست
بر شیر اعتماد
گاومیش؟ 160.3
گر چه او
با شاخ صد
چاره كند شاخ
شاخش شیر نر
پاره كند 160.4
گر شود پر
شاخ همچون خار
پشت شیر
خواهد گاو را
ناچار كشت 160.5
باد صرصر
کو درختان می
كند با
گیاه پست
احسان می كند 160.6
بر ضعیفی
گیاه آن باد
تند رحم
كرد، ای دل،
تو از قوت
ملند 160.7
تیشه را ز
انبوهی شاخ
درخت كی
هراس آید؟
ببرد، لخت لخت
160.8
لیك بر
برگی نكوبد خویش
را جز
كه بر ریشه
نكوبد نیش را 160.9
شعله را ز
انبوهی هیزم
چه غم؟ كی
رمد قصاب
زانبوهی غنم ؟ 160.10
پیش معنی
چیست صورت؟ بس
زبون چرخ
را معنیش می
دارد نگون 160.11
تو قیاس
از چرخ دولابی
بگیر گردشش
از كیست؟ از
عقل منیر 160.12
گردش این
قالب همچون
سپر هست
از "روح مستر"
ای پسر 160.13
گردش این
باد از معنی
اوست همچو
چرخی كو اسیر
آب جوست 160.14
جر و مد و
دخل و خرج این
نفس از
كه باشد؟ جز ز
جان پر هوس؟ 160.15
گاه جیمش
می كند گه حا و
دال گاه
صلحش می كند
گاهی جدال 160.16
گه یمینش
میبرد گاهی یسار گه
گلستان میکند،
گاهیش خار 160.17
* همچنین این
آب را یزدان
پاک کرد
بر فرعون خون
سهمناک 160.18
همچنین این
باد را یزدان
ما كرده
بُد بر عاد
همچون اژدها 160.19
باز هم آن
باد را بر
مومنان كرده
بُد صُلح و
مراعات و امان
160.20
گفت المعنی
هو الله شیخ دین بحر
معنیهاست رب
العالمین 160.21
جمله
اطباق زمین و
آسمان همچو
خاشاكی بر آن
بحر روان 160.22
حمله ها و
رقص خاشاك
اندر آب هم
ز آب آمد به
وقت اضطراب 160.23
چون كه
ساكن خواهدش
كرد از مِرا سوی
ساحل افكند
خاشاك را 160.24
چون كشد
از ساحلش در
موج گاه آن
كند با او كه
آتش با گیاه 160.25
این حدیث
آخر ندارد باز
ران جانب
هاروت و ماروت
ای جوان 161.
باقی قصۀ
هاروت و ماروت
و نكال و
عقوبت ایشان 161.1
چون گناه
و فسق خلقان
جهان میشدی
روشن به ایشان
آن زمان 161.2
دست خاییدن
گرفتندی ز خشم لیك
عیب خود ندیدندی
به چشم 161.3
خویش در
آئینه دید آن
زشت مرد رو
بگردانید از
آن و خشم كرد 161.4
"خویش بین"
چون از كسی
جرمی بدید آتشی
در وی ز دوزخ
شد پدید 161.5
حمیت دین
خواند او، آن
كبر را ننگرد
در خویش، نفس
گبر را 161.6
حمیت دین
را نشانی دیگر
است كه
از آن آتش
جهانی اخضر
است 161.7
گفت
حقشان، گر شما
روشان گرید؟ در سیه
كاران مغفل
منگرید 161.8
شكر گوئید
ای سپاه و
چاكران رسته
اید از شهوت و
از چاك ران 161.9
گر از آن
معنی نهم من
بر شما مر
شما را پیش
نپذیرد سما 161.10
عصمتی گر
مر شما را در
تن است آن
ز عكس عصمت و
حفظ من است 161.11
آن ز من بینید
نز خود، هین و
هین تا
نچربد بر شما
دیو لعین 161.12
آن چنان
كان كاتب وحی
رسول دید
در خود حكمت و
نور وصول 161.13
خویش را
هم لحن مرغان
خدا می
شمرد، آن بُد
صفیری چون صدا 161.14
لحن مرغان
را اگر واصف
شوی بر
ضمیر مرغ كی
واقف شوی؟ 161.15
گر بیاموزی
صفیر بلبلی تو
چه دانی كاو
چه دارد با گلی؟
161.16
ور بدانی
از قیاس و از
گمان باشد
آن برعکس آن،
ای ناتوان 161.17
باشد آن
تصویر تو در
امتهان چون
ز لب جنبان
گمانهای كران 162. به
عیادت رفتن كر
بر همسایۀ
رنجور خویش 162.1
آن كری را
گفت افزون مایه
ای كه
ترا رنجور شد
همسایه ای 162.2
گفت با
خود كر كه با
گوش گران من چه دریابم
ز گفت آن جوان 162.3
خاصه
رنجور و ضعیف
آواز شد لیك
باید رفت آن
جا نیست بد 162.4
چون ببینم
كان لبش جنبان
شود من
قیاسی گیرم آن
را از خرد 162.5
چون بگویم
"چونی ای محنت
كشم؟" او
بخواهد گفت "نیكم"
یا "خوشم" 162.6
من بگویم
"شكر، چه خوردی
ابا" او
بگوید "شربتی"
یا "ماشبا" 162.7
من بگویم
"صحّ نوشت كیست
آن از
طبیبان پیش
تو؟" گوید
"فلان" 162.8
من بگویم
"بس مبارك
پاست او چون
كه او آمد شود
كارت نكو" 162.9
پای او را
آزمودستیم ما هر
كجا شد می شود
حاجت روا 162.10
این
جوابات قیاسی
راست كرد عکس آن
واقع شد ای
آزاد مرد 162.11
* گوئیا
رنجور را خاطر
ز کر اندکی
رنجیده بود ای
پر هنر 162.12
* کر در آمد
پیش رنجور و
نشست بر
سر او خوش همی
مالید دست 162.13
گفت "چونی؟"
گفت "مُردم"
گفت "شكر" شد از این
رنجور پر آزار
و نكر 162.14
كین چه
شكر است این
عدوی ما بُد
است كر
قیاسی كرد و
آن كژ آمده
است 162.15
بعدازآن
گفتش "چه خوردی؟"
گفت "زهر" گفت "نوشت
باد" افزون
گشت قهر 162.16
بعد از آن
گفت "از طبیبان
كیست او كاو
همی آید به
چاره پیش تو؟" 162.17
گفت "عزراییل
می آید برو" گفت
"پایش بس
مبارك، شاد شو 162.18
این زمان
از نزد او آیم
برت گفتم
او را تا که
گردد غمخورت" 162.19
كر برون
آمد بگفت او
شادمان "شكر
كش كردم
مراعات این
زمان" 162.20
خود گمانش
از کری معکوس
بود این
زیان محض را
پنداشت سود 162.21
* رو بره میگفت
با خود از عمی "شکر
که کردم عیادت
جار را" 162.22
گفت رنجور
این عدوی جان
ماست ما
ندانستیم كاو
كان جفاست 162.23
خاطر
رنجور جویان
صد سقط تا
كه پیغامش كند
از هر نمط 162.24
چون كسی
كه خورده باشد
آش بد می
بشوراند دلش
تا قی كند 162.25
"كظم غیظ"
این است آن را
قی مكن تا
بیابی در جزا
شیرین سخن 162.26
چون نبودش
صبر می پیچید
او كاین
سگ زن روسپی حیز
كو 162.27
تا بریزم
بر وی آن چه
گفته بود كان
زمان شیر ضمیرم
خفته بود 162.28
چون عیادت
بهر دل آرامی
است این
عیادت نیست،
دشمن كامی است
162.29
تا ببیند
دشمن خود را
نزار تا
بگیرد خاطر
زشتش قرار 162.30
بس كسان
كایشان
عبادتها کنند دل
به رضوان و
ثواب آن نهند 162.31
خود حقیقت
معصیت باشد خفی بس
كدر، كان را
تو پنداری صفی
162.32
همچو آن
كر، كو همی پنداشته
ست كه
نكویی كرد و
آن خود بَد
بُدَست 162.33
او نشسته
خوش كه خدمت
كرده ام حق
همسایه به جا
آورده ام 162.34
بهر خود
او آتشی
افروخته ست در
دل رنجور و
خود را سوخته
ست 162.35
فاتقوا
النار التی
أوقدتم إنكم
فی المعصیة
ازددتم 162.36
گفت پیغمبر
به یك صاحب ریا صل
إنك لم تصل یا
فتی 162.37
از برای
چارۀ این
خوفها آمد
اندر هر نمازی
"اهدنا" 162.38
كاین
نمازم را میامیز
ای خدا با
نماز ضالین و
اهل ریا 162.39
از قیاسی
كه بكرد آن كر
گزین صحبت
ده ساله باطل
شد بدین 162.40
خاصه ای
خواجه قیاس حس
دون اندر
آن وحیی كه شد
از حد برون 162.41
گوش حس تو
به حرف ار در
خور است؟ دان كه
گوش غیب گیر
تو كر است 163. در
بیان آنکه اول
كسی كه در
مقابله
نصّ صریح قیاس
آورد ابلیس علیه
اللعنه بود 163.1
اول آن كس
كاین قیاسكها
نمود پیش
انوار خدا،
ابلیس بود 163.2
گفت نار
از خاك بی شك
بهتر است من ز نار
و او ز خاك
اكدر است 163.3
پس قیاس
فرع بر اصلش
كنیم او
ز ظلمت ما ز
نور روشنیم 163.4
گفت حق نی
بلكه لا انساب
شد زهد
و تقوی فضل را
محراب شد 163.5
این نه میراث
جهان فانی است كه
بر انسابش پیاپی
جانی است 163.6
بلكه این
میراثهای انبیاست وارث
این جانهای
اتقیاست 163.7
پور آن بو
جهل شد مومن عیان پور
آن نوح نبی از
گمرهان 163.8
زادۀ خاكی
منور شد چو
ماه زادۀ
آتش توئی ای
رو سیاه 163.9
این قیاسات
و تحرّی روز
ابر یا
به شب، مر
قبله را كرده
است حبر 163.10
لیك با
خورشید و كعبه
پیش رو این
قیاس و این
تحرّی را مجو 163.11
كعبه نادیده
مكن رو زو
متاب از
قیاس الله
أعلم بالصواب 163.12
چون صفیری
بشنوی از مرغ
حق ظاهرش
را یاد گیری
چون سبق 163.13
وانگهی از
خود قیاساتی
كنی مر
خیال محض را
ذاتی كنی 163.14
اصطلاحاتی
است مر ابدال
را كه
نباشد ز آن
خبر غفال را 163.15
منطق الطیری
به صوت آموختی صد قیاس
و صد هوس
افروختی 163.16
همچو آن
رنجور دلها از
تو خست كر
به پندار
اصابت گشته
مست 163.17
كاتب آن
وحی ز آن آواز
مرغ برده
ظنی كه منم
انباز مرغ 163.18
مرغ پری
زد مر او را
كور كرد نك
فرو بردش به
قعر مرگ و درد 163.19
هین به ظنی
یا به عکسی هم
شما در
میفتید از
مقامات سما 163.20
گر چه
هاروتید و
ماروت و فزون از
همه بر بام
نحنُ
الصّافون 163.21
بر بدیهای
بدان رحمت كنید بر
منی و خویش بینی
كم تنید 163.22
هین مبادا
غیرت آید از
كمین سر
نگون افتید در
قعر زمین 163.23
هر دو
گفتند ای خدا
فرمان تراست بی
امان تو امانی
خود كجاست ؟ 163.24
این همی
گفتند و دلشان
می طپید بد
كجا آید ز ما،
نعم العبید 163.25
خار خار
دو فرشته هم
نهشت تا
كه تخم خویش بینی
را نكشت 163.26
پس همی
گفتند كای
اركانیان بی خبر
از پاكی روحانیان
163.27
ما بر این
گردون تتقها می
تنیم بر
زمین آییم و
شادُروان زنیم
163.28
* هر دوشان
گفتند ما را
باک نیست که سرشت
ما ز آب و خاک نیست
163.29
عدل ورزیم
و عبادت آوریم باز
هر شب سوی
گردون بر پریم
163.30
تا شویم
اعجوبۀ دور
زمان تا
نهیم اندر زمین
امن و امان 163.31
این قیاس
حال گردون بر
زمین راست
ناید فرق دارد
در كمین 164. در
بیان آن كه
حال خود و مستی
خود پنهان باید
داشت 164.1
بشنو
الفاظ حكیم
بُرده ای سر
همانجا نه كه
باده خورده ای
164.2
چون كه از
میخانه مستی
ضال شد تسخر
و بازیچۀ
اطفال شد 164.3
می فتد او
سو به سو در هر
رهی در
گِل و می
خنددش هر ابلهی
164.4
او چنین و
كودكان اندر پی
اش بی
خبر از مستی و
ذوق می اش 164.5
خلق اطفال
اند جز مست
خدا نیست
بالغ جز رهیده
از هوا 164.6
گفت "دنیا
لعب و لهو است
و شما كودكید"
و راست فرماید
خدا 164.7
از لعب بیرون
نرفتی كودكی بی
ذكات روح كی
باشد ذكی 164.8
چون جماع
طفل دان این
شهوتی كه
همی رانند اینجا
ای فتی 164.9
آن جماع
طفل چه بود بازئی با
جماع رستمی و
غازئی 164.10
جنگ خلقان
همچو جنگ
كودكان جمله
بی معنی و بی
مغز و مهان 164.11
جمله با
شمشیر چوبین
جنگشان جمله
در لاینفعی
آهنگشان 164.12
جمله شان
گشته سواره بر
نیی كاین
براق ماست یا
دلدل پئی 164.13
حامل اند
و خود ز جهل
افراشته راكب و
محمول ره
پنداشته 164.14
باش تا
روزی كه
محمولان حق اسب
تازان بگذرند
از نه طبق 164.15
تعرج
الروح إلیه و
الملك من
عروج الروح یهتز
الفلك 164.16
همچو
طفلان جمله
تان دامن سوار گوشۀ
دامن گرفته
اسب وار 164.17
از حق
إِنَّ
الظَّنَّ لا یغْنِی
رسید مركب
ظنّ بر فلک ها
كی دوید؟ 164.18
اغلب الظنین
فی ترجیح ذا لا
تماری الشمس فی
توضیحها 164.19
* آفتاب حق
چو گردد مستوی در
قیامت بر رشید
و بر غوی 164.20
آن گهی بینید
مركبهای خویش مركبی
سازیده اید از
پای خویش 164.21
وهم و فكر
و حس و
ادراكات ما همچو
نی دان، مركب
كودك هلا 164.22
علمهای
اهل دل
حمالشان علمهای
اهل تن
احمالشان 164.23
علم چون
بر دل زند یاری
شود علم
چون بر تن زند
باری شود 164.24
گفت ایزد: یَحمل
اسفاره بار
باشد علم كان
نبود ز هو 164.25
علم كان
نبود ز هو بیواسطه آن
نپاید، همچو
رنگ ماشطه 164.26
لیك چون این
بار را نیكو
كشی بار
بر گیرند و
بخشندت خوشی 164.27
هین مَكِش
بهر هوا آن
بار علم تا
شوی راکب تو
بر رهوار علم 164.28
هین بکِش
بهر خدا این
بار علم تا
ببینی در درون
انبار علم 164.29
تا كه بر
رهوار علم آیی
سوار آنگهان
افتد ترا از
دوش بار 164.30
از هواها
كی رهی بی جام
هو ای
ز هو قانع شده
با نام هو 164.31
از صفت و ز
نام چه زاید؟
خیال و
آن خیالش هست
دلال وصال 164.32
دیده ای
دلال بی
مدلول؟ هیچ تا
نباشد جاده
نبود غول هیچ 164.33
هیچ نامی
بی حقیقت دیده
ای ؟ یا
ز گاف و لام ُگل، ُگل چیده
ای ؟ 164.34
اسم خواندی،
رو مُسمی را
بجو مَه
به بالا دان،
نه اندر آبِ
جو 164.35
گر ز نام و
حرف خواهی
بگذری پاك
كن خود را ز
خود هان یك سری
164.36
همچو آهن،
ز آهنی بیرنگ
شو در
ریاضت آینۀ بی
زنگ شو 164.37
خویش را
صافی كن از
اوصاف خویش تا ببینی
ذاتِ پاكِ
صافِ خویش 164.38
بینی اندر
دل علوم ِ انبیا بی
كتاب و بی معید
و اوستا 164.39
گفت پیغمبر
كه: هست از
اُمَتم كاو
بود هم گوهر
و، هم همتم 164.40
مَر مَرا
زآن نور بیند
جانشان كه
من ایشان را
همی بینم بدان
164.41
بی صحیحین
و احادیث و
روات بلكه
اندر مشرب آب
حیات 164.42
سر "امسینا
لکـُردیا ً"
بدان راز
"اصبحنا عرابیا
ً " بخوان 164.43
سرّ ِ امسینا
و اصبحنا تو را میرساند
جانب راهِ خدا 164.44
ور مثالی
خواهی از علم
نهان قصه
گو از رومیان
و چینیان 165. قصۀ
مری كردن رومیان
و چینیان در
صفت نقاشی 165.1
چینیان
گفتند: ما
نقاش تر رومیان
گفتند: ما را
كرّ و فرّ 165.2
گفت
سلطان: امتحان
خواهم در این كز
شما خود كیست
در دعوی گزین 165.3
* چینیان
گفتند: خدمتها
کنیم رومیان
گفتند: در
حکمت تنیم 165.4
اهل چین و
روم در بحث
آمدند رومیان
در علم واقف
تر بُدند 165.5
چینیان
گفتند: یك
خانه به ما خاص
بسپارید و یك
آن شما 165.6
بود دو
خانه مقابل
دربدر ز
آن یكی چینی
ستد، رومی دگر 165.7
چینیان صد
رنگ از شه
خواستند پس خزینه
باز كرد آن
ارجمند 165.8
هر صباحی
از خزینه
رنگها چینیان
را راتبه بود
از عطا 165.9
رومیان
گفتند نه نقش
و نه رنگ در
خور آید كار
را، جز دفع
زنگ 165.10
در فرو
بستند و صیقل
میزدند همچو
گردون صافی و
ساده شدند 165.11
از دو صد
رنگی به بی
رنگی رهی است رنگ
چون ابر است و
بی رنگی مَهی
است 165.12
هر چه
اندر ابر ضو بینی
و تاب آن
ز اختر دان و
ماه و آفتاب 165.13
چینیان
چون از عمل
فارغ شدند از پی
شادی دُهُلها
می زدند 165.14
شه در آمد
دید آن جا
نقشها می
ربود آن عقل
را و فهم را 165.15
بعد از آن
آمد به سوی
رومیان پرده
را بالا كشیدند
از میان 165.16
عكس آن
تصویر و آن
كردارها زد بر این
صافی شده دیوارها 165.17
هر چه آن
جا بود اینجا
به نمود دیده
را از دیده
خانه می ربود 165.18
رومیان آن
صوفیانند ای
پدر بی
ز تكرار و
كتاب و نی هنر 165.19
لیك صیقل
كرده اند آن سینه
ها پاك
از آز و حرص و
بخل و كینه ها 165.20
سینه ها صیقل
زده در ذکر و
فکر از
پی اظهار آن
معنی بکر 165.21
آن صفای آینه
وصف دل است صورت
بی منتها را
قابل است 165.22
صورت بی
صورت بی حد غیب ز آینۀ
دل تافت بر
موسی ز جیب 165.23
گر چه این
صورت نگنجد در
فلك نی
به عرش و فرش و
دریا و سمك 165.24
ز آن كه
محدود است و
معدود است آن آینۀ
دل را نباشد
حد، بدان 165.25
عقل اینجا
ساكت آمد یا
مضل ز
آنكه دل با
اوست یا خود
اوست دل 165.26
عكس هر
نقشی نتابد تا
ابد جز
ز دل، هم با
عدد، هم بی
عدد 165.27
تا ابد نو
نو صور كاید
بر او می
نماید بی حجابی
اندر او 165.28
اهل صیقل
رسته اند از
بوی و رنگ هر دمی بینند
خوبی بی درنگ 165.29
نقش و قشر
علم را بگذاشتند رایت
عین الیقین
افراشتند 165.30
رفت فكر و
روشنایی یافتند برّ
و بحر آشنایی یافتند 165.31
مرگ کز وی
جمله اندر
وحشت اند می كنند
آن قوم بر وی ریشخند 165.32
كس نیابد
بر دل ایشان
ظفر بی
صدف گشتند ایشان
پر گهر 165.33
گر چه نحو
و فقه را
بگذاشتند لیك
محو و فقر را
برداشتند 165.34
تا نقوش
هشت جنت تافته
است لوح
دلشان را پذیرا
یافته است 165.35
برترند از
عرش و كرسی و
خلا ساكنان
مقعد صدق خدا 165.36
صد نشان
دارند و محو
مطلق اند چه
نشان؟ بل عین
دیدار حق اند 166.
پرسیدن پیغمبر
صلی الله علیه
وآله مر زید
را که امروز
چونی و چگونه
از خواب
برخاستی و
جواب او كه
"اصبحت مومنا
حقا" 166.1
گفت پیغمبر
صباحی زید را كیف
اصبحت ای رفیق
با صفا؟ 166.2
گفت عبدا
مومنا، باز
اوش گفت كو
نشان از باغ ایمان
گر شگفت؟ 166.3
گفت تشنه
بوده ام من
روزها شب
نخفتستم ز عشق
و سوزها 166.4
تا ز روز و
شب گذر كردم
چنان كه
ز اِسپَر
بگذرد نوك
سنان 166.5
كه از آن
سو جملۀ ملت یكیست صد
هزاران سال و یك
ساعت یكیست 166.6
هست ازل
را و ابد را
اتحاد عقل
را ره نیست آن
سو ز افتقاد 166.7
گفت از این
ره كو رهاوردی؟
بیار در
خور فهم و
عقول این دیار 166.8
گفت خلقان
چون ببینند
آسمان من
ببینم عرش را
با عرشیان 166.9
هشت جنت
هفت دوزخ پیش
من هست
پیدا همچو بت
پیش شمن 166.10
یك به یك
وامی شناسم
خلق را همچو
گندم من ز جو
در آسیا 166.11
كه بهشتی
كه و بیگانه كی
است پیش
من پیدا چو
مار و ماهی
است 166.12
* روز زادن
روم و زنگ و هر
گروه یوم
تبیضّ و تسودّ
وجوه 166.13
این زمان
پیدا شده بر این
گروه از
حبش بودند یا
از چین گروه 166.14
پیش از این
هر چند جان پر
عیب بود در
رحم بود و ز
خلقان غیب بود 166.15
الشقی من
شقی فی بطن ام من
سمات الجسم یعرف
حالهم 166.16
تن چو
مادر طفل جان
را حامله مرگ درد
زادن است و
زلزله 166.17
جمله
جانهای گذشته
منتظر تا
چگونه زاید این
جان بطر 166.18
زنگیان گویند
خود از ماست
او رومیان
گویند بس زیباست
او 166.19
چون بزاید
در جهان جان
وجود پس
نماند اختلاف
بیض و سود 166.20
گر بود
زنگی برندش
زنگیان ور
بود رومی
کِشندش رومیان
166.21
تا نزاد
او، مشكلات
عالم است آن كه
نازاده
شناسد، او كم
است 166.22
او مگر ینظر
بنور الله بود كاندرون
پوست او را ره
بود 166.23
اصل آب
نطفه اسپید
است و خوش لیك عكس
جان، رومی و
حبش 166.24
میدهد رنگ
احسن التقویم
را تا
به اسفل میبرد
این نیم را 166.25
یوم تبیضّ
و تسودّ وجوه ترك
و هندو شهره
گردد زین گروه
166.26
* فاش گردد
که تو کاهی یا
که کوه هندوئی
یا ترک پیش هر
گروه 166.27
در رحم پیدا
نگردد هند و
ترك چون
كه زاید بیندش
خرد و بزرگ 166.28
این سخن
پایان ندارد
باز ران تا
نمانیم از قطار
كاروان 167. بقیه
جواب گفتن زید
رسول خدا صلی
الله علیه و
آله را که
احوال خلق بر
من پوشیده نیست
و همه را میشناسم 167.1
جمله را
چون روز رستاخیز
من فاش
می بینم عیان
از مرد و زن 167.2
هین بگویم
یا فرو بندم
نفس لب
گزیدش مصطفی یعنی
كه بس 167.3
یا رسول
الله بگویم سر
حشر؟ در
جهان پیدا كنم
امروز نشر؟ 167.4
هِل مرا
تا پرده ها را
بر درم تا
چو خورشیدی
بتابد گوهرم 167.5
تا كسوف آید
ز من خورشید
را تا
نمایم نخل را
و بید را 167.6
وا نمایم
راز رستاخیز
را نقد
را و نقد قلب
آمیز را 167.7
دستها ببریده
اصحاب شمال وانمایم
رنگ كفر و رنگ
آل 167.8
واگشایم
هفت سوراخ
نفاق در
ضیای ماه بی
خسف و مِحاق 167.9
وانمایم
من پَلاس اشقیا بشنوانم
طبل و كوس انبیا 167.10
دوزخ و
جنات و برزخ
در میان پیش
چشم كافران
آرم عیان 167.11
وانمایم
حوض كوثر را
به جوش كآب
بر روشان زند
بانگش به گوش 167.12
و آن كسان
كه تشنه بر
گِردش دوان گشته
اند، این دم
نمایم من عیان
167.13
* وانکه
تشنه گِرد
کوثر میدوند یک بیک
را نام گویم
که کیند 167.14
* وانکسان
که تشنه گردش
میزیند یک
به یک را
وانمایم که کیند
167.15
می بساید
دوششان بر دوش
من نعره
هاشان میرسد
در گوش من 167.16
اهل جنت پیش
چشمم ز اختیار در
كشیده یكدگر
را در كنار 167.17
دست همدیگر
زیارت میكنند از
لبان هم، بوسه
غارت می كنند 167.18
كر شد این
گوشم ز بانگ
آه آه از
حنین و نعره
واحسرتاه 167.19
این
اشارتهاست گویم
از نغول لیك
می ترسم ز
آزار رسول 167.20
همچنین میگفت
سر مست و خراب داد
پیغمبر گریبانش
به تاب 167.21
گفت هین
در كش كه اسبت
گرم شد عكس
حق لا یسْتَحْیی
زد شرم شد 167.22
آینه تو
جست بیرون از
غلاف آینه
و میزان كجا
گوید خلاف؟ 167.23
آینه و میزان
كجا بندد نفس؟ بهر
آزار و حیای هیچ
كس 167.24
آینه و میزان
محكها، ای سنی گر
دو صد سالش تو
خدمتها كنی 167.25
كز برای
من بپوشان
راستی بل
فزون بنما و
منما كاستی 167.26
اوت گوید
ریش و سبلت بر
مخند آینه
و میزان و آن
گه ریو و بند 167.27
چون خدا ما
را برای آن
فراخت كه
به ما بتوان
حقیقت را
شناخت 167.28
این
نباشد، ما چه
ارزیم ای
جوان؟ كی
شویم آیین روی
نیكوان 167.29
لیك در كش
در بغل آیینه
را گر
تجلی كرد سینا
سینه را 167.30
گفت آخر هیچ
گنجد در بغل؟ آفتاب
حق و خورشید
ازل؟ 167.31
هم دغل
را، هم بغل را
بر درد نی
جنون ماند به
پیشش نی خرد 167.32
گفت یك
اصبع چو بر
چشمی نهی بینی از
خورشید عالم
را تهی 167.33
یك سر
انگشت، پرده ماه شد وین
نشان ساتری،
الله شد 167.34
تا
بپوشاند جهان
را نقطه ای مهر
گردد منكسف از
سقطه ای 167.35
لب ببند و
غور دریایی
نگر بحر
را حق كرد
محكوم بشر 167.36
همچو چشمۀ
زنجبیل و سلسبیل هست
در حكم بهشتی
جلیل 167.37
چار جوی
جنت اندر حكم
ماست این
نه زور ما، ز
فرمان خداست 167.38
هر كجا
خواهیم داریمش
روان همچو
سحر اندر مراد
ساحران 167.39
همچو این
دو چشمۀ چشم
روان هست
در حكم دل و
فرمان جان 167.40
گر
بخواهد، رفت
سوی زهر و مار ور
بخواهد، رفت
سوی اعتبار 167.41
گر
بخواهد، سوی
محسوسات رفت ور بخواهد،
سوی ملبوسات
رفت 167.42
گر
بخواهد، سوی
كلیات راند ور
بخواهد، حبس
جزئیات ماند 167.43
همچنین هر
پنج حس چون نایزه بر
مرادِ امر دل
شد جایزه 167.44
هر طرف كه
دل اشارت
كردشان میدود
هر پنج حس
دامن كشان 167.45
دست و پا
در امر دل
اندر ملا همچو
اندر دست موسی
آن عصا 167.46
دل
بخواهد، پا در
آید زو به رقص یا
گریزد سوی
افزونی ز نقص 167.47
دل
بخواهد، دست آید
در حساب با
اصابع، تا نویسد
او كتاب 167.48
دست در
دست نهانی
مانده است او
درون تن، برون
بنشانده است 167.49
گر
بخواهد، بر
عدو ماری شود ور
بخواهد، بر ولی
یاری شود 167.50
ور
بخواهد، كفچه
ای در خوردنی ور
بخواهد، همچو
گرز ده منی 167.51
دل چه می
گوید بدیشان،
ای عجب طرفه
وصلت طرفه
پنهانی سبب 167.52
دل مگر
مهر سلیمان یافته
است؟ كه
مهار پنج حس
بر تافته است 167.53
پنج حسی
از برون مأسور
اوست پنج
حسی از درون
مأمور اوست 167.54
ده حس است
و هفت اندام و
دگر آنچه
اندر گفت ناید،
می شمر 167.55
چون سلیمانی
دلا در مهتری بر
پری و دیو، زن
انگشتری 167.56
گر در این
ملكت بری باشی
ز ریو خاتم
از دست تو
نستاند، سه دیو 167.57
بعد از آن
عالم بگیرد
اسم تو دو
جهان محكوم
تو، چون جسم
تو 167.58
ور ز دستت
دیو خاتم را
ببرد پادشاهی
فوت شد، بختت
بمرد 167.59
بعد از آن
"یا حسرتا" شد
للعباد بر
شما مختوم تا "یوم
التناد" 167.60
* ور تو دیو
خویشتن را
منکری چون
روی آنجا تو
روشن بنگری 167.61
مكر خود
را گر تو
انكار آوری از
ترازو و آینه
كی جان بری؟ 167.62
* این سخن
پایان ندارد
چون کنم؟ بعد از این
بر قصه لقمان
تنم 168.
متهم كردن
غلامان و
خواجه تاشان
مر لقمان را كه
آن میوه های
ترونده كه می
آوردیم او
خورده است 168.1
بود لقمان
پیش خواجه خویشتن در میان
بندگانش خوار
تن 168.2
می فرستاد
او غلامان را
به باغ تا
كه میوه آیدش
بهر فراغ 168.3
بود لقمان
در غلامان چون
طفیل پر
معانی، تیره
صورت، همچو لیل
168.4
آن غلامان
میوه های جمع
را خوش
بخوردند از نهیب
طمع را 168.5
خواجه را
گفتند، لقمان
خورد آن خواجه
بر لقمان ترش
گشت و گران 168.6
چون تفحص
كرد لقمان از
سبب در
عتاب خواجه اش
بگشاد لب 168.7
گفت لقمان
سیدا، پیش خدا بنده خائن
نباشد مرتجی 168.8
* امتحان
را کار فرما ای
کیا شربت
گرم آب ده بهر
نما 168.9
امتحان كن
جمله ما را ای
كریم سیرمان
در ده تو از آب
حمیم 168.10
بعد از آن
ما را به صحرای
كلان تو
سواره ما پیاده
بر دوان 168.11
آن گهان
بنگر تو بد
كردار را صنعهای
كاشف الاسرار
را 168.12
گشت خواجه
ساقی از آب حمیم مر
غلامان را و
خوردند آن ز بیم
168.13
بعد از آن
میراندشان در
دشتها می
دویدندی میان
كشتها 168.14
قی در
افتادند ایشان
از عنا آب
می آورد ز یشان
میوه ها 168.15
چون كه
لقمان را در
آمد قی ز ناف می
درآمد از
درونش آب صاف 168.16
حكمت
لقمان چو تاند
این نمود پس چه
باشد حكمت رب
الوجود؟ 168.17
یوْمَ
تُبْلَی،
السَّرائِرُ
كلها بان
منكم كامن لا یشتهی
168.18
چون
سُقُوا ماءً
حَمِیماً
قطعت جملة
الأستار مما
أفظعت 168.19
نار از آن
آمد عذاب
كافران كه
حجر را نار
باشد امتحان 168.20
آن دل چون
سنگ را تا چند
چند پند
گفتیم و، نمی
پذرفت پند 168.21
ریش بد را
داروی بد یافت
رگ مر
سر خر را سزد
دندان سگ 168.22
الخبیثات
الخبیثین
حكمت است زشت را
هم زشت جفت و
بابت است 168.23
پس تو هر
جفتی كه می
خواهی، برو محو و
هم رنگ صفات
جفت شو 168.24
نور خواهی،
مستعد شو، نور
گیر محو
او باش و
صفاتش را پذیر 168.25
ور رهی
خواهی ازین
سجن خرب سر
مكش از دوست،
وَ اسْجُدْ وَ
اقترب 168.26
*
سرکشانرا بین
سراسر در عذاب سر
بنه، والله
اعلم بالصواب 168.27
این سخن
پایان ندارد،
خیز زید بر
براق ناطقه بر
بند قید 169. بقیه حکایت زید
با پیغمبر صلی
الله علیه و
آله و جواب او
به آنحضرت 169.1
ناطقه چون
فاضح آمد عیب
را میدراند
پرده های غیب
را 169.2
غیب مطلوب
حق آمد چند
گاه این
دهل زن را
بران، بربند
راه 169.3
تك مران،
در كش عنان،
مستور به هر كس از
پندار خود
مسرور به 169.4
حق همی
خواهد كه نومیدان
او زین
عبادت هم
نگردانند رو 169.5
* هم مشرف
در عبادتهای
او مشتغل
گشته به
طاعتهای او 169.6
هم به اومیدی
مشرّف می شوند چند
روزی در ركابش
میدوند 169.7
خواهد آن
رحمت بتابد بر
همه بر
بد و نیك از
عموم مرحمه 169.8
حق همی
خواهد كه هر میر
و اسیر با
رجا و خوف
باشند و حذیر 169.9
این رجا و
خوف در پرده
بود تا
پس ِ این
پرده، پرورده
شود 169.10
چون دریدی
پرده، كو خوف
و رجا؟ غیب
را شد كرّ و
فرّی بر ملا 170.
حکایت ماهی گیر
و مرد جوان و
گمان او که
ماهی گیر سلیمانست 170.1
بر لب جو
برد ظنی یك
فتا كه
سلیمان است
ماهی گیر ما 170.2
گر ویست این
از چه فرد است
و خفیست؟ ورنه، سیمای
سلیمانیش چیست؟
170.3
اندر این
اندیشه می بود
او دو دل تا
سلیمان گشت
شاه مستقل 170.4
دیو رفت
از تخت و ملك
او، گریخت تیغ
بختش خون آن شیطان
بریخت 170.5
كرد در
انگشت خود
انگشتری جمع
آمد لشكر دیو
و پری 170.6
آمدند از
بهر نظاره
رجال در
میانشان آنكه
بُد صاحب خیال
170.7
چون در
انگشتش بدید
انگشتری رفت اندیشه
و تحرّی یك سری
170.8
وهم آنگاه
است، كو پوشیده
است این
تحری از پی
نادیده است 170.9
شد خیال
غائب اندر سینه
زفت چونكه
حاضر شد، خیال
او برفت 170.10
گر سمای
نور بی باریدنی
ست هم
زمین تار بی
بالیده نیست 170.11
گرچه هست
اظهار کردن هم
کمال میرهاند
جانها را از خیال 170.12
یؤْمِنُونَ
بِالْغَیبِ می
باید مرا زآن
ببستم روزن
فانی سرا 170.13
لیک یک
درصد بود ایمان
به غیب نیک
دان و بگذر،
از تردید و ریب 170.14
چون شكافم
آسمان را در
ظهور؟ چون
بگویم هل تری
فیها فطور؟ 170.15
تا در این
ظلمت تحری
گسترند هر
كسی رو جانبی
می آورند 170.16
مدتی
معكوس باشد
كارها شحنه
را دزد آورد
بر دارها 170.17
تا كه بس سلطان
و عالی همتی بندۀ
بندۀ خود آید
مدتی 170.18
بندگی در
غیب آید خوب و
کش حفظ
غیب آید در
استبعاد خوش 170.19
كو كه مدح
شاه گوید پیش
او تا
كه در غیبت
بود او شرم رو 170.20
قلعه داری
كز كنار مملكت دور
از سلطان و سایه
سلطنت 170.21
پاس دارد
قلعه را از
دشمنان قلعه
نفروشد به مال
بی كران 170.22
غایب از
شه در كنار
ثغرها همچو
حاضر او نگه
دارد وفا 170.23
نزد شه
بهتر بود از دیگران كه
به خدمت
حاضرند و جان
فشان 170.24
پس به غیبت
نیم ذره حفظ
كار به
كه اندر حاضری
زآن صد هزار 170.25
طاعت و ایمان
كنون محمود شد بعد
مرگ اندر عیان
مردود شد 170.26
چونكه غیب
و غایب و رو
پوش به پس
دهان بربسته،
لب خاموش به 170.27
ای برادر
دست وا دار از
سخُن خود
خدا پیدا كند
علم لدُن 170.28
بس بود
خورشید را رویش
گواه أَی
شی ء أعظم
الشاهد إله 170.29
نه بگویم
چون قرین شد
بر بیان هم
خدا و هم ملك
هم عالمان 170.30
یشهد الله
و الملك و اهل
العلوم إنه
لا رب إلا من یدوم
170.31
چون گواهی
داد حق، كه
بود ملك؟ تا شود
اندر گواهی
مشترك 170.32
زآنكه
شعشاع حضور
آفتاب بر
نتابد چشم و
دلهای خراب 170.33
چون خفاشی،
كو تف خورشید
را بر
نتابد بگسلد
اومید را 170.34
پس ملایك
را چو ماهان
بازدان جلوه
گر خورشید را
بر آسمان 170.35
كاین ضیا
ما ز آفتابی یافتیم چون
خلیفه بر ضعیفان
تافتیم 170.36
چون مه نو یا
سه روزه یا كه
بدر مرتبه هر یك
ملك، در نور
قدر 170.37
ز اجنحه نور
ثلاث او رباع بر
مراتب هر ملك
را آن شعاع 170.38
همچو پرهای
عقول انسیان كه
بسی فرقستشان
اندر میان 170.39
پس قرین
هر بشر در نیك
و بد آن
ملك باشد كه
مانندش بود 170.40
چشم اعمش،
نور خور، چون
بر نتافت اختر او
را شمع شد، تا
ره بیافت 171.
گفتن پیغمبر
صلی الله علیه
اله مر زید را
كه این سرّ را
فاش تر از این
مکن 171.1
گفت پیغمبر
كه: اصحابی
نجوم رهروان
را شمع و، شیطان
را رجوم 171.2
هر كسی را
گر بُدی آن
چشم و زور كه گرفتی
ز آفتاب چرخ
نور ؟ 171.3
كی ستاره
حاجت استی ای
ذلیل؟ كه
بود، بر نور خورشید
او دلیل 171.4
هیچ ماه و
اختری حاجت
نبود که
بود، بر آفتاب
حق شهود 171.5
ماه می گوید
به ابر و خاك و
فی من
بشر بودم ولی یوحی
الی 171.6
چون شما
تاریك بودم از
نهاد وحی
خورشیدم چنین
نوری بداد 171.7
ظلمتی
دارم به نسبت
با شموس نور
دارم بهر
ظلمات نفوس 171.8
ز آن ضعیفم،
تا تو تابی
آوری كه
نه مرد آفتاب
انوری 171.9
همچو شهد
و سركه در هم
بافتم تا
سوی رنج جگر
ره یافتم 171.10
چون ز علت
وارهیدی ای رهین سركه
را بگذار و میخور
انگبین 171.11
تخت دل
معمور شد پاك
از هوا بروی
الرَّحْمنُ
عَلَی
الْعَرْشِ
استوی 171.12
حكم بر دل
بعد از این بی
واسطه حق
كند، چون یافت
دل این رابطه 171.13
این سخن
پایان ندارد زید
كو تا
دهم پندش كه
رسوایی مجو 171.14
نیست حکمت
گفتن این
اسرار را چون قیامت
میرسد اظهار
را 171.15
زید را
اكنون نیابی،
كو گریخت جست از
صف نعال و نعل
ریخت 171.16
تو كه باشی
زید هم خود را
نیافت همچو
اختر، كه بر
او خورشید
تافت 171.17
نی از او
نقشی بیابی نی
نشان نی
كهی یابی، نه
راه كهكشان 171.18
شد حواس و
نطق با پایان
ما محو
نور دانش
سلطان ما 171.19
حسها و
عقلهاشان در
درون موج
در موج لَدَینا
محضرون 171.20
چون بیامد
شام و وقت بار
شد انجم
پنهان شده بر
كار شد 171.21
* خلق عالم
جملگی بیهش
شوند پرده
ها بر رو کشند
و بغنوند 171.22
* صبح چون
دم زد، عَلم
برداشت خور هر تنی
از خوابگه
برداشت سر 171.23
بیهشان را
وادهد حق
هوشها حلقه
حلقه، حلقه ها
در گوشها 171.24
پای كوبان
دست افشان در
ثنا ناز
نازان، ربنا
أحییتنا 171.25
آن جلود و
آن عظام ریخته فارسان
گشته غبار انگیخته
171.26
حمله آرند
از عدم سوی
وجود در
قیامت هم شكور
و هم كنود 171.27
سر چه می پیچی؟
كنون نادیده ای در
عدم، ز اول نه
سرپیچیده ای؟ 171.28
در عدم
افشرده بودی
پای خویش كه مرا
كه بر كند از
جای خویش؟ 171.29
می نبینی
صنع ربانیت را كه
كشید او موی پیشانیت
را 171.30
تا كشیدت
اندر این
انواع حال كه
نبودت در گمان
و در خیال 171.31
آن عدم او
را هماره بنده
است كار
كن دیوا، سلیمان
زنده است 171.32
دیو می
سازد جِفانٍ
كالجواب زَهره
نی، تا دفع گوید،
یا جواب 171.33
خویش را بین،
چون همی لرزی
ز بیم؟ مر
عدم را نیز
لرزان بین مقیم
171.34
ور تو دست
اندر مناصب میزنی هم ز
ترس است آن كه
جانی می كنی 171.35
هر چه جز
عشق خدای احسن
است گر
شكر خواری
است، آن جان
كندن است 171.36
چیست جان
كندن؟ سوی مرگ
آمدن دست
در آب حیاتی
نازدن 171.37
خلق را دو
دیده در خاك و
ممات صد
گمان دارند در
آب حیات 171.38
جهد كن تا
صد گمان گردد
نود شب
برو، ور تو
بخسبی، شب رود 171.39
در شب تاریك
جو آن روز را پیش
كن آن عقل
ظلمت سوز را 171.40
در شب بد
رنگ، بس نیكی
بود آب
حیوان جفت تاریكی
بود 171.41
سر ز خفتن
كی توان
برداشتن با چنین
خشخاش غفلت
كاشتن 171.42
خواب مرده
لقمه
مرده یار شد خواجه
خفت و، دزد شب
بر كار شد 171.43
تو نمی
دانی كه
خصمانت كیند ناریان
خصم وجود خاكی
اند 171.44
نار خصم
آب و فرزندان
اوست همچنانكه
آب خصم جان
اوست 171.45
آب آتش را
كشد زیرا كه
او خصم
فرزندان آب
است و عدو 171.46
بعد از
آن، این نار،
نار شهوت است كاندر
او اصل گناه و
زلت است 171.47
نار بیرونی
به آبی بفسرد نار
شهوت تا به
دوزخ می برد 171.48
نار شهوت
می نیارامد به
آب ز
انكه دارد طبع
دوزخ در عذاب 171.49
نار شهوت
را چه چاره؟
نور دین نوركم
اطفاء نار
الكافرین 171.50
چه كشد این
نار را؟ نور
خدا نور
ابراهیم را
ساز اوستا 171.51
تا ز نار
نفس چون نمرود
تو وارهد
این جسم همچون
عود تو 171.52
* نار
پاکان را
ندارد خود زیان کی ز
خاشاکی شود دریا
نهان؟ 171.53
* هر که تریاق
خدائی را
بخورد گر
خورد زهری مگویش
که بمرد 171.54
* خود کند
رنجور را
رنجورتر وانکه
معمور است، از
آن معمورتر 171.55
* گر طبیبت
گوید ای رنجور
زار از
عسل پرهیز کن
هین هوشدار 171.56
* گر جوابش
گوئی از جهل ای
سقیم "که
چرا تو میخوری
بی ترس و بیم؟"
171.57
گویدت در
دل حکیم نکته
دان کج
قیاسی کرده ای
چون ابلهان 171.58
آب چشمه بین
ز ریزش شد
فزون آب
خُم بین که ز
خوردن شد نگون 171.59
در تو علت
میفروزد همچو
نار هین
مکن با نار هیزم
را تو یار 171.60
* زین دو،
آتش خانه ات ویران
شود قالب
زنده از آن بیجان
شود 171.61
* در من ار
ناریست، هست
آن همچو نور نار
صحت در تن
افزاید سرور 171.62
* نار صحت
چون فروزد در
وجود بیزبان
زو تن برد صد
گونه سود 171.63
شهوت ناری،
به راندن كم
نشد او
به ماندن كم
شود، بی هیچ
بد 171.64
تا كه هیزم
می نهی بر آتشی كی
بمیرد آتش از
هیزم كشی؟ 171.65
چون كه هیزم
باز گیری، نار
مُرد ز
انكه تقوی آب
سوی نار برد 171.66
كی سیه
گردد به آتش
روی خوب كو
نهد گلگونه از
تَقْوَی
القلوب 172.
آتش افتادن در
شهر به ایام
عمر 172.1
آتشی
افتاد در عهد
عمر همچو
چوب خشك می
خورد او حجر 172.2
در فتاد
اندر بنا و
خانه ها تا
زد اندر پَر
مرغ و لانه ها 172.3
نیم شهر
از شعله ها
آتش گرفت آب می
ترسید از آن و
می شکفت 172.4
مشگهای آب
و سركه می
زدند بر
سر آتش كسان
هوشمند 172.5
آتش از
استیزه افزودی
لهب میرسید
او را مدد از
صنع رب 172.6
میرسید او
را مدد از بیحدی آتش
از استیزه
افزون میشدی 172.7
خلق آمد
جانب عمر شتاب كاتش
ما می نمیرد هیچ
از آب 172.8
گفت آن
آتش ز آیات
خداست شعله
ای از آتش بخل
شماست 172.9
آب بگذارید
و نان قسمت كنید بُخل
بگذارید اگر
آن منید 172.10
خلق
گفتندش كه در
بگشوده ایم ما
سخی و اهل
فتوت بوده ایم
172.11
گفت نان
بر رسم و عادت
داده اید از برای
حق دری نگشاده
اید 172.12
بهر فخر و
بهر بوش و بهر
ناز نه
از برای ترس و
تقوی و نیاز 172.13
مال تخم
است و به هر
شوره منه تیغ را
در دست هر ره
زن مده 172.14
اهل دین
را باز دان از
اهل كین همنشین
حق بجو، با او
نشین 172.15
هر كسی بر
قوم خود ایثار
كرد كاغه
پندارد كه او
خود كار كرد 173.
خدو انداختن
خصم بر روی امیر
المؤمنین علی
علیه السلام و
انداختن آن
حضرت شمشیر را
از دست 173.1
از علی
آموز اخلاص
عمل شیر
حق را دان
منزه از دغل 173.2
در غزا بر
پهلوانی دست یافت زود
شمشیری بر
آورد و شتافت 173.3
او خدو
انداخت بر روی
علی افتخار
هر نبی و هر ولی
173.4
او خدو
انداخت بر روئی
که ماه سجده
آرد پیش او در
سجده
گاه 173.5
در زمان
انداخت شمشیر
آن علی كرد
او اندر غزایش
كاهلی 173.6
گشت حیران
آن مبارز زین
عمل وز
نمودن عفو و
رحم بی محل 173.7
گفت بر من
تیغ تیز
افراشتی از چه
افكندی مرا
بگذاشتی 173.8
آن چه دیدی
بهتر از پیكار
من؟ تا
شدی تو سست در
اشكار من؟ 173.9
آن چه دیدی
كه چنین خشمت
نشست؟ تا
چنان برقی
نمود و باز
جست 173.10
آن چه دیدی
كه مرا زآن
عكس دید در
دل و جان شعله
ای آمد پدید؟ 173.11
آن چه دیدی
برتر از كون و
مكان؟ كه
به از جان بود
و بخشیدیم جان
173.12
در شجاعت
شیر ربانیستی در
مروت خود كه
داند كیستی 173.13
در مروت
ابر موسایی به
تیه كآمد
از وی خوان و
نان بی شبیه 173.14
ابرها
گندم دهد، كان
را به جهد پخته و
شیرین كند
مردم چو شهد 173.15
ابر موسی
پر رحمت بر
گشاد پخته
و شیرین بی
زحمت بداد 173.16
از برای
پخته خواران
كرم رحمتش
افراشت در
عالم علم 173.17
تا چهل
سال آن وظیفه
و آن عطا كم
نشد یك روز از
آن اهل رجا 173.18
تا هم ایشان
از خسیسی
خاستند گندنا
و تره و خس
خواستند 173.19
* جملگی
گفتند با موسی
ز آز بقل
و قثاء و عدس سیر
و پیاز 173.20
* زآن گدا
روئی و حرص و
آزشان منقطع
شد منّ و سلوی
زآسمان 173.21
امت احمد
كه هستند از
كرام هست
باقی تا قیامت
آن طعام 173.22
چون ابیت
عند ربی فاش
شد یطعم
و یسقی كنایت
زاش شد 173.23
هیچ بی
تأویل این را
در پذیر تا
در آید در گلو
چون شهد و شیر 173.24
ز آن كه
تأویل است وا
داد عطا چون
كه بیند آن حقیقت
را خطا 173.25
آن خطا دیدن
ز ضعف عقل
اوست عقل
كل مغز است و
عقل جزو پوست 173.26
خویش را
تأویل كن، نه
اخبار را مغز را
بد گوی، نی گلزار
را 173.27
ای علی كه
جمله عقل و دیده
ای شمه
ای واگو از آن
چه دیده ای 173.28
تیغ حلمت
جان ما را چاك
كرد آب
علمت خاك ما
را پاك كرد 173.29
باز گو
دانم كه این
اسرار هوست ز آن
كه بی شمشیر
كشتن كار اوست
173.30
صانع بی
آلت و بی
جارحه واهب
این هدیه های
رایحه 173.31
* صد
هزاران می
چشاند روح را كه
خبر نبود دهان
را ای فتی 173.32
صد هزاران
روح بخشد هوش
را که
خبر نبود دو
چشم و گوش را 173.33
باز گو ای
باز عرش خوش
شكار تا
چه دیدی این
زمان از
كردگار 173.34
چشم تو
ادراك غیب
آموخته چشمهای
حاضران بر
دوخته 173.35
آن یكی
ماهی همی بیند
عیان و
آن یكی تاریك
می بیند جهان 173.36
و آن یكی
سه ماه می بیند
به هم این
سه كس بنشسته یك
موضع، نعم 173.37
چشم هر سه
باز و گوش هر
سه تیز در
تو آویزان و
از من در گریز 173.38
سحر عین
است این عجب
لطف خفیست بر تو
نقش گرگ و بر
من یوسفی است 173.39
عالم ار
هژده هزار است
و فزون هر
نظر را نیست این
هژده زبون 173.40
راز بگشا
ای علی مرتضی ای
پس سوء القضاء
حسن القضاء 173.41
یا تو
واگو آنچه
عقلت یافته
است یا
بگویم آنچه بر
من تافته است 173.42
از تو بر
من تافت، چون
داری نهان؟ می
فشانی نور،
چون مه بی
زبان 173.43
ازتو بر
من تافت،
پنهان چون کنی؟ بیزبان
چون ماه پرتو
میزنی 173.44
لیك اگر
در گفت آید
قرص ماه شب
روان را زودتر
آرد به راه 173.45
از غلط ایمن
شوند و از
ذهول بانگ
مه غالب شود
بر بانگ غول 173.46
ماه بی
گفتن چو باشد
رهنما چون
بگوید شد ضیا
اندر ضیا 173.47
چون تو
بابی آن مدینه علم را چون
شعاعی آفتاب
حلم را 173.48
باز باش ای
باب بر جویای
باب تا
رسد از تو
قشور اندر
لباب 173.49
باز باش ای
باب رحمت تا
ابد بارگاه
ما لَهُ
كُفُواً أحد 173.50
هر هوا و
ذره ای خود
منظری است ناگشاده
كه گود آنجا
دری است؟ 173.51
تا بنگشاید
دری را دیدبان در
درون هرگز
نگنجد این
گمان 173.52
چون گشاده
شد دری حیران
شود مرغ
امّید و طمع
پرّان شود 173.53
غافلی
ناگه به ویران
گنج یافت سوی هر
ویرانه زان پس
می شتافت 173.54
تا ز درویشی
نیابی تو گهر كی
گهر جوئی ز
درویشی دگر 173.55
سالها گر
ظن دود با پای
خویش نگذرد
ز اشكاف بینیهای
خویش 173.56
تا به بینی
نایدت از غیب
بو غیر
بینی هیچ می بینی؟
بگو 174.
سؤال كردن آن
كافر از آن
حضرت كه چون
بر من ظفر یافتی
چرا از قتل من
اعراض فرمودی
و مرا نکشتی؟ 174.1
پس بگفت
آن نو مسلمان
ولی از
سر مستی و لذت
با علی 174.2
كه بفرما یا
امیر المؤمنین تا
بجنبد جان بتن
در چون جنین 174.3
هفت اختر
هر جنین را
مدتی می
كنند ای جان
به نوبت خدمتی
174.4
چونكه وقت
آید كه جان گیرد
جنین آفتابش
آن زمان گردد
معین 174.5
چون جنین
را نوبت تدبیر
رو از
ستاره سوی خورشید
آید او 174.6
این جنین
در جنبش آید ز
آفتاب كافتابش
جان همی بخشد
شتاب 174.7
از دگر
انجم بجز نقشی
نیافت این
جنین، تا
آفتابش بر
نتافت 174.8
از كدامین
ره تعلق یافت
او؟ در
رحم با آفتاب
خوب رو 174.9
از ره
پنهان كه دور
از حس ماست آفتاب
چرخ را بس
راههاست 174.10
آن رهی كه
زر بیابد قوت
از او و
آن رهی كه سنگ
شد یاقوت از
او 174.11
آن رهی كه
سرخ سازد لعل
را و
آن رهی كه برق
بخشد نعل را 174.12
آن رهی كه
پخته سازد میوه
را و
آن رهی كه دل
دهد كالیوه را 174.13
باز گو ای
باز پَر
افروخته با شه و
با ساعدش
آموخته 174.14
باز گو ای
باز عنقا گیر
شاه ای
سپاه اشكن به
خود، نی با
سپاه 174.15
امت وَحدی،
یكی و صد هزار باز
گو، ای بنده
بازت را شكار 174.16
در محل
قهر این رحمت
ز چیست؟ اژدها
را دست دادن
راه كیست؟ 175.
جواب گفتن امیر
المؤمنین كه
سبب افكندن
شمشیر چه بود
در آن حالت 175.1
گفت من تیغ
از پی حق می
زنم بنده حقم، نه
مأمور تنم 175.2
شیر حقم نیستم
شیر هوا فعل
من بر دین من
باشد گوا 175.3
من چو تیغم
وآن زننده
آفتاب ما
رمیتَ إذ رمیتُ
در حِراب 175.4
رخت خود
را من ز ره
برداشتم غیر حق
را من عدم
انگاشتم 175.5
من چو تیغم،
پر گهرهای
وصال زنده
گردانم، نه
كشته در قتال 175.6
سایه ام
من، كدخدایم
آفتاب حاجبم
من، نیستم او
را حجاب 175.7
خون نپوشد
گوهر تیغ مرا باد
از جا كی برد میغ
مرا؟ 175.8
َكه نیم
كوهم، ز حلم و
صبر و داد كوه را كی
در رباید تند
باد؟ 175.9
آنكه از
بادی رود از
جا خسی است زآنكه
باد ناموافق
خود بسی است 175.10
باد خشم
و، باد شهوت،
باد آز برد
او را كه نبود
اهل نیاز 175.11
* باد کبر و
باد عجب و باد
خلم برد
او را که نبود
از اهل علم 175.12
كوهم و
هستی من بنیاد
اوست ور
شوم چون كاه،
بادم باد اوست
175.13
جز به باد
او نجنبد میل
من نیست
جز عشق احد سر
خیل من 175.14
خشم بر
شاهان، شه و،
ما را غلام خشم
را من بسته ام
زیر لگام 175.15
تیغ حلمم
گردن خشمم زده
ست خشم
حق بر من چو
رحمت آمده ست 175.16
غرق نورم،
گر چه سقفم شد
خراب روضه
گشتم، گر چه
هستم بو تراب 175.17
چون در
آمد علتی اندر
غزا تیغ
را دیدم نهان
كردن سزا 175.18
تا احب
لله آید نام
من تا
كه ابغض لله آید
كام من 175.19
تا كه
اعطا لله آید
جود من تا
كه امسك لله آید
بود من 175.20
بخل من
لله، عطا لله
و بس جمله
لله ام نیم من
آن كس 175.21
و آنچه لله
میكنم تقلید نیست نیست
تخییل و گمان
جز دید نیست 175.22
ز اجتهاد
و از تحری
رسته ام آستین
بر دامن حق
بسته ام 175.23
گر همی
پرم، همی بینم
مطار ور
همی گردم، همی
بینم مدار 175.24
ور كشم
باری، بدانم
تا كجا ماهم
و، خورشید پیشم
پیشوا 175.25
بیش از این،
با خلق گفتن،
روی نیست بحر را
گنجایی اندر
جوی نیست 175.26
پست می گویم
به اندازۀ
عقول عیب
نبود این بود
كار رسول 175.27
از غرض
حُرّم، گواهی
حُرّ شنو كه گواهی
بندگان نه
ارزد دو جو 175.28
در شریعت
مر گواهی بنده
را نیست
قدری وقت دعوی
و قضا 175.29
گر هزاران
بنده باشندت
گواه شرع
نپذیرد گواهیشان
به كاه 175.30
بندۀ شهوت
بتر نزدیك حق از
غلام و بندگان
مسترق 175.31
كاین به یك
لفظی شود از
خواجه حُرّ و آن
زید شیرین و،
میرد سخت مُر 175.32
بندۀ شهوت
ندارد خود
خلاص جز
به فضل ایزد و
انعام خاص 175.33
در چهی
افتاد كان را
غور نیست و آن
گناه اوست،
جبر و جور نیست
175.34
در چهی
انداخت او خود
را كه من در
خور قعرش نمی یابم
رسن 175.35
* چون گناه
اوست، ای جان
چون کنم؟ که ورا از
قعر چَه بیرون
کنم 175.36
بس كنم،
گر این سخن
افزون شود خود
جگر چه بود؟
كه خارا خون
شود 175.37
این جگرها
خون نشد از
سختی است غفلت و
مشغولی و بد
بختی است 175.38
خون شود
روزی كه خونش
سود نیست خون شو آن
وقتی كه خون
مردود نیست 175.39
چون گواهی
بندگان مقبول
نیست عدل
او باشد، كه
بندۀ غول نیست
175.40
گشت
ارسلناك شاهد
در نذر ز
آن كه بود از
كون او حُرّ
ابن حُرّ 175.41
چون كه
حُرّم، خشم كی
بندد مرا؟ نیست
اینجا جز صفات
حق، در آ 175.42
اندرآ
كازاد كردت
لطف حق زآنكه
رحمت داشت بر
خشمش سبق 175.43
اندرآ
اكنون كه رستی
از خطر سنگ
بودی كیمیا
كردت گهر 175.44
رسته ای
از كفر و
خارستان او چون
گلی بشكفته در
بستان هو 175.45
تو منی و
من تو، با تو
من خوشم تو
علی بودی، علی
را چون كشم؟ 175.46
معصیت كردی
به از هر طاعتی آسمان
پیموده ای در
ساعتی 175.47
بس خجسته
معصیت كان مرد
كرد نی
ز خاری بر دمد
اوراق ورد؟ 175.48
نی گناه
عمر و قصد
رسول؟ می
كشیدش تا به
درگاه قبول؟ 175.49
نی به سحر
ساحران
فرعونشان؟ می
كشید و گشت
دولت عونشان؟ 175.50
گر نبودی
سحرشان و آن
جحود كی
كشیدیشان به
فرعون عنود؟ 175.51
كی بدیدندی
عصا و معجزات؟ معصیت
طاعت شد ای
قوم عُصات 175.52
ناامیدی
را خدا گردن
زده است چون
گنه مانند
طاعت آمده است
175.53
چون مبدل
می كند او سیئات عین
طاعت می كند
رغم وشئات 175.54
زین شود
مرجوم شیطان
رجیم و
ز حسد او
بطرقد، گردد
دو نیم 175.55
او بكوشد
تا گناهی آورد ز
آن گنه ما را
به چاهی آورد 175.56
چون ببیند
كان گنه شد
طاعتی گردد
او را نامبارك
ساعتی 175.57
اندرآ من
در گشادم مر
ترا ُتف
زدی و ُتحفه دادم
مر ترا 175.58
چون جفاگر
را چنین ها می
دهم پیش
پای چپ ز جان
سر می نهم 175.59
پس وفاگر
را چه بخشم تو
بدان گنجها
و ملكهای
جاودان 175.60
* جاودانه
پادشاهی
بخشمش آنچه
اندر وهم ناید
بدهمش 175.61
من چنان
مردم كه بر
خونی خویش نوش
لطف من نشد در
قهر نیش 176.
گفتن پیغمبر
به گوش
ركابدار امیر
المؤمنین علی
(ع) كه هر آینه
كشتن علی بدست
تو خواهد بود 176.1
گفت پیغمبر
به گوش چاكرم كو
برد روزی ز
گردن این سرم 176.2
كرد آگه
آن رسول از وحی
دوست كه
هلاكم عاقبت
بر دست اوست 176.3
او همی گوید
بكش پیشین مرا تا
نیاید از من این
منكر خطا 176.4
من همی گویم:
چو مرگ من ز
توست با
قضا من چون
توانم حیله
جست ؟ 176.5
او همی
افتد به پیشم
كای كریم مر مرا
كن از برای حق
دو نیم 176.6
تا نیاید
بر من این
انجام بد تا
نسوزد جان من
بر جان خود 176.7
من همی گویم
برو جفّ القلم ز
آن قلم بس سر
نگون گردد علم
176.8
هیچ بغضی
نیست در جانم
ز تو زآنكه
این را من نمی
دانم ز تو 176.9
آلت حقی
تو، فاعل دست
حق چون
زنم بر آلت حق
طعن و دق 176.10
گفت او پس
آن قصاص از
بهر چیست گفت هم از
حق و، آن سرّ
خفیست 176.11
گر كند بر
فعل خود او
اعتراض ز
اعتراض خود
برویاند ریاض 176.12
اعتراض او
را رسد بر فعل
خود ز
آن كه در قهر
است و در لطف
او احَد 176.13
اندر این
شهر حوادث میر
اوست در
ممالك مالك
تدبیر اوست 176.14
آلت خود
را اگر او
بشكند آن
شكسته گشته را
نیكو كند 176.15
رمز ننسخ
آیه او ننسها نأت
خیرا در عقب میدان
مها 176.16
هر شریعت
را كه حق
منسوخ كرد او گیا
برد و عوض
آورد ورد 176.17
شب كند
منسوخ شغل روز
را دان
جمادی آن خرد
افروز را 176.18
باز شب
منسوخ شد از
نور روز تا
جمادی سوخت
زآن آتش فروز 176.19
گر چه
ظلمت آمد آن
نوم و سبات نی
درون ظلمت است
آب حیات؟ 176.20
نی در آن
ظلمت خردها
تازه شد؟ سكته ای
سرمایۀ آوازه
شد؟ 176.21
كه ز ضدها
ضدها آید پدید در
سویدا روشنایی
آفرید 176.22
جنگ پیغمبر
مدار صلح شد صلح
این آخر زمان
ز آن جنگ بُد 176.23
صد هزاران
سر برید آن
دلستان تا
امان یابد سر
اهل جهان 176.24
باغبان ز
آن می بُرد
شاخ خضر تا
بیابد نخل
قامتها و بر 176.25
می كنَد
از باغ دانا
آن حشیش تا
نماید باغ و میوه
خرمیش 176.26
می كند
دندان بد را
آن طبیب تا
رهد از درد و بیماری
حبیب 176.27
بس زیادتها
درون نقصهاست مر
شهیدان را حیات
اندر فناست 176.28
چون بریده
گشت حلق رزق
خوار یرزقون
فرحین شد
خوشگوار 176.29
حلق حیوان
چون بریده شد
به عدل حلق
انسان رست و
افزائید فضل 176.30
حلق انسان
چون ببرد هین
ببین تا
چه زاید؟ كن قیاس
آن بر این 176.31
حلق ثالث
زاید و تیمار
او شربت
حق باشد و
انوار او 176.32
حلق ببریده
خورد شربت، ولی حلق
از لا رسته،
مرده در بلی 176.33
بس كن ای
دون همت كوته
بنان تا
كی ات باشد حیات
جان به نان؟ 176.34
ز آن نداری
میوه ای مانند
بید كآبرو
بردی پی نان
سپید 176.35
گر ندارد
صبر زین نان
جان حس كیمیا
را گیر و زر
گردان تو مس 176.36
جامه شویی
كرد خواهی ای
فلان رو
مگردان از محلۀ
گازران 176.37
گر چه نان
بشكست مر روزۀ
ترا در
شكسته بند پیچ
و برتر آ 176.38
چون شكسته
بند آمد دست
او پس
رفو باشد یقین
اشكست او 176.39
گر تو آن
را بشكنی گوید
بیا تو
درستش كن،
نداری دست و
پا 176.40
پس شكستن
حق او باشد كه
او مر
شكسته گشته را
داند رفو 176.41
آن كه
داند دوخت او
تاند درید هر
چه را بفروخت
نیكوتر خرید 176.42
* خانه را
کند و چو جنت
ساخت او پست
کرد و بر فلک
افراخت او 176.43
خانه را ویران
كند زیر و زبر پس
به یك ساعت
كند معمورتر 176.44
گر یكی سر
را ببرد از
بدن صد
هزاران سر بر
آرد در زمن 176.45
گر نفرمودی
قصاصی بر جناة یا
نگفتی فی
القصاص آمد حیات
176.46
خود كه را
زهره بدی تا
او ز خود بر
اسیر حكم حق تیغی
زند؟ 176.47
زآنكه
داند هر كه
چشمش را گشود كآن
ُكشنده سخرۀ
تقدیر بود 176.48
هر كه را
آن حكم بر سر
آمدی بر
سر فرزند خود
تیغی زدی 176.49
رو بترس
و، طعنه كم زن
بر بدان پیش
دام حكم، عجز
خود بدان 176.50
پیش حکم
حق بنه گردن ز
جان تسخر
و طعنه مزن بر
گمرهان 177.
تعجب كردن آدم
از فعل ابلیس
و عذر آوردن و توبه
کردن 177.1
روزی آدم
بر بلیسی كو
شقی ست از
حقارت و از زیافت
بنگریست 177.2
خویش بینی
كرد و آمد خود
گزین خنده
زد بر كار ابلیس
لعین 177.3
بانگ بر
زد غیرت حق كای
صفی تو
نمی دانی ز
اسرار خفی 177.4
پوستین را
باژگونه گر
كند كوه
را از بیخ و از
بن بر كند 177.5
پردۀ صد
آدم آن دم بر
درد صد
بلیس نو
مسلمان آورد 177.6
گفت آدم
توبه كردم زین
نظر این
چنین گستاخ
نندیشم دگر 177.7
* یارب این
جرات ز بنده
عفو کن توبه
کردم می نگیرم
زین سُخن 177.8
یا غیاث
المستغیثین،
اهدنا لا
افتخار
بالعلوم و
الغنی 177.9
لا تزغ
قلبا هدیت
بالكرم و
اصرف السوء
الذی خط القلم
177.10
بگذران از
جان ما سوء
القضا وا
مبر ما را ز
اخوان صفا 177.11
* ایخدا ای
فضل تو حاجت
روا با
تو یاد هیچ کس
نبود روا 177.12
تلخ تر از
فرقت تو هیچ نیست بی
پناهت، غیر پیچا
پیچ نیست 177.13
رخت ما هم
رخت ما را راه
زن جسم
ما مر جان ما
را جامه كن 177.14
دست ما
چون پای ما را
می خورد بی
امان تو كسی
چون جان برد؟ 177.15
ور برد
جان زین خطرهای
عظیم برده
باشد مایۀ
ادبار و بیم 177.16
زآنكه جان
چون واصل
جانان نبود تا
ابد با خویش
كور است و
كبود 177.17
چون تو
ندهی راه، جان
خود برده گیر جان
كه بی تو زنده
باشد، مرده گیر 177.18
گر تو
طعنه می زنی
بر بندگان مر
ترا آن می رسد
ای كامران 177.19
ور تو ماه
و مهر را گوئی
جفا ور
تو قد سرو را
گویی دوتا 177.20
ور تو چرخ
و عرش را گوئی
حقیر ور
تو كان و بحر
را گویی فقیر 177.21
آن به
نسبت با كمال
تو رواست ملك و
اقبال و
غناها، مر تو
راست ؟ 177.22
كه تو پاكی
از خطر و ز نیستی نیستان
را موجد و مغنیستی
177.23
آن كه رویانید
تواند سوختن وآنكه
بدریده است،
داند دوختن 177.24
می بسوزد
هر خزان مر
باغ را باز
رویاند گل
صباغ را 177.25
كای بسوزیده،
برون آ تازه
شو بار
دیگر خوب و
خوب آوازه شو 177.26
چشم نرگس
كور شد، بازش
بساخت حلق
نی ببرید و
بازش خود
نواخت 177.27
ما چو
مصنوعیم و
صانع نیستیم جز
زبون و جز كه
قانع نیستیم 177.28
ما همه
نفسی و نفسی می
زنیم گر
نخوانی ما همه
اهریمنیم 177.29
زآن ز اهریمن
رهیدستیم ما كه
خریدی جان ما
را از عمی 177.30
تو عصا كش
هر كه را كه
زندگی است بی
عصا و بی عصا
كش كور چیست؟ 177.31
غیر تو هر
چه خوش است و
ناخوش است آدمی
سوز است و عین
آتش است 177.32
هر كه را
آتش پناه و
پشت شد هم
مجوسی گشت و
هم زردشت شد 177.33
كل شی ء ما
خلا الله باطل إن
فضل الله غیم
هاطل 177.34
باز رو سوی
علی و خونی اش و آن
كرم با خونی و
افزونی اش 178. بقیه
قصه امیر
المؤمنین علی
علیه السلام و
مسامحت و
اغماض کردن او
با خونی خویش 178.1
گفت دشمن
را همی می بینم
به چشم روز
و شب بر وی
ندارم هیچ خشم
178.2
زآنكه
مرگم همچو جان
خوش آمده ست مرگِ
من در بعث،
چنگ اندر زده
ست 178.3
مرگ بی
مرگی بود ما
را حلال برگ
بی برگی بود
ما را نوال 178.4
* برگ بی
برگی تو را
چون برگ شد جان
باقی یافتی و،
مرگ شد 178.5
ظاهرش مرگ
و به باطن
زندگی ظاهرش
ابتر نهان پایندگی
178.6
از رحم زادن
جنین را رفتن
است در
جهان او را ز
نو بشكفتن است
178.7
* آنکه
مردن پیش جانش
تهلکه است حکم
لاتلقو نگیرد
او بدست 178.8
چون مرا
سوی اجل عشق و
هواست نهی
لا تُلْقُوا
بِأَیدِیكُمْ
مراست 178.9
ز آنكه نهی،
از دانۀ شیرین
بود تلخ
را خود نهی
حاجت كی شود؟ 178.10
دانه ای
كش تلخ باشد
مغز و پوست تلخی
و مكروهی اش
خود نهی اوست 178.11
دانۀ مردن
مرا شیرین شده
ست بل
هم احیاء پی
من آمده ست 178.12
اقتلونی یا
ثقاتی لائما إن
فی قتلی حیاتی
دائما 178.13
إن فی موتی
حیاتی یا فتی كم
أفارق موطنی
حتی متی 178.14
فرقتی لو
لم تكن فی ذا
السكون لم
یقل إِنَّا
إِلَیهِ
راجعون 178.15
راجع آن
باشد كه باز آید
به شهر سوی
وحدت آید از
تفریق دهر 178.16
این سخن
پایان ندارد،
چاکرم چون
شنید این سِرّ
ز سید، گشت خم 179.
افتادن
ركابدار در پای
امیر المومنین
علی علیه
السلام كه ای
امیر مرا بكش
و از این بلیه
برهان 179.1
باز آمد
كای علی زودم
بكش تا
نبینم آن دم و
وقت ترش 179.2
من حلالت
می كنم خونم
بریز تا
نبیند چشم من
آن رستخیز 179.3
گفتم، ار
هر ذره ای خونی
شود خنجر
اندر كف به
قصد تو بود 179.4
یك سر مو
از تو نتواند
برید چون
قلم بر تو
چنان خطی كشید 179.5
لیك بی غم
شو، شفیع تو
منم خواجۀ
روحم، نه
مملوك تنم 179.6
پیش من این
تن ندارد قیمتی بی
تن خویشم، فتی
ابن الفتی 179.7
خنجر و
شمشیر شد ریحان
من مرگ
من شد بزم و
نرگسدان من 179.8
آنكه او
تن را بدین
سان پی كند حرص
میری و خلافت
كی كند 179.9
زآن به
ظاهر كوشد
اندر جاه و
حكم تا
امیران را نماید
راه و حكم 179.10
* تا بیاراید
بهر تن جامه ای تا
نویسد او بهر
کس نامه ای 179.11
تا امیری
را دهد جان
دگر تا
دهد نخل خلافت
را ثمر 179.12
* میری او بینی
اندر آن جهان فکرت
پنهانیت گردد
عیان 179.13
* هین گمان
بد مَبَر ای
ذولباب با
خود آ، والله
اعلم بالصواب 180. بیان
آنكه فتح طلبیدن
پیغمبر صلی
الله علیه و
آله در مكه و غیرها
جهت دوستی ملك
دنیا نبود
چونکه فرمود
"الدنیا جیفة
و طالبها
کلاب" 180.1
جهد پیغمبر
به فتح مكه هم كی
بود در حب دنیا
متهم ؟ 180.2
آنكه او
از مخزن هفت
آسمان چشم
و دل بر بست
روز امتحان 180.3
از پی
نظاره اش حور
جنان کرده
پر آفاق هر
هفت آسمان 180.4
* قدسیان
افتاده بر خاک
رهش صد
چو یوسف
اوفتاده در
چهش 180.5
خویشتن
آراسته از بهر
او خود
ورا پروای غیر
دوست كو؟ 180.6
آنچنان پر
گشته از اجلال
حق كاندر
او هم ره نیابد
آل حق 180.7
لا یسع فینا
نبی مرسل و
الملك و الروح
ایضا فاعقلوا 180.8
گفت ما
زاغیم، همچون
زاغ نی مست
صباغیم، مست
باغ نی 180.9
چونكه
مخزنهای
افلاك و عقول چون
خسی آمد بر
چشم رسول 180.10
پس چه
باشد، مكه و
شام و عراق كه
نماید او نبرد
و اشتیاق؟ 180.11
آن گمان
بر وی ضمیری
بَد كند كه
قیاس از جهل و
حرص َخود كند 180.12
آبگینۀ
زرد چون سازی
نقاب زرد
بینی جمله نور
آفتاب 180.13
بشكن آن شیشۀ
كبود و زرد را تا
شناسی گرد را
و مرد را 180.14
گِرد فارس
گرد، سر
افراشته گرد را
تو مرد حق
پنداشته 180.15
گرد دید
ابلیس و گفت این
فرع طین چون
فزاید بر من
آتش جبین؟ 180.16
تا تو می بینی
عزیزان را بشر دان
كه میراث بلیس
است آن نظر 180.17
گر نه
فرزند بلیسی ای
عنید پس
به تو میراث
آن سگ چون رسید؟ 180.18
من نیم
سگ، شیر حقم،
حق پرست شیر
حق آن است كز
صورت برست 180.19
شیر دنیا
جوید اشكاری و
برگ شیر
مولی جوید
آزادی و مرگ 180.20
چون كه
اندر مرگ بیند
صد وجود همچو
پروانه
بسوزاند وجود 180.21
شد هوای
مرگ طوق
صادقان كه
جهودان را بُد
آن دم امتحان 180.22
در نبی
فرمود كای قوم
یهود صادقان
را مرگ باشد
برگ و سود 180.23
همچنان كه
آرزوی سود هست آرزوی
مرگ بردن زآن
به است 180.24
ای
جهودان، بهر
ناموس كسان بگذرانید
این تمنا بر
زبان 180.25
یك جهودی
آنقدر زهره
نداشت چون
محمد این علم
را بر فراشت 180.26
گفت اگر
رانید این را
بر زبان یك
یهودی خود
نماند در جهان
180.27
پس یهودان
مال بردند و
خراج كه
مكن ما را تو
رسوا ای سراج 180.28
* جزیه
پذرفتند و میبودند
شاد همچنان
والله اعلم
بالرشاد 180.29
این سخن
را نیست پایانی
پدید دست
با من ده، چو
چشمت دوست دید 180.30
* اندرآ در
گلستان از
مزبله چونکه
در ظلمت بدیدی
مشغله 180.31
* بی توقف
زودتر در نه
قدم زین
چَهِ بی بُن
سوی باغ ارم 180.32
* هم نبردش
گفت از بهر
خدا شرح
کن این را که
بپذیرم هلا 181.
گفتن امیر
المؤمنین علیه
السلام با قرین
خود كه چون
خدو انداختی
در روی من نفس
من جنبید و
اخلاص عمل
نماند. مانع
كشتن تو آن شد. 181.1
گفت امیر
المؤمنین با
آن جوان كه
به هنگام نبرد
ای پهلوان 181.2
چون خدو
انداختی بر روی
من نفس
جنبید و تبه
شد خوی من 181.3
نیم بهر
حق شد و نیمی
هوا شركت
اندر كار حق
نبود روا 181.4
تو نگاریدۀ
كف مولیستی آن
ِ حقی، كردۀ
من نیستی 181.5
نقش حق را
هم به امر حق
شكن بر
زجاجۀ دوست،
سنگ دوست زن 181.6
گبر این
بشنید و نوری
شد پدید در
دل او، تا كه
زُنارش بُرید 181.7
گفت من
تخم جفا می
كاشتم من
ترا نوعی دگر
پنداشتم 181.8
تو ترازوی
احد خو بوده ای بل
زبانۀ هر
ترازو بوده ای
181.9
تو تبار و
اصل و خویشم
بوده ای تو
فروغ شمع كیشم
بوده ای 181.10
من غلام
آن چراغ شمع
خو كه
چراغت روشنی
پذرفت از او 181.11
من غلام
موج آن دریای
نور كه
چنین گوهر در
آرد در ظهور 181.12
عرضه كن
بر من شهادت
را كه من مر
ترا دیدم
سرافراز زمن 181.13
قرب پنجَه
كس ز خویش و
قوم او عاشقانه
سوی دین كردند
رو 181.14
او به تیغ
حلم چندین خلق
را وا
خرید از تیغ
چندین حلق را 181.15
تیغ حلم
از تیغ آهن تیزتر بل
ز صد لشكر ظفر
انگیزتر 182.
خاتمۀ دفتر
اول مثنوی
معنوی مولوی 182.1
ای دریغا
لقمه ای دو
خورده شد جوشش
فكرت از آن
افسرده شد 182.2
گندمی
خورشید آدم را
كسوف چون
ذنب شعشاع بدری
را خسوف 182.3
اینت لطف
دل كه از یك
مشت گل ماه
او چون می شود
پروین گسل 182.4
نان چو
معنی بود و
خوردش سود بود چون
كه صورت گشت،
انگیزد جحود 182.5
همچو خار
سبز كاشتر می
خورد زآن
خورش صد نفع و
لذت می برد 182.6
چونكه آن
سبزیش رفت و
خشك گشت چون
همان را می
خورد اشتر ز
دشت 182.7
می دراند
كام و لنجش، ای
دریغ كان
چنان ورد مربی،
گشت تیغ 182.8
نان چو
معنی بود، بود
آن خار سبز چونكه
صورت شد، كنون
خشك است و گبز 182.9
تو بدآن
عادت كه او را
پیش از این خورده
بودی ای وجود
نازنین 182.10
بر همان
بو می خوری این
خشك را بعد
از آن كامیخت
معنی با ثری 182.11
گشت خاك
آمیز و خشك و
گوشت بُر ز آن گیاه
اكنون بپرهیز
ای شتر 182.12
سخت خاك
آلود می آید
سُخُن آب
تیره شد، سر
چه بند كن 182.13
تا خدایش
باز صاف و خوش
كند آنكه
تیره كرد هم
صافش كند 182.14
صبر آرد
آرزو را، نی
شتاب صبر
كن، و الله
اعلم بالصواب پایان
دفتر اول
|