Home › Iran › Poetry › Mowlana Jalaluddin Rumi - Masnavi Manavi in Farsi
دفتر
ششم مثنوی تایپ
و تصحیح از
نسخه "کلاله
خاور"، توسط حسین ُکرد. لطفا
ً اگر اشتباهی
یافتید آنرا
به سایت زیر گزارش
دهید. فایلهای
اصلی را
میتوانید از
سایت زیر کپی
کنید: www.guidinglights.org 1. مقدمه
دفتر ششم 1.1
ای حیات
دل، حسام
الدین، بسی میل
می جوشد به قسم
ِ سادسی 1.2
گشت از
جذبِ چو تو
علامه ای در جهان
گردان حسامی
نامه ای 1.3
* پیش کش
بهر رضایت
میکِشم در
تمام مثنوی
قِسم ِ ششم 1.4
پیش كش می
آرمت، ای
معنوی قسم
ِ سادس، در
تمام مثنوی 1.5
شش جهت را نور دِه زین شش صَحف كی
یطوف حوله من
لم یطف ؟ 1.6
عشق را با
پنج و با شش
كار نیست مقصدِ
او جز كه جذبِ
یار نیست 1.7
بو كه
فیما بعد
دستوری رسد رازهای
گفتنی، گفته
شود 1.8
با بیانی
كآن بود
نزدیكتر زین
كنایاتِ دقیق ِ
مستتر 1.9
راز، جز
با راز دان انباز
نیست راز
اندر گوش ِ مُنكر
راز
نیست 1.10
لیك دعوت
وارد است از
كردگار با
قبول و ناقبول،
او را چه كار ؟ 1.11
نوح ُنه صد
سال دعوت
مینمود دم
به دم انكار
ِ قومش میفزود 1.12
هیچ از
گفتن عنان
واپس كشید ؟ هیچ
اندر غار ِ خاموشی
خزید ؟ 1.13
زآنکه از
بانگ و علالای
سگان هیچ
واگردد ز راهی
كاروان
؟ 1.14
یا شب
مهتاب، از
غوغای سگ سُست
گردد بدر را
در سیر تگ ؟ 1.15
مَه فشاند
نور و سگ عوعو
كند هر
كسی بر خلقتِ
خود میتند 1.16
هر كسی را
خدمتی داده
قضا در
خور ِ آن
گوهرش، در
ابتلا 1.17
چونكه
نگذارد سگ آن بانگِ
سقم من
مَهَم، سیران
خود را کی هلم
؟ 1.18
چونكه
سركه، سركگی
افزون كند پس
شكر را واجب افزونی
بود 1.19
قهر، سركه،
لطف، همچون
انگبین كاین
دو باشد اصل ِ
هر اسكنجبین 1.20
انگبین گر
زآنکه كم باشد
ز خل اندر
آن اسكنجبین آید
خلل 1.21
قوم بر وی
سركه ها
میریختند نوح را دریا
فزون میریخت
قند 1.22
قند او را
بُد مدد از
بحر ِ جود پس ز
سركۀ اهل ِ عالم
میفزود 1.23
واحدِ
كالالف كه بوَد؟
آن ولی بلكه
صد قرن است آن
عبد العلی 1.24
ُخم كه از
دریا در او راهی
بود پیش
ِ او جیحونها
زانو زند 1.25
خاصه آن
دریا، كه
دریاها همه چون
شنیدند آن
مثال و دمدمه 1.26
شد
دهانشان تلخ
زین شرم و خجل كه قرین
شد نام ِ اعظم
با اقل 1.27
در قران ِ این
جهان با آن
جهان این
جهان از
شرم میگردد جَهان
1.28
این عبارت
تنگ و قاصر
رتبت است ور نه خس
را با اخص چه
نسبت است ؟ 1.29
زاغ در رز
نعرۀ زاغان
زند بلبل
از آواز خوش
كی كم ُكند
؟ 1.30
پس خریدار
است هر یك را
جدا در
مزادِ یفْعَل
الله ما یشاء 1.31
ُنقل ِ خارستان
غذای آتش است بوی ُگل قوتِ
دماغ ِ سر خوش
است 1.32
گر پلیدی
پیش ِ ما رسوا
بود خوك
و سگ را شكـّر
و حلوا بود 1.33
گر پلیدان
این پلیدیها
كنند آبها
بر پاك كردن
می تنند 1.34
* ور جهانی
پُر شود از
خار و خس آتشی
محوش کند در
یک نفس 1.35
گر چه
ماران زهر
افشان میكنند ور
چه تلخانمان
پریشان
میكنند 1.36
نحلها بر كوه و
كندو و شجَر مینهند
از شهد انبار ِ شكر 1.37
زهرها هر
چند زهری
میكنند زودتر
تریاقاتشان
بر میكنند 1.38
این جهان
جنگ است چون ُكلّ
بنگری ذره
با ذره همچو
دین با
كافری 1.39
آن یكی
ذره همی پَرّد
به چپ و
آن دگر سوی
یمین اندر
طلب 1.40
ذره ای
بالا و آن دیگر
نگون جنگِ
فعلیشان ببین
اندر ركون 1.41
جنگِ فعلی
هست از جنگِ
نهان زین
تخالف، آن
تخالف را بدان
1.42
ذرّه ای كاو محو
شد در آفتاب جنگ
او بیرون شد
از وصف و حساب 1.43
چون ز ذرّه
محو شد نفس و
نفس جنگش
اكنون جنگِ
خورشید است و
بس 1.44
رفت از وی
جنبش ِ طبع و
سكون از
چه؟ از "إِنّا
إِلَیهِ
راجعون" 1.45
ما به بحر ِ
نور خود راجع
شدیم و
از رضاع اصل مسترضع
شدیم 1.46
در فروع
راه، ای مانده
ز غول لاف
كم زن از اصول ِ
بی اصول 1.47
جنگِ ما و
صلح ِ ما در
نور ِ عین نیست از
ما، هست بَین الاصبعین
1.48
جنگِ فعلی،
جنگِ طبعی،
جنگِ قول در میان ِ
جزوها حربیست
هول 1.49
این جهان زین جنگ
قائم می بود در
عناصر درنگر تا حل
شود 1.50
چار عنصر،
چار استون
قویست كه
بر ایشان سقفِ
دنیا مُستویست
1.51
هر ستونی اِشكنندۀ
آن دگر ُاستن
آب اِشكنندۀ
آن شرر 1.52
پس بنای
خلق بر اضداد
بود لاجرم
جنگی شدند از
ضرّ و سود 1.53
هست احوالت
خلافِ یکدگر هر
یكی با هم
مخالف در اثر 1.54
چونكه هر
دم راه خود را
میزنی با
دگر كس سازگاری
چون كنی؟ 1.55
موج ِ لشكرهای
احوالت ببین هر یكی
با دیگری در
جنگ و كین 1.56
مینگر در
خود چنین جنگِ
گران پس
چه مشغولی به
جنگِ دیگران ؟ 1.57
تا مگر
زین جنگ، حقـّت
واخرد در
جهان ِ صلح ِ یك
رنگت بَرد 1.58
آن جهان
جز باقی و
آباد نیست زآنكه
تركیبِ وی از
اضداد نیست 1.59
این تفانی
از ضد آید ضد را چون
نباشد ضد، نبوَد
جز بقا 1.60
نفی ضد
كرد از بهشت
آن بی نظیر كه
نباشد شمس و
ضدش زمهریر 1.61
هست بی
رنگی اصول
رنگها صلحها
باشد اصول
جنگها 1.62
آن جهان
است اصل ِ این
پُر غم وثاق وصل
باشد اصل هر
هجر و فراق 1.63
این مخالف
از چه آید وز
کجا ؟ وز
چه زاید وحدت
این اضداد را
؟ 1.64
زآنكه ما
فرعیم و، چار
اضداد اصل خوی
خود در فرع
كرد ایجاد اصل 1.65
گوهر جان چون
ورای فصلهاست خوی
او این نیست،
خوی كبریاست 1.66
جنگها بین
كان
اصول صلح هاست چون
نبی كه
جنگ او بهر
خداست 1.67
* طرفه آن
جنگی که اصل
صلح هاست شاد آن،
کاین جنگ او
بهر خداست 1.68
غالب است
و چیر در هر دو
جهان شرح
این غالب
نگنجد در دهان
1.69
آبِ جیحون
را اگر نتوان
كشید هم
ز قدر تشنگی
نتوان بُرید؟ 1.70
گر شدی
عطشان بحر
معنوی فرجه
ای كن در جزیرۀ
مثنوی 1.71
فرجه كن
چندان كه اندر
هر نفس مثنوی
را معنوی بینی
و بس 1.72
باد، َكه را، ز
آبِ جو، چون
وا َكنَد آب،
یك رنگی خود
پیدا ُكند 1.73
شاخه های
تازۀ مرجان
ببین میوه
های رُسته ز
آبِ جان ببین 1.74
چون ز حرف
و صوت دم
یكتا
شود آن
همه بگذارد و
دریا شود 1.75
حرف گوی و،
حرف نوش و،
حرفها هر
سه جان گردند
اندر انتها 1.76
نان دهنده
و، نان ستان و،
نان ِ پاك ساده
گردند از صُوَر،
گردند خاك 1.77
لیك
معنیشان بود
در سه مقام در
مراتب هم
ممیز هم
مدام 1.78
خاك شد
صورت، ولی
معنی نشد هر كه
گوید شد، تو گویش:
نی نشد 1.79
در جهان
روح هر سه
منتظر گه
ز صورت هارب و
گه مستقر 1.80
* امر آید:
در صور رو، در
رود باز
هم ز
امرش مجرد
میشود 1.81
پس، "له
الخلق" و له
الامرش بدان خلق
صورت، امر ِ جان
راكب
بر آن 1.82
راكب و
مركوب در فرمان
ِ شاه جسم
بر درگاه و
جان در بارگاه
1.83
چونكه
خواهد كآب آید
در سبو شاه
گوید جیش جان
را كه: اركبوا 1.84
باز جانها
را چو خواهد بر
علو بانگ
آید از نقیبان
كه: انزلوا 1.85
بعد از
این باریك
خواهد شد سخُن كم
كن آتش، هیزمش
افزون مكن 1.86
تا نجوشد
دیگهای خُرد
زود دیگِ
ادراكات، خُرد
است و فرود 1.87
پاك
سبحانی كه
سیبستان كند در
غمام ِ حرفشان
پنهان كند 1.88
زین غمام ِ
صوت و حرف و
گفت وگوی پرده ای،
كز سیب ناید
غیر بو 1.89
باری،
افزون كش تو
این بو را به
هوش تا
سوی اصلت برد
بگرفته گوش 1.90
بو نگهدار
و بپرهیز
از زُكام تن
بپوش از باد و
بودِ سردِ عام
1.91
تا
نینداید
مشامت از اثر ای
هواشان از
زمستان سردتر 1.92
چون
جمادند و،
فسرده و، تن
شگرف میجهد
انفاسشان از
تلّ برف 1.93
چون زمین زین برف
در پوشد كفن تیغ
خورشید حسام
الدین بزن 1.94
هین بر آر
از شرق سیف
الله را گرم
كن ز آن شرق
این درگاه را 1.95
برف را
خنجر زند آن
آفتاب سیلها
ریزد ز ُكه ها
بر ُتراب
1.96
زانكه لا
شرقی و لا
غربیست او با
منجم روز و شب
حربیست او 1.97
كه چرا جز
من نجوم بی
هدی قبله
كردی از لئیمی
و عمی ؟ 1.98
ناخوشت
آید مقال آن
امین در
نبی كه لا
أُحِبُّ
الآفلین 1.99
از قزح،
در پیش مه
بستی كمر ز آن
همی رنجی ز انشَقَّ
القمر 1.100
منكری این
را كه "شمسُ كوّرَت" شمس
پیش توست عالی
مرتبت 1.101
از ستاره
دیده تصریفِ
هوا ناخوشت
آید "إذا
النجم هوی " 1.102
خود
موثرتر نباشد
مه ز نان ای بسا
نانی كه ریزد
عِرق ِ جان 1.103
خود
موثرتر نباشد
زُهره ز آب ای
بسا آبا كه كرد
او تن خراب 1.104
مِهر او
در جان توست و پندِ
دوست میزند
بر گوش تو
بیرون ِ پوست 1.105
پند ما در تو
نگیرد، ای فلان پند
تو در ما
نگیرد هم،
بدان 1.106
جز مگر
مفتاح خاص آید
ز دوست كه
"مقالید
السماوات" آن ِ اوست
1.107
این سخن
همچون ستاره
ست و قمر لیك
بی فرمان حق ندهد
اثر 1.108
این ستاره
بی جهت تاثیر
او میزند
بر گوشهای وحی
جو 1.109
كه بیائید
از جهت تا بی
جهات تا
ندَراند شما
را گرگِ مات 1.110
آنچنان كه
لمعۀ دُر پاش
اوست شمس
ِ دنیا در صفت
خفاش ِ اوست 1.111
هفت چرخ ِ ازرقی
در رقّ
اوست پیكِ
ماه اندر تب و
در دقّ اوست 1.112
زُهره چنگ
مسئلت در وی
زده مشتری
با نقدِ
جان پیشش
شده 1.113
در هوای پای
بوس ِ او زُحَل لیك،
خود را می
نبیند آن محل 1.114
دست و پا مریخ چندین خَست
از او و
آن عطارد صد
قلم بشكست از
او 1.115
با منجم،
این همه انجم
به جنگ كای
رها كرده تو
جان، بُگزیده
رنگ 1.116
جان وی
است و، ما همه نقش
و رقوم كوكبِ
هر فكر او جان ِ نجوم
1.117
فكر كو؟
آنجا همه نور
است پاك بهر
توست این لفظِ
فكر، ای
فكرناك 1.118
هر ستاره
خانه دارد بر
علا هیچ
خانه درنگنجد
نجم ِ ما 1.119
جان ِ بیسو
در مكان كی در
رود ؟ نور
ِ نامحدود را حد كی
بود ؟ 1.120
لیك
تمثیلی و
تصویری كنند تا
كه دریابد
ضعیفی عشقمند 1.121
مثل نبود،
لیك آن باشد
مثیل تا
كند عقل ِ محمد
را گسیل 1.122
عقل ِ سر
تیز است، لیكن
پای سُست زانكه
دل ویران شدست
و، تن درست 1.123
عقلشان در
عقل ِ دنیا پیچ پیچ فكرشان
در ترك
شهوت، هیچ
هیچ 1.124
صدرشان در
وقتِ دعوی همچو
شرق صبرشان
در وقتِ تقوی همچو
برق 1.125
عالِمی، اندر
هنرها خود نماست همچو
عالم بی وفا وقتِ
وفاست 1.126
وقتِ خود
بینی نگنجد در
جهان در
گلو و معده ُگم
گشته چو نان 1.127
این همه
اوصافشان نیكو
شود بَد
نماند، چونكه
نیكو جو شود 1.128
گر منی َگنده
بود همچون منی چون
به جان پیوست یابد
روشنی 1.129
هر جمادی كاو كند
رو در نبات از
درختِ بختِ او
روید حیات 1.130
هر نباتی
كاو به جان رو
آورد خضروار
از چشمۀ حیوان
خورد 1.131
باز، جان
چون رو سوی
جانان نهد رخت
را در عمر ِ بی
پایان نهد 2. سؤال
کردن سائلی از
واعظی که:
مرغی بر سر ِ بارو
نشست، از سر و
دُمّ او کدام
فاضل تر است؟
و جواب دادن
واعظ سائل
را 2.1
واعظی را
گفت روزی
سائلی كای
تو منبر را
سنی تر قایلی 2.2
یك سؤال
استم، بگو ای
ذو لباب اندر
این مجلس سؤالم
را جواب 2.3
بر سر
بارو یكی مرغی
نشست از
سر و دُمّش،
كدامین بهتر
است؟ 2.4
گفت: اگر
رویش به شهر و دُم به دِه روی
او از دُمّ
ِ او میدان كه
به 2.5
ور سوی
شهر است دُمّ رویش به دِه خاكِ
آن دُم باش و از رویش
بجه 2.6
مرغ را پَر
میبرد تا
آشیان پَرّ
ِ مردم همّت
است، ای
مردمان 2.7
عاشقی
كالوده شد در
خیر و شر خیر
و شر منگر، تو
در همّت نگر 2.8
باز اگر
باشد سپید و
بی نظیر چونكه
صیدش موش باشد،
شد حقیر 2.9
ور بود
جغدی و میل او
به شاه او
سر ِ باز است،
منگر در كلاه 2.10
* ور همی
شیری خورد از
مُرده خر سگ بود
او، شکل شیری
کم نگر 2.11
* ور
پلنگ و گرگ را
افکند سگ شیر می
دان مر ورا،
بی ریب و شک 2.12
*
آدمی بسرشته
از یک مشت گِل برگذشت
از چرخ و از
کوکب به دل 2.13
آدمی بر
قدر یك طشتِ
خمیر بر
فزود از آسمان
و از اثیر 2.14
هیچ
كَرَّمْنا
شنید این
آسمان ؟ كه
شنید این آدمی
پُر غمان 2.15
بر زمین و
چرخ عرضه كرد
كس؟ خوبی
عقل و عبارات
و هوس ؟ 2.16
جلوه كردی
هیچ تو بر
آسمان ؟ خوبی
روی و اصابت
در گمان ؟ 2.17
پیش ِ صورتهای
حمام، ای ولد عرضه
كردی هیچ سیم
اندام خود ؟ 2.18
بگذری ز
آن نقشهای
همچو حور خلوت
آری با عجوزی
نیم كور 2.19
در عجوزه
چیست كایشان
را نبود ؟ كاو تو را
با نقشها با
خود ربود 2.20
تو نگوئی،
من بگویم در
بیان عقل
و، حس و، درك و،
تدبیر است و
جان 2.21
در عجوزه
جان آمیزش
كنیست صورتِ
گرمابه ها را
روح نیست 2.22
صورت
گرمابه گر
جنبش كند در
زمان از صد عجوزت
بر كند 2.23
جان چه
باشد؟ با خبر
از خیر و شر شاد از
احسان و،
گریان از ضرر 2.24
چون سر و
ماهیّت جان مُخبر است هر
كه او آگاه تر با جان
تر است 2.25
* اقتضای
جان چو ای دل آگهیست هر
که آگه تر
بوَد
جانش قویست 2.26
روح را
تاثیر، آگاهی
بود هر
كه را این بیش،
اللهی بود 2.27
خود جهان
ِ جان سراسر
آگهیست هر
که بیجانست از
دانش
ُتهیست 2.28
چون خبرها
هست بیرون زین
نهاد باشد
این جانها در
آن میدان جماد 2.29
جان ِ اول مظهر
درگاه شد جان ِ جان
خود مظهر الله
شد 2.30
آن ملایك
جمله عقل و
جان بُدند جان ِ
تو آمد كه جسم ِ
آن شدند 2.31
از سعادت
چون بر آن جان
بر زدند همچو
تن آن
روح را خادم
شدند 2.32
آن بلیس،
از جان از آن در پرده
بود یك
نشد با جان كه عضو مُرده
بود 2.33
چون نبودش
آن، فدای آن
نشد دست
بشكسته مطیع
جان نشد 2.34
جان نشد
ناقص، گر آن
عضوش شكست كان
به دست اوست،
تاند كرد هست 2.35
سِرّ ِ دیگر
هست، كو گوش ِ دگر
؟ طوطیی
كو مستعد آن
شكر ؟ 2.36
طوطیان
خاص را قندی
است ژرف طوطیان
عام از این خود
بسته طرف 2.37
كی چشد
درویش ِ صورت ز آن نكات؟ معنی
است آن، نی فعولن
فاعلات 2.38
از خر
عیسی دریغش
نیست قند لیك،
خر آمد به
خلقت َكه
پسند 2.39
قند، خر
را گر طرب
انگیختی پیش خر قنطار ِ شكر
ریختی 2.40
معنی "نَخْتِم
عَلی
أفواههُم" این
شناس، این است
ره رو را مُهم 2.41
تا ز راهِ
خاتم
پیغمبران بو كه
برخیزد ز لب ختم ِ گران
2.42
ختمهائی
كانبیا
بگذاشتند آن به
دین ِ احمدی
برداشتند 2.43
قفلهای
ناگشاده
مانده بود از
دَم ِ "إِنا
فَتَحْنا " بر گشود 2.44
او شفیع
است، این جهان
و آن جهان این
جهان در دین و،
آنجا در جنان 2.45
این جهان
گوید كه: تو
رهشان نما وآنجهان
گوید كه: تو مَهشان
نما 2.46
پیشه اش اندر
ظهور و در
كمون اهدِ
قومی، انهُم
لا یعلمون 2.47
باز گشته
از دَم ِ او هر
دو باب در
دو عالم دعوتِ
او مُستجاب 2.48
بهر این
خاتم شدست او،
كه به جُود مثل
او نی بود و،
نی خواهند بود 2.49
چونكه در
صنعت بَرد ُاستاد
دست نی
تو گوئی ختم ِ صنعت
بر تو است ؟ 2.50
در گشادِ
ختمها تو
خاتمی در
جهان ِ روح
بخشان حاتمی
2.51
هست
اشاراتِ محمد المراد ُكل
گشاد، اندر
گشاد، اندر
گشاد 2.52
صد هزاران
آفرین بر جان
او بر
قدوم و دور ِ فرزندان
او 2.53
آن خلیفه
زادگان ِ مُقبلش زاده
اند از عنصر ِ جان
و دلش 2.54
گر ز
بغداد و هَری،
یا از ری اند بی
مزاج آب و گِل،
نسل وی اند 2.55
شاخ ِ ُگل هر جا كه میروید
ُگل
است خُمّ
ِ مُل هر جا كه میجوشد
مُل است 2.56
گر ز مغرب سر
زند خورشید سر عین
خورشید است،
نی چیز دگر 2.57
عیب جویان
را از
این دم كور
دار هم
به ستاری خود،
ای كردگار 2.58
گفت حق:
چشم ِ خفاش ِ بَد
خصال بسته
ام من ز آفتاب
بی مثال 2.59
از نظرهای
خفاش كمّ و
كاست انجم
ِ آن شمس نیز
اندر خفاست 2.60
*
انجم آمد چون
مرید و شمس پیر شمس
آمد، در یقین،
بَدر ِ مُنیر 3. نكوهیدن
ناموسهای
پوسیده كه
مانع ذوق
ایمان و دلیل ِ
ضعفِ صدقند و
راه زن صد
هزاران ابله
نادان 3.1
ای ضیاء
الحق حسام
الدین بیا ای
صقال روح و
سلطان الهدی 3.2
مثنوی را
مسرح و مشروح
ده صورت
امثال او را
روح ده 3.3
تا حروفش
جمله عقل و
جان شوند سوی
خلدستان ِ جان
پرّان
شوند 3.4
هم به سعی
تو ز ارواح
آمدند سوی
دام ِ حرفِ
مستحصر شدند 3.5
باد عمرت
در جهان همچون
خضر جانفزا
و دستگیر و
مستمر 3.6
چون خضر،
و الیاس مانی
در جهان تا
زمین گردد ز
لطفت آسمان
3.7
گفتمی از
لطفِ تو جزوی
ز صد گر
نبودی طمطراق ِ
چشم بَد 3.8
لیك از
چشم ِ بدِ زهر
آب دم زخمهای
روح فرسا
خورده ام 3.9
جز به رمز
ذكر حال
دیگران شرح
حالت می نیارم
در بیان 3.10
این بهانه
هم ز دستان ِ دلیست كه
از اویم پای
دل اندر گِلیست
3.11
صد دل و
جان عاشق صانع
شده چشم
بَد، یا گوش بَد
مانع
شده 3.12
خود یكی
بوطالب، آن عمّ
ِ رسول مینمودش
شنعتِ عربان
مهول 3.13
كه چه
گویندم عرب؟
كز طفل ِ خود او
بگردانید دین
معتمد 3.14
* منصب
اجداد و آبا
را بماند در پی
احمد چنین بی
ره براند 3.15
* آن
رسول ِ پاکباز
مجتبی از
پی آن تا
رهاند مرو را 3.16
گفتش: ای
عم، یك شهادت
تو بگو تا
كنم با حق شفاعت
بهر تو 3.17
گفت: لیكن
فاش گردد از
سماع كلّ
سِرّ جاوَز
الاثنین شاع 3.18
من بمانم
در زبان ِ این
عرب پیش
ایشان خوار
گردم زین سبب 3.19
لیك اگر
بودیش لطفِ ما
سبق كی
بُدی این بَد
دلی با جذبِ
حق ؟ 3.20
الغیاث،
ای تو غیاث
المستغیث زین دو
شاخۀ اختیاراتِ
خبیث 3.21
من ز
دستان و ز مكر
دل چنان مات
گشتم كه
بماندم از
فغان 3.22
من كه
باشم؟ چرخ با
صد كار و بار زین
كمین فریاد
كرد از اختیار 3.23
كای
خداوندِ كریم
و بردبار دِه
امانم زین دو
شاخۀ اختیار 3.24
جذب یكراهۀ
الصِّراطَ
المستقیم به ز دو
راهۀ تردّد،
ای كریم 3.25
زین دو ره،
گر چه همه مقصد
توئی لیك
خود جان كندن
آمد این دوئی 3.26
زین دو ره،
گر چه بجز تو
عزم نیست لیك هرگز
رزم همچون بزم
نیست 3.27
در نبی
بشنو بیانش از
خدا آیت
اشفقن ان یَحملنها 3.28
این تردّد
هست در دل چون
وغا كاین
بود به، یا كه
آن حالت مرا ؟ 3.29
در تردد
میزند بر
همدگر خوف
و امید بهی در
كرّ و فرّ 3.30
* زین
تردّد
عاقبتمان خیر
باد ای
خدا، مر جان ما
را کن تو شاد 4. مناجات
و پناه جستن
به حق از فتنۀ اختیار
و اسباب آن و
بیان شکوهیدن
و ترسیدن
آسمان و زمین
از اختیار 4.1
* ای کریم
دوالجلال
مهربان دائم
المعروف،
دارای جهان 4.2
* یا
کریم العفو
حیّ لم یزل یک
کثیر الخیر،
شاهِ بی بدل 4.3
اوّلم این
جزر و مدّ از
تو رسید ور
نه ساكن بود
این بحر ای مجید 4.4
هم از
آنجا كاین تردّد
دادیم بی
تردّد كن مرا
هم از
كرم 4.5
ابتلایم
میكنی آه
الغیاث ای
ذكور از
ابتلایت چون
اناث 4.6
تا به كی
این ابتلا ؟ یا رب
مكن مذهبی
ام بخش و دَه
مذهب مكن 4.7
ُاشتری ام
لاغر و هم پُشت
ریش ز
اختیار ِ همچو
پالان شكل ِ خویش
4.8
این كژاوه
گه شود اینسو
گران آن
كژاوه گه شود
آنسو كشان 4.9
بفكن از
من حمل ِ ناهموار
را تا
ببینم روضۀ انوار
را 4.10
همچو آن
اصحابِ كهف از
باغ ِ جود می چرم،
ایقاظ نی، بل
هُم رقود 4.11
خفته باشم
بر یمین یا بر
یسار بر
نگردم، جز چو
گو، بی اختیار 4.12
هم به
تقلیب تو تا
ذات الیمین یا
سوی ذات
الشمال، ای ربّ
ِ دین 4.13
صد هزاران
سال بودم در
مطار همچو
ذرات هوا بی
اختیار 4.14
گر
فراموشم شدست
آن وقت و حال یادگارم
هست در خواب،
ارتحال 4.15
میرهم زین
چار میخ ِ چار
شاخ میجهم
در مسرح ِ جان زین
مناخ 4.16
شیر ِ آن
ایام ماضیهای
خَود میچشم
از دایۀ خواب،
ای صمد 4.17
جمله عالم
ز
اختیار و هستِ
خود میگریزد
در سر سر
مستِ خود 4.18
تا دمی از
هوشیاری
وارهند ننگِ
خمر و، بَنگ
بر خود مینهند 4.19
جمله
دانسته كه این
هستی فخ است ذكر و
فکر ِ اختیاری
دوزخ است 4.20
میگریزند
از خودی در
بیخودی یا
به مستی، یا
به شغل، ای مُهتدی
4.21
نفس را
زآن نیستی وا
میكشی زآنكه
بی
فرمان شد اندر
بی هُشی 4.22
* نیستی
باید که آن از
حق بوَد تا
که بیند اندر
آن حُسن
ِ احد 4.23
لیسَ للجن
و لا للانس ان تنفذوا
من حبس
اقطار الزمن 4.24
لا نفوذ
الا بسلطان
الهدی من
تجاویف
السماوات
العلی 4.25
لا هدی،
الا بسلطان
یقی من
حراس الشهب
روح المتقی 4.26
هیچ كس را،
تا نگردد او
فنا نیست
ره در بارگاهِ
كبریا 4.27
هست معراج
ِ فلك این
نیستی عاشقان
را مذهب و دین نیستی 4.28
پوستین و
چارق آمد از
نیاز در
طریق عشق محرابِ
ایاز 4.29
گر چه او
خود شاه را محبوب
بود ظاهر
و باطن لطیف و
خوب بود 4.30
گشته بی
كبر و ریا و
كینه ای حُسن
ِ سلطان را رُخش
آیینه ای 4.31
چونكه از
هستی خود مفقود
شد منتهای
كار او محمود شد 4.32
زآن قوی
تر بود تمكین ِ
ایاز كه
ز خوف از كبر
كردی احتراز 4.33
او مهذب
گشته بود و
آمده كبر
را و نفس را
گردن زده 4.34
یا پی تعلیم
میكرد آن حیَل یا
برای حكمتی
دور از وجل 4.35
یا كه دیدِ
چارقش ز آن شد
پسند كز
نسیم ِ نیستی هستیست بند 4.36
تا گشاید
دخمه، كان بر
نیستیست تا
بیابد آن نسیم
عیش و زیست 4.37
* تا نبندد
دخمه بر این
مُردگان تا
بیابد بوی عیش
ِ آن جهان 4.38
ملك و مال
و اطلس ِ این
مرحله هست
بر جان ِ سبُك
رو سلسله 4.39
سلسلۀ زرین
بدید و غرّه
گشت ماند
در سوراخ ِ چاهی،
جان ز دشت 4.40
صورتش جنت،
به معنی دوزخی افعئی
پُر زهر و،
نقشش ُگل
رُخی 4.41
گر چه مؤمن
را سقر ندهد
ضرر لیك
هم بهتر بود ز آنجا
گذر 4.42
گر چه
دوزخ دور دارد
زو نكال لیك
جنت به ورا فی كلّ ِ حال
4.43
الحذر، ای
ناقصان، زین ُگل رُخی كاو
به گاهِ صبح
آمد دوزخی 4.44
*
الفرار ای
غافلان زآن
گلشنی کاو
حقیقت بَدتر
است از ُگلخنی 4.45
*
زینهار ای
جاهلان زآن ُگل شکر که
بسوزاند دهان
را چون شرر 4.46
* چند
گویم مر تو را:
کاین انگبین زهر
قتالست، زآن
دوری گزین 4.47
* لیک
تلخ آمد تو را
گفتار ِ من خواب
میگیرد تو را زانذار
ِ من 4.48
*
خواجه آخر یک
زمان بیدار شو وز
حیات خویش
برخوردار شو 4.49
* هین
روش بر گیر و
ترک ریش ُکن در فنا و
نیستی تفتیش
کن 5. حكایت
غلام هندو كه
به خواجه زادۀ
خود پنهان هوس
داشت، چون
دختر را با
مهتر زاده ای
عقد كردند
غلام رنجور شده
و میگداخت. کس
علت او ندانست
و او زهرۀ گفتن
نداشت 5.1
خواجه ای
را بود هندو
بنده ای پروریده
كرده او را
زنده ای 5.2
علم و
آدابش تمام
آموخته در
دلش شمع هنر
افروخته 5.3
پروریده
از طفولیت به
ناز در
كنار ِ لطفش آن
اكرام ساز 5.4
بود هم
این خواجه را یک
دختری سیم
اندامی، گشی خوش
گوهری 5.5
چون مُراهق
گشت دختر
طالبان بذل
میكردند
كابین ِ گران 5.6
میرسید از
جانب هر مهتری بهر
دختر، دم به
دم، خواهش گری
5.7
گفت خواجه:
مال را نبود
ثبات روز
آید، شب رود
اندر جهات 5.8
حُسن ِ صورت
هم ندارد
اعتبار كه
شود رُخ زرد از یك
زخم ِ خار 5.9
سهل باشد
نیز مهترزادگی كاو
بود غرّه به
مال از سادگی 5.10
ای بسا
مهتر پسر كز شور و
شر شد
ز فعل ِ زشت
خود ننگِ
پدر 5.11
پُر هنر
را نیز اگر چه
شد نفیس كم
پرست و عبرتی
گیر از بلیس 5.12
علم بودش،
چون نبودش عشق
ِ دین او
ندید از آدم الا
نقش ِ طین 5.13
گر چه
دانی دقتِ علم،
ای امین ز
آنت نگشاید دو
دیدۀ غیب بین 5.14
او نبیند
غیر دستاری و
ریش از
مُعرّف پرسد
از بیش و كمیش 5.15
عارفا، تو
از مُعرّف
فارغی خود
همی بینی كه نور
بازغی 5.16
كار، تقوی
دارد و دین و
صلاح كه
از او باشد به
دو عالم فلاح 5.17
كرد یك
دامادِ صالح
اختیار كه
بُد او فخر ِ همه
خیل و تبار 5.18
پس زنان گفتند:
او را مال
نیست مهتری
و حُسن و
استقلال نیست 5.19
گفت: اینها
تابع زُهدند و
دین بی
زر او گنجیست بر روی
زمین 5.20
چون به جد
تزویج دختر
گشت فاش دست
پیمان و نشانی
و قماش 5.21
پس غلام ِ
خاجه كاندر
خانه بود گشت
بیمار و ضعیف
و زار زود 5.22
همچو
بیمار دقی او
میگداخت علتِ
او را طبیبی
كم شناخت 5.23
عقل
میگفتی كه
رنجش از دل
است داروی
تن در غم ِ دل
باطل است 5.24
آن غلامك
دم نزد از حال ِ
خویش گر
چه می آمد از
او در سینه ریش
5.25
گفت خاتون
را شبی شوهر
كه: تو باز
پُرس اندر خلا
احوال او 5.26
تو بجای
مادری، او را
بود كاو
غم ِ خود پیش
تو پیدا كند 5.27
چونكه خاتون
كرد در گوش
این كلام روز ِ دیگر
رفت نزدیك
غلام 5.28
پس سرش را
شانه میكرد آن
ستی با
دو صد مهر و
دلال و دوستی 5.29
آنچنان كه
مادران
مهربان نرم
كردش تا در
آمد در بیان 5.30
گفت: امّید
من از تو این
نبود كه
دهی دختر به
بیگانۀ عنود 5.31
خواجه زادۀ
ما و، ما خسته
جگر حیف
نبود كاو رود
جای دگر ؟ 5.32
خواست آن
خاتون، ز خشمی
كامدش كه
زند، وز
بام زیر
اندازدش 5.33
كاو كه
باشد، هندوی
مادر غری كه طمع
دارد به خواجه
دختری 5.34
گفت: صبر
اولی بود، خود
را گرفت گفت
با خواجه كه:
بشنو این شگفت
5.35
این چنین
گرّای خائن را
ببین ما
گمان بُرده كه
باشد او امین 5.36
* حال
خود را
اینچنین گفت
او مرا خواستم
کز خشم بُکشم
مر ورا 6. صبر
فرمودن خواجه
مادر دختر را
كه غلام را
زجر مكن من او
را بی زجر از
این طمع باز
آورم كه نه سیخ
سوزد نه كباب
خام ماند 6.1
گفت خواجه:
صبر كن، او را بگو كه
از او برّیم و
بدهیمش به تو 6.2
تا به مکر
این از دلش
بیرون كنم تو
تماشا كن كه
دفعش چون كنم 6.3
تو دلش
خوش كن، بگو:
میدان درست كه
حقیقت، دختر
ما آن ِ توست 6.4
ما
ندانستیم، ای
خوش مشتری چونكه
دانستیم، تو
اولیتری 6.5
آتش ِ ما
هم در این
كانون ِ ما لیلی
آن ِ ما و هم
مجنون ِ ما 6.6
تا خیال و
فكر خوش بر وی
زند فكر
شیرین مرد را
فربه كند 6.7
جانور
فربه شود، لیك
از علف آدمی
فربه ز عزّ
است و شرف 6.8
آدمی فربه
شود از راه
گوش جانور
فربه شود از
حلق و نوش 6.9
گفت آن
خاتون: از این
ننگِ مهین خود زبانم
می نجنبد اینچنین
6.10
اینچنین
ژاژی چه خایم
بهر او ؟ گو
بمیر آن خائن
ابلیس خو 6.11
گفت خواجه:
نی مترس و، دم
دَهَش تا
رود علت از او
زین لطف خوش 6.12
دفع او را،
دلبرا، بر من
نویس هل
كه صحت یابد
آن باریك ریس 6.13
چون بگفت
آن خسته را
خاتون چنین می
نگنجید از
تبختر بر زمین
6.14
زفت گشت و
فربه و سرخ و
شكـُفت چون
ُگل
سرخ و، هزاران
شكر گفت 6.15
گه گهی
میگفت: ای
خاتون من كه
مبادا باشد این
افسون و فن 6.16
* لیک
خاتون جزم
میگفتش که: ما در
پی اینیم فارغ
باش ها 6.17
*
خواجه چون
دیدش که سرخ و
زفت گشت رفت
از وی علت و
آمد بگشت 6.18
* او
دلش دادی به
تزویر و فسوس تا
فزون میشد
نشاطش چون
خروس 6.19
خواجه
جمعیت بكرد و
دعوتی كه
همی سازم فرج
را وصلتی 6.20
تا جماعت مژده
میدادند و گال كای
فرج، بادت
مبارك اتصال 6.21
تا یقین
شد مر فرج را این
سخُن علت
از وی رفت ُكل از
بیخ و بُن 6.22
بعد از آن،
اندر شب عشرت
به فن امردی
را بست حَنـّا
همچو زن 6.23
پُر نگارش
كرد ساعد چون
عروس ماكیان
بنمودش و دادش
خروس 6.24
مقنعه و
حلۀ عروسانه
نكو لنگِ
امرَد را بپوشانید
او 6.25
شمع را
هنگام خلوت
زود ُكشت ماند
هندو با چنان
كنگِ درشت 6.26
هندوك
فریاد میكرد و
فغان وز
برون نشنید كس
از دف
زنان 6.27
ضرب دف و
كف و نعرۀ مرد
و زن كرد
پنهان نعرۀ آن
نعره زن 6.28
تا به روز
آن هندوك را
میفشارد چون بود
در پیش سگ
انبان ِ آرد ؟ 6.29
روز
آوردند طاس و
بوق زفت رسم
ِ دامادان فرج
حمام رفت 6.30
رفت در
حمام بس رنجور
جان كون
دریده همچو
دلق تونیان 6.31
آمد از
حمام در گردك
فسوس پیش
او بنشست دختر
چون عروس 6.32
مادرش آن
جا نشسته
پاسبان كه
مبادا كاو كند
روز امتحان 6.33
ساعتی در
وی نظر كرد از
عناد وآنگهان
با هر دو دستش
دَه بداد 6.34
گفت: خود كس
را مبادا
اتصال با
چو تو ناخوش
عروس بد فعال 6.35
روز رویت همچو
خاتونان تر كیر
زشتت شب بَتر
از كیر
خر 7. در
حقیقت حکایت و
بیان آنکه هر
نفسی همچو آن
هندو مبتلا
است 7.1
همچنین،
جمله نعیم ِ این
جهان بس
خوش است از
دور، پیش از
امتحان 7.2
مینماید
در نظر از دور
آب چون
روی نزدیك، آن
باشد سراب 7.3
گنده پیر
است او و، از
بس چاپلوس خویش
را جلوه دهد
چون نو عروس 7.4
هین مشو
مغرور ِ آن
گلگونه اش نوش ِ
نیش آلودۀ او
را مچش 7.5
تا نیفتی
چون فرج اندر
حرج صبر
كن، كالصبر
مفتاح الفرج 7.6
آشكارا دانه،
پنهان دام ِ او خوش
نماید ز اولت
انعام او 7.7
چون
بپیوستی به
دام، ای هوشیار چند
نالی در ندامت
زار
زار 7.8
نام ِ میری
و، وزیری و،
شهی نیست
الا درد و،
مرگ و، جان
دهی 7.9
بنده باش
و بر
زمین رو چون
سمند چون
جنازه نه كه بر
گردن نهند 7.10
جمله را
حمال ِ خود
خواهد كفور بار
ِ مردم گشته
چون اهل قبور 7.11
بر جنازه
هر كه را بینی
به خواب فارس
ِ منصب شود عالی
ركاب 7.12
زانكه آن
تابوت بر خلق
است بار بار
بر خلقان نهادند
این كبار 7.13
بار ِ خود
بر كس منه، بر
خویش نه سروری
را كم طلب،
درویش به 7.14
مركب
اعناق مردم را
مپای تا
نیاید نِقرست اندر دو
پا 7.15
مركبی را
كاخرش تو دَه دِهی كه
به شهری مانی
و، ویران دِهی
7.16
دَه دِهش
اكنون كه چون َشهرت
نمود تا
نباید رخت در
ویران ُگشود 7.17
دَه دِهش
اكنون كه صد
بُستانت هست تا
نمانی عاجز و
ویران پَرَست 7.18
گفت
پیغمبر كه:
جنت از اله گر
همی خواهی، ز
كس چیزی مخواه
7.19
چون
نخواهی، من
كفیلم مر تو
را
جَنّة ُ المَأوی و دیدار
خدا 7.20
آن صحابی
زان كفالت شد
عیار تا
یكی روزی كه
گشته بُد سوار 7.21
تازیانه
از كفش افتاد
راست خود
فرود آمد، ز
كس آن را
نخواست 7.22
آنكه از
دادش نیاید
هیچ بَد داند
و، بی خواهشی
خود میدهد 7.23
ور به امر
حق بخواهی آن
رواست آنچنان
خواهش طریق
انبیاست 7.24
بَد نماند
چون
اشارت كرد دوست كفر
ایمان شد، چو
كفر از بهر
اوست 7.25
هر بَدی
كه امر ِ او
پیش آورد آن ز
نیكیهای عالم
بُگذرد 7.26
ز آن صدف
گر خسته گردد
نیز پوست دَه مدِه،
كه صد هزاران
دُر در
اوست 7.27
این سخن
پایان ندارد
باز گرد سوی
شاه و، هم
مزاج باز گرد 7.28
باز رو در
كان، چو زرّ ِ دَه
دَهی تا
رهد دستان ِ تو
از دَه دَهی 7.29
صورتِ بَد
را چو در دل رَه
دهند از
ندامت آخرش هم
دَه دهند 7.30
دزد را
چون قطع تلخی
میزهد ذوق
ِ دزدی را، چو
زن، دَه میدهد 7.31
دیدۀ دَه
دادن از دستِ
حزین دَه
بدادن زین
بریده دست بین 7.32
همچنین
قلاب و خونی و
لوند وقتِ
تلخی، عیش را
دَه میدهند 7.33
توبه میآرند
هم پروانه وار باز
نِسیان
میكشدشان سوی
كار 7.34
همچو
پروانه ز دور آن
نار را نور
دید و بست آن
سو بار را 7.35
چون بیامد،
سوخت پرّش، وا
گریخت باز
چون طفلان
فتاد و ملح
ریخت 7.36
بار ِ دیگر
بر گمان و طمع ِ
سود خویشتن
زد بر لهیبِ
شمع زود 7.37
بار ِ دیگر
سوخت پر، واپس
بجست باز
كردش حرص ِ دل ناسی و
مست 7.38
آن زمان كز
سوختن وا
میجهد همچو
هندو، شمع را
دَه میدهد 7.39
كای رُخَت
تابان چو ماهِ
شب فروز وی
به صحبت كاذب
و مغرور سوز 8. در بیان
عموم آیه كَُلما
أَوْقَدُوا ناراً
لِلْحَرْبِ اطفاه
الله 8.1
باز از
یادش رود توبه
و انین كاوهن
الرحمن كید
الكافرین 8.2
كلماهم اوقدوا نارَ
الوغی أطفأ
الله نارهم
حتی انطفا 8.3
عزم كرده
كه دلا اینجا
مایست گشته
ناسی، زانكه
اهل ِ عزم
نیست 8.4
چون نبودش
تخم ِ صدقی
كاشته حق
بر آن نِسیان او
بگماشته 8.5
گر چه بر آتش زنه دل
میزند آن
ستاره ش را كفِ
ُکل میزند 9. آتش
زدن در شب و
کشتن ِ دزد آن
را و غفلتِ آن
مرد 9.1
رفت دزدی
شب به خانۀ یک
بزرگ از
ره پنهان در
آمد همچو گرگ 9.2
* سُرفه
ای بشنید شب آن
معتمد بر
گرفت آتش زنه،
كاتش زند 9.3
صاحب خانه
شب آوازی شنید برگرفت
آتش زنه، زد
آن وحید 9.4
میزد آتش
بهر شمع
افروختن تا
سِرّ ِ آواز
را بیند علن 9.5
دزد آمد در
زمان پیشش
نشست چون
گرفتی سوخته،
کردیش پَست 9.6
مینهاد
آنجا سر ِ انگشت
را تا
شود استارۀ آتش
فنا 9.7
خواجه می پنداشت
كاو خود می مُرَد این
نمیدید آنكه
دزدش می ُكشد 9.8
خواجه گفت:
این سوخته
نمناك بود می مُرَد
استاره از ترّیش
زود 9.9
بسكه ظلمت
بود و تاریكی به
پیش می
ندید آتش ُكشی را نزدِ
خویش 9.10
این چنین
آتش ُكشی
اندر دلش دیدۀ كافر
نبیند از عمش 9.11
چون
نمیداند دل
داننده ای ؟ هست
با گردنده گرداننده
ای 9.12
چون
نمیگوئی كه:
روز و شب به خَود بی
خداوندی، كی
آید، كی رود ؟ 9.13
گردِ
معقولات
میگردی ببین این
چنین بی عقلی
خود، ای مهین 9.14
خانه، با
بنا بود
معقولتر ؟ یا
كه بی بنا،
بگو ای بی هنر 9.15
* خانه ای
با این بزرگیّ
و وقار کی
بوَد بی
اوستادی خوب
کار؟ 9.16
خط، با
كاتب بود
معقولتر؟ یا كه
بی كاتب،
بیندیش ای پسر 9.17
جیم ِ گوش
و، عین ِ چشم و،
میم ِ فم چون
بود بی كاتبی؟
ای متهم 9.18
شمع، روشن
بی ز گیراننده
ای ؟ یا
به گیراننده
ای، داننده ای
9.19
صنعتِ خوب،
از كفِ شلّ ِ ضریر باشد
اولی یا
ز گیرائی بصیر
؟ 9.20
پس چو
دانستی كه
قهرت میكنند بر
سرت دبوس ِ محنت
میزنند 9.21
پس بكن
دفعش، چو
نمرودی به جنگ سوی
او كش در هوا تیر ِ خدنگ
9.22
همچو
اسپاه مُغول
بر آسمان تیر
میانداز، دفع
نزع جان 9.23
یا گریز
از وی، اگر
تانی بُرو چون
روی؟ چون در
كفِ اوئی گرو 9.24
در عدم
بودی، نرستی
از كفش از
كف او چون رهی؟
ای دست خَوش 9.25
آرزو جُستن
بود بُگریختن پیش
عدلش خون
ِ تقوی ریختن 9.26
این جهان
دام است و،
دانه ش آرزو در
گریز از دامها،
روی آر زو 9.27
چون چنین
رفتی بدیدی
صد گشاد چون
شدی در ضدّ ِ آن،
دیدی فساد 9.28
* چون شدی
در ضدّ، بدانی
ضدّ آن ضدّ
را از ضدّ
شناسند ای
جوان 9.29
* پس
پیمبر گفت:
استفت القلوب گر
چه مفتیتان
برون گوید
خطوب 10. در
بیان حدیث
"استفت قلبک و
لو افتاک
المفتون" 10.1
گوش کن
"استفت قلبک"
از رسول گر
چه مفتیّ برون
گوید فصول 10.2
آرزو
بگذار تا رحم
آیدش آزمودی
كاین چنین می
بایدش 10.3
چون نتانی
جست، پس خدمت
كنش تا
روی از حبس ِ او
در ُگلشنش
10.4
دَم به دَم
چون تو مراقب
می شوی داد
می بینی و
داور، ای غوی 10.5
ور ببندی
چشم خود را ز
احتجاب كار
ِ خود را كی
گذارد آفتاب ؟ 10.6
* باز ران سوی
ایاز و رُتبتش وآن
فضیلت در کمال
ِ رفعتش 11.
حسد بردن
امیران بر
ایاز و نمودن سلطان
کیاست او را 11.1
چون
امیران از حسد
جوشان شدند عاقبت
بر شاه خود
طعنه زدند 11.2
كاین ایاز
ِ تو ندارد سی
خرد جامگی
سی امیر او چون بَرد
؟ 11.3
شاه بیرون
رفت با آن سی
امیر سوی
صحرا و ُكهستان
صید گیر 11.4
كاروانی
دید از دور آن
ملك گفت
میری را که: رو
ای مؤتفك 11.5
رو بپرس
آن كاروان را
بر رصد كز
كدامین شهر
اندر میرسد ؟ 11.6
رفت و
پرسید و بیامد
كه: ز ری گفت:
عزمش تا كجا؟
درماند وی 11.7
دیگری را
گفت: رو ای بو
العلا باز
پرس از كاروان
كه: تا كجا ؟ 11.8
رفت و آمد
گفت: تا سوی
یمن گفت:
رختش چیست هان
ای موتمن؟ 11.9
ماند
حیران، گفت
بامیری دگر كه:
برو واپرس
رختِ آن نفر 11.10
باز آمد
گفت: از هر جنس
هست اغلب
آن كاسه
های رازی است 11.11
گفت: كی
بیرون شدند از
شهر ری؟ ماند
حیران آن امیر
ِ سُست پی 11.12
* آن دگر را
گفت: رو واپرس
هان تا
که کی بودست
نقل ِ کاروان 11.13
* باز
گشت و گفت
هفتم از رجب گفت:
در ری چیست
تسعیر؟ ای عجب! 11.14
* چون
نمیدانست،
دیگر دَم نزد شه
فرستاد آن دگر
را زان عدد 11.15
همچنین تا
سی امیر و
بیشتر سُست
رای و ناقص،
اندر كرّ و فر 11.16
هر یکی
رفتند بهر یک
سوال ناقص
و عاجز ز
ادراکِ کمال 11.17
گفت
امیران را كه:
من روزی جدا امتحان
كردم ایاز
خویش را 11.18
كه: بپرس آن
كاروان را کز
كجاست؟ او
برفت این جمله
را پرسید راست
11.19
بی وصیت،
بی اشارت، یك
به یك حالشان
دریافت بی ریبی
و شك 11.20
هر چه زین
سی میر اندر
سی مقام كشف
شد، زو آن به
یكدم شد تمام 12. مدافعۀ
امرا آن حجت
را به شبهۀ جبریانه
و جواب دادن
شاه ایشان را 12.1
پس بگفتندش
امیران: كاین
فنیست از
عنایتهاست،
كار جهد نیست 12.2
قسمتِ حق
است مَه را
روی نغز دادۀ
بخت است ُگل را
بوی نغز 12.3
* بلکه
سلطان چون
عنایت میکند از
تفاخر خیمه بر
مَه میزند 12.4
گفت سلطان:
بلكه آنچ از نقش
زاد ریع
ِ تقصیر است و
دخل ِ اجتهاد 12.5
ور نه آدم
كی بگفتی با
خدا ؟ رَبَنا
انا
ظلمنا نفسنا 12.6
خود بگفتی:
كاین گناه از
بَخت بود چون قضا
این بود، حزم
ما چه سود ؟ 12.7
همچو
ابلیسی كه گفت:
أغویتنی تو
شكستی جام و،
ما را میزنی ؟ 12.8
بل قضا حق
است و، جهدِ
بنده حق هین
مباش اعور چو
ابلیس ِ خلق 12.9
در تردّد
مانده ایم
اندر دو كار این
تردّد كی بود
بی اختیار ؟ 12.10
این كنم
یا آن كنم، كی
گوید او؟ كه دو
دست و پاش
بسته است، ای
عمو 12.11
هیچ باشد
این تردّد بر
سرم ؟ كه
روم در بحر، یا بالا
پَرم ؟ 12.12
این تردد
هست كه موصل
روم ؟ یا
برای سِحر تا بابل
روم ؟ 12.13
پس تردّد
را بباید
قدرتی ور
نه آن خنده بوَد
بر
سبلتی 12.14
بر قضا كم
نه بهانه ای جوان جرم
ِ خود را چون
نهی بر دیگران
؟ 12.15
خون ُكند
زید و قصاص او
به عمر؟ می
خورد
عمرو و، بر
احمد حدّ ِ خمر؟ 12.16
گِرد خود
بر َگرد و جُرم
خود ببین جنبش از
خود بین، تو از
سایه مبین 12.17
كه نخواهد
شد غلط پاداش ِ
میر خصم
را میداند آن
میر ِ بصیر 12.18
تو عسل
خوردی، نیاید
تب به
غیر مزدِ
روز ِ تو نیاید
شب به غیر 12.19
در چه
كردی جهد كان
واتو نگشت ؟ تو چه
كاریدی كه
نامد ریع كشت ؟ 12.20
فعل ِ تو،
كان زاید از
جان و تنت همچو
فرزندی بگیرد
دامنت 12.21
فعل را در غیب
صورت میكنند فعل
دزدی را
نه
داری میزنند ؟ 12.22
دار كی ماند
به دزدی؟ لیك
آن هست
تصویر خدای
غیب دان 12.23
در دل ِ شحنه
چو حق الهام
داد كاین
چنین صورت
بساز از بهر ِ داد 12.24
تا تو عالِم
باشی و عادل
قضا نامناسب
چون دهد داور
سزا ؟ 12.25
چونكه
حاكم این ُكند
اندر گزین چون
كند حكم احكم ِ این
حاكمین ؟ 12.26
چون بكاری
جو، نروید غیر
جو قرض
تو كردی، ز كه
خواهی گرو ؟ 12.27
جُرم خود
را بر كس دیگر
منه گوش
و هوش ِ خود بر
این پاداش ده 12.28
جُرم بر
خود نِه، كه
تو خود كاشتی با
جزا و عدل ِ حق ُكن
آشتی 12.29
رنج را
باشد سبب بَد
كردنی بَد
ز فعل ِ خود
شناس، از بخت
نی 12.30
آن نظر در
بخت، چشم احول
كند كلب
را كهدانی و
كاهل كند 12.31
متهم كن
نفس خود را،
ای فتی متهم
كم ُكن
جزای عدل را 12.32
توبه كن،
مردانه سر آور
به ره كه
فمَن یعمل
بمثقال ٍ یَره
12.33
در فسون ِ نفس
كم شو
غرّه ای كافتابِ
حق نپوشد ذره
ای 12.34
هست آن
ذرات جسمی ای مفید پیش ِ
این خورشیدِ
جسمانی پدید 12.35
هست ذراتِ
خواطر و
افتكار پیش
ِ خورشید
حقایق آشكار 12.36
* پیش
حق پیدا و،
پیش تو نهان سرّ
غیب است این،
مکن فکری در
آن 13. حكایت
آن صیاد كه خود
را در گیاه
پیچیده بود و
دستۀ گل و
لاله ُكلاله
وار به سر نهاده
تا مرغان گیاه
پندارند، و دانستن
آن مرغ زیرک
آن را 13.1
رفت مرغی
در میان ِ مرغزار بود
آنجا دام از
بهر شكار 13.2
دانۀ چندی
نهاده بر زمین و
آن صیاد آنجا
نشسته در كمین
13.3
خویش را پیچیده
در برگ و گیاه * وز ُگل و
لاله ورا بر
سر کلاه 13.4
در کمین
بنشسته و کرده
نگاه * تا
در افتد صیدِ
بیچاره ز راه 13.5
مُرغك آمد
سوی او از
ناشناخت پس
طوافی كرد و سوی
مرد تاخت 13.6
گفت او را:
كیستی ای سبز
پوش؟ در
بیابان، در
میان این وحوش
؟ 13.7
گفت: مردی
زاهدم من، مُنقطع با
گیاه و برگ اینجا
مقتنع 13.8
زهد و
تقوی را ُگزیدم
دین و كیش زانكه
می بینم اجل
را پیش ِ خویش 13.9
مرگِ
همسایه مرا
واعظ شده كسب و
دكان ِ مرا
برهم زده 13.10
چون به
آخر فرد خواهم
ماندن خو
نباید كرد با
هر مرد و زن 13.11
روی خواهم
كرد آخر در
لحد آن
به آید كه ُكنم خو با
احد 13.12
چون زَنَخ
را بست خواهند،
ای صنم آن
به آید كه زنخ
كمتر زنم 13.13
ای به
زربفت و كمر
آموخته آخر
استت جامۀ نادوخته
13.14
رو به خاك
آریم كز وی رُسته
ایم دل
چرا در بی
وفایان بسته
ایم ؟ 13.15
جدّ و
خویشانمان
قدیمی چار
طبع ما
به خویش ِ عاریت
بستیم طمع 13.16
سالها هم
صحبتی و هم
دمی با
عناصر داشت جسم ِ آدمی
13.17
روح ِ او
خود از نفوس و
از عقول روح
ِ اصل ِ خویش
را كرده نكول 13.18
از نفوس و
از عقول پُر
صفا نامه
میآید به جان،
کای بی وفا 13.19
یاركان ِ پنج
روزه یافتی رو
ز یاران ِ كهن
بر تافتی ! 13.20
كودكان هر
چند در بازی
خوشند شب
كشانشان سوی
خانه میكِشند 13.21
شُد برهنه
وقتِ
بازی طفل ِ خُرد دزد
ناگاهش قبا و
كفش بُرد 13.22
آنچنان
گرم او به
بازی در فتاد كان
كلاه و پیرهن
رفتش ز یاد 13.23
شد شب و بازی او
شد بی مدد رو
ندارد كه سوی
خانه رود 13.24
نی شنیدی "انما
الدنیا لعب" ؟ باد
دادی رخت و
گشتی مرتعب 13.25
پیش از
آنكه شب شود جامه
بجو روز
را ضایع مكن
در گفت وگو 13.26
من به
صحرا خلوتی بُگزیده
ام خلق
را من دزد
جامه دیده ام 13.27
نیم عمر
از آرزوی
دلستان نیم
عمر از غصه
های دشمنان 13.28
جُبه را بُرد
آن، ُكله
را این ببُرد غرق
بازی گشته ما
چون طفل ِ خُرد 13.29
نك
شبانگاهِ اجل
نزدیك شد خل هذا
اللعب بشك لا
تعد 13.30
هین سوار
توبه شو، در دُزد
رَس جامه
ها از دزد
بستان باز پس 13.31
مركب توبه
عجایب مركب
است بر
فلك تازد به
یك لحظه ز پست 13.32
لیك مركب
را نگه میدار
از آن كاو
بدزدید آن
قبایت ناگهان 13.33
تا ندزدد
مركبت را نیز
هم پاس
دار این مركبت
را دم
به دم 14. حكایت
آن شخص كه
دزدان قوچ او
را بدزدیدند و
بر آن قناعت
نكردند به
حیله جامه هاش
را هم دزدیدند 14.1
آن یكی قچ
داشت از پس می
كشید دزد
قچ را بُرد و حبل
او بُرید 14.2
چونكه آگه
شد دوان شد
چپ و راست تا بیابد
كان قچ بُرده
كجاست 14.3
بر سر
چاهی بدید آن
دزد را در
فغان و گریه و
واویلتا 14.4
گفت:
نالان از چه
ای ای
اوستاد؟ گفت:
همیان ِ زرم
در چه فتاد 14.5
گر توانی
در روی بیرون
كشی خُمس
بدهم مر تو را
با دل خوشی 14.6
* هست در
همیان من
پانصد درم گر
کنی با من
چنین لطف و
کرم 14.7
صد درم
بدهم تو را
حالی به دست گفت با
خود: این بهای
دَه قچ است 14.8
گر دری در
بسته شد، دَه
در گشاد گر
قچی شد، حق
عوض ُاشتر
بداد 14.9
جامه ها
بر كند و اندر
چاه رفت جامه
ها را هم ببرد
آن دزد تفت 14.10
حازمی باید كه
ره تا دِه برَد حزم
نبود، طمع طاعون
آورد 14.11
آن یكی
دزدیست فتنه
سیرتی چون
خیال او را به
هر دم صورتی 14.12
كس نداند
مكر او، الا
خدا در
خدا بگریز و،
وا ره زین دغا 15. مناظرۀ
مرغ با صیاد
در ترهب و در
معنی ترهبی كه
مصطفی صلی اله
علیه و آله
نهی كرد از آن
امّت خود را
كه "لا رهبانیة
فی الاسلام" 15.1
مُرغ گفتش:
خواجه در خلوت
مایست دین
ِ احمد را ترّهب
نیك نیست 15.2
از ترّهب
نهی فرمود آن
رسول بدعتی
چون بر گرفتی؟
ای فضول 15.3
جمعه شرط
است و جماعت
در نماز امر
معروف و ز
منكر احتراز 15.4
رنج ِ بَد
خویان كشیدن
زیر صبر منفعت
دادن به خلقان
همچو ابر 15.5
"خیر ناس
ان ینفع الناس"
ای پدر گر
نه سنگی، چه
حریقی با مدر؟ 15.6
در میان ِ امّت
مرحوم باش سنت
احمد مَهل،
محكوم باش 15.7
* چون
جماعت رحمت
آمد ای پسر جهد
کن کز رحمت
آری تاج ِ سر 15.8
در جوابش
گفت صیاد عیار نیست
مطلق اینکه
گفتی، هوش دار 15.9
هست
تنهائی به از
یاران ِ بَد نیک
چون با
بَد نشیند،
بَد شود 15.10
زآنکه عقل
ِ هر كه را
نبود رسوخ پیش ِ
عاقل همچو سنگ
است و كلوخ 15.11
چون حمار
است آنكه نانش
مَنیَت است صحبت
او عین
رهبانیت است 15.12
هوش او
سوی علف باشد
چو خر بگذر
از وی تا
نمانی بی هنر 15.13
زآنكه غیر
حق همه گردد رُفات ُكلّ
آتِ بعد حین ٍ فهو
آت 15.14
هر چه جز
آن وجه باشد
هالک است ملک و
مالک عکس آن
یک مالک است 15.15
گر چه
سایه عکس شخص
است، ای پسر هیچ
از سایه نتانی
خورد بَر 15.16
* هیچ
سایه نیست بی
شخصی روان اصل
سایه را بجو،
ای کاروان 15.17
هین ز
سایه شخص را
میکن طلب در مسبب
رو، گذر کن از
سبب 15.18
یار
جسمانی بود
رویش به مرگ صحبتش
شوم است، باید
کرد ترک 15.19
حكم او هم
حكم ِ قبلۀ او
بود مرده
اش دان، چونكه
مرده جو بود 15.20
هر كه با
این قوم باشد
راهب است كه كلوخ
و سنگ او را
صاحب است 15.21
* بگذر از
سنگ و کلوخ ِ
بی وجود سوی
کان لعل رو از
بهر ِ جود 15.22
خود كلوخ
و سنگ كس را رَه
زند زین
كلوخان صد
هزار آفت رسد 15.23
گفت مرغش:
پس جهاد آنگه
بود كاین
چنین ره زن
میان ره بود 15.24
از برای
حفظِ یاری و
نبرد بر
ره نا ایمن
آید شیر مرد 15.25
عرق مردی
آنگهی پیدا
شود كه
مسافر همره
اعدا شود 15.26
چون نبی السیف
بوده ست آن
رسول امت
او صفدرانند و
فحول 15.27
مصلحت در
دین ما جنگ و
شكوه مصلحت
در دین عیسی غار و
كوه 15.28
* مصلحت
داده است هر
یک را جدا مصلحت جو
گر توئی مرد
خدا 15.29
گفت: آری،
گر بوَد یاری
و زور تا
به قوّت بر
زند بر
شرّ و شور 15.30
*
قوتی باید در
این ره مردوار یار
میباید در این
جا فردوار 15.31
چون نباشد
قوّتی، پرهیز
به در
فرار از لا
یطاق آسان
بجه 15.32
* صنعت این
است ای عزیز
نامدار فکرتی
کن، در نگر
انجام کار 15.33
* یار
میجو تا بیابی
راه را ورنه
کی دانی تو
راه و چاه را ؟ 15.34
گفت: صدق ِ دل
بباید كار را ور
نه یاران كم
نیاید یار را 15.35
یار شو تا
یار بینی بی
عدد زانكه
بی یاران
بمانی بی مدد 15.36
دیو گرگ
است و، تو
همچون یوسفی دامن
یعقوب مگذار ای صفی 15.37
گرگ اغلب
آن زمان گیرا
بود كز
رمه شیشك به
خود تنها رود 15.38
آنكه سنت
با جماعت ترك
كرد در
چنین مسبع ز
خون ِ خویش خَورد 15.39
هست سنتِ
ره جماعت چون
رفیق بی
رَه و بی یار
افتی در مضیق 15.40
راهِ سنت
با جماعت به
بوَد اسب
با اسبان یقین
خوشتر رود 15.41
لیک هر
گمراه را همره
مدان غافلان
ِ خفته را آگه
مدان 15.42
همرهی را
جو کز او یابی
مدد همدل
و همدرد،
جویان ِ احد 15.43
همرهی نی
كاو بود خصم ِ خِرد فرصتی
جوید كه جامۀ تو
بَرَد 15.44
میرود با
تو كه یابد
عقبه ای كه
تواند كردت
آنجا نهبه ای 15.45
میرود با
تو برای سودِ
خویش هین
منوش از نوش
او، کان هست
نیش 15.46
یا بود ُاشتر
دلی، چون دید
ترس گویدت
بهر رجوع از
راه درس 15.47
یار را
ترسان كند ز
اشتر دلی این
چنین همره عدو
دان، نه ولی 15.48
* یار بَد
مار است، هین
بگریز از او تا
نریزد بر تو
زهر آن زشت خو 15.49
یار را از
ره برَد آن
راه زن مرد
نبود آنکه
افتد زیر ِ زن 15.50
راه، جان
بازی است در
هر عیشه ای آفتی،
در دفع ِهر
جان شیشه ای 15.51
* راهِ دین
هر گمرهی خود
کی رود؟ حازمی
باید که مردِ
ره بود 15.52
راهِ دین
ز آن رو پُر از
شور و شر است كه نه
راه هر مخنث
گوهر است 15.53
در ره این
ترس
امتحانهای
نفوس همچو
پرویزن به
تمییز سبوس 15.54
راه چه
بود؟ پُر نشان
پایها یار
چه بود؟
نردبان رایها 15.55
گیرم آن
گرگت نیابد ز
احتیاط لیک
بی جمعیتت نبود
نشاط 15.56
آنكه او تنها
به راه خوش
رود با
رفیقان سیر ِ او
صد تو بوَد 15.57
با غلیظی خر ز
یاران، ای
فقیر در
نشاط آید، شود
قوّت پذیر 15.58
هر خری كز
كاروان تنها
رود بر
وی آن راه از
تعب صد
تو شود 15.59
چند زخم
چوب و سیخ
افزون خورد تا
كه تنها آن
بیابان را بُرَد 15.60
مر تو را
میگوید آن خر:
خوش شنو گر
نه ای خر، اینچنین
تنها مَرو 15.61
آنكه تنها
خوش رود اندر
رصد با
رفیقان بی
گمان خوشتر
رود 15.62
هر نبیی
اندر این راه
دُرُست معجزه
بنمود و یاران
را بجُست 15.63
گر نباشد
یاری دیوارها كی
بر آید خانه
ها و انبارها
؟ 15.64
هر یكی
دیوار اگر
باشد جدا سقف
چون باشد معلق
در هوا ؟ 15.65
گر نباشد
یاری حبر و
قلم كی
فِتد بر روی
كاغذها رقم ؟ 15.66
این حصیری
كه كسی می
گسترد گر
نه پیوندد به
هم، بادش برَد 15.67
حق ز هر
جنسی چو زوجین
آفرید پس
نتایج شد ز
جمعیت پدید 15.68
* در میان
مرغ و صیاد،
ای عجب بس
شکال افتاد و
شد نزدیک شب 15.69
این بگفت
و آن بگفت از
اهتزاز بحثشان
شد اندر این
معنی دراز 15.70
مثنوی را
چابك و دل
خواه كن ماجرا
را موجز و
كوتاه كن 15.71
* مرغ را
چون دیده بر
گندم فتاد نفس
او بیطاقت آمد
در گشاد 15.72
بعد از آن
گفتش كه: گندم زآن
كیست؟ گفت:
امانت از یتیم
ِ بی وصیست 15.73
مال ِ ایتام
است امانت پیش
من زآنكه
پندارند ما را
موتمن 15.74
گفت: من
مضطرّم و مجروح
حال هست
مُردار این
زمان بر من
حلال 15.75
هست
دستوری کز این
گندم خورم ؟ ای
امین و پارسا
و محترم 15.76
گفت: مُفتی
ضَرورت هم توی بی
ضرورت گر خوری
مجرم شوی 15.77
ور ضرورت
هست هم، پرهیز
به ور
خوری، باری
ضمان آن بده 15.78
مرغ بس در
خود فرو رفت
آن زمان توسنش
سر بستد از
جذبِ عنان 15.79
پس بخورد
آن گندم و در
فخ بماند چند او
یاسین و
الانعام
خواند 15.80
بعدِ
درماندن، چه
افسوس و چه آه پیش
از آن بایست
این دودِ سیاه
15.81
آن زمان
كه حرص جنبید
و هوس دم
به دم میگو كه:
ای فریاد رَس 15.82
* پیش از آن
کاین دانه بر
تو یخ شود گرمی حرص
تو همچون یخ
شود 15.83
* آه و
دود و ناله آن
دَم کار بند حرص
را آواره کن،
ای هوش مند 15.84
كان زمان
پیش از خرابی
بصره است بو كه
بصره وارهد هم
ز آن شكست 15.85
ابك لی یا
باكیی یا
ثاكلی قبل
هدم البصره و
الموصل 15.86
نح علی
قبل موتی و
اعتفر لا
تنح لی بعدَ
موتی و اصطبر 15.87
ابكِ لی
قبل ثبوری فی
النوی بعد
طوفان النوی َخل
البكاء 15.88
آن زمان
كه دیو میشد
راه زن آن
زمان بایست
یاسین خواندن 15.89
پیش از آن كه
اشكسته گردد
كاروان آن
زمان چوبك بزن،
ای پاسبان 16.
های و هوی
کردن پاسبان بعد
از بردن دزدان
اسباب کاروان
را 16.1
پاسبانی
بود در یک
کاروان حارس
مال و قماش آن
مهان 16.2
پاسبان شب
خُفت و دزد
اسباب بُرد رختها
را زیر هر
خاكی فشرد 16.3
روز شد،
بیدار گشت آن
كاروان رفته
دیدند رخت و
سیم و اشتران 16.4
* پاسبان
در هی هی و
چوبک زدن گرم
گشته، خود هم
او بُد راهزن 16.5
پس بدو
گفتند: کای
حارس بگو كه چه شد
این رخت و،
این اسباب كو؟ 16.6
گفت:
دزدان آمدند
اندر نقاب رختها
بُردند از
پیشم شتاب 16.7
قوم
گفتندش كه: ای
چون تلّ ِ ریگ پس
چه میكردی؟ چه
ای تو مردِ
ریگ ؟ 16.8
گفت: من یك
كس بُدم،
ایشان گروه با
سلاح و، با
شجاعت،
باشكوه 16.9
گفت: اگر
در جنگ كم
بودت امید نعره
بایستی زدن كه
"برجهید" 16.10
گفت: آن دم
كارد بنمودند
و تیغ كه
خمُش، ور نه ُكشیمت
بی دریغ 16.11
آن زمان
از ترس من بَستم
دهان این
زمان فریاد و هیهای
و فغان 16.12
آن زمان بَست
این دمم كه دم
زنم این
زمان چندان كه
خواهی هی كنم 16.13
چونكه
عمرت بُرد دیو
ِ فاضحه بی
نمك باشد اعوذ
و فاتحه 16.14
گر چه
باشد بی نمك
اكنون حَنین هست
غفلت بی نمكتر
ز آن یقین 16.15
همچنین هم
بی نمك می نال
نیز كه:
ذلیلان را نظر
كن، ای عزیز 16.16
قادری، بی
گاه چبوَد یا به گاه از
تو چیزی فوت
كی شد؟ ای اله 16.17
گفت: لا
تاسوا عَلی ما
فاتكم كی
شود از قدرتش
مطلوب ُگم ؟ 17. حواله
كردن مرغ
گرفتاری خود
را به مكر ِ
صیاد، و صیاد به حرص 17.1
گفت آن
مرغ: این سزای آن
بود كه
فسون ِ زاهدان
را بشنود 17.2
گفت زاهد:
نی، سزای آن
نشاف كه
خورد مال ِ یتیمان
از گزاف 17.3
بعد از آن
نوحه گری آغاز
كرد كه
فخ و صیاد
لرزان شد ز
درد 17.4
كز
تناقضهای دل
پشتم شكست بر
سرم، جانا،
بیا می
مال دست 17.5
زیر دستِ
تو سرم را
راحتیست دستِ تو
در شُكر بخشی
آیتیست 17.6
سایۀ خویش
از سر من بر
مدار بی
قرارم، بی
قرارم، بی
قرار 17.7
خوابها
بیزار شد از
چشم من در
غمت، ای رشك
سرو و یاسمن 17.8
گر نیم
لایق، چه باشد
گر دمی ناسزائی
را بپُرسی در
غمی ؟ 17.9
مر عدم را
خود چه
استحقاق بود؟ كه
بر او لطفت
چنین درها
گشود 17.10
خاك گرگین
را َكرم
آن سیب كرد دَه
گهر از نور ِ حس
در جیب كرد 17.11
پنج حسّ
ظاهر و، پنج ِ نهان كه
بشر شد نطفۀ مُرده
از آن 17.12
توبه بی
توفیقت، ای
نور بلند جز به
ریش توبه نبود
ریشخند 17.13
سِبلتان
توبه یك
یك بر
كنی توبه
سایه ست و، تو
ماه روشنی 17.14
ای ز تو
ویران دكان و
منزلم چون
ننالم ؟
چون بیفشاری
دلم 17.15
* چونکه بی
تو نیست کارم
را نظام بی
تو هرگز کار
کی گردد تمام؟ 17.16
چون گریزم؟
زآنكه بی تو
زنده نیست بی
خداوندیت بودِ
بنده نیست 17.17
جان ِ من
بستان تو، ای
جان را اصول زانكه
بی تو گشته ام
از جان ملول 17.18
عاشقم من
بر فن ِ
دیوانگی سیرم
از فرهنگ و از فرزانگی
17.19
چون بدرد
شرم گویم راز
فاش چند
از این صبر و
زحیر و ارتعاش
17.20
در حیا
پنهان شدم
همچون سجاف ناگهان
بجهم ز زیر این
لحاف 17.21
ای رفیقان،
راهها را بست
یار آهوی
لنگیم، و او
شیر شكار 17.22
جز كه
تسلیم و رضا كو چاره
ای ؟ در
كفِ شیر نر
خونخواره ای 17.23
او ندارد
خواب و خور،
چون آفتاب روحها
را میكند بی
خورد و خواب 17.24
كه بیا من
باش، یا هم
خوی من تا
ببینی در تجلی
روی من 17.25
ور ندیدی،
چون چنین شیدا
شدی ؟ خاك
بودی، طالب
احیا شدی 17.26
گر ز بی
سویت ندادست
او علف چشم
ِ جانت چون
بماندست این
طرف ؟ 17.27
گربه، در
سوراخ از آن شد
معتكف كه
از آن سوراخ
او شد معتلف 17.28
گربۀ دیگر
همی گردد به
بام كز
شكار مرغ
یابید او طعام
17.29
آن یكی را
قبله شد
جولاهگی و آن دگر
حارس برای
جامگی 17.30
آن یكی
بیكار و، رو
در لامكان كه
از آن سو
دادیش تو قوتِ
جان 17.31
كار او دارد،
كه حق را شد مُرید بهر
كار او ز هر
كاری بُرید 17.32
دیگران،
چون كودكان،
این روز چند تا به
شب در خاک بازی
میكنند 17.33
خوابناكی
كاو ز یقظه
میجهد دایۀ
وسواس عشوه اش
میدهد 17.34
رو بخسب
ای جان كه
نگذاریم ما كه
كسی از خواب
بجهاند تو را 17.35
هم تو خود
را بر كنی از
بیخ ِ خواب همچو
تشنه كه شنود
او بانگِ آب 17.36
بانگ آبم
من به گوش
تشنگان همچو
باران میرسم
از آسمان 17.37
برجه ای
عاشق، بر آور
اضطراب بانگِ
آب و، تشنه و،
آن گاه خواب ؟ 18. حکایت
آن عاشق که شب
بر امید وعدۀ
معشوق بیامد
بدان وثاق که
اشارت کرده
بود و بعضی از
شب را منتظر
بود تا خوابش
ربود. معشوق
آم جیبش را پُر
گردکان نمود و
رفت 18.1
عاشقی
بودست در ایام
پیش پاسبان
عهد اندر
عهدِ خویش 18.2
سالها در
بندِ وصل ِ ماه
خود شاه
مات و،
ماتِ شاهنشاهِ
خود 18.3
عاقبت
جوینده
یابنده بوَد كه
فرج از صبر
زاینده بود 18.4
گفت روزی
یار او: كامشب
بیا كه
بپختم از پی
تو لوبیا 18.5
در فلان
حجره نشین تا
نیم شب تا
بیایم نیم شب
من بی طلب 18.6
مرد قربان
كرد و نانها
بخش كرد چون
پدید آمد مَهش
از زیر ِ گرد 18.7
شب در آن
حجره همی مرد
انتظار بر
امیدِ وعدۀ آن
یار ِ غار 18.8
* منتظر
بنشست و خوابش
در ربود اوفتاد
و گشت بی خویش
و غنود 18.9
*
ساعتی بیدار
بُد، خوابش
گرفت عاشق
دل داده را
خواب؟ ای
شگفت! 18.10
بعدِ نصف
اللیل آمد یار
او صادق
الوعدانه آن
دلدار او 18.11
عاشق خود
را فتاده خفته
دید اندكی
از آستین او
درید 18.12
گردكان چندش اندر
جیب كرد كه
تو طفلی، گیر
این، می باز
نرد 18.13
چون سحر
از خواب عاشق
بر جهید آستین
و گردكانها را
بدید 18.14
گفت: شاهِ
ما همه صدق و
وفاست آنچه
بر ما میرسد آن هم ز
ماست 18.15
ای دل بی
خواب، ما زآن
ایمنیم چون
حرس بر بام
چوبك میزنیم 18.16
گردكان ما
در این مطحن
شكست هر
چه گوئیم از
غم خود اندك
است 18.17
عاذلا،
چند این صلای
ماجرا ؟ پند
كم دِه بعد از
این دیوانه را 18.18
من نخواهم
عشوۀ هجران
شنود آزمودم،
چند خواهم
آزمود ؟ 18.19
هر چه غیر
شورش و
دیوانگیست اندر
این ره روی در
بیگانگیست 18.20
هین بنه
بر پایم آن
زنجیر را كه
دریدم سلسلۀ تدبیر
را 18.21
غیر آن
جعدِ نگار مُقبلم گر
دو صد زنجیر
آری بگسلم 18.22
عشق و
ناموس، ای
برادر، راست
نیست بر
در ناموس، ای
عاشق مأیست 18.23
وقتِ آن
آمد كه من
عریان شوم نقش
بگذارم،
سراسر جان شوم
18.24
ای عدوّ ِ شرم
و اندیشه، بیا كه
دریدم پردۀ شرم
و حیا 18.25
ای ببسته
خوابِ جان از
جادوئی سخت
دل یارا كه در
عالم توئی 18.26
هین گلوی
صبر گیر و
میفشار تا
خنك گردد دل
عشق، ای سوار 18.27
تا نسوزم،
كی خنك گردد
دلش ؟ ای
دل ِ ما
خاندان و
منزلش 18.28
خانۀ خود
را همی سوزی،
بسوز كیست
آن كس كه
بگوید: لا
یجوز ؟ 18.29
خوش بسوز
این خانه را،
ای شیر مست خانۀ عاشق
چنین اولیتر
است 18.30
بعد ازین،
من سوز را
قبله كنم زانكه
شمعم من، به
سوزش روشنم 18.31
خواب را
بگذار امشب ای پدر یك
شبی در كوی
بیخوابان گذر 18.32
بنگر آنها
را كه مجنون
گشته اند همچو
پروانه به
وصلت ُكشته
اند 18.33
بنگر این
كشتی خلقان
غرق ِ عشق اژدهائی
گشته گوئی حلق ِ عشق
18.34
اژدهائی
ناپدید و دلربا عقل
ِ همچون كوه
را او كهربا 18.35
عقل ِ هر
عطار كآگه شد
از او طبله
ها را ریخت
اندر آبِ جو 18.36
رو كز این
جو بر نیائی
تا ابد لم
یكن حقا لهُ كفوا ً احد 18.37
ای مزوّر،
چشم بگشای و
ببین چند
گوئی: من
ندانم آن و
این ؟ 18.38
از وبای
زرق و محرومی برآ در جهان
ِ حیّ و قیومی درآ 18.39
تا "نمی
بینم"، همی "بینم"
شود وین
"ندانمهات"، "می
دانم" بود 18.40
بگذر از
مستی و، مستی
بخش باش زین
تلوّن نقل ُكن در
استواش 18.41
چند نازی
تو بدین مستیّ
پست ؟ بر
سر هر كوی چندین
مست هست 18.42
گر دو
عالم پُر شود
سر مستِ یار جمله
یك باشند و،
آن یك نیست
خوار 18.43
این ز
بسیاری نیابد
خوارئی خوار
كبوَد؟ تن
پرستی نارئی 18.44
گر جهان
پُر شد ز تابِ
نور مَه کی
کساد آید بر ِ
صاحب وله ؟ 18.45
گر جهان پُر
شد ز نور
آفتاب كی
بود خوار آن
تفِ خوش
التهاب ؟ 18.46
لیك، با
این جمله
بالاتر خرام چونكه
ارض الله واسع
بود و رام 18.47
گر چه این
مستی چو باز ِ اشهب
است برتر
از وی در زمین ِ
قدس هست 18.48
مست ز
ابرار و،
مُقرب زآن به
است بر
مُقرب شیر او
چون روبه است 18.49
رو سرافیلی
شو اندر
امتیاز در
دمندۀ روح و
مستِ مستِ ساز 18.50
مست را
چون دل مزاح
اندیشه شد "این
ندانم، و آن
ندانم" پیشه شد 18.51
"این
ندانم، و آن
ندانم" بهر
چیست ؟ تا
بگوئی آنكه:
میدانیم كیست 18.52
نفی بهر
ثبت باشد در
سخن نفی
بگذار و ز ثبت
آغاز كن 18.53
"نیست این
و، نیست آن"
هین واگذار آنكه
آن هست است،
آن را پیش آر 18.54
* نفی
بگذار و همان
هستی طلب ُترک و
مطرب را بگو واحوال
ِ شب 18.55
نفی بگذار
و همان هستی
پرَست این
بیاموز ای پدر
ز آن ُتركِ
مست 19. استدعای
امیر ترك
مخمور مطرب را
به وقت صبوح و معنی
حدیث "ان لله
تعالی شرابا
اعده
لاولیائه إذا
شربوا سَكروا
و إذا سكروا
طابوا، الخ و قوله
تعالی إِنَّ
الابْرارَ
یشْرَبُونَ
من کاس ٍ کان
مزاجها
کافورا ً 19.1
اعجمی ُتركی
سحر
آگاه شد وز
خمار ِ خمر مطرب
خواه شد 19.2
مطرب جان
مونس مستان
بود ُنقل
و قوت و قوتِ
مست آن
بوَد 19.3
مطرب
ایشان را سوی
مستی كشد باز
مستی از دم ِمطرب
چشد 19.4
آن شرابِ
حق بدان مطرب
برَد وین
شرابِ تن از
این مطرب چرَد 19.5
هر دو گر
یك نام دارد
در سخن لیك
فرق است این
حسن تا آن حسن 19.6
اشتباهی
هست لفظی در میان لیك،
خود كو آسمان؟
کو ریسمان؟ 19.7
اشتراكِ
لفظ دایم رهزن
است اشتراكِ
گبر و مؤمن در
تن است 19.8
جسمها چون
كوزه های بسته
سر تا
كه در هر كوزه
چبود، درنگر 19.9
كوزۀ این
تن پُر از آبِ
حیات كوزۀ
آن تن پُر از
زهر ِ ممات 19.10
گر به
مظروفش نظر
داری شهی ور به
ظرفش عاشقی تو
گمرهی 19.11
لفظ را
مانندۀ این
جسم دان معنیش
در اندرون،
مانندِ جان 19.12
دیدۀ تن
دائما تن بین
بود دیدۀ
جان، جان ِ پُر
فن بین بود 19.13
پس ز نقش ِ لفظهای
مثنوی صورتش
ضال است و
هادی معنوی 19.14
در نبی
فرمود: كاین
قرآن ز دل هادی
بعضی و بعضی
را مُضل 19.15
الله الله
چونكه
عارف گفت: می پیش ِعارف
كی بود معدوم
شئی؟ 19.16
فهم ِ تو
چون بادۀ شیطان
بود كی
تو را فهم ِ می رحمان
بود 19.17
این دو
انبازند، مطرب
با شراب این
بدان و آن
بدین دارد
شتاب 19.18
پُر
خماران از دَم
مطرب چرند مطربانشان
سوی میخانه برَند 19.19
آن سر
میدان و این
پایان اوست دل
شده چون گوی،
در چوگان ِ اوست
19.20
در سر
آنچه هست گوش
آنجا رود در سر ار
صفراست آن سودا
شود 19.21
بعد از آن این دو به
بیهوشی روند والد
و مولود آنجا
یك شوند 19.22
چونكه
كردند آشتی
شادی و درد مطربان
را ُتركِ
ما بیدار كرد 19.23
مطرب
آغازید بیتی
خوابناك كه َانِلنی
ُالكاس
یا من لا اراك 19.24
أنت وجهی
لا عجب ان لا
اراه غایة
ُ القرب حجاب
الاشتباه 19.25
أنت عقلی
لا عجب ِان لم َارك من
وفور الالتباس
ِ المشتبك 19.26
جئت اقرب
أنت من حبل
الورید كم
اقل یا یا نِداء
لِلبعید 19.27
بل
اغالطهم
أنادی فی
القفار كی
اكتم من معی
ممن اغار 19.28
* این
سخن پایان
ندارد، ای
عزیز بشنو
اکنون نکته ای
صاحب تمیز 20. آمدن
ضریر بخانۀ پیغمبر
علیه السلام و
گریختن عایشه و
پنهان شدن 20.1
اندر آمد
پیش پیغمبر
ضریر كای
نوا بخش ِ تنور
هر خمیر 20.2
ای تو میر ِ
آب و من
مستسقی ام مستغاث،
المستغاث، ای
ساقیم 20.3
چون در
آمد آن ضریر
از در شتاب عایشه
بگریخت بهر
احتجاب 20.4
زانكه
واقف بود آن
خاتون ِ پاك از
غیوری رسول ِ رشكناك
20.5
هر كه
زیباتر بود رشكش
فزون زانكه
رشك از ناز
خیزد یا بنون 20.6
گنده
پیران شوی را
قمّا دهند چونكه
از زشتی و
پیری آگهند 20.7
چون جمال
احمدی در هر
دو كون كی
بُدَست؟ ای فرّ
یزدانیش عون 20.8
نازهای هر
دو كون او را
رسد غیرت
آن خورشیدِ صد
تو را رسد 20.9
كه در افکندم
به كیوان گوی
را در
كشید، ای
اختران، زو
روی را 20.10
در شعاع ِ بی
نظیرم لا
شوید ور
نه پیش نور من
رسوا شوید 20.11
از كرم من
هر شبی غائب
شوم كی
رَوَم؟ الا نمایم
كه رَوَم 20.12
تا شما بی
من شبی خفاش
وار پَر
زنان پَرید
گردِ این مطار 20.13
همچو
طاوسان پَری
عرضه كنید باز سُست
و منکر و معجب
شوید 20.14
بنگرید آن
پای زشت از
امتیاز همچو
چارق كاو بود
شمع ِ ایاز 20.15
رو نمایم
صبح بهر
گوشمال تا
نگردید از منی
ز اهل ِ شمال 20.16
ترك ُكن، زیرا دراز
است این سخن نهی
كردست از
درازی، امر ُكن
21. امتحان
كردن حضرت
رسول صلی الله
علیه و آله
عایشه را كه چرا
پنهان میشوی
كه او تو را
نمی بیند 21.1
گفت
پیغمبر برای
امتحان او
نمی بیند تو را،
كم شو نهان 21.2
كرد اشارت
عایشه با
دستها او
نبیند، لیک من
بینم ورا 21.3
غیرتِ عقل
است بر خوبی
روح پُر
ز تشبیهات و
تمثیل ای نصوح
21.4
با چنین
پنهانیی كه
روح راست عقل بر
وی این چنین
رشكین چراست ؟ 21.5
از كه
پنهان می كنی
ای رشك خو؟ آنكه
پوشیدست نورش
روی او 21.6
میرود بی
روی پوش این
آفتاب فرطِ
نور اوست رویش
را نقاب 21.7
از كه
پنهان میكنی
ای رشك ور؟ كافتاب
او را نمی
بیند اثر 21.8
رشك از آن
افزونتر است
اندر تنم كز خودش
خواهم كه
پنهانش كنم 21.9
ز آتش ِ رشكِ
گران آهنگِ من باد
و چشم و گوش
خود در جنگِ من 21.10
چون چنین
رشكیستت، ای
جان و دل پس
دهان بر بند و
گفتن را بهل 21.11
ترسم ار
خامش كنم آن
آفتاب از
سوی دیگر بدرّاند
حجاب 21.12
در خموشی
گفتِ ما اظهر
شود كه
ز منع، آن میل،
افزونتر شود 21.13
گر بغرّد
بحر غرّش كف
شود جوش
احببتُ لان
اعرف شود 21.14
حرف گفتن،
بستن ِ آن
روزن است عین
اظهار سخن،
پوشیدن است 21.15
بلبلانه
نعره زن بر
روی ُگل تا
كنی مشغولشان
از بوی ُگل 21.16
تا به ُقل
مشغول گردد
گوششان سوی
روی ُگل
نپرد هوششان 21.17
پیش آن
خورشید كاو بس
روشن است در حقیقت
هر دلیلی ره
زن است 22.
آغاز کردن
مطرب این غزل
را در بزم ِ
امیر ِ تُرک گلی یا
سوسنی یا سرو
یا ماهی؟ نمی
دانم ---- از این
آشفتۀ بی دل
چه می خواهی؟
نمی دانم و خطاب
کردن ترك كه
آنچه میدانی بخوان
و جواب مطرب
امیر را 22.1
مطرب
آغازید نزدِ
تركِ مست در
حجابِ نغمه،
اسرار أَلست 22.2
می ندانم
كه تو ماهی یا
وثن می
ندانم که چه
میخواهی ز من 22.3
می ندانم تا
چه خدمت آرمت تن
زنم، یا در
عبارت آرمت 22.4
ای عجب! گر
نیستی از من جُدا من ندانم،
من كجایم، تو
كجا 22.5
می ندانم
كه مرا چون می
َكشی گاه
در بَر، گاه
در خون می َكشی
22.6
همچنین،
لب در ندانم
باز كرد می
ندانم، می
ندانم ساز كرد 22.7
چون ز حَد
شد "می ندانم"،
از شگفت ُتركِ
ما را زین
حراره دل گرفت
22.8
بر جهید
آن ُترك
و دبوسی كشید با
علیها بر سر
مطرب دوید 22.9
گرز را
بگرفت سرهنگی
به دست گفت:
نی، مطرب ُكشی
این دم بَد
است 22.10
گفت: این
تكرار بی حد و
مرَش كوفت
طبعم را،
بكوبم بر سرش 22.11
قلتبانا،
می ندانی ُگه
مخور زآنچه
میدانی بگو
مقصود بر 22.12
آن بگو،
ای گیج، كه
میدانی اش می
ندانم، می
ندانم، در مكش
22.13
چون
بگویم: از كجائی؟
کی مری؟ تو
بگوئی: نی ز
بلخم، نز هری 22.14
* نه ز
هند و نه
ز روم و نه ز
چین نه
ز شام و نه
عراق و باردین 22.15
نه ز
بغداد و، نه
موصل، نه طراز در
كشی در نی و نی راهِ
دراز 22.16
خود بگو تا
از كجائی باز
ره هست
تنقیح مناط
این جایگه 22.17
یا بپرسم
که: چه خوردی
ناشتاب ؟ تو بگوئی:
نه شراب و نه
كباب 22.18
* نه بقول و
نه پنیر و نه
بصل نه
ز شیر و نه ز
شکر نه عسل 22.19
نه قدید و
نه ثرید و نه
عدس آنچه
خوردی آن بگو
تنها و بس 22.20
این سخن
خائی دراز از
بهر چیست؟ گفت
مطرب: زانكه
مقصودم خفیست 22.21
می رمد
اثبات پیش از
نفی تو نفی
كردم تا بری ز
اثبات بو 22.22
در نوا
آرم به نفی
این ساز را چون
بمیری مرگ
گوید راز را 23. در
معنی حدیث "موتوا
قبل ان تموتوا"
و تفسیر بیت
حکیم سنائی بمیر ای
دوست پیش از
مرگ اگر می
زندگی خواهی --- كه
ادریس از چنین
مردن بهشتی
گشت پیش از ما 23.1
جان بسی
كندی و اندر
پرده ای زانكه
مُردن اصل بُد
ناورده ای 23.2
تا نمیری
نیست جان كندن
تمام بی
كمال ِ نردبان
نائی
به بام 23.3
چون ز صد
پایه دو پایه
كم بوَد بام
را كوشنده
نامحرم بوَد 23.4
چون رَسَن
یك گز ز صد گز
كم بود آب
اندر دلو از چَه
كی رود ؟ 23.5
غرق ِ این
كشتی نیائی ای امیر تا که
ننهی اندر او "منّ
الاخیر" 23.6
"منّ آخر" اصل دان
كان طارق است كشتی
وسواس و غی را
غارق است 23.7
آفتابِ ُگنبدِ
ازرق
شود كشتی
هُش چونكه
مستغرق شود 23.8
چون نمردی،
گشت جان كندن
دراز مات
شو در صبح، ای
شمع طراز 23.9
تا نگشتند
اختران ِ ما
نهان دان
كه پنهان
است خورشیدِ
جهان 23.10
ُگرز بر
خود زن، منی را
در شكن زانكه
پنبۀ گوش آمد چشم ِ تن 23.11
ُگرز بر
خود میزنی هم ای دنی عكس
توست، اندر
فعالم، این
منی 23.12
عكس خود
در صورتِ من
دیده ای در
قتال ِ خویش درپیچیده
ای 23.13
همچو آن
شیری كه در چَه
شد فرو عكس
ِ خود را خصم می
پنداشت او 23.14
نفی، ضدِ
هست باشد بی
شكی تا
ز ضد، ضد را
بدانی اندكی 23.15
این زمان
جز نفی ِ ضد
اعلام نیست اندر
این نشئه دمی
بی دام نیست 23.16
بی حجابت
باید آن، ای
ذو لباب مرگ
را بگزین و بَردر
آن حجاب 23.17
نی چنان
مرگی كه در
گوری روی مرگِ
تبدیلی كه در سوری
روی 23.18
مرد چون بالغ
شد آن طفلی
بمُرد رومئی
شد، صبغۀ زنگی
سترد 23.19
خاك زر شد،
هیأت خاكی
نماند غم
فرح شد، خار
غمناكی نماند 23.20
مصطفی زین
گفت: كای
اسرار جو مُرده
را خواهی كه
بینی زنده تو 23.21
میرود چون
زندگان بر
خاكدان مُرده
و، جانش شده
بر آسمان 23.22
جانش را
این دم به
بالا مسكنیست گر
بمیرد، روح او
را نقل نیست 23.23
زانكه پیش
از مرگ او كردَست
نقل این
به مُردن فهم
آید، نی به
عقل 23.24
نقل باشد،
نی چو نقل ِ جان
ِ عام همچو
نقلی از
مقامی تا مقام
23.25
هر كه
خواهد كاو
ببیند بر زمین مُرده
را کاو میرود
ظاهر یقین 23.26
مر ابو
بكر تقی را گو:
ببین شد
ز صدّیقی امیر
الصادقین 23.27
اندر این
نشأت نگر صدیق
را تا
به حشر افزون
كنی تصدیق را 23.28
پس محمد
صد قیامت بود
نقد زانكه
حل شد در فنائش
حلّ و عقد 23.29
زادۀ ثانی
است احمد در
جهان صد
قیامت بود او
اندر عیان 23.30
زو قیامت
را همی پُرسیده
اند کای
قیامت، تا
قیامت راه چند
؟ 23.31
با زبان
حال میگفتی
بسی كه
ز محشر حشر را
پُرسد كسی ؟ 23.32
بهر این
گفت آن رسول
خوش پیام رمز ِ "موتوا
قبل موت" یا
كرام 23.33
همچنان كه
مُرده ام من
قبل ِ موت ز آن طرف
آورده ام این
صیت و صوت 23.34
پس قیامت
شو قیامت
را ببین دیدن
هر چیز را شرط
است این 23.35
تا نگردی این،
ندانیش تمام خواه
کان انوار
باشد یا ظلام 23.36
عقل گردی،
عقل را دانی
كمال عشق
گردی، عشق را
دانی جمال 23.37
* نار
گردی، نار را
دانی یقین نور
گردی، هم
بدانی آن و
این 23.38
گفتمی بُرهان
بر این دعوی مُبین گر بُدی
ادراك اندر
خوردِ این 23.39
هست انجیر
این طرف بسیار
خوار گر
رسد مرغی قنق
انجیر خوار 23.40
در همه
عالم اگر مرد
و زنند دم
به دم در نزع و
اندر مُردنند 23.41
آن سخنها
را وصیتها شمَر كه
پدر گوید در
آن دم با پسر 23.42
تا بروید رحمت
و عبرت بدین تا
ببرّد بیخ ِ بغض
و رشك و كین 23.43
تو بدان
نیت نگر در
اقربا تا
ز نزع ِ او
بسوزد دل تو را 23.44
كل آت آت
آن را نقد دان دوست
را در نزع و
اندر فقد دان 23.45
ور غرضها
زین نظر گردد
حجیب این
نظرها را برون
افكن ز جیب 23.46
در نیاز خشك
بر عجزی مأیست زآنکه
با عاجز گزیده
معجزیست 23.47
عجز
زنجیریست،
زنجیرت نهاد چشم
در زنجیر نه،
باید گشاد 23.48
پس تضرع
كن كه: ای هادی
زیست باز
بودم، بسته
گشتم، این ز
چیست ؟ 23.49
سخت تر
افشرده ام در
شر قدم كه
"لفی خسرم" ز
قهرت دم به دم 23.50
از
نصیحتهای تو
كرّ بوده ام بُت
شكن دعوی و، بُت
گر بوده ام 23.51
یادِ صنعت
فرض تر یا یادِ
مرگ ؟ مرگ
مانند خزان،
تو اصل ِ برگ 23.52
سالها این
مرگ طبلك
میزند گوش
تو بیگاه جنبش
میكند 24. تشبیه
مغفلی که عمر
ضایع کند و در
نزع بیدار شود
به ماتم اهل
حلب 24.1
گوید اندر
نزع از جان آه مرگ این
زمان كردت ز
خود آگاه، مرگ
24.2
این گلوی
مرگ از نعره
گرفت طبل
او بشكافت از
ضرب، ای شگفت! 24.3
در دقایق
خویش را درتافتی رمز
مُردن این
زمان دریافتی 25. رسیدن
شاعر به حلب
روز عاشورا و
حال معلوم نمودن
و نکته گفتن و
بیان حال کردن 25.1
روز
عاشورا همه
اهل ِ حلب باب ِ انطاكیه
اندر تا به شب 25.2
گِرد آید
مرد و زن جمعی
عظیم ماتم
آن خاندان
دارد مُقیم 25.3
تا به شب نوحه
كنند اندر بُكا شیعه،
عاشورا، برای
كربلا 25.4
بشمرند آن
ظلمها و
امتحان كز
یزید و شمر
دید آن خاندان
25.5
از غریو و
نعره ها در
سرگذشت پُر
همی گردد همه
صحرا و دشت 25.6
یك غریبی
شاعری از ره
رسید روز
ِ عاشورا و آن
افغان شنید 25.7
شهر را
بگذاشت، و آن
سو رای كرد قصدِ
جستجوی آن
هیهای كرد 25.8
پُرس پُرسان
میشد اندر
افتقاد چیست
این غم؟ بر كه
این ماتم فتاد
؟ 25.9
این رئیسی
زفت باشد كه
بمُرد این
چنین مجمع
نباشد كار ِ خُرد 25.10
نام او، و
القاب او شرحم
دهید كه
غریبم من، شما
اهل دِه اید 25.11
چیست نام
و پیشه و
اوصافِ او ؟ تا
بگویم مرثیه ز
الطافِ او 25.12
مرثیه
سازم، كه مردِ
شاعرم تا
از اینجا برگ
و لالنگی بَرَم
25.13
آن یكی
گفتش كه: تو
دیوانه ای تو
نه ای شیعه،
عدوی خانه ای 25.14
روز ِ عاشورا
نمیدانی
كه هست ؟ ماتم
ِ جانی كه از
قرنی به است 25.15
پیش مؤمن
كی بود این قصه
خوار ؟ قدر
عشق گوش عشق ِ گوشوار 25.16
پیش مؤمن
ماتم ِ آن پاك
روح شهره
تر باشد ز صد
طوفان ِ نوح 26. نكته
گفتن آن شاعر
جهت طعن شیعۀ حلب 26.1
گفت: آری،
لیك كو دور
یزید ؟ كی
بُدَست آن غم؟
چه دیر اینجا
رسید ؟ 26.2
چشم كوران،
آن خسارت را
بدید گوش
كرّان، این
حكایت را شنید 26.3
خفته
بودستید تا
اكنون شما ؟ كه
كنون جامه
دریدید از عزا 26.4
پس عزا بر
خود كنید، ای
خفتگان زانكه
بَد مرگیست
این خواب ِ گران
26.5
روح ِ سلطانی
ز
زندانی بجَست جامه
چون دَرّیم و
چون خائیم دست
؟ 26.6
چونكه
ایشان خسرو
دین بوده اند وقت
شادی شد، چو بُگسستند
بند 26.7
سوی
شادُروان ِ دولت
تاختند ُكنده
و زنجیر را
انداختند 26.8
دور ِ ملك
است و گه و
شاهنشهی گر تو یك ذرّه
از ایشان آگهی
26.9
ور نه ای
آگه، برو بر
خود گری زانكه
در انكار نقل
و محشری 26.10
بر دل و
دین ِ خرابت
نوحه ُكن چون
نمی بیند جز
این خاكِ كهن 26.11
ور همی
بیند چرا نبود
دلیل؟ پشت
دار و، جان
سپار و، چشم
سیر 26.12
در رُخَت
كو از می دین
فرّخی ؟ گر
بدیدی بحر، كو
كفّ سخی ؟ 26.13
آن كه جو
دید، آب را
نكند دریغ خاصه
آن كاو دید
دریا را و میغ 27. تمثیل
حریص بر دنیا
به موری نابیننده
رزّاقی حق و
خزاین رحمت او
را که به دانه
ای از خرمنی
می كوشد و سعت
آن خرمن نمی
بیند 27.1
مور بر دانه از
آن لرزان شود كاو
ز خرمنهای پُر
اعمی بود 27.2
می كِشد یک
دانه را با
حرص و بیم چون نمی
بیند چنان چاش
ِعظیم 27.3
صاحب خرمن
همی گوید كه:
هی ای
ز كوری پیش تو
معدوم شئی 27.4
تو ز
خرمنهای ما آن
دیده ای كاندر
آن دانه به
جان پیچیده ای
27.5
ای به
صورت ذره،
كیوان را ببین مور
لنگی، رو
سلیمان را
ببین 27.6
تو نه ای
این جسم، بل
آن دیده ای وارهی
از جسم گر جان
دیده ای 27.7
آدمی
دیدست و باقی لحم
و پوست هر
چه چشمش دیده
است، آن چیز
اوست 27.8
كوه را
غرقه ُكند
یك خُم ز نمَ چشم
ِ خُم چون باز
باشد سوی یَم 27.9
چون به
دریا راه شد
از جان ِ خُم خُم با
جیحون بر آورد
اشتلم 27.10
زین سبب "قُلْ"
گفتۀ دریا بود گر
چه نطق احمدی
گویا بود 27.11
گفتۀ او
جمله دُرّ ِ بحر
ِ بوذ كه
دلش را بود در
دریا نفوذ 27.12
دادِ دریا
چون ز خمّ ِ ما
بود چه
عجب گر ماهی از
دریا بود؟ 27.13
چشم ِ حس
افسرد بر نقش ِ
قمر تو
قمر می بینی و
او مستقر 27.14
این دوئی
اوصافِ دیدۀ
احول است ور نه
اول آخر، آخر
اول است 27.15
* هین گذر
از نقش خُم،
در خُم نگر کاندر
او بحریست بی
پایان و سر 27.16
* پاک
از آغاز و آخر
آن عذاب مانده
محرومان ز
قهرش در عذاب 27.17
* این
چنین خُم را
تو دریا دان
یقین زنده
از وی آسمان و
هم زمین 27.18
*
گشته دریائی
دوئی در عین وصل شد ز
سو در بی سوئی
در عین وصل 27.19
*
بلکه وحدت
گشته او را در
وصال شد
خطابِ او
خطابِ
ذوالجلال 27.20
* بعد
از آن گوید:
حقم، منصور
وار تا
شود بر دار ِ
شهرت او سوار 27.21
* تا
چنین سر در
جهان ظاهر شود مقبل
اندر جستجو
ماهر شود 27.22
* تا
فزاید در جهاد
و کوشش او تا میسر
گرددش دیدار ِ
هو 27.23
* اهل
دل همچونکه جو
در وی روان بی
دوئی یک گشته
در دریای جان 27.24
هی، ز چه
معلوم گردد
این؟ ز بعث بعث
را جو، كم كن
اندر بعث بحث 27.25
شرطِ روز
بعث اول مُردن
است زانكه
بعث از مُرده
زنده كردن است
27.26
جمله عالم
زین غلط كردند
راه كز
عدم ترسند و آمد
آن پناه 27.27
از كجا جوئیم
علم؟ از تركِ
علم از
كجا جوئیم سلم؟
از تركِ سلم 27.28
از كجا جوئیم
هست؟ از تركِ
هست از
كجا جوئیم دست؟
از تركِ دست 27.29
هم تو
تانی كرد، یا
نعم المعین دیدۀ
معدوم بین را هست بین 27.30
دیده ای
كاو از عدم
آمد پدید ذاتِ
هستی را همه
معدوم دید 27.31
این جهان ِ
منتظم محشر بود گر
دو دیده مبدل
و انور شود 27.32
ز آن
نماید آن
حقایق ناتمام كه
بر این خامان
بوَد فهمش
حرام 27.33
نعمتِ
جناتِ خوش بر
دوزخی شد
محرّم، گر چه
حق آمد سخی 27.34
در دهانش
تلخ گردد شهدِ
خُلد چون
نبود از
وافیان ِ عهدِ
خلد 27.35
مر شما را
نیز در
سوداگری دست كی
جُنبد چو نبود
مشتری ؟ 27.36
كی نظاره اهل ِ بخریدن
بود ؟ آن
نظاره، گول
گردیدن بود 27.37
پُرس پُرسان،
كاین به چند و
آن به چند؟ از پی
تغییر وقت و
ریشخند 27.38
از ملولی
كاله میخواهد
ز تو نیست
آن كس مشتری و
كاله جو 27.39
كاله را
صد بار دید و
باز داد جامه
كی پیمود او؟
پیمود باد 27.40
كو قدوم و
كرّ و فرّ
مشتری ؟ كو
مزاج گنگلیّ و
سرسری ؟ 27.41
چونكه در
ملكش نباشد
حبه ای جز
پی گنگل چه جوید
جبه ای؟ 27.42
در تجارت
نیستش سرمایه
ای پس
چه شخص زشت،
او چه سایه ای؟
27.43
مایه در
بازار این
دنیا زر است مایه
آنجا عشق و دو
چشم ِ تر است 27.44
هر كه او
بی مایه در بازار
رفت عمر
رفت و، باز
گشت او خام و تفت
27.45
هی كجا
بودی برادر؟
هیچ جا هی
چه پُختی بهر
خوردن؟ هیچ با 27.46
مشتری شو
تا بجنبد دستِ
من لعل
زاید معدن
آبستِ من 27.47
مشتری گر
چه كه سُست و
بارد است دعوت دین
كن، كه دعوت
وارد است 27.48
باز پرّان
كن، حمام روح
گیر در
رهِ دعوت طریق
نوح گیر 27.49
خدمتی
میكن برای
كردگار با
قبول و ردّ ِ خلقانت
چه كار 28. سحوری
زدن شخصی بر
در سرای خالی
نیمه شب و
اعتراض معترض
و جواب دادن
او را 28.1
آن یكی
میزد سحوری بر
دری درگهی
بود و، رواق ِ مهتری
28.2
نیم شب
میزد سحوری را
به جد گفت
او را قائلی:
كای مستمد 28.3
اولا، وقت
سحر زن این
سحور نیم
شب نبود گهِ
این شرّ و شور 28.4
دیگر آنكه،
فهم ُكن
ای بو الهوس كاندر
این خانه درون،
خود هست كس ؟ 28.5
كس در
اینجا نیست جز
دیو و پری روزگار
خود چه یاوه
میبری ؟ 28.6
بهر گوشی
میزنی دف، گوش
كو ؟ هوش
باید تا بداند،
هوش كو ؟ 28.7
گفت: گفتی،
بشنو از چاكر
جواب تا
نمانی در تحیر
و اضطراب 28.8
گر چه هست
این دم بر ِ تو
نیمشب نزد
من نزدیك شد
صبح ِ طرب 28.9
هر شكستی نزد
من پیروز شد جمله
شبها پیش چشمم
روز شد 28.10
پیش تو
خون است آبِ
رود نیل پیش
من آب است، نی
خون، ای نبیل 28.11
در حق تو
آهن است آن و
رخام پیش
داود نبی موم
است و رام 28.12
پیش تو ُكه بس
گران است و
جماد مطرب
است او پیش
داود اوستاد 28.13
پیش تو آن
سنگ ریزه ساكت
است پیش
احمد بس فصیح
و قانت است 28.14
پیش تو
استوُن مسجد مُرده
ایست پیش
احمد عاشقی دل
بُرده ایست 28.15
جمله
اجزای جهان
پیش عوام مُرده
و پیش خدا
دانا و رام 28.16
وآنچه
گفتی "كاندر
این قصر و سرا نیست
كس، چون می
زنی این طبل
را ؟" 28.17
بهر حق
این خلق زرها
میدهند صد
اساس ِ خیر و
مسجد مینهند 28.18
مال و تن،
در راهِ حج ِ دور
دست خوش
همی بازند چون
عشاق ِ مست ؟ 28.19
هیچ
میگویند "كان
خانه تهیست" ؟ این
سخن کی گوید
آنکش آگهیست ؟
28.20
پُر همی
بیند سرای
دوست را آنكه
از نور الهستش
ضیا 28.21
بس سرای پُر
ز جمع و انبهی پیش
چشم ِعاقبت
بینان تهی 28.22
هر كه را
خواهی تو در
كعبه بجو تا
بروید در زمان
پیش تو او 28.23
صورتی كاو
فاخر و عالی
بود او
ز بیت الله كی
خالی بود ؟ 28.24
او بود
حاضر منزه از
رتاج باقی
مردم برای
احتیاج 28.25
هیچ می
گویند: كاین
لبیكها بی
ندائی میكنیم
آخر چرا ؟ 28.26
* کو ندا تا
خود تو لبیکی
دهی؟ از
ندا لبیک تو
چون شد تهی ؟ 28.27
بلكه
توفیقی كه
لبیك آورد هست
هر لحظه ندائی
از احد 28.28
من به بو
دانم كه این
قصر و سرا بزم جان
افتاد و خاكش
كیمیا 28.29
مسّ خود
را بر طریق
زیر و بم تا
ابد بر
كیمیایش
میزنم 28.30
تا بجوشد
زین چنین ضربِ
سحور در
دُر افشانی ز
بخشایش بحور 28.31
خلق در صفّ
ِ قتال و
كارزار جان
همی بازند بهر
كردگار 28.32
آن یكی
اندر بلا ایوب
وار و
آن دگر در
صابری یعقوب
وار 28.33
* آن یکی
پون نوح در
اندوه و کرب وآن
دگر چون احمد
اندر صفّ ِ
حرب 28.34
* این
ز دنیا چون
ابوذر بر حذر وآن
دگر در
استقامت چون
عمر 28.35
صد هزاران
خلق تشنه و
مستمند بهر
حق، از طمع
جهدی میكنند 28.36
من هم از
بهر خداوندِ
غفور میزنم
بر در به
امیدش سحور 28.37
مشتری
خواهی كه از
وی زر بَری به ز
حق كی باشد،
ای دل، مشتری
؟ 28.38
میخرد از
مالت انبانی
نجس میدهد
نور ضمیر
مقتبس 28.39
میستاند
این یخ ِ جسم ِ فنا میدهد
مُلكی برون از
وهم ِ ما 28.40
میستاند
قطرۀ چندی ز
اشك میدهد
كوثر، كه آرد
قند رشك 28.41
میستاند
آهِ پُر سودا
و دود میدهد
هر آه را صد
جاه و سود 28.42
* نقد آور
تا کنی سودی
از آن نسیه
را بگذار تا
نکنی زیان 28.43
بادِ آهی،
كابر اشكِ چشم
راند مر
خلیلی را بدان
"اواه" خواند 28.44
هین، در
این بازار گرم
بی نظیر كهنه
ها بفروش و
ملك نو بگیر 28.45
ور تو را
شكی و ریبی ره
زند تاجران
ِ انبیا را ُكن سند 28.46
بسكه
افزود آن
شهنشه بختشان می
نتاند که كشیدن
رختشان 29. قصۀ بلال
حبشی و شوق او
و رنجانیدن
خواجه او را،
و معلوم کردن
صدیق حال او
را 29.1
تن فدای
خار میكرد آن
بلال خواجه
اش میزد برای
گوشمال 29.2
كه چرا تو
یادِ احمد
میكنی ؟ بندۀ
بد، منكر دین
منی 29.3
میزد اندر
آفتابش او به
خار او
احد میگفت بهر
افتخار 29.4
تا كه
صدیق آن طرف
بر می گذشت آن
احد گفتن به
گوش او برفت 29.5
چشم او پُر
آب شد، دل پُر
عنا ز
آن احد می
یافت بوی آشنا 29.6
بعد از آن،
خلوت بدیدش،
پند داد كز
جهودان خفیه
میدار اعتقاد 29.7
عالم السرّ
است، پنهان
دار كام گفت:
كردم توبه
پیشت، ای همام
29.8
روز دیگر
از پگه صدیق
تفت آن
طرف از بهر
كاری می برفت 29.9
باز احد
بشنید و ضرب
زخم ِ خار بر
فروزید از دلش
شور و شرار 29.10
باز پندش
داد و، باز او
توبه كرد عشق آمد،
توبۀ او را بخَورد 29.11
توبه كردن
زین نمط بسیار
شد عاقبت
از توبه او
بیزار شد 29.12
فاش كرد،
اسپُرد تن را
در بلا كای
محمد، ای عدوی
توبه ها 29.13
ای تن من،
وی رگِ من پُر
ز تو توبه
را ُگنجا
كجا باشد در
او؟ 29.14
توبه را
زین پس ز دل
بیرون كنم از
حیاتِ خلد،
توبه چون كنم ؟ 29.15
عشق قهار
است و من
مقهور عشق چون قمر
روشن شدم از
نور عشق 29.16
برگِ كاهم
پیش تو، ای
تند باد من
چه دانم تا
كجا خواهم
فتاد ؟ 29.17
گر هلالم،
ور بلالم،
میدوم مقتدی
بر آفتابت
میشوم 29.18
ماه را با
زفتی و زاری
چه كار ؟ در
پی خورشید
پوید سایه وار 29.19
با قضا هر
كاو قراری
میدهد ریش
خندِ سبلتِ
خود میكند 29.20
كاهِ برگی
پیش باد، آنگه
قرار ؟ رستخیزی،
و آنگهانی فکر
كار ؟ 29.21
گربه در
انبانم، اندر
دستِ عشق یك دمی
بالا و یك دم
پستِ عشق 29.22
او همی
گرداندم بر
گردِ سَر نی به
زیر آرام دارم،
نی زبَر 29.23
عاشقان،
در سیل ِ تند
افتاده اند بر
قضای عشق، دل
بنهاده اند 29.24
همچو سنگ
آسیا اندر
مدار روز
و شب گردان و
نالان بی قرار 29.25
گردشش بر
جوی جویان
شاهد است تا
نگوید كس كه:
آن جو راكد
است 29.26
گر نمی
بینی تو جو را
در كمین گردش
دولابِ
گردونی ببین 29.27
چون قراری
نیست گردون را
از او ای
دل، اختر وار،
آرامی مجو 29.28
گر زنی در
شاخ دستی، كی
هلد ؟ هر
كجا پیوند
سازی بُگسلد 29.29
گر نمی
بینی تو تدبیر
قدر در
عناصر، گردش و
جوشش نگر 29.30
زانكه
گردشهای آن
خاشاك و كف باشد
از غلیان ِ بحر
ِ با شرف 29.31
بادِ سر
گردان ببین
اندر خروش پیش ِ
امرش موج ِ دریا
بین به جوش 29.32
آفتاب و
ماه، دو گاو
خراس گِرد
میگردند و
میدارند پاس 29.33
اختران هم
خانه
خانه میدوند مركبِ
هر نحس و سعدی
میشوند 29.34
اختران
چرخ، گر دورند،
هی وین
حواست كاهلند
و سُست پی 29.35
اختران ِ چشم
و گوش و هوش ما شب
كجایند و به
بیداری كجا ؟ 29.36
گاه در
سعد و وصال و
دل خوشی گاه
در نحس و فراق
و بی هُشی 29.37
ماهِ
گردون چون در
این گردیدن
است گاه
تاریك و زمانی
روشن است 29.38
گه بهار و
صیف، همچون
شهد و شیر گه
سیاستگاه برف
و زمهریر 29.39
چونكه كلیّات
پیش او چو گوست سخره
و سجده كن ِ چوگان
ِ اوست 29.40
تو كه یك
جزوی، دلا،
زین صد هزار پیش
حكمش چون
نباشی بی قرار
؟ 29.41
چون ستوری
باش در حكم
امیر گه
در آخور حبس و،
گاهی در مسیر 29.42
چونكه بر
میخت ببندد،
بسته باش چون
گشاید، چابک و
برجسته باش 29.43
آفتاب ار بر
فلك كژ میجهد در
سیه روئی کسوفش
میدهد 29.44
كز ذنب
پرهیز كن، هین
هوش دار تا
نگردی تو سیه
رو دیگ وار 29.45
ابر را هم
تازیانۀ آتشین میزند
هان که چنین
روئی چنین 29.46
بر فلان
وادی ببار،
این سوم بار گوشمالش
میدهد، كه گوش
دار 29.47
عقل ِ تو
از آفتابی بیش
نیست اندر
آن فكری كه
نهی آمد مایست
29.48
كژ منه،
ای عقل، تو هم
گام ِ خویش تا
نیاید آن کسوفت،
رو به پیش 29.49
چون گنه
كمتر بود، نیم
آفتاب منکسف
بینی و، نیمی
نور تاب 29.50
كه به قدر
جرم می گیرم تو
را این
بود تقریر در
داد و جزا 29.51
خواه نیك
و خواه بَد،
فاش و ستیر بر
همه اشیا
سمیعیم و بصیر 29.52
زین گذر
كن ای پدر،
نوروز شد خلق از
خلاق خوش
پدفوز شد 29.53
باز آمد شاه
ما در کوی ما باز
آمد آبِ جان
در جوی ما 29.54
میخرامد
بخت و دامن میزند نوبت
توبه شكستن
میزند 29.55
توبه را
بار دگر سیلاب
بُرد فرصت
آمد، پاسبان
را خواب بُرد 29.56
هر خماری،
مست گشت و
باده خَورد رَخت
را امشب گرو
خواهیم كرد 29.57
ز آن شرابِ
لعل و لعل ِ جان
فزا لعل
اندر لعل،
اندر لعل ِ ما 29.58
باز خُرّم
گشت مجلس دل
فروز خیز
و دفع ِ چشم بَد
اسپند
سوز 29.59
نعرۀ
مستانه خوش
میآیدم تا
ابد جانا،
چنین می بایدم
29.60
نك هلالی
با بلالی یار
شد زخم
ِ خار او را ُگل و ُگلزار
شد 29.61
گر ز زخم
خار، تن غربال
شد جان
و جسمم گلشن ِ اقبال
شد 29.62
تن به پیش
زخم ِ خار آن
جهود جان
ِ من مست و
خراب آن ودود 29.63
بوی جانی
سوی جانم
میرسد بوی
یار مهربانم
میرسد 29.64
از سوی
معراج آمد
مصطفی بر
بلالش حبذا آن
حبذا 30. باز گفتن
صدیق صورت حال
بلال را نزد
حضرت رسول صلی
الله علیه و
آله و سلم 30.1
چونكه
صدیق از بلال ِ
دَم دُرُست این
شنید، از توبۀ
او دست شست 30.2
بعد از آن
صدیق نزد
مصطفی گفت
حال آن بلال
با وفا 30.3
كان فلك
پیمای میمون
بال ِ چُست این
زمان از عشق
اندر دام ِ توست
30.4
باز ِ سلطان
است ز آن
جغدان به رنج در
حدث مدفون
شدست آن زفت
گنج 30.5
جغدها بر
باز ِاستم
میكنند پَرّ
و بالش بی
گناهی میكنند 30.6
جُرم او
این است كاو
باز است و بس غیر
خوبی جُرم
یوسف چیست پس ؟ 30.7
جُغد را
ویرانه باشد
زاد و بود هستشان
بر باز از آن
خشم ِ جهود 30.8
* كه چرا می یاد آری تو
از آن؟ لاله
زار و جویبار
و گلسِتان 30.9
یا چرا
یادت بوَد از
آن دیار؟ یا ز
قصر و ساعد آن
شهریار 30.10
در دِه
جغدان فضولی
میكنی فتنه
و تشویش در
میافکنی 30.11
مسكن ما
را كه شد رشكِ
اثیر تو
خرابه دانی و خوانی
حقیر 30.12
شید آوردی
كه تا جغدان ِ ما مر
تو را سازند
شاه و پیشوا 30.13
وهم و
سودائی در
ایشان می تنی نام
این فردوس، "ویران"
میكنی 30.14
بر سرت
چندان زنیم،
ای بد صفات كه
بگوئی تركِ
شید و ترّهات 30.15
پیش ِ مشرق
چار میخش
میكنند تن
برهنه شاخ
خارش میزنند 30.16
از تنش صد
جای خون بر
میجهد او
احد میگوید و
سر مینهد 30.17
پندها
دادم كه:
پنهان دار دین سِرّ
بپوشان از
جهودان ِ لعین
30.18
عاشق است،
او را قیامت
آمدست تا
در توبه بر او
بسته شدست 30.19
عاشقی و
توبه، یا
امكان ِ صبر این
محالی باشد،
ای جان بس
سطبر 30.20
توبه كِرم
و، عشق همچون
اژدها توبه
وصفِ خلق و،
آن وصفِ خدا 30.21
عشق، ز
اوصافِ خدای
بی نیاز عاشقی
بر غیر او
باشد مجاز 30.22
زانكه آن مس
ِ زر اندود
آمدست ظاهرش
نور، اندرون
دود آمدست 30.23
چون رود
نور و شود
پیدا دخان بفسرد
عشق ِ مجازی
آن زمان 30.24
* چون شود
پیدا دخان ِ غم
فزا بفسرد،
نی عشق ماند،
نی هوا 30.25
وا رود آن
حُسن سوی
اصل ِ خَود جسم
ماند گنده و رُسوا
و بَد 30.26
نور مه
راجع شود هم
سوی ماه وا
رود عكسش ز
دیوار سیاه 30.27
* نی در او
نوری بود، نی
زندگی نی
جمالش ماند و
فرخندگی 30.28
پس بماند
آب و گِل بی آن
نگار گردد
آن دیوار بی
مه دیو وار 30.29
* قلب را، كان
زر ز روی او بجَست بازگشت
آن زر، به كان ِ
خود نشست 30.30
پس مس
رسوا بماند
دود وَش رو
سیه تر زو،
بماند عاشقش 30.31
عشق ِ بینایان
بود بر كان ِ زر هر
زمانی لاجرم
شد بیشتر 30.32
زانكه كان
را در زری
نبود شریك مرحبا
ای كان ِ زر لا
شكّ فیك 30.33
هر كه
قلبی را كند
انباز ِ كان وا
رود زر تا به
كان از لامكان
30.34
عاشق و
معشوق مُرده ز
اضطراب مانده
ماهی، رفته ز
آن گرداب، آب 30.35
عشق ِ ربّانی
است خورشیدِ
كمال امر
نور اوست،
خلقان چون
ظلال 31. وصیت
كردن مصطفی
علیه السلام
صدیق را كه
چون بلال را
مشتری می شوی
هر آینه ایشان
از ستیز بر
خواهند فزود
بهای او را،
مرا در این
فضیلت شریك
خود كن وكیل
من باش و نیم
بها از من
بستان 31.1
مصطفی زین
قصه چون ُگل بر شِكفت رغبت
افزون گشت او
را هم به گفت 31.2
مستمع چون
یافت همچون
مصطفی هر
سر مویش زبانی
شد جدا 31.3
مصطفی فرمود:
اكنون چاره
چیست؟ گفت:
این بنده مر
او را مشتریست
31.4
هر بها كه
گوید او را
میخرم در
زیان و حیفِ
ظاهر ننگرم 31.5
كاو "اسیر الله
فی الارض"
آمدست سخرۀ
خشم ِعَدوّ الله
شدست 31.6
مصطفی فرمود:
كای اقبال جو اندر
این من میشوم
انباز ِ تو 31.7
تو وكیلم
باش و نیمی
بهر من مشتری
شو، قبض ُكن از
من ثمَن 31.8
گفت: صد
خدمت كنم، رفت
آن زمان سوی
خانۀ آن جهودِ
بی امان 31.9
گفت با
خود: كز كفِ
طفلان ُگهر بس
توان آسان
خریدن، ای پسر 31.10
عقل و
ایمان را از
این قوم جهول میخرد
با مُلك دنیا
دیو ِغول 31.11
آنچنان
زینت دهد مُردار
را كه
خرَد ز ایشان
دو صد گلزار
را 31.12
آنچنان
مهتاب بنماید
به سِحر كز
خسان صد كیسه
برباید به سِحر 31.13
انبیاشان
تاجری
آموختند پیش
ایشان شمع ِ دین
افروختند 31.14
دیو و غول
ساحر، از سحر
و نبرد انبیا
را در نظرشان
زشت كرد 31.15
زشت
گرداند به
جادوئی عدو تا
طلاق افتد
میان ِ جفت و
شو 31.16
دیده
هاشان را به
سحری دوختند تا
چنین جوهر به
خس بفروختند 31.17
این گهر
از هر دو عالم
برتر است هین بخر
زین طفل ِ
نادان، كاو خر
است 31.18
نزد خر،
خر مُهره و
گوهر یكیست آن ِاشك را،
دَر دُر و
دریا شكیست 31.19
مُنكر بحر
است و گوهرهای
او كی
بود حیوان دُر و
پیرایه جو ؟ 31.20
در سر
حیوان خدا
ننهاده است كاو
بود در بندِ
لعل و دُر پَرست
31.21
مر خران
را هیچ دیدی
گوشوار ؟ گوش و
هوش ِ خر بود
در سبزه زار 31.22
"احسن
التقویم" در "والتین"
بخوان كه
گرامی گوهر
است، ای دوست،
جان 31.23
"احسن
التقویم" از فکرت
بُرون احسن
التقویم از عرشش
فزون 31.24
گر بگویم
قیمت این
ممتنع من
بسوزم، هم
بسوزد مستمع 31.25
لب ببند
اینجا و، خر
این سو مران رفت
این صدیق سوی
آن خران 31.26
حلقۀ در
زد، چو در را
بر گشود رفت
بی خود در
سرای آن جهود 31.27
بیخود و
سر مست و پُر
آتش نشست از
دهانش بس كلام
سخت جَست 31.28
كاین ولی
الله را چون
میزنی؟ این
چه حقد است،
ای عدوی روشنی
؟ 31.29
گر تو را
صدقیست اندر
دین خَود ظلم بر
صادق دلت چون
میدهد ؟ 31.30
ای تو در
دین جهودی
ماده ای كاین
گمان داری تو
بر شه زاده ای 31.31
در همه، ز
آئینۀ كژ ساز
خَود منگر
ای مردودِ
نفرین ِ ابد 31.32
آنچه آن
دم از لبِ
صدیق جَست گر
بگویم، ُگم كنی
تو پای و دست 31.33
آن ینابیع
الحكم، همچون
فرات از
دهان او روان،
از بیجهات 31.34
همچو از
سنگی كه آبی
شد روان نه
ز پهلو مایه
دارد، نه از
میان 31.35
اسپر خود
كرده حق آن
سنگ را بر
گشاده آبِ
مینا رنگ را 31.36
همچنان، كز
چشمۀ چشم ِ تو
نور او
روان كردست بی
بُخل و فتور 31.37
نه ز پیه
آن مایه دارد،
نه ز پوست روی
پوشی كرد در
ایجادِ دوست 31.38
در خلای
گوش، بادِ جاذبش مدركِ
صدق ِ كلام و
كاذبش 31.39
این چه
باد است اندر
آن خُرد
استخوان ؟ كه
پذیرد حرف و
صوتِ قصه خوان
31.40
استخوان و
باد، رو پوشست
و بَس در
دو عالم غیر
یزدان نیست كس
31.41
مُستمع او،
قائل او، بی
احتجاب زانكه
"الاذنان من
الرأس"، ای
مثاب 31.42
گفت: گر
رحمت همی آید
بر او زر
بده بستانش،
ای اكرام خو 31.43
از منش
واخر چو
میسوزد دلت بی مؤنت
حل نگردد
مشكلت 31.44
گفت: صد
خدمت كنم،
پانصد سجود بنده
ای دارم نكو،
لیكن جهود 31.45
تن سپید و
دل سیاهستش،
بگیر در
عوض دِه تن
سیاه و دل مُنیر 31.46
پس فرستاد
و بیاورد آن
همام بود
الحق سخت زیبا
آن غلام 31.47
آنچنان كه
ماند حیران آن
جهود آن
دل چون سنگش
از جا رفت زود 31.48
حالت صورت
پرستان این
بود سنگشان
از صورتی
مومین بود 31.49
باز كرد
استیزه و راضی
نشد كه
بدین افزون
بده بی هیچ بُد 31.50
یك نصاب
نقره هم بر وی
فزود تا
كه راضی گشت
حرص آن جهود 31.51
* بیع
کرد و داد و
بستد بیغرض داد
گوهر، سنگ
بستد در عوض 31.52
* بر
خیال آنکه
سودی کرده ام دادم
اسود، ابیضی
آورده ام 31.53
*
منعقد چون گشت
بیع اندر میان یافت
ایجاب و قبول
هر دوان 32. خندیدن
جهود و
پنداشتن كه
صدیق مغبون
است و ندانستن
بهای بلال را 32.1
قهقهه زد
آن جهودِ سنگ
دل از
سر افسوس و
طنز و غشّ و غل 32.2
گفت صدیقش
كه: این خنده
چه بود؟ در
جواب پرسش، او
خنده فزود 32.3
گفت: اگر ِجدّت
نبودی و غرام در
خریداری این
اسود غلام 32.4
من ز
استیزه نمی افروختم خود
به عُشر اینش می
بفروختم 32.5
كاو به
نزد من نیرزد
نیم دانگ تو گران
كردی بهایش را
به بانگ 32.6
پس جوابش
داد صدیق: ای
غبی گوهری
دادی به جوزی
چون صبی 32.7
كاو به
نزد من همی
ارزد دو كون من
به جانش
ناظرستم، تو
به لون 32.8
زرّ سرخ
است و سیه تاب
آمده از
برای رشكِ این
احمق كده 32.9
دیدۀ این
هفت رنگِ
جسمها درنیابد
زین نقاب آن
روح را 32.10
گر مكیسی
كرده ای در
بیع بیش دادمی
من جمله ملك و
مال ِ خویش 32.11
ور مكیس
افزوده ای، من
ز اهتمام دامنی
زر كردمی از
غیر وام 32.12
سهل دادی
زانكه ارزان
یافتی در
ندیدی، حقه را
نشكافتی 32.13
حقۀ سر
بسته جهل ِ تو
بداد زود
بینی كه چه
غبنت اوفتاد 32.14
حقۀ پُر
لعل را دادی
به باد همچو
زنگی در سیه
روئی تو شاد 32.15
عاقبت
واحسرتا گوئی
بسی بخت
و دولت چون
فروشد خود كسی
32.16
بخت با
جامۀ غلامانه
رسید چشم
بَد بختت بجز
ظاهر ندید 32.17
او نمودت
بندگی خویشتن خوی
زشتت كرد با
او مَكر و فن 32.18
این سیاه
اسرار ِ تن
اسپید را بُت
پرستانه بگیر،
ای ژاژخا 32.19
این تو را
و آن مرا، بُردیم
سود هین
"لكم دینٌ وَ
لِی دِینِ"،
ای جهود 32.20
خود سزای
بُت پرستان
این بود جُلش
اطلس، اسب او
چوبین بود 32.21
همچو گور ِ
كافران پُر
دود و نار وز برون
بَر بسته صد
نقش و نگار 32.22
همچو مال
ظالمان،
بیرون جمال و ز
درونش خون ِ مظلوم
و وبال 32.23
چون منافق،
از بُرون صوم
و صلات و
ز درون خاكِ
سیاه بی نبات 32.24
همچو ابر
ِ بی نم ِ پُر
قرّ و قر نی
در او نفع ِ زمین،
نی قوت بر 32.25
همچو وعدۀ
مكر و گفتار
دروغ آخرش
رسوا و اول با
فروغ 32.26
بعد از آن
بگرفت او دستِ
بلال آن
ز زخم ضرس ِ محنت
چون خلال 32.27
شد خلالی،
در دهانی راه
یافت جانب
شیرین زبانی
میشتافت 32.28
* آوریدش
تا به نزد آن
رسول که
به جان او
کرده بُد دینش
قبول 32.29
چون بدید
آن خسته روی
مصطفی *
گفت: طبتم
فادخلوها
بابها 32.30
چون بلال
این را شنید
از مصطفی خرَ
مغشیا ً فتاد
او بر قفا 32.31
تا به
دیری بی خود و
بیهوش ماند چون
به هوش آمد ز
شادی اشك راند 32.32
مصطفی اش
در كنار خود
كشید كس
چه داند بخششی
كاو را رسید ؟ 32.33
چون بود
مسّی كه بر
اكسیر زد ؟ مفلسی
بر گنج پُر
توفیر زد 32.34
ماهئی
پژمرده در بحر
اوفتاد كاروان
ِ گم شده زد بر
رشاد 32.35
آن
خطاباتی كه
گفت آن دَم
نبی گر
زند بر شب، بر
آید از شبی 32.36
روز ِ روشن
گردد آن شب،
چون صباح من نتانم
باز گفت آن
اصطلاح 32.37
خود تو
دانی كافتاب اندر
حمَل تا
چه گوید با
نبات و با دقل 32.38
خود تو میدانی
كه آن آبِ زلال می
چه گوید با
ریاحین و نهال
32.39
صنع حق با
جمله اجزای
جهان چون
دم و حرف است
از افسونگران 32.40
جذبِ
یزدان با
اثرها و سبب صد
سخن گوید نهان
بی حرف و لب 32.41
نی كه
تاثیر از قدر
معمول نیست لیك
تاثیرش از او
معقول نیست 32.42
چون مقلد
بود عقل اندر
اصول دان
مقلد در فروعش،
ای فضول 32.43
گر بپرسد
عقل: چون باشد
مرام ؟ گو:
چنان كه تو
ندانی و
السلام 32.44
* سیدِ
کونین، سلطان
جهان در
عتاب آمد
زمانی بعد از
آن 33. معاتبه
کردن حضرت
رسول صلی الله
علیه و آله و
سلم با صدیق وعذر
گفتن صدیق رضی
الله عنه 33.1
گفت: ای
صدیق، آخر
گفتمت كه
مرا انباز ُكن در
مكرمت 33.2
* تو چرا
تنها خریدی
بهر خویش؟ باز
گو احوال، ای
پاکیزه کیش 33.3
گفت: ما دو
بندگان ِ كوی
تو كردمش
آزاد من بر
روی تو 33.4
تو مرا
میدار بنده و
یار ِ غار هیچ
آزادی نخواهم
زینهار 33.5
كه مرا از
بندگیت آزادی
است بی
تو بر من محنت
و بیدادی است 33.6
ای جهان
را زنده كرده
ز اصطفا خاص
كرده عام را،
خاصه مرا 33.7
خوابها
میدید جانم در
شباب كه
سلامم كرد قرص
ِ آفتاب 33.8
از زمینم
بر كشید او تا
سما همره
او گشته بودم
ز ارتقا 33.9
گفتم: این
ماخولیا بود و
محال هیچ
گردد مستحیلی
وصفِ حال ؟ 33.10
چون تو را
دیدم، بدیدم
خویش را آفرین
آن آینۀ خوش
كیش را 33.11
چون تو را
دیدم، محالم
حال شد جان
من مستغرق
اجلال شد 33.12
چون تو را
دیدم من، ای
روح البلاد مهر ِ
این خورشید از
چشمم فتاد 33.13
گشت عالی
همت از تو چشم ِ
من جز
به خواری
ننگرد اندر زَمن
33.14
نور جُستم،
خود بدیدم نور
ِ نور حور
جُستم، خود
بدیدم رشكِ
حور 33.15
یوسفی جُستم
لطیف و سیم تن یوسفستانی
بدیدم در تو من 33.16
در پی جنت
بُدَم در
جستجو جنتی
بنمود از هر
جزو تو 33.17
هست این
نسبت به من،
مدح و ثنا هست این
نسبت به تو،
قدح و هجا 33.18
همچو مدح ِ
مردِ چوپان
سلیم مر
خدا را پیش
موسیّ كلیم 33.19
كه بجویم
اشپشت شیرت
دهم چارقت
وادوزم و پیشت
نهم 33.20
قدح ِ او
را، حق به
مدحی بر گرفت گر
تو هم رحمت ُكنی،
نبود شگفت 33.21
رحم فرما
بر قصور فهم ها ای
ورای فهم ها و
وهم ها 33.22
ایها
العشاق،
اقبال ِ جدید از
جهان كهنه ای،
نو در رسید 33.23
زین جهان،
كاو چارۀ بیچاره
جوست صد
هزاران نادرۀ عالم
در اوست 33.24
ابشروا یا
قوم، إذ جاء
الفرج افرحوا
یا قوم، قد
زال الحرج 33.25
آفتابی
رفت در كازۀ هلال در
تقاضا كه:
ارحنا، یا
بلال 33.26
زیر لب
میگفتی از بیم
ِ عدو كوری
او، بر مناره
رو بگو 33.27
میدمد در
گوش ِ هر
غمگین بشیر خیز
ای مُدبر، رهِ
اقبال گیر 33.28
ای در این
حبس و در این
گند و شپش هین كه تا
كس نشنود رستی
خمش 33.29
چون كنی
خامُش كنون؟
ای یار من كز بُن
هر مو بر آمد
طبل زن 33.30
آنچنان كر
شد عدوی رشك
خو گوید:
این چندین دُهل
را بانگ كو؟ 33.31
میزند بر
روش ریحان كه
طریست او
ز كوری گوید:
این آسیب چیست؟
33.32
می شكنجد
حور، دستش می
كِشد كور
حیران، كز چه
دردم می كشد؟ 33.33
این كشاكش
چیست بر دست و
تنم ؟ خفته
ام، بُگذار تا
خوابی كنم 33.34
آنكه در
خوابش همی جوئی،
وی است چشم
بُگشا، كان مَه
نیكو پی است 33.35
ز آن
بلاها بر
عزیزان بیش
بود كان
تجمل یار با
خوبان فزود 33.36
لاغ با
خوبان كند در
هر رهی نیز
كوران را
بشوراند گهی 33.37
خویش را
یك دَم بدین
كوران دهد تا
غریو از كوی
كوران برجهد 34. قصۀ هلال
كه بندۀ مخلص
بود خدای را،
صاحب بصیرت بی
تقلید، پنهان
شده در بندگی
مخلوقان جهت
مصلحت، نه از
عجز، چنانكه
لقمان و یوسف
از روی ظاهر و غیر
ایشان، بنده
ای سایس بود
امیری را و آن
امیر مسلمان
بود اما كور داند
اعمی كه مادری
دارد --- لیك
چونی به وهم
درنارد اگر با
این دانش تعظیم
این مادر كند،
ممكن بود كه
از عمی خلاص
یابد، كه إذا
اراد الله
بعبد خیرا فتح
عینی قلبه
لیبصره بهما
الغیب این راه
ز زندگیّ دل
حاصل کند ---
کاین زندگی تن
صفت حیوان است 34.1
چون شنیدی
بعض ِ اوصافِ
بلال بشنو
اكنون قصۀ ضعفِ
هلال 34.2
از بلال
او پیش بود
اندر روش خوی بَد
را بیش كرده
بد كشش 34.3
نه چو تو
پس رو، كه هر
دم پس تری سوی سنگی
میروی از
گوهری 34.4
آن چنان،
كان خواجه را
مهمان رسید خواجه
از ایام و
سالش بر رسید 34.5
گفت: عمرت
چند سال است
ای پسر؟ باز
گوی و در مدُزد
و بر شمر 34.6
گفت: هجده،
هفده، یا خود
شانزده ای
برادر خوانده،
یا که پانزده 34.7
گفت: واپس
واپس، ای خیره
سرت باز
میرو تا به فرج
ِ مادرت 35. حكایت
در تقریر همین
سخن 35.1
آن یكی
اسبی طلب كرد
از امیر گفت:
رو آن اسبِ
اشهب را بگیر 35.2
گفت: آن را
من نخواهم،
گفت: چون؟ گفت: او
واپس رواست و
بس حرون 35.3
سخت پس پس
میرود او سوی
بُن گفت:
دمش را به سوی
خانه ُكن
35.4
دُمّ این
استور ِ نفست
شهوت است زان سبب
پس پس رود آن
خود پَرست 35.5
شهوتِ او
را، كه دُم
آمد ز بُن ای
مبدل، شهوت
عقبیش ُكن 35.6
چون ببندی
شهوتش را از
رغیف سر
ُكند آن شهوت
از عقل ِ شریف 35.7
همچو شاخی
كه ببُری از
درخت سر
كند قوّت ز
شاخ نیكبخت 35.8
چونكه
كردی دُمّ ِ او
را آن طرف گر رود، واپس
رود تا مكتنف 35.9
حبذا
اسبان ِ رام
پیش رو نی
سپس رو، نی
حرونی را گرو 35.10
گرم رو،
چون جسم ِ موسای
كلیم تا
به بحرینش چو
پهنای گلیم 35.11
هست هفصد
ساله راهِ آن
حقب كه
بكرد او عزم
در سیران حبّ 35.12
همتِ سیر ِ
تنش چون این
بود سیر
جانش تا به
علیین بود 35.13
شهسواران
در سباقت
تاختند خر
بطان در پایگاه
انداختند 35.14
آنچنان كه
كاروانی در رسید در
دهی آمد، دری
را باز دید 35.15
آن یكی
گفت: اندر این سرمای
سخت چند
روز اینجا
بیندازیم رَخت 35.16
بانگ آمد:
نی، بینداز از
برون و
آنگهانی
اندرآ تو
اندرون 35.17
هم بُرون
افكن هر آنچ
افكندنیست در میا
با آن، كه این
مجلس سنیست 35.18
بُد هلال
استاد دل جان
روشنی سایس
و بندۀ امیر ِ مومنی
35.19
سایسی
كردی در آخور
آن غلام لیك
سلطان ِ سلاطین
بنده نام 35.20
* سایس
اسبان و نفس ِ
خویش هم از
فراوان کس شده
در پیش هم 35.21
آن امیر
از حال ِ بنده
بی خبر كه
نبودش جز
بلیسانه نظر 35.22
آب و گِل
میدید و، در
وی گنج نی پنج و شش
میدید و، اصل
پنج نی 35.23
رنگ طین میدید
و در وی دین
نهان هر
پیمبر این
چنین بُد در
جهان 35.24
آن مناره
دید و، بر وی
مرغ نی بر
مناره شاه باز
پُر فنی 35.25
و آن دگر
میدید مرغی پَر
زنی لیك
موئی بر دهان ِ
مرغ نی 35.26
آنكه او
ینظر بنور
الله بوَد هم
ز مرغ و هم ز موی
آگه بوَد 35.27
گفت: آخر
چشم سوی موی نه تا
نبینی مو بنگشاید
گره 35.28
آن یكی گِل
دید نقشین در
وحل و
آن دگر گِل
دید پُر علم و
عمل 35.29
* علم اندر
نور چون
فرغوده شد پس ز
حلمت نور یابد
قوم ِ لد 35.30
* شیخ
ِ نورانی ز
رَه آگه کند با
سخن هم نور را
همره کند 35.31
* جان
ِ جمله معجزات
این است خَود که
ببخشد مرده را
جان ِ ابَد 35.32
تن منارۀ
علم و طاعت
همچو مرغ خواه
سیصد مرغ گیر
و، یا دو مرغ 35.33
مردِ اوسط،
مرغ بین است
او و بَس غیر
مرغی می نبیند
پیش و پس 35.34
موی آن
نوریست پنهان
آن ِ مرغ كه
بدآن پاینده
باشد جان ِ مرغ
35.35
مرغ كان
موی است در
منقار ِ او هیچ
عاریت نباشد
كار ِ او 35.36
علم ِ او
از جان ِ او
جوشد مُدام پیش
او نه عایت
باشد نه وام 36. رنجور
شدن هلال و
بیخبری خواجۀ او
از رنجوری او
از تحقیر و
ناشناخت، و
واقف شدن حضرت
مصطفی صلی
الله علیه وآله
و سلم، و رفتن
آنحضرت به
عیادت او 36.1
از قضا
رنجور شد روزی
هلال مصطفی
را وحی شد غمّاز
ِ حال 36.2
بُد ز
رنجوریش
خواجه ش بی
خبر كه
بَر او بُد
كساد و بی خطر 36.3
خفته ُنه روز
اندر آخور
محسنی هیچ
كس از حال او
آگاه نی 36.4
آنكه كس
بود و شهنشاهِ
كسان عقل
ِ صد چون
قلزمش هر جا
رسان 36.5
وحیش آمد،
رحم ِ حق غمخوار
شد كه
فلان مشتاق تو
بیمار شد 36.6
مصطفی بهر
هلال با شرف رفت
از بهر عیادت
آن طرف 36.7
در پی
خورشیدِ وحی
آن مه روان و آن
صحابه در پیش
چون اختران 36.8
ماه
میگوید كه:
اصحابی نجوم للسری
قدوه و للطاغی
رجوم 36.9
میر را
گفتند: كان
سلطان رسید او ز
شادی بی دل و
جان بر جهید 36.10
بر گمان ِ آن،
ز شادی زد دو دست كان
شهنشه بهر ِ آن
میر آمدست 36.11
چون فرود
آمد ز غرفه آن
امیر جان
همی افشاند پا
مزد بشیر 36.12
پس زمین
بوس و سلام
آورد او كرد
رُخ را از طرب
چون وَرد او 36.13
گفت: بسم
الله، مشرف كن
وطن تا
كه فردوسی شود
این انجمن 36.14
تا فزاید
قصر من بر
آسمان تا
كه دیدم قطب
دوران ِ زمان 36.15
گفتش از
بهر عتاب آن
محترم: من
برای دیدن تو
نامدم 36.16
گفت: روحم
آن ِ تو، خود
روح چیست ؟ هین
بفرما كاین
تجشم بهر كیست
؟ 36.17
تا شوم من
خاكِ پای آن
كسی كه
به باغ لطفِ توستش
مغرسی 36.18
چون چنین
گفت او و نخوت
را براند مصطفی
ترکِ عتاب او
بخواند 36.19
پس بگفتش:
كان هلال ِعرش
كو ؟ همچو
مهتاب از
تواضع فرش كو
؟ 36.20
آن شهی،
در بندگی
پنهان شده بهر
جاسوسی به
دنیا آمده 36.21
تو مگو
كاو بنده، و
آخورچی ماست این
بدان كه، گنج
در ویرانه
هاست 36.22
ای عجب!
چونست از سقم
آن هلال؟ كه
هزاران بدر
هستش پای مال 36.23
گفت: از
رنجش مرا آگاه
نیست لیك
روزی چند بر
درگاه نیست 36.24
صحبت او
با ستور و
استر است سایس
است و منزل او آخور
است 36.25
رفت
پیغمبر به
رغبت بهر او اندر
آخور آمد اندر
جستجو 36.26
بود آخور
مظلم و تنگ و
پلید این
همه برخاست
چون الفت رسید 36.27
بوی
پیغمبر ببُرد
آن شیر نر همچنان
كه بوی یوسف
را پدر 36.28
موجب
ایمان نباشد
معجزات بوی
جنسیت كند جذب
صفات 36.29
معجزات از
بهر ِ قهر ِ دشمن
است بوی
جنسیت پی دل بُردن
است 36.30
قهر گردد
دشمن، اما
دوست نی دوست
كی گردد به بسته
گردنی؟ 36.31
اندر آمد
او ز خواب از
بوی او گفت:
سرگین دان
درون زین گونه
بو؟ 36.32
از میان
پای استوران
بدید دامن
پاك رسول بی
ندید 36.33
پس ز ُكنج
آخور آمد غژغژان روی
بر پایش نهاد
آن پهلوان 36.34
پس پیمبر
روی بر رویش
نهاد بر
سر و بر چشم و
رویش بوسه داد 36.35
گفت: یارا،
تو چه پنهان
گوهری ؟ ای
غریبِ عرش
چونی خوشتری؟ 36.36
گفت: چون
باشد خود آن
شوریده خواب كه در
آید در دهانش
آفتاب ؟ 36.37
چون بود
آن تشنه ای
كاو گِل خورد
؟ آب
بر سر بنهدش
خوش میبرد 37. در
بیان آنكه
مصطفی علیه و علی
آله الصلواة و
السلم چون شنید
كه عیسی علیه
السلام بر روی
آب رفت فرمود:
لو ازداد یَقینه
َلمشی
عَلی الهواء 37.1
همچو عیسی
بر سرش گیرد
فرات كایمنی
از غرقه در آبِ
حیات 37.2
گفت احمد:
گر یقینش
افزون بُدی خود
هوایش مركب و
مأمون بُدی 37.3
همچو من
كه بر هوا
راكب شدم در شب
معراج مستصحب
شدم 37.4
گفت: چون
باشد سگِ كور
پلید؟ جَست
او از خواب و
خود را شیر
دید 37.5
نی چنان
شیری كه كس
تیرش زند بل ز
بیمش تیغ و
پیكان بشكند 37.6
كور بر
اشكم رونده
همچو مار چشمها
بگشاد در باغ
و بهار 37.7
چون بود
آن، چونكه از
چونی رهد؟ در
حیاتستان
بیچونی رسد 37.8
گشت چونی
بخش اندر
لامكان گردِ
خوانش جمله شیران
چون سگان 37.9
او ز
بیچونی
دهدشان
استخوان در
جنابت تن زن،
این سوره
مخوان 37.10
تا ز "چونی"
غسل ناری تو
تمام هین
بر این مَصحف
منه كف ای
غلام 37.11
گر پلیدم،
ور نظیفم، ای
شهان این
نخوانم پس چه
خوانم در جهان
؟ 37.12
تو مرا گوئی
كه از بهر
ثواب غسل
ناكرده مرو در
حوض آب 37.13
هر كه اندر
حوض ناید پاك
نیست وز
برون حوض غیر
خاك نیست 37.14
گر نباشد
آبها را این
كرم كاو
پذیرد مر خبث
را دم به دم 37.15
وای بر
مشتاق و بر
اومیدِ او حسرتا
بر حسرتِ
جاوید او 37.16
آب دارد
صد كرم صد احترام كه پلیدان
را پذیرد، والسلام
37.17
ای ضیاء
الحق حسام
الدین كه نور پاسبان
توست از شرّ
الطیور 37.18
پاسبان توست
نور و ارتقاش ای
تو خورشیدِ
مستر از خفاش 37.19
چیست پرده
پیش ِ روی
آفتاب؟ جز
فروغ شعشعه و
تیزی تاب 37.20
حُجب این خورشید
هم نور رب است بی
نصیب از وی،
خفاشست و شب
است 37.21
هر دو،
چون در بُعد و
پرده مانده
اند یا
سیه رو، یا فسُرده
مانده اند 37.22
چون نوشتی
بعضی از قصۀ هلال داستان
بدر آر اندر
مقال 37.23
آن هلال و
بدر دارند
اتحاد از
دوئی دورند و
از نقص و فساد 37.24
آن هلال
از نقص در
باطن بَریست او
به ظاهر نقص ِ تدریج
آوریست 37.25
درس گوید
شب به شب
تدریج را در تأنی
بر دهد تفریج
را 37.26
در تأنی
گوید: ای عجّول
ِ خام پایه
پایه بر توان
رفتن به بام 37.27
دیگ را،
تدریج و
استادانه جوش كار
ناید قلیۀ "دیوانه
جوش" 37.28
حق، نه
قادر بود بر
خلق فلك ؟ در یكی
لحظه به " ُكن"،
بی هیچ شك 37.29
پس چرا شش
روز آن را بر
كشید ؟ كل
یوم الف عام
ای مستفید 37.30
خلقت آدم
چرا چل صبح
بود ؟ اندر
آن گِل، اندك
اندك میفزود 37.31
خلقت طفل
از چه اندر نُه
مَه است؟ زانكه
تدریج از شعار
آن شه است 37.32
* زین سحر
تا آن سحر
سالی مرار تا
به آخر یافت
این صورت قرار 37.33
نی چو تو،
ای خام،
كاكنون تاختی طفلی
و، خود را تو
شیخی ساختی 37.34
بر دویدی
چون كدو فوق ِ همه كو
تو را پای
جهاد و ملحمه ؟ 37.35
تكیه كردی
بر درختان و
جدار بر
شدی، ای اقرعك
هم قرع وار 37.36
اول ار شد
مركبت سرو سهی لیك
آخر گشت بی
مغز و تهی 37.37
رنگِ سبزت
زرد شد ای قرع
زود زانكه
از گلگونه بود،
اصلی نبود 38. در
بیان حکایت
کمپیر نود
ساله که روی ِ زشتِ
خود را گلگونه
می اندود و
پذیرا نمی آمد 38.1
بود
كمپیری نود
ساله كلان پُر
تشنج، روی و
رنگش زعفران
38.2
چون سر
سفره، رُخ ِ او
تو به
تو لیك
در وی بود
مانده عشق ِ شوی
38.3
ریخت
دندانها و مو
چون شیر شد قد
كمان و، هر حِسش
تغییر شد 38.4
عشق ِ شوی
و شهوت و حرصش
تمام صید
خواه و، پاره
پاره گشته دام
38.5
مرغ ِ بی
هنگام و راهِ
بی رَهی آتشی
پُر در
بُن دیگِ تهی 38.6
عاشق ِ میدان
و اسب و
پای نه عاشق
زمر و لب و
سرنای نه 38.7
حرص در
پیری جهودان
را مباد ای
شقییّ، كش خدا
این حرص داد 38.8
ریخت
دندانهای سگ
چون پیر شد تركِ
مردم كرد و
سرگین گیر شد 38.9
این سگان ِ
شصت ساله را
نگر هر
دمی دندان ِ سگشان
تیزتر 38.10
پیرسگ را
ریخت پشم از
پوستین این
سگان ِ پیر ِ اطلس
پوش بین 38.11
عشقشان و
حرصشان در فرج
و زَر دم
به دم چون نسل
سگ بین بیشتر 38.12
زین چنین
عمری كه مایۀ دوزخ
است مر
قصابان غضب را
مسلخ است 38.13
چون
بگویندش كه:
عمر تو دراز میشود
دل خوش، دهانش
از خنده باز 38.14
این چنین
نفرین، دعا
پندارد او چشم
نگشاید، سری
برنارد او 38.15
گر بدیدی
یك سر موی از
معاد اوش
گفتی: کاین
چنین عمر ِ تو
باد 39. دعا
کردن درویش خواجۀ
گیلانی را که:
خدا تو را به
سلامت به خان
و مان باز
رساند 39.1
گفت یك
روزی به خواجۀ
گیلئی نان
پرستی، نر گدا،
زنبیلئی 39.2
نان همی
باید مرا، نان
دِه مرا تا
بگویم مر تو
را این یک دعا 39.3
چون ستد
زو نان، بگفت:
ای مستعان خوش
به خان و مان ِ خود،
بازش رسان 39.4
گفت: اگر
آن است خان كه
دیده ام حق
تو را آنجا
رساند، ای دژم
39.5
هر محدّث
را خسان بَد
دل كنند حرفش
ار عالی بود،
نازل كند 39.6
زانكه قدر
مُستمع آمد
نبا بر
قدِ خواجه بُرَد
درزی قبا 39.7
چونكه
مجلس بی چنین
پیغاره نیست از
حدیثِ پست و
نازل چاره
نیست 40. صفت آن
عجوزه و رجوع
به حکایت او 40.1
واستان
هین این سخن
را از گرو سوی دستان
ِ عجوزه باز
رو 40.2
چون مُسن
گشت و در این
ره نیست مَرد تو
بنه نامش عجوز
ِ سال خَورد 40.3
نی مر او
را رأس مال و
پایه ای نی
پذیرای قبول پایه
ای 40.4
نی دهنده،
نی پذیرندۀ خوشی نی
در او معنی و نی
معنی كشی 40.5
نی زبان،
نی گوش، نی
عقل و بصر نی هُش و
نی بی هُشی و نی
فكر 40.6
نی نیاز و،
نی جمالی بهر
ناز تو
به تویش گنده
مانند پیاز 40.7
نی رهی بُبریده
و نی پای راه نی
تپش آن قحبه
را، نی سوز و
آه 40.8
* نی
تعصب، نی
ندامت مر ورا نی
بدل عزم سلامت
مر ورا 41. در
بیان سوال
سائل از صاحب
خانه و جواب
او را بر سبیل
طنز 41.1
سائلی آمد
به سوی خانه
ای خشك
نانی خواست،
یا تر نانه ای 41.2
گفت صاحب
خانه: نان
اینجا كجاست؟ خیره
ای، این نی دكان
نانواست 41.3
گفت آخر: پارۀ
پی هم بیاب گفت:
اینجا نیست
دكان قصاب 41.4
گفت: مشتی آرد
دِه ای
كدخدا گفت:
پنداری كه هست
این آسیا ؟ 41.5
گفت: باری،
آب دِه از
مكرعه گفت:
نی نی، نیست
جو یا
مشرعه 41.6
هر چه او
درخواست از
نان تا سبوس چربكی
میگفت و می
كردش فسوس 41.7
آن گدا در
رفت و دامن بر
كشید واندر
آن خانه به
حسبت خواست
رید 41.8
گفت: هی هی،
گفت: تن زن ای
دژم تا
در این ویرانه
خود فارغ كنم 41.9
چون در
اینجا نیست
وجه زیستن بر
چنین خانه
بباید ریستن 41.10
چون نه ای
بازی كه گیری
تو شكار دست
آموز ِ شكار ِ شهریار 41.11
نیستی
طاوس با صد
نقش بند ؟ كه به
نقشت چشمها
روشن كنند 41.12
هم نه ای
طوطی كه چون
قندت دهند گوش
سوی گفت
شیرینت نهند 41.13
هم نه ای
بلبل كه عاشق
وار زار خوش
بنالی در چمن
یا لاله زار 41.14
هم نه ای هُدهُد
كه پیكیها كنی نی
چو لكلك، كه
وطن بالا كنی 41.15
* در
زمستان سوی
هندستان روی در
بهاران سوی
ترکستان شوی 41.16
در چه بازاری
و بهر
چت خرند ؟ تو چه
مرغی و تو را
با چه خورند ؟ 41.17
زین دكان ِ
با مكیسان برترآ تا
دكان ِ فضل
الله اشتری 41.18
* كاله ای
كه هیچ خلقش
ننگرید از
خلاقت آن كریم
آن را خرید 41.19
هیچ قلبی
پیش او مردود
نیست زانكه
قصدش از خریدن
سود نیست 41.20
* سود
او و، بیع آن
یار ِ نکو کوش
نیکو خُلق و
هم نیکوش خو 41.21
*
بیحد است
افضال او آیس
مشو سوی
دستان عجوزه
باز رو 42. رجوع به
داستان آن
كمپیر 42.1
* باز
میگردم سوی
قصۀ عجوز زآنکه
پایانی ندارد
این رموز 42.2
* بود
در همسایه اش
سوری عجب کرده
بودند از قضا
او را طلب 42.3
چون عروسی
خواست رفت آن مستخیف پیش
رو آئینه
بگرفت آن خریف 42.4
* موی
ابرو پاك میکرد
آن عجوز تا
بیاراید رُخ و
رُخسار و پوز 42.5
آن عجوز
آئینه بنهاده
به پیش تا
بیاراید رُخ و
رخسار خویش 42.6
چند ُگلگونه
بمالید از بطر سفرۀ
رویش نشد
پوشیده تر 42.7
عشرهای
مصحف از جا می
برید می
بچسبانید بر
رو آن پلید 42.8
تا كه سفرۀ
روی او پنهان
شود تا
نگین ِ حلقۀ خوبان
شود 42.9
عشرها بر
روی هر جا می
نهاد چونكه
بر می بست
چادر، می فتاد 42.10
باز او آن
عشرها را با
خدو می
بچسبانید بر
اطرافِ رو 42.11
باز چادر
راست كردی از
کمین عشرها
افتادی از رو
بر زمین 42.12
چون بسی
میكرد فن وآن
می فتاد گفت:
صد لعنت بر آن
ابلیس باد 42.13
شد مُصوّر
آن زمان ابلیس
زود گفت:
ای کمپیر ِ
زشتِ بی ورود 42.14
من همه
عمر این
نیندیشیده ام نی
ز جز تو قحبه
ای این
دیده ام 42.15
تخم ِ نادر
در فضیحت
كاشتی در
جهان تو مصحفی
نگذاشتی 42.16
صد بلیسی
تو، خمیس اندر
خمیس تركِ
من گوی ای
عجوزۀ دردبیس 42.17
چند دزدی
عشر از امّ الكتیب
؟ تا
شود رویت ملوّن
همچو سیب 42.18
چند دزدی
حرفِ مردان
خدا ؟ تا
فروشیّ و
ستانی مرحبا 42.19
رنگ بر
بسته تو را
گلگون نكرد شاخ
بر بسته فن
عرجون نكرد 42.20
عاقبت،
چون چادر مرگت
رسد از
رُخت این
عشرها اندر
فتد 42.21
چونكه آید
"خیز خیز ِ" آن
رحیل ُگم
شود ز آن پس
فنون و قال و
قیل 42.22
عالم ِ خاموشی
آید پیش بیست وای
آنكه در درون ُانسیش
نیست 42.23
صیقلی كن
یك دو روزی
سینه را دفتر
خود ساز آن آئینه
را 42.24
كه ز سایۀ یوسفِ
صاحب قران شد
زلیخای عجوز
از نو جوان 42.25
می شود
مبدل به
خورشید تموز آن
مزاج بارد برد
العجوز 42.26
می شود
مبدل به سوز ِ مریمی شاخ
ِ لب خشكی، به
نخل خرّمی 42.27
ای عجوزه،
چند كوشی با
قضا ؟ نقد
جو اكنون، رها
كن ما مضی 42.28
چون رُخت
را نیست در
خوبی امید خواه
نِه گلگونه و،
خواهی مدید 43. حكایت
رنجوری كه
طبیب در وی
امید صحت ندید،
گفت: هر چه
خواهی کن 43.1
آن یكی
رنجور شد سوی
طبیب گفت:
نبضم را فرو
بین ای لبیب 43.2
تا ز نبض آگه
شوی بر حال دل كه
رگ دست است با
دل متصل 43.3
چونكه دل
غیب است،
خواهی زو مثال زو
بجو كه
با دل استش
اتصال 43.4
باد پنهان
است از چشم،
ای امین در
غبار و جنبش
برگش ببین 43.5
كز یمین
است آن وَزان،
یا از شمال جنبش
بَرگت بگوید
وصفِ حال 43.6
مستی دل
را نمی دانی
كه كو وصف
او از نرگس خمار
جو 43.7
چون ز ذات
حق بعیدی، وصفِ
ذات باز
دانی از رسول
و معجزات 43.8
معجزاتی و
كراماتی خفی بر
زند بر دل ز
پیران ِ صفی 43.9
كاندرونشان
صد قیامت نقد
هست كمترین
آنكه شود
همسایه مست 43.10
پس جلیس الله
گشت آن نیك
بخت كه
به پهلوی
سعیدی بُرد
رخت 43.11
معجزی، كان
بر جمادی زد
اثر یا
عصا، یا بحر،
یا شق القمر 43.12
گر اثر بر
جان زند بی
واسطه متصل
گردد به پنهان
رابطه 43.13
بر جمادات
آن اثرها
عاریه ست آن پی
روح خوش
متواریه ست 43.14
تا از آن
جامد اثر گیرد
ضمیر حبّذا،
نان بی هیولای
خمیر 43.15
حبذا،
خوان ِ مسیحی بی كمی حبذا،
بی باغ میوۀ مریمی
43.16
بَر زند
از جان كامل ِ معجزات بر
ضمیر ِ جان
طالب چون
حیات 43.17
معجزه بحر است
و ناقص مرغ ِ خاك * مرغ
خاکی رفت در
یم، شد هلاک 43.18
مرغ آبی
در وی ایمن از
هلاك *
ماهیان را مرگ
بی دریاست خاک
43.19
عجز بخش ِ جان
ِ هر نامحرمی لیك
قدرت بخش ِجان
هم دمی 43.20
چون نیابی
این سعادت در
ضمیر پس
ز ظاهر هر دم
استدلال گیر 43.21
كه اثرها
بر مشاعر ظاهر
است وین
اثرها از موثر
مُخبر است 43.22
هست پنهان
معنی هر داروئی همچو
سحر و صنعت هر
جادوئی 43.23
چون نظر
در فعل و
آثارش كنی گر
چه پنهان است،
اظهارش كنی 43.24
قوتی كان
در درونش مضمر
است چون
به فعل آید
عیان و مظهر
است 43.25
چون به
آثار این همه
پیدا شدت چون نشد
ظاهر به آثار
ایزدت؟ 43.26
این سببها
و اثرها، مغز
و پوست چون
بجوئی، جملگی
آثار اوست 43.27
دوست گیری
چیزها را از
اثر پس
چرا ز
آثار بخشی بی خبر؟ 43.28
از خیالی
دوست گیری خلق
را چون
نگیری شاهِ
غرب و شرق را ؟ 43.29
این سخن
پایان ندارد
ای قباد حرص
ِ ما را اندر
این، پایان
مباد 44. رجوع
به قصۀ رنجور 44.1
باز گرد و
قصۀ رنجور گو با
طبیبِ آگه بیمار
جو 44.2
نبض او
بگرفت و آگه
شد ز حال كه
امیدِ صحتِ او
بُد محال 44.3
گفت: هر چت
دل بخواهد آن
بكن تا
رود از جسمت آن
رنج ِ كهُن 44.4
هر چه
خواهد خاطر ِ تو
وامگیر تا
نگردد صبر و
پرهیزت زحیر 44.5
صبر و
پرهیز این مرض
را دان زیان هر چه
خواهد دل، در
آرش در میان 44.6
این چنین
رنجور را گفت:
ای عمو حق
تعالی ِاعْمَلُوا
ما شئتم 44.7
گفت: رو،
هین خیر بادت
جان ِعمّ من
تماشای لبِ جو
میروم 44.8
بر مُراد
دل همی گشت او
بر آب تا
كه صحت را
بیابد فتح ِ باب
44.9
بر لب جو
صوفیی بنشسته
بود دست
و رو می شست و
پاكی میفزود 44.10
او قفایش
دید چون تخییلئی كرد
او را آرزوی
سیلئی 44.11
بر قفای
صوفی آن حیرت
پرَست راست
میكرد از برای
صفع دست 44.12
كآرزو را،
گر نرانم تا رود نی
طبیبم گفت كآن
علت شود ؟ 44.13
سیلیش
اندر بَرَم در
معركه زانكه
"لا تلقوا
بایدی تهلكه" 44.14
تهلكه ست
این صبر و
پرهیز، ای
فلان خوش
بكوبش، تن مزن
چون دیگران 44.15
چون زدش یک
سیلی آمد در
طراق گفت
صوفی: هی هی،
ای قوّاد عاق 44.16
خواست
صوفی تا دو سه
مُشتش زند سبلت
و ریشش یكایك
بر كند 44.17
* لیک او را
خسته و رنجور
دید بس
ضعیف و زار و
زرد و عور دید 44.18
باز
اندیشید او
ضعفِ ورا گفت:
اگر مشتش زنم
گردد فنا 44.19
* رنج
ِ دق از وی
برآورده دمار دید
او را سخت
رنجور و نزار 44.20
خلق رنجور
دِق بیچاره
اند و
ز خِداع دیو سیلی
باره اند 44.21
جمله در
ایذای بی
جرمان حریص در
قفای همدگر
جویان نقیص 44.22
ای زننده
بی گناهان را
قفا در
قفای خود نمی
بینی جزا ؟ 44.23
ای هوا را
طبّ ِ خود
پنداشته بر
ضعیفان صفع را
بگماشته 44.24
بر تو
خندید آنكه
گفتت: این دواست اوست
كآدم
را به گندم
رهنماست 44.25
كه خورید
این دانه، ای
دو مستعین بهر
دارو تا "تكونا
خالدین" 44.26
اوش
لغزانید و زد او
را قفا آن
قفا واگشت و شد
او را جزا 44.27
اوش
لغزانید سخت
اندر زلق لیك،
پشت و دستگیرش
بود حق 44.28
كوه بود
آدم اگر پُر
مار شد كان
ِ تریاق است و
بی اضرار شد 44.29
تو كه
تریاقی نداری
ذره ای از
خلاص ِ خود
چرا می غره ای
؟ 44.30
آن توكل
كو خلیلانه تو
را ؟ و
آن كرامت، چون
كلیمت از كجا
؟ 44.31
تا نبُرّد
تیغت اسماعیل
را تا
كنی شه
راه قعر ِ نیل
را 44.32
گر سعیدی از
مناره اوفتید بادش
اندر جامه
افتاد و رهید 44.33
چون یقینت
نیست آن بخت،
ای حسن تو
چرا بر باد
دادی خویشتن ؟ 44.34
زین مناره
صد هزاران
همچو عاد در
فتادند و سر و تن
باد داد 44.35
سر نگون
افتادگان را
زین منار می نگر
تو صد هزار
اندر هزار 44.36
تو رَسَن
بازی نمیدانی
یقین ُشكر
پاها گو و،
میرو بر زمین 44.37
پر مساز
از كاغذ و از ُكه مَپر كاندر
این سودا بسی
رفتست سر 44.38
گر چه آن
صوفی پُر آتش
شد ز خشم لیك
هم بر عاقبت
انداخت چشم 44.39
اول صف بر
كسی ماند به
كام كاو
نگیرد دانه،
بیند بندِ دام
44.40
حبذا دو
چشم ِ پایان
بین ِ راد كه نگه
دارند دین را
از فساد 44.41
آن که پایان
دید احمد بود،
كاو دید
دوزخ را
همینجا مو به
مو 44.42
دید عرش و
كرسی و جنات
را بر
درید او پردۀ غفلات
را 44.43
گر همی
خواهی سلامت
از ضرر چشم
ز اول بند و
پایان را نگر 44.44
تا عدمها
را ببینی جمله
هست هستها
را بنگری
محسوس و پست 44.45
این ببین
باری، كه هر
كش عقل هست روز و
شب در جستجوی
نیست است 44.46
در گدائی،
طالب جودی كه
نیست بر
دكانها، طالب
سودی كه نیست 44.47
در مزارع،
طالب دخلی كه
نیست در
مغارس، طالب
نخلی كه نیست 44.48
در مدارس،
طالب علمی كه
نیست در
صوامع، طالب
حلمی كه نیست 44.49
هستها را
سوی پس افكنده
اند نیستها
را طالبند و
بنده اند 44.50
زانكه كان
و مخزن صنع ِ خدا نیست
غیر نیستی در
انجلا 44.51
پیش از
این رمزی
بگفتستیم از
این این
و آن را تو یكی
بین، دو مبین 44.52
گفته شد،
كه هر صناعت
گر كه رُست در
صناعت جایگاه
نیست جُست 44.53
جُست بنا
موضعی
ناساخته گشته
ویران، سقفها
انداخته 44.54
جُست سقا
كوزه ای كش آب
نیست و
آن دروگر خانه
ای كش باب
نیست 44.55
وقتِ صید
اندر عدم بین
حمله شان و از عدم
آنگه گریزان
جمله شان 44.56
چون امیدت
لاست، زو
پرهیز چیست؟ با
انیس خیشتن
استیز چیست ؟ 44.57
چون انیس ِ
طبع تو آن
نیستیست از فنا و
نیست این
پرهیز چیست؟ 44.58
گر انیس "لا"
نه ای، ای جان
به سر در
كمین "لا" چرائی
منتظر ؟ 44.59
زآنكه
داری، جمله دل
بَر كنده ای شست
دل در بحر ِ لا
افكنده ای 44.60
پس گریزت
چیست زین بحر ِ
مراد ؟ كاو
به شستت صد
هزاران صید
داد 44.61
از چه نام
برگ كردستی تو
مرگ ؟ جادوئی
دان كه نمودت مرگ برگ
44.62
هر دو
چشمت بست سحر ِ
صنعتش تا
كه جان را در
چه آمد رغبتش 44.63
در خیال
او ز مكر
كردگار جمله
صحرا، فوق ِ چَه،
زهر است و مار 44.64
لاجرم چَه
را پناهی
ساختست تا
كه مرگ او را
به چاه
انداختست 45. قصۀ سلطان
محمود و غلام
هندو 45.1
آنچه گفتم
از غلطهاش، ای
عزیز همچنین
بشنیدم از
عطار نیز 45.2
رحمة الله
علیه گفته است ذكر
شه محمود غازی
سفته است 45.3
كز غزای
هند پیش ِ آن هُمام در
غنیمت
اوفتادش یك
غلام 45.4
پس خلیفه
ش كرد و بر کرسی
نشاند بر
سپه بُگزیدش و،
فرزند خواند 45.5
طول و عرض
و وصفِ قصه تو
به تو در
كلام آن بزرگِ
دین بجو 45.6
حاصل، آن
كودك بر این
تخت نضار شسته
پهلوی قبادِ
شهریار 45.7
گریه میکرد،
اشك میراند او
به سوز گفت
شاه او را كه:
ای پیروز روز 45.8
از چه
گریی؟ دولتت
شد ناگوار؟ فوق ِ
افلاكی، قرین ِ
شهریار 45.9
تو بر این
تخت و، وزیران
و سپاه پیش
تختت صف زده
چون نجم و ماه 45.10
گفت كودك:
گریه ام زآنست
زار كه
مرا مادر در
آن شهر و دیار 45.11
از توام
تهدید كردی هر
زمان بینمت
در دستِ محمود
ارسلان 45.12
پس پدر مر
مادرم را در
جواب جنگ
كردی: كاین چه
خشم است و
عذاب؟ 45.13
می نیابی
هیچ نفرین دگر
؟ زین
چنین نفرین مُهلك
سهل تر؟ 45.14
سخت
بیرحمی و، بس
سنگین دلی كه
به صد شمشیر
او را قاتلی 45.15
من ز گفتِ
هر دو حیران
گشتمی در
دل افتادی مرا
بیم و غمی 45.16
تا چه
دوزخ خوست
محمود؟ ای عجب! كه
مثل گشته ست
در ویل و كرب 45.17
من همی
لرزیدمی از
بیم ِ تو غافل
از اكرام و از
تعظیم تو 45.18
مادرم كو
تا ببیند این
زمان؟ مر
مرا بر تخت،
ای شاه جهان 45.19
یا پدر کو
تا مرا بیند
چنین؟ خوش
نشسته پهلوی
سلطان ِ دین 45.20
فقر، آن
محمودِ توست،
ای بی سعت طبع از
او دائم همی
ترساندت 45.21
گر بدانی
رحم ِ این
محمودِ راد خوش
بگوئی: عاقبت
محمود باد 45.22
فقر، آن
محمودِ تو ست
ای نیم دل كم شنو
زین مادر ِ طبع
ِ مضل 45.23
چون شكار
فقر گردی تو
یقین همچو
كودك اشك باری
یوم ِ دین 45.24
گر چه
اندر پرورش تن
مادر است لیك از
صد دشمنت دشمن
تر است 45.25
تن چو شد
بیمار، دارو
جوت كرد ور
قوی شد، مر تو را
طاغوت كرد 45.26
چون زره
دان این تن پُر
حیف را نه
شتا را شاید و،
نه صیف را 45.27
یار بَد
نیكوست بهر
صبر را كه
گشاید صبر
كردن صدر را 45.28
صبر مه با
شب منور داردش صبر
ُگل با
خار اذفر
داردش 45.29
صبر ِ شیر
اندر میان فرث
و خون كرده
او را ناعش
ابن اللبون 45.30
صبر جملۀ انبیا
با منكران كردشان
خاص حق و صاحب
قِران 45.31
هر كه را
بینی یكی جامه
دُرُست دانكه
او آن را به کسب
و صبر جُست 45.32
هر كه را
دیدی برهنه و
بی نوا هست
بر بی صبری او
آن گوا 45.33
هر كه
مستوحش بود پُر
غصه جان كرده
باشد با دغایی
اقتران 45.34
صبر اگر
كردی ز اُلف آن
بیوفا از
فراق او
نخوردی این
قفا 45.35
خوی با حق
ساختی چون
انگبین با
لبن كه "لا
أُحِبُّ
الآفلین " 45.36
لاجرم
تنها نماندی
همچنان كاتشی
مانده به راه
از كاروان 45.37
چون ز بی
صبری قرین غیر
شد در
فراقش پُر غم
و بی خیر شد 45.38
صحبتت چون
هست زرّ ِ ده
دهی پیش
خائن چون
امانت مینهی؟ 45.39
خوی با او
كن، كامانتهای
تو ایمن
آید از افول و
از عتو 45.40
خوی با او
كن كه خو را
آفرید خوی
های انبیا را
پرورید 45.41
بَرّه ای
بدهی، رمه
بازت دهد پرورندۀ
هر صفت خود ربّ
بود 45.42
بَرّه پیش
گرگ امانت
مینهی گرگ
و یوسف را
مفرما همرهی 45.43
گرگ اگر
با تو نماید
روبهی هین
مكن باور، كه
ناید زو بهی 45.44
جاهل ار
با تو نماید
همدلی عاقبت
زخمت زند از
جاهلی 45.45
او دو آلت
دارد و خنثی
بود فعل
هر دو بی گمان
پیدا شود 45.46
مر ذكر را
از زنان پنهان
كند تا
كه خود را
خواهر ایشان
كند 45.47
شله از
مردان به كف
پنهان كند تا
كه خود را جنس
آن مردان كند 45.48
گفت یزدان:
ز آن ُكس
مكتوم ِ او شله
ای سازیم بر
خرطوم او 45.49
تا كه
بینایان ما ز
آن دو دلال درنیفتند
از فن او در
جوال 45.50
حاصل آن،
کز هر ذكر
ناید نری هین ز
جاهل ترس اگر
دانش وری 45.51
دوستی
جاهل ِ شیرین
سخن كم
شنو كان هست
چون سم كهن 45.52
جان مادر،
چشم ِ روشن
گویدت جز
غم و حسرت از او
نفزویدت 45.53
مر پدر را
گوید آن مادر
چهار كه
ز مكتب بچه ام
بس شد نزار 45.54
از زن
دیگر اگر آوردئی بر
وی این جور و
جفا كم كردئی 45.55
از جز از تو
گر بُدی این
بچه ام این
فشار آن زن
بگفتی نیز هم 45.56
هین بجه
زین مادر و
تیبای او سیلی
بابا به از
حلوای او 45.57
هست مادر
نفس و، بابا
عقل ِ راد اولش
تنگی و آخر صد
گشاد 45.58
ای دهندۀ عقلها
فریاد رس تا
نخواهی تو،
نخواهد هیچ كس
45.59
هم طلب از
توست و، هم آن
نیكوئی ما
كئیم؟ اول توئی،
آخر توئی 45.60
هم تو گوی
و،هم تو بشنو،
هم تو باش ما همه
لاشیم با
چندین تراش 45.61
زین حوالت
رغبت افزا در
سجود كاهلی
جبر مفرست و
خمود 45.62
جبر باشد
پرّ و بال ِ كاملان جبر
هم زندان و
بندِ كاهلان 45.63
همچو آبِ
نیل دان این
جبر را آب
مومن
را و خون مر گبر
را 45.64
بال،
بازان را سوی
سلطان برَد بال،
زاغان را به
گورستان برَد 45.65
باز گرد
اكنون تو در
شرح عدم كاو
چو پازهر است
و پنداریش سم 45.66
همچو هندو
بچه، هان ای
خواجه تاش رو ز
محمودِ عدم
ترسان مباش 45.67
از وجودی
ترس كاكنون در
وئی آن
خیالت لاشی و
تو لاشئی 45.68
لاشئی بر
لاشئی عاشق
شده ست هیچ
نی، مر هیچ نی
را ره زده ست 46. قوله
علیه السلم: لیسَ
للماضین هَم
الموت انما
لهم حسره
الفوت 46.1
راست فرمود
آن سپهدار بشر كه
هر آنكاو كرد
از دنیا گذر 46.2
چون برون رفت
این خیالات از
میان گشت
نامعقول ِ تو
بر تو عیان 46.3
نیستش درد
و دریغ و غبن ِ موت بلكه
هستش صد دریغ
از بهر فوت 46.4
* لیس
للماظین همّ
الموت گفت زآنکه
هم با حسرت
فوتند جفت 46.5
كه چرا
قبله نكردم
مرگ را ؟ مخزن
ِ هر دولت و هر
برگ را 46.6
قبله كردم
من همه عمر از
حوَل آن
خیالاتی كه ُگم شد
در اجل 46.7
حسرتِ آن
مُردگان از
مرگ نیست زآنست،
كاندر نقشها
كردیم ایست 46.8
ما ندیدیم
آنكه این نقش
است و كف كف
ز دریا جُنبد
و یابد علف 46.9
چونكه بحر
افكند كفها را
به بر تو
به گورستان رو،
آن كفها نگر 46.10
پس بگو: كو
جنبش و
جولانتان؟ بحر
افكنده ست در
بحرانتان 46.11
تا بگویندت،
به لب نی، بل
به حال كه
ز دریا ُكن، نه
از ما، این
سؤال 46.12
نقش ِ چون
كف، كی بجنبد
بی ز موج ؟ خاك، بی
بادی كجا آید
به اوج ؟ 46.13
چون غبار ِ
نقش دیدی باد بین كف
چو دیدی، قلزم
ایجاد بین 46.14
هین ببین،
كز تو نظر آید
به كار باقیت،
شحمی و لحمی،
پود و تار 46.15
شحم ِ تو
در شمعها
نفزود تاب لحم
ِ تو مخمور را
نامد كباب 46.16
در ُگداز
این جمله تن
را در بصر در نظر
رو، در نظر رو،
در نظر 46.17
یك نظر،
دو گز همی
بیند ز راه یك
نظر، دو كون
دید و روی شاه 46.18
در میان
این دو فرقی
بی شمار سُرمه
جو، والله
اعلم بالسرار 46.19
چون شنیدی
شرح ِ بحر ِ نیستی كوش تا
دائم بر آن
بحر ایستی 46.20
چونكه اصل
ِ كارگاه آن
نیستیست كاو خلا
و بی نشان است
و تهیست 46.21
جمله
استادان پی
اظهار ِ كار نیستی
جویند و جای
انكسار 46.22
لاجرم،
استادِ
استادان، صمد كارگاهش
نیستی و لا
بود 46.23
هر كجا
این نیستی
افزون تر است كار
حق و كارگاهش
آن سَر است 46.24
"نیستی"
چون هست بالائین
طبق از
همه بُردند
درویشان سَبق 46.25
خاصه
درویشی كه شد
بی جسم و مال كار، فقر
ِ جسم دارد، نی
سؤال 46.26
سائل آن
باشد كه جسم
او گداخت قانع آن
باشد كه مال ِ خویش
باخت 46.27
پس ز درد
اكنون شكایت
بر مدار كاوست
سوی نیست اسبی
راهوار 46.28
این قدر
گفتیم، باقی
فكر كن فكر
اگر جامد بود،
رو ذكر كن 46.29
ذكر آرد
فكر را در
اهتزاز ذكر
را خورشیدِ
این افسرده
ساز 46.30
اصل، خود
جذب است، لیك
ای خواجه تاش كار ُكن،
موقوفِ آن
جذبه مباش 46.31
زانكه َتركِ
كار چون نازی
بود ناز
كی در
خوردِ
جانبازی بود ؟ 46.32
نی قبول
اندیش، نی ردّ،
ای غلام امر
را و نهی را می بین مُدام
46.33
مرغ ِ جذبه
ناگهان
پرّد ز عش چونکه دیدی
صبح، شمع آنگه
ِبكش 46.34
چشمها چون
شد، گذاره نور
ِ اوست مغزها
می بیند او در
عین ِ پوست 46.35
بیند اندر
ذره خورشیدِ
بقا بیند
اندر قطره ُكلّ ِ بحر
را 47. باز
گشتن به حکایت
صوفی بر لب جو و
قاضی 47.1
گفت صوفی:
در قصاص ِ یك
قفا سَر
نشاید باد
دادن از عمی 47.2
خرقۀ تسلیم
اندر گردنم بر
من آسان كرد
سیلی خوردنم 47.3
دید صوفی
خصم ِ خود را
سخت زار گفت:
اگر مشتش زنم
من خصم وار 47.4
او به یك
مشتم بریزد
چون رصاص شاه
فرماید مرا
زجر و قصاص 47.5
خیمه
ویرانست و
بشكسته وتد او
بهانه میکند
تا در فتد 47.6
بهر این مُرده،
دریغ آید،
دریغ كه
قصاصم افتد
اندر زیر تیغ 47.7
چون
نمیتانست كف
بر خصم زد عزمش آن
شد كش سوی
قاضی برَد 47.8
* كه
ترازوی حق است
و كیل ِ او زآن سوی
حق است دایم
میل ِ او 47.9
مخلص است
از مكر دیو و
حیله اش مأمن
است از قید
دیو و قبله اش 47.10
هست او
مقراض احقاد و
جدال قاطع
جنگ دو خصم و
قیل و قال 47.11
دیو در
شیشه كند،
افسون ِ او فتنه
ها ساكن كند،
قانون ِ او 47.12
چون ترازو
دید خصم ِ پُر
طمع سركشی
بگذارد و گردد
تبع 47.13
ور ترازو
نیست، گر
افزون دهیش از
قسم راضی
نگردد ابلهیش 47.14
* کی شود
راضی ز تو طبع
تهیش؟ از
پی بیدانشی و
ابلهیش 47.15
هست قاضی
رحمت و دفع ِ ستیز قطره
ای از بحر ِ عدل
ِ رستخیز 47.16
قطره، گر
چه خُرد و
كوته پا بود لطفِ
آبِ بحر از او
پیدا بود 47.17
از غبار
ار پاك داری
كله را تو
ز یك قطره
ببینی دجله را 47.18
جزوها بر
حال ِ ُكلها
شاهدست تا
شفق غماز ِ خورشید
آمده ست 47.19
آن قسم بر
جسم ِ احمد
راند حق آنچه
فرمودست "كلا
و الشفق" 47.20
مور بر دانه
چرا لرزان بُدی
؟ گر
از آن یك دانه
خرمن دان بُدی
47.21
بر سر حرف
آ، كه صوفی بی
دل است در
مكافاتِ جفا
مستعجل است 47.22
ای تو
كرده ظلمها،
چون خوش دلی ؟ از
تقاضای مكافی
غافلی 47.23
یا
فراموشت شدست آن
كرده هات كه فرو
آویخت غفلت
پرده هات 47.24
جرم گردون
رشک بردی بر
صفات گر
نه خصمیهاستی
اندر قفات 47.25
لیك
محبوسی برای
آن حقوق اندك
اندك عذر
میخواه از
عقوق 47.26
تا به یك
بارت نگیرد مُحتسب آبِ
خود روشن كن
اكنون با مُحب
48. رفتن
صوفی سوی آن
سیلی زن و
بردن او را به
قاضی 48.1
رفت صوفی
سوی آن سیلی
زنش دست
زد چون مدعی
در دامنش 48.2
اندر
آوردش بر قاضی
كشان كاین
خر ِ ادبار را
بر خر نشان 48.3
یا به زخم
دِرّه او را دِه
جزا آنچنان
كه رای تو
بیند سزا 48.4
كانكه از
زجر تو میرد
در دمار بر
تو تاوان نیست
آن باشد جبار 48.5
* وآنکه از
تو زخم بیند
مرگِ خویش فارغ
از دوزخ رود
تا خلد پیش 48.6
بر حد و
تعزیر قاضی هر
كه مُرد نیست
بر قاضی ضمان،
كاو نیست خُرد 48.7
نائب حق
است و، سایۀ عدل
ِ حق آینۀ
حق است و باشد
مستحق 48.8
كاو ادب
از بهر مظلومی
ُكند نی
برای عرض و
خشم و دخل ِ خود 48.9
چون برای
حق و روز ِ آجله
ست گر
خطائی شد، دیت
بر عاقله ست 48.10
* عاقله او
کیست؟ دانی؟
هست حق سوی
بیت المال برگردان
ورق 48.11
آنکه بهر
حق زند، او
آمن است وآنكه
بهر خود زند،
او ضامن است 48.12
گر پدر زد
مر پسر را او
بمرد آن
پدر را خون
بها باید شمرد 48.13
زانكه او
را بهر كار
خویش زد خدمت
او هست واجب
بر ولد 48.14
چون معلم
زد صبی را شد
تلف بر
معلم نیست
چیزی، لا تخف 48.15
كان معلم
نائب افتاد و
امین هر
امینی هست
حكمش همچنین 48.16
نیست واجب
خدمتِ استا بر
او پس
به زجر اُستا نبودش
كار جو 48.17
ور پدر زد،
او برای خود
زده ست لاجرم،
از خون بها
دادن نرَست 48.18
پس خودی
را سر ببُر با
ذو الفقار بیخودی
شو، فانی و درویش
وار 48.19
چون شدی
بیخود، هر
آنچه تو ُكنی "ما
رَمَیتَ إِذْ
رَمَیتَ "، ایمنی
48.20
آن ضمان
بر حق بود، نی
بر امین هست
تفصیلش به فقه
اندر مُبین 48.21
هر دكانی
راست بازار
دگر مثنوی
دكان ِ فقر
است، ای پدر 48.22
در دكان ِ كفش،
گر چرم است
خوب قالبِ
كفش است، اگر
بینی تو چوب 48.23
پیش
بزازان، قز و
ادكن بوَد بهر
گز باشد، اگر
آهن بود 48.24
مثنوی ما
دكان وحدت است رحمت
اندر رحمت،
اندر رحمت است 48.25
* غیر
واحد، هر چه
بینی اندر این بیگمانی
جمله را بُت دان
یقین 48.26
بُت ستودن،
بهر دام ِ عامه
را همچنان
دان "كالغرانیق
العلی" 48.27
خواندش اندر
سورۀ "و النجم"
زود لیك
آن فتنه بُد،
از سوره نبود 48.28
جمله كفار
آن زمان ساجد
شدند هم
سِری بود،
آنكه سَر بر دَر
زدند 48.29
بعد از
این حرفیست
پیچا پیچ و
دور با
سلیمان باش و،
دیوان را مشور 48.30
هین حدیثِ
صوفی و قاضی
بیار و
آن ستمكار ِ ضعیفِ
زار زار 49. هم
در تقریر قصه
قاضی و صوفی 49.1
گفت قاضی:
ثبت العرش، ای
پسر تا
بر او نقشی کنیم
از خیر و شر 49.2
كو زننده؟
كو محل ِ انتقام
؟ کاین
خیالی گشته
است اندر سقام
49.3
شرع، بهر
زندگان و
اغنیاست شرع بر
اصحابِ
گورستان
كجاست ؟ 49.4
آن گروهی
كز فقیری بی
سرند صد
جهت ز آن مُردگان
فانی ترند 49.5
مُرده از
یك روست فانی
در گزند صوفیان
از صد جهت
فانی شدند 49.6
مرگ یك
قتل است و،
این سیصد هزار هر
یكی را خونبهای
بی شمار 49.7
گر چه ُكشت
این قوم را حق
بارها ریخت
بهر خونبها
انبارها 49.8
همچو
جرجیس اند هر
یك در سِرار ُكشته
گشته، زنده
گشته چند بار 49.9
ُكشته از
ذوق ِ سنان
دادگر می
بزارد كه: بزن
زخمی دگر 49.10
والله از
عشق وجود جان
پرست ُكشته
بر قتل ِ دوم
عاشق تر است 49.11
گفت قاضی:
من قضا دار حَی
ام حاكم
ِ اصحاب
گورستان كی ام
؟ 49.12
این به
صورت گر نه در
گور است پَست گورها
در دودمانش
آمده ست 49.13
بس بدیدی
مُرده اندر
گور، تو گور
را در مُرده
بین، ای كور،
تو 49.14
گر ز گوری
بر تو خشتی اوفتاد عاقلان
از گور كی
خواهند داد ؟ 49.15
گِردِ خشم
و كینۀ مُرده
مَگرد هین
مَكن با نقش
گرمابه نبرد 49.16
شكر كن كه
زنده ای بر تو
نزد كان
كه زنده رَد
كند، حق كرد رَد 49.17
خشم ِ احیا،
خشم ِ حق و زخم ِ
اوست كه
به حق زنده ست
آن پاكیزه
پوست 49.18
حق بكشت
او را و در
پاچه اش دمید زود
قصابانه پوست
از وی كشید 49.19
نفخ در وی
باقی آمد تا
مآب نفخ
ِ حق نبود چو
نفخۀ آن قصاب 49.20
فرق بسیار
است بین
النفختین این
همه زین است و باقی
جمله شین 49.21
این حیات
از وی بُرید و
شد مضر و
آن حیات، از
نفخ ِ حق شد مُستمر 49.22
این دم،
آن دم نیست
كاید آن به
شرح هین
برآ زین
قعر ِ چَه،
بالای صرح 49.23
نیستش بر
خر نشاندن
مجتهد نقش
هیزم را كسی
بر خر نهد ؟ 49.24
بر نشستِ
او نه پُشتِ
خر سِزد پشت
تابوتیش
اولیتر سزد 49.25
ظلم چه
بود؟ وضع، غیر
موضعش هین
مكن در غیر
موضع ضایعش 49.26
گفت صوفی:
پس روا داری
كه او سیلی
ام زد بی قصاص
و بی تسو ؟ 49.27
کی روا
باشد كه هر
خرسی قلاش صوفیان
را صفع اندازد
به لاش ؟ 49.28
* گفت صوفی
را: چه باک از
صفع خیز با
چنین بیمار
کمتر کن ستیز 49.29
هین چه
داری صوفیا از
بیش و كم ؟ گفت:
دارم زین جهان
من شش درم 49.30
گفت قاضی:
سه درم تو خرج ُكن وآن سه
دیگر را بدو
ده بی سخُن 49.31
زار و
رنجور است و
درویش و ضعیف سه
درم میبایدش
ترّه و رغیف 49.32
* قاضی و
صوفی به هم در
قیل و قال لیک آن
رنجور، زار و
سخت حال 49.33
بر قفای
قاضی افتادش
نظر از
قفای صوفی آن
بُد خوبتر 49.34
راست
میكرد از پی
سیلیش دست كه
قصاص سیلیم
ارزان شدست 50. سیلی
زدن رنجور
قاضی را و سرزنش
كردن صوفی
قاضی را 50.1
سوی گوش
قاضی آمد بهر ِ
راز سیلئی
آورد قاضی را
فراز 50.2
گفت: هر شش
را بیارید، ای
دو خصم تا
روم آزاد بی
خرخاش و وصم 50.3
گشت قاضی
طیره، صوفی
گفت: هی حكم
ِ تو عدل است
لا شك، نیست
غیّ 50.4
آنچه
نپسندی به خود،
ای شیخ ِ دین چون
پسندی بر
برادر؟ ای
امین 50.5
این ندانی؟
كز پی من چَه
كنی هم
در آن چَه
عاقبت خویش
افكنی 50.6
"من حفر
بئرا"
نخواندی از
خبر؟ آنچه
خواندی كن عمل،
جان ِ پدر 50.7
این یكی حُكمت
چنین بُد در
قضا كان
تو را آورد
سیلی بر قفا 50.8
وای بر
احكام
دیگرهای تو ! تا
چه آرد بر سر و
بر پای تو ! 50.9
ظالمی را
رحم آری از
كرم ! كه
برای نفقه بدهش
سه درم ! 50.10
دستِ ظالم
را ببُر، چه
جای آن كه
به دست او دهی
حكم و عنان ؟ 50.11
آن بُزی
را مانی، ای
مجهول داد كه
نژادِ گرگ را
او شیر داد 51. جواب با
صوابِ قاضی
صوفی را در
این ماجرا 51.1
گفت قاضی:
واجب آیدمان
رضا هر
جفا و هر قفا
كارد قضا 51.2
خوش دلم
در باطن از
حكم ِ زبَر گر
چه شد رویم ترُش
كالحق مر 51.3
این دلم
باغ است و
چشمم ابر وَش ابر
گرید، باغ
خندد شاد و
خوش 51.4
سال ِ قحط،
از آفتابِ
خیره خند باغها
در مرگ و جان
كندن رسند 51.5
ز امر حق "و
ابكوا كثیرا"
خوانده ای ؟ چون
سر بریان چه
خندان مانده
ای ؟ 51.6
روشنی
خانه باشی
همچو شمع گر فرو باری
تو همچون شمع دمع 51.7
ذوق ِ خنده
دیده ای؟ ای
خیره خند ذوق
گریه بین، كه
هست آن كان ِ قند 51.8
آن ترُش
روئی مادر یا
پدر حافظ
فرزند شد از
هر ضرر 51.9
چون جهنم
گریه آرد یادِ
آن پس
جهنم خوشتر
آید از جنان 51.10
خنده ها
در گریه ها
آمد كتیم گنج در
ویرانه ها جو،
ای کلیم 51.11
ذوق در
غمهاست، پی ُگم
كرده اند آبِ
حیوان را به
ظلمت بُرده
اند 51.12
باژگونه
نعل از ده تا
رباط چشمها
را چار ُكن در
احتیاط 51.13
چشم خود
را چار ُكن در
اعتبار یار
ُكن با چشم ِ خود،
دو چشم ِ یار 51.14
"أَمْرُهُمْ
شُوری" بخوان
اندر صحف یار را
باش و مکن از
ناز اف 51.15
یار باشد
راه را پشت و
پناه چونكه
نیكو بنگری، "یار"
است راه 51.16
چونكه در
یاران رسی خامُش
نشین اندر
آن حلقه مكن
خود را نگین 51.17
در نماز
جمعه بنگر خوش
به هوش جمله
جمعند و، یك
اندیش و خموش 51.18
رختها را
سوی خاموشی
كشان چون
نشان جوئی،
مكن خود را
نشان 51.19
گفت
پیغمبر كه: در
بحر هموم در
دلالت دان تو
یاران را نجوم
51.20
چشم بر
استارگان نِه،
ره بجوی نطق،
تشویش نظر
باشد، مگوی 51.21
گر دو حرفِ
صدق گوئی، ای
فلان گفتِ
تیره در عقب
گردد روان 51.22
این
نخواندی؟
كالكلام ای
مستهام فی
شجون جرّه جرُ
الكلام 51.23
هین مشو
شارع در آن
حرفِ رشَد كه
سخن، بی شک،
سخن را می كِشد 51.24
نیست در
ضبطت، چو
بگشادی دهان از پی
صافی شود تیره
روان 51.25
آنكه
معصوم ِ ره
وحی خداست چون
همه صاف است،
بگشاید رواست 51.26
زانكه "ما
ینطق رسولٌ
بالهوی" كی هوا
زاید ز معصوم ِ
خدا ؟ 51.27
خویشتن را
ساز منطیقی ز
حال تا
نگردی همچو من
سخرۀ مقال 52. سؤال
كردن صوفی از قاضی
و جواب قاضی
مر او را 52.1
گفت صوفی:
چون ز یك كان
است زر این
چرا نفع است و
آن دیگر ضرر؟ 52.2
چونكه اینجمله
از یك دست
آمدست این
چرا هشیار و
آن مست آمدست
؟ 52.3
چون ز یك
دریاست این
جوها روان این
چرا زهر است و
آن نوش ِ روان ؟ 52.4
چون همه
انوار از شمس ِ
بقاست صبح
صادق، صبح
كاذب از کجاست
؟ 52.5
چون ز یك سُرمه
ست ناظر را
كحل از
چه آمد راست
بینی و حوَل ؟ 52.6
چونكه دار
الضرب را
سلطان خداست نقدها
چون ضربِ خوب
و نارواست ؟ 52.7
چون خدا
فرمود رَه را "راهِ
من" این
خفیر از چیست
و آن یك راه زن ؟ 52.8
چون ز یک
بطنند آن حبر
و سفیه چون
یقین شد الولد
سرّ ابیه ؟ 52.9
وحدتی كه
دید با چندین
هزار صد
هزاران جنبش
از عین قرار ؟ 52.10
گفت قاضی:
صوفیا، خیره
مشو یك
مثالی در بیان
این شنو 52.11
* این ببین
و، حال این را
نیک دان ور
نبینی، حال را
نیکو بخوان 52.12
بی قراری درون
ِ عاشقان حاصل
آمد از قرار
دلستان 52.13
آن چو ُكه
در ناز ثابت
آمده عاشقان
چون برگها
لرزان شده 52.14
خندۀ او
گریه ها
انگیخته آبِ
رویش، آبِ روها
ریخته 52.15
این همه
چون و چگونه
چون زند بر
سر دریای بی
چون میطپد 52.16
ضدّ و ندّش
نیست در ذات و
عمل ز
آن بپوشیدند
هستیها حلل 52.17
ضد، ضد را
بود و هستی كی
دهد ؟ بلكه
زو بگریزد و
بیرون جهد 52.18
ندّ چبود؟
مثل ِ مثل نیك
و بد مثل،
مثل خویشتن را
كی كند ؟ 52.19
چونكه دو
مثل آمدند، ای
متقی این
چه اولیتر از
آن در خالقی ؟ 52.20
بر شمار
برگ بُستان،
ضدّ و ندّ چون كفی
در بحر، بی ندّ
است و ضدّ 52.21
بی چگونه
بین تو بُرد و
ماتِ بَحر "چون"،
چگونه گنجد
اندر ذاتِ بحر
؟ 52.22
كمترین ِ لعبتِ
او، جان ِ توست این
"چگونه و چون"،
ز جان كی شد دُرست؟
52.23
پس چنان
بحری، كه در
هر قطره زآن از
بدن ناشی تر
آمد عقل و جان 52.24
كی بگنجد
در مضیق ِ "چند
و چون" ؟ عقل
ِ كل اینجاست
از لا یعلمون 52.25
عقل گوید
مر جسد را: كای
جماد بوی
بُردی هیچ از
آن بحر ِ معاد
؟ 52.26
جسم گوید:
من یقین سایۀ توام بوی
از سایه كه
جوید، جان ِ عم
؟ 52.27
عقل گوید:
كاین نه آن
حیرت سراست كه
سزا، گستاخ تر
از ناسزاست 52.28
شیر، این
سو، پیش آهو
سر نهد باز،
اینجا، نزد
تیهو پَر نهد 52.29
اندر
اینجا آفتابِ
انوری خدمت
ذره كند چون
چاكری 52.30
این تو را
باور نیاید،
مصطفی چون
ز مسكینان همی
جوید دعا ؟ 52.31
گر بگوئی:
از پی تعلیم
بود عین
تجهیل از چه
رو تفهیم بود
؟ 52.32
بلكه
میداند كه گنج
ِ بیشمار در
خرابیها نهاد
آن شهریار 52.33
بَد گمانی،
نعل ِ معكوس
وی است گر
چه هر جزویش
جاسوس وی است 52.34
بل حقیقت
در حقیقت غرقه
شد زین
سبب هفتاد، بل
صد فرقه شد 52.35
با تو
قلماشیت
خواهم گفت،
هان صوفیا،
خوش پهن بُگشا
گوش ِ جان 52.36
مر تو را
هر زخم كاید ز
آسمان منتظر
می باش خلعت
بعد از آن 52.37
چون قفا
دیدی، صفا را
هم ببین گِردِ
ران با گردن
آمد، ای امین 52.38
كان نه آن
شاه است، كت
سیلی زند که نه
تاج و تخت بخشد
مُستند 52.39
جمله دنیا
را پَر پشه
بها سیلئی
را رشوتِ بی مُنتها 52.40
گردنت زین
طوق ِ زرین
جهان چُست
دَر دُزد و، ز
حق سیلی ستان 52.41
آن قفاها
كانبیا
برداشتند ز آن
بلا، سرهای خویش
افراشتند 52.42
لیك حاضر
باش در خود،
ای فتی تا
به خانه او
بیابد مر تو را 52.43
ور نه
خلعت را بَرَد
او باز پس كه:
نیابیدم به
خانه هیچ كس 52.44
گفت آن
صوفی: چه بودی
كاین جهان ابروی
رحمت گشادی
جاودان ؟ 52.45
هر دمی،
شوری نیاوردی
به پیش بر
نیآوردی ز
تلوینهاش نیش 52.46
شب
ندزدیدی چراغ
روز را دی
نبودی باغ ِ عیش
اندوز را 52.47
جام ِ صحت
را نبودی سنگِ
تب ایمنی
را خوف نآوردی
كرَب 52.48
خود چه كم
گشتی ز جود و
رحمتش؟ گر
نبودی خرخشه
در نعمتش 52.49
* حال
بودی خوب و
خوش بر جملگان تیره
کم بودی روان
انس و جان 52.50
*
جاودان بودی
حضور ذوق خوش دائما
ً در جان بُدی
هم شوق خوش 53. جواب دادن
قاضی صوفی را
و قصۀ ترك و
درزی را مثل
آوردن 53.1
گفت قاضی:
بس تهی رو صوفئی خالی
از فطنت، چو
كاف كوفئی 53.2
تو
بنشنیدی كه آن
پُر قند لب ؟ عذر
خیاطان همی
گفتی به شب 53.3
خلق را در
دزدی آن طایفه مینمود
افسانه های
سالفه 53.4
قصۀ پاره
ربائی در بُرین می
حكایت كرد او
با آن و این 53.5
در سمر
میخواند درزی
نامه ای گِرد
او جمع آمده
هنگامه ای 53.6
مستمع چون
یافت جاذب را
وقود جمله
اجزایش حكایت
گشته بود 54. بیان
حدیث "ان الله
یلقن الحكمة
علی لسان
الواعظین
بقدر همم المستمعین" 54.1
جذبِ سمع
است، ار كسی
را خوش لبیست گرمی و
وَجد معلم از
صبیست 54.2
چنگئی كاو
در نوازد بیست
و چار چون
نیابد گوش،
گردد چنگ، بار 54.3
نی حراره
یادش آید نی
غزل نی
ده انگشتش
بجنبد در عمل 54.4
گر نبودی
گوشهای غیب
گیر وحی
نآوردی ز
گردون یك بشیر 54.5
ور نبودی
دیده های صنع
بین نی
فلك گشتی، نه
خندیدی زمین 54.6
آن دم
لولاك این
باشد، كه كار از
برای چشم تیز
است و نظار 54.7
عامه را
از عشق ِ همخوابه
و طبق كی
بود پروای عشق
صنع ِ حق ؟ 54.8
آب تتماجی
نریزی در تغار تا
سگی چندی
نباشد طعمه
خوار 54.9
رو سگِ
كهفِ
خداوندیش باش تا
رهاند زین
تغارت اصطفاش 55. شنیدن ُترک
حکایت دزدی
درزیان را، و
گرو بستن که:
درزی از من
چیزی نتواند
بردن 55.1
چونكه
دزدیهای بی
رحمانه گفت كه
كنند آن درزیان
اندر نهفت 55.2
اندر آن
هنگامه تركی
از خطا سخت
تیره شد ز كشفِ
آن غطا 55.3
شب چو روز
رستخیز آن
رازها كشف
میكرد از پی
اهل نهی 55.4
هر كجا آئی
تو در جنگی
فراز بینی
آن جا دو عدو
در كشفِ راز 55.5
آن زمان
را محشر ِ مذكور
دان و
آن گلوی رازگو
را صور
دان 55.6
كه خدا
اسباب خشمی
ساختست و
آن فضایح را
به كوی
انداختست 55.7
بس كه غدر،
درزیان را ذكر
كرد حیف
آمد ُترك
را و خشم و درد 55.8
گفت: ای
قصاص در شهر
شما كیست
چابکتر در این
فن دغا ؟ 55.9
گفت:
خیاطی است،
نامش پور ُشش اندرین
دزدی و چستی
خلق ُكش
55.10
گفت: من
ضامن، كه با
صد اضطرار او
نیارد بُرد از
من رشته تار 55.11
پس
بگفتندش: كه
از تو چُست تر ماتِ
او گشتند، در
دعوی مَپَر 55.12
تو به عقل ِ
خود چنین غره
مباش كه
شوی یاوه تو
در تزویرهاش 55.13
گرم تر گشت
او و بست آنجا
گرو كه
نیارد بُرد، نه
كهنه، نه نو 55.14
مطمعانش
گرمتر كردند
زود او
گرو بست و دهان
را بر گشود 55.15
گفت: رهن
این مركبِ
تازیّ من بدهم،
ار دزدد قماش
من به فن 55.16
ور نتاند
بُرد، اسبی از
شما واستانم
بهر ِ رهن ِ مُبتدا 55.17
ُترك را
آن شب نبُرد
از فکر خواب با
خیال دزد
میكرد او حِراب
55.18
بامدادان
اطلسی زد در
بغل شد
به بازار و
دكان آن دغل 55.19
پس سلامش
كرد گرم آن
اوستاد جَست
از جا، لب به
ترحیبش گشاد 55.20
گرم
پرسیدش، ز حدِ
ُترك
بیش تا
فکند اندر دل ِ
او مهر ِ خویش 55.21
چون شنید
از وی نوای
بلبلی پیشش
افكند اطلس ِ استنبلی
55.22
كه ببر
این را، قبای
روز جنگ زیر
نافم واسع و،
بالاش تنگ 55.23
تنگ بالا
بهر جسم آرای
را زیر
واسع، تا
نگیرد پای را 55.24
گفت: صد
خدمت كنم ای
ذو وداد دست
بر دو چشم و بر
سینه نهاد 55.25
پس بپیمود
و بدید او روی
كار بعد
از آن بگشاد
لب را در فشار 55.26
از
حكایتهای
میران در سمر و از
كرمها و عطای
آن نفر 55.27
و ز
بخیلان و ز تخسیراتشان از
برای خنده هم
داد او نشان 55.28
همچو آتش
كرد مقراضی
برون می
برید و، لب پُر
افسانه و فسون
56. مضاحك
گفتن ِ درزی و ُترك
را از قوتِ
خنده بسته شدن
دو چشم و فرصت
یافتن درزی 56.1
* یک مظاحک
گفت آن چُست
اوستاد ُترک
مست از خنده
شد سست و فتاد 56.2
چونکه خندیدن
گرفت از
داستان چشم
ِ تنگش گشت
بسته آن زمان 56.3
پاره ای
دزدید و كرد
او زیر ِ
ران غیر
چشم حق ز جمله
آن نهان 56.4
حق همی
دید آن، ولی
ستار خوست لیك
چون از حَدّ بَری،
غماز اوست 56.5
ُترك را
از لذتِ
افسانه اش رفت
از دل دعوی
پیشانه اش 56.6
اطلس چه؟
دعوی چه؟ رهن
چی؟ ُترك
سر مست است در
لاغ ای َاچه 56.7
لابه كردش
ُترك: كز بهر
خدا لاغ
میگو، كه مرا
شد مغتذا 56.8
گفت لاغ ِ خنده
انگیز آن دغا كه
فتاد از قهقهه
او بر قفا 56.9
پاره ای
اطلس سبك در
نیفه زد ُتركِ
غافل، خوش
مضاحك میمزد 56.10
همچنین
بار سوم ُتركِ
خطا گفت:
لاغی گوی از
بهر خدا 56.11
گفت لاغی
خندمین تر از
دو بار كرد
او آن ترك را ُكلی
شكار 56.12
چشم بسته،
عقل جسته،
مولهه مست
ُتركِ
مدعی از قهقهه
56.13
پس سوم
بار از قبا
دزدید شاخ كه
ز خنده اش
یافت میدان ِ فراخ
56.14
چون چهارم
بار آن تركِ
خطا لاغ
از استاد می
كرد اقتضا 56.15
رحم آمد
بر وی آن
استاد را كرد در
باقی فن و بی
داد را 56.16
گفت: مولع
گشت این مفتون
بر این بی
خبر كاین چه
خسار است و
غبین 56.17
بوسه
افشان كرد بر
استاد او كه مرا
بهر خدا
افسانه گو 56.18
ای فسانه
گشته و محو از وجود چند چند
افسانه خواهی
آزمود ؟ 56.19
خندمین تر
از تو هیچ
افسانه نیست بر
لبِ گور خراب
خود بایست 57. خطاب
با هر نفسی که
بمثل این بلا
مبتلاست 57.1
ای فرو
رفته به قعر
جهل و شك چند
جوئی لاغ و
دستان ِ فلك 57.2
تا به كی
نوشی تو عشوۀ این
جهان ؟ كه
نه عقلت ماند
بر قانون، نه
جان 57.3
لاغ ِ این
چرخ ندیم ِ كرد
و مُرد آب
روی صد هزاران
چون تو بُرد 57.4
می درد،
می دوزد این
درزیّ عام جامۀ
صد سالگان، و اطفال
ِ خام 57.5
پیره
طفلان، شسته
پیشش بهر كدّ تا
به سعد و نحس ِ او
لاغی كند 57.6
لاغ ِ او
گر باغها را
داد داد چون دی
آمد، داده ها بر
باد داد 58. گفتن
درزی ُترك
را که اگر یکبار
دیگر لاغ گویم،
قبایت تنگ شود 58.1
گفت درزی ُترک
را: زین در گذر وای
بر تو گر ُكنم
لاغی دگر 58.2
پس قبایت
تنگ آید باز
پس این
ُكند
با خویشتن خود
هیچ كس ؟ 58.3
خندۀ چه،
رمزی اگر دانستئی آن
ز صد گریه بتر
دانستئی 58.4
* َترکِ
خنده کن، ایا
ای ُترکِ مست زآنکه
عمرت رفت و
خواهی گشت پست 58.5
*
چونکه بنهاد
آن قبا درزی ز
دست اسب
را بر باد داد
آن ُترکِ مست 58.6
*
مخلصش بشنو،
توئی آن ُترکِ
گول عالم
غدّار خیاطِ
چو غول 58.7
*
اطلسی کز بهر
تقویّ و صلاح دوخت
باید، خرج
کردی از مزاح 58.8
*
اطلست عمر و،
مظاحک شهوت
است روز
و شب مقراض و
خنده غفلت است 58.9
*
اسب، ایمان
است و شیطان
در کمین با
خود آ، افسانه
را بگذار هین 58.10
اطلس ِ عمرت
به مقراض ِ شهور بُرد
پاره پاره
خیاط غرور 58.11
تو تمنا
میبری كاختر
مدام لاغ
كردی سعد بودی
بر دوام 58.12
سخت
میتولی ز
تربیعات آن و ز وبال
و كینه و آفاتِ
آن 58.13
سخت
میرنجی ز
خاموشی او و ز
نحوس و قبض و
كین كوشی او 58.14
مشتری و
زهره چون در رقص
نیست؟ چونکه
بهرام و زحل
را نقص نیست 58.15
اخترت
گوید: كه گر
افزون كنم لاغ
را پس ُكلیّ
ات مغبون كنم 58.16
تو مبین
قلابی این
اختران عشق
خود بر قلب زن
بین ای فلان 59. مثل در
تسکین فقیران
بجور روزگار و
حکایت 59.1
آن یكی
میشد به ره
سوی دكان پیش ره
را بسته دید
او از زنان 59.2
پای او
میسوخت از
تعجیل و راه بسته
از جوق زنان ِ همچو
ماه 59.3
رو به یك
زن كرد و گفت:
ای مستهان هین
چه بسیارند این
دختر چگان ! 59.4
رو بدو
كرد آن زن و گفت:
ای امین هیچ
بسیاری ما
منكر چنین 59.5
بین كه با
بسیاری ما بر
بساط تنگ
میآید شما را
انبساط 59.6
در لواطه
می فتید از
قحطِ زن فاعل
و مفعول رسوای
زمَن 59.7
تو مبین
این واقعات
روزگار كز
فلك میگردد
اینجا ناگوار 59.8
تو مبین تخسیر
روزی و معاش تو
مبین این قحط
و خوف و
ارتعاش 59.9
بین كه با
این جمله
تلخیهای او مردۀ
اوئید و
ناپروای او 59.10
رحمتی دان
امتحان ِ تلخ
را نقمتی
دان مُلكِ مرو
و بلخ را 59.11
آن براهیم
از تلف نگریخت
ماند وین
براهیم از شرف
بگریخت راند 59.12
این نسوزد،
وآن بسوزد ای
عجب ! نعل
معكوس است در
راهِ طلب 60. باز
مكرّر كردن
صوفی سؤال را و
جواب قاضی 60.1
گفت صوفی:
قادر است آن
مستعان كه
ُكند
سودای ما را
بی زیان 60.2
آنكه آتش
را كند ورد و
شجر هم
تواند كرد این
را بی ضرر 60.3
آنكه ُگل آرد
برون از عین
خار هم
تواند كرد این
دی را بهار 60.4
آنكه زو
هر سرو آزادی
كند قادر
است ار غصه را
شادی كند 60.5
آنكه شد
موجود از وی هر
عدم گر
بدارد باقیش،
او را چه كم ؟ 60.6
آنكه تن
را جان دهد تا
حیّ شود گر
نمیراند
زیانش كی شود
؟ 60.7
خود چه
باشد گر ببخشد
آن جواد ؟ بنده را
مقصودِ جان بی
اجتهاد 60.8
دور دارد
از ضعیفان در
كمین مكر
ِ نفس و، فتنۀ دیو
لعین 60.9
* وقت
طالب را
پریشان کم کند آینه
دل را چو جام
جم کند 61. جواب
دادن قاضی
صوفی را 61.1
گفت قاضی:
گر نبودی امر ِ
مُر ور
نبودی خوب و
زشت و سنگ و دُرّ 61.2
ور نبودی
نفس و شیطان و
هوا ور
نبودی زخم و
چالیش و وغا 61.3
پس به چه
نام و لقب
خواندی ملك بندگان
خویش را، ای
منتهك ؟ 61.4
چون بگفتی:
ای صبور و ای
حلیم ؟ کی
بگفتی: ای
شجاع و ای
حكیم ؟ 61.5
صابرین و
صادقین و
منفقین چون
بُدی بی رهزن
و دیو لعین 61.6
رستم و
حمزه و مخنث
یك بُدی علم
و حكمت باطل و
مُندك شدی 61.7
علم و
حكمت بهر راهِ
بی رهیست چون همه
ره باشد، آن
حكمت تهیست 61.8
بهر این
دكان طبع شوره
آب هر
دو عالم را
روا داری خراب
؟ 61.9
من همی
دانم كه تو پاكی،
نه خام وین
سؤالت هست از
بهر عوام 61.10
جور ِ دوران
و هر آن رنجی
كه هست سهلتر
از بُعدِ حقّ
و غفلت است 61.11
* رنج و درد
و جوع و فقر
این دیار صعب نبود
چون فراق و
بُعدِ یار 61.12
زانكه
اینها بگذرد، وآن
نگذرد دولت
آن دارد كه
جان آگه بَرَد 62. حكایت زن
با شوهر و
ماجرای ایشان 62.1
آن یكی زن،
شوی خود را
گفت: هی ای
مروت را به
یكره كرده طی 62.2
هیچ
تیمارم نمی
داری، چرا ؟ تا
به كی داری در این
خواری مرا ؟ 62.3
گفت شو: من
نفقه چاره
میكنم گر
چه عورم دست و
پائی میزنم 62.4
نفقه و
كسوه است واجب،
ای صنم از
مَنت این هر
دو هست و نیست کم
62.5
آستین
پیرهن بنمود
زن بس
درشت و پر وسخ
بُد پیرهن 62.6
گفت: کز
سختی تنم را
میخورد كس
كسی را كسوه
زین سان آورد
؟ 62.7
گفت: ای زن،
یك سؤالت
میكنم مرد
درویشم همین
آمد فنم 62.8
این درشت
است و غلیظ و
ناپسند لیك
بندیش، ای زن
اندیشه مند 62.9
کاین درشت
و زشت تر، یا
خود طلاق این تو را
مكروه تر، یا
خود فراق 62.10
همچنین،
ای خواجۀ تشنیع
زن از
بلا و فقر و از
رنج و محن 62.11
بی شك این
ترك هوا تلخی
ده است لیك
از تلخی بُعدِ
حق به است 62.12
گر جهاد و
صوم سخت است و
خشن لیك
این بهتر ز بُعد،
ای ممتحن 62.13
رنج كی
ماند دمی كه
ذو المنن ؟ گویدت:
چونی تو ای
رنجور ِ من ؟ 62.14
ور نگوید
كت نه آن فهم و
فن است لیك
آن ذوق تو
پرسش كردن است
62.15
آن ملیحان
كه طبیبان ِ دلند سوی
رنجوران به
پرسش مایلند 62.16
ور حذر از
ننگ و از نامی
كنند چاره
ای سازند و،
پیغامی كنند 62.17
ور نه در
دلشان بود آن
مفتكر نیست
معشوقی ز عاشق
بی خبر 62.18
ای تو
جویای نوادر
داستان هم
فسانۀ عشق
بازان را
بخوان 62.19
بس
بجوشیدی در
این عهد مدید ترك
جوشی هم نگشتی،
ای قدید 62.20
دیده ای
عمری تو داد و
داوری وانگه
از نادیدگان
ناشی تری ؟ 62.21
هر كه
شاگردیش كرد، ُاستاد
شد تو
سپستر رفته ای،
ای كور ُلد 62.22
خود نبود
از والدینت
اختیار هم
نبودت عبرت از
لیل و نهار 63.
پرسیدن عارفی
از کشیش که تو
به سال
بزرگتری یا به
ریش 63.1
عارفی
پرسید از آن
پیر ِ كشیش كه
تو ای خواجه مُسن
تر، یا كه ریش
؟ 63.2
گفت: نی،
من پیش از او
زائیده ام بس به
بی ریشی جهان
را دیده ام 63.3
گفت: ریشت
شد سپید از
حال ِ گشت خوی زشت
تو نگردیدست
وشت 63.4
او پس از
تو زاد و، از
تو بگذرید تو
چنان خشكی ز
سودای ثرید 63.5
تو بدآن
رنگی كه اول
زاده ای یك
قدم ز آن
پیشتر ننهاده
ای 63.6
دوغ ِ ُترشی همچنان
در معدنی خود
نكردی زو مخلص
روغنی 63.7
هم خمیری خمر الطینه
دری گر
چه عمری در
تنور آذری 63.8
چون حشیشی
پا به گِل در هشته
ای گر
چه از بادِ هوا
سر گشته ای 63.9
همچو قوم ِ
موسی اندر حر
تیه مانده
ای چل سال بر
جای، ای سفیه 63.10
میدوی هر
روز تا شب در وله خویش
را بینی در اوّل
مرحله 63.11
نگذری زین
بعدِ سیصد
ساله تو تا
كه داری عشق این
گوساله تو 63.12
تا خیال
عجل از جانشان
نرفت بُد
بَر ایشان تیه
چون گردابِ
تفت 63.13
غیر این
عجلی كز او
یابیده ای بی
نهایت لطف و
نعمت دیده ای 63.14
گاو طبعی
زآن نكوئیهای
زفت از
دلت در عشق
این گوساله
رفت 63.15
باری،
اكنون تو ز هر
جزوت بپُرس صد
زبان دارند
این اجزای خرس
63.16
ذكر
نعمتهای رزّاق
ِ جهان كه
نهان شد آن در
اوراق ِ زبان 63.17
روز و شب
افسانه
جویانی تو چُست جزو
جزو تو فسانه
گوی توست 63.18
جزو جزوت
تا برسته ست
از عدم چند
شادی دیده اند
و، چند غم 63.19
زانكه بی
لذت نروید هیچ
جزو بلكه
لاغر گردد از
هر پیچ جزو 63.20
جزو ماند
و، آن خوشی از
یاد رفت بل
نرفت، آن خفیه
شد از پنج و
هفت 63.21
همچو
تابستان كه از
وی پنبه زاد ماند
پنبه، رفت
تابستان ز یاد 63.22
یا مثال
یخ كه زائید
از شتا شد
شتا پنهان و،
آن یخ پیش ِ ما 63.23
هست آن یخ،
ز آن صعوبت،
یادگار یادگار
صیف در دی از
ثمار 63.24
همچنین هر
جزو جزوی، ای
فتی در
تنت افسانه
گوی نعمتی 63.25
چون زنی
كه بیست
فرزندش بوَد هر
یكی حاكی حالی
خوش بود 63.26
حمل نبود
بی ز مستی و ز
لاغ بی
بهاری كی شود
زائیده باغ ؟ 63.27
حاملان و
بچگانشان در
كنار شد
دلیل ِعشق
بازیّ بهار 63.28
هر درختی
در رضاع
كودكان همچو
مریم حامل از
شاهی نهان 63.29
گر چه در
آب آتشی
پوشیده شد صد
هزاران كف بر
او جوشیده شد 63.30
گر چه دریا
سخت پنهان می
تند كف،
به دَه انگشت
اشارت میكند 63.31
همچنین
اجزای مستان ِ
وصال حامل
از تمثالهای
حال و قال 63.32
در جمال
حال وامانده
دهان چشم
غائب مانده از
نقش جهان 63.33
آن موالید،
از رهِ این
چار نیست لاجرم
منظور این
ابصار نیست 63.34
آن موالید
از تجلی زاده
اند لاجرم
مستور پردۀ ساده
اند 63.35
زاده
گفتیم و حقیقت
زاد نیست وین
عبارت جز پی
ارشاد نیست 63.36
هین خمش شو،
تا بگوید شاهِ
ُقل بلبلی
مفروش با این
جنس ِ ُگل 63.37
این ُگل
گویاست پُر
جوش و خروش بلبلا
ترك زبان كن،
باش گوش 63.38
هر دو گون
تمثال ِ پاكیزه
مثال شاهد
عدلند بر سِرّ
وصال 63.39
هر دو گون سرّ
لطیفِ مرتضی شاهد
احیاء و حشر
ما مضی 63.40
همچو یخ،
كاندر تموز
مستجد هر
دم افسانۀ زمستان
میكند 63.41
ذكر آن
اریاح سردِ
زمهریر اندر
آن ایام و
ازمان ِ عسیر 63.42
همچو آن
میوه كه در
وقتِ شتا میكند
افسانۀ لطفِ
خدا 63.43
قصۀ دور
تبسمهای شمس و
آن عروسان چمن
را طمس و لمس 63.44
حال رفت و
ماند جزوت
یادگار یا
از او واپُرس،
یا خود یاد آر 63.45
چون فرو
گیرد غمت، گر
چستیی ز
آن دم نومید
كن واجستئی 63.46
گفتی اش
ای غصۀ منكر
به حال راتبۀ
انعامها را ز
آن كمال 63.47
هر دمت گر
نی بهار و خرّمیست همچو
چاش ُگل
تنت انبار
چیست ؟ 63.48
چاش ُگل تن،
فكر تو همچون
گلاب مُنكر
ُگل شد
گلاب، اینت
عجاب ! 63.49
از كپی
خویان ِ كفران
َكه
دریغ بر
نبی خویان
نثار از مهر و
میغ 63.50
آن لجاج
كفر، قانون
كپیست و
آن سپاس و شكر
منهاج ِ نبیست
63.51
با كپی
خویان،
تهتكها چه كرد
؟ با
نبی رویان،
تنسكها چه كرد
؟ 63.52
در
عمارتها
سگانند و عقور در
خرابیهاست
گنج ِ عزّ و
نور 63.53
گر نبودی
این بزوغ اندر
خسوف گم
نكردی راه
چندین فیلسوف 63.54
زیركان و
عاقلان از
گمرهی دیده
بر خرطوم داغ ِ
ابلهی 64. باقی
قصۀ فقیر ِ روزی
طلب بی واسطۀ كسب 64.1
آن یكی بی
چارۀ مفلس ز
درد كاو
ز بی چیزی
هزاران زخم خَورد 64.2
لابه كردی
در نماز و در
دعا كای
خداوند و
نگهبان رعا 64.3
بی ز جهدی
آفریدی مر مرا بی
فن ِ من روزی
ام دِه زین
سرا 64.4
پنج گوهر
دادیم در دُرج
ِ سر پنج
حس دیگری هم
مستتر 64.5
لا یعد
این داد و لا
یحصی ز تو من
كلیلم، از
بیانش شرم رو 64.6
چونكه در
خلاقیم تنها
توئی كار
رزاقیم هم كن
مستوی 64.7
سالها زو
این دعا بسیار
شد عاقبت
زاری او بر
كار شد 64.8
همچو آن
شخصی كه روزیّ
حلال از
خدا میخواست
بی كسب و كلال 64.9
گاو آوردش
سعادت عاقبت عهدِ
داود لدّنی
معدلت 64.10
این متیم
نیز زاریها
نمود هم
ز میدان ِ اجابت
گو ربود 64.11
گاه بَد
ظن میشدی اندر
دعا از
پی تاخیر ِ پاداش
و جزا 64.12
باز ارجاء
خداوند كریم در
دلش بشار گشتیّ
و زعیم 64.13
چون شدی
نومید در جهد و
كلال از
جناب حق شنیدی
كه: تعال 64.14
خافض است
و، رافع است
این كردگار بی از
این دو بر
نیاید هیچ كار 64.15
خفض ارضی
بین و رفع
آسمان بی
از این دو
نیست دورانش،
ای فلان 64.16
خفض و رفع
این زمین نوعی
دگر نیم
سالی خشک و،
نیمی سبز و تر 64.17
خفض و رفع
روزگار ِ با
كرب نوع
دیگر، نیم روز
و نیم شب 64.18
خفض و رفع
این مزاج ِ ممتزج گاه
صحت، گاه
رنجوری مضج 64.19
همچنین
دان جمله
احوال ِ جهان قحط
و خصب و، صلح و
جنگ و افتتان 64.20
این جهان
با این دو پَر
اندر هواست زین
دو جانها
موطن ِ خوف و
رجاست 64.21
تا جهان
لرزان بود
مانند برگ در
شمال و در
سموم بعث و
مرگ 64.22
تا خُم ِ یك
رنگی عیسای ما بشكند
نرخ ِ خُم ِ صد
رنگ را 64.23
كآن جهان
همچون نمك زار
آمده ست هر
چه آنجا رفت
بی تلوین شده
ست 64.24
خاك بین، کاین
خلق ِ رنگارنگ
را می
كند یك رنگ
اندر گورها 64.25
این نمك زار
ِ جسوم ظاهر
است خود
نمك زار معانی
دیگر است 64.26
آن نمك زار
معانی
معنویست از ازل
آن تا ابد
اندر نویست 64.27
این نوی
را كهنگی ضدّش
بود آن
نوی بی ضد و ندّ
است و عدد 64.28
آن چنان كز
نور روی مصطفی صد
هزاران نوع
ظلمت شد ضیا 64.29
از جهود و
مشرك و ترسا و
مغ جملگی
یكرنگ شد ز آن
الب الغ 64.30
صد هزاران
سایه كوتاه و
دراز شد
یكی در نور ِ آن
خورشیدِ راز 64.31
نی درازی
ماند و نی
كوته، نه پهن گونه
گونه سایه در
خورشیدِ رهن 64.32
لیك، یكرنگی
كه اندر محشر
است بر
بَد و بر نیك
كشف و ظاهر
است 64.33
كه معانی
آن جهان صورت
شود نقشها
اندر خور ِ خصلت
شود 64.34
گردد آنگه
فكر، نقش ِ نامها این
بطانه روی كار
ِ جامها 64.35
این زمان
سِرها مثال
گاو ِ پیس دوك نطق
اندر ملل صد
رنگ ریس 64.36
نوبتِ صد
رنگی است و صد
دلی عالم
یك رنگ كی
گردد جلی ؟ 64.37
نوبت
زنگیست، رومی
شد نهان این
شب است و،
آفتاب اندر
رهان 64.38
نوبتِ گرگ
است و، یوسف
زیر چاه نوبت
قبطیست،
فرعون است شاه
64.39
تا ز رزق ِ بی
دریغ ِ خیره
خند آن
سگان را حصه
باشد روز چند 64.40
در درون ِ بیشه
شیران منتظر تا
شود امر
تَعالَوْا
منتشر 64.41
پس بُرون
آیند آن شیران
ز مرج بی
حجابی حق
نماید دخل و
خرج 64.42
جوهر
انسان بگیرد
برّ و بحر پیس
گاوان،
بسملان ِ روز ِ
نحر 64.43
روز نحر
رستخیز
سهمناك مومنان
را عید و،
گاوان را هلاك
64.44
جملۀ مرغان
ِ آبی روز ِ نحر همچو
كشتیها روان
بر روی بحر 64.45
تا كه "یهلك
من هلك عن
بینة" تا
كه "ینجوامن
نجا و استیقنه"
64.46
تا كه
بازان جانب
سلطان روند تا
كه زاغان سوی
گورستان روند 64.47
جیفه و
سرگین ِ خشک و
استخوان ُنقل ِ زاغان
آمده ست اندر
جهان 64.48
قندِ حكمت
از كجا ؟ زاغ از
كجا ؟ كرم
ِ سرگین از
كجا ؟ باغ
از كجا ؟ 64.49
نیست لایق
غزو نفس و،
مرد غر نیست
لایق مشک و عود
و، كون ِ خر 64.50
چون غزا
ندهد زنان را
هیچ دست كی
دهد آنكه جهاد
اكبر است ؟ 64.51
جز به
نادر، در تن ِ زن
رستمی گشته
باشد خفیه
همچون مریمی 64.52
آنچنان كاندر
تن ِ مردان، زنان خفیه
اند و، ماده
از ضعفِ جنان 64.53
آن جهان،
صورت شود این
مادگی هر
كه در مردی
ندید آمادگی 64.54
روز ِ عدل
و، عدل و داد اندر
خور است كفش
زان ِ پا،
كلاه آن ِ سر
است 64.55
تا به
مطلب در رسد
هر طالبی تا به
غربِ خود رود
هر غاربی 64.56
نیست هر
مطلوب از طالب
دریغ جفتِ
تابش شمس و،
جفتِ آب میغ 64.57
هست دنیا قهرخانۀ
كردگار قهر
بین، چون قهر
كردی اختیار 64.58
استخوان و
موی مقهوران
نگر تیغ
ِ قهر افكنده
اندر بحر و بر 64.59
پَرّ و بال
ِ مرغ بین بر
گردِ دام شرح
قهر حق كننده بی كلام 64.60
مُرد او،
بر جاش خر
پُشته نشاند وانكه
كهنه گشت خر پُشته
نماند 64.61
هر كسی را
جفت كرده عدل ِ
حق پیل
را با پیل و،
بق را جنس ِ بق 64.62
مونس احمد
به مجلس چار
یار مونس
بو جهل عتبه و
ذو الخمار 64.63
كعبۀ جبریل
و جانها سدره
ای کعبۀ
عبد البطون شد
سفره ای 64.64
قبلۀ عارف
بود نور ِ وصال قبلۀ
عقل ِ مفلسف شد خیال 64.65
قبلۀ زاهد
بود یزدان بر قبلۀ
طامع بود
همیان ِ زر 64.66
* قبلۀ
مردان ِ حق
اعمال نیک قبلۀ
نا اهل جهل ِ
مرده ریگ 64.67
قبلۀ معنی
وران، صبر و
درنگ قبلۀ
صورت پرستان،
نقش ِ سنگ 64.68
قبلۀ باطن
نشینان ذو
المنن قبلۀ
ظاهر پرستان روی زن 64.69
* قبلۀ
عاشق حق آمد
ای پسر قبلۀ
باطل، بلیس
است، ای پدر 64.70
*
قبلۀ فرعون
دنیا سر به سر قبلۀ
خر بنده چبود؟
کون ِ خر 64.71
همچنین بر
می شمر تازه و
كهن ور
ملولی، رو تو
كار خویش كن 64.72
رزق ِ ما از
كاس ِ زرین شد
عُقار وآن
سگان را آبِ
تتماج از تغار 64.73
لایق آن
كه بدو خو
داده ایم در خور
آن رزق
بفرستاده ایم 64.74
* عاشق نان
ساختیم آن
خواجه را سیر از
جان ساختیم
این را، چرا ؟ 64.75
خوی آن را
عاشق نان كرده
ایم خوی
این را مستِ
جانان كرده
ایم 64.76
چون به
خوی خود خوشیّ
و خرّمی پس
چه از در خوردِ
خویت میرمی ؟ 64.77
مادگی خوش
آیدت، چادر
بگیر رُستمی
خوش آیدت،
خنجر بگیر 64.78
*
غازئی خوش
آیدت، جوشن
بپوش ور
به حیزی
مایلی، رو کون
فروش 65. خواب
دیدن فقیر و
نشان دادن
هاتف او را به
گنج نامه 65.1
این سخن
پایان ندارد،
آن فقیر گشته
است از تابِ
درویشی عقیر 65.2
دید در
خواب او شبی و،
خواب كو ؟ واقعه، بی
خواب صوفی
راست خو 65.3
هاتفی
گفتش كه: ای
دیده تعب رقعه
ای از پیش ورّاقان
طلب 65.4
خفیه زآن
وراق كت
همسایه است سوی
كاغذ پاره هاش
آور تو
دست 65.5
رقعه ای،
شكلش چنان،
رنگش چنین پس
بخوان آن را
به خلوت، ای
حزین 65.6
چون بدزدی
آن ز ورّاق،
ای پسر پس
برون رو ز انبهیّ شور و شر 65.7
تو بخوان
آن را به خود در
خلوتی هین
مجو در خواندن
ِ آن شركتی 65.8
ور شود آن
فاش هم غمگین
مشو كه
نیابد غیر تو زآن نیم ِ جو 65.9
ور كِشد
آن دیر، هین
زنهار تو ِوردِ
خود كن دم
به دم "لا
تقنطوا" 65.10
این بگفت
و، دستِ خود
آن مژده ور بر دل
ِ او زد كه رو
زحمت ببر 65.11
چون به
خویش آمد ز
غیبت، آن جوان می
نگنجید از فرح
اندر جهان 65.12
زهرۀ او
بر دریدی از
قلق گر
نبودی عون و رفق
و لطفِ حق 65.13
یك فرح آن،
كز پس نهصد
حجاب گوش
او بشنید از
حضرت جواب 65.14
* یک فرح
آن، کز سوال
آمد خلاص خواهدش
حاصل شدن آن
گنج ِ خاص 65.15
از حجب
چون حس سمعش
در گذشت شد
سرافراز و ز
گردون بر گذشت
65.16
كه بود؟
كآن حس چشمش ز
اعتبار ز
آن حجاب غیب
هم یابد گذار 65.17
چون گذاره
شد حواسش از
حجاب پس
پیاپی گرددش
دید و خطاب 65.18
* چون سپاه
زنگ پنهان شد
ز روم تیغ
زد خورشید و
پیدا شد علوم 65.19
* یک
فرح آنکه نشد
ردّش دعا عاقبت
آمد اجابت مر
ورا 65.20
جانب دكان
ِ ورّاق آمد
او دست
در کرد او به
مشق از سو به
سو 65.21
پیش چشمش
آمد آن مكتوب
زود با
علاماتی كه
هاتف گفته بود 65.22
در بغل زد،
گفت خواجه:
خیر باد این
زمان وا میرسم،
ای اوستاد 65.23
رفت ُكنج
خلوتی وآنرا
بخواند وز
تحیر واله و
حیران بماند 65.24
كه بدین
سان گنج نامۀ بی
بها چون
فتاده ماند
اندر مشقها ؟ 65.25
باز اندر
خاطرش این فكر
جَست كز
پی هر چیز
یزدان حافظ
است 65.26
كی گذارد
حافظ اندر
اكتناف ؟ كه كسی
چیزی رُباید
از گزاف 65.27
گر بیابان
پُر شود زرّ و
نقود بی
رضای حق جوی
نتوان ربود 65.28
ور بخوانی
صد صحف بی
سكته ای بی
قدر یادت
نماند نكته ای
65.29
ور كنی
خدمت، نخوانی
یك كتیب علمهای
نادره یابی ز
جیب 65.30
شد ز جیب
آن كفّ ِ موسی
ضو فشان كآن
فزون آمد ز
ماه آسمان 65.31
كآنچه میجُستی
ز چرخ با نهیب سر
بر آورده ست
ای موسی ز جیب 65.32
تا بدانی
كآسمانهای
سمی هست
عكس ِ مدركات
آدمی 65.33
نی كه اوّل
دستِ یزدان
مجید ؟ از
دو عالم پیشتر
عقل آفرید ؟ 65.34
این سخن
پیدا و پنهان
است بس كه
نباشد محرم
عنقا، مگس 66. تمامی
قصۀ آن فقیر و
نشان جای آن
گنج 66.1
باز سوی
قصه باز آ، ای
پسر قصۀ
گنج و فقیر
آور به سر 66.2
اندر آن رُقعه
نبشته بود این كه
برون شهر گنجی
دان دفین 66.3
آن فلان
قبّه كه در وی
مشهد است پشت او
در شهر و رو در
فدفد است 66.4
پشت كن در
قبه، رو در
قبله آر و
آنگهان از قوس
تیری در گذار 66.5
چون فگندی
تیر از قوس،
ای سعاد بر
كن آن موضع كه
تیرت اوفتاد 66.6
پس كمانی
سخت آورد آن
فتی تیر
پرانید در صحن
فضا 66.7
پس کلند
آورد و بیل او
شاد شاد كند
آن موضع كه آن تیر
اوفتاد 66.8
ُكند شد
هم او و هم بیل
و تبر خود
ندید از گنج ِ پنهانی
اثر 66.9
همچنین هر
روز تیر
انداختی لیك
جای گنج را
نشناختی 66.10
چون كه
این را پیشه
كرد او بر
دوام فچفچی
افتاد اندر خاص
و عام 67. فاش
شدن خبر این
گنج و رسیدن
به گوش پادشاه 67.1
* هر کسی در
گفت و گوئی
اوفتاد کاینچنین،
بازی نباشد در
نهاد 67.2
* هر
کسی در گفت و
گوی فاسدی هر
طرف برخاسته
یک حاسدی 67.3
پس خبر
كردند سلطان
را از این آن
گروهی كش بُدند
اندر كمین 67.4
عرضه
كردند آن سخن
را زیر دست كان
فلانی گنج
نامه یافته ست
67.5
چون شنید
آن شخص كان با
شه رسید جز
كه تسلیم و
رضا چاره ندید 67.6
پیش از
آنك اشكنجه
بیند ز آن
قباد رقعه
را آورد و پیش
او نهاد 67.7
گفت: تا
این رقعه را
یابیده ام گنج
نیّ و رنج
بیحد دیده ام 67.8
خود نشد
یك حبه زان
گنج آشكار لیك
پیچیدم بسی من
همچو مار 67.9
رفت ماهی تا
چنینم تلخ كام كه
زیان و سود
این بر من
حرام 67.10
بو كه
بختت بر كند
زین كان غطا ای
شه پیروز جنگ
و دژ گشا 67.11
مدت شش
ماه و افزون
پادشاه تیر
میانداخت و بر
می كند چاه 67.12
هر كجا
سخته كمانی
بود چُست تیر می
انداخت هر سو
گنج جُست 67.13
غیر تشویش
و غم و طامات نی همچو
عنقا، نام فاش
و ذات نی 67.14
چونكه
تعویق آمد
اندر عرض و
طول شاه
شد دل سیر از
آن گنج و ملول 67.15
جمله صحرا
گز گز آن شه
چاه كند *
می ندید از
گنج او، جز
ریشخند 67.16
پس طلب
کرد آن فقیر ِ
دردمند *
رقعه را از
خشم پیش او فکند 67.17
گفت: گیر
این رقعه، كش
آثار نیست تو
بدین اولیتری
كت كار نیست 67.18
نیست این
كار كسی كش
هست كار گر
بسوزد ُگل، نگردد
گِردِ خار 67.19
نادر افتد
اهل این
ماخولیا منتظر،
كه روید از
آهن گیا 67.20
سخت جانی
باید این فن
را چو تو تو
كه جانی سخت داری،
این بجو 67.21
گر نیابی
نبودت هرگز
ملال ور
بیابی، رو تو
را كردم حلال 67.22
عقل راهِ
ناامیدی كی
رود ؟ عشق
باشد كآن طرف
بر سر دود 67.23
لا ابالی،
عشق باشد نی
خرد عقل
آن جوید كز آن
سودی بَرد 67.24
تركتازی تن گدازی
بی حیا در
بلا، چون سنگِ
زیر آسیا 67.25
سخت روئی
كه ندارد هیچ
پشت بهره
جوئی که درون
خویش ُكشت
67.26
پاك می
بازد، نجوید مُزد
او آنچنان
كه پاك میگیرد
ز هو 67.27
می دهد حق
هستیش بی علتی می
سپارد باز بی
علت فتی 67.28
كه "فتوت"،
دادن ِ بی علت
است "پاك
بازی"، خارج از
هر ملت است 67.29
زانكه ملت
فضل جوید یا
خلاص پاك
بازانند
قربانان ِ خاص
67.30
نی خدا را
امتحانی
میكنند نی
در ِ سود و
زیانی میزنند 68. باز
دادن پادشاه
گنج نامه را
به آن فقیر كه
بگیر، ما از
سر این
برخاستیم 68.1
چونكه رقعۀ
گنج ِ پُر
آشوب را شه
مسلم داشت آن
مكروب را 68.2
گشت پس ایمن
ز خصمان و ز
نیش رفت
و می پیچید در
سودای خویش 68.3
یار كرد
او عشق ِ درد
اندیش را كلب
لیسد خویش ریش
ِ خویش را 68.4
عشق را در
پیچش خود یار
نیست مَحرمش
در دِه یكی
دیار نیست 68.5
نیست از
عاشق كسی
دیوانه تر عقل
از سودای او
كور است و كر 68.6
زانكه این
دیوانگی عام
نیست طِب
را ارشادِ این
احكام نیست 68.7
گر طبیبی
را رسد زین
گون جنون دفتر طب
را فرو شوید
به خون 68.8
طبّ ِ جملۀ
عقلها مدهوش
اوست روی
جملۀ دلبران رو پوش ِ اوست
68.9
روی در
روی خود آر،
ای عشق كیش نیست
ای مفتون تو را
جز خویش، خویش
68.10
قبله از
دل ساخت آمد
در دعا "
لَیسَ
لِلْإِنْسانِ
إِلَّا ما سعی
" 68.11
پیش از این
كاو پاسخی
بشنیده بود سالها
اندر دعا
پیچیده بود 68.12
بی اجابت
بر دعاها می
تنید از
كرم لبیكِ
پنهان می شنید 68.13
چونكه بی
دف رقص میكرد
آن علیل ز
اعتمادِ جودِ
خلاق ِ جلیل 68.14
سوی او نی
هاتف و نی پیك
بود گوش
ِ امیدش پُر
از لبیك بود 68.15
بی زبان
میگفت امیدش
تعال از
دلش میرُفت آن
دعوت ملال 68.16
آن كبوتر
را كه بام
آموخته ست تو
مخوان،
میرانش، كه پَر
دوخته ست 68.17
ای ضیاء
الحق حسام
الدین، برانش كز
ملاقاتِ تو بر
رُسته ست جانش
68.18
گر برانی
مرغ ِ جان را
از گزاف هم
به گِردِ بام ِ
تو آرد طواف 68.19
چینه و
نقلش ِ همه بر
بام ِ توست پَر
زنان بر اوج مستِ
دام توست 68.20
گر دمی
منكر شود
دزدانه روح در
ادای شكرت، ای
گنج ِ فتوح 68.21
شحنۀ عشق
مكرّر كینه اش طشتِ
پُر آتش نهد
بر سینه اش 68.22
كه بیا
سوی مه و،
بگذر ز گرد شاهِ
عشقت خواند،
زوتر باز گرد 68.23
گردِ این
بام و كبوتر
خانه من چون
كبوتر پَر زنم
مستانه من 68.24
جبرئیل
عشقم و سِدره ام
توئی من
سقیمم، عیسی
مریم توئی 68.25
جوش دِه
آن بحر
گوهربار را خوش
بپُرس امروز
این بیمار را 68.26
چون تو آن ِ
او شدی، بحر
آن ِ توست گر چه این
دَم نوبت بُحران
توست 68.27
این خود
آن ناله ست
كاو كرد آشكار زآنچه
پنهانست، یا
رب زینهار 68.28
دو دهان
داریم گویا
همچو نی یك
دهان پنهانست
در لبهای وی 68.29
یك دهان
نالان شده سوی
سما های
و هوئی در
فكنده در هوا 68.30
لیك داند
هر كه او را
منظر است كه فغان
این سری هم ز
آن سر است 68.31
دمدمۀ این
نای از دمهای
اوست های
و هوی روح از
هیهای اوست 68.32
گر نبودی
با لبش نی را
سمر نی
جهان را پُر
نكردی از شكر 68.33
با كه
خفتی؟ و ز چه
پهلو خاستی ؟ كاین
چنین پُر جوش
چون دریاستی 68.34
یا " َابیتُ
عند ربی"
خواندی در
دل دریای آتش
راندی 68.35
نعرۀ "یا
نار كونی
باردا" عصمتِ
جان تو گشت،
ای مقتدا 68.36
ای ضیاء
الحق، حسام
دین و دل كی
توان اندود
خورشیدی به گِل
؟ 68.37
قصد
كردستند این گِل
پاره ها كه
بپوشانند
خورشیدِ تو را 68.38
در دل ُكه،
لعلها دلال ِ توست باغها
از خنده
مالامال ِ توست
68.39
محرم
مردیت را كو
رستمی ؟ تا
ز صد خرمن،
یكی جو گفتمی 68.40
چون
بخواهم كز سِرَت
آهی كنم چون
علی سر را فرو
چاهی كنم 68.41
چون كه
اخوان را دل ِ كینه
ور است یوسفم
را قعر چاه
اولیتر است 68.42
مست گشتم،
خویش بر غوغا
زنم چَه،
چه باشد؟ خیمه
بر صحرا زنم 68.43
بر كفِ من
نِه شرابِ
آتشین وانگه
آن كرّ و فر ِ مستانه
بین 68.44
منتظر، گو
باش بی گنج آن
فقیر زانكه
ما غرقیم این
دم در عصیر 68.45
از خدا
خواه، ای فقیر،
این دم پناه از
من غرقه شده
یاری مخواه 68.46
كه مرا
پروای آن
اسناد نیست از
خود و از ریش ِ خویشم
یاد نیست 68.47
بادِ سبلت
كی بگنجد وآبِ
رو در
شرابی كه
نگنجد تار مو
؟ 68.48
در دِه ای
ساقی یكی رطل ِ
گران خواجه
را از ریش و
سبلت وارهان 68.49
نخوتش بر
ما سِبالی
میزند لیك،
ریش از رشك ما
بر می كند 68.50
ماتِ او شو،
مات او شو،
مات او كه
همی دانیم
تزویراتِ او 68.51
از پس صد
ساله آنچ آید بر
او پیر
می بیند معین،
مو به مو 68.52
اندر
آیینه چه بیند
مردِ عام ؟ كه
نبیند پیر
اندر خشتِ خام
68.53
آنچه
لحیانی به خانۀ
خود ندید هست بر
كوسه یكایك آن
پدید 68.54
رو به
دریا، زان که ماهی
زاده ای همچو
خس در ریش چون
افتاده ای ؟ 68.55
خس نه ای،
دور از تو رشكِ
گوهری در
میان ِ موج و
بحر اولیتری 68.56
بحر ِ وحدانیست،
جفت و زوج
نیست گوهر
و ماهیش غیر
موج نیست 68.57
ای محال و،
ای محال اشراكِ
او دور
از آن دریا و
موج ِ پاكِ او 68.58
نیست اندر
بحر شرك و پیچ
پیچ لیك
با احول چه
گویم؟ هیچ،
هیچ 68.59
چونكه جفتِ
احولانیم، ای
شمن لازم
آمد مُشركانه
دَم زدن 68.60
آن یكی
زآن سوی وصف
است و خیال جز دوئی
نآید به میدان
مقال 68.61
یا چو
احول این دوئی
را نوش كن یا دهان
بر دوز و لب خاموش
كن 68.62
یا به
نوبت، گه سكوت
و، گه كلام احولانه
طبل میزن، و
السلام 68.63
چون ببینی
محرمی، گو سرّ
جان ُگل
ببینی، نعره
زن چون بلبلان
68.64
چون ببینی
مشكِ پُر مكر
و مجاز لب
ببند و، خویش
را چون خنب
ساز 68.65
دشمن ِ آب
است، پیش او مَجنب ور
نه سنگِ جهل ِ او
بشكست خنب 68.66
با
سیاستهای
جاهل صبر كن خوش
مدارا كن به
عقل ِ من لدن 68.67
صبر با
نااهل، اهلان
را جلاست صبر
صافی میكند هر
جا دل است 68.68
آتش نمرود
ابراهیم را صفوت
آیینه آمد در
جلا 68.69
* صبر با
نامرد بدهد
مردِ حق تا
چو نیکان بر
همه یابد سَبق 68.70
جور و كفر ِ
نوحیان و صبر
نوح نوح
را شد صیقل
مرآتِ روح 69. آمدن مُرید
شیخ ابوالحسن
خرقانی بزیارتِ
شیخ 69.1
رفت
درویشی ز شهر
طالقان بهر
صیتِ بوالحسن
تا خارقان 69.2
كوهها بُبرید
و وادی دراز بهر
دیدِ شیخ با
صدق و نیاز 69.3
آنچه در
ره دید از جور و
ستم گر
چه در خورد
است، كوته
میكنم 69.4
چون به
مقصد آمد از
ره آن جوان خانۀ
آن شاه را جُست
او نشان 69.5
چون به صد
حُرمت بزد حلقۀ
درش زن
بُرون كرد از رهِ
روزن سرش 69.6
كه چه
میخواهی؟ بگو
ای بوالكرم گفت:
کز بهر زیارت
آمدم 69.7
خنده ای
زد زن كه: خه خه
ریش بین این
سفر گیری و
این تشویش بین
69.8
خود تو را
كاری نبود آن
جایگاه تا
به بیهوده كنی
تو عزم ِ راه ؟ 69.9
اشتهای گول
گردی آمدت؟ یا
ملولی وطن
غالب شدت؟ 69.10
یا مگر
دیوت دو شاخه
بر نهاد بر
تو وسواس ِ سفر
را در گشاد 69.11
گفت
نافرجام و فحش
و دمدمه من
نتانم باز
گفتن آن همه 69.12
از مثل وز
ریشخندِ بی
حساب آن
مرید افتاد در
غم واضطراب 70. پرسیدن
مُرید که شیخ
كجاست؟ و جواب
نافرجام شنیدن
از حرم او 70.1
اشكش از
دیده بجَست و
گفت او با
همه، آن شاهِ
شیرین نام كو
؟ 70.2
گفت: آن
سالوس ِ زراق ُتهی دام
ِ گولان و
كمندِ گمرهی 70.3
صد هزاران
خام ریشان
همچو تو اوفتاده
از وی اندر صد
عتو 70.4
گر نبینیش
و، سلامت وا روی خیر تو
باشد، نگردی
زو غوی 70.5
لاف كیشی،
كاسه لیسی،
طبل خوار بانگِ
طبلش رفته
اطرافِ دیار 70.6
سبطی اند
این قوم و
گوساله پرست بر
چنین گاوی همی
مالند دست 70.7
"جیفة
اللیل" است و "بطال
النهار" هر كه او
شد غرۀ این
طبل خوار 70.8
هشته اند
این قوم صد
علم و كمال مكر
و تزویری
گرفته، كینت حال 70.9
آل موسی
كو؟ دریغا تا
كنون عابدان
عجل را ریزند
خون 70.10
كو ره
پیغمبر و
اصحاب او ؟ كو
نماز و سبحه و
آداب او ؟ 70.11
شرع و
تقوی را فکنده
سوی پُشت كو عمر؟
كو امر معروفِ
درشت ؟ 70.12
كاین
اباحت زین
جماعت فاش شد رخصتِ
هر مفلس قلاش
شد 71. جواب مُرید
و زجر كردن آن
طعانه را از ُكفر و
بیهوده گوئی 71.1
بانگ زد
بر وی جوان و
گفت: بس روز
روشن از كجا
آمد عسس ؟ 71.2
نور مردان
مشرق و مغرب
گرفت آسمانها
سجده كردند از
شگفت 71.3
آفتابِ حق
بر آمد از حجل زیر
چادر رفت
خورشید از خجل
71.4
ترّهاتِ
چون تو ابلیسی
مرا كی
بگرداند ز خاكِ
این سرا ؟ 71.5
من به
بادی نامدم
همچون سحاب تا
به َگردی
باز گردم زین
جناب 71.6
عجل با آن
نور شد قبلۀ كرم قبله
بی آن نور شد
كفر و صنم 71.7
هست اباحت
كز هوا آمد
ضلال هست
اباحت كز خدا
آمد كمال 71.8
كفر ایمان
گشت و، دیو
اسلام یافت آنطرف
كآن نور بی
اندازه تافت 71.9
مظهر عشق
است و محبوبِ
بحق از
همه كرّوبیان
بُرده سبق 71.10
سجده آدم
را بیان ِ سبق
اوست سجده
آرد مغز را
پیوسته پوست 71.11
شمع حق را
پُف كنی تو؟
ای عجوز هم
تو سوزی، هم
سرت، ای گنده
پوز 71.12
كی شود
دریا ز پوز سگ
نجس ؟ كی
شود خورشید از
پُف منطمس ؟ 71.13
حكم بر
ظاهر اگر هم
میكنی چیست
ظاهرتر، بگو،
زین روشنی ؟ 71.14
جمله
ظاهرها به پیش
این ظهور باشد
اندر غایتِ
نقص و قصور 71.15
هر كه بر
شمع خدا آرد پُف
او شمع
كی میرد؟
بسوزد پوز او 71.16
چون تو،
خفاشان بسی
بینند خواب كاین
جهان ماند
یتیم از آفتاب
71.17
موجهای
تیز ِ دریاهای
روح هست
صد چندان كه بُد
طوفان ِ نوح 71.18
لیك اندر
چشم كنعان موی
رُست نوح
و كشتی را
بهشت و، كوه جُست
71.19
كوه و
كنعان را فرو
بُرد آن زمان نیم
موجی تا به
قعر ِ امتهان 71.20
مه فشاند
نور و سگ عوعو
كند هر
کسی بر خلقتِ
خود می تند 71.21
شب روان و،
همرهان مَه به
تگ تركِ
رفتن كی كنند
از بانگِ سگ ؟ 71.22
جزو سوی ُكل روان
مانند تیر كی
كند وقف از پی
هر گنده پیر ؟ 71.23
جان ِ شرع
و جان ِ تقوی
عارف است معرفت
محصول ِ زُهدِ
سالف است 71.24
زهد، اندر
كاشتن كوشیدن
است معرفت،
آن كِشت را روئیدن
است 71.25
پس چو تن
باشد جهاد و
اعتقاد جان
ِ این كِشتن نبات
است و حصاد 71.26
امر معروف
او و، هم
معروف اوست كاشفِ
اسرار و، هم
مكشوف اوست 71.27
شاهِ
امروزینه و
فردای ماست پوست،
بندۀ مغز ِ نغزش
دائماست 71.28
چون "انا
الحق" گفت شیخ
و پیش بُرد پس
گلوی جمله
كوران را فشرد 71.29
چون انای
بنده "لا" شد
از وجود پس
چه ماند؟ هین
بیندیش، ای
جحود 71.30
گر تو را
چشم است، بگشا،
درنگر بعدِ
"لا" آخر چه می
ماند دگر؟ 71.31
ای بُریده،
آن لب و حلق و
دهان كه
ُكند ُتف سوی
مه، یا آسمان 71.32
سوی
گردون
ُتف نیابد
مسلکی ُتف
به رویش باز
گردد بی شكی 71.33
تا قیامت ُتف بر
او بارد ز رَب همچو "تبت"
بر
روان ِ بو لهب 71.34
طبل و
رایت هست مُلك
شهریار سگ
كسی كه خواند
او را طبل
خوار 71.35
آسمانها
بندۀ ماهِ وی
اند شرق
و مغربِ چرخ نان
خواهِ وی اند 71.36
زانكه "لولاك"
است بر توقیع
او جمله
در انعام و در
توزیع او 71.37
گر نبودی
او، نیابیدی
فلك گردش
و نور و مكان
جائی مَلك 71.38
گر نه او بودی
نیابیدی بحار هیئت
ماهی و دُرّ
شاهوار 71.39
گر نبودی
او نیابیدی
زمین از
درونه گنج و،
بیرون یاسمین 71.40
* گر نبودی
او نیابیدی
جبال زرّ
و لعل و
مومیائی بی
سوال 71.41
* گر
نبودی او
نیابیدی جهان بی
تقاضا رزقهای
بیکران 71.42
رزقها هم رزق
خواران ِ وی
اند میوه
ها لب
خشكِ باران وی
اند 71.43
هین كه
معكوس است در
امر این گِره صدقه
بخش خویش را
صدقه بده 71.44
از فقیر استت
همه زرّ و
حریر هین
زکاتی ده غنی
را، ای فقیر 71.45
چون تو
ننگی، جفتِ آن
مقبول روح چون
عیال كافر،
اندر عقدِ نوح
71.46
گر نبودی
نسبتِ تو زین
سرا پاره
پاره كردمی
این دم تو را 71.47
دادمی این
نوح را از تو
خلاص تا
مشرّف گشتمی
من در قصاص 71.48
لیك با
خانۀ شهنشاهِ زمَن این
چنین گستاخئی
نآید ز من 71.49
رو دعا كن،
كه سگ این
موطنی ور
نه این دم كردمی
من كردنی 72. واگشتن
مرید از وثاق
شیخ و پرسیدن
از مردم و نشان
دادن ایشان كه
شیخ به فلان
بیشه رفته است 72.1
بعد از آن
پُرسان شد او
از هر كسی شیخ را
می جُست از هر
سو بسی 72.2
پس كسی
گفتش كه: آن
قطبِ دیار رفت
تا هیزم كِشد
از كوهسار 72.3
آن مریدِ
ذو الفقار
اندیش تفت در
هوای شیخ سوی
بیشه رفت 72.4
دیو می
آورد پیش ِ هوش
ِ مرد وسوسه،
تا خفیه گردد
مَه ز َگرد 72.5
كاین چنین
زن را چرا آن
شیخ ِ دین دارد
اندر خانه یار
و همنشین ؟ 72.6
ضدّ را با
ضدّ ایناس از
كجا ؟ با
امامُ الناس،
نسناس از كجا
؟ 72.7
باز او
لاحول می كرد
آتشین كاعتراض
من بر او كفر
است و كین 72.8
من كه
باشم با تعرفهای
حق ؟ كه
بر آرد نفس من
اشكال و دق 72.9
باز نفسش
حمله می آورد
زود زین
تعرض با دلش
چون كاه دود 72.10
كه چه
نسبت دیو را
با جبرئیل ؟ كه
بود با او به
صحبت هم مقیل 72.11
کی تواند
ساخت با آزر
خلیل ؟ چون
تواند ساخت با
ره زن دلیل ؟ 73. یافتن
مُرید شیخ را
نزدیك بیشه
سوار شیری 73.1
اندر این
بود او، كه
شیخ نامدار شد
پدید از دور بر
شیری سوار 73.2
شیر غرّان
هیزمش را می
كشید بر
سر هیزم نشسته
آن سعید 73.3
تازیانه ش
مار نر بود از
شرف مار
را بگرفته چون
خرزن به كف 73.4
تو یقین
میدان كه هر
شیخی كه هست هم
سواری میكند
بر شیر مست 73.5
گر چه آن
محسوس و، این
محسوس نیست لیك آن
بر چشم ِ جان
ملبوس نیست 73.6
صد هزاران
شیر زیر
رانشان پیش
دیدۀ غیب دان
هیزم كشان 73.7
لیك این
یك را خدا
محسوس كرد تا
كه بیند نیز،
او كه نیست
مرد 73.8
دیدش از
دور و بخندید
آن خدیو گفت:
آن را مشنو،
ای مفتون ز
دیو 73.9
از ضمیر
او بدانست آن
جلیل هم
ز نور دل، بلی
نعم الدلیل 73.10
خواند بر
وی یك به یك آن
ذو فنون آنچه
در رَه رفت بر
وی تا كنون 73.11
بعد از آن،
در مشكل ِ انكار
ِ زن برگشاد
آن خوش
سراینده دهن 73.12
كآن تحمل
از هوای نفس
نیست آن
خیال نفس توست،
آنجا مأیست 73.13
گر، نه
صبرم می كشیدی
بار ِ زن كی
كشیدی شیر نر پیکار
من ؟ 73.14
اشتران ِ بختئیم
اندر سبق مست و
بی خود، زیر
محملهای حق 73.15
من نیم در
امر و فرمان
نیم خام تا
بیندیشم من از
تشنیع ِ عام 73.16
عام ما و،
خاص ما، فرمان
اوست جان
ما بر رو دوان
جویان اوست 73.17
* دورم از
تحسین و تشویق
همه فارغ
از تکذیب و
تصدیقش همه 73.18
فردی ما،
جفتی ما، نه
از هواست جان ما
چون مُهره در
دستِ خداست 73.19
ناز آن
ابله كشیم و
صد چو او نی
ز عشق رنگ و، نی
سودای بو 73.20
این قدر
خود درس ِ شاگردان
ماست كرّ
و فرّ ملحمۀ ما
تا كجاست ؟ 73.21
تا كجا ؟ آنجا كه
جا را راه
نیست جز
سنا، برق ِ مَه
الله نیست 73.22
از همه
اوهام و
تصویرات دور نور ِ
نور ِ، نور ِ نور
،ِ نور ِ نور 73.23
بهر تو من
پست كردم گفت
و گو تا
بسازی با رفیق
ِ زشت خو 73.24
تا كشی
خندان و خوش
بار حرج از
پی "الصبر
مفتاح الفرج " 73.25
چون بسازی
با خسیّ این
خسان گردی
اندر نور ِ سُنتها
رسان 73.26
كانبیا
رنج ِ خسان بس
دیده اند از
چنین ماران
بسی پیچیده
اند 74. حكمت
در آیه "إِنِّی
جاعِلٌ فِی
الْأَرْضِ
خَلِیفَةً " 74.1
چون مراد
و حكم ِ یزدان ِ
غفور بود
در قِدمت تجلی
و ظهور 74.2
بی ز ضدّی،
ضد را نتوان
نمود و
آن شه بی مثل را
ضدی نبود 74.3
پس خلیفه
ساخت صاحب
سینه ای تا
بود شاهیش را
آئینه ای 74.4
پس صفای
بی حدودش داد
او وانگه
از ظلمت، ضدش
بنهاد او 74.5
دو علم افراخت
اسپید
و سیاه آن
یكی آدم، دگر
ابلیس ِ راه 74.6
در میان
آن دو لشكرگاه
زفت چالش
و پیكار آنچه
رفت، رفت 74.7
همچنان
دور دوم هابیل
شد ضد
نور ِ پاكِ او قابیل
شد 74.8
همچنان
این دو علم از عدل و
جور تا
به نمرود آمد
اندر دور دور 74.9
ضدّ
ابراهیم گشت و
خصم او و
آن دو لشكر
كین گزار و
جنگجو 74.10
چون درازی
جنگ آمد
ناخوشش فیصل
آن هر دو آمد
آتشش 74.11
پس حكم
كرد آتشی را و ُنكر تا
شود حل مشكل
آن دو نفر 74.12
دور دور و،
قرن و قرن،
این دو فریق تا به موسی
و به فرعون غریق
74.13
سالها
اندر میانشان
حرب بود چون
ز حد رفت و
ملولت میفزود 74.14
آبِ دریا
را حكم سازید
حق تا
كه ماند؟ كه
برد زین دو
سبق ؟ 74.15
* تا که
فرعون را به
آن فرعونیان آب
دریا غرقشان
کرد آن زمان 74.16
همچنین تا
دور و طور
مصطفی با
ابو جهل، آن
سپهدار جفا 74.17
هم ُنكر
سازید از بهر
ثمود صیحه
ای كه جانشان
را در ربود 74.18
هم ُنكر
سازید بهر قوم
ِ عاد زود
خیزی، تیز رو،
یعنی كه باد 74.19
هم ُنكر
سازید بر
قارون ز كین تا
فرو بُردش چو
اژدرها زمین 74.20
تا حلیمیّ
زمین شد جمله
قهر بُرد
قارون را و
گنجش را به
قعر 74.21
لقمه ای را
كه ستون این
تن است دفع
ِ تیغ ِ جوع ِ نان
چون جوشن است 74.22
چونكه حق
قهری نهد در
نان ِ تو چون
خناق آن نان
بگیرد در گلو 74.23
این لباسی
كه ز سرما شد
مجیر حق
دهد او را
مزاج ِ زمهریر 74.24
تا شود بر
تن تو را جُبۀ شگرف سرد
همچون یخ،
گزنده همچو
برف 74.25
تا گریزی
از وشق، هم از
حریر زو
پناه آری به
سوی زمهریر 74.26
تو دو ُقله
نیستی، یك ُقله ای غافل
از قصۀ عذاب ُظله ای 74.27
امر ِ حق
آمد به
شهرستان و دِه خانه
و دیوار را
سایه مده 74.28
مانع
باران مباش و
آفتاب تا
بدان مرسل
شدند امت شتاب
74.29
كه بمُردیم
اغلب، ای مهتر،
امان باقی
اش از دفتر ِ تفسیر
خوان 74.30
چون عصا
را مار كرد آن
چُست دست گر تو را
عقلیست، این
نكته بس است 74.31
* سنگ در
تسبیح آمد بر
شتاب از
میان ِ اصبعین
زآن آفتاب 74.32
* منکر،
آن دید و فرو
ناورد سر دشمنی
او کور کردش
از نظر 74.33
تو نظر
داری، ولیك
امعانش نیست چشمۀ
افسرده است و
كرده ایست 74.34
زین همی
گوید نگارندۀ فكر كه:
بكن ای بنده امعان ِ نظر 74.35
آن نمیگوید
كه: آهن كوب
سرد لیك،
ای پولاد، بر
داود گرد 74.36
تن بمُردت،
سوی اسرافیل
ران دل
فسردت، رو به
خورشید جنان 74.37
در خیال
از بس كه گشتی
مكتسی نك
به سوفسطائی بَد
ظن رسی 74.38
او خود از ُلبّ ِ خِرَد
معزول بود شد ز
حس معزول و،
محروم از وجود 74.39
* گر ز خود
وز
ُلبّ خود
معزول گشت از
وجودِ حسّ خود
مفصول گشت 74.40
هین سخن
خا، نوبتِ لب
خائی است گر بگوئی
خلق را، رسوائی
است 74.41
چیست
امعان؟ چشمه
را كردن روان چون ز
تن جان رست،
گویندش روان 74.42
آن حكیمی
را كه جان از
بندِ تن باز
رَست و شد
روان اندر چمن
74.43
* یا روان شد
خود به سوی
هاویه همچو
موش از زاویه
در زاویه 74.44
دو لقب را
او بر این هر
دو نهاد بهر
فرق، ای آفرین
بر جانش باد 74.45
در بیان
آنكه بر فرمان
رود گر
ُگلی
را خار خواهد،
آن شود 75. بیان معجزۀ
هود علیه
السلام در
تخلص مومنان
امت به وقت نزول
باد 75.1
* هود
گِردِ مومنان
خطی کشید تا ز
باد آن قوم او
رنجی ندید 75.2
مومنان،
از دستِ بادِ
ضائره جمله
بنشستند اندر
دائره 75.3
* باد،
طوفان بود و
او کشتی عسی هست
از این طوفان
و این کشتی
بسی 75.4
باد،
طوفان بود و،
كشتی لطفِ هو بس
چنین طوفان و كشتی
دارد او 75.5
پادشاهی
را، خدا كشتی
كند تا
به حرص ِ خویش
بر صفها زند 75.6
قصد شاه
آن نی كه خلق
ایمن شوند قصدش
آنكه ملك گردد
پای بند 75.7
آن خر آسی
میدود، قصدش
خلاص تا
بیابد او ز
زخم آن دم
مناص 75.8
قصد او آن
نی كه آبی بر
كشد یا
كه ُكنجد
را بدان روغن
كند 75.9
گاو
بشتابد ز بیم ِ
زخم ِ سخت نی
برای بردن ِ گردون
و رخت 75.10
لیك حق دادش
چنین خوفِ وجع تا
مصالح حاصل
آید در تبع 75.11
همچنان،
هر كاسبی اندر
دكان بهر
خود كوشد، نه
اصلاح جهان 75.12
هر یكی بر
درد جوید
مرهمی در
تبع قائم شده
زین عالمی 75.13
حق، ستون ِ
این جهان از
ترس ساخت هر یكی از
ترس، جان در
كار باخت 75.14
حمد ایزد
را، كه ترسی
را چنین كرد
او معمار ِ اصلاح
ِ زمین 75.15
این همه
ترسنده اند از
نیك و بد هیچ
ترسنده نترسد
خود ز خود 75.16
پس حقیقت
بر همه حاكم
كسیست كه
قریب است او
اگر محسوس
نیست 75.17
* هست او
اندر کمین، ای
بوالهوس تا
نگردی فارغ از
شب، ای عسس 75.18
هست او
محسوس اندر
مكمنی لیك
محسوس ِ حس ِ این
خانه نی
75.19
آن حسی كه
حق بدآن حس مظهر
است نیست
حس این جهان،
آن دیگر است 75.20
حس حیوان
گر بدیدی آن
صور بایزیدِ
وقت بودی گاو
و خر 75.21
آنكه تن
را مظهر هر
روح كرد وانكه
كشتی را بُراق
ِ نوح كرد 75.22
گر بخواهد،
عین ِ كشتی را
به خو او
كند طوفان تو،
ای نور جو 75.23
هر دمت
طوفان و كشتی،
ای مقل با
غم و شادیت
كرد او متصل 75.24
گر نبینی
كشتی و دریا
به پیش لرزه
ها بین در همه
اجزای خویش 75.25
چون نبیند
اصل ترسش را
عیون ترس
دارد از خیال ِ
گونه گون 75.26
مُشت بر
اعمی زند یك
جلفِ مست كور
پندارد لگد زن
ُاشتر
است 75.27
زانكه آن
دم بانگ ُاشتر
می شنید كور
را آیینه گوش آمد،
نه دید 75.28
باز گوید
كور: نی این
سنگ بود یا
مگر از قبه ای
پُر طنگ بود 75.29
این نبود
و او نبود و آن
نبود آنكه
او ترس آفرید
اینها نمود 75.30
ترس و
لرزه باشد از
غیری یقین هیچكس
از خود نترسد،
ای حزین 75.31
آن حكیمك
وَهم خواند
ترس را فهم
كژ كردست او
این درس را 75.32
هیچ وهمی
بی حقیقت كی
بود ؟ هیچ
قلبی بی صحیحی
كی رود ؟ 75.33
كی دروغی
قیمت آرد بی ز راست؟ در دو
عالم هر دروغ
از راست خاست 75.34
راست را
دید او رواجیّ
و فروغ بر
امید آن روان
كرد او دروغ 75.35
ای دروغی
كه ز صدقت این نواست شكر
نعمت گو، مكن
انكار راست 75.36
از مُفلسف
گویم و سودای
او یا
ز كشتیها و
دریاهای او 75.37
بل ز
كشتیهاش، كآن
پندِ دل است گویم
از ُكل،
جزو در ُكل
داخل است 75.38
هر ولی را
نوح و كشتیبان
شناس صحبت
این خلق را
طوفان شناس 75.39
كم گریز
از شیر و
اژدرهای نر ز
آشنایان و ز
خویشان كن حذر 75.40
در تلاقی
روزگارت میبَرند یادهاشان،
غائبی ات
میچرند 75.41
چون خر
تشنه، خیال هر
یكی از
قف تن، فكر را
شربت مكی 75.42
نشف كردستت
خیال آن وشات شبنمی
كه داری از
بحر الحیات 75.43
پس نشان ِ نشفِ
آب اندر غصون آن بُوَد
كه می نجنبد
در ركون 75.44
عضو هر
شاخی تر و تازه
بوَد می
كشی هر سو،
كشیده میشود 75.45
گر سبد
خواهی، توانی
كردنش هم
توانی كرد
چنبر گردنش 75.46
چون شد آن
ناشف ز نشفِ
بیخ خَود نآید آن
سوئی كه امرش
می كشد 75.47
پس بخوان "قامُوا
كُسالی" از نبی چون
نیابد شاخ از
بیخش طبی 75.48
آتشین است،
این سخن كوته
كنم بر
فقیر و گنج و
احوالش زنم 75.49
آتشی دیدی
كه سوزد او
نهال ؟ آتش
جان بین كز او
سوزد خیال 75.50
* ز آتش عشق
است سوزان جان
و دل لیک
با انوار روان
این جسم و گِل 75.51
نی خیال و
نی حقیقت را
امان زین
چنین آتش كه
شعله زد ز جان 75.52
خصم هر
شیر آمد و، هر
روبه او
كُلُّ شَی ءٍ
هالِكٌ، إِلا
وجههُ 75.53
در وجوه و
وجه او رو،
خرج شو چون
الف در بسم در
رو، درج شو 75.54
آن الف در
بسم پنهان كرد
ایست هست
او در بسم و،
هم در بسم
نیست 75.55
همچنین جملۀ
حروفِ گشته
مات وقت
حذف حرف، از
بهر صلات 75.56
او صله ست
و، بِ و سین،
زو وصل یافت وصل بِ
و سین الف را
بر نتافت 75.57
چونكه
حرفی بر نتابد
این وصال واجب آمد
گر كنم كوته
مقال 75.58
چون یكی
حرفی فراق سین
و بی ست خامشی
اینجا مهم تر
واجبیست 75.59
چون الف
از خود فنا شد
مكتنف بِ
و سین بی او
همی گویند الف
75.60
"ما
رَمَیتَ إِذْ
رَمَیتَ " بی وی
است همچنین
"قال الله" از ضمنش
بجَست 75.61
تا بوَد
دارو، ندارد
او عمل چونكه
فانی شد كند
دفع ِعلل 75.62
گر شود
بیشه قلم دریا
مدید مثنوی
را نیست
پایانی پدید 75.63
چار چوب
خشت زن تا خاك
هست میدهد
تقطیع شعرش
نیز دست 75.64
چون نماند
بیشه و سر در
كشند بیشه
ها از عین
دریا سر كشند 75.65
چون نماند
خاك و بودش،
جف كند خاك
سازد بحر او
چون كف كند 75.66
بهر این
گفت آن خداوندِ
فرج "حدثوا
عن بحرنا إذ
لا حرج" 75.67
باز گرد
از بحر و، رو
در خشك نه هم ز
لعبت گو، كه
كودك راست به 75.68
تا ز لعبت،
اندك اندك در
صبا جانش
گردد با یم ِ عقل
آشنا 75.69
عقل از آن
بازی همی یابد
صبی گرچه
با عقل است در
ظاهر ابی 75.70
كودك
دیوانه بازی
كی كند ؟ جزو
باید تا كه كل
را فی كند 76.
رجوع به قصه
فقیر گنج طلب 76.1
نك خیال
آن فقیرم بی
ریا عاجز
آورد، از بیا
و از بیا 76.2
بانگ او
تو نشنوی، من
بشنوم زانكه
در اسرار
همراز وی ام 76.3
طالب گنجش
مبین، خود گنج
اوست دوست
كی باشد به
معنی غیر دوست
؟ 76.4
سجده خود
را میكند هر
لحظه او سجده
پیش آینه ست،
از بهر رو 76.5
گر بدیدی
ز آینه او یك
پشیز بی
خیالی زو
نماندی هیچ
چیز 76.6
هم
خیالاتش، هم
او، فانی شدی دانش
ِ او محو
نادانی شدی 76.7
دانشی
دیگر ز نادانیّ
ما سَر
بر آوردی عیان،
كه "انی انا" 76.8
"اسْجُدُوا
لآدَمَ " ندا
آمد همی كآدمید
و، خویش
بینیدش دمی 76.9
احولی از
چشم ایشان دور
كرد تا
زمین شد عین
چرخ لاجورد 76.10
لا اله
گفت و، الا الله
گفت گشته
لا الا الله و،
وحدت شكفت 76.11
آن حبیب و
آن خلیل با رَشد وقتِ
آن آمد كه گوش ِ
ما كِشد 76.12
سوی چشمه
كه: دهان
زینها بشو آنچه
پوشیدیم از
خلقان، مگو 76.13
ور بگوئی،
خود نگردد
آشكار تو
به قصدِ كشف گردی جُرم
دار 76.14
لیك، من
اینك پریشان
می تنم قائل
این، سامع این،
هم منم 76.15
صورت
درویش و، نقش
گنج گو رنج
كیشند این
گروه، از رنج
گو 76.16
چشمۀ رحمت
بر ایشان شد
حرام میخورند
از زهر قاتل،
جام، جام 76.17
خاكها پُر
كرده دامن،
میكشند تا
كنند این چشمه
ها را خشك بند 76.18
كی شود
این چشمۀ دریا
مدد؟ منطمس
زین مشتِ خاكِ
نیك و بَد 76.19
لیك گوید:
با شما من
بسته ام بی
شما، من تا
ابد پیوسته ام
76.20
قوم،
معكوسند اندر
مُشتها خاك
خوار و، آب را
كرده رها 76.21
ضدّ طبع ِ انبیا
دارند خلق اژدها
را مُتكا
دارند خلق 76.22
چشم بند خلق
چون دانسته ای
؟ هیچ
دانی از چه
دیده بسته ای ؟ 76.23
بر چه
بگشادی بَدل
این دیده ها ؟ یك
به یك بئس
البدل دان آن
تو را 76.24
لیك،
خورشید عنایت
تافته ست آیسان
را از كرم
دریافته ست 76.25
نردِ بس
نادر ز رحمت
باخته عین
كفران را
انابت ساخته 76.26
هم از این
بَد بختی خلق،
آن جواد منفجر
كرده دو صد
چشمۀ وداد 76.27
غنچه را،
از خار سرمایه
دهد مُهره
را، از مار
پیرایه دهد 76.28
از سوادِ
شب برون آرد
نهار و
ز كفِ معسر
برویاند یسار 76.29
آرد سازد
ریگ را بهر
خلیل كوه
با داود گردد
هم رسیل 76.30
كوهِ با
وحشت، در آن
ابر ظلم بر
گشاید بانگِ
چنگ و زیر و بَم
76.31
خیز، ای
داودِ از
خلقان نفیر َتركِ
آن كردی، عوض
از ما بگیر 77. انابت
طالبِ گنج و
پشیمانی او از
تعجیل و بی
صبری 77.1
گفت آن
درویش: ای
دانای راز از
پی این گنج،
كردم یاوه تاز 77.2
دیو ِ حرص
و آز و مستعجل
تگی نی
تانی جست و،
نی آهستگی 77.3
من ز دیگی
لقمه ای
نندوختم كف سیه
كردم، دهان را
سوختم 77.4
خود نگفتم
چون در این
ناموقنم ز آن
گره زن، این
گره را حل كنم 77.5
قول ِ حق
را، هم ز حق
تفسیر جو هین مگو
ژاژ از گمان،
ای یاوه گو 77.6
آن گِره
كاو زد، هم او
بگشایدش مُهره
كاو انداخت،
او برُبایدش 77.7
گر چه
آسانت نمود اینسان
سخن كی
بود آسان رموز
من لدن ؟ 77.8
گفت: یا رب
توبه كردم زین
شتاب چون
تو در بستی،
تو كن هم فتح ِ باب
77.9
بر سر
خرقه شدم بار
دگر در
دعا كردن بُدم
هم بی هنر 77.10
كو هنر؟
كو من؟ كجا دل
مستوی ؟ این
همه از عكس
توست، این هم
توئی 77.11
هر شبی
تدبیر و
فرهنگم به
خواب همچو
كشتی غرقه
میگردد در آب 77.12
خود نه من
میمانم و، نه
آن هنر تن
چو مُرداری
فتاده بی خبر 77.13
تا سحر،
جملۀ شب، آن
شاهِ علی خود همی
گوید الست و، خود
بلی 77.14
كو بلی؟
گو جمله را
سیلاب بُرد یا
نهنگی خورد ُكل را،
كرد و مُرد 77.15
صبحدم،
چون تیغ ِ گوهر
دار خَود از نیام ِ
ظلمتِ شب بر كند 77.16
آفتابِ
شرق شب
را طی كند آن
نهنگ، آن
خورده ها را
قی كند 77.17
رَسته چون
یونس، ز معدۀ آن
نهنگ منتشر
گردیم اندر بو
و رنگ 77.18
خلق چون
یونس مُسبح
آمدند كاندر
این ظلمات پُر،
راحت شدند 77.19
هر یكی
گوید به هنگام
سحر چون
ز بطن حوتِ شب
آید به در 77.20
كای كریمی
كاندر آن لیل
وحش گنج
ِ رحمت بنهی و
چندین چشش 77.21
چشم تیز و،
گوش تازه و،
تن سبك از
شبِ همچون
نهنگِ ذو
الحبك 77.22
از مقاماتِ
وحش، روزین
سپس هیچ
نگریزیم ما با
چون تو كس 77.23
موسی آن
را نار دید و
نور بود زنگئی
دیدیم شب را،
حور بود 77.24
* ما
نمیخواهیم
غیر از دیده
ای دیدۀ
تیزی گشی،
بُگزیده ای 77.25
بعد از
این، ما دیده
خواهیم از تو بس تا
نپوشد بحر را
خاشاك و خس 77.26
ساحران را
چشم چون رَست
از عما كف
زنان بودند،
بی این دست و
پا 77.27
چشم بندِ
خلق جز
اسباب نیست هر
كه لرزد بر
سبب، ز اصحاب
نیست 77.28
لیك حق، بی
پَرده ای اصحاب
را در
ُگشاد
و بُرد تا صدر
سرا 77.29
با كفش،
نامُستحق و مُستحق معتقان
ِ رحمتند از
بندِ ِرق 77.30
* در عدم ما
مستحقان كی بُدیم
؟ كه
بر این جان و
بر این دانش
زدیم 77.31
در عدم ما
را چه استحقاق
بود ؟ تا
چنین عقلیّ و
جانی رو نمود 77.32
ای بكرده
یار هر
اغیار را ای
بداده خلعتِ ُگل خار را 77.33
خاكِ ما
را، ثانیا ً، پالیز
ُكن هیچ
نی را، بار
دیگر، چیز ُكن 77.34
این دعا
تو امر كردی ز
ابتدا ور
نه خاكی را چه
زهرۀ این ندا
؟ 77.35
چون
دعامان امر
كردی، ای عجاب این
دعای خویش را ُكن
مستجاب 77.36
شب شكسته
كشتی فهم و
حواس نی
امیدی مانده،
نی خوف و نه باس
77.37
بُرده در
دریای حیرت ایزدم تا
ز چه فن پُر
كند؟ بفرستدم 77.38
آن یكی را
كرده پُر نور
جلال وین
دگر را كرده پُر
وهم و خیال 77.39
گر به
خویشم هیچ رای
و فن بُدی رای و
تدبیرم به حكم
من بُدی 77.40
شب نرفتی
هوش بی فرمان ِ
من زیر
دام ِ من بُدی
مرغان ِ من 77.41
بودمی آگه
ز منزلهای جان وقتِ
خواب و بی هُشیّ
و امتحان 77.42
چون كفم
زین حلّ و عقدِ
او تهیست ای عجب!
این معجبی من
ز چیست ؟ 77.43
دیده را
نادیده خود
انگاشتم باز
زنبیل دعا
برداشتم 77.44
چون "الف"
چیزی ندارم،
ای كریم جز
دلی، وآن تنگ
تر از چشم ِ میم
77.45
این الف،
وین میم، امّ
بودِ ماست میم ِ
"ام" تنگ است،
الف زآن نر
گداست 77.46
ای الف
چیزی ندارد،
غافلیست میم ِ دلتنگ،
آن زمان ِ عاقلیست
77.47
در زمان
بی هُشی خود
هیچ من در
زمان هوش اندر
پیچ ِ من 77.48
پیچ ِ دیگر
بر چنین پیچی
منه نام
ِ "دولت" بر
چنین هیچی منه
77.49
خود ندارم
هیچ، به سازد
مرا چون
ز وهم ِ "دارم
است" این صد
عنا 77.50
ور ندارم
هم، تو دارائیم
كن رنج
دیدم، راحت
افزائیم كن 77.51
هم در آبِ
دیده عریان
بیستم بر
در ِ تو چون كه
دیده نیستم 77.52
ز آبِ دیده،
بندۀ بی دیده
را سبزه
ای بخش و
نباتی زین چرا 77.53
ور نماند
آب، آبم ده ز
عین همچو
عینین نبی
هطالتین 77.54
او چو آبِ
دیده جُست از
جودِ حق با
چنان اجلال و اقبال
و سبق 77.55
چون نباشم
ز اشكِ خون
باریك ریس من ُتهی
دستِ قضا و کاسه
لیس 77.56
چون چنان
چشم اشك
را مفتون بود اشكِ
من باید كه صد
جیحون بود 77.57
قطره ای
زآن، زین دو
صد جیحون ِبه است كه
بدان یك قطره جن
و انس رست 77.58
چونكه
باران جست آن
روضۀ بهشت چون
نجوید آبِ
شوره خاكِ
زشت 77.59
ای اخی،
دست از دعا كردن
مدار با
اجابت یا ردِ
اویت چه كار ؟ 77.60
نان، كه
سدّ و مانع ِ این
آب بود دست
از آن نان می
بباید ُشست
زود 77.61
خویش را
موزون و چست و
سخته كن ز
آب دیده نان ِ خود
را پُخته كن 78. الهام
آمدن فقیر را
و کشف شدن آن
مشکل بر او 78.1
اندر این
بود او، كه
الهام آمدش كشف
شد این مشكلات
از ایزدش 78.2
گفت: گفتم بر
کمان تیری بنه كی
بگفتم من كه "اندر
كش تو زه" ؟ 78.3
می نگفتم
کاین كمان را
سخت كش "در
كمان نه" گفتمت،
نی پَر ُكنش 78.4
از فضولی،
تو كمان
افراشتی صنعتِ
قوّاسئی
برداشتی 78.5
َتركِ این
سخته كمانی،
رو بگو در
كمان نه تیر و،
پرّیدَن مجو 78.6
چون بیفتد
تیر، آنجا می
طلب زور
بگذار و، به
زاری جو ذهب 78.7
آنچه حق
است اقرب، از
حبل الورید تو فکندی
تیر فكرت را
بعید 78.8
ای كمان و
تیرها بر
ساخته صید
نزدیك و، تو
دور انداخته 78.9
* هر که او
دور است، دور
از روی او کآزماید
قوّتِ بازوی
او 78.10
هر كه دور
اندازتر، او
دورتر وز
چنین َگنج
است او
مهجورتر 78.11
فلسفی خود
را ز اندیشه ِبكشت گو
بدو كاو را
سوی گنج است پُشت
78.12
گو بدو:
چندانكه
افزون میدود از
مرادِ دل
جداتر میشود 78.13
"جاهَدُوا
فِینا" بگفت
آن شهریار "جاهدوا
عنا" نگفت،
ای بی قرار 78.14
همچو
كنعان، كاو ز
ننگِ نوح رفت بر
فراز قلۀ آن
كوهِ زفت 78.15
هر چه
افزونتر همی جُست
او خلاص سوی
ُكه می
شد، جداتر از
مناص 78.16
همچو این
درویش بهر گنج
و كان هر
صباحی سخت تر
جستی كمان 78.17
هر كمانی
كاو گرفتی سخت
تر بودی
از گنج و نشان
بدبخت تر 78.18
این مثل
اندر زمانه
جانی است جان ِ نادانان
به رنج ارزانی
است 78.19
زانكه
جاهل داشت ننگ
از اوستاد لاجرم
رفت و دكان ِ نو
گشاد 78.20
آن دكان
بالای استاد،
ای نگار گنده
و پُر كژدم
است و پُر ز
مار 78.21
زود ویران
كن دكان و باز
گرد سوی
سبزه و گلستان
و آب خورد 78.22
نی چو
كنعان كاو ز
كبر و ناشناخت از ُكهِ
عاصم، سفینۀ فور
ساخت 78.23
علم ِ تیر
اندازیش آمد
حجیب و
آن مُراد او
را بُده، حاضر
به جیب 78.24
ای بسا
علم و ذكاوات
و فطن گشته
ره رو را چو غول و
راه زن 78.25
بیشتر
اصحابِ جنت
ابلهند تا
ز شرّ فیلسوفی
میرهند 78.26
خویش را
عریان ُكن
از فضل و فضول ترکِ
خود
ُکن، تا كند
رحمت نزول 78.27
زیركی، ضدّ
ِ شكست است و
نیاز زیركی
بُگذار و، با
گولی بساز 78.28
زیركی شد
دام برد و طمع
و گاز تا
چه خواهد
زیركی را پاك
باز 78.29
زیركان با
صنعتی قانع شدند ابلهان
از صُنع در
صانع شدند 78.30
زانكه طفل
ِ خُرد را
مادر نهار دست
و پا باشد
نهاده بر كنار 79.
داستان آن سه
مسافر مسلم و جهود
و ترسا كه به
منزلی رفتند و
لقمه یافتند
ترسا و جهود
سیر بودند و مسلمانان
صائم 79.1
یك حكایت
بشنو اینجا ای
پسر تا
نگردی مُمتحن
اندر هنر 79.2
آن جهود و مومن و ترسا
مگر همرهی
كردند با هم در سفر 79.3
با دو
گمره همره
آمد مومنی چون
خرد، با نفس و
با آهریمنی 79.4
مرغزّی و
رازی افتد در
سفر همره
و هم سُفره پیش
همدگر 79.5
در قفس
افتند زاغ و جغد و باز جفت شد
در حبس، پاك و
بی نماز 79.6
كرده منزل
شب به یك موضع
به هم مشرقیّ
و مغربی قانع
به هم 79.7
مانده در منزل
ز رَه ُخرد و
شگرف روزها
با هم ز سرما و ز برف 79.8
چون ُگشاده
شد رَه و بُگشاد
بند بُگسلند
و هر
یكی سوئی روند 79.9
چون قفس
را بشكند شاهِ
خِرَد جمع
ِ مرغان هر
یكی سوئی پَرَد 79.10
پَر گشاده
هر یکی بر شوق
و یاد در
هوای جنس ِ خود
سوی
معاد 79.11
پَر گشاده
هر دمی با اشك
و آه لیك
پرّیدن ندارد
روی و راه 79.12
چونکه رَه
واشد، پَرَد
مانند باد سوی
آن، كز یاد او
پَر می گشاد 79.13
آنطرف كش
بود اشك و سوز
و آه چونكه
فرصت یافت، آن
سو کوفت راه 79.14
در تن ِ خود
بنگر، این
اجزای تن از كجا
جمع آمدند
اندر بدن ؟ 79.15
آبی و
خاكی و بادی و
آتشی عرشی
و فرشی و رومیّ
و كشی 79.16
از امید
عود هر
یك بسته طرف اندر
این منزل به
هم از بیم ِ برف
79.17
برفِ
گوناگون،
جمودِ هر جماد در
شتا از بُعدِ
آن خورشیدِ
داد 79.18
چون بتابد
تفّ ِ آن
خورشیدِ خشم كوه
گردد، گاه ریگ و، گاه،
پشم 79.19
در گداز
آید جماداتِ
گران چون
گداز تن، به
وقتِ نقل ِ جان
79.20
چون
رسیدند این سه
همره منزلی هدیه
شان آورد حلوا
مُقبلی
79.21
بُرد حلوا
پیش آن هر سه
غریب محسنی،
از مطبخ ِ "انی
قریب" 79.22
نان گرم و
صحن حلوای عسل بُرد
آنكه در ثوابش
بود امل 79.23
الكیاسه و
الادب لاهل ِ المدر الضیافة
و القری لاهل
الوبر 79.24
الضیافة
للغریب و
القری اودع
الرحمن، فی
اهل القری 79.25
كل یوم فی
القری ضیف
حدیث ما
له غیر الاله
مِن مغیث 79.26
كل لیل فی
القری وفدٌ
جدید ما
لهم ثم سوی الله
مجید 79.27
تخمه
بودند آن دو
بیگانه ز خَور بود
صائم روز آن
مومن مگر 79.28
چون نماز
شام آن
حلوا رسید بود
مومن مانده در
جوع ِ شدید 79.29
آن دو كس
گفتند: ما از
خور پُریم امشبان
بنهیم و، فردا
میخوریم 79.30
صبر گیریم
از خور، امشب
تن زنیم بهر
فردا، لوت را
پنهان كنیم 79.31
گفت مومن:
امشب این
خورده شود صبر
را بنهیم تا فردا
بود 79.32
پس بدو
گفتند: زین
حكمت گری قصد تو
آنست تا تنها
خوری 79.33
گفت: ای
یاران، نه كه
ما سه تنیم چون
خلاف افتادمان،
قسمت كنیم 79.34
هر كه
خواهد، قسم ِ خود
بر جان زند وآنکه
خواهد، قسم ِ خود
پنهان كند 79.35
آن دو
گفتندش: ز
قسمت در گذر گوش
كن "قسام فی
النار" از خبر 79.36
گفت: "قسام"
آن بود كاو خویش
را كرد
قسمت، بر هوا،
نی بر خدا 79.37
ملكِ حق و،
جمله قسم ِ اوستی قسم دیگر را
دهی، دو گوستی
79.38
این اسد
غالب شدی هم
بر سگان گر
نبودی نوبتِ
آن بَد رَگان 79.39
* این اسد
غالب شدی هم
بر بقور گر
نبودی نوبت آن
گاو زور 79.40
قصدشان آن،
كآن مسلمان غم
خورد شب
بر او در
بینوائی
بگذرد 79.41
بود مغلوب
او به تسلیم و
رضا گفت:
سمعا ً طاعة ً
اصحابنا 79.42
پس بخفتند
آن شب و
برخاستند بامدادان
خویش را
آراستند 79.43
روی شستند
و دهان و، هر
یكی داشت
اندر ِورد
راه و مَسلكی
79.44
یك زمانی
هر یکی آورد
روی سوی
وردِ خویش، از
حق فضل جوی 79.45
* مؤمن و
ترسا، جهود و
گبر و مغ جمله
را رو سوی آن
سلطان الغ 79.46
مؤمن و
ترسا جهود و
نیک و بد جملگان
را هست رو سوی
احد 79.47
بلكه، سنگ
و خاك و كوه و
آب را هست
واگشتِ نهانی با خدا 79.48
این سخن
پایان ندارد،
هر سه یار رو به هم
كردند آن دم یار وار 79.49
آن یكی
گفتا كه: هر یك
خوابِ خویش آنچه
دید او دوش،
گو آرد به پیش 79.50
هر كه
خوابش به بود
حلوا خورد قسم
هر مفضول را،
فاضل بَرَد 79.51
آنكه اندر
عقل بالاتر
رود خوردن
ِ او، خوردن
جمله بود 79.52
فایق آید
جان ِ پُر
انوار ِ او باقیان
را بس بود
تیمار ِ او 79.53
عاقلان را،
چون بقا آمد
ابَد پس
به معنی این
جهان باقی بود 79.54
پس جهود
آورد آنچه
دیده بود تا كجا شب روح او
گردیده بود 79.55
گفت: در رَه
موسی ام آمد
به پیش ُگربه
بیند دُنبه
اندر
خوابِ خویش 79.56
در پی
موسی شدم تا
كوهِ طور هر سه
مان گشتیم
ناپیدا ز نور 79.57
هر سه
سایه محو شد ز
آن آفتاب بعد از
آن، زآن نور
شد یك فتح ِ باب
79.58
نور ِ دیگر
از دل آن نور رُست پس
ترقی جست، آن
ثانیش چُست 79.59
هم من و،
هم موسی و، هم
كوهِ طور هر سه ُگم
گشتیم از
اشراق ِ نور 79.60
بعد از آن
دیدم كه ُكه سه شاخ
شد چونكه
نور حق در او
نفاخ شد 79.61
وصفِ هیبت،
چون تجلی زد بَر
او می
گسست از هم،
همی شد سو به
سو 79.62
زآن یكی
شاخی كه آمد
سوی یم گشت
شیرین آبِ تلخ ِ
همچو سَم 79.63
آن دگر
شاخش فرو
شد در زمین چشمۀ
زاد و برون
آمد معین 79.64
كه شفای
جمله رنجوران
شد آب از
همایونیّ وحی
مُستطاب 79.65
وآندگر
شاخ سنی پرّید
زود تا
جوار كعبه، كه
عرفات بود 79.66
باز، از
آن صعقه، چو
با خود آمدم طور
بر جا بُد، نه
افزون و نه كم 79.67
لیك، زیر
پای موسی،
همچو یخ میگدازید
و نماندش شاخ
و شخ 79.68
با زمین
هموار شد كوه
از نهیب گشت
بالایش از آن
هیبت نشیب 79.69
باز با خود
آمدم ز
آن انتشار باز
دیدم طور و
موسی برقرار 79.70
و آن
بیابان سر به
سر در ذیل ِ كوه بر
خلایق گشته
موسی با شکوه 79.71
چون عصا و
خرقۀ او خرقه
شان جمله
سوی طور خوش
دامن كشان 79.72
جمله كفها
در دعا
افراخته نغمۀ "أَرِنِی"
به هم درساخته
79.73
باز، آن
غشیان چو از
من رفت، زود صورتِ
هر یك دگرگونم
نمود 79.74
انبیا
بودند ایشان
اهل وُد اتحادِ
انبیایم فهم شد 79.75
باز،
املاكی همی
دیدم شگرف صورت
ایشان بُد از
اجرام ِ برف 79.76
حلقۀ دیگر
ملایك مستعین صورت
ایشان به جمله
آتشین 79.77
زین نمط
میگفت احوال
آن جهود بس
جهودی كآخرش محمود
بود 79.78
هیچ كافر
را به خواری
منگرید كه
مسلمان مُردنش
باشد
امید 79.79
چه خبر
داری ز ختم ِ عمر
او تا
بگردانی از او
یكباره رو 79.80
بعد از آن
ترسا در آمد
در كلام كه:
مسیحم رو نمود
اندر منام 79.81
پس شدم با
او به چارم
آسمان مركز
و مثوای
خورشیدِ جهان 79.82
خود
عجبهای قلاع ِ
آسمان نسبتش
نبود به آیاتِ
جهان 79.83
هر كسی
دانند، ای فخر
البنین كه
فزون باشد فن
چرخ از
زمین 80. حكایت
اشتر و گاو و قوچ
كه بندی گیاه در
راه جُستند 80.1
اشتر و
گاو و ُقچی
در پیش ِ راه یافتند
اندر رَوش بندی گیاه
80.2
گفت قچ:
بخش ار كنیم
این را یقین هیچ یک
از ما نگردد
سیر از این 80.3
لیك عمر
هر كه باشد
بیشتر این
علف او راست
اولی، گو: بخَور 80.4
كه "اكابر
را مقدم داشتن" آمده
ست از مصطفی
اندر سنن 80.5
گر چه
پیران را در
این دور این لئام در دو
موضع پیش
میدارند عام 80.6
یا در آن
لوتی كه بس
سوزان بود یا
بر آن پُل كز
خلل ویران بود 80.7
خدمت شیخی
بزرگی قائدی عام
نآرد بی قرینۀ
فاسدی 80.8
خیرشان
این است، چه
بود شرّشان ؟ قبحشان
را باز دان از
فرّشان 81. مثل در
باب صورت
پرستان و شرّ
ایشان در لباس
خیر 81.1
سوی جامع
میشدی یك
شهریار خلق
را میزد نقیب
و چوبِدار 81.2
آن یكی را
سر شكستی چوب
زن و
آن دگر را بر
دریدی پیرهن 81.3
در میانه بیدلی
ده چوب خَورد بی
گناهی كه برد
از راه گرد 81.4
خون چكان
رو كرد با شاه
و بگفت: ظلم
ِ ظاهر بین،
چه پرسی از
نهفت ؟ 81.5
خیر تو
این است، جامع
میروی تا
چه باشد شر و
وزرت، ای غوی ؟ 81.6
یك سلامی
نشنود پیر از خسی تا
نپیچد عاقبت
از وی بسی 81.7
گرگ
دریابد ولی را،
به بود تا
که دریابد مر
او را نفس ِ بَد 81.8
زانكه گرگ،
ار چه كه بس
استمگریست لیكش
آن فرهنگ و
كید و مكر
نیست 81.9
ور نه، كی
اندر فتادی او
به دام ؟ مكر،
اندر آدمی
باشد تمام 81.10
* مکر
از آن ِ اوست،
کاو دارد کرم بشنود
آواز و گوید:
من کرم 82. باز
گشتن به قصۀ
گاو و اشتر و
قوچ 82.1
گفت قچ با
گاو و اشتر: ای
رفاق چون
چنین افتاد ما
را اتفاق 82.2
هر یكی
تاریخ ِعمر
ابدا كنید پیرتر
اولیست، باقی
تن زنید 82.3
گفت قچ:
مرج من اندر
آن عهود با
قچ ِ قربان ِاسماعیل
بود 82.4
گاو گفتا:
بوده ام من
سال خَورد جفت آن
گاوی كش آدم
جفت كرد 82.5
جفتِ آن
گاوم كش آدم جدّ ِ خلق در
زراعت بر زمین
میكرد فلق 82.6
چون شنید
از گاو و قچ،
اشتر شگفت سر
فرود آورد و،
آن را بر گرفت 82.7
بر هوا
برداشت آن بندِ
قصیل اشتر
بُختی سبك بی
قال و قیل 82.8
كه مرا
خود حاجتِ
تاریخ نیست كاین
چنین جسمیّ و
عالی گردنیست 82.9
خود همه
كس داند، ای
جان پدر كه
نباشم از شما
من خُردتر 82.10
داند این
را، هر كه ز
اصحاب ُنهی است كه
نهادِ من فزون
تر از شماست 82.11
جملگان
دانند كاین
چرخ ِ بلند هست
صد چندان كه
این خاكِ نژند 82.12
كاو گشاد قلعه
های آسمان؟ كاو
نهاد بقعه های
خاكدان؟ 83. رجوع
به تقریر ترسا
و نوبت رسیدن
به مسلمان 83.1
پس مسلمان
گفت: ای یاران
من پیشم
آمد مصطفی
سلطان ِ من 83.2
* سید
سادات سلطان
رسُل مفخر
کونین و هادیّ
سبل 83.3
پس مرا
گفت: آن یكی بر
طور تاخت با كلیم ِ
حق و نردِ عشق
باخت 83.4
و آن دگر
را عیسی صاحب
قران بُرد
بر اوج چهارم
آسمان 83.5
خیز ای پس
ماندۀ دیده
ضرر بی
توقف زود حلوا
را بخَور 83.6
آن
هنرمندان ِ پُر
فن راندند نامۀ
اقبال و منصب
خواندند 83.7
آن دو
فاضل فضل ِ خود
دریافتند با
ملایك فضل خود
دربافتند 83.8
ای سلیم ِ گول
واپس مانده،
هین بر
جه و بر كاسۀ حلوا
نشین 83.9
پس
بگفتندش كه:
تو ابله حریص ای
عجب! خوردی ز
حلوای خبیص 83.10
گفت: چون
فرمود آن شاهِ
مطاع من
كه باشم تا
كنم ز آن
امتناع ؟ 83.11
* من به
فرمان چنین
شاه جهان خوردم
آن دم کاسۀ
حلوا و نان 83.12
تو جهود،
از امر موسی
سر كشی ؟ گر
بخواند در
خوشی یا
ناخوشی 83.13
تو مسیحی،
هیچ از امر
مسیح سر
توانی تافت در
خوب و قبیح ؟ 83.14
من ز فخر
انبیا چون سر كشم
؟ خوردم
آن حلوا و این
دم سر خوشم 83.15
پس
بگفتندش كه:
والله خوابِ
راست تو
بدیدی و، به
از صد خوابِ
ماست 83.16
خوابِ تو
بیداری است،
ای ذو نظر كان به
بیداری
عیانستش اثر 83.17
* خواب تو
بیداری است ای
خوش نهاد که تو در
خوابت رسیدی
با مراد 83.18
*
خواب تو
بیداری است ای
نیکخو که
از آن خوابت
رسید امر
"کلوا" 83.19
*
خواب تو
بیداری است ای
نیک مرد که
از آن خواب تو
روی ماست زرد 83.20
*
خواب تو
بیداری است ای
سرّ جان که
همان را ظاهرا
ً دیدی عیان 83.21
*
خواب تو
مانندِ خواب
انبیاست که شد
این خواب تو
بی تعبیر راست 83.22
در گذر از
فضل و از جلدیّ
و فن كار
خدمت دارد و ُخلق ِ حسن
83.23
بهر این
آوردمان
یزدان بُرون "ما
خلقت الإنس،
إلا یعبدون " 83.24
سامری را
آن هنر چه سود
كرد ؟ كآن
فن از بابُ
اللهش مردود
كرد 83.25
چه كشید
از كیمیا
قارون؟ ببین كه
فرو بردش به
قعر خود زمین 83.26
بو الحكم
آخر چه بر بست
از هنر ؟ سر
نگون رفت او ز
كفران در سقر 83.27
خود هنر
آن دان كه دید آتش
عیان نی
گپ دلّ علی
النار الدخان 83.28
ای دلیلت
گنده تر نزدِ
لبیب در
حقیقت از دلیل
ِ آن طبیب 83.29
چون دلیلت
نیست جز این،
ای پسر ژاژ
میخا در ُکمیزی می نگر 83.30
ای دلیل ِ تو
مثال آن عصا در
كف دلّ علی
عیب العمی 83.31
* ای دلیل
ما چو فکر ما
ذلیل پیشی
ما پیش
دانایان قلیل 83.32
غلغل و
طاق و طرنب و
گیر و دار كه نمی
بینم، مرا
معذور دار 84. منادی
كردن سید ملك
ترمد كه: هر كه
در سه روز یا
چهار روز به
سمرقند رود چندین
خلعت زر دهم،
و شنیدن دلقك و
از دِه تاختن
به شهر ترمد
به نزدیک شاه
که من باری
نمیتوانم
رفتن 84.1
سید ترمد
كه آنجا شاه
بود مسخرۀ
او دلقك آگاه
بود 84.2
داشت كاری
در سمرقند او
مهم جُست
الاقی تا شود
او مُستتم 84.3
زد منادی: کانکه
او در پنج روز آردم
پیغام ِ خوبِ
بافروز 84.4
بخشم او
را زرّ و گنج ِ
بیشمار تا
شود میر و
عزیز اندر
دیار 84.5
دلقك اندر
دِه بُد و چون
این شنید بر نشست
و تا به ترمد
میدوید 84.6
مركبی دو اندر آن
ره شد سقط از
دوانیدن فرس
را زآن
نمط 84.7
پس به
دیوان در دوید
از َگردِ
راه وقتِ
ناهنگام رَه جُست
او به شاه 84.8
ُفجفجی در
جملۀ دیوان
فتاد شورشی
در وهم ِ آن
سلطان فتاد 84.9
خاص و عام
شهر را دل شد ز
دست تا
چه تشویش و
بلا حادث شدست
؟ 84.10
یا عدوی
قاهری در قصدِ
ماست یا
بلای مهلكی از
غیب خاست 84.11
كه ز دِه
دلقك به سیران
درشت چند
اسب قیمتی در
راه ُكشت
84.12
جمع گشته
بر سرای شاه خلق تا چرا
آمد چنین
اشتاب دلق ؟ 84.13
از شتاب
او و فحش و اجتهاد غلغل
و تشویش در
ترمد فتاد 84.14
آن یكی دو
دست بر زانو
زنان و
آن دگر از وهم واویلا ُكنان 84.15
از نفیر و
فتنه و خوف و نكال هر
دلی رفته به
صد گونه خیال 84.16
هر كسی
فالی همی زد
از قیاس تا
چه آتش اوفتاد
اندر پلاس ؟ 84.17
راه جُست
و، راه دادش
شاه زود چون
زمین بوسید،
گفتا: هین چه
بود ؟ 84.18
هر كه می
پرسید حالی ز
آن ُترُش دست
بر لب می نهاد
او كه
خمش 84.19
وهم می
افزود زین
فرهنگِ او جمله
در تشویش گشته
دنگِ او 84.20
كرد اشارت
دلق: كای شاه
كرم یك
دمی بُگذار تا
من دم زنم 84.21
بو كه باز
آید به من
عقلم دمی كه
فتادم در
عجایب عالمی 84.22
بعد یك
ساعت كه شاه
از وهم و ظن تلخ
گشتش هم گلو و
هم دهن 84.23
كه ندیده
بود دلقك را
چنین كه
از او خوشتر
نبودش همنشین 84.24
دائما
دستان و لاغ
افراشتی شاه را بس
شاد و خندان
داشتی 84.25
آنچنان
خندانش كردی
در نشست كه
گرفتی شه شكم
را با دو دست 84.26
كه ز زور ِ خنده
خوی
كردی تنش رو در
افتادی ز خنده
كردنش 84.27
باز امروز،
اینچنین زرد و
ُترُش دست
بر لب میزند،
كای شه خمش 84.28
وهم در وهم
و، خیال اندر
خیال شاه
را تا خود چه
آید از نكال ؟ 84.29
كه دل شه
با غم و پرهیز
بود زانكه
خوارزمشاه بس خون
ریز بود 84.30
بس شهان ِ آن
طرف را ُكشته
بود یا
به حیلت، یا
به سطوت، آن
عنود 84.31
وین شه
ترمد از او در
وهم بود وز
فن ِ دلقك همی
وهمش فزود 84.32
گفت: زوتر
باز گو، تا
حال چیست ؟ این
چنین آشوبِ تو
از شرّ كیست ؟ 84.33
گفت: من در
دِه شنیدم
آنكه شاه زد
منادی بر سر
هر شاهراه 84.34
كه كسی
خواهم كه تازد
در سه روز تا
سمرقند او چو
پیکِ بافروز 84.35
گنجها
بدهم ورا اندر
عوض چون
شود حاصل ز
پیغامش غرض 84.36
من
شتابیدم بر تو
بهر آن تا
بگویم كه:
ندارم آن توان
84.37
این چنین کاری
نیاید خود ز
من تار
ِ این امید را
بر من متن 84.38
گفت شه:
لعنت بر این
زودیت باد كه
دو صد تشویش
در شهر اوفتاد 84.39
از برای
این قدر، ای
خام ریش آتش
افكندی در این
مرج و حشیش 84.40
همچو این
خامان ِ با
طبل و علم كه الغ
خانیم در فقر
و عدم 84.41
لافِ شیخی
در جهان
انداخته خویشتن
را بایزیدی
ساخته 84.42
هم ز خود،
سالك شده واصل
شده محفلی
واكرده در دعوت
كده 84.43
خانۀ داماد
پُر آشوب و شر قوم
ِ دختر را
نبوده زان خبر 84.44
ولوله كه:
كار نیمی راست
شد شرطهائی
كان ز سوی
ماست شد 84.45
خانه ها
را رُوفته و
آراسته زین
هوس سرمست
و خوش برخاسته
84.46
ز آن طرف
آمد یكی پیغام؟
نی مرغی
آمد این طرف ز
آن بام؟ نی 84.47
زین
رسالات مزید
اندر مزید یك
جوابی ز آن
حوالیتان
رسید ؟ 84.48
نی، ولیكن،
یار ما زین
آگه است زانكه
از دل سوی دل،
لا بُد، ره
است 84.49
پس، از آن
یاری كه امید
شماست از
جواب نامه، ره
خالی چراست ؟ 84.50
صد نشان
است از سِرار
و از جهار لیك بس ُكن،
پرده ای زین
برمدار 84.51
باز رو تا
قصۀ دلق ِ جهول كه
بلا آورد بر
خویش از فضول 84.52
پس وزیرش
گفت: ای حق را سُتن بشنو
از بندۀ كمینه
یك سخُن
84.53
دلقك از دِه
بهر
كاری آمده ست رای
او گشت و پشیمان
زآن شده ست 84.54
ز آب و
روغن كهنه را
نو میكند او به
مسخرگی بُرون شو
میكند 84.55
غمد را
بنمود و،
پنهان كرد تیغ باید
افشردن مر او
را بی دریغ 84.56
* او میان
بنمود و پنهان
کرد کارد بی گمان
او را همی
باید فشارد 84.57
پسته را،
یا جوز را تا
نشكنی نه
نماید دل، نه
بدهد روغنی 84.58
مشنو این
دفع ِ وی و
فرهنگِ او در
نگر در ارتعاش
و رنگِ او 84.59
گفت حق: سیماهم
فی وجههم زانكه
غماز است سیما
و مُنم 84.60
این مُعاین
هست ضدِ
آن خبر كه
به شرّ بسرشته
آمد این بشر 84.61
گفت دلقك
با فغان و با
خروش صاحبا،
در خون این
مسكین مكوش 84.62
بس گمان و
وهم آید در
ضمیر كآن
نباشد حقّ و
صادق، ای امیر 84.63
إِنَّ
بَعْضَ
الظنِّ إِثمٌ
است، ای وزیر نیست
استم راست،
خاصه بر فقیر 84.64
شه نگیرد
آنكه می
رنجاندش از چه
گیرد آنكه می
خنداندش ؟ 84.65
گفتِ صاحب
پیش شه جا گیر
شد كاشفِ
این مكر و این
تزویر شد 84.66
گفت: دلقك
را سوی زندان
بَرید چاپلوس
و زرق او را كم
خرید 84.67
می زنیدش
چون دُهُل
اشكم تهی تا دُهُل
وار او
دهدمان آگهی 84.68
زآنکه هم پُر،
هم تهی باشد دُهُل بانگِ
او آگه كند ما
را ز ُكل
84.69
تا بگوید
سِرّ خود از
اضطرار آنچنان
كه گیرد این
دلها قرار 84.70
چون
طمانینه ست
صدق ِ با فروغ دل
نیارامد به
گفتار دروغ 84.71
كذب چون
خس باشد و، دل
چون دهان خس نگردد
در دهان هرگز
نهان 84.72
تا در او
باشد زبانی
میزند تا
بدانش، از
دهان بیرون ُكند 84.73
خاصه كاندر
چشم افتد خس ز
باد چشم
افتد در نم و
بند و گشاد 84.74
ما، پس
این خس را
زنیم اكنون
لگد تا
دهان و چشم
زین خس وارهد 84.75
گفت دلقك:
ای ملك، آهسته
باش روی
حلم و مغفرت
را كم خراش 84.76
تا بدین
حد چیست تعجیل
نِقم ؟ من
نمی پَرّم، به
دستِ تو درم 84.77
آن ادب كه
باشد از بهر
خدا اندر
آن مستعجلی
نبود روا 84.78
وانچه
باشد طبع و
خشم عارضی می
شتابد، تا
نگردد منقضی 84.79
ترسد ار
آید رضا، خشمش
رود انتقام
و ذوق از او فایت
شود 84.80
شهوتِ
كاذب شتابد در
طعام خوفِ
فوتِ ذوق نبود
جز سقام 84.81
اشتها
صادق بود،
تاخیر به تا
گوارنده شود
آن، نی گره 84.82
تو پی دفع ِ
بلایم میزنی تا
ببینی رخنه را،
بندش كنی 84.83
تا از آن
رخنه بُرون
ناید بلا غیر آن
رخنه بسی دارد
قضا 84.84
چارۀ دفع
بلا نبود ستم چاره
احسان باشد و
عفو و كرم 84.85
گفت:
الصدقة تردّ
للبلا داو
ِ مرضاك بصدقه،
یا فتی 84.86
صدقه نبود
سوختن درویش
را كور
كردن چشم ِ حلم
اندیش را 84.87
گفت شه:
نیكوست خیر و
موقعش لیك
چون خیری كنی
در موضعش 84.88
موضع ِ رُخ،
شه نهی،
ویرانی است موضع
شه، پیل هم نادانی
است 84.89
در شریعت،
هم عطا، هم
زجر هست شاه
را صدر و، فرس
را درگهست 84.90
عدل چه
بود؟ وضع اندر
موضعش ظلم
چه بود؟ وضع
در ناموضعش 84.91
* عدل چه
بود؟ آب دِه
اشجار را ظلم چه
بود؟ آب دادن
خار را 84.92
نیست باطل
هر چه یزدان
آفرید از
غضب، و ز حلم و،
از نصح و مكید 84.93
خیر مطلق
نیست زینها
هیچ چیز شرّ
مطلق نیست
زینها هیچ نیز 84.94
نفع و ضرّ
هر یكی از موضع
است علم
از این
رو واجب است و
نافع است 84.95
ای بسا
زجری كه بر
مسكین رود در
ثواب، از نان
و حلوا ِبه بود 84.96
زانكه
حلوا گرمی
و صفرا كند سیلی
اش از خبث
مستنقا كند 84.97
سیلیی در
وقت بر مسكین
بزن كه
رهاند آنش از
گردن زدن 84.98
زخم در
معنی فتد بر
خوی بَد چوب
بر گرد اوفتد،
نی بر نمد 84.99
بزم و
زندان هست هر
بهرام را بزم،
مخلص را و،
زندان خام
را 84.100
شق ّ باید ریش
را مرهم كنی چرك
را در ریش
مستحكم كنی 84.101
تا خورد
مر گوشت را در
زیر آن نیم
سودی باشد و
پنجه زیان 84.102
* از تف آن
اندرون ویران
شود چرک
ناگه در میان
پنهان شود 84.103
گفت دلقك:
من نمی گویم
گذار لیک
میگویم تحرّی پیش
آر 84.104
هین رهِ
صبر و تأنی،
در مَبند صبر كن،
اندیشه میكن
روز ِ چند 84.105
در تأنی
بر یقینی بَر
زنی گوشمال
ِ من به
ایقانی ُكنی 84.106
در روش "یمْشِی
مُكِبًّا"
خود چرا ؟ چونکه
میشاید شدن بر
استوا 84.107
مشورت ُكن با
گروهِ صالحان بر
پیمبر امر ِ شاوِرْهُمْ
بدان 84.108
"أَمْرُهُمْ
شُوری"
برای این بود كز
تشاور سهو و
كژ كمتر شود 84.109
کاین
خردها، چون
مصابیح انور
است بیست
مصباح، از یكی
روشن تر است 84.110
بو كه
مصباحی فتد
اندر میان مشتعل
گشته ز نور ِ آسمان
84.111
غیرت حق
پرده ای
انگیخته ست سُفلی
و علوی به هم
آمیخته ست 84.112
گفت:
سِیرُوا می
طلب اندر جهان بخت
و روزی را همی
كن امتحان 84.113
در مجالس
می طلب، اندر
عقول آنچنان
عقلی كه بود
اندر رسول 84.114
زانكه
میراث از رسول
آن است و بس كاو
ببیند غیبها
از پیش و پس 84.115
در بصرها
می طلب هم آن بصر كه
نتابد شرح آن این
مختصر 84.116
بهر این
كردست منع آن
باشكوه از
ترهب، وز شدن
خلوت به كوه 84.117
تا نگردد
فوت این نوع
التقا كآن
نظر بخت است و
اكسیر بقا 84.118
در میان
صالحان یك
اصلحیست بر سر
توقیعش از
سلطان صحیست 84.119
كآن دعا
شد با اجابت
مقترن كفو
او نبود كبار
انس و جن 84.120
در مِری
اش آنكه حلو و
حامض است حجتِ
ایشان بر حق
داحض است 84.121
كه، چو ما
او را به خود
افراشتیم عذر و
حجت، از میان
برداشتیم 84.122
قبله را
چون كرد دستِ
حق عیان پس
تحرّی بعد از آن
مردود
دان 84.123
هین
بگردان از تحرّی
رو و سر كه
پدید آمد معاد
و مستقر 84.124
یك زمان
زین قبله گر ذاهل
شوی سخرۀ
هر قبلۀ باطل
شوی 84.125
چون شوی "تمییز
ده" را ناسپاس بجهد
از تو خطرتِ
قبله شناس 84.126
گر از این
انبار خواهی بَرّ
و بُر نیم
ساعت هم ز
همراهان مَبُر 84.127
كاندر آن
دم كه ببُرّی
زان معین مبتلا
گردی تو با
بئس القرین 85. حكایت
تعلق موش با چُغز
و بستن پای خود
بر پای او و
صید کردن زاغ
ایشان را 85.1
از قضا
موشی و چغزی
با وفا بر
لب جو گشته
بودند آشنا 85.2
هر دو تن مربوطِ
میقاتی شدند هر
صباحی گوشه ای
می آمدند 85.3
نردِ دل با
همدگر می
باختند از
وساوس سینه می
پرداختند 85.4
هر دو را
دل از تلاقی مُتسع همدگر
را قصه خوان و
مُستمع 85.5
رازگویان،
با زبان و بی
زبان "الجماعة
رحمه" را تأویل
دان 85.6
آن اشر،
چون جفتِ آن
شاد آمدی پنج
ساله قصه اش
یاد آمدی 85.7
جوش ِ نطق،
از دل، نشان ِ دوستیست بستگیی
نطق از
بی الفتیست 85.8
دل كه
دلبر دید كی ماند
ترُش ؟ بلبلی
ُگل
دید كی
ماند خمش ؟ 85.9
ماهی
بریان ز آسیبِ
خضر زنده
شد، در بحر
گشت او مستقر 85.10
یار چون با
یار خوش
بنشسته شد صد
هزاران لوح ِ سِرّ
دانسته شد 85.11
لوح ِ محفوظ
است پیشانی
یار راز
كونینش نماید
آشكار 85.12
هادی راه
است یار اندر
قدوم مصطفی
زین گفت:
اصحابی نجوم 85.13
نجم، اندر
ریگ و دریا
رهنماست چشم
اندر "نجم" نه،
كو مقتداست 85.14
چشم را با
روی او میدار
جفت َگرد
منگیزان، ز
راهِ بحث و
گفت 85.15
زانكه
گردد نجم
پنهان زآن
غبار چشم
بهتر از زبان ِ
با عثار 85.16
تا بگوید آنكه
وحی استش شعار كآن
نشاند َگرد و،
ننگیزد غبار 85.17
چون شد
آدم مظهر وحی
و وداد ناطقۀ
او "علم
الاسماء"
گشاد 85.18
نام هر
چیزی، چنانكه
هست آن از
صحیفۀ دل
روی گشتش
زبان 85.19
فاش میگفتی
زبان از رؤیتش جمله
را خاصیت و ماهیّتش
85.20
آنچنان
نامی كه اشیا
را سزد نی
چنان كه هیز
را خوانی اسد 85.21
نوح، ُنه صد
سال در راه
سوی بود
هر روزیش
تذكیر نوی 85.22
لعل ِ او
گویا ز
یاقوت القلوب نی
رساله خوانده،
نی قوت القلوب
85.23
وعظ را
نآموخته هیچ
از شروح بلكه
ینبوع ِ كشوف
و شرح ِ روح 85.24
زآن میی،
كآن می چو
نوشیده شود آبِ
نطق از ُگنگ
جوشیده شود 85.25
طفل ِ نو
زاده شود حبر و
فصیح حكمتِ
بالغ بخواند چون
مسیح 85.26
از ُكهی،
كه یافت زآن
می خوش
لبی صد
غزل آموخت
داودِ نبی 85.27
جمله
مرغان ترك
كرده جیك جیك هم
زبان و یار ِ داودِ
ملیك 85.28
چه عجب كه
مرغ گردد مستِ
او ؟ چون
شنید آهن صدای
دستِ او 85.29
صرصری، بر
عاد قتالی
شده مر
سلیمان را چو
حمّالی شده 85.30
صرصری،
میبرد بر سر
تختِ شاه هر صباح
و هر مسا یك ماهه
راه 85.31
هم شده
حمال و، هم
جاسوس ِ او گفتِ
غائب را كنان
محسوس ِ او 85.32
باد چون
گفتار ِ غایب
یافتی سوی
گوش آن ملك
بشتافتی 85.33
كه: فلانی
این چنین گفت آن
زمان ای
سلیمان و شه
صاحب قران 86. تدبیر
موش با چغز كه میان
ما وسیلتی
باید که بوقت
حاجت بر ِ تو نمیتوانم
آمدن و سخن
گفتن 86.1
این سخن
پایان ندارد،
گفت موش چغز
را روزی كه: ای
مصباح ِ هوش 86.2
وقتها
خواهم كه گویم
با تو راز تو درون
آب داری ترك تاز 86.3
بر لبِ جو،
من تو را نعره
زنان نشنوی
در آب از عاشق
فغان 86.4
من بدین
وقتِ معین، ای
دلیر می
نگردم از ملاقاتِ
تو سیر 86.5
پنج وقت
آمد نماز، ای
رهنمون عاشقان
را فی صلاة دائمون 86.6
نی به پنج
آرام گیرد آن
خمار كاندر
این سرهاست نی
پانصد هزار 86.7
نیست "زُرغبا"
طریق ِ عاشقان سخت
مُستسقیست
جان ِ صادقان 86.8
نیست "زُر غبا"
طریق ماهیان زانكه
بی دریا
ندارند ُانس ِ جان
86.9
آبِ این
دریا، كه هایل
بقعه ایست با
خمار ِ ماهیان
خود
جرعه ایست 86.10
یك دم ِ هجران
بر ِ عاشق چو سال وصل
سالی متصل،
پیشش خیال 86.11
عشق
مستسقیست،
مستسقی طلب در
پی هم، این و
آن، چون روز و
شب 86.12
روز بر شب
عاشق است و مُضطر
است چون
ببینی شب، بر آن
عاشق تر است 86.13
نیستشان
از جست و جو یك
لحظه ایست از پی این
یكی زمانشان ایست
نیست 86.14
این گرفته
پای آن، آن
گوش ِ این این بر
آن مدهوش و،
آن بی هوش ِ این
86.15
در دل
معشوق جمله
عاشق است در دل
عذرا همیشه
وامق است 86.16
در دل ِ عاشق
بجز
معشوق نیست در
میانشان فارق
و مفروق نیست 86.17
بر یكی
اشتر بود این
دو درا پس
چه "زُر غبا" بگنجد
این دو را ؟ 86.18
هیچ كس با
خویش "زُر غبا"
نمود ؟ هیچ
كس با خود به
نوبت یار بود
؟ 86.19
آن یكیی
نه، كه عقلش
فهم كرد فهم
ِ این موقوف
شد بر مرگِ
مرد 86.20
* جز مگر
مردی که پیش
از مرگ مُرد رخت
هستی را به
سوی یار بُرد 86.21
ور به عقل
ادراكِ این
ممكن بُدی قهر ِ
نفس از بهر چه
واجب شدی ؟ 86.22
با چنان
رحمت كه دارد
شاهِ هُش بی
ضرورت، چون
بگوید: نفس ُكش ؟ 87. مبالغه
كردن موش در
لابه و زاری و
وصلت جستن از
چغز آبی 87.1
گفت: ای
یار عزیز مهر
كار من
ندارم بی رُخت
یك دم
قرار 87.2
روز، نور
و مكسب و تابم
توئی شب،
قرار و سلوت و
خوابم توئی 87.3
از مروّت
باشد ار شادم
كنی وقت
و بی وقت از
كرم یادم كنی 87.4
در
شبانروزی
وظیفۀ چاشتگاه راتبه
كردی وصال، ای
نیك خواه 87.5
* من بدین
یکبار قانع
نیستم در
هوایت طرفه
انسانیستم 87.6
پانصد
استسقاستم
اندر جگر با هر
استسقا قرین جوع
البقر 87.7
بی نیازی
از غم ِ من، ای
امیر دِه
زكاتِ جاه و،
بنگر در فقیر 87.8
این فقیر ِ
بی ادب نا دَر
خور است لیك
لطفِ عام تو
زآن برتر است 87.9
می نجوید
لطفِ عام تو سَند آفتابی
بر
حدثها میزند 87.10
نور او را،
زآن، زیانی نا
بُده و
آن حدث از خشكئی
هیزم شده 87.11
تا حدث در ُگلخنی
شد، نور یافت بر
در و دیوار
حمامی بتافت 87.12
بود آلایش،
شد آرایش كنون چون
بر او برخواند
خورشید آن
فسون 87.13
شمس هم
معدۀ زمین را
گرم كرد تا
زمین باقی
حدثها را بخَورد 87.14
جزو خاكی
گشت و رُست از
وی نبات هكذا
یمحو الاله
السیئات 87.15
* جزو خاکی
گشت، شد او
پُر ز نور هکذا
یغفر لمن یعطی
الغفور 87.16
* جزو
خاکی گشت از
وی بار شاد هکذا
یسر هم اله للعباد 87.17
با حدث كان
بدترین است
این ُكند كش
نبات و نرگس و
نسرین ُكند 87.18
تا به
نسرین ِ مناسك
در وفا حق
چه بخشد در
جزا و در عطا ؟ 87.19
چون
خبیثان را
چنین خلعت دهد طیبین
را تا چه سان
دولت دهد ؟ 87.20
آن دهد
حقشان، كه لا
عین رأت كان
نگنجد در زبان
و در لغت 87.21
ما كه ایم؟
این را بیان
کن، یار من روز ِ
من روشن كن از ُخلق
حسن 87.22
منگر اندر
زشتی و
مكروهیم كه ز پُر
زهری چو مار
كوهیم 87.23
ای كه من
زشت و، خصالم
جمله زشت چون شوم ُگل،
چون مرا او
خار كِشت؟ 87.24
نو بهارا،
حُسن ِ ُگل دِه
خار را زینت
طاوس دِه این مار
را 87.25
در كمال
زشتی ام من
منتهی لطفِ
تو در فضل و در
فن منتهی 87.26
حاجت این
منتهی، ز آن
منتهی تو
بر آر، ای حسرتِ
سرو سهی 87.27
چون بمیرم،
فضل ِ تو
خواهد گریست از
كرم، گر چه ز
حاجت او بریست
87.28
بر سر
گورم بسی خواهی
نشست خواهد
از چشم ِ لطیفت
اشك جَست 87.29
نوحه خواهی
كرد بر
محرومیم چشم
خواهی بست از
مظلومیم 87.30
اندكی ز
آن لطفها
اكنون بكن حلقه
ای در گوش ِ من ُكن زین
سخُن 87.31
آنچه
خواهی گفت تو
با خاكِ من بر
فشان بر مدركِ
غمناكِ من 88. لابه
كردن موش مر
چغز را كه
بهانه میندیش
و در امر من
تأخیر مینداز
که " وفی
التاخیر آفات"
و تمثیل 88.1
صوفئی را
گفت خواجۀ سیم
پاش ای
قدمهای تو را جانم
فراش 88.2
یك دِرَم
خواهی تو
امروز؟ ای شهم یا
كه فردا
چاشتگاهی سه درَم 88.3
گفت: دِه
نیمی درَم،
راضی ترم كه دهی
امروز و، فردا
صد درم 88.4
سیلی نقد،
از عطای نسیه به نك
قفا پیشت
كشیدم، نقد دِه
88.5
خاصه آن
سیلی كه از
دستِ تو است كه
قفا، هم سیلیش
مستِ تو است 88.6
هین بیا،
ای شادی جان و
جهان خوش
غنیمت دار نقدِ
این زمان 88.7
دَر مَدُزد
آن روی ماه از
شب روان سر
مكِش زین جوی،
ای آبِ روان 88.8
تا لبِ جو
خندد از آبِ
معین وز
لبِ جو سر بر
آرد یاسمین 88.9
چون ببینی
بر لبِ جو
سبزه مَست پس
بدان، از دور،
كآنجا آب هست 88.10
گفت:
سیماهُم وجوهٌ
كردگار كه
بود غماز ِ باران
سبزه
زار 88.11
گر ببارد
شب، نبیند هیچ
كس كه
بود در خواب هر نفس و
نفَس 88.12
تازگی هر ُگلستان
ِ جمیل هست
بر باران
پنهانی دلیل 89. رجوع
به حکایت چغز
و موش 89.1
ای اخی،
من خاكیم، تو
آبئی لیك
شاهِ رحمت و
وهابئی 89.2
آن چنان ُكن از
عطا و از قسَم كه گه و
بیگه به خدمت
میرسم 89.3
بر لبِ جو،
من به جان
میخوانمت می
نبینم از
اجابت مرحمت
89.4
آمدن در
آب بر
من بسته شد زانكه
تركیبم ز خاكی
رُسته شد 89.5
یا رسولی،
یا نشانی ُكن مَدد تا
تو را از بانگِ
من آگه كند 89.6
بحث كردند
اندر این كار
آن دو یار آخر آن
بحث این آمد
قرار 89.7
كه به دست
آرند یك رشتۀ دراز تا ز
جذبِ رشته،
گردد كشف راز 89.8
یك سری بر
پای این بندۀ دو
تو بسته
باشد، دیگری
بر پای تو 89.9
تا به هم آئیم
زین فن ما دو
تن اندر
آمیزیم، چون
جان با بدن 89.10
هست تن
چون ریسمان بر
پای جان میكشاند
بر زمینش ز آسمان 89.11
چغز جان
در آبِ خواب
بی هشی رسته
از موش ِ تن
آید در خوشی 89.12
موش ِ تن ز
آن ریسمان
بازش ِكشد چند
تلخی زین كِشش
جان میچَشد 89.13
گر نبودی
جذبِ موش گنده
مغز عیشها
كردی درون ِ آب چغز 89.14
باقیش،
چون روز
برخیزی ز خواب بشنوی
از نوربخش ِ آفتاب
89.15
یك سر
رشته گره بر
پای من ز
آن سر دیگر تو بر
پا عُقده
زن 89.16
تا توانم
من در این
خشكی كشید مر تو
را، نك شد سر
رشته پدید 89.17
تلخ آمد
بر دل ِ چغز
این حدیث كه مرا
در عُقده آرد
این خبیث 89.18
هر كراهت
در دل ِ مردِ
بهی چون
در آید، ز آفتی
نبود تهی 89.19
وحی حق
دان آن فراست
را، نه وَهم نور ِ
دل، از لوح ِ ُكل
كردست فهم 89.20
امتناع
پیل از سیران ِ
بیت با
ِجد آن
پیلبان و،
بانگِ هیت 89.21
جانب كعبه
نرفتی پای پیل با
همه لت، نی
كثیر و نی
قلیل 89.22
گفتئی که خشك
شد پاهای او یا
بمُرد آن جان ِ
هول افزای او 89.23
* پیل را
حق جان
آگه میکند وان
خسان را گول و
گمره میکند 89.24
چونكه
كردندی سرش
سوی یمن پیل
ِ نر صد اسبه
گشتی گام زن 89.25
حسّ ِ پیل
از زخم ِغیب
آگاه بود چون بود
حس ِ ولیّ با
ورود ؟ 89.26
نی كه
یعقوبِ نبیّ
پاك خو بهر
یوسف با همه
اخوان ِ او 89.27
از پدر
چون خواستند
آن دادران تا بَرَندش
سوی صحرا یك
زمان 89.28
جمله
گفتندش:
میندیش از ضرر یك
دو روزش مهلتی
دِه، ای پدر 89.29
* تو چرا ما
را نمیداری
امین ؟ یوسف
خود بسپُری با
حافظین 89.30
تا به هم
در مرجها بازی
كنیم ما
در این دعوت
امین و مُحسنیم
89.31
گفت: این
دانم، كه نقلش
از برَم میفروزد
در دلم درد و سَقم
89.32
این دلم
هرگز نمیگوید
دروغ كه
ز نور عرش
دارد دل فروغ 89.33
آن دلیل
قاطعی بُد بر
فساد و
ز قضا آن را
نكرد او
اعتداد 89.34
در گذشت
از وی نشانی
آن چنان كه
قضا در فلسفه
بود آن زمان 89.35
این عجب
نبود كه كور
افتد به چاه بو
العجب،
افتادن بینای
راه 89.36
کاین قضا
را گونه گون
تصریفهاست چشم
بندش یفعل الله
ما یشاست 89.37
هم بداند،
هم نداند، دل
فنش موم
گردد بهر آن مُهر
آهنش 89.38
گوئیا دل
گویدی كه: میل
او چون
در این شد، هر
چه خواهد، باش
گو 89.39
خویش را هم
زین مغفل
میكند در
عقالش جان
معقل میكند 89.40
گر شود
مات اندر این
آن بوالعلا آن
نباشد مات،
باشد ابتلا 89.41
یك بلا،
از صد بلایش
وا خرَد یك
هبوطش، بر
معارجها برَد 89.42
خام شوخی
كه رهانیدش
مدام از
خمار صد
هزاران زشتِ
خام 89.43
عاقبت او
پخته و استاد
شد جَست
از ِرقّ
ِ جهان، و
آزاد شد 89.44
از شرابِ
لایزالی گشت
مست شد
ممیز، وز
خلایق باز رَست
89.45
ز اعتقادِ
سُستِ پُر
تقلیدشان واز
خیال ِ دیدۀ بی
دیدشان 89.46
ای عجب! چه
فن زند
ادراكشان پیش ِ جزر
و مدّ بحر بی
نشان ؟ 89.47
ز آن
بیابان این
عمارتها رسید مُلك
و شاهیّ و وزارتها
رسید 89.48
ز آن
بیابان ِعدم مستان ِ شوق میرسند
اندر شهادت،
جوق جوق 89.49
كاروان در
كاروان زین
بادیه می
رسد در هر مسا
و غادیه 89.50
آید و
گیرد وثاق ِ ما
گرو كه
رسیدم، نوبتِ
ما شد، تو رو 89.51
چون پسر
چشم خِرد را
بر گشاد زود
بابا رخت
برگردون نهاد 89.52
جادۀ شاه
است این، زین
سو روان وآن
از آن
سو صادران و واردان 89.53
نیك بنگر،
ما نشسته
میرویم می
نبینی، قاصد
جای نویم 89.54
بهر مالی می
نگیری راس ِ مال بلكه
از بهر غرضها
در مَآل 89.55
پس مسافر آن
بود، ای رَه پَرَست كه
مسیر و روش در مُستقبل
است 89.56
همچنان كز
پردۀ دل بی كلال دم
به دم در
میرسد خیل خیال
89.57
گرنه
تصویرات از یك
مغرسند چون
پیاپی جانب دل
میرسند 89.58
جوق جوق اسپاهِ
تصویرات ما سوی
چشمۀ دل
شتابان از ظما 89.59
جَرهّ ها
پُر میكنند و
میروند دائما
ً پیدا و
پنهان میشوند 89.60
فكرها را
اختران ِ چرخ
دان دایر
اندر
چرخ ِ دیگر
آسمان 89.61
سعد دیدی،
شكر ُكن،
ایثار ُكن نحس
دیدی، صدقه واستغفار
ُكن 89.62
ما كه ایم
این را؟ بیا
ای شاهِ من طالعم
مُقبل ُكن و
چرخی بزن 89.63
روح را
تابان ُكن از
انوار ِ ماه زآنكه
زآسیب
ذنب جان شد
سیاه 89.64
از خیال و
وهم و ظن بازش
رهان از
چَه و جور ِ رَسَن
بازش
رهان 89.65
تا ز
دلداری خوبِ
تو دلی پَر
بر آرد، بر پَرد
ز آب و گِلی
89.66
* ای عزیز
مصر، جانم دست
گیر عذر
این زندانی
خود در پذیر 89.67
ای عزیز
مصر و، در
پیمان دُرست یوسفِ
مظلوم در
زندان توست 89.68
در خلاص
او یكی خوابی
ببین زود،
كان الله یُحِبُّ
المُحسنین 89.69
هفت گاو
لاغر پُر از گزند هفت
گاو فربهش را
میخورند 89.70
هفت خوشۀ زشتِ
خشكِ ناپسند سُنبلاتِ
تازه اش را
میچرند 89.71
قحط از
مصرت برآمد،
ای عزیز هین
مباش، ای شاه،
این را مستجیز 89.72
یوسفم در
حبس ِ تو، ای
شه نشان هین
ز دستان ِ زنانم
وارهان 89.73
از سوی
عرشی كه بودم
مربط او شهوتِ
مادر فکندم،
كه اهبطوا 89.74
پس فتادم
زآن كمال ِ مستتم از
فن ِ زالی به زندان
رَحم 89.75
روح را از
عرش آرد در
حطیم لاجرم
كیدِ زنان
باشد عظیم 89.76
اول و آخر
هبوط من ز زن چونكه
بودم روح و،
چون هستم بدن 89.77
بشنو این
زاری یوسف در
عثار یا
بر آن یعقوبِ
بیدل رحم آر 89.78
ناله از
اخوان كنم، یا
از زنان ؟ كه فکندندم
چو آدم از
جنان 89.79
زآن مثال
برگِ دی پژمرده
ام كز
بهشتِ وصل گندم
خورده ام 89.80
چون بدیدم
لطف و اكرام تو
را و
آن سلام و، سلم
و، پیغام تو را 89.81
من سپندِ
چشم ِ بَد
كردم پدید در
سپندم نیز چشم
بَد رسید 89.82
دافع هر
چشم بَد از پیش و
پس چشمهای
پُر خمار توست
و بس 89.83
چشم بَد
را چشم نیكویت،
شها مات
و مستأصل كند "نعم
الدوا" 89.84
بل ز چشمت
كیمیاها
میرسد چشم
بد را، چشم ِ نیكو
میكند 89.85
چشم شه بر
چشم ِ باز ِ دل
زده ست چشم
ِ بازش سخت با
همت شده ست 89.86
تا ز بس
همت كه یابید
از نظر می
نگیرد باز ِ شه
جز شیر
نر 89.87
شیر چه ؟ كآن
شاهباز معنوی هم
شكار توست و،
هم صیدش توئی 89.88
شد صفیر
باز ِ جان در
مرج ِ دین نعره
های "لا
أُحِبُّ
الآفلین" 89.89
باز ِ دل
را، كز پی تو
میپرید از
عطای بی حدت چشمی
رسید 89.90
یافت بینی
بوی و، گوش از
تو سماع هر
حسی را قسمتی
آمد مشاع 89.91
هر حسی را
چون دهی ره
سوی غیب نبود
آن حس را فتور و
مرگ و شیب 89.92
مالكُ
الملكی، به حس
چیزی دهی تا كه بر
حسها ُكند
آن حس شهی 89.93
* جهد
کن تا حسّ تو
بالا رود تا که
کار حس
از آن بالا
شود 90. حكایت
سلطان محمود غزنوی
و رفاقت او شب
با دزدان و بر
احوال ایشان
مطلع شدن 90.1
یک شبی
میگشت شه
محمود، فرد با
گروهی قوم
دزدان باز خَورد 90.2
پس
بگفتندش: كئی
ای بو الوفا ؟ گفت
شه: من هم یكی
ام از شما 90.3
آن یكی
گفت: ای گروه
مكر كیش هین
بگوئید از فن
و فرهنگِ خویش
90.4
تا بگوید
با حریفان در
سمر كاو
چه دارد در
جبلت از هنر 90.5
آن یكی
گفت: ای گروه
فن فروش هست
خاصیت مرا
اندر دو گوش 90.6
كه بدانم سگ چه
میگوید به
بانگ قوم
گفتندش: ز
دیناری، دو
دانگ 90.7
آن دگر
گفت: ای گروه زر پرست جمله
خاصیّت مرا چشم
اندر است 90.8
هر كه را
شب بینم اندر
قیروان روز
بشناسم مر او
را، بی گمان 90.9
گفت یك:
خاصیتم در
بازو است كه زنم
من نقبها با
زور ِ دست 90.10
گفت یك:
خاصیتم در
بینی است كار من
در خاكها بو بینی
است 90.11
سرّ الناس
ِ معادن داد
دست كه
رسول آن را پی
چه گفته است 90.12
من ز خاكِ
تن بدانم،
كاندر آن چند
نقد است و، چه
دارد او ز كان 90.13
در یكی
كان زرّ ِ بی
اندازه درج و آن
دگر دخلش بود
كمتر ز خرج 90.14
همچو
مجنون بو
كنم هر خاك را خاكِ
لیلی را بیابم
بی خطا 90.15
بو ُكنم،
دانم ز هر
پیراهنی گر بود
یوسف، و گر
آهرمنی 90.16
همچو احمد،
كه برَد بو از
یمن ز
آن نصیبی یافت
این بینی من 90.17
كه كدامین
خاكِ همسایۀ زر
است یا
كدامین خاك صفر و
ابتر است 90.18
گفت یك: نك
خاصیت در پنجه
ام كه
كمندی افكنم طول علم 90.19
* قصر اگر
چه چند باشد
بس بلند کنگرش
در سخت گردانم
کمند 90.20
*
همچو احمد، که
کمند انداخت
سخت که
کمندش بُرد
سوی تخت و بخت 90.21
همچو احمد
كه كمند
انداخت جانش تا
كمندش بُرد
سوی آسمانش 90.22
گفت حقش: کای
كمند انداز
بیت آن
ز من دان، "ما
رَمَیتَ إِذْ
رَمیت" 90.23
پس
بپرسیدند از
شه: كای سند مر
تو را خاصیت
اندر چه بود ؟ 90.24
گفت: در
ریشم بود
خاصیتم كه
رهانم مجرمان
را از نقم 90.25
مُجرمان
را چون به
جلادان دهند چون
بجنبد ریش من،
ایشان رهند 90.26
چون
بجنبانم به
رحمت ریش را طی
كنند آن قتل و
آن تشویش را 90.27
قوم
گفتندش كه:
قطب ما توئی چون
خلاص ِ روز
محنتما توئی 90.28
بعد از آن جمله
بهم بیرون
شدند سوی
قصر آن شه
میمون شدند 90.29
چون سگی
بانگی بزد از دست
راست گفت:
میگوید كه
سلطان با
شماست 90.30
خاك بو
كرد آن دگر از
ریوه ای گفت:
کاین هست از
وثاق بیوه ای 90.31
پس كمند
انداخت استادِ
كمند تا
شدند آن سوی
دیوار بلند 90.32
جای دیگر
خاك را چون
بوی كرد گفت:
خاكِ مخزن
شاهیست فرد 90.33
نقب زن زد نقب و
در مخزن رسید هر
یكی از مخزن
اسبابی كشید 90.34
بس زر و زربفت و گوهرهای
زفت قوم
بُردند و نهان
كردند تفت 90.35
شه معین
دید
منزلگاهشان حلیه
و، نام و،
پناه و،
راهشان 90.36
خویش را
دزدید از
ایشان، باز
گشت روز
در دیوان بگفت
آن سر گذشت 90.37
پس روان
گشتند
سرهنگان مست تا
كه هر سرهنگ دزدی
را ببست 90.38
دست بسته
سوی دیوان
آمدند وز
نهیبِ جان ِ خود
لرزان شدند 90.39
چون كه ِاستادند
پیش تختِ شاه یار
شبشان بود آن
شاهِ چو ماه 90.40
آنكه شب
بر هر که چشم انداختی روز
دیدی، بی شكش
بشناختی 90.41
شاه را بر
تخت دید و گفت:
این بود
با ما دوش، شب
گرد و قرین 90.42
آنكه
چندین خاصیت
در ریش اوست این
گرفتِ ما هم
از تفتیش اوست
90.43
عارف شه
بود چشمش،
لاجرم بر
گشاد از معرفت
لب با حشم 90.44
گفت: وَ
هُوَ
مَعَكُمْ ، این
شاه بود فعل
ما میدید و سِرمان
می شنود 90.45
چشم ِ من رَه
بُرد شب شه را
شناخت جمله
شب با روی
ماهش عشق باخت
90.46
امّت خود
را بخواهم من
از او كاو
نگرداند ز
عارف هیچ رو 90.47
چشم ِعارف
دان امان هر
دو كون كه
بدو یابید هر
بهرام عون 90.48
ز آن محمد
شافع هر داغ
بود كه
ز جز حق، چشم
او ما
زاغ بود 90.49
در شب
دنیا كه محجوب
است شید ناظر
حق بود و، زو
بودش امید 90.50
از " أَ
لَمْ
نَشْرَحْ " دو
چشمش سُرمه
یافت دید
آنچه جبرئیل
آن بر نتافت 90.51
مر یتیمی
را كه حق سرمه
كِشد گردد
او دُرّ ِ یتیم
ِ با رَشد 90.52
نور او بر
دُرّها غالب
شود آنچنان
مطلوبِ را
طالب شود 90.53
در نظر
بودش مقاماتُ
العباد لاجرم
نامش خدا "شاهد" نهاد 90.54
آلت شاهد زبان و
چشم ِ تیز كه ز شب
خیزش ندارد سر
گریز 90.55
گر هزاران
مدّعی سَر بر
زند گوش،
قاضی جانب
شاهد كند 90.56
قاضیان را
در حكومت این
فن است شاهد
ایشان را دو
چشم ِ روشن
است 90.57
گفت: شاهد،
ز آن به جای
دیده است كاو به
دیدۀ بیغرض سِرّ
دیده است 90.58
مدعی دیده
ست، اما با
غرض پرده
باشد دیدۀ دل
را غرض 90.59
حق همی
خواهد كه تو
زاهد شوی تا غرض بُگذاری
و شاهد
شوی 90.60
* حق همی
گوید: غرض را
ترک کن تا
قبول افتد تو
را با ما سخُن 90.61
كاین
غرضها پردۀ دیده
بود بر
نظر، چون پرده
پیچیده بود 90.62
پس نبیند
جمله را با طِمّ
و ِرم حبكّ
الاشیاء یعمی و
یصم 90.63
در دلش
خورشید چون
نوری نشاند پیشش
اختر را
مقادیری
نماند 90.64
پس بدید
او بی حجاب
اسرار را سیر روح ِ
مومن و كفار
را 90.65
در زمین حق را و،
در چرخ سمی نیست
پنهان تر ز
روح ِ آدمی 90.66
* باز کرد
از حق دو چشم
خویشتن آنکه
صاحب رفعت آمد
در سنن 90.67
باز كرد
از رطب و یابس
حق نورد روح
را "مِنْ
أَمْرِ
رَبِّی" مهر
كرد 90.68
پس چو دید
آن روح را چشم ِعزیز پس
بر او پنهان
نماند هیچ چیز 90.69
شاهد مطلق
بود در هر
نزاع بشكند
گفتش خمار هر
صداع 90.70
نام ِحق
عدل است و
شاهد آن ِ اوست شاهدِ
عدل است زین
رو چشم ِ دوست 90.71
منظر حق دل بود
در دو سرا كه نظر بر
شاهد آید شاه
را 90.72
عشق ِ حق و
سِرّ شاهد بازی اش بود
مایۀ جمله
پرده سازی اش 90.73
پس از آن
لولاك گفت
اندر لقا در شب
معراج، شاهدباز
ِ ما 90.74
این قضا
بر نیك و بَد
حاكم بود بر قضا
شاهد نه حاكم
می شود ؟ 90.75
شد اسیر
آن قضا، میر ِ قضا شاد
باش ای چشم
تیز ِ مرتضی 90.76
عارف از
معروف پس
درخواست كرد كای
رقیب ما تو
اندر گرم و
سرد 90.77
ای مشیر
ما تو اندر
خیر و شر از
اشارتهات
دلمان بی خبر 90.78
ای "یَرانا
لا نراه" روز و
شب چشم
بندِ ما شده
دیدِ سبب 90.79
چشم ِ من
از چشمها بُگزیده
شد تا
كه در شب
آفتابم دیده
شد 90.80
لطفِ
معروفِ تو بود
آن،ای بهی پس،
كمال البر فی
اتمامه 90.81
رب اتمم
نورنا بالساهرة و
انجنا من
مفضحات القاهره
90.82
یار شب را روز مهجوری
مَده جان
ِ قربت دیده
را، دوری مده 90.83
بُعدِ تو
مرگ است با
درد و نكال خاصه
بُعدی كان بوَد
بَعد
الوصال 90.84
آن كه
دیدستت، مكن
نادیده اش آب
زن بر سبزۀ بالیده
اش 90.85
من نكردم
لاابالی در طریق تو
مكن هم
لاابالی، ای
شفیق 90.86
هین مران
از روی خود او
را بعید آنكه
او یك بار روی
تو بدید 90.87
دیدِ روی
جز تو شد ُغل ِ گلو ُكل
شی ء ما سوی الله
باطلُ 90.88
باطلند و،
می نمایندم
رشد زانكه
باطل، باطلان
را می كِشد 90.89
ذرّه ذرّه،
كاندر این ارض
و سَماست جنس ِ خود
را، همچو کاه
و كهرباست 90.90
معده نان را
می كشد تا
مستقر میكشد
مر آب را َتفِ
جگر 90.91
چشم، جذاب
بتان زین
كویهاست مغز،
جویان از
گلستان بویهاست 90.92
زانكه حسّ
چشم آمد رنگ
كش مغز
و بینی می كشد
بوهای خَوش 90.93
زین كششها،
ای خدای راز
دان تو
به جذبِ
لطف خودمان دِه
امان 90.94
غالبی بر
جاذبان، ای
مشتری شاید
ار
درماندگان را
واخری 90.95
رو به شاه
آورد، چون
تشنه به ابر آنكه
بود اندر شبِ
قدر او چو بدر 90.96
چون لسان
و جان ِ او بود
آن ِ او آن
ِ او با او بوَد
گستاخ گو 90.97
گفت: ما
گشتیم چون جان
بندِ طین آفتابِ
جان توئی در روز
ِ دین 90.98
وقتِ آن
شد، ای شه
مكتوم سیر كز
كرم ریشی
بجنبانی به
خیر 90.99
هر یكی
خاصیت خود را
نمود آن
هنرها جمله بَد
بختی فزود 90.100
آن هنرها گردن ِ ما
را ببست ز
آن مناصب سر نگون
ساریم و پَست 90.101
آن هنر "فی
جیدنا حبل مسد" روز
ِ مُردن نیست
زین فن ها مَدد 90.102
جز همان
خاصیتِ آن خوش
حواس كه
به شب بُد چشم ِ
او سلطان شناس
90.103
آن هنرها جمله
غول ِ راه بود غیر
چشمی كاو ز شاه
آگاه بود 90.104
شاه را
شرم آمد از وی روز
بار كه
به شب بر
روی شه بودش
نظار 90.105
و آن سگِ
آگاه از شاه وداد خود
سگِ كهفش لقب
باید نهاد 90.106
خاصیت در
گوش هم نیكو
بود كاو
به بانگ سگ ز
شیر آگه شود 90.107
سگ چو
بیدار است شب چون
پاسبان بی
خبر نبود ز
شبخیز ِ شهان 90.108
هین ز بد
نامان نباید
ننگ داشت هوش بر
اسرارشان
باید گماشت 90.109
هر كه او
یك بار خود بَد
نام شد خود
نباید نام جُست
و خام شد 90.110
ای بسا زر كه سیه
تابش كنند تا
شود ایمن ز
تاراج و گزند 90.111
* هر
کسی چون پی
برَد در سِرّ
ما باز
کن دو چشم و
سوی ما بیا 91. قصه چریدن
گاو بحری در
نور گوهر شب
چراغ و ریختن
تاجر خاک بر
سر گوهر
تابنده و
گریختن بر
درخت 91.1
گاو ِ آبی،
گوهر از بحر
آورد بنهد
اندر مرج و گردش
میچرد 91.2
در شعاع
نور گوهر، گاو
ِ آب میچرد
از سنبل و
سوسن شتاب 91.3
ز آن فکنده
گاو آبی عنبر
است كه
غذایش نرگس و
نیلوفر است 91.4
هر كه
باشد قوتِ او
نور جلال چون
نزاید از لبش
سِحر حلال ؟ 91.5
هر كه چون
زنبور وحی
استش نفل چون
نباشد خانۀ او
پُر عسل ؟ 91.6
میچرد در نور
گوهر آن بقر ناگهان
گردد ز گوهر
دورتر 91.7
تاجری بر
دُرّ نهد لجم ِ
سیاه تا
شود تاریك مرج و
سبزه گاه 91.8
پس گریزد
مردِ تاجر بر
درخت گاو
جویان
مرد را با شاخ سخت 91.9
چند بار
آن گاو تازد گِرد
مرج تا
ُكند
آن خصم را در
شاخ درج 91.10
چون از او
نومید گردد
گاو ِ نر آید
آنجا كه نهاده
بُد گهر 91.11
لجم بیند
فوق ِ دُرّ
شاهوار پس
ز طین بُگریزد
او ابلیس وار 91.12
كآن بلیس از متن
طین كور و كر
است گاو
كی داند كه در
گِل گوهر است ؟ 91.13
اهْبِطُوا
افكند جان را
در حضیض از
نمازش كرد
محروم آن محیض
91.14
ای رفیقان
زینهار از این
مقال اتقوا
ان الهوی حیض
الرجال 91.15
اهْبِطُوا
افكند جان را
در بدن تا
به گِل پنهان
بوَد دُرّ عدن
91.16
تاجرش
داند، ولیكن گاو نی اهل
ِ دل دانند و هر گِل
كاو نی 91.17
هر گِلی
كاندر دل او
گوهریست گوهرش
غماز طین
دیگریست 91.18
و آن گِلی كز رشّ ِ حق
نوری نیافت صحبت
گلهای پُر دُر
بر نتافت 92. رجوع
به قصۀ موش و
چغز و ربودن
زاغ موش و چغز را 92.1
این سخن
پایان ندارد،
موش ِ ما هست
بر لبهای جو
بر گوش ِ ما 92.2
آن سرشتۀ عشق
رشته
می كشد بر
امیدِ وصل ِ چغز
با رَشد 92.3
می تند بر
رشتۀ دل دم به دم كه سر رشته
به دست آورده
ام 92.4
همچو تاری
شد دل و جان در
شهود تا
سر رشته به من
روئی نمود 92.5
چون ُغراب
البین آمد
ناگهان در
شكار موش و بُردش
ز آن مكان 92.6
چون بر
آمد بر هوا
موش از غراب منسحب
شد چغز نیز از
قعر آب 92.7
موش در
منقار ِ زاغ و،
چغز هم در
هوا آویخته،
پا در رتم 92.8
خلق می
گفتند: زاغ از
مكر و كید چغز آبی
را چگونه كرد
صید ؟ 92.9
چون شد
اندر آب و
چونش در ربود
؟ چغز
ِ آبی كی شكار
زاغ بود ؟ 92.10
چغز میگفت:
این سزای آن
كسی كاو
چو بی آبان
شود جفتِ خسی 92.11
ای فغان
از یار ناجنس،
ای فغان همنشین
ِ نیك جوئید،
ای مهان 92.12
عقل را
افغان ز نفس ِ پُر
عیوب همچو
بینیّ ِ بَدی بر روی
خوب 92.13
عقل
میگفتش كه:
جنسیت یقین از
ره معنیست، نی
از ماء و
طین 92.14
هین مشو
صورت پرست و این مگو سِرّ ِ
جنسیت به
صورت در مجو 92.15
صورت آمد
چون جماد و
چون حجر نیست
جامد را ز
جنسیت خبر 92.16
جان چو
مور و، تن چو
دانۀ گندمی می
كشاند سو به
سویش هر دمی 92.17
مور داند
كآن حبوبِ
مرتهن مستحیل
و جنس من
خواهد شدن 92.18
آن یكی
موری گرفت از
راه جو مور
دیگر گندمی
بگرفت و دو 92.19
جو سوی
گندم نمی تازد،
ولی مور
سوی مور می
آید، بلی 92.20
رفتن جو
سوی گندم تابع
است مور
را بین كاو به
جنسش راجع است
92.21
تو مگو:
گندم چرا شد
سوی جو ؟ چشم
را بر خصم نه،
نی بر گرو 92.22
مور اسود
بر سر لبد
سیاه مور
پنهان، دانه
پیدا پیش ِ راه
92.23
عقل گوید
چشم را: نیكو
نگر دانه
هرگز كی رود
بی دانه بر 92.24
زین سبب
آمد سوی اصحاب
كلب هست
صورتها حبوب و،
مور قلب 92.25
ز آن شود
عیسی سوی
پاكان ِ چرخ بُد
قفسها مختلف،
یك جنس فرخ 92.26
این قفس
پیدا و آن
فرخش نهان بی
قفس كش، كی
قفس باشد روان
؟ 92.27
ای خنك
چشمی كه عقل
استش امیر عاقبت
بین باشد و
حبر و قریر 92.28
فرق ِ زشت
و نغز از عقل
آورید نی
ز چشمی كه سیه
گفت و سپید 92.29
چشم غره
شد به خضراء دَمَن عقل
گوید: بر محكّ ِ
ماش زن 92.30
آفت مرغ
است چشم ِ كام
بین مخلص
مرغ است عقل ِ دام
بین 92.31
دام ِ دیگر
بُد كه عقلش
درنیافت وحی
غایب بین بدین
سو ز آن
شتافت 92.32
جنس و
ناجنس از خرد
دانی شناخت سوی
صورتها نشاید
زود تاخت 92.33
نیست
جنسیت به صورت
لی و لك عیسی
آمد در بشر
جنس ِ ملك 92.34
بر كشیدش
فوق این نیلی
حصار مرغ
ِ گردونی چو
چغزش زاغ وار 93. بردن پریان
عبدالغوث را مدتی
در میان خود و
بعد از آن به
شهر آمدن پیش
فرزندان و باز
پیش پریان
رفتن به حکم
جنسیت معنی و
همدلی او با
ایشان 93.1
بود عبد
الغوث هم جنس پَری چون
پَری، ُنه سال
در پنهان پری 93.2
* مدتی
بگذشت و زو
نامد خبر زو طمع
ببرید هم زن
هم پسر 93.3
شد زنش را
نسل از شوی
دگر و
آن یتیمانش ز
مرگش در سمر 93.4
كه مر او
را گرگ زد یا ره
زنی یا
فتاد اندر چَهی،
یا مكمنی 93.5
جمله
فرزندانش در ِاشغال
مست خود
نگفتندی كه
بابایی بُدست 93.6
بعدِ ُنه سال
آمد، آن هم
عاریه گشت
پیدا، باز شد
متواریه 93.7
* یک مَهی
فرزند و زن را
دید و باز گشت
پنهان، کس
ندیدش باز راز 93.8
یك مَهی
مهمان ِ فرزندان
خویش بود
و ز آن
پس كس ندیدش
رنگ بیش 93.9
بُرد هم
جنسیّ پریانش
چنان كه
رُباید روح را
زخم ِ سنان
93.10
چون بهشتی
جنس ِ جنت
آمدست هم
ز جنسیت شود یزدان پَرست
93.11
نی نبی
فرمود جود و
محمده؟ شاخ
ِ جنت دان به دنیا
آمده 93.12
مِهرها را
جمله جنس مِهر
خوان قهرها
را جمله جنس
قهر دان 93.13
لا
ُابالی، لا ُابالی
آورد زانكه
همجنسند ایشان
در خرَد 93.14
بود جنسیت
در ادریس از
نجوم هشت
سال او با ُزحل بُد
در قدوم 93.15
در مشارق،
در مغارب یار او هم
حدیث و محرم ِ آثار
او 93.16
بعدِ غیبت
چونكه
آورد او قدوم در
زمین میگفت او
درس ِ نجوم 93.17
پیش او
استارگان خوش
صف زده اختران
در درس او
حاضر شده 93.18
آنچنان كه
خلق آواز ِ نجوم می
شنیدند از
خصوص و از
عموم 93.19
جذب جنسیت
كشیده تا زمین اختران
را پیش او
كرده مُبین 93.20
هر یكی
نام خود و
احوال خَود باز
گفته پیش او
شرح ِ رَصَد 93.21
چیست
جنسیت؟ یكی
نوع ِ نظر كه بدان
یابند رَه در
همدگر 93.22
آن نظر كه
كرد حق در وی
نهان چون
نهد در تو، تو
گردی جنس ِ آن 93.23
هر طرف چه
می كشد تن را ؟
نظر بی
خبر را كه
كشاند؟ با خبر 93.24
حق چو اندر
مرد خوی زن
نهد او
مخنث گردد و کون
میدهد 93.25
چون نهد
در زن خدا خوی
نری طالب
زن گردد آن زن سعتری 93.26
چون نهد
در تو صفاتِ
جبرئیل همچو
فرخی در هوا
جوئی سبیل 93.27
منتظر،
بنهاده دیده در هوا از
زمین بیگانه،
عاشق بر سما 93.28
چون نهد
در تو صفتهای
خری صد
پَرَت گر هست در آخور
پَری 93.29
از پی
صورت نیامد
موش خوار از
خبیثی شد زبون
موش ِ خوار 93.30
طعمه جوی
و خائن و ظلمت
پَرست از
پنیر و جوز واز
دوشاب مَست 93.31
باز ِ اشهب
را چو باشد
خوی موش ننگِ
موشان باشد و
عار وحوش 93.32
خوی آن
هاروت و ماروت،
ای پسر چون
بگشت و دادشان
خوی بشر 93.33
در فتادند
از لَنَحْنُ
الصافون در چَه
بابل ببسته سَر
نگون 93.34
لوح ِ محفوظ
از نظرشان دور
شد لوح
ِ ایشان ساحر و
مسحور شد 93.35
سَر همان
و، پَر همان،
هیكل همان موسئی
بر عرش و
فرعونی مُهان 93.36
در پی خو
باش و، با خوش
خو نشین خو
پذیری گل و روغن
ببین 93.37
خاكِ گور
از مُرده هم
یابد شرف تا نهد
بر گور او دل
روی و كف 93.38
خاك از
همسایگی ِ جسم
ِ پاك چون
مشرف آمد و
اقبال ناك 93.39
پس تو هم "الجار
ُثم
الدّار" گو گر
دلی داری بُرو دلدار
جو 93.40
خاك تو هم
سیرتِ جان
میشود سرمۀ
چشم ِ عزیزان
میشود 93.41
ای بسا در گور
خفته خاك وار به ز
صد زنده به
نفع و ابتشار 93.42
سایه بوده
او و، خاكش
سایه مند صد
هزاران زنده
در سایۀ وی
اند 94. داستان
مرد وظیفه دار
از محتسب
تبریز که
وامها كرده
بود بر امیدِ
وظیفه و بیخبر
بود از وفات
او، و از
هیچکس واخ
گزارده نمی شد
الا از محتسب
متوفی گزارده
شد. بیت 94.1
آن یكی
درویش، ز
اطراف دیار جانب
تبریز آمد وام دار 94.2
ُنه هزارش
وام بُد از زر
مگر بود
در تبریز بدر
الدین عمر 94.3
محتسب بود
او یکی بحر
آمده هر
سر مویش یكی
حاتم كده 94.4
حاتم ار
بودی گدای
او شدی سر
نهادی، خاكِ
پای او شدی 94.5
گر بدادی
تشنه را بحری
زلال در
كرم شرمنده
بودی ز آن
نوال 94.6
ور بكردی
ذرّه ای را
مشرقی بودی
آن در همتش
نالایقی 94.7
بر امید
او بیامد
آن غریب كاو
غریبان را بُدی
خویش و نسیب 94.8
با درش
بود آن غریب
آموخته وام
ِ بی حد از
عطایش توخته 94.9
هم به پشتی
آن كریم او وام
كرد كه
به بخششهاش
واثق بود مرد 94.10
لا
ُابالی گشته بود
و وام جو بر
امید قلزم ِ اكرام
ِ او 94.11
وام داران
رو ترُش، او
شاد كام همچو
ُگل
خندان از آن
روض الكرام 94.12
گرم شد
پشتش ز خورشیدِ
عرب چه
غم استش از
سبال بو لهب ؟ 94.13
جو كه
دارد عهد و
پیوند سحاب كی
دریغ آید ز
سقایانش آب ؟ 94.14
ساحران ِ واقف
از دستِ
خدا كی
نهند این دست
و پا را دست و پا
؟ 94.15
روبهی كه
هست او را شیر
پُشت بشكند
كلۀ پلنگان را
به مُشت 95. آمدن
جعفر رضی الله
عنه به تنهائی
به گرفتن قلعه
و مشورت كردن ِ
مَلك آن قلعه با
وزیر در دفع
او، و گفتن
وزیر كه زنهار
مُلک را به وی تسلیم
كن كه او موید
است و از حق
جمعیت عظیم
دارد در جان ِ خویش 95.1
چونكه
جعفر رفت سوی
قلعه ای قلعه
نزدِ گام خنگش
جرعه ای 95.2
یك سواره
تاخت تا قلعه
به كر تا
در قلعه
ببستند از حذر 95.3
زهره نی
كس را كه پیش
آید به جنگ اهل
كشتی را چه
زهره با نهنگ ؟ 95.4
روی آورد
آن ملك سوی
وزیر كه
چه چاره ست
اندرین وقت؟
ای مشیر 95.5
گفت: آنكه
ترك گوئی مکر
و فن پیش
او آئی به
شمشیر و كفن 95.6
گفت: آخر نی
که او مردیست
فرد گفت:
منگر خوار در
فردیّ مَرد 95.7
چشم بُگشا،
قلعه را بنگر
نكو همچو
سیماب است
لرزان پیش او 95.8
بر سر ِ
زین، آنچنان
محكم پی است گوئیا
شرقی و
غربی با وی
است 95.9
چند كس
همچون فدائی
تاختند خویشتن
را پیش او
انداختند 95.10
هر یكی را
او به گرزی
میفکند سر
نگون سار اندر
اقدام ِ سمند 95.11
داده بودش
صنع ِ حق
جمعیتی كه
همی زد یك تنه
بر امتی 95.12
چشم ِ من چون دید
روی آن قباد كثرت
اعداد از چشمم
فتاد 95.13
اختران
بسیار و،
خورشید ار
یكیست پیش
او بنیادِ
ایشان مُندكیست
95.14
گر هزاران
موش پیش آرند
سر گربه
را نی ترس
باشد، نی حذر 95.15
گر به پیش
آیند موشان،
ای فلان نیست
جمعیت درون ِ جانشان
95.16
هست جمعیت
به صورت در
فشار جمع
معنی خواه،
هین از كردگار 95.17
نیست
جمعیت ز
بسیاری جسم جسم
را بر باد قائم
دان، چو اسم 95.18
در دل موش
ار بُدی
جمعیتی جمع
گشتی چند موش
از حمیتی 95.19
* بر زدندی
خویش را بر
گربه ای هر
یکی بر وی
زدندی حربه ای 95.20
بر زدندی
چون فدائی
حمله ای خویش
را بر گربۀ بی
مُهله ای 95.21
آن یكی
چشمش بكندی از
ضراب و
آن دگر گوشش
دریدی هم بناب
95.22
و آن دگر
سوراخ كردی
پهلواش از
جماعت گم شدی
بیرون شواش 95.23
لیك جمعیت
ندارد جان ِ موش بجهد
از جانش، به
بانگ گربه،
هوش 95.24
گر بود
اعدادِ موشان
صد هزار خشك
گردد از یکی
گربۀ نزار 95.25
از گلۀ انبُه
چه غم قصاب را
؟ انبُهی
هُش چه بندد
خواب را ؟ 95.26
مالِكَ
الْمُلْكِ
است، جمعیت
دهد شیر
را، تا بر گلۀ ِ
گوران جهد 95.27
* در
زمانیشان
بسازد ترت و
مرت کس
نیارد گفتنش
از راه پرت 95.28
صد هزاران
گور ِ دَه شاخ
و دلیر چون
عدم باشند پیش
ِ صول ِ شیر 95.29
مالِكَ
الْمُلْكِ
است، بدهد ملك
حسن یوسفی
را، تا بوَد
چون ماء مزن 95.30
در رُخی
بنهد شعاع ِ اختری كه
شود شاهی غلام
ِ دختری 95.31
بنهد اندر
روی دیگر نور ِ خَود كه
ببیند نیم شب
هر نیك و بَد 95.32
یوسف و
موسی ز حق بُردند
نور در
یَد و رخسار و
در ذات الصدور 95.33
روی موسی
بارقی
انگیخته پیش رو او
توبره آویخته 95.34
نور رویش
آنچنان بُِردی
بصر كه
زمرّد از دو چشم
مار گر 95.35
* او ز حق
درخواسته تا
توبره گردد
آن نور قوی را
ساتره 95.36
توبره،
گفت: از گلیمت
ساز هین كآن
لباس ِعارفی
آمد امین
95.37
كآن كسا بر نور
صبری یافته ست نور ِ
جان بر پود و تارش
تافته ست 95.38
جز چنین
خرقه، نخواهد
شد صِوان نور ِ ما
را بر نتابد
غیر ِ آن 95.39
كوه قاف ار پیش
آید بهر ِ سَد همچو
كوهِ طور نورش بَر
دَرَد 95.40
از كمال
قدرت ابدان
ِ رجال یافت
اندر نور
بیچون احتمال 95.41
* آنچه
طورش بر نتابد
ذره ای قدرتش
جا سازد از
قاروره ای 95.42
آنچه طورش
برنتابد، ای
کیا ذرّه
ای اندر زجاجی
ساخت جا 95.43
گشت مشكاةِ
زُجاجی جای
نور كه
همی درّد ز
نورش قاف و
طور 95.44
جسمشان
مشكاة دان،
دلشان زُجاج تافته
بر عرش و
افلاك این
سراج 95.45
نورشان
حیران ِ این
نور آمده چون
ستاره زین ضحی
فانی شده 95.46
زین حكایت
كرد آن ختم ِ رُسُل از
ملیكِ لا یزال
و لم یزل 95.47
كه:
نگنجیدم در
افلاك و خلا در
عقول و در
نفوس ِ با علا 95.48
در دل
مومن بگنجیدم
چو ضیف بی
ز چون و، بی
چگونه، بی ز كیف
95.49
تا به
دلالی آن دل،
فوق و تحت یابد از
من پادشاهیها
و تخت 95.50
بی چنین آئینه،
این خوبیّ من بر
نتابد هم زمین
و هم زمَن 95.51
بر دو كون اسب ترحّم
تاختیم بس
عریض آئینه ای
بر ساختیم 95.52
هر دمی
زین آینه پنجاه عُرس بشنو
آیینه، ولی
شرحش مپُرس 95.53
حاصل آن،
كز لبس ِ خویشش
پَرده بافت كه
نفوذِ او قمر
را می شکافت 95.54
گر بُدی
پرده ز غیر
لبس ِ او پاره
گشتی ور
بُدی كوهِ دو تو 95.55
ز آهنین
دیوارها نافذ
شدی توبره
با نور ِ
حق چه فن زدی ؟ 95.56
گشته بود
آن توبره صاحب
تفی بود
وقت شور خرقۀ عارفی
95.57
* گشته بود
آن توبره ستار
نور زآنکه
بود از خرقۀ
یک با حضور 95.58
ز آن شود
آتش رهین ِ سوخته كاوست
با آتش ز پیش
آموخته 95.59
در هوای
عشق آن نور ِ رشاد خود
صفورا، هر دو
دیده باد داد 95.60
اولا بر بَست
یك چشم و بدید نور
ِ روی او و آن چشمش
پَرید 95.61
بعد از آن
صبرش نماند و،
آن دگر بر
گشاد و كرد
خرج ِ آن قمر 95.62
همچنان
مرد مجاهد نان دهد چون
بر او زد نور ِ طاعت،
جان دهد 95.63
پس زنی
گفتش که: چشم
عبهری چون
ز دستت رفت
حسرت می خوری
؟ 95.64
گفت: حسرت
میخورم كه صد
هزار دیده
بودی تا همی
كردم نثار 95.65
روزن ِ چشمم
ز مَه ویران
شدست لیك،
مَه چون گنج
در ویران نشست
95.66
كی گذارد
گنج كاین
ویرانه ام یاد
آرد از وثاق و
خانه ام ؟ 95.67
* حق شنید
این و دو چشمش
باز داد دید
موسی را ز
نورش ساز داد 95.68
* از
نظر این نور
زو پنهان نشد از
خزینۀ خاص
بُد، ویران
نشد 95.69
نور ِ روی
یوسفی وقتِ
عبور درفتادی
در شباك هر
قصور 95.70
پس
بگفتندی درون
خانه در یوسف
است این سو به
سیران در گذر 95.71
زانكه بر
دیوار دیدندی
شعاع فهم
كردندیش
اصحابِ بقاع 95.72
خانه ای
را كش دریچه
ست آن طرف دارد از
سیران یوسف این
شرَف 95.73
هین دریچه
سوی یوسف باز ُكن وز
شكافش فرجه ای
آغاز ُكن
95.74
عشق ورزی،
آن دریچه كردن
است كز
جمال دوست دیده
روشن است 95.75
پس هماره
روی معشوقه
نگر این
به دست توست،
بشنو ای پسر 95.76
راه ُكن در
اندرونها
خویش را دور
ُكن ادراكِ غیر
اندیش را 95.77
كیمیا
داری، دوای
پوست ُكن دشمنان
را زین صناعت
دوست ُكن
95.78
چون شدی
زیبا، بدان
زیبا رَسی كاو
رهاند روح را
از بی َكسی 95.79
پرورش مر
باغ جانها را نمَش زنده
كرده مردۀ غم
را دَمش
95.80
نی همه
ملكِ جهان ِ دون
دهد صد
هزاران ملكِ
گوناگون دهد ؟ 95.81
بر سر مُلكِ
جمالش داد حق مُلكتِ
تعبیر، بی درس
و سبَق 95.82
مُلكتِ حُسنش
سوی زندان
كشید مُلكتِ
علمش سوی
كیوان كشید 95.83
شه غلام
او شد از علم و
هنر ملكِ
علم از ملكِ حُسن
استوده تر 96. رجوع
به حكایت مرد وامدار
و آمدن به
تبریز و آگاهی
از فوتِ محتسب 96.1
آن غریبِ
ممتحن از بیم ِ
وام در
ره آمد سوی آن
دار السلام 96.2
شد سوی
تبریز و كوی ُگلستان خفته
امیدش فراز گِل
ستان 96.3
روز دار
الملك تبریز
سنی بر
امیدش روشنی
بر روشنی 96.4
جانش
خندان شد از
آن روضۀ رجال از
نسیم ِ یوسفِ
مصر خیال 96.5
گفت: یا
حادی انخ لی
ناقتی جاء
اسعادی و طارت
فاقتی 96.6
ابركی یا
تاقتی طاب
الامور انّ
تبریزا
مناجات
الصدور 96.7
اسرحی یا
ناقتی حول
الریاض ان
تبریزا لنا
نعم المفاض 96.8
ساربانا،
بار بُگشا ز
اشتران شهر
تبریز است و
كوی ُگلستان
96.9
فرّ ِ فردوسی
است این پالیز
را شعشعۀ
عرشیست این
تبریز را 96.10
هر زمانی موج
ِ روح انگیز
جان از
فراز ِ عرش بر
تبریزیان 96.11
چون وثاق ِ
محتسب جست آن
غریب خلق
گفتندش كه:
بگذشت آن حبیب
96.12
او پریر
از دار ِ دنیا
نقل كرد مرد
و زن از واقعۀ او
روی زرد 96.13
رفت آن
طاوس ِعرشی
سوی عرش چون
رسید از
هاتفانش بوی عرش 96.14
سایه اش
گر چه پناه ِ خلق
بود در
نوَردید
آفتابش زود زود 96.15
راند او
كشتی از این
ساحل پَریر گشته
بود آن خواجه
زین غمخانه
سیر 96.16
نعره ای
زد مَرد و، بی
هوش اوفتاد گوئیا
او نیز در پی
جان بداد 96.17
پس گلاب و
آب بر رویش
زدند همرهان
بر حالتش
گریان شدند 96.18
تا به شب
بی خویش بود و
بعد از آن نیم مُرده
باز گشت از
غیبِ جان 97. استغفار
کردن آن غریب
از اعتماد بر مخلوق
و یاد نعمتهای
خالق كردن و
انابت نمودن،
ثُمَّ
الَّذِینَ
كَفَرُوا
بِرَبِّهِمْ
یعْدِلُونَ 97.1
چون به
هوش آمد بگفت:
ای كردگار مجرمم،
بودم به خلق
امیدوار 97.2
گر چه
خواجه بس
سخاوت كرد و
جود هیچ
آن كفوّ عطای
تو نبود 97.3
او ُكله
بخشید و، تو
سر پُر خرَد او
قبا بخشید و،
تو بالا و قد 97.4
او زرم
داد و، تو دستِ
زر شمار او
ستورم داد و،
تو عقل ِ سوار 97.5
خواجه
شمعم داد و،
تو چشم قریر خواجه
ُنقلم
داد و تو طعمه
پذیر 97.6
او وظیفه
داد و، تو عمر
و حیات وعده
اش زر، وعدۀ تو
طیبات 97.7
او وثاقم
داد و، تو چرخ
و زمین در
وثاقت او و صد
چون او رهین 97.8
* آنچه او
داد، ای ملک،
هم از تو داد که دل
و دست ورا
کردی تو راد 97.9
زر از آن ِ توست،
او زر نافرید نان
از آن ِ توست،
نانش از تو
رسید 97.10
آن سخا و
رحم هم تو
دادیش كز
سخاوت
میفزودی
شادیش 97.11
* من چه
میگویم، همه
تو میدهی بار ِ
منت بر کسی کی
مینهی ؟ 97.12
من، مر او
را قبلۀ خود
ساختم قبله
ساز اصل را نشناختم
97.13
ما كجا
بودیم، كآن
دیان ِ دین عقل
میكارید اندر ماء
و طین ؟ 97.14
چون همی
كرد از عدم
گردون پدید وین
بساطِ خاك را
میگسترید 97.15
ز اختران
میساخت او
مصباحها و ز
طبایع، قفل با
مفتاحها 97.16
ای بسا
بنیادها پنهان و
فاش مضمر
این سقف كرد و
این فراش 97.17
آدم ُاسطرلابِ
اوصاف علوست وصفِ
آدم مظهر ِ آیاتِ
اوست 97.18
هر چه در
وی مینماید،
عكس ِ اوست همچو
عكس ِ ماه اندر آبِ
جوست 97.19
بر
سطرلابش نقوش ِعنكبوت بهر
ِ اوصافِ ازل
دارد ثبوت 97.20
تا ز چرخ ِغیب
و از خورشیدِ
روح عنكبوتش
درس گوید با
شروح 97.21
عنكبوتِ
این سطرلابِ
رشاد بی
منجم در كفِ
عام اوفتاد 97.22
انبیا را
داد حق تنجیم ِ
این غیب
را چشمی بباید
غیب
بین 97.23
در چَه
دنیا فتادند
این قرون عكس
خود را دید هر
یك چَه درون 97.24
* عکس در
چَه دید و از
بیرون ندید همچو
شیر گول اندر
چَه دوید 97.25
از برون
دان هر چه در
چاهت نمود ور نه
آن شیری كه در
چَه شد فرود 97.26
بُرد
خرگوشیش از ره،
كای فلان در تگِ
چاه است آن
شیر ِ ژیان 97.27
در رو
اندر چاه و
كین از وی بكش چون
از او غالبتری،
سر بركنش 97.28
آن مقلد
سخرۀ خرگوش شد وز
خیال ِ خویشتن
پُر جوش شد 97.29
او نگفت
این نقش دادِ آب
نیست این
بجز تقلیبِ آن قلاب
نیست 97.30
تو هم از
دشمن چو كینی
می كشی ای
زبون ِ شش غلط
در هر ششی 97.31
آن عداوت
اندر او عكس ِ حق
است كز
صفاتِ قهر آنجا
مشتق است 97.32
و آن ُگنه در
وی ز عکس ِ جُرم
توست باید
آن خو را ز طبع ِ
خویش ُشست
97.33
ُخلق ِ زشتت
اندر آن رویت
نمود مر
تو را او صفحۀ آیینه
بود 97.34
چونكه قبح
ِ خویش دیدی،
ای حسن اندر
آئینه، بر آئینه
مزن 97.35
میزند بر
آب استارۀ سنی خاك
تو بر عكس
اختر میزنی 97.36
كاین ستارۀ
نحس در آب
آمده ست تا
كند مر سعدِ
ما را زیر دست 97.37
خاك از استیلا
بریزی بر سرش چون
كه پنداری ز
شبهه اخترش 97.38
عكس پنهان
گشت و سوی غیب
راند تو
گمان بُردی كه
آن اختر نماند 97.39
آن ستارۀ نحس
هست اندر سما هم
بدان سو بایدش
كردن دوا 97.40
بلكه باید
دل سوی بی سوی
بست نحس
این سو، عكس ِ نحس
آن سویست 97.41
داد داد حق
شناس و بخششش عكس
ِ آن داد است
اندر پنج و شش 97.42
گر بود
دادِ خسان
افزون ز ریگ تو
بمیری وآن
بماند مُرده
ریگ 97.43
عكس، آخر
چند پاید در
نظر ؟ اصل
بینی پیشه ُكن، ای
كژ نگر 97.44
حق چو
بخشش كرد بر
اهل ِ نیاز با
عطا بخشیدشان
عمر ِ دراز 97.45
خالدین شد
نعمت و منعم
علیه محیی
الموتاست
فاجتازوا
إلیه 97.46
دادِ حق با تو در
آمیزد چو جان آنچنان
كه آن
تو باشی و تو آن 97.47
گر نماند
اشتهای نان و
آب بدهدت
بی این دو قوتِ
مستطاب 97.48
فربهی گر
رفت، حق در
لاغری فربهی
پنهانت بخشد
آن سری 97.49
چون پَری
را قوت از
بو میدهد هر مَلك
را قوتِ جان
او میدهد 97.50
جان چه
باشد كه تو
سازی زآن سند
؟ حق
به عشق خویش زنده ت
میكند 97.51
زو حیاتِ
عشق خواه و جان
مخواه تو
از او آن رزق
خواه و نان مخواه
97.52
خلق را
چون آب دان،
صاف و زلال اندر او
تابان
صفاتِ ذو
الجلال 97.53
علمشان و
عدلشان و
لطفشان چون
ستارۀ چرخ در
آبِ روان 97.54
* پادشاهی
زیبد آن خلاق
را پادشاهان
جملگان عاجز
ورا 97.55
پادشاهان
مظهر شاهیّ حق فاضلان
مِرآتِ
آگاهیّ حق 97.56
قرنها
بگذشت و این
قرن نویست ماه
آن ماه است و، آب
آن آب نیست 97.57
عدل آن
عدل است و،
فضل آن فضل هم لیك
مستبدل شد آن
قرن و امم 97.58
قرنها بر
قرنها رفت، ای
همام وین
معانی برقرار
و بر
دوام 97.59
آب مبدل
شد در این جو
چند بار عكس
ماه و عكس
اختر برقرار 97.60
پس بنایش
نیست بر آب
روان بلكه
بر اقطار عرض
آسمان 97.61
این صفتها
چون نجوم ِ معنویست دان
كه بر چرخ
معانی
مستویست 97.62
خوب رویان
آینۀ خوبی او عشق
ِ ایشان عكس
مطلوبی او 97.63
هم به اصل
خود رود این
خدّ و خال دائما
در آب كی ماند
خیال ؟ 97.64
جمله
تصویرات عكس
آبِ جوست چون
بمالی چشم ِ خود،
خود جمله اوست
97.65
باز عقلش
گفت: بُگذار زین
حول خلّ
دوشاب است و،
دوشاب است خل 97.66
خواجه را
چون غیر گفتی
از قصور؟ شرم دار ای احول از شاهِ
غیور 97.67
خواجه را
كاو در گذشته
ست از اثیر جنس
این موشان
تاریكی مگیر 97.68
* خواجه را
از چشم ابلیس
لعین منگر
و، نسبت مكن
او را به طین 97.69
* خواجه را
جان بین، مبین
جسم ِ گران مغز
بین او را، مبینش
استخوان 97.70
همره
خورشید را "شب
پَر" مخوان آنكه
او مسجود شد،
ساجد مدان 97.71
عكسها را
ماند و، این
عكس نیست در مثال ِ
عكس خود بنمود
نیست 97.72
آفتابی
دید و یخ جامد
نماند روغن
گل، روغن كنجد
نماند 97.73
چون مُبدل
گشته اند
ابدال ِ حق نیستند
از خلق، بر
گردان ورق 97.74
قبلۀ وحدانیت،
دو، چون بود ؟ خاك،
مسجود ملایك
چون شود ؟ 97.75
چون در
این جو دید
عكس ِ سیب مرد دامنش
را دیدِ آن پُر سیب
كرد 97.76
آنچه در
جو دید، كی
باشد خیال ؟ چونكه
شد از دیدنش پُر
صد
جوال 97.77
* عکسها را
ماند این و،
نیست عکس در مثال
عکس ِ حق،
معنیست عکس 97.78
تن مبین و،
جان مكن، كآن
بُكم و صمّ كَذبُوا
بِالْحَقِّ لَمَّا
جائهم 97.79
"ما
رَمَیتَ إِذ
رَمَیت" احمد
بُدَست دیدن
او، دیدن خالق
شدَست 97.80
* حق مر او
را بر گزید از
انس و جان رحمة
للعالمینش
خواند از آن 97.81
خدمت او،
خدمتِ حق كردن
است روز
دیدن، دیدن ِ این
روزن است 97.82
خاصه این
روزن، درخشان
از خود است نی ذریعۀ
آفتاب و فرقد
است 97.83
هم از آن
خورشید زد بر
روزنی لیك
از راه و سوی
معهود نی 97.84
در میان
شمس و این
روزن رهی هست و روزن
را نشد زآن آگهی
97.85
تا اگر
ابری بر آید
چرخ پوش اندر
این روزن بود
نورش به جوش 97.86
غیر راهِ
این هوا و شش
جهت در
میان ِ روزن و
خور مألفت 97.87
مدحت و
تسبیح او،
تسبیح حق میوه
میروید ز عین ِ
این طبق 97.88
سیب روید
زین سبد خوش َلخت َلخت عیب
نبود گر نهی
نامش درخت 97.89
این سبد
را تو درختِ
سیب خوان كز میان ِ
هر دو، ره آمد
نهان 97.90
آنچه روید
از درختِ باروَر زین
سبد روید همان
نوع از
ثمر 97.91
پس سبد را
تو درختِ بخت
بین زیر
سایۀ این سبد
خوش می نشین 97.92
نان چو
اطلاق آورد،
ای مهربان نان
چرا میخوانیش؟
محموده خوان 97.93
خاكِ رَه چون چشم
روشن كرد و
جان خاكِ
ره را سُرمه
بین و سرمه
دان 97.94
چون ز روی
این زمین تابد
شروق من
چرا بالا كنم
رو در عیوق ؟ 97.95
شد فنا،
هستش مخوان،
ای چشم شوخ در
چنین جو، خشك
كی ماند كلوخ ؟ 97.96
پیش این
خورشید، كی
تابد هلال ؟ با
چنین رُستم،
چه باشد زور ِ زال
؟ 97.97
طالب است
و، غالب است
آن كردگار تا ز
هستیها بر آرد
او دَمار 97.98
دو مگوی و،
دو مدان و، دو
مخوان بنده
را در خواجۀ خود
محو
دان 97.99
خواجه هم
در نور ِ خواجه
آفرین فانی
است و مُرده و مات
و دفین 97.100
چون جدا
بینی ز حق این
خواجه را ُگم كنی
هم متن و هم
دیباجه را 97.101
چشم ِ دل
را هین گذاره ُكن ز
طین این
یكی قبله ست،
دو قبله مبین 97.102
چون دو
دیدی، ماندی
از هر دو طرف آتشی
در خف فتاد و،
رفت خف 98. مثل دو
بین همچون آن غریبِ
شهر كاشان است
که عمر نام داشت
كه خباز به
سبب این نامش به
دكان دیگران
حوالت كرد، و
او فهم نكرد
كه همۀ دكانها
یكیست 98.1
گر عمر
نامی تو اندر
شهر ِ كاش كس نبفروشد
به صد دانگت
لواش 98.2
چون به یك
دكان بگفتی: عُمَرم این
عمر را نان
فروشید از كرم
98.3
او بگوید:
رو بدان دیگر
دكان ز
آن یكی نان،
به كزین پنجاه
نان 98.4
گر نبودی
احول او اندر
نظر او
بگفتی: نیست
دكان دگر 98.5
پس زدی
اشراق این
نااحولی بر دل ِ كاشی،
شدی عمّر علی 98.6
این از اینجا
گوید آن خباز
را این
عمر را نان
فروش، ای نانوا 98.7
* چون شنید
او هم عمر، از
احولی در
كشیدآن نان،
که هست آن ِ
علی 98.8
پس فرستادش
به دكان بعید نان
ز پیش ِ روی او
اندر کشید 98.9
كه: عُمَر
را نان دِه،
ای انباز ِ من راز،
یعنی فهم ُكن ز
آواز ِ من 98.10
او همت ز
آن سو حوالت
میكند هین
عمر آمد كه تا
بر نان زند 98.11
چون به یك
دكان عمر بودی،
برو در
همه كاشان ز نان محروم
شو 98.12
ور به یك
دكان علی گفتی،
بگیر نان
از آنجا، بی
حواله، بی
زحیر 98.13
احولی دو بین،
چو بی بَر شد ز
نوش احولی
صد
بینی، ای مادر
فروش 98.14
اندر این
كاشان ِ خاك،
از احولی چون عُمر
میگرد، چون
نبوی علی 98.15
هست احول
را در این
ویرانه دیر گونه گونه
نقل نو، که
ثمّ خیر 98.16
ور دو چشم ِ
حق شناس آمد تو
را دوست
پُر بین، عرصۀ
هر دو سرا 98.17
وارهیدی
از حوالۀ جا به جا اندر
این كاشان ِ پُر
خوف و رجا 98.18
اندر این
جو غنچه دیدی با
شجر همچو
هر جو، تو
خیالش، ظن مبر 98.19
كه تو را
از عین ِ این
عكس نقوش حق
حقیقت گردد و بینی
تو روش 98.20
چشم از
این آب از حول
حُرّ میشود عكس
می بیند، سبد
پُر میشود 98.21
پس به
معنی باغ باشد
این، نه آب پس
مشو عریان چو
بلقیس از حباب
98.22
بار ِ گوناگونست
بر پُشتِ خران هین
به یك چوب این
خران را تو مَران
98.23
بر یكی خر،
بار لعل و
گوهر است بر یكی
خر، بار سنگِ
مَرمَر است 98.24
بر همه
جوها تو این
حكمت مَران اندر
این جو ماه
بین، عكسش
مخوان 98.25
آبِ خضر
است این، نه
آبِ دام و دد هر
چه اندر وی
نماید حق بود 98.26
زین تگِ
جو، ماه گوید:
من مَهَم من نه
عكسم، هم حدیثم،
هم رَهَم 98.27
اندر این
جو هر چه
بر بالاست هست خواه
بالا، خواه بر
وی دار
دست 98.28
از دگر
جوها مگیر این
جوی را ماه
دان این پرتو
مَه روی را 98.29
* اندر این
جو هر چه
میخواهی ببین از
نعیم و تاج و
تخت و هم ز دین 98.30
*
اندر این جو
هر چه داری تو
مُراد باز
بین و شکر ُکن
بهر ِ زیاد 98.31
*
جمله مطلوبات
خلق ِ هر دو
کون گشت
موجود اندر او
بی بُعد و بون 99. توزیع
كردن پای مرد
در جملۀ شهر
تبریز و جمع
شدن اندك چیزی
و رفتن آن
غریب به تربت
محتسب به زیارت
و این قصه را
بر سر گور او
به طریق نوحه
گفتن 99.1
این سخن
پایان ندارد،
آن غریب گریه
کرد از دردِ
آن مرد لبیب 99.2
واقعۀ آن
وام ِ او
مشهور شد پای
مرد از دردِ
او رنجور شد 99.3
از پی
توزیع گِردِ
شهر گشت وز
طمع میگفت هر
جا سر گذشت 99.4
هیچ نآورد
از ره كدیه به
دست غیر
صد دینار آن كدیه
پرَست 99.5
پای مرد
آمد به دو
دستش گرفت شد
به گور آن
كریم ِ بس
شگفت 99.6
گفت: چون
توفیق یابد
بنده ای كاو
ُكند
مهمانی
فرخنده ای 99.7
مال ِ خود
ایثار راه او
كند جاهِ
خود ایثار جاه
او كند 99.8
ُشكر او ُشكر
خدا باشد یقین چون
به احسان كرد
توفیقش قرین 99.9
َتركِ ُشكرش، َتركِ
ُشكر ِ حق
بود حقا
ً او لا شك به
حق مُلحق بوَد 99.10
شكر میكن
مر خدا را در
نعم نیز
میكن ذكر و
شکر خواجه هم 99.11
رحمتِ
مادر، اگر چه
از خداست خدمتِ
او هم فریضه
ست و سزاست 99.12
زین سبب
فرمود حق صَلُّوا
علیه كه
محمد بود
محتال إلیه 99.13
در قیامت
بنده را گوید
خدا هین
چه كردی آنچه
دادم من تو را
؟ 99.14
گوید: ای
رب، شكر تو
كردم به جان چون ز
تو بود اصل ِ آن
روزی و نان 99.15
گویدش حق:
نه، نكردی شكر
من چون
نكردی شكر آن
اكرام و فن 99.16
بر كریمی
كرده ای حیف و
ستم نی
ز دست او
رسیدت نعمتم ؟ 99.17
چون به
گور آن ولی
نعمت رسید گشت
گریان زار و
آمد در نشید 99.18
گفت: ای
پشت و پناه هر
نبیل مرتجی
و غوث ابناء
السبیل 99.19
ای غم ِ ارزاق
ما بر خاطرت ای
چو رزق ِ عام احسان و
برت 99.20
ای فقیران
را عشیره و
والدین در
خراج و خرج و
در ایفاء دین 99.21
ای چو بحر
از بهر ِ نزدیكان
ُگهر داده
تحفه مر سوی
دوران مطر 99.22
پشت ما
گرم از تو بود،
ای آفتاب رونق هر
قصر و گنج ِ هر
خراب 99.23
ای ندیده
کس در ابرویت
گِره ای
چو میكائیل
راد و رزق دِه 99.24
ای دلت
پیوسته با
دریای غیب ای
به قافِ مكرمت
عنقای
غیب 99.25
یاد
نآورده كه: از
مالم چه رفت ؟ سقفِ
سمت همتت
هرگز نكفت 99.26
ای من و صد
همچو من در ماه و
سال مر
تو را چون نسل
تو گشته عیال 99.27
نقدِ ما و
جنس ِ ما و رختِ
ما نام
ِ ما و فخر ِ ما
و بختِ ما 99.28
تو نمُردی،
لیک بختِ ما
بمُرد عیش
ِ ما و رزق
مستوفی ببُرد 99.29
* این همه
از حق بُد و،
تو واسطه در میان
ِ ما و حق
تو رابطه 99.30
واحدِ
كالالف در بزم و
كرَم صد
چو حاتم گاهِ
ایثار ِ
نِعَم 99.31
حاتم ار مرده
بمرده میدهد گِردكانهای
شمرده میدهد 99.32
تو حیاتی
میدهی در هر
نفس كز
نفیسی می
نگنجد در نفس 99.33
تو حیاتی
میدهی بس
پایدار نقدِ
زرّ ِ بی كساد
و بی شمار 99.34
وارثی
نابوده یك خوی
تو را ای
فلك سجده كنان
كوی تو را 99.35
خلق را از
گرگِ غم لطفت
شبان چون
كلیم الله شبان ِ مهربان
100.
گریختن
گوسفند از
کلیم الله و
شفقت و مهربانی
او 100.1
گوسفندی
از كلیم الله
گریخت پای
موسی آبله شد،
نعل ریخت 100.2
در پی او
تا به شب در
جستجو و
آن رمه غایب
شده از چشم ِ او 100.3
گوسفند از
ماندگی شد سُست
و ماند پس
كلیم الله َگرد از
وی فشاند 100.4
كف همی
مالید بر پُشت
و سَرش می
نوازش کرد
همچون مادرش 100.5
نیم ذره تیرگی
و خشم نی غیر
مِهر و رحم و
آبِ چشم نی 100.6
گفت: گیرم
بر منت رحمی
نبود طبع
ِ تو بر
خود چرا اِستم
نمود ؟ 100.7
با ملایك
گفت یزدان آن
زمان كه:
نبوت را همی
زیبد فلان 100.8
مصطفی
فرمود که: خود
هر نبی كرد
چوپانی، چه بُرنا،
چه صبی 100.9
بی شبانی كردن
و آن امتحان حق
ندادش پیشوائی
جهان 100.10
تا شود
پیدا وَقار و
صبرشان كردشان
پیش از نبوت حق شبان 100.11
گفت سائل
که: تو هم ای
پهلوان ؟ گفت: من
هم بوده ام دیری
شبان 100.12
هر امیری كاو
شبانیّ بشر آنچنان
آرد كه باشد مؤتمر 100.13
حلم ِ موسی
وار اندر رعی
خَود او
بجای آرد به
تدبیر و خِرَد 100.14
لاجرم حقش دهد
چوپانئی بر
فراز چرخ ِ مه
روحانئی 100.15
آنچنان كه
انبیا را زین
رعا بر
كشید و داد
رعی اصفیا 100.16
خواجه، تو
باری در این
چوپانیت كردی
آنچه كور گردد
شانیت 100.17
دانم آنجا
در مكافات
ایزدت سروریّ
جاودانه
بخشدت 100.18
بر امید
كفّ ِ چون
دریای تو بر
وظیفه دادن و ایفای
تو 100.19
وام كردم ُنه
هزار از زر
گزاف تو
كجائی تا شود
این درد صاف ؟ 100.20
تو كجائی،
تا كه خندان
چون چمن؟ گوئیم
بستان دو صد
چندان ز من 100.21
تو کجائی
تا دو صد لطف و
عطا ؟ با
غریب خسته دل
آری به جا 100.22
* تو
کجائی تا به
صد چندان کرم
؟ با
من خسته بجا
آری نعم 100.23
* تو كجائی
تا مرا خندان
كنی ؟ لطف
و احسان چون
خداوندان كنی 100.24
تو كجائی
تا بَری در
مخزنم ؟ تا
كنی از وام و فاقه ایمنم 100.25
من همی
گویم: بس و تو
مفضلم گفته:
كاین هم گیر از بهر
دلم 100.26
چون همی ُگنجد
جهانی زیر ِ طین
؟ چون
بگنجد آسمانی
در زمین ؟ 100.27
حاش لله،
تو بُرونی زین
جهان هم
به وقتِ زندگی،
هم این زمان 100.28
در هوای
غیب مرغی می پَرد سایۀ
او بر زمین می ُگسترد 100.29
جسم سایۀ سایۀ
سایۀ دل است جسم
كی
اندر خور پایۀ
دل است ؟ 100.30
مرد خفته،
روح ِ او چون
آفتاب در
فلك تابان و،
تن در جامه
خواب 100.31
جان نهان
اندر خلا
همچون سجاف تن
تقلب میكند
زیر لحاف 100.32
روح چون "مِن
امر ربی"
مختفیست هر
مثالی كه
بگویم منتفیست
100.33
ای عجب! كو
لعل ِ شِكر
بار تو ؟ و
آن جواباتِ
خوش و اسرار
تو 100.34
ای عجب! كو
آن عقیق ِ قند
خا ؟ آن
كلیدِ قفل ِ مشكلهای
ما 100.35
ای عجب! كو
آن دم چون ذو
الفقار ؟ آنكه
كردی عقلها را
بی قرار 100.36
چند گوئی
فاخته سان؟ ای
عمو كو
و كو و كو و كو و
كو و كو 100.37
* كو
همانجا كه دل
و اندیشه اش دائم
آنجا بُد چو
شیر و بیشه اش ؟ 100.38
كو همانجا
كه صفاتِ رحمت
است ؟ قدرت
است و نزهت
است و فطنت
است 100.39
كو همانجا
كه امید مرد و
زن؟ میرود
در وقتِ اندوه
و حزن 100.40
كو همانجا
كه به وقت
علتی ؟ چشم
دارد بر امیدِ
صحتی 100.41
آنطرف كه
بهر دفع ِ زشتئی باد
جوئی بهر كِشت
و كشتئی 100.42
آنطرف كه
دل اشارت
میكند چون
زبان "یا هو"
عبارت میكند 100.43
او "مع الله"
است، نی كو كو
همی كاش
جولاهانه ما
كو گفتمی 100.44
عقل ما كو
تا ببیند غرب
و شرق ؟ روحها
را میزند صد
گونه برق 100.45
جزر و مدش
بُد به بحری
در زبَد منتفی
شد جزر و،
باقی ماند مَدّ 100.46
ُنه هزارم
وام و، من بی
دست رَس هست
صد دینار از
این توزیع و
بس 100.47
حق كشیدت،
مانده ام در كِش
مَكِش می
روم نومید، ای
خاكِ تو خوش 100.48
همتی
میدار در پُر
حسرتت ای
همایون دست و روی
و همتت 100.49
آمدم بر
چشمه اصل ِ عیون یافتم
در وی به جای
آب خون 100.50
چرخ آن چرخ
است، اگر
مهتاب نیست جو هم
آن جویست، آب آن آب
نیست 100.51
مُحسنان
هستند، كو آن
مستطاب؟ اختران
هستند، كو آن
آفتاب ؟ 100.52
تو شدی
سوی خدا، ای
محترم پس
به سوی حق روم
من نیز هم 100.53
مجمع و
پای علم ماوی
القرون هست
حق كلٌ لدینا
محضرون 100.54
نقشها گر بی
خبر، گر با
خبر هست
حاضر در كفِ
نقاش در 100.55
دم به دم
در صفحۀ اندیشه
شان ثبت
و محوی میكند
آن بی نشان 100.56
خشم می
آرد، رضا را
می برد بخل
می آرد، سخا
را می برد 100.57
* که برد
حقد و صفا آرد
همی ِبدرود
عجز و عطا
کارد همی 100.58
نیم لحظه
مدركاتم شام و
غدو هیچ
خالی نیست زین
اثبات و محو 100.59
كوزه گر
با كوزه باشد
كارساز كوزه
از خود كی شود
پهن و دراز ؟ 100.60
چوب در
دستِ دروگر
معتكف ور
نه چون گردد بُریده
و مؤتلف ؟ 100.61
جامه اندر
دستِ خیاطی
بود ور
نه آن خود چون
بدوزد یا دَرَد؟ 100.62
مُشك با
سقا بود، ای
منتهی ور
نه آن خود کی
شود پُر یا ُتهی ؟ 100.63
یک دمی
پُر میشوی یک
دَم تهی پس
بدان كاندر كفِ
صنع ِ شهی 100.64
چشم بند
از چشم دوز
آگه بود صنع
از صانع چه
سان شیدا شود
؟ 100.65
چشم داری،
تو به چشم ِ خود
نگر منگر
از چشم ِ سفیه
بی هنر 100.66
گوش داری،
تو به گوش ِ خود
شنو گوش
ِ گولان را
چرا باشی گرو
؟ 100.67
بی ز
تقلیدی نظر را
پیشه كن هم
برای و عقل
ِ خود اندیشه ُكن 100.68
*
بشنو از من یک
حکایت در نظیر تا
شوی از سرّ
گفتِ من خبیر 101. دیدن
خوارزمشاه در
سیران در موكبِ
خود اسبی بس
نادر و تعلق او
به آن اسب و سرد
كردن عماد
الملك آن را
در دل شاه و
گزیدن شاه گفتِ
او را بر دیده
خویش چنان كه
حكیم در الهی
نامه گوید: چون زبان
حسد شود نخاس --- یوسفی
یابی از گزی
كرباس از
دلالی
برادران یوسف
حسودانه در دل
مشتریان آن
چندان حسن
پوشیده شد و
زشت نمودن
گرفت كه وَ
كانُوا فِیهِ
مِنَ
الزَّاهِدِینَ 101.1
بود امیری
را یكی اسبی ُگزین در
گلۀ سلطان
نبودش یك قرین
101.2
او سواره
گشت در موكب پگاه ناگهان
دید اسب را خوارزمشاه
101.3
چشم ِ شه
را فرّ و رنگ
او ربود تا
به رجعت، چشم ِ
شه بر اسب بود 101.4
بر هر آن
عضوی كه
افكندی نظر هر
یكی خوشتر
نمودی زآن دگر 101.5
غیر چستی
و گشی و روحنت حق مر
او را داده
بُد نادر صفت 101.6
پس تجسس
كرد عقل ِ پادشاه كاین
چه باشد كاو
زند بر عقل راه 101.7
چشم ِ من پُر
است و سیر است
و غنی از
دو صد خورشید
دارد روشنی 101.8
ای رُخ
شاهان بر ِ من
بی ذقی نیم
اسبم در رباید
نا حقی 101.9
جادوئی
كردست جادو
آفرین جذبه
باشد آن، نه
خاصیات این 101.10
فاتحه
خواند و بسی
لاحول كرد فاتحه
ش در سینه می بفزود
درد 101.11
زانكه او را
فاتحه خود می
كشید فاتحه
در جرّ و دفع
آمد وحید 101.12
گر نماید
غیر هم تمویه
اوست ور
رود غیر از
نظر تنبیه
اوست 101.13
پس یقین
گشتش كه جذاب
آن سریست كار ِ حق
هر لحظه نادر
آوریست 101.14
اسب رنگین،
گاو رنگین ز ابتلا می
شود مسجود از
مكر ِ خدا 101.15
پیش كافر
نیست بُت را
ثانیی نیست
بُت را فرّ و نی
روحانئی
101.16
چیست آن
جاذب؟ نهان
اندر نهان در
جهان تابیده
از دیگر جهان 101.17
عقل محجوب
است و جان هم
زین كمین من نمی
بینم، تو می
تانی ببین 101.18
چونكه شاهنشه
ز سیران باز
گشت با
خواص ِ مملكت
همراز گشت 101.19
پس به
سرهنگان
بفرمود آن
زمان تا
بیارند اسب را
ز آن خاندان 101.20
همچو آتش
در رسیدند آن
گروه همچو
پشمی گشت امیر ِ همچو
كوه 101.21
جانش از
درد و حزن بر
لب رسید جز
عماد الملك زنهاری
ندید 101.22
كه عماد
الملك بُد پای
علم بهر
هر مظلوم و هر
مقتول هم 101.23
محترم تر زو
نبُد خود
سروری پیش
سلطان بود چون
پیغمبری 101.24
بی طمع
بود و اصیل و
پارسا رائض
و شب خیز و
حاتم در سخا 101.25
بس همایون
رای و با
تدبیر و راد آزموده
رای او در هر
مراد 101.26
هم به بذل ِ
جان سخی و هم به
مال طالبِ
خورشیدِ غیب او چون
هلال 101.27
در امیری،
او غریب و
محتبس در
لباس فقر و خُلت
ملتبس 101.28
بود هر
محتاج را
همچون پدر پیش
سلطان شافع و
دفع ضرر 101.29
مر بدان
را ستر چون حلم ِ
خدا ُخلق
او بر عكس ِ خلقان
و جدا 101.30
بارها می
شد به سوی كوه فرد شاه با
صد لابه او را
منع كرد 101.31
هر دم ار
صد جُرم را
شافع شدی چشم ِ سلطان
را از او شرم
آمدی 101.32
رفت او
پیش عماد
الملكِ راد سر
برهنه كرد و درپایش
فتاد 101.33
كه: حرَم
با هر چه دارم،
گو، بگیر تا نگیرد
حاصل من هر
مغیر 101.34
این یكی
اسب است، جانم
رهن ِ اوست گر
برد مُردم
یقین، ای خیر
دوست 101.35
گر برد
این اسب را از
دست من من
یقین دانم نخواهم
زیستن 101.36
چون خدا
پیوستگی ام
داده است بر سرم
مال، ای مسیحا،
زود دست 101.37
از زر و زن،
وز عقارم صبر هست این
تكلف نیست، بی
تزویری است 101.38
اندر این گر مینداری
باورم امتحان
كن امتحان گفت
و قدم 101.39
آن عماد
الملك گریان چشم مال پیش ِ
سلطان در دوید
آشفته حال 101.40
لب ببست و پیش
سلطان ایستاد رازگویان
با خدا ربّ
العباد 101.41
ایستاده راز سلطان
می شنید واندر
آن اندیشه اش
این می تنید 101.42
كای خدا،
گر آن جوان كژ
رفت راه كش
نشاید ساختن
جز تو پناه 101.43
تو از آن ِ خود
كن و بر وی
مگیر گر
چه او خواهد
خلاص از هر
اسیر 101.44
زانكه
محتاجند این
خلقان همه از
گدائی گیر، تا
سلطان، همه 101.45
با حضور
آفتابِ با
كمال رهنمائی
جُستن از شمع
و ذبال 101.46
با حضور
آفتابِ خوش
مساغ روشنائی
جُستن از نور
چراغ 101.47
بی گمان تركِ
ادب باشد ز ما كفر
نعمت باشد و فعل ِ هوا 101.48
لیك اغلب
موشها در
افتكار همچو
خفاشند ظلمت
دوستدار 101.49
در شب ار
خفاش كرمی
میخورد كرم
را خورشید هم می
پرورد 101.50
در شب ار
خفاش از كرم
است مست كرم
از خورشید
جنبنده شدست 101.51
آفتابی كه
ضیا زو می زهد دشمن
ِ خود را نواله
میدهد 101.52
* لیک
خفاشی که او
ره ُگم
کند آخر
از خورشید هم
یابد سند 101.53
لیك
شهبازی كه او
خفاش نیست چشم ِ
بازش راست بین
و روشنیست 101.54
گر به شب
جوید، چو خفاش،
او نمو در
ادب خورشید
مالد گوش ِ او 101.55
گویدش:
گیرم كه آن
خفاش ُلد علتی
دارد، تو را
باری چه شد ؟ 101.56
مالشت
بدهم به زجر
از اكتئاب تا
نتابی سَر تو دیگر
ز آفتاب 102. مواخذۀ
یوسف صدیق
علیه السلام
به حبس بضع
سنین به سببِ
یاری خواستن
از غیر حق و
گفتن:
اذْكُرْنِی
عِنْدَ
رَبِّك 102.1
آنچنانكه
یوسف از زندانئی با
نیازی، خاضعی،
سعدانئی 102.2
خواست
یاری، گفت:
چون بیرون روی پیش ِ شه،
در کار گردی
مستوی 102.3
یادِ من
كن پیش تختِ
آن عزیز تا
مرا او واخرَد
از حبس نیز 102.4
كی دهد
زندانئی در
اقتناص مردِ
زندانی دیگر
را خلاص ؟ 102.5
اهل دنیا
جملگی
زندانیند انتظار
مرگِ دار ِ فانیند 102.6
جز مگر
نادر یكی
فردانئی تن به
زندان، جان او
كیوانئی 102.7
پس جزای
آنكه دید او
را معین ماند
یوسف حبس در
بضع سَنین 102.8
یادِ یوسف
دیو از
عقلش سترد وز
دلش دیو آن
سخن از یاد بُرد 102.9
زآن خطائی
كآمد از نیكو
خصال ماند
در زندان ز
داور چند سال 102.10
كه چه
تقصیر آمد از
خورشیدِ داد ؟ تا
تو، چون خفاش رفتی
در سواد 102.11
هین چه
تقصیر آمد از
بحر و سحاب ؟ تا تو
یاری جوئی از
ریگ و سراب 102.12
عام اگر
خفاش طبعند و
مجاز یوسفا،
آخر تو داری
چشم باز 102.13
گر خفاشی
رفت در كور و
كبود باز
ِ سلطان دیده
را باری چه
بود ؟ 102.14
پس ادب
كردش بدین جُرم
اوستاد كه
مساز از چوبِ
پوسیده عماد 102.15
لیك یوسف
را به خود
مشغول كرد تا
نیاید در دلش
ز آن حبس درد 102.16
آن چنانش ُانس و مستی
داد حق كه
نه زندان یادش
آمد نه غسق 102.17
نیست
زندانی وحش تر
از رحم ناخوش
و تاریك و پُر
خون و وَخم 102.18
چون گشادت
حق دریچه سوی
خویش در
رحم هر لحظه
گردد جسم بیش 102.19
اندر آن
زندان، ز ذوق ِ
بی قیاس بشكفت
چون گل ز غرس ِ
تن حواس 102.20
زآن رحم
بیرون شدن آید
درشت میگریزید
از زهار او
سوی پشت 102.21
راهِ لذت
از درون دان،
نز بُرون ابلهی
دان جُستن از قصر
و حصون 102.22
آن یكی در ُكنج زندان
مست و شاد وآندگر
در باغ ُترش و
بی مُراد 102.23
قصر چیزی
نیست، ویران ُكن بدن گنج
در ویرانه است،
ای میر ِ من 102.24
این نمی
بینی كه در
بزم ِ شراب مست
آنگه خوش شود كاو شد
خراب 102.25
گر چه پُر
نقش است خانه،
بَر َكنش گنج جو،
وز گنج آبادان
ُكنش 102.26
خانه ای پُر
نقش و تصویر و
خیال وین
صور چون پَرده
بر گنج ِ
وصال 102.27
تابش گنج
است و پرتوهای
زر كاندر
این سینه همی
جوشد صوَر 102.28
هم ز لطف و
جوش جان با
ثمن پرده
ای بر روی جان
شد شخص ِ تن 102.29
هم ز لطف و عکس
ِ آبِ با شرف پرده
شد بر روی آب اجزای
كف 102.30
پس مثل
بشنو كه در
افواه خاست كآنچه
بر ما میرود
آن هم ز ماست 102.31
زین حجاب،
این تشنگان ِ كف
پرَست ز
آبِ صافی
اوفتاده دور دست 102.32
آفتابا،
با چو تو قبله
و امیم شب
پرستی و خفاشی
می كنیم 102.33
سوی خود ُكن این
خفاشان را،
مطار زین
خفاشیشان بخر،
ای مُستجار 102.34
این جوان
زین جُرم ضال است
و مغیر كاو
مرا بگرفت، تو
او را مگیر 102.35
در عماد
الملك این
اندیشه ها گشته
جوشان چون اسد
در بیشه ها 102.36
ایستاده
پیش سلطان ظاهرش در
ریاض قدس جان ِ
طایرش 102.37
چون ملایك
او به
اقلیم أَ لست هر
دمی میشد به ُشربِ
تازه مست 102.38
اندرون پُر
شور و بیرون پُر
غمی در
تن ِ همچون
لحد خوش
عالمی 102.39
او در این
حیرت بُد و در
انتظار تا
چه پیدا آید
از غیب و سرار 102.40
اسب را
اندر كشیدند
آن زمان در
بر خوارزمشاه،
اسپاهیان 102.41
الحق،
اندر زیر این
چرخ ِ كبود آنچنان
اسبی به قدّ و
تگ نبود 102.42
می ربودی
رنگ او هر
دیده را مرحبا
آن برق مه زائیده
را 102.43
همچو ماه،
همچون عطارد تیز رو گوئیا
صرصر
علف بودش، نه
جو 102.44
ماه عرصۀ آسمان
را در شبی می برد
اندر مسیر و
مذهبی 102.45
چون به یك
شب مه بُرد
ابراج را از چه
منكر میشوی
معراج را ؟ 102.46
صد چو ماه
است آن عجب دُرّ
ِ یتیم كه
به یك ایماء
او مه شد دو
نیم 102.47
آن عجب
كاو در شكافِ
مَه نمود هم به
قدر فهم ِ حسّ
خلق بود 102.48
كار و بار
انبیا و
مرسلون هست
از افلاك و
اخترها برون 102.49
تو بُرون شو
هم ز افلاك و
دوار و
آنگهی نظاره
كن آن كار و
بار 102.50
در میان
بیضه ای چون
فرخها نشنوی
تسبیح مرغان ِ
هوا 102.51
معجزات
اینجا نخواهد
شرح گشت ز
اسب و سلطان گوی
حال و سرگذشت 102.52
آفتابِ
لطفِ حق بر هر
چه تافت از
سگ و از اسب فر
كهف یافت 102.53
تابِ لطفش
را تو یكسان
هم مدان سنگ
را و لعل را
داد او نشان 102.54
لعل را
زآن هست نور ِ
مقتبس سنگ
را گرمیّ و
تابانیّ و بس 102.55
آنكه بر
دیوار افتد
آفتاب آنچنان
نبود كز آبی
اضطراب 102.56
چون دمی
حیران شد از
وی شاه فرد روی
خود سوی عماد
الملك كرد 102.57
كای اخی،
بس خوب اسبی
نیست این؟ از
بهشت است این
مگر، نی از
زمین 102.58
پس عماد
الملك گفتش:
ای خدیو چون
فرشته گردد از
میل ِ تو دیو؟ 102.59
در نظر
آنچ آوری گردید
نیك بس
گش و رعناست
این مركب، ولیك
102.60
هست ناقص
آن سر اندر
پیكرش چون
سر گاو است گوئی
آن سرش 102.61
در دل
خوارمشه این
كار كرد اسب
را در منظر او
خوار كرد 102.62
چون غرض
دلاله گشت و
واصفی از
سه گز كرباس یابی
یوسفی 102.63
چونكه
هنگام ِ فراق ِ
جان شود دیو
دلالۀ دُر
ِ ایمان شود 102.64
پس فرو شد
ابله ایمان
را شتاب اندر
آن تنگی به یك
ابریق آب 102.65
وآن خیالی
باشد و، ابریق
نی قصد
آن دلاله جز تحریق نی 102.66
این زمان
كه تو صحیح و
فربهی صدق
را بهر خیالی
میدهی 102.67
میفروشی
هر زمان دُرّی
ز كان می
ستانی همچو
طفلان گردَكان
102.68
پس در آن
رنجوری روز ِ اجل نیست
نادر گر بود
اینت عمل 102.69
در خیال
صورتی جوشیده
ای همچو
جوزی، وقتِ دق،
پوسیده ای 102.70
هست از
آغاز چون بدر
آن خیال لیك
آخر می شود
همچون هلال 102.71
گر تو اول
بنگری چون
آخرش فارغ
آیی از فریبِ
فاترش 102.72
جوز ِ پوسیده
ست دنیا، ای
امین امتحانش
كم ُكن،
از دورش ببین 102.73
شاه دید
آن اسب را با
چشم ِ حال و آن
عماد الملك با
چشم ِ مآل 102.74
چشم شه دو گز
همی دید از
لغز چشم
ِ آن پایان
نگر، پنجاه گز 102.75
تا چه
سُرمه ست آنکه
یزدان میكشد كز
پس صد پرده
بیند جان رَشَد 102.76
چشم ِ مهتر،
چون به آخر
بود جفت پس
بدان دیده
جهان را جیفه
گفت 102.77
زآن یكی عیبش
كه بشنود او و
حسب پس
فِسُرد اندر
دل ِ شه مهر
ِ اسب 102.78
چشم ِ خود
بُگذاشت، چشم ِ
او ُگزید هوش
خود بگذاشت،
قول او شنید 102.79
این بهانه
بود، کان دیّان
ِ فرد از
نیاز، آن بر
دل شه سرد كرد 102.80
در ببست
از حسن او پیش
بصر آن
سخن بُد در
میان چون
بانگِ در 102.81
پرده كرد
آن نكته را بر
چشم شه كه
از آن پرده
نماید مه سیه 102.82
پاك بنّائی
كه بر سازد
حصون در
جهان غیب از
گفت و فسون 102.83
بانگِ در دان
گفت را از قصر
راز تا
كه بانگِ
واشده ست این،
یا فراز 102.84
بانگ در
محسوس و، در از حس بُرون تبصرون
این بانگ، در
لا تبصرون 102.85
چنگ حكمت
چونكه خوش
آواز شد تا
چه در از روض
جنت باز شد 102.86
بانگِ گفتِ
بَد، چو در وا
میشود از
سقر، تا خود
چه در وا میشود
؟ 102.87
بانگِ دَر
بشنو، چو دوری
از درش ای
خنك او را كه
واشد منظرش 102.88
چون تو می
بینی كه نیكی
میكنی بر
حیات و راحتی
بر میزنی 102.89
چونكه
تقصیر و فسادی
میرود آن
حیات و ذوق
پنهان میشود 102.90
دید خود
مگذار از دیدِ
خسان كه
به مُردارت
كشند این
كركسان 102.91
چشم ِ چون
نرگس فرو بندی
كه چی ؟ هین
عصایم كش كه
كورم، ای اچی
؟ 102.92
آن عصا كش
كه ُگزیدی
در سفر باز
بین، کاو هست از تو
كورتر 102.93
دست
كورانه به "حبل
الله" زن جز بر
امر و نهی
یزدانی متن 102.94
چیست "حبل الله"
؟ رها
كردن هوا كاین
هوا شد صرصری
مر عاد
را 102.95
خلق در
زندان نشسته،
از هواست مرغ را
پرها ببسته،
از هواست 102.96
* ماهی
اندر تابۀ گرم،
از هواست رفته از
مستوریان شرم، از
هواست 102.97
* خشم ِ شحنه
و شعلۀ نار،
از هواست چار میخ و
هیبتِ دار، از
هواست 102.98
شحنۀ اجسام
دیدی بر زمین شحنۀ
احكام جان را
هم ببین 102.99
روح را در
غیب، خود
اشكنجه هاست لیك
تا نجهی،
شكنجه در
خفاست 102.100
چون رهیدی
بینی اشكنجه دمار زانكه
ضدّ از
ضدّ گردد
آشكار 102.101
آنكه در چَه
زاد و در آبِ
سیاه او
چه داند لطفِ
دشت و رنج چاه ؟ 102.102
چون رها
كردی هوا از
بیم ِ حق در
رسد سُغراق از
تسنیم ِ حق 102.103
لا تطرّق
فی هواك سل
سبیل من
جناب الله نحو
السلسبیل 102.104
لا تكن
طوع الهوی مثل
الحشیش ان
ظل العرش اولی
من عریش 102.105
گفت سلطان:
اسب را واپس بَرید زودتر
زین مظلمه
بازم خرید 102.106
با دل خود
شه نفرمود این
قدر شیر
را مفریب زین
رأس البقر 102.107
پای گاو
اندر میان آری
ز داو رو
ندوزد حق بر
اسبی، شاخ ِ گاو 102.108
بس مناسب
صنعت است این
شهره زاو كی نهد بر
جسم اسب او
عضو گاو ؟ 102.109
زاو ابدان
را مناسب ساختست قصرهای
منتقل پرداختست
102.110
در میان
قصرها،
تخریجها از سوی آن،
سوی این صهریج
ها 102.111
و ز
درونشان عالم
بی منتها در
میان ِ خرگهی چندین
فضا 102.112
گه چو
كابوسی نماید
ماه را گه
نماید روضه،
قعر چاه را 102.113
قبض و بسطِ
چشم و دل، از
ذو الجلال دم به
دم چون میكند
سحر حلال 102.114
زین سبب
درخواست از حق
مصطفی زشتها
را زشت و، حق
را حق
نما 102.115
تا به آخر چون
بگردانی ورق از
پشیمانی
نیفتم در قلق 102.116
مكر كه
كرد؟ آن عماد
الملكِ فرد مالك
الملكش بدان
ارشاد كرد 102.117
* حیلۀ
محمود این
باشد، ولیک تو
ممیز باش مر
بَد را ز نیک 102.118
مكر ِ حق سرچشمۀ این
مكرهاست قلب بین
اصبعین
كبریاست 102.119
آنكه سازد
در دلت مكر و
قیاس آتشی
داند زد اندر آن پلاس
103. باز
گشتن به حکایت
غریبِ وام دار
و خواب دیدن
پای مرد 103.1
بی نهایت
آمد آن خوش
سرگذشت چون
غریب از گور
خواجه باز گشت
103.2
پای مردش
سوی خانۀ خویش
بُرد مُهر
صد دینار را
با او سپرد 103.3
لوتش آورد
و حكایتهاش
گفت كز
امید اندر دلش
صد ُگل
شكفت 103.4
آنچه بعد
العُسر یُسر او
دیده بود با غریب
از قصۀ آن لب
گشود 103.5
نیم شب
بگذشت و
افسانه كنان خوابشان
انداخت تا
مرعای جان 103.6
دید پا
مرد آن
همایون خواجه
را اندر
آن شب خواب در
صدر سرا 103.7
خواجه گفت:
ای پای مرد با
نمك آنچه
گفتی من شنیدم
یك به یك 103.8
لیك پاسخ
دادنم فرمان
نبود بی
اشارت لب نتانستم
گشود 103.9
ما چو
واقف گشته ایم
از چون و چند مُهر
بر لبهای ما
بنهاده اند 103.10
تا نگردد
رازهای غیب
فاش تا
نگردد مُنهدم
عیش و معاش 103.11
* تا نگردد
هیچکس واقف بر
این تا
نسوزد پردۀ
دعوی وران 103.12
تا ندرد
پردۀ غفلت
تمام تا
نماند دیگِ حکمت
نیم خام 103.13
* برنیفتد
از طبق سرپوش
غیب تا
نبیند دیدنی
را عین ریب 103.14
ما همه
گوشیم، كر شد
نقش گوش ما
همه نطقیم، امّا
لب
خموش 103.15
* ما همه
عینیم گر شد
نقش ِ عین بل همه
عینیم ما بی
میغ و غین 103.16
* غرق
دریائیم گر چه
قطره ایم جملگی
شمسیم، گر چه
ذره ایم 103.17
* بی
حجاب دُرد گل
آبیم صاف در جهان
جاودان گشته
معاف 103.18
هر چه ما
دادیم دیدیم
این زمان کاین
جهان پرده ست
و، عین است آن
جهان 103.19
روز كشتن
روز پنهان
كردن است تخم در
خاكی پریشان
كردن است 103.20
وقت
بدرودن گه
منجل زدن روز
پاداش آمد و
پیدا شدن 104. گفتن
خواجه در خواب
به آن پای مرد
وجوهِ وام آن
دوست را كه
آمده بود و
نشان دادن جای
دفن آن سیم را،
و پیغام به
وارثان كه
البته از آن
هیچ باز میگیرد 104.1
بشنو
اكنون دادِ
مهمان جدید من
همی دیدم كه
او خواهد رسید 104.2
من شنیده
بودم از وامش
خبر بسته
بهر او دو سه
پاره گهر 104.3
كه وفای
وام او هستند
و بیش تا
كه ضیفم را
نگردد سینه
ریش 104.4
وام دارد
از ذهب او ُنه
هزار وام
را از بعض این،
گو: برگزار 104.5
فضله ماند
زآن بسی، گو:
خرج كن ور
دعا گوئی، مرا
هم درج ُكن 104.6
خواستم تا آن به
دست خود دهم در
فلان دفتر نوشته
است این قسَم 104.7
خود اجل
مهلت ندادم تا كه من خفیه
بسپارم بدو، دُرّ
عدن 104.8
لعل و
یاقوت است بهر
ِ وام ِ او در خنورّی
و، نوشته نام ِ
او 104.9
در فلان
طاقیش مدفون
كرده ام من
غم ِ آن یار
پیشین خورده
ام 104.10
قیمتِ آن می
نداند، جز مُلوك فاجتهد
بالبیع ان لا
یخدعوك 104.11
در بیوع
آن ُكن
تو از خوفِ
غرار كه
رسول آموخت سه
روز اختیار 104.12
از كسادِ
آن مترس و در میفت كه
رواج آن
نخواهد هیچ
خفت 104.13
وارثانم
را سلام من
بگو وین
وصیّت را بیان ُکن مو
به مو 104.14
تا ز
بسیاری آن زر
نشكهند بی
گرانی، پیش ِ آن
مهمان نهند 104.15
ور بگوید
او: نخواهم
این فره گو:
بگیر و، هر كه را
خواهی بده 104.16
ز آنچه
دادم، باز نستانم
نفیر سوی
پستان باز
ناید هیچ شیر 104.17
گشته باشد
همچو سگ قی را
اكول مُستردّ
ِ صدقه بر قول ِ
رسول 104.18
ور ببندد
در، نیاید آن
زرش تا
بریزند آن عطا
را بر درش 104.19
* هر كه
آنجا بُگذرد زر
میبرد نیست
هدیۀ مصلحان
را مسترد 104.20
بهر او
بنهاده ام آن
از دو سال كرده
ام من نذرها
با ذو الجلال 104.21
ور روا
دارند چیزی ز آن ستد بیست
چندان خود
زیانشان
اوفتد 104.22
گر روانم
را پژولانند
زود صد
در ِ محنت بر
ایشان بَر
گشود 104.23
از خدا
اومید دارم من
َلبق كه
رساند حق را
در مستحق 104.24
دو قضیۀ دیگر
او را شرح داد لب
به ذكر آن
نخواهم بر ُگشاد 104.25
تا بماند
دو قضیه سِرّ
و راز هم
نگردد مثنوی
چندین دراز 104.26
بر جهید
از خواب
انگشتك زنان گه
غزل خوانان و،
گه نوحه كنان 104.27
گفت:
مهمان، در چه
سوداهاستی؟ پای
مردا، مست و
خوش بر خاستی 104.28
تا چه
دیدی خواب دوش،
ای بو العلا كه
نمی ُگنجی تو
در شهر و فلا 104.29
خواب دیده
پیل ِ تو
هندوستان كه
رمیده ستی ز
حلقۀ دوستان 104.30
گفت:
سوداناك
خوابی دیده ام در
دل شب آفتابی
دیده ام 104.31
خواب دیدم
خواجۀ بیدار
را آن
سپرده جان پی
دیدار را 104.32
خواجه را
دیدم به خواب،
ای بوالعلا آن
سپرده جان به
راهِ کبریا 104.33
خواب دیدم
خواجۀ معطی
المنی واحد
كالالف از امر
ِ خدا 104.34
مست و
بیخود این
چنین بر می
شمرد تا
كه مستی عقل و
هوشش را ببُرد 104.35
در میان
خانه افتاد او
دراز خلق
انبُه گِرد او
آمد فراز 104.36
با خود
آمد، گفت: ای
بحر خوشی ای
نهاده هوشها
در بی هُشی 104.37
خواب در
بنهاده ای بیدارئی بسته
ای در بی دلی دل دارئی
104.38
منعمی پنهان
ُكنی
در ذلّ ِ فقر طوق
دولت بسته
اندر غلّ ِ
فقر 104.39
ضدّ اندر
ضد پنهان
مندرج آتش
اندر آب سوزان
مندمج 104.40
روضه ای
در آتش ِ نمرود
درج دخلها
رویان شده از
بذل و خرج 104.41
تا بگفته
مصطفی شاهِ
نجاح السماح
یا اولی
النعمی رباح 104.42
ما نقص
مالّ من الصّدقات
قط انما
الخیرات نعم
المرتبط 104.43
جوشش و
افزونی زر در زكات عصمت
از فحشا و
منكر در صلاة 104.44
آن زكاتت كیسه ات
را پاسبان و
آن صلاتت هم ز
گرگانت شبان 104.45
میوۀ شیرین
نهان در شاخ و
برگ زندگی
جاودان در زیر
ِ مرگ 104.46
زبل گشته
قوت خاك از
شیوه ای ز
آن غذا زاده
زمین را میوه
ای 104.47
در عدم
پنهان شده
موجودئی در
سرشتِ ساجدی،
مسجودئی 104.48
آهن و سنگ
از برونش مُظلمی وز درون
نوری و شمع معلمی
104.49
درج در
خوفی هزاران
ایمنی در
سوادِ چشم چندان
روشنی 104.50
اندرون ِ گاو
ِ تن شه
زاده ای گنج
در ویرانه ای
بنهاده ای 104.51
تا خری
پیری گریزد ز
آن نفیس گاو
بیند شاه؟ نی،
یعنی بلیس 105. حكایت
آن پادشاه و
وصیت كردن سه
پسر خود را که: در
این سفر در
ممالك من،
فلان جا، چنین
ترتیب نهید و
فلان جا چنین
نوّاب نصب
كنید. اما، الله
الله، به فلان
قلعه مروید و
گِرد آن
مگردید 105.1
پادشاهی بود
او را سه پسر هر
سه صاحب فطنت
و صاحب
نظر 105.2
هر یكی از
دیگری ُاستوده
تر در
سخا و در وغا و
كرّ و فرّ 105.3
پیش ِ شه،
شه زادگان
استاده جمع قرة
العینان ِ شه همچون
سه شمع 105.4
از ره
پنهان ز عینین
پسر می
كشید آبی نخیل
آن پدر 105.5
تا ز
فرزند آبِ این
چشمه شتاب میرود
سوی ریاض ِ مام
و باب 105.6
تازه می
باشد ریاض
والدین گشته
جاری عینشان زین هر
دو عین 105.7
چون شود
چشمه ز بیماری
علیل خشك
گردد برگ و
شاخ آن نخیل 105.8
خشكی نخلش
همی گوید پدید كه:
ز فرزند آن
شجر نم می
كشید 105.9
ای بسا
كاریز پنهان
همچنین متصل
با جانتان، یا
غافلین 105.10
ای كشیده
ز آسمانها و
زمین مایه
ها تا
گشته جسم ِ تو
سمین 105.11
تن ز
اجزاء جهان
دزدیده ای پایه
پایه زین و آن
ببریده ای 105.12
از زمین و
آفتاب و آسمان پارها
بر دوختی بر
جسم و جان 105.13
یا تو
پنداری که
بردی رایگان بار
نستانند از تو
این و آن 105.14
کالۀ
دزدیده نبود
پایدار لیک
آرد دزد را تا
پای دار 105.15
عاریه ست
این، كم همی
باید فشارد كانچه
بگرفتی همی
باید گزارد 105.16
جز نفختُ،
كان ز وهاب
آمده ست روح
را باش، آن
دگرها بیهده
ست 105.17
بیهده،
نسبت به جان
میگویمش نی به
نسبت با صنیع
محكمش 106. بیان
استمداد عارف
از سرچشمۀ حیات
ابدی و مستغنی
شدن او از
استمداد و انجذاب
از چشمه های
آبهای بیوفا،
كه علامة ذلك
التجافی عن
دار ِ الغرور،
كه آدمی چون
بر مددهای آن
چشم ها اعتماد
كند در طلبِ
چشمۀ باقی دائم
سُست شود.
چنانکه حکیم
راست كاری ز
درون جان تو
می باید --- كز
عاریه ها ترا
دری نگشاید یك چشمۀ آب
از درون خانه --- به
ز آن جویی كه
آن ز بیرون
آید 106.1
حبذا،
كاریز اصل ِ چیزها فارغت
آرد از این
كاریزها 106.2
تو ز صد
ینبوع شربت می
كشی هر
چه ز آن صد كم
شود، كاهد
خوشی 106.3
چون بجوشد
از درون چشمۀ سنی ز
استراق ِ چشمه
ها گردی غنی 106.4
* چشمۀ آبی
درون خانه ای به
ز رودی کان نه
در کاشانه ای 106.5
قرة
العینت چو ز
آب و گِل بود راتبۀ
این قرّه، دردِ
دل بود 106.6
قلعه را
چون آب آید از
برون در
زمان ِ امن
باشد بر فزون 106.7
چونكه
دشمن گِرد آن
حلقه ُكند تا
كه اندر
خونشان غرقه ُكند 106.8
آبِ بیرون
را ببندند آن
سپاه تا
نباشد قلعه را
ز آنها
پناه 106.9
آن زمان
یك چاهِ شوری
از درون به
ز صد جیحون ِ شیرین
از بُرون 106.10
قاطع
الاسباب و
لشكرهای مرگ همچو
دی آید به قطع
شاخ و برگ 106.11
در جهان
نبود مددشان
از بهار جز
مگر در جان بهار ِ روی
یار 106.12
ز آن لقب
شد خاك را "دار
الغرور" كاو كشد
پا را سپس یوم
العبور 106.13
پیش از آن از
راست وز چپ
میدوید كه:
بچینم درد تو،
چیزی نچید 106.14
او بگفتی
مر تو را وقتِ
غمان دور
از تو رنج و ده ُكه در
میان 106.15
چون سپاه
رنج آمد بَست دَم خود
نمی گوید تو را:
من دیده ام 106.16
حق پی
شیطان بدین
سان زد مثل كه تو
را در رزم آرد
با حیل 106.17
* که تو را
گوید که: من
پُشتم تو را در
بلا و، در جفا
و، در عنا 106.18
مر تو را
یاری دهم، من
با توام در
خطرها پیش ِ تو
من میدوم 106.19
اسپرت
باشم گهِ تیر ِ خدنگ مخلصت
باشم هم اندر
وقتِ تنگ 106.20
جان فدای
تو كنم در
انتعاش رستمی،
شیری، هلا
مردانه باش 106.21
سوی كفرش
آورد زین عشوه
ها آن
جوال ِ خدعه و
مكر و دغا 106.22
چون قدم
بنهاد و در
خندق فتاد او
بقهقه خنده لب
را بر ُگشاد 106.23
هی بیا،
من طمعها دارم
ز تو گویدش:
رو رو
كه بیزارم ز
تو 106.24
تو
نترسیدی ز عدل
ِ كردگار من همی
ترسم، تو دست
از من بدار 106.25
گفت حق:
خود او جدا گشت
از بهی تو
بدین تزویرها
هم كی
رهی ؟ 106.26
فاعل و
مفعول در روز ِ
شمار رو
سیاهند و حریفِ
سنگسار 106.27
ره زده و
ره زن یقین در
حكم وداد در چَهِ بُعدند
و، در بئس
المهاد 106.28
گول را و
غول را، كاو
را فریفت از خلاص
و فوز می باید
شكیفت 106.29
هم خر و خر
گیر اینجا
در گِلند غافلند
اینجا و آنجا
آفلند 106.30
جز كسانی
را كه
واگردند از آن در
بهار فضل آیند
از خزان 106.31
توبه آرند
و، خدا توبه
پذیر امر
او گیرند و،
او نعم الامیر 106.32
چون بر
آرند از
پشیمانی حنین عرش
لرزد از انین
المذنبین 106.33
آنچنان
لرزد كه مادر
بر وَلد دستشان
گیرد، به بالا
می كشد 106.34
كای
خداتان
واخریده از
غرور نك
ریاض ِ فضل و،
نك ربّ غفور 106.35
بعد از این
تان برگ و
رزق ِ جاودان از
هوای حق بود،
نه از ناودان 106.36
چون كه
دریا بر وسایط
رشك كرد تشنه
چون ماهی بتركِ
مشك كرد 106.37
* قصۀ
شهزادگان آور
به پیش کاین
حدیث از حدّ
امکان است بیش 107. روان
شدن شهزادگان
در ممالك پدر
بعد از وداع و
اعادت کردن
شاه وقتِ وداع
وصیت خود را 107.1
عزم رَه
كردند آن هر
سه پسر سوی
املاكِ پدر رسم ِ سفر 107.2
در طواف
شهرها و قلعه
هاش از
ره تدبیر
دیوان و معاش 107.3
* خواستند
از شه اجازت،
گاهِ عزم داد
اجازتشان چو
نیّت دید جزم 107.4
دست بوس ِ شاه
كردند و وداع پس
بدیشان گفت آن
شاه مُطاع 107.5
هر كجا دلتان
كِشد عازم
شوید فی
امان الله،
دست افشان
روید 107.6
غیر آن
قلعه که نامش "هُش
رُبا" تنگ
آرد بر ُكله
داران قبا 107.7
الله الله،
ز آن دژ ِ ذات
الصور دور
باشید و بترسید
از خطر 107.8
رو و پشتِ بُرجهاش
و سقف و
پست جمله
تمثال و نگار
و صورتست 107.9
همچو آن حُجرۀ
زلیخا پُر صُوَر تا ُكند
یوسف به ناگاهش
نظر 107.10
چونكه
یوسف سوی او
می ننگرید خانه
را پُر نقش ِ خود
كرد آن مكید 107.11
تا به هر
سو بنگرد آن
خوش عُذار روی
او را بیند او بی
اختیار 107.12
بهر دیدۀ
روشنان یزدان ِ فرد شش
جهت را مظهر
آیات كرد 107.13
تا به هر
حیوان و نامی
كانگرند از ریاض ِ
حُسن ِ ربانی
چَرَند 107.14
بهر این
فرمود با آن
اسپه او حیث
ولیتم فثم
وجهه 107.15
از قدح گر در
عطش آبی خورید در
درون ِ آب حق را
ناظرید 107.16
آنكه عاشق
نیست او در آب
دَر صورت
خود بیند، ای
صاحب نظر 107.17
صورت عاشق
چو فانی شد در
او پس
در آب اكنون
كه را بنید؟
بگو 107.18
حُسن ِ حق
بیند اندر روی
حور همچو
مه در آب از صنع
غیور 107.19
غیرتش بر
عاشقی و
صادقیست غیرتش
بر دیو و بر ُاستور
نیست 107.20
دیو اگر
عاشق شود هم
گوی بُرد جبرئیلی
گشت و، آن
دیوی بمُرد 107.21
اسلم
الشیطان آن جا
شد پدید كه
یزیدی شد ز
فضلش بایزید 107.22
این سخن
پایان ندارد،
ای گروه الحذر
زآن قلعۀ پُر
از شکوه 107.23
هین مبادا
كه هوَستان رَه
زند كه
فتید اندر
شقاوت تا ابد 107.24
از خطر
پرهیز آمد
مفترض بشنوید
از من حدیثِ
بی غرض 107.25
در فرج جوئی
خرد سر
تیز به از
كمینگاه بلا پرهیز به 107.26
گر نمیگفت
این سخن را آن
پدر ور
نمی فرمود از
آن قلعه حذر 107.27
خود بدان
قلعه نمیشد
خیلشان خود
نمی افتاد آن
سو میلشان 107.28
كان نبد
معروف و، بس
مهجور بود از
قلاع و از
مناهج دور بود 107.29
چونکه كرد
او منع دلشان ز
آن مقال در
هوس افتاد و
در كوی خیال 107.30
رغبتی زآن
منع در دلشان
برُست كه
بباید سِرّ این
را باز جُست 107.31
كیست كز
ممنوع گردد
ممتنع ؟ چونكه
"الانسان
حریصٌ ما منع " 107.32
نهی بر
اهل ِ تقی
تبغیض شد لیک بر
اهل ِ هوا
تحریض شد 107.33
پس از این
یغوی به قوما ً
كثیر هم
از این یهدی
به قلبا ً خبیر 107.34
كی رمد از
نی حِمام ِ آشنا
؟ بل
رمد ز آن نی
حماماتِ هوا 107.35
پس به شه گفتند:
خدمتها كنیم بر
سمعنا ها و
اطعناها تنیم 107.36
رو
نگردانیم از
فرمان تو كفر
باشد غفلت از
احسان ِ تو 107.37
لیك،
استثنا و
تسبیح ِ خدا ز
اعتمادِ خود بُد
از ایشان جدا 107.38
ذكر ِ استثنا
و حزم ِ ملتوی گفته
شد در ابتدای
مثنوی 107.39
صد كتاب
ار هست، جز یك
باب نیست صد جهت را
قصد جز
محراب نیست 107.40
این طرُق
را منتهی یك
خانه است وین
هزاران سنبلۀ
یك دانه است 107.41
گونه گونه
خوردنیها صد
هزار جمله
یك چیز است
اندر اعتبار 107.42
از یكی
چون سیر گشتی
تو تمام سرد
شد اندر دلت
پنجه طعام 107.43
در مجاعت
پس تو احول
دیده ای كه
یكی را صد
هزاران دیده
ای 107.44
گفته
بودیم از سقام
آن كنیز و
ز طبیبان و کژی
تدبیر نیز 107.45
كان
طبیبان، همچو
اسب بی عذار غافل
و بی بهره
بودند از سوار 107.46
كامشان پُر
زهر از قرع
لگام سُمّشان
مروح از
تحویل ِ گام 107.47
ناشده
واقف كه نك بر
پشتِ ما رائض
چُست است استادی
نما 107.48
نیست سر
گردانی ما زین
لگام جز
ز تصریفِ سوار
دوست كام 107.49
ما پی ُگل سوی
بُستانها شده ُگل
نموده، لیک آن
خاری بُده 107.50
هیچشان
این نی كه
گویند از خِرَد بر
گلوی ما كه
میكوبد لگد ؟ 107.51
آن طبیبان
آنچنان بندۀ سبب گشته
اند از مكر ِ یزدان
محتجب 107.52
گر ببندی
در صطبلی گاو
نر باز
یابی در مقام
گاو خر 107.53
از خری
باشد تغافل
خفته وار كه نجوئی،
تا كی است این
خفیه كار؟ 107.54
خود نگفته:
كاین مبدل تا
كی است؟ نیست
پیدا، او مگر
افلاكی است ؟ 107.55
تیر سوی
راست پرّانیده
ای سوی
چپ رفته ست
تیرت، دیده ای
؟ 107.56
سوی آهوئی
به صیدی تاختی خویش
را تو صید
خوكی ساختی 107.57
در پی
سودی دویده
بهر كبس نارسیده
سود و، افتاده
به حبس 107.58
چاهها
كنده برای
دیگران خویش
را دیده فتاده
اندر آن 107.59
در سبب
چون بیمُرادت
كرد ربّ پس
چرا بد ظن
نگردی در سبب ؟ 107.60
بس كسی از
مكسبی خاقان
شده دیگری
ز آن مسكبه
عریان شده 107.61
بس كس از
عقدِ زنان
قارون شده بس
كس از عقدِ
زنان مدیون
شده 107.62
پس سبب گردان
چو دُمّ ِ خر
بود تكیه
بر وی كم ُكنی بهتر
بود 107.63
در سبب
گیری نگردی هم
دلیر كه
بس آفتهاش
پنهان است زیر 107.64
سِرّ
استثناست این
حزم و حذر زانكه
خر را بُز
نماید این قدر 107.65
* مشرکان
را دو دو چشم
اهل بدر کم
نموده تا
ندارند ایچ
قدر 107.66
آنكه چشمش
بست، گر چه ُگربُز
است ز
احولی اندر دو
چشمش، خر بُز است 107.67
او
بگرداند دل و
افکار را چون
مقلب حق بود
ابصار را 107.68
چاه را تو
خانه ای بینی
لطیف دام
را تو دانه ای
بینی ظریف 107.69
این تسفسط
نیست، تقلیب
خداست می
نماید كه
حقیقتها
كجاست 107.70
آنكه
انكار ِ حقایق
می كند جملگی
او بر خیالی
می تند 107.71
او همی
گوید كه:
حسبان ِ خیال هم
خیالی باشدت،
چشمی بمال 108. رفتن شهزادگان
به جانب قلعۀ
ممنوعه عنها
بحکم الانسان
حریص علی ما
منع، و
وصیتهای پدر
را فراموش
کردن و در بلا
افتادن و نفس
لوامه با
ایشان بزبان
حال گفتن: الم
یأتکم نذیر، و
گفتن ایشان در
جواب: لو کنانسمع
اونعقل ما
کانا فی اصحاب
السعیر ما
بندگی خویش
نمودیم، و
لیكن --- خوب بد
تو بنده
ندانست خریدن 108.1
این سخن
پایان ندارد،
آن فریق بر
گرفتند از پی
آن دژ طریق 108.2
بر درختِ
گندم منهی
زدند از
طویلۀ مخلصان
بیرون شدند 108.3
چون شدند
از منع و نهیش
گرمتر سوی
آن قلعه بر
آوردند سر 108.4
بر ستیز
قول شاه مجتبی تا
به قلعۀ صبر
سوز ِ هُش رُبا 108.5
آمدند از
رغم ِ عقل پند
توز در
شب تاریك بر گشته
ز روز 108.6
اندر آن
قلعۀ خوش ذات
الصور پنج
در در
بحر و، پنج از
سوی بَر 108.7
پنج از آن،
چون حسّ ظاهر رنگ و بو پنج
از آن چون حسّ
باطن، راز جو 108.8
زآن
هزاران صورت و
نقش و نگار میشدند
از سو به سو بس
بی قرار 108.9
زین
قدحهای صُوَر كم باش
مست تا
نگردی بُت
تراش و بُت
پرست 108.10
از قدحهای
صُور بُگذر، مأیست باده
در جام است،
لیك از جام
نیست 108.11
* سوی باده
بخش بگشا
پهن گوش تا
از آن سو
بشنوی بانگ و
خروش 108.12
* چون
رسد باده،
نیاید جام َكم گوش
دار، آوازت
آمد دم به دم 108.13
آدما،
معنیّ "دلبندم"
بجوی َتركِ
قشر و، صورتِ
گندم بگوی 108.14
چونكه ریگی
آرد شد بهر ِ خلیل دان
كه معزول است
گندم، ای نبیل
108.15
صورت از
بی صورت آمد
در وجود همچنان
كز آتشی زاده
ست دود 108.16
كمترین غیبی
مصوّر
در خصال چون
پیاپی بینی اش
آید
ملال 108.17
حیرت محض
آردت بی
صورتی زاده
صد گون آلت از بی آلتی 108.18
بی ز دستی،
دستها بافد
همی جان
ِ جان سازد مصوّر
آدمی 108.19
آنچنان كاندر
دل از هجر و
وصال می
شود بافیده
گوناگون خیال 108.20
هیچ ماند
این موثر با
اثر ؟ هیچ
ماند بانگ و
نوحه با ضرر ؟ 108.21
نوحه را
صورت ضرر بی
صورت است دست خایند
از ضرر كش
نیست دست 108.22
این مثل
نالایق است،
ای مستدل حیلت تفهیم
را جَهد المقل
108.23
صنع بی صورت نماید
صورتی تن
نگارد با حواس
و آلتی 108.24
تا چه
صورت باشد آن بر
وفق خَود اندر آرد
جسم را در نیك
و بَد 108.25
صورتِ
نعمت بود،
شاكر شود صورت
مهلت بود،
صابر شود 108.26
صورت زخمی
بود، نالان
شود صورت
رحمی بود،
بالان شود 108.27
صورت سیری
بود، گیرد سفر صورت
تیری بود،
گیرد سپر 108.28
صورت
خوبان بود،
عشرت كند صورت
غیبی بود،
خلوت كند 108.29
* صورت
خوبی بود، ناز
آورد صورت
چنگی بود، ساز
آورد 108.30
صورت
محتاجی آرد
سوی كسب صورت
بازو وری، آرد
به غصب 108.31
این ز حدّ واندازه
ها باشد برون داعی
فعل از
خیال ِ گونِگون
108.32
بی نهایت
كیشها و پیشه
ها جمله
ظلّ ِ صورتِ
اندیشه ها 108.33
بر لب بام
ایستاده قوم خَوش هر
یكی را بر
زمین بین سایه
اش 108.34
صورت فكر
است بر بام
مشید و
آن عمل، چون
سایه بر اركان
پدید 108.35
فعل بر
اركان و، فكرت
مكتتم لیك
در تاثیر و وصلت،
دو بهم 108.36
آن صور در
بزم كز
جام ِ خوشیست فایدۀ
آن بیخودی
و بی هُشیست 108.37
صورت مرد
و زن و لعب و
جماع فایده
ش بی هوشی وقتِ
وقاع 108.38
صورت نان
و نمك كان
نعمت است فایدۀ آن
قوتِ
بی صورت است 108.39
در مصاف آن صورتِ
تیغ و سپر فایده ش
بی صورتی،
یعنی ظفر 108.40
مدرسۀ
تعلیم و،
صورتهای وی چون
به دانش متصل
شد، گشت طی 108.41
این صور
چون صورتِ بی
صورتند پس
چرا در نفی
صاحب نعمتند ؟ 108.42
* پیش او
رویند و در
نفی
اوفتند پس
صورها بندۀ بی
صورتند 108.43
این صور
دارد ز بی
صورت وجود چیست
پس بر موجدِ
خویشش جحود ؟ 108.44
خود از او
یابد ظهور انكار ِ او نیست
غیر عكس خود این كار ِ
او 108.45
صورتِ
دیوار و سقفِ
هر مكان سایۀ
اندیشۀ معمار
دان 108.46
گر چه خود
اندر محل ِ افتكار نیست
سنگ و چوب و
خشتی آشكار 108.47
فاعل مطلق
یقین
بی صورت است صورت
اندر دست او
چون آلت است 108.48
گه گه آن
بیصورت از كتم
عدم مر
صور را رو
نماید از كرم 108.49
تا مدد
گیرد از او هر
صورتی از
كمال و از
جمال و قدرتی 108.50
باز بی
صورت چو پنهان
كرد رو آمدند
از بهر ِ كد در رنگ و
بو 108.51
صورتی از
صورت دیگر
كمال گر
بجوید باشد آن
عین ضلال 108.52
* جز مگر آن
صورتی کآن میر
زاد بابت
ارشاد کردش از
وداد 108.53
پس چه
عرضه میكنی؟
ای بی هنر احتیاج ِ
خود به
محتاجی دگر 108.54
چون صور
بنده ست بر
یزدان، مگو ظن
مبر، صورت به
تشبیهش مجو 108.55
در تضرع
جوی و در
افنای خویش كز
تفكر جز صوَر
ناید به پیش 108.56
ور ز غیر
صورتت نبود
فره صورتی
كان بی تو
زاید در تو ِبه 108.57
صورتِ
شهری كه آنجا
می روی ذوق
ِ بی صورت
كشیدت، ای روی
108.58
پس به
معنی میروی تا
لامكان كه
خوشی غیر مكان
است و زمان 108.59
صورتِ
یاری كه نزد
او شوی از
برای مونسی اش
میروی 108.60
پس به
معنی سوی بی
صورت شدی گر چه زآن
مقصود غافل
آمدی 108.61
در حقیقت حق بوَد
معبودِ ُكلّ كز
پی ذوق است
سیران ِ سبل 108.62
لیك، روی
خود سوی دُم
كرده اند گر چه سَر
اصل است، سَر ُگم
كرده اند 108.63
لیك آن سَر،
پیش ِ این
ضالان ِ ُگم میدهد
دادِ سَری از راهِ دُم 108.64
آن ز سر می
یابد آن داد،
این ز دُم قوم ِ دیگر
پا و سَر
كردند ُگم 108.65
چونكه ُگم شد
جمله، جمله
یافتند از
كم آمد،
سوی ُكل
بشتافتند 109. دیدن آن
سه پسر شاه در
قصر قلعۀ ذات
الصور نقش ِ روی
دختر شاه چین
را و بیهوش
شدن هر سه برادر
و در فتنه
افتادن و تفحص
كردن، كه این
صورت كیست ؟ 109.1
این سخن
پایان ندارد،
آن گروه صورتی
دیدند با حُسن
و شكوه 109.2
خوب تر زآن دیده
بودند آن فریق لیك
زین رفتند در
بحر عمیق 109.3
زانكه افیونشان
از این كاسه
رسید كاسه
ها محسوس و افیون
ناپدید 109.4
كرد کار ِ
خویش قلعۀ هُش
رُبا هر
سه را انداخت
در چاهِ بلا 109.5
تیر غمزه
دوخت دل را بی
كمان الامان
یاذالامان،
ای بی امان 109.6
قرنها را
صورتِ سنگین
بسوخت آتشی
در دین و
دلشان بر
فروخت 109.7
چونكه روحانی
بود خود چون
بود؟ فتنه
اش هر لحظه
دیگرگون بود 109.8
عشق ِ صورت
در دل ِ شه
زادگان چون
خلش میكرد مانند
سنان 109.9
اشك می
بارید هر یك
همچو میغ دست می
خائید و می
گفت: ای دریغ 109.10
ما كنون
دیدیم، شه ز
آغاز دید چندمان
سوگند داد آن بی
ندید 109.11
انبیا را
حقّ ِ بسیار
است از آن كه خبر
كردند از
پایانمان 109.12
كانچه
میكاری نروید غیر
خار وین
طرف پَرّی نیابی
زو مطار 109.13
تخم از من گیر
تا
ریعی دهد با پَر
من پَر كه تیر
آن سو جهد 109.14
تو ندانی
واجبیّ آن و هست هم
تو گوئی: آخر
آن واجب بُدست
109.15
او تو است،
اما نه این تو که
تن است آن
توئی که برتر
از ما و من است 109.16
این توئی
ظاهر که
پنداری توئی هست
اندر سوی و تو
از بی سوئی 109.17
بر صدف
لرزان چرائی؟
ای گهر توی
خود را
نی مدان،
میدان شکر 109.18
توی بیگانه
است با تو این
توئی توی
خود را یاب و
بگذر از دوئی 109.19
توی آخر
سوی توی اوّلت آمده
ست از بهر
تنبیه و صلت 109.20
توی تو در
دیگری آمد
دفین من
غلام ِ مردِ
خود بینی چنین
109.21
آنچه اندر
آینه بیند
جوان پیر
اندر خشت بیند
بیش از آن 109.22
ز امر شاهِ
خویش بیرون
آمدیم با
عنایاتِ پدر یاغی
شدیم 109.23
سهل
دانستیم قول ِ
شاه را و
آن عنایتهای
بی اشباه را 109.24
نك در
افتادیم در
خندق همه خسته و كشتۀ
بلا، بی ملحمه
109.25
تكیه بر
عقل ِ خود و
فرهنگِ خویش بودمان
تا این بلا
آمد به پیش 109.26
بی مرض
دیدیم خود را بی زرق آنچنان
كه خویش را
بیمار دق 109.27
علتِ
پنهان كنون شد
آشكار بعد
از آنكه بند
گشتیم و شكار 109.28
سایۀ رهبر
به است از ذكر ِ
حق یك
قناعت به كه
صد لوت و طبق 109.29
* در قناعت
خوانده باشی،
ای خسن ذکر
ذکر حق و ذکر
بوالحسن 109.30
چشم ِ بینا
بهتر
از سیصد عصا چشم
بشناسد ُگهر را
از حصا 109.31
در تفحص
آمدند اندر
زمان صورت
كه بود؟ عجب!
این در جهان 109.32
بعد
بسیاری تفحّص
در مسیر كشف
كرد آن راز را
شیخی بصیر 109.33
نه از
طریق ِ گوش،
بل از وحی هوش رازها
بُد پیش ِ او
بی روی پوش 109.34
گفت: نقش ِ رشكِ
پروین است این صورت
شه زادۀ چین
است این 109.35
* دختری
دارد شه چین
بی مثال در
بها و در جمال
و در کمال 109.36
همچو جان
و چون پری پنهانست
او در
مكتم پرده و ایوانست
او 109.37
سوی او نه
مرد رَه دارد نه زن شاه
پنهان كرد او
را از فتن 109.38
غیرتی
دارد ملك بر
نام ِ او كه
نپرّد مرغ هم
بر بام ِ او 109.39
وای آن دل كش چنین
سودا فتاد هیچ
كس را این
چنین سودا
مباد 109.40
این سزای
آنكه تخم ِ جهل
كاشت و
آن نصیحت را
كساد و سهل داشت
109.41
اعتمادی
كرد بر تدبیر ِ
خویش كه
بَرَم من كار ِ
خود با عقل پیش 109.42
نیم ذره ز
آن عنایت ِبه بوَد كه
ز تدبیر خرد پانصد
رسد 109.43
تركِ مكر ِ
خویشتن گیر ای امیر پا بكِش
پیش عنایت و
بمیر 109.44
این بقدر
حیلۀ معدود
نیست زین
حیل، تا تو
نمیری سود
نیست 109.45
* تا
نمیری سود کی
خواهی ربود؟ رو
بمیر و بهره
بردار از وجود
110. حكایت
صدر جهان در بخارا
و کرم او و
آنکه اگر کسی
بزبان از او
سوال کردی،
هیچ ندادی 110.1
در بخارا
خوی آن صدر ِ اجل بود
با خواهندگان حُسن ِ عمل
110.2
داد بسیار
و عطای بی
شمار تا
به شب بودی ز
جودش زر
نثار 110.3
زر به
كاغذ پاره ها
پیچیده بود تا
وجودش بود، می
افشاند جود 110.4
همچو
خورشید و چو
ماهِ پاك باز آنچه
گیرند از ضیا بدهند
باز 110.5
خاك را زر
بخش كِبوَد؟
آفتاب زر
از او در كان و، گنج اندر
خراب 110.6
هر صباحی فرقه
ای را راتبه تا
نماند ُامتی زو خائبه
110.7
مبتلایان
را بُدی روزی
عطا روز
دیگر بیوگان را
آن سخا 110.8
روز دیگر
بر علویان مُقل با
فقیهان روز
دیگر مُشتغل 110.9
روز دیگر
بر تهی دستان عام روز
دیگر بر
گرفتاران وام 110.10
* روز دیگر
بر یتیمان ِ
صغیر روز
دیگر بر
ضعیفان ِ اسیر 110.11
* روز
دیگر بهر
ابناء السبیل روز
دیگر مر مکاتب
را کفیل 110.12
شرط آن بُد،
كه كسی زاو با زبان زر
نخواهد هیچ و،
نگشاید دهان 110.13
لیك خامش بر
حوالیّ رهش ایستاده
مفلسان،
دیواروَش 110.14
هر كه
كردی ناگهان
با لب سؤال زو
نبرُدی زین
گنه یك
حبه مال
110.15
من صمت
منكم نجا بُد
یاسه اش *
بر همه اهل
بخارا سایه اش 110.16
بر خموشی
داشت عشق و
تاسه اش * خامشان
را بود كیسه و
كاسه اش 110.17
نادرا ً روزی
یكی پیری بگفت دِه
زكاتم، كه منم
با جوع جفت
110.18
منع كرد
از پیر و پیرش جد
گرفت مانده
خلق از جدّ ِ پیر
اندر شگفت 110.19
گفت: بس بی
شرم پیری ای پدر پیر
گفت: از من توئی
بی شرم تر 110.20
كاین جهان
خوردی و میخواهی
به طمع كان
جهان با این
جهان گیری به
جمع 110.21
خنده ش آمد،
مال داد آن
پیر را پیر
تنها بُرد آن
توفیر را 110.22
غیر این
پیر ایچ
خواهنده از او نیم
حبّه زر ندید
و یک تسو 110.23
نوبتِ روز
فقیهان ناگهان یك
فقیه از حرص
آمد در فغان 110.24
كرد
زاریها بسی
چاره نبود گفت
هر نوعی،
نبودش هیچ سود 110.25
روز دیگر
با رگو پیچید
پا ناكس
اندر صفِ قوم ِ
مبتلا 110.26
تخته ها
بر ساق بست از
چپ و راست تا برَد
آن شه گمان
کاشکسته پاست 110.27
دیدش و
بشناختش،
چیزی نداد روز
ِ دیگر رو
بپوشید از لباد 110.28
* تا گمان
آید که
نابیناست او در
میان اعمیان
برخاست او 110.29
هم
بدانستش،
ندادش هیچ چیز از
گناه و جرم ِ گفتن
آن عزیز 110.30
چونكه
عاجز شد ز صد
گونه مَكید چون
زنان او چادری
بر سر كشید 110.31
در میان
بیوگان رفت و
نشست سر
فرو افكند و پنهان
كرد دست 110.32
هم
شناسیدش ندادش
صدقه ای در
دلش آمد ز
حرمان حرقه ای
110.33
رفت پس
پیش كفن خواهی
پگاه كه
بپیچم در نمد،
نِه پیش ِ راه 110.34
هیچ مگشا
لب، نشین و می
نِگر تا
كند صدر جهان اینجا
گذر 110.35
بو كه بیند،
مُرده پندارد
به ظن زر
در اندازد پی
وجهِ كفن 110.36
هر چه
بدهد نیمه ای
بدهم به تو همچنان
كرد آن فقیر ِ
کدیه خو 110.37
در نمد
پیچید و بر
راهش نهاد معبر
صدر جهان آنجا
فتاد 110.38
چند زر انداخت
بر روی نمد دست
بیرون كرد از
تعجیل خَود 110.39
تا نگیرد
آن كفن خواه
آن صله تا
نهان نكند از
او آن ده دله 110.40
مُرده از
زیر نمد بر
كرد دست سر
برون کرد از پی
دست او ز پست 110.41
گفت با
صدر جهان: چون
بستدم ای
ببسته بر من
ابوابِ كرم 110.42
گفت: لیكن،
تا نمُردی، ای
عنود از
جنابِ من
نبردی هیچ جود 110.43
سِرّ ِ "موتوا
قبل
موتُ" این بود كز پی
مُردن غنیمتها
رَسَد 110.44
غیر مُردن
هیچ
فرهنگ دگر در
نگیرد با خدا،
ای حیله گر 110.45
یك عنایت،
به ز صد گون
اجتهاد جهد
را خوف است از
صد گون فساد 110.46
و آن
عنایت هست
موقوف ممات تجربه
كردند این ره
را ثقات 110.47
بلكه مرگش
بی عنایت نیز
نیست بی
عنایت، هان و
هان، جائی مأیست
110.48
آن زُمرّد
باشد، این
افعی ِ پیر بی
زمرد كی شود
افعی ضریر ؟ 111. حكایت امرد
و كوسه در
خانقاه با
لوطی و تدبیر
امرد 111.1
امردی و
كوسه ای در
انجمن آمدند
و مجمعی بُد
در وطن 111.2
مشتغل
ماندند قوم
محتجب روز
رفت و، شد
زمان ِ ثلثِ
شب 111.3
ز آن عزب
خانه نرفتند
آن دو كس هم
بخفتند آن سو
از ترس عسس 111.4
كوسه را بُد
بر
زنخدان چار مو لیك
همچون ماه
بدرش بود رو 111.5
كودكِ
امرد به صورت
بود زشت هم
نهاد اندر پس ِ
خود بیست خشت 111.6
لوطیی دَب
بُرد شب از
گمرهی خشتها
را نقل كرد آن
مُشتهی 111.7
دست بر کودک
زد، او از جا
بجَست گفت:
هی تو كیستی
ای سگ پرست ؟ 111.8
گفت: این
سی خشت چون انباشتی
؟ گفت:
تو سی خشت چون
برداشتی ؟ 111.9
* گفت: ای فی
النار خرس
مُرده ریگ ابله
و بی خاصیت
مانند دیگ 111.10
كودكی
بیمارم و، از
ضعفِ خود كردم
اینجا احتیاطِ مُرتقد 111.11
گفت: اگر
داری ز رنجوری
تفی چون
نرفتی جانب
دار الشفی؟ 111.12
یا به خانۀ
یك طبیب مشفقی كاو
گشادی از
سقامت مُغلقی 111.13
گفت: آخر
من كجا تانم
شدن؟ كه
به هر جا
میروم من
ممتحن 111.14
چون تو
زندیقی،
پلیدی، مُلحدی می
برآرد سر به
پیشم چون دَدی
111.15
خانقاهی كاو
بود بهتر مكان من
ندیدم یك زمان
در وی امان 111.16
رو به من
آرند مشتی خمر
خوار چشمها
پُر نطفه كف خایه
فشار 111.17
وآنكه
ناموسیست خود را
زیر زیر غمزه
دزدد میدهد
مالش به كیر 111.18
* یار ِ با
ناموس را غیر
نظر نیست،
لیکن زین نظر
دین پُر خطر 111.19
خانقه چون
این بود
بازار ِ عام چون
بود خر گله و
دیوان ِ خام ؟ 111.20
خر كجا ؟ ناموس و
تقوی از كجا ؟ خر
چه داند خشیت
و خوف و رجا ؟ 111.21
عقل باشد
ایمنی و عدل
جو بر
زن و بر
مرد، اما عقل
كو ؟ 111.22
ور گریزم
من روم سوی
زنان همچو
یوسف ُافتم
اندر افتتان 111.23
یوسف از
زن یافت زندان
و فشار من
شوم توزیع بر
پنجاه دار 111.24
آن زنان از
جاهلی بر من
تنند اولیاشان
قصدِ جان من
كنند 111.25
نی ز
مردان چاره
دارم، نی زنان چون
كنم چون نی از
اینم نی از آن ؟ 111.26
بعد از آن
كودك به كوسه
بنگریست گفت: او
با آن دو مو از
غم بَریست 111.27
فارغ است
از خشت و از
پیكار ِ خشت و ز چو
تو مادر فروش
كنگِ زشت 111.28
بر زنخدان
چار مو بهر
ِ نمون بهتر
از سی خشت پیرامون
كون 111.29
ذره ای
سایۀ عنایت
بهتر است از
هزاران كوشش
طاعت پرست 111.30
زانكه
شیطان خشتِ
طاعت بَر كند گر دو صد
خشت است، خود
را رَه
كند 111.31
* با عنایت
او ندارد زهره
ای تا
بسازد خویشتن
را بهره ای 111.32
خشت اگر پُر
است بنهادۀ تو
است آن
دو سه مو از عطای
آن سو است 111.33
در حقیقت
هر یکی مو را
از آن خُرد
منگر، همچو
کوهی دان کلان 111.34
در حقیقت،
هر یك از آن مو ُکهیست كان
امان نامه و صلۀ
شاهنشهیست 111.35
تو اگر صد
قفل بنهی بر
دری بر
كند آن جمله
را خیره
سری 111.36
شحنه ای از موم اگر مُهری
نهد پهلوانان
را از آن دل
بشكهد 111.37
آن دو سه
تار ِ عنایت همچو
كوه سَد
شده چون فرّ
سیما در وجوه 111.38
خشت را مَگذار،
ای نیكو سرشت لیك هم ایمن مَخُسب
از دیو ِ زشت 111.39
رو دو تا مو زآن كرم در دست
آر وآنگهان
ایمن بخُسب و
غم مدار 111.40
نوم ِ عالِم
از
عبادت ِبه بوَد آنچنان
علمی كه
مستنبه بوَد 111.41
آن سكون
سابح اندر
آشنا به
ز جهدِ اعجمی با دست و
پا 111.42
* دست و پا
ساکن به آب
اندر سباح به
رود از اعجمی
با انتطاح 111.43
میرود
سباح ساکن چون
عمُد اعجمی
زد دست و پا و
غرق شد 111.44
علم دریائی
است بی حدّ و
كنار طالبِ
علم است غواص ِ
بحار 111.45
گر هزاران
سال باشد عُمر
ِ او می
نگردد هیچ سیر
از جست و جو 112. در بیان
حدیث منهومان
لا یشبعان
طالب العلم و
طالب الدنیا 112.1
كان رسول ِ
حق بگفت اندر
بیان اینكه:
منهومان هما
لا یشبعان 112.2
طالبُ
الدنیا و
توفیراتها طالبُ
العلم و تدبیراتها 112.3
پس در این
قسمت چو
بگماری نظر غیر ِ
دنیا باشد این
علم، ای پدر 112.4
* غیر دنیا
پس چه باشد
آخرت ؟ كت
َكند ز ینجا و گردد
رهبرت 112.5
غیر دنیا
آخرت باشد
یقین کان
بَرد ز اینجات
آنجا، ای امین 113. بحث شاهزادگان
با همدیگر در
آن قضیه و
مقاله ی برادر
بزرگتر 113.1
رو به هم
كردند هر سه
مفتتن هر
سه را یك درد و
یک رنج و حزن 113.2
هر سه در
یك فكر و یك
سودا ندیم هر
سه از یك رنج و
یك علت سقیم 113.3
در خموشی
هر سه را خطرت
یكی در
سخن هم هر سه
را حجت یكی 113.4
یك زمانی
اشك ریزان هر
سه شان بر
سر خوان ِ مصیبت
خون
فشان 113.5
یك زمان
از آتش دل هر سه كس بر
زده با سوز
چون مجمر نفس 113.6
آن بزرگین
گفت: کای
اخوان ِ خیر ما
نه نر بودیم
اندر نصح ِ غیر؟ 113.7
از حشم هر كه به
ما كردی گِله از
بلا و خوف و فقر
و زلزله 113.8
ما نمی
گفتیم: كم نال
از حرج ؟ صبر
كن، كالصبر
مفتاحُ الفرج 113.9
این كلیدِ
صبر ما اكنون
چه شد ؟ ای
عجب! منسوخ شد
قانون، چه شد؟ 113.10
ما نمی
گفتیم: کاندر
كش مكش اندر
آتش همچو زر
خندیم خوش ؟ 113.11
مر سپه را وقتِ
تنگاتنگِ جنگ گفته
ما كه: هین،
مگردانید رنگ 113.12
آن زمان
كه بود اسبان
را وطا جمله
سرهای بریده زیر پا 113.13
ما سپاهِ
خویش را هی هی ُكنان كه:
به پیش آئید
قاهر چون
سنان 113.14
جمله عالم
را نشان داده
به صبر زآنكه
صبر آمد چراغ
و نور صدر 113.15
نوبتِ ما
شد، چه خیره
سر شدیم ! چون
زنان ِ زشت در چادر
شدیم 113.16
ای دلی كه
جمله را كردی
تو گرم گرم
ُكن
خود را و، از
خود دار شرم 113.17
ای زبان
كه جمله را
ناصح بُدی نوبت
تو گشت، از چه
تن زدی ؟ 113.18
ای خرد،
كو پندِ شكر
خای تو ؟ دور
ِ توست این دم،
چه شد هیهای
تو؟ 113.19
ای ز دلها
بُرده صد
تشویش را نوبت تو
شد، بجنبان
ریش را 113.20
از غری ریش ار
كنون دزدیده
ای پیش
از این بر ریش ِ
خود خندیده ای
113.21
چون به
دردِ دیگران درمان بُدی درد مهمان
ِ تو شد، چون
تن زدی ؟ 113.22
* وقتِ پندِ
دیگرانی های های در
غم خود چون
زنانی، وای
وای 113.23
بانگ بر
لشكر زدن بُد
ساز ِ تو بانگ
بر زن، چه
گرفت آواز ِ تو
؟ 113.24
آنچه پنجَه
سال بافیدی به
هوش ز
آن نسیج خود بغلتاقی
بپوش 113.25
از نوایت
گوش ِ یاران
بود خَوش دست
بیرون آر و
گوش خود بكش 113.26
سر بُدی
پیوسته، خود
را دُم مكن پا و
دست و ریش و
سبلت ُگم
مكن 113.27
بازی آن توست
بر روی بساط خویش
را در طبع آر و
در نشاط 113.28
* این
حکایت گوش کن،
ای با خِرد تا
بدانی اندر
این معنی سند 114. به
مجلس کشیدن
پادشاهی
فقیهی را و
بزخم مُشت بطبع
آوردن 114.1
پادشاهی
مست اندر بزم ِ
خَوش می
گذشت آن یك
فقیهی بر درَش
114.2
كرد اشارت
كش در این
مجلس كشید وز
شرابِ لعل در
خوردش دهید 114.3
پس
كشیدندش به شه
بی اختیار شِست
در مجلس ترُش
چون زهر مار 114.4
عرضه كردش،
نپذرفت او به
خشم از
شه و ساقی
بگردانید چشم 114.5
كه به عمر
خود نخوردستم
شراب خوشتر
آید از شرابم
زهر مار 114.6
هین به
جای می مرا
زهری دهید تا
من از خویش و،
شما زین وا
رهید 114.7
مِی نخورده،
عربده آغاز
كرد گشته
در مجلس گران چون مرگ درد 114.8
همچو اهل
نفس و اهل آب و
گِل در
جهان بنشسته
با اصحابِ دل 114.9
حق ندارد
خاصگان را در
كمون از
مِی ابرار جز
در یشربون 114.10
عرضه
میدارند بر محجوب
جام حس
نمی یابد از او،
غیر از كلام 114.11
رو همی
گرداند از
ارشادشان كه نمی
بیند به دیده دادِشان
114.12
گر ز گوشش
تا به حلقش رَه
بُدی سرّ
نصح اندر
درونشان در
شدی 114.13
چون همه
نار است جانش
نیست نور كافكند
در نار ِ سوزان
جز
قشور 114.14
مغز بیرون
ماند و قشر ِ گفت
رفت كی
شود از قشر
معده گرم و
زفت ؟ 114.15
نار ِ دوزخ
جز كه
قشر افشار
نیست نار
را با هیچ
مغزی كار نیست
114.16
ور بود بر
مغز ناری شعله
زن بهر
پختن دان، نه
بهر سوختن 114.17
تا كه
باشد حق حكیم این
قاعده مستمر
دان در گذشته
و نامده 114.18
مغز ِ نغز
و قشرها مغفور
از او مغز
را پس چون
بسوزد؟ دور از
او 114.19
از عنایت گر
بكوبد بر سرش اشتها
آرد شرابِ
احمرش 114.20
ور نكوبد ماند او
بسته دهان چون
فقیه از شُرب
و بزم ِ این
شهان 114.21
شاه با
ساقی بگفت: ای
نیك پی چه
خموشی؟ ده به
طبعش آر هی 114.22
هست پنهان
حاكمی بر هر
خرد هر
كه را خواهد
به فن از خود
برد 114.23
آفتاب
مشرق و تنویر
او چون
اسیران بسته
در زنجیر او 114.24
چرخ را چرخ
اندر آرد در
زمَن چون
بخواند در
دماغش نیم
فن 114.25
عقل، كاو
عقل ِ دگر را سُخره
كرد مهره
زو دارد، وی
است استادِ
نرد 114.26
چند سیلی
بر سرش زد،
گفت: گیر در
كشید از بیم ِ سیلی
آن
زحیر 114.27
مست گشت و،
شاد و خندان
شد چو باغ در ندیمی
و مضاحك رفت و
لاغ 114.28
شیر گیر و
خوش شد،
انگشتك بزد سوی
مبرز رفت تا
میزك كند 114.29
یك كنیزك دید
در مبرز چو ماه سخت
زیبا رُخ ز
قرناقان ِ شاه
114.30
چون بدید
او را، دهانش
باز ماند عقل رفت
و تن
ستم پرداز
ماند 114.31
عُمرها
بوده عزب،
مشتاق و مست بر
كنیزك در زمان
بر زد دو دست 114.32
بس طپید
آن دختر و
نعره فراشت بر
نیامد با وی و،
سودی نداشت 114.33
زن به دستِ
مرد در
وقتِ لقا چون
خمیر آمد به
دستِ نانوا 114.34
ِبسرشد گاهیش
نرم و گه درُشت زو
بر آرد چاق
چاقی زیر مشت 114.35
گاه پهنش
واكشد بر تخته
ای در
همش آرد گهی
یك لخته ای 114.36
گاه در وی
ریزد آب و گه نمك از
تنور و آتشش
سازد محك 114.37
این چنین
پیچید مطلوب و
طلوب اندر
این لعبند
مغلوب و غلوب 114.38
این لعب تنها نه
شو را
با زن است هر عشیق
و عاشقی را
این فن است 114.39
از قدیم و
حادث و عین و
عرض پیچشی
چون ویس و رامین
مفترض 114.40
لیك، لعب
هر یكی رنگی
دگر پیچش
هر یك ز
فرهنگی دگر 114.41
شوی و زن
را گفته شد
بهر مثیل كه مكن
ای شوی زن را بد
گسیل 114.42
آن شب
گردك، نه ینگا
دستِ
او خوش
امانت داد
اندر دستِ تو
؟ 114.43
كانچه تو
با او كنی، ای
معتمد از
بد و نیكی خدا
با تو كند 114.44
* این زن ِ
دنیا که هست
او مستِ تو حق
امانت دادش
اندر دستِ تو 114.45
حاصل،
آنجا آن فقیه
از بیخودی نی
عفیفی ماندش و
نی زاهدی 114.46
آن فقیه
افتاد بر آن
حور زاد آتش
ِ او اندر آن
پنبه فتاد 114.47
جان به
جان پیوست و،
قالبها چخید زن
چو مرغ سر
بریده می طپید 114.48
چه شراب و
چه ملك، چه
ارسلان؟ چه حیا،
چه دین، چه خوف
و بیم جان ؟ 114.49
چشمشان
افتاده اندر
عین و غین نی حسن
پیدا شد آنجا،
نی حسین 114.50
* یافت هر
یکشان از آن
دیگر مراد طبع
ِ هر یک خرّم و
دل گشت شاد 114.51
شد دراز و،
كو طریق باز
گشت؟ انتظار
شاه هم از حد
گذشت 114.52
شاه آمد
تا ببیند
واقعه یافت
آنجا زلزله و القارعه
114.53
آن فقیه
از جای بر جَست
و برفت سوی
مجلس، جام ِ
می بربود تفت 114.54
شه چو
دوزخ، پُر
شرار و پُر
نكال تشنۀ
خون دو جفتِ بَد
فعال 114.55
چون فقیهش
دید پُر از خشم
و قهر تلخ
و خونی گشته
همچون جام ِ زهر 114.56
بانگ زد
بر ساقی اش،
كای گرم کار چه
نشستی خیره؟ هین
در
طبعش آر 114.57
خنده آمد
شاه را، گفت:
ای كیا آمدم
با طبع، آن
دختر تو را 114.58
پادشاهم،
كار من عدل
است و داد ز آن خورم
كه یار را جودم
بداد 114.59
* آنچه آن
را میخورم از
ترش و خوش میدهد در
خوردِ یار از
پنج و شش 114.60
آنچه آن
را می ننوشم
همچو نوش كی دهم آن
را به خوردِ
یار و توش 114.61
زآن
خورانم من
غلامان را كه
من میخورم
بر خوان ِ خاص
خویشتن 114.62
زآن
خورانم
بندگان را از
طعام كه
خورم من، خود
ز پخته، یا که
خام 114.63
من چو
پوشم از خز و
اطلس لباس ز آن
بپوشانم حشم
را، نه پلاس 114.64
شرم دارم
از نبیّ ذو
فنون ألبسوهُم
گفت مما
تلبسون 114.65
مصطفی كرد
این وصیت با
بنون اطعموا
الاذناب مما
تاكلون 114.66
* شد فقیه و
بُرد با خود
جفت خوب از
عطای خاص ِ
کشاف الکروب 114.67
دیگران را
بس به طبع
آورده ای در
صبوری چُست و
راغب كرده ای 114.68
هم به طبع
آور به مردی
خویش را پیشوا
ُكن
عقل ِ دور
اندیش را 114.69
چون
قلاووزی صبرت
پُر شود جان
به اوج ِ عرش و
كرسی بَر شود 114.70
مصطفی بین
چونکه صبرش شد
براق بركشانیدش
به بالای طباق
114.71
* چون
صبوری پیشه
کرد ایوب ِ
راد از
بلا او را در ِ
رحمت گشاد 114.72
* صبر
صدر آمد به هر
حالت که
هست صبر
وامگذار تا
بتوان ز دست 114.73
* صبر
مفتاح الفرج
نشنیده ای کاندر
این تعجیل در
پیچیده ای 114.74
* صبر
آرد عاشقان را
کام ِ دل بیدلان
را صبر شد
آرام ِ دل 114.75
* حد
ندارد این سخن
کوتاه کن واز
حدیث عاشقان
بر گو سخن 115. رفتن
شاه زادگان
بعد از اتمام
ماجرا به جانب
ولایت چین تا
به قدر امكان
به مقصود
نزدیكتر
باشند اگر راه وصل
مسدود است به
قدر امكان نزدیك
شدن محمود است 115.1
* باز گرد
ای عاشق و زوتر
بران کانتظار
توست آن
شهزادگان 115.2
* هر
سه شهزاده چو
کار افتادشان عشق
در خود
گوشمالی
دادشان 115.3
این
بگفتند و روان
گشتند زود هر
چه بود، ای
یار من، آن
لحظه بود 115.4
صبر
بگزیدند و صدّیقین
شدند بعد
از آن سوی
بلاد چین شدند 115.5
والدین و
مُلك را
بگذاشتند راه
معشوق نهان
برداشتند 115.6
همچو
ابراهیم ادهم
از سریر عشقشان
بی پا و سر كرد
و فقیر 115.7
یا چو
ابراهیم مرسل سر خوشی خویش
را افكند اندر
آتشی 115.8
یا چو
اسماعیل صبار
مجید پیش
عشق و خنجرش
حلقی كشید 116. حكایت
امرؤ القیس كه
پادشاه عرب
بود و با جمال
و کمال و زنان
عرب چون زلیخا
شیفتۀ او بودند،
مگر دانست
اینها همه
تمثال صورتی
اند، باید
طالب معنی شد 116.1
امرؤ
القیس از
ممالك خشك لب هم
كشیدش عشق از
خطۀ عرب 116.2
* بود نازک
طبع و هم صاحب
جمال شاعر
و صاحب اصول،
اندر کمال 116.3
*
چونکه زد عشق
حقیقی بر دلش سرد
شد ملک و عیال
و منزلش 116.4
* نیم
شب دلقی
بپوشید و برفت از
میان مملکت
بگریخت تفت 116.5
تا بیامد
خشت میزد در
تبوك با
ملك گفتند:
شاهی از ملوك 116.6
امرؤ
القیس آمدست
اینجا به كد شد
شكار عشق و خشتی
میزند 116.7
آن ملك بر
خاست شب شد پیش
او گفت
با او: ای ملیكِ
نیک خو 116.8
یوسف وقتی
دو
ملكت شد كمال مر تو
را رام از
بلاد و از
جمال 116.9
گشته
مردان بندگان
از تیغ ِ تو و
آن زنان ملك
مه بی میغ ِ تو 116.10
پیش ما
باشی تو، بختِ
ما بود جان
ِ ما از وصل ِ تو
صد جان
شود 116.11
هم من و هم
مُلكِ من مملوكِ
تو ای
به همت ملكها
متروكِ تو 116.12
فلسفه
گفتش بسی و او خموش ناگهان
وا كرد از سرّ روی پوش 116.13
تا چه
گفتش او به
گوش از عشق و
درد همچو
خود در حال،
سر گردانش كرد 116.14
دستِ او
بگرفت و با او
یار شد او
هم از تاج و
كمر بیزار شد 116.15
تا بلاد دور
رفتند آن دو
شه عشق
یك كرّت نكرده
ست این گنه 116.16
بر بزرگان
شهد و بر
طفلانست شیر او به
هر كشتی بوَد من
الاخیر 116.17
* که چو در
کشتی شود غرغش
کند تا
به قعر از پای
تا فرقش کند 116.18
* قصۀ
کیخُسرو آن
شاه زمان هست
شهره در میان
انس و جان 116.19
غیر این
دو، بس ملوكِ
بی شمار عشقشان
بربود از مُلك
و تبار 116.20
جان این
سه شه بچه هم گردِ
چین همچو
مرغان گشته هر
سو دانه چین 116.21
زهره نی
تا لب گشایند
از ضمیر زانكه
رازی با خطر
بود و خطیر 116.22
صد هزاران
سر به یکجو آن
زمان عشق
خشم آلوده ِزه
كرده كمان 116.23
عشق خود
بی خشم در وقتِ
خوشی خوی
دارد دَم به دَم
خیره كشی 116.24
این بود
آن لحظه كاو
خشنود شد من چه
گویم؟ چون كه
خشم آلود شد 116.25
لیك، مرج ِ
جان فدای شیر ِ
او كش
ُكشد
این عشق و آن
شمشیر ِ او 116.26
ُكشتنش به از
هزاران زندگی سلطنتها
مردۀ آن بندگی
116.27
با كنایت
رازها با یکدگر پست
گفتندی به صد
خوف و خطر 116.28
راز را
غیر از خدا مَحرم
نبود آه
را جز آسمان
هم دم نبود 116.29
اصطلاحاتی
میان همدگر داشتند
از بهر ِ ایرادِ
خبر 116.30
زین لسان
الطیر عام
آموختند طمطراق
سروری
اندوختند 116.31
صورتِ
آواز مرغ است
آن كلام غافل
است از جان مُرغان
مردِ
خام 116.32
كو
سلیمانی كه
داند لحن ِ طیر؟ دیو
گر چه ملك
گیرد، هست غیر 116.33
دیو بر شبه
سلیمان كرده
ایست علم
مكرش هست و،عَلمناش
نیست 116.34
چون
سلیمان از خدا
بشاش بود منطق
الطیری ز عَلمناش
بود 116.35
تو از آن
مرغ هوائی فهم
كن كه
ندیدستی طیور ِ
مِن لدُن 116.36
جای
سیمرغان بود
آن سوی قاف هر
خیالی را
نباشد دست باف
116.37
هر خیالی
را كه
دید آن
اتفاق آنگهش
بعد
العیان افتد
فراق 116.38
نی فراق
قطع بهر
مصلحت كایمن
است از هر
فراق آن منقبت
116.39
بهر
استبقای آن جسم
ِ چو جان لحظه
ای در ابر خور
گردد نهان 116.40
* بهر
اسبقای آن
روحی جسد آفتاب
از برف یك دم
در كشد 116.41
بهر جان
خویش جو ز ایشان
صلاح هین
مدزد از حرفِ
ایشان اصطلاح 116.42
آن زلیخا از
سپندان تا به
عود نام
جمله چیز یوسف
كرده بود 116.43
نام او در
نامها مكتوم
كرد محرمان
را سرّ آن
معلوم كرد 116.44
چون بگفتی
"موم ز آتش نرم
شد" این
بُدی "كان یار با ما
گرم شد" 116.45
ور بگفتی "مه
بر آمد بنگرید" ور
بگفتی "سبز شد
آن شاخ ِ بید" 116.46
* ور بگفتی
"آبها خوش
میطپند" ور
بگفتی "خوش
همی سوزد سپند" 116.47
ور بگفتی "برگها
خوش می تنند" *
"دست بر هم رقص
و مستی
میکنند" 116.48
ور بگفتی "
ُگل به بلبل
راز گفت" ور
بگفتی "سِرّ شه
شهباز گفت" 116.49
ور بگفتی "چه
همایون است
بخت؟" ور
بگفتی كه "بر
افشانید رخت" 116.50
ور بگفتی
كه "سقا آورد
آب" ور
بگفتی " هین بر
آمد آفتاب " 116.51
ور بگفتی "دوش
دیگی پخته اند" یا "حوائج
از بَرش یك
لخته اند" 116.52
ور بگفتی "هست
نانها بی نمك" ور
بگفتی "عكس می
گردد فلك" 116.53
ور بگفتی
كه "به درد آمد
سرم" ور
بگفتی "درد سر
شد خوشترم" 116.54
* محرمان
را زآن خبر
بُد، که چه
گفت که
مخالف با
موافق گشت جفت 116.55
گر ستودی،
اعتناق ِ او بُدی ور
نكوهیدی،
فراق ِ او بُدی
116.56
صد هزاران
نام اگر بر هم
زدی قصدِ
او و خواهِ
او، یوسف بُدی
116.57
گرسنه
بودی، چو گفتی
نام ِ او می
شدی او سیر و،
مست از جام ِ او 116.58
تشنگیش از
نام ِ او ساكن
شدی نام
ِ یوسف شربتِ
باطن شدی 116.59
ور بُدی
دردیش، ز آن
نام ِ بلند درد
او در حال گشتی
سودمند 116.60
وقتِ سرما
بودی او را
پوستین این
ُكند
در عشق نام ِ دوست،
این 116.61
عام می
خوانند هر دم
نام ِ پاك این عمل
نكند چو نبود
عشقناك 116.62
آنچه عیسی
كرده بود از
نام ِ هو می
شدی پیدا ورا از نام
او 116.63
چونكه با
حق متصل گردید
جان ذكر
آن این است و،
ذكر اینست آن 116.64
خالی از
خود بود و پُر از
عشق ِ دوست پس ز
كوزه آن ترابد
كاندر
اوست 116.65
خنده بوی
زعفران ِ وصل
داد گریه
بوهای پیاز ِ آن
بعاد 116.66
هر یكی را
هست در دل صد مُراد این
نباشد مذهبِ
عشق و وداد 116.67
یار آمد
عشق را روز آفتاب آفتاب
آن روی را
همچون نقاب 116.68
آنكه
نشناسد نقاب
از روی یار "عابد
الشمس" است،
دست از وی
بدار 116.69
روز او و روزی
عاشق هم او دل
هم او، دل
سوزی عاشق هم
او 116.70
ماهیان را
نقد شد از عین
آب نان
و آب و جامه و
دارو و خواب 116.71
همچو طفل
است او، ز
پستان شیر گیر می
نداند در دو
عالم غیر
ِ شیر 116.72
طفل داند
هم نداند شیر
را راه
نبود این طرف
تدبیر را 116.73
گیج كرد این گرد
نامه روح را تا
بیابد فاتح و
مفتوح را 116.74
گیج نبود
در روش، بلك
اندر او حاملش
دریا بود، نه
سیل و جو 116.75
چون بیابد
او كه یابد ُگم شود همچو
سیلی غرقۀ قلزم
شود 116.76
دانه چون گم
گردد آنگه تین
بود "تا
نمُردی زر
ندادم" این بود 117. بی
طاقت شدن برادر
بزرگتر بعد از
مدتی و متواری
شدن در بلاد چین
در شهر تخت
گاه و گفتن که:
من رفتم
الوداع تا خود
را بر شاه چین
عرضه کنم. اما
قدمی تنیلنی
مقصودی --
او القی راسی
كفوادی ثمه یا پای
رساندم به
مقصود و مراد --- یا
سر بنهم همچو
دل از دست اینجا و نصیحت
برادران او را
سود ناداشتن، یا
عاذل
العاشقین دع
فئه --- اضلها الله
كیف ترشدها 117.1
آن بزرگین
گفت: ای اخوان ِ
من ز
انتظار آمد به
لب این جان ِ من
117.2
لاابالی
گشته ام، صبرم
نماند مر
مرا این صبر
در آتش نشاند 117.3
طاقت من
زین صبوری طاق
شد واقعۀ
من عبرتِ عشاق
شد 117.4
من ز جان
سیر آمدم اندر
فراق زنده
بودن در
فراق آمد نفاق
117.5
چند دردِ
فرقتش بُكشد
مرا ؟ سر
ببر تا
عشق سر بخشد
مرا 117.6
دین من از
عشق زنده بودن
است زندگی
زین جان و، سر
ننگ من است 117.7
تیغ،
جانها را کند
پاک از عیوب زانكه
سیف افتاد
محاء الذنوب 117.8
چون غبار
تن بشد، ماهم
بتافت ماهِ
جان ِ من هوای
صاف یافت 117.9
عمرها بر
طبل ِ عشقت،
ای صنم "ان
فی موتی حیاتی"
میزنم 117.10
دعوی مرغابئی
كردست جان كی
ز طوفان بلا
دارد فغان ؟ 117.11
بط را ز
اشكستن كشتی
چه غم ؟ كشتی
اش بر آب بس
باشد قدم 117.12
زنده زین
دعوی بوَد جان
و تنم من
از این دعوی
چگونه تن زنم
؟ 117.13
خواب می
بینم، ولیکن
خواب نی مدّعی
هستم، ولی
كذاب نی 117.14
گر مرا صد
بار تو گردن
زنی همچو
شمعم، بر
فروزم روشنی 117.15
آتش ار خرمن
بگیرد پیش و
پس شب
روان را خرمن ِ
آن ماه بس 117.16
كرده یوسف
را نهان و
مختبی حیلت
اخوان، ز
یعقوبِ نبی 117.17
خفیه
كردندش ز حیلت
سازئی كرد
آخر پیرهن غمازئی 117.18
آن دو
گفتندش نصیحت در
سمر كه:
مكن ز اخطار خود را
بی خبر 117.19
هین منه
بر ریشهای ما
نمك هین
مخور این زهر از
جلدی و شك 117.20
جز به
تدبیر یكی
شیخی خبیر چون
روی؟ چون
نبودت قلبی
بصیر 117.21
وای آن
مرغی كه ناروئیده
پَر بر
پَرد در اوج و افتد در
خطر 117.22
عقل باشد
مرد را بال و
پری چون
ندارد عقل،
عقل ِ رهبری 117.23
یا مظفر،
یا مظفر جوی باش یا
نظرور، یا
نظرور جوی
باش 117.24
بی ز
مفتاح ِ خِرد
این قرع باب از
هوا باشد، نه
از روی صواب 117.25
عالمی در
دام می بین از
هوا و
ز جراحتهای هم
رنگِ دوا 117.26
ایستاده مار
بر سینه چو
مرگ در
دهانش بهر صید اشگرف
برگ 117.27
در حشایش چون
حشیشی او به پاست مرغ
پندارد كه او
شاخ ِ گیاست 117.28
چون نشیند
بهر خور بر
روی برگ در
فتد اندر دهان
ِ مار ِ مرگ 117.29
كرده
تمساحی دهان
خویش باز گرد
دندانهاش كرمان ِ دراز 117.30
از بقیۀ خور
كه در دندانش
ماند كرمها
روئید و بر
دندان نشاند 117.31
مرغكان
بینند كرم و
قوت را مرج
پندارند آن
تابوت را 117.32
چون دهان
پُر شد ز مرغ،
او ناگهان در
كشدشان و فرو
بندد دهان 117.33
این جهان ِ
پُر ز ُنقل
و پُر ز نان چون
دهان ِ باز آن
تمساح دان 117.34
بهر كرم و
طعمه ای روزی
تراش از
فن ِ تمساح ِ دهر
ایمن مباش 117.35
روبه افتد
پهن اندر زیر
خاك بر
سر خاكش حبوبِ
مكرناك 117.36
تا بیاید
زاغ غافل سوی
آن پای
او گیرد به
مكر آن
مكر دان 117.37
صد هزاران
مكر در حیوان
چو هست چون
بود مكر بشر كاو مِهتر
است ؟ 117.38
مصحفی در
كف چو زین
العابدین خنجری پُر
زهر اندر
آستین 117.39
گویدت
خندان كه: ای
مولای من در دل ِ او
بابلی پُر
سحر و فن 117.40
زهر ِ قاتل
صورتش شهد است
و شیر هین
مرو بی صحبتِ
پیر خبیر 117.41
جمله لذات
هوا مكر است
و زرق سوز
و تاریكی است
گِرد ِ نور
برق 117.42
برق، نور
كوته و كذب و
مجاز گِرد
او ظلمات و راهِ تو
دراز 117.43
نی به
نورش نامه
تانی خواندن نی
به منزل اسب تانی
راندن 117.44
لیك، جرم ِ
آنكه باشی رهن
ِ برق از
تو رو اندر
كشد انوار ِ شرق
117.45
* خشم گیرد
بر دلت آن
آفتاب چون
تو جوئی از
عطارد نور و
تاب 117.46
می كشاند
مكر برقت بی دلیل در
مفازۀ مظلمی شب میل
میل 117.47
گاه بر َكه،
گاه در جوی
اوفتی گه
بدان سو، گه
بدین سوی
اوفتی 117.48
خود نبینی
تو دلیل، ای
جاه جو ور
ببینی رو
بگردانی از او 117.49
كه سفر
كردم در این
ره شصت
میل مر
مرا گمراه
گوید این دلیل
117.50
گر نهم من
گوش سوی این
شگفت ز
امر او را هم ز
سر باید گرفت 117.51
من در این
ره عمر
خود كردم گرو هر
چه بادا باد،
ای خواجه برو 117.52
راه كردی،
لیك در ظنی چو برق عُشر
آن رَه ُكن پی
وحی چو شرق 117.53
ظن لا
یغنی من الحق
خوانده ای و ز
چنان برقی ز شرقی
مانده ای 117.54
هین درآ
در كشتی ما،
ای نژند یا
که آن كشتی به
این كشتی ببند 117.55
گوید او:
چون ترك گیرم
گیر و دار؟ چون
روم من در
طفیلت كوروار
؟ 117.56
كور با
رهبر به از
تنها یقین زآن
یكی ننگ است و،
صد ننگ است از
این 117.57
می گریزی
از پشه در اژدها می
گریزی از یمی در
بحرها 117.58
می گریزی
از جفاهای پدر در
میان ِ لوطیان
ِ شور و شر 117.59
می گریزی
همچو یوسف از
ملال تا
ز نرتع نلعبت گردد
وبال 117.60
زین تفرّج
در چه ُافتی
همچو او مر
تو را، لیك،
آن عنایت یار
كو ؟ 117.61
گر نبودی
آن به دستوری پدر بر
نیاوردی ز چه تا حشر
سر 117.62
آن پدر
بهر دل ِ او
اذن داد گفت:
چون این است
میلت، خیر باد 117.63
هر ضریری
كز مسیحی سر كِشد او
جهودانه
بماند از رَشد 117.64
قابل ضو
بود، اگر چه
كور بود شد
از این اعراض
او كور و كبود 117.65
گویدش
عیسی: بزن بر
من دو دست ای عمی،
كحل ِ ضریری
با من است 117.66
از من ار كوری،
بیابی روشنی بر
قمیص یوسفِ
جان بر زنی 117.67
كار و باری
كِت رسد بعدِ
شكست اندر
آن اقبال و
منهاج ِ ره
است 117.68
كار و
باری كه ندارد
پا و سر ترك
كن، ای پیر خر،
ای پیر خر 117.69
* کار و
باری کان
ندارد پا و
دست ترک
گیر، ای
بوالفضول ِ
گیج ِ مست 117.70
غیر پیر ُاستاد
و سر لشكر
مباد پیر
گردون نی، ولی،
پیر ِ رشاد 117.71
در زمان، گر
پیر را شد زیر
دست روشنایی
دید و از ظلمت برَست
117.72
شرط تسلیم
است، نی كار ِ دراز سود
ندهد در ضلالت ترك تاز 117.73
من نجویم
زین سپس راهِ
اثیر پیر
جویم، پیر
جویم، پیر،
پیر 117.74
پیر باشد
نردبان ِ آسمان تیر
پران از كه
گردد ؟ از كمان 117.75
بی ز
ابراهیم،
نمرودِ گران كرد
با كركس سفر
بر آسمان 117.76
از هوا شد
سوی بالا او
بسی لیك،
بر گردون نپرد
كركسی 117.77
گفتش
ابراهیم: ای
مردِ سفر كركست
من باشم، اینت
خوبتر 117.78
چون ز من
سازی ببالا
نردبان بی
پریدن بر شوی
بر آسمان 117.79
آنچنان كه
میرود تا غرب
و شرق بی
ز زاد و راحله
این دل چو برق 117.80
آنچنان كه
میرود شب ز
اغتراب حسّ
مردم ِ شهرها،
در وقتِ خواب 117.81
آنچنان كه
عارف از راه
نهان خوش
نشسته میرود
در صد جهان 117.82
گر
ندادستش چنین
رفتار دست این
خبرها ز آن
ولایت از كی
است ؟ 117.83
این خبرها،
وین روایاتِ مُحق صد
هزاران پیر بر
وی متفق 117.84
یك خلافی
نی میان این
عیون آنچنان
كه هست در علم ِ
ظنون 117.85
آن تحرّی
آمد اندر لیل ِ
تار وین
حضور كعبه و
وسطِ نهار 117.86
خیز ای
نمرود و
پَر جوی از
كسان نردبانی
نایدت زین
كركسان 117.87
عقل ِ جزوی
كركس آمد، ای
مقل پرّ
او با جیفه
خواری متصل 117.88
عقل ِ ابدالان
چو پرّ جبرئیل می
پرد تا ظلّ ِ سدره
میل میل 117.89
باز ِ سلطانم،
گشم نیكو پی
ام فارغ
از مُردارم و،
كركس نی ام 117.90
تركِ كركس
كن كه
من باشم كست یك پَر
من بهتر از صد
كركست 117.91
چند بر
عمیان دوانی
اسب را ؟ باید
ُاستا پیشه را
و كسب
را 117.92
خویش را
رسوا مكن در
شهر چین عاقلی
جو، خویش را زو
در
مچین 117.93
آنچه گوید
آن فلاطون ِ زمان هین
هوا بگذار و رو بر
وفق ِ آن 117.94
جمله
میگویند: اندر
چین به
جد بهر
شاه خویشتن كه
لَمْ
یلد 117.95
شاه ما
خود هیچ
فرزندی نزاد بلكه
سوی خویش زن را ره
نداد 117.96
هر كه از
شاهان از این
نوعش بگفت گردنش
با تیغ ِ بُرّان
كرد جفت 117.97
شاه گوید:
چونكه گفتی
این مقال زود ثابت
کن كه دارم من
عیال 117.98
مر مرا
دختر اگر ثابت
كنی یافتی
از تیغ ِ تیزم
ایمنی 117.99
ور نه بی
شك من ببرم
حلق ِ تو بر
كِشم از صوفی
جان دلق
ِ تو 117.100
سر نخواهی
بُرد هیچ از
تیغ تو ای
بگفته لافِ كِذب
آمیغ تو 117.101
بنگر، ای
از جهل گفته
ناحقی پُر
ز سرهای بُریده
خندقی 117.102
خندقی، از
قعر خندق تا
گلو پُر
ز سرهای بریده
زین
غلو 117.103
جمله اندر
كار این دعوی
شده گردن
خود را بدین
دعوی زده 117.104
هین ببین
این را به چشم ِ
اعتبار این
چنین دعوی
میندیش و میار 117.105
تلخ خواهی
كرد بر ما عمر ِ ما كی
بر این میدارد،
ای دادر تو را
؟ 117.106
گر رود صد
سال، آنك آگاه
نیست بر
عمی، آن از
حسابِ راه
نیست 117.107
بی سلاحی،
در مرو در
معركه همچو
بی باكان مرو
در تهلكه 117.108
این همه
گفتند و گفت آن
ناصبور كه:
مرا زین گفته
ها آید نفور 117.109
سینه پُر
آتش مرا چون
منقل است ِكشت
كامل گشت، وقتِ
منجل است 117.110
صدر را
صبری بُد،
اكنون آن
نماند بر
مقام صبر، عشق
آتش فشاند 117.111
صبر ِ من مُرد
آن شبی كه عشق
زاد در
گذشت او،
حاضران را عمر
باد 117.112
ای محدث،
از خطاب و از
خطوب ز
آن گذشتم، آهن
سردی مكوب 117.113
سر نگونم،
هین رها ُكن پای
من فهم
كو در جملۀ اجزای
من ؟ 117.114
اشترم من،
تا توانم می
كشم چون
فتادم زار، با
ُكشتن
خوشم 117.115
پُر سر
مقطوع اگر صد
خندق است پیش دردِ
من مزاح ِ مطلق
است 117.116
من نخواهم
زد دگر از خوف
و بیم این
چنین طبل ِ هوا زیر
گلیم 117.117
من علم
اكنون به صحرا
میزنم یا
سر اندازی و،
یا روی صنم 117.118
حلق، كان
نبود سزای آن
شراب آن
بُریده به، به
شمشیر
ضراب 117.119
دیده كان
نبود ز وصلش
در فره آن
چنان دیده سپید و
كور به 117.120
گوش كان
نبود سزای راز
ِ او بركنش،
كه نبود آن بر
سر نكو 117.121
اندر آن
دستی كه نبود
آن نصاب آن
شكسته به به
ساطور ِ قصاب 117.122
آنچنان پائی
كه از رفتار
او جان
نپیوندد به
نرگس زار ِ او 117.123
آن چنان
پا، در حدید
اولی تر است كانچنان
پا، عاقبت دردِ
سر است 118. بیان
مجاهد كه دست
از مجاهده باز
ندارد، اگر چه
داند که بسطت
عطاء حق را كه
آن مقصود از
طرف دیگر و به
سبب عمل دیگر
بدو برساند كه
در وهم او
نبوده باشد و او
در این طریق
معین امید بسته،
همین
در میزند شاید
كه حق تعالی
آن روزی را از
در دیگر رساند
كه او آن
تدبیر نكرده
باشد، وَ
یرْزُقْهُ
مِنْ حَیثُ لا
یحْتَسِبُ،
العبد یدبر و الله
یقدر، و بود
كه بنده را هم
بندگی بود كه
مرا از غیر
این در برساند
اگر چه من حلقۀ
این در می
زنم، حق تعالی
او را هم از
این در روزی
رساند، فی
الجمله این
همه درهای یك
سرای است 118.1
یا درین
ره می بیابم
كام من یا
چو باز آیم رَوم
سوی وطن 118.2
بو كه
موقوف است
كامم بر سفر چون
سفر كردم بیابم
در حضر 118.3
* تا حساب
خطوتین ِ فقد
و وصل گرددم
روشن شود
اشکال حل 118.4
* کی
به جَد می
جُستمی چندین
ورا ؟ چون
نبود از من
جدا یک، ای
فتی 118.5
یار را
چندان بجویم جَد
و چُست تا
بدانم كه نمی
بایست جُست 118.6
آن معیتِ
كی رود از گوش ِ
من ؟ تا
نگردم گِرد
دوران ِ زَمن 118.7
كی ُكنم من
از معیت فهم راز؟ جز
كه از بعدِ
سفرهای دراز 118.8
حق معیت
گفت و دل را مُهر
كرد تا
كه عكس آن به
گوش آید، نه
طرد 118.9
چون سفرها
كرد و دادِ
راه داد بعد
از آن مُهر از
دلش او بر
گشاد 118.10
چون
خطائین آن حسابِ
با صفا گرددش
روشن ز بعدِ
دو خطا 118.11
بعد از آن
گوید: اگر
دانستمی این
معیت را، كی
او را جُستمی
؟ 118.12
دانش ِ آن بود
موقوفِ سفر ناید
آن دانش به
تیزی فكر 118.13
آنچنان كه
وجهِ وام ِ شیخ
بود بسته
و موقوف، گریۀ
آن وجود 118.14
كودك حلوائیی
بگریست زار توخته
شد وام ِ آن
شیخ ِ كبار 118.15
گفته شد
آن داستان
معنوی پیش
از این اندر
خلال ِ مثنوی 118.16
در دلت
خوف افكند از
موضعی تا
نباشد غیر آنت
مطمعی 118.17
در طمع
خود فائدۀ دیگر
نهد و
آن مُرادت از
كسی دیگر دهد 118.18
ای طمع بر
بسته در یك
جای سخت كآیدم
میوه از آن
عالی درخت 118.19
آن طمع زینجا
نخواهد شد وفا بل
ز جای دیگر
آید آن عطا 118.20
آن طمع را
پس چرا در تو
نهاد ؟ چون
نبودش نیتِ
اکرام و داد 118.21
از برای
حكمتی و صنعتی نیز
تا باشد دلت
در حیرتی 118.22
تا دلت
حیران بود، ای
مستفید كاین
مُرادم از كجا
خواهد رسید؟ 118.23
تا بدانی
عجز ِ خویش و
جهل ِ خویش تا
شود ایقان ِ تو
در قلب بیش 118.24
هم دلت
حیران شود در
منتجع كه
ز چه رویاند
مصرّف زین طمع ؟ 118.25
طمع داری
روزئی در درزئی تا
ز خیاطی بَری نان
تازئی 118.26
رزق ِ تو
در زرگری آید
پدید كه
ز وهمت بود آن
مكسب بعید 118.27
پس طمع در
درزئی بهر چه
بود ؟ چون
تو را از جای
دیگر در گشود 118.28
بهر نادر
حكمتی در علم ِ
حق كه
نوشت آن حُكم
را در ما سبق 118.29
نیز تا
حیران بود
اندیشه ات تا
كه حیرانی بود
ُكل پیشه ات 118.30
یا وصال ِ یار
زین
سعیم رسد یا ز
راهی خارج از
سعی جَسد 118.31
من نگویم
زین طریق آید
مُراد می
تپم، تا از
كجا خواهد
گشاد 118.32
سر بُریده
مرغ هر سو می
فتد تا
كدامین سو رهد
جان از جسد 118.33
تا مُراد
من بر آید زین
خروج یا
ز بُرجی دیگر
از ذاتِ
البروج 119. حكایت مرد
میراث یافته
که در خرج
اسراف کرده و
مفلس شد 119.1
بود یك
میراثئی را بی
شمار جمله
را خورد و بماند
او عور و زار 119.2
مال ِ میراثی
ندارد خود وفا چون
به ناكام از
گذشته شد جدا 119.3
او نداند
قدر هم، کارزان
بیافت كه
به كدّ و کسب و رنجش
كم شتافت 119.4
قدر ِ جان زآن می
ندانی، ای
فلان كه
بدادت حق به
بخشش رایگان 119.5
نقد رفت و،
جنس رفت و، خانه
ها ماند
چون جُغدان در
این ویرانه ها 119.6
گفت: یا رب،
برگ دادی، رفت
برگ یا
بده برگی و،
یا بفرست مرگ 119.7
چون ُتهی شد،
یادِ حق آغاز
كرد یا
رب و یا
رب اجرنی ساز كرد 119.8
چون پیمبر
گفت: مومن مزهر
است در
زمان ِ خالئی ناله گر
است 119.9
چون شود پُر
مطربش
بنهد ز دست پُر
مشو، كاسیبِ دستِ او
خوش است 119.10
تی شو و
خوش باش بین
اصبعین كز
می لا این سر
مست است این 120. در
بیان سبب تأخیر
در اجابت دعای
مؤمن از حضرت
عزت 120.1
رفت طغیان،
آب از چشمش
گشاد ابر
چشمش زرع
ِ دین را آب داد 120.2
* در دعا و
لابه در زد هر
دو دست زر
طلب شد بی تعب
آن زر پَرست 120.3
ای بسا مُخلص
كه نالد در
دعا تا
رود دودِ
خلوصش بر سما 120.4
تا رود
بالای این سقفِ
برین بوی
مجمر از انین
المذنبین 120.5
پس ملایك
با خدا نالند
زار كای
مجیب هر دعا،
وی مستجار 120.6
بندۀ مومن
تضرع می كند او
نمی داند بجز
تو مستند 120.7
تو عطا بیگانگان
را میدهی از تو
دارد آرزو هر
مشتهی 120.8
حق
بفرماید كه:
نز خواری اوست عین
تاخیر ِ عطا یاری
اوست 120.9
* نالۀ
مومن همی
داریم دوست گو
تضرّع کن که
این اعزاز ِ
اوست 120.10
حاجت آوردش ز
غفلت سوی من آن
كشیدش موكشان
در كوی من 120.11
گر بر آرم
حاجتش، او وا
رود هم
در آن بازیچه
مستغرق شود 120.12
گر چه می
نالد به جان: "یا
مستجار" دل شكسته،
سینه خسته، گو
بزار 120.13
خوش همی
آید مرا آواز ِ
او و
آن خدایا گفتن
و آن
راز ِ او 120.14
و آنكه
اندر لابه و
در ماجرا می
فریباند به هر
نوعی مرا 120.15
طوطیان و
بلبلان را از
پسند از
خوش آوازی قفس در
می كنند 120.16
زاغ را و
جغد را اندر
قفص كی
كنند؟ این خود
نیامد در قصص 120.17
پیش شاهد باز چون
آید دو تن آن یكی
كمپیر و آن یک
خوش ذقن 120.18
هر دو نان
خواهند، او
زوتر فطیر آرد
و، كمپیر را
گوید كه: گیر 120.19
و آن دگر
را كه خوش
استش قدّ و خد كی
دهد نان؟ بل
به تاخیر افكند 120.20
گویدش:
بنشین زمانی
بی گزند كه
به خانه نان ِ تازه
می پزند 120.21
چون رسد
آن نان ِ گرمش
بعد كد گویدش:
بنشین كه حلوا
میرسد 120.22
هم بدین
فن دار
دارش می كند وز
ره پنهان شكارش
می كند 120.23
كه مرا
كاری است با
تو یك زمان منتظر
می باش، ای
خوب جهان 120.24
* تا بدین
حیلت فریباند
ورا تا
مطیع و رام
گرداند ورا 120.25
* مثل
آن کمپیر دان
بیگانگان شاهد
خوش روی
مثل مومنان 121. دیدن
میراثی به
خواب که در
مصر به فلان
موضع گنجی
است و
رفتن به شهر
مصر در طلب آن 121.1
بی مُرادی
ِ مومنان از نیك و
بد تو
یقین میدان كه
بهر این بود 121.2
* ای جهان
زندان مومن
زین بود کافران
را جنت حالی
شود 121.3
خواجه چون
میراث خورد و
شد فقیر آمد
اندر یا
رب و گریه و نفیر 121.4
خود كه
كوبد این در
رحمت نثار؟ كه
نیابد در
اجابت صد بهار
121.5
خواب دید
او، هاتفی گفت،
او شنید كه:غنای
تو به مصر آید
پدید 121.6
رو به مصر،
آنجا شود كار
تو راست كرد
گریه ات را
قبول، او
مرتجاست 121.7
در فلان
موضع یكی
گنجیست زفت در
پی آن بایدت
تا مصر رفت 121.8
* در فلان
کوی و فلان
موضع دفین هست
گنجی سخت نادر
بس ثمین 121.9
بی درنگی،
هین ز بغداد،
ای نژند رو
به سوی مصر و منبت
گاهِ قند 121.10
چون ز
بغداد آمد او
تا سوی مصر گرم
شد پشتش چو دید
او روی مصر 121.11
بر امیدِ وعدۀ هاتف
كه گنج یابد
اندر مصر بهر دفع ِ
رنج 121.12
لیك نفقه
ش بیش و كم
چیزی نماند خواست
کدیه بر عوام
الناس راند 121.13
لیك شرم و
همتش دامن
گرفت خویش
را در صبر
افشردن گرفت 121.14
باز نفسش
از مجاعت بر
طپید از
گدائی کردن او
چاره ندید 121.15
گفت: شب
بیرون روم من نرم نرم تا ز
ظلمت نایدم از
كدیه شرم 121.16
همچو
شبكوكی ُكنم من ذكر
و بانگ تا
رسد از
بامهایم نیم
دانگ 122. رسیدن
آن شخص به مصر
و بیرون آمدن
به كوی در شب
به جهت شبكوكی
و گدائی و
گرفتن عسس او
را و مراد او پس
از رنج حاصل آمدن،
وَ عَسی
أَنْ
تَكْرَهُوا
شَیئاً وَ هُوَ
خَیرٌ
لَكُمْ، إِنَّ
مَعَ
الْعُسْرِ
یسْراً، و
قوله علیه السلام
اشتدی أزمة
تنفرجی، و
جمیع القرآن و
الكتب
المنزلة فی
تقریر هذا 122.1
اندر این
اندیشه بیرون
شد به كو و
اندر این فكرت
همی شد سو به
سو 122.2
یك زمان
مانع همی شد شرم و
جاه یك
زمانی جوع می
گفتش: بخواه 122.3
پای پیش و،
پای پس، تا ثلثِ
شب كه
بخواهم؟ یا
بخسبم خشك لب ؟ 122.4
ناگهانی خود عسس
او را گرفت چوبها
زد بی محابا
ناشكفت 122.5
اتفاقا ً اندر
آن شبهای تار دیده
بُد مردم ز شب
دزدان ضرار 122.6
بود شبهای
مخوف و منتحس پس
به جَد میجست
دزدان را عسس 122.7
تا خلیفه
گفت كه: ببرید
دست هر
كه شب گردد، و
گر خویش من
است 122.8
بر عسس
كرده ملك
تهدید و بیم كه
چرا باشید بر
دزدان رحیم ؟ 122.9
عشوها شان
از چه رو باور
كنید ؟ یا
چرا زیشان
قبول ِ زر
كنید ؟ 122.10
رحم بر
دزدان و هر
منحوس دست بر
ضعیفان ضربت و
بی رحمی است 122.11
هین ز رنج
خاص مگسل ز
انتقام رنج
او كم بین، نگر
در رنج ِ عام 122.12
اصبع
ملدوغ بُر در
دفع ِ شر در
تعدی و هلاكِ
تن نگر 122.13
* گشته درد
انبه در آن
ایام بس کان
فقیر افتاد در
دست عسس 122.14
اتفاقا ً اندر
آن ایام
دزد گشته
بود انبوه و پخته و
خام دزد 122.15
در چنین
وقتش بدید و سخت زد چوبها
و زخمهای بی
عدد 122.16
نعره و
فریاد از آن
درویش خاست كه
مزن تا
من بگویم حال راست 122.17
گفت: اینك
دادمت مهلت،
بگو تا
به شب چون
آمدی بیرون به
كو ؟ 122.18
تو نه ای
زینجا، غریب و
منكری راستی
گو تا تو به چه
مكر اندری 122.19
اهل دیوان
بر عسس طعنه
زدند كه:
چرا دزدان
كنون انبه
شدند ؟ 122.20
انبهی از
توست و از یاران
ِ توست وا
نما یاران ِ زشتت
را نخست 122.21
ور نه، كین
ِ جمله را از
تو كِشم تا
شود ایمن ز شر هر
محتشم 122.22
گفت او از
بعدِ سوگندان
پُر كه:
نیم من خانه
سوز و كیسه بُر 122.23
من نه مرد
دزدی و بی
دادی ام من
غریبِ مصرم و بغدادی
ام 123. در بیان
حدیث "الصدق
طمانینة و الكذب
ریبة" 123.1
قصۀ آن
خواب و گنج
ِ زر بگفت پس ز صدق ِ
او دل آنكس
شكفت 123.2
بوی صدقش
آمد از سوگند
او سوز
او پیدا شد از اسپندِ
او 123.3
دل
بیارامد ز
گفتار صواب آنچنان
كه تشنه
آرامد به آب 123.4
جز دل
محجوب، كاو را
علتیست از
نبی اش تا غبی تمییز
نیست 123.5
ور نه آن
پیغام كز موضع
بود بر
زند بر مه شكافیده
شود 123.6
مه شكافد،
و آن دل محجوب نی زانكه
مردود است او،
محبوب نی 123.7
چشمه شد
چشم ِ عسس ز
اشك مبل نی
ز گفتِ خشك، بَل
از بوی دل 123.8
یك سخن از دوزخ
آید سوی لب یك
سخن از
شهر جان در كوی
لب 123.9
بحر ِ جان
افزا و بحر ِ پُر
حرج در
میان هر دو
بحر این لب
مرج 123.10
* بحر جان
افزا و بحر
عمر کاه هر
دوان بر لب
گذر دارند و
راه 123.11
چون یپنلو
در میان ِ شهرها از
نواحی آید
آنجا بهرها 123.12
كالۀ معیوب
و قلبِ كیسه بُر كالۀ
پُر سود و مستشرف
چو دُر 123.13
زین یپنلو
هر كه
بازرگان تر
است بر
سر و بر
قلبها دیده ور
است 123.14
شد یپنلو مر ورا دار
الرباح و
آن دگر را از
عمی دار
الجناح 123.15
هر یكی ز
اجزای عالم یك
به یك بر
غبی بند است و،
بر استاد فك 123.16
بر یكی
قند است و بر
دیگر چو زهر بر
یكی لطف است و
بر دیگر چو
قهر 123.17
* بر یکی
دیو است و بر
دیگر چو حور بر
یکی نار است و
بر دیگر چو
نور 123.18
* بر
یکی گنج است و
بر دیگر چو
مار بر
یکی ورد است و
بر دیگر چو
خار 123.19
* بر یکی
شیرین و بر
دیگر ترُش بر
یکی مبهوت و
بر دیگر چو
هُش 123.20
* بر
یکی پنهان و
بر دیگر عیان بر
یکی سود است و
بر دیگر زیان 123.21
* بر
یکی بند است و
بر دیگر گشاد بر
یکی قید است و
بر دیگر مراد 123.22
* بر
یکی نوش است و
بر دیگر چو
نیش بر
یکی بیگانه بر
دیگر چو خویش 123.23
* بر
یکی روز است و
بر دیگر چو شب بر
یکی عیش است و
بر دیگر تعب 123.24
* بر
یکی محبوب و
بر دیگر عدو بر
یکی راح است و
بر دیگر کدو 123.25
* بر
یکی آب است و
بر دیگر چو
خون بر
یکی اعجاز و
بر دیگر فسون 123.26
* بر
یکی حلوا و بر
دیگر چو سمّ بر
یکی سنگ است و
بر دیگر صنم 123.27
* بر
یکی جسم است و
بر دیگر چو روح بر
یکی حبس است و
بر دیگر فتوح 123.28
* بر
یکی تیر است و
بر دیگر کمان بر
یکی نان است و
بر دیگر سنان 123.29
* بر
یکی نقص است و
بر دیگر کمال بر
یکی هجر است و
بر دیگر وصال 123.30
هر جمادی،
با نبی افسانه
گو كعبه
با حاجی گواه و
نطق جو 123.31
بر مصلی مسجد
آمد هم گواه كاو
همی آمد به من از دور
راه 123.32
با خلیل آتش ُگل و
ریحان بود لیک
بر نمرود آن مرگ
است و درد 123.33
بارها
گفتیم این را،
ای حسن می
نگردم از
بیانش سیر من 123.34
بارها
خوردی تو نان
دفع ِ ذبول این
همان نان است،
چون گشتی ملول
؟ 123.35
در تو
جوعی میرسد نو،
ز اعتدال كه همی
سوزد از او
تخمه و ملال 123.36
هر كه را
دردِ مجاعت
نقد شد نو
شدن با
جزو جزوش عقد
شد 123.37
لذت از
جوع است، نه
از نقل ِ نو با
مجاعت، از شكر،
به نان ِ
جو 123.38
پس ز بی
جوعیست و، از
تخمۀ تمام این
ملالت، نی ز
تكرار كلام 123.39
چون ز
دكان و مكاس و
قیل و قال وز فریب
مردمت ناید
ملال ؟ 123.40
چون ز
غیبت، و اكل ِ لحم
ِ مردمان شصت
سالت، سیرئی
نامد از آن ؟ 123.41
مدحها در
صیدِ شله گفتهِ
تو بی
ملالت همچو ُگل
بشکفته تو 123.42
بار آخر
گوئی اش سوزان
و چُست گرم
تر صد بار از
بار ِ نخست 123.43
درد،
داروی كهن را نو كند درد
هر شاخ ملولی
خو كند 123.44
كیمیای نو
كننده دردهاست كو
ملولی آن طرف
كه درد خاست ؟ 123.45
هین مزن
تو از ملولی
آهِ سرد درد
جو و، درد جو و،
درد، درد 123.46
خادع
دردند و درمانهای
ژاژ ره
زنند و،
زرستانان،
رسم باژ 123.47
آبِ شوری
نیست درمان ِ عطش وقت
خوردن، گر
نماید سرد و
خوش 123.48
لیك خادع
گشت و، مانع
شد ز جُست ز آبِ
شیرینی كز او صد
سبزه رُست 123.49
همچنین هر
زرّ قلبی مانع
است از
شناس ِ زرّ
خوش، هر جا كه
هست 123.50
بال و پَرّت
را به تزویری
بُرید كه
مُرادِ تو منم،
گیر ای
مرید 123.51
گفت: دردت
چینم و، خود
درد بود خار
بود، ار چه به
ظاهر ورد بود 123.52
رو، ز
درمان دروغین
میگریز تا
شود دردت مصیب
و مشك
بیز 124.
گفتن عسس خواب
خود را با
غریب و نشان
گنج دادن در
خانۀ او 124.1
گفت: نی
دزدی تو و نی
فاسقی مرد
نیكی، لیك گول
و احمقی 124.2
بر خیال و
خواب چندین ره
كنی نیست
عقلت را تسوئی
روشنی 124.3
بر خیالی
این چنین راه
دراز پیش
گیری از سر ِ
جهل و ز آز 124.4
بارها من
خواب دیدم
مستمر كه
به بغداد است
گنجی مستتر 124.5
در فلان کو،
در فلان موضع
دفین بود
آن، خود نام ِ كوی
آن حزین 124.6
هست در
خانۀ فلانی،
رو بجو نام
خانه گفت و
نام کوی او 124.7
دیده ام این
خواب را من
بارها که
برو آنجا
بیابی گنج را 124.8
هیچ من از
جا نرفتم زین
خیال تو
به یك خوابی
بیائی بی ملال
124.9
خوابِ
احمق لایق
عقل وی است همچو
او بی
قیمت است و
لاشی است 124.10
خوابِ زن
كمتر ز خوابِ
مرد دان از
پی نقصان ِ عقل
و ضعفِ جان 124.11
خوابِ
ناقص عقل و
گول آمد
كساد پس
ز بی عقلی چه
باشد خواب؟
باد 124.12
گفت با
خود: گنج در
خانۀ من است پس
مرا آنجا چه
فقر و شیون
است ؟ 124.13
بر سر گنج
از گدائی مُرده
ام زانكه
اندر غفلت و
در پرده ام 124.14
زین بشارت
مست شد، دردش
نماند صد
هزار الحمد بی
لب او بخواند 124.15
گفت: بُد
موقوفِ این لت،
لوتِ
من آبِ
حیوان بود در
حانوتِ من 124.16
رو كه زین
لت صاحب لوتی
شدم كوری
آن وهم كه
مفلس بُدم 124.17
خواه احمق
گو و خواهی عاقلم یافتم
من آنچه
میخواهد دلم 124.18
من مُرادِ
خویش دیدم بی گمان هر
چه خواهی گو
مرا، ای بَد
دهان 124.19
تو مرا پُر
درد گو، ای
محتشم پیش
تو پُر درد و پیش خود
خوشم 124.20
وای اگر
بر عكس بودی
این مطار پیش تو
گلزار و پیش
خویش خوار 125.
مثل 125.1
با فقیری
گفت روزی یك
خسی كه:
تو را اینجا
نمی داند كسی 125.2
گفت او: گر
می نداند عامی
ام خویش
را من نیك
میدانم كیم 125.3
وای اگر
بر عكس بودی
درد و ریش او بُدی
بینای من، من
كور ِ خویش 125.4
احمقم گیر،
احمقم من نیك
بخت بخت
بهتر
از لجاج و روی
سخت 125.5
این سخن
بر وفق ِ ظنت
میجهد ور
نه بختم داد،
عقلم میدهد 126. باز
گشتن غریب مصر
به بغداد و
یافتن گنج را
در خانۀ خود 126.1
باز گشت
از مصر، تا
بغداد او ساجد و
راكع، ثناگر،
شكر گو 126.2
جمله ره
حیران و مست
او زین عجب ز
انعكاس روزی و
راهِ طلب 126.3
كز كجا
اومیدوارم
كرده بود؟ و ز
كجا افشاند بر
من سیم ِ جود؟ 126.4
این چه
حكمت بود؟ كان
کان ِ مُراد كردم
از خانه برون،
گمراه و شاد 126.5
تا شتابان
در ضلالت
میشدم هر
دم از مطلب
جداتر می بُدم
126.6
باز عین ِ
آن ضلالت را
به جود حق
وسیلت كرد
اندر رُشد و
سود 126.7
گمرهی را منهج ِ ایمان
ُكند كژروی
را مقصدِ
عرفان ُكند 126.8
تا نباشد
هیچ محسن بی
وجا تا
نباشد هیچ
خاین بی رجا 126.9
اندرون
زهر تریاق
آن حفی كرد
تا گویند: ذو
اللطف الخفی 126.10
نیست مخفی
در نماز آن
مكرمت در
گنه خلعت نهد
آن مغفرت 126.11
مُنكران
را قصدِ اذلال
ثقات ذل
شده عزّ و
ظهور ِ معجزات
126.12
قصدشان، ز
انكار، ذِلّ
دین بُده عین ِ ذل،
عز رسولان
آمده 126.13
گر نه
انكار آمدی از
هر بَدی معجزه
و برهان چرا
نازل شدی ؟ 126.14
خصم ِ منكر
تا نشد
مصداق خواه كی
كند قاضی تقاضای
گواه ؟ 126.15
معجزه
همچون گواه
آمد، ز كی ؟ بهر
صدق ِ مُدعی
در بی شكی 126.16
طعن چون
می آمد از هر
ناشناخت معجزه
میداد حق و مینواخت
126.17
مكر ِ آن
فرعون سیصد تو شده جمله
ذل او و قمع او
شده 126.18
ساحران
آورده حاضر
نیك و بَد تا كه
جرح ِ معجزۀ موسی
كند 126.19
تا عصا را
باطل و رسوا كنند اعتبارش
را ز دلها بر كنند 126.20
عین ِ آن
مكر آیت
موسی شده اعتبار
آن عصا بالا
شده 126.21
لشكر آرد بیعدد
تا حول ِ
نیل تا
زند بر موسی و
قومش سبیل 126.22
ایمنیّ امتِ
موسی شود کاو
به تحت الارض
و هامون در
رود 126.23
گر به مصر
اندر بُدی، او
نامدی وهم
از سبطی كجا
زائل شدی ؟ 126.24
آمد و در
سبط افكند او
گداز تا
بدانی كامن در
خوف است راز 126.25
آن بود
لطف خفی، كاو
را صمد نار
بنماید، ولی
نوری بود 126.26
نیست مخفی
مزد دادن در
تقا ساحران
را اجر بین در
قطع ِ پا 126.27
نیست پنهان
وصل اندر
پرورش ساحران
را وصل داد اندر
بُرش 126.28
نیست مخفی
سیر با پای
روا ساحران
را سیر بین در
قطع ِ پا 126.29
عارفان ز
آنند دائم
آمنون كه
گذر كردند از
دریای خون 126.30
امنشان از
عین خوف آمد
پدید لاجرم
باشند هر دم در مزید 126.31
امن دیدی
گشته در خوفی
خفی خوف
هم بین در
امیدی، ای صفی
126.32
آن امیر
از مكر بر
عیسی تند عیسی
اندر خانه رو
پنهان كند 126.33
اندر آید
تا شود او
تاجدار خود
ز شبه عیسی آمد
تاج دار 126.34
هی
میاویزید، من
عیسی نی ام من
امیرم بر
جهودان خوش
پیم 126.35
زوترَش بر دار آویزید،
كاو عیسی
است، از دست
ما تخلیص جو 126.36
چند لشكر
میرود تا بر
خورد برگ
او نی گردد و بر سر
خورد 126.37
چند
بازرگان رود
بر بوی سود؟ عید
پندارد،
بسوزد همچو
عود 126.38
چند در
عالم بود بر
عكس این؟ زهر
پندارد، بوَد
آن انگبین 126.39
بس سپه
بنهاد دل بر
مرگِ خویش روشنیها
و ظفر آمد به
پیش 126.40
ابرهه با
پیل بهر ُذل ِ
بیت آمده
تا افكند حیّ
را چو میت 126.41
تا حریم
كعبه را ویران
كند جمله
را ز آن جای سر
گردان كند 126.42
تا همه
زوار گِرد
او تنند كعبۀ
او را همه
قبله كنند 126.43
و ز عرب
كینه كشد اندر
گزند كه
چرا در كعبه
ام آتش زنند ؟ 126.44
عین سعیش عزت
كعبه شده موجب
اعزاز آن بیت
آمده 126.45
مكیان را
عزّ یكی بُد،
صد شده تا
قیامت عزشان
ممتد شده 126.46
او و كعبه
اش میشود
مخسوف تر از چه
است این؟ از
عنایاتِ قدر 126.47
از جهاز
ابرهۀ همچون
دده آن
فقیران ِ عرب منعم
شده 126.48
او گمان بُرده
كه لشكر می
كشد بهر
اهل بیت خود
زر می كشد 126.49
اندر این "فسخ ِ عزایم"
وین هِمَم در
تماشا بود بر
ره هر
قدم 126.50
خانه آمد،
گنج ِ زر را
باز یافت كارش از
لطف خدائی ساز
یافت 126.51
تا بدانی
حکمت فرد قدیم ایمنیها
مینهد در خوف
و بیم 126.52
* یادم
آمد قصۀ
شهزادگاه گوش
هوش آور به
من، بشنو بیان 127. مكرر
كردن برادران
پند برادر
بزرگ و قبول
نکردن او و بی
طاقتی او و خود
را بی دستری
پدر بدربار
پادشان چین
رسانیدن 127.1
آن دو
گفتندش كه:
اندر جان ما هست
پاسخها چو نجم
اندر سما 127.2
گر نگوئیم
آن، نیاید
راست نرد ور بگوئیم،
آن دلت آید به
درد 127.3
همچو
چغزیم اندر آب
از گفت الم و ز
خموشی اختناق
است و سقم 127.4
گر نگوئیم،
آتشی را نور
نیست ور
بگوئیم، این سخن
دستور نیست 127.5
در زمان
بر جست، كای یاران
وداع انما
الدنیا و ما
فیها متاع 127.6
پس برُون
جَست او چو تیری
از كمان كه
مجال گفت كم
بود آن زمان 127.7
اندر آمد
مست پیش شاه
چین زود
مستانه
ببوسید او
زمین 127.8
شاه را
مكشوف یك یك
حالشان اول
و آخر غم و
زلزالشان 127.9
میش مشغول
است در مرعای
خویش لیك
چوپان واقف
است از حال
میش 127.10
"كلكم راع"
بداند
زآن رمه كه علف
خوار است و، َكه
در ملحمه 127.11
گر چه در
صورت از آن صف
دور بود لیك
چون دف در
میان ِ سور
بود 127.12
واقف از
سوز و لهیب آن وفود مصلحت
آن بُد كه خشك
آورده بود 127.13
در میان
جانشان بُد آن
سمی لیك
خود را کرده قاصد
اعجمی 127.14
صورتِ آتش
بود پایان ِ دیگ معنی
آتش بود در
جان ِ دیگ 127.15
صورتش
بیرون و معنی
اندرون معنی
معشوق ِ جان
در رگ چو خون 127.16
شاه زاده نزد
شه زانو زده دَه
معرف شاهد
حالش شده 127.17
گر چه شه
عارف بُد از
كل پیش پیش لیك
میكردی معرف
كار ِ خویش 127.18
در درون یك ذره
نور ِ عارفی به
بوَد از صد
معرف، ای صفی 127.19
گوش را
رهن ِ معرف
داشتن آیت
محجوبی است و
حزر و ظن 127.20
آنكه او
را چشم ِ دل شد
دیدبان دید
خواهد چشم او
عین العیان 127.21
با تواتر
نیست قانع جان
ِ او بل
ز چشم دل رسد
ایقان او 127.22
پس معرف نزد
شاهِ منتجب در
بیان حال ِ او
بگشود لب 127.23
گفت: شاها
صیدِ احسان تو
است پادشاهی
ُكن كه او
آن ِ تو است 127.24
دست در
فتراك این
دولت زدست بر
سر ِ سرمستِ
او میمال دست 127.25
گفت شه: هر
منصبی و ملكتی كالتماسش
هست یابد
این فتی 127.26
بیست
چندان ملك كاو
شد ز آن بَری بخشمش
اینجا و ما
خود بر سری 127.27
گفت: تا
شاهیت در وی
عشق كاشت جز هوای
تو هوائی كی
گذاشت ؟ 127.28
بندگیّ َ تش
چنان در خورد
شد كه
شهی اندر دل
او سرد شد 127.29
شاهی و
شهزادگی در
باخته است از
پی تو در
غریبی تاخته
است 127.30
صوفئی کانداخت
خرقه وَجد
در كی رود
او بر سر خرقۀ
دگر ؟ 127.31
میل سوی
خرقه ای داده
و ندَم آنچنان
باشد كه من
مغبون شدم 127.32
باز ده آن
خرقه این سو،
ای قرین كه
نمی ارزید آن
یعنی بدین 127.33
دور از
عاشق كه این
فكر آیدش ور
بیاید، خاك بر
سر بایدش 127.34
عشق ارزد
صد چو خرقۀ كالبد كه
حیاتی دارد و
حس و خرَد 127.35
خاصه خرقۀ
ملك دنیا
كابتر است پنج
دانگِ هستیش
دردِ سر است 127.36
ملك دنیا تن
پرستان را
حلال من
غلام ملك عشق ِ
بی زوال 127.37
عامل عشق
است، معزولش
مكن جز
به عشق خویش
مشغولش مكن 127.38
منصبی كانم ز
رویت مُحجب
است عین
ِ معزولی است،
نامش منصب است
127.39
موجب
تاخیر اینجا
آمدن فقد
استعداد بود و
ضعفِ تن 127.40
بی ز
استعداد بر
كانی روی بر یكی
حبه نگردی
محتوی 127.41
همچو
عنینی كه بكری
را خرد گر
چه سیمین بر
بود، كی بر
خورد ؟ 127.42
چون چراغی
بی ز زیت و بی
فتیل نی
كثیر استش ز نور
و نی قلیل 127.43
در گلستان
آید اندر
اخشمی كی
شود مغزش ز
ریحان خرمی ؟ 127.44
همچو خوبی
دلبری مهمان
غرّ بانگِ
چنگ و بربطی
در پیش ِ كر 127.45
یا چو مرغ ِ
خاك كاید
در بحار زآن
چه یابد؟ جز
هلاك و جز
خسار 127.46
یا چو بی
گندم شده در
آسیا جز
سپیدی ریش و
مو نبود عطا 127.47
آسیای چرخ
بر بی گندمان مو
سپیدی بخشد و
ضعفِ میان 127.48
لیك با باگندمان
این آسیا ملك
بخش آمد دهد كار
و كیا 127.49
اول
استعدادِ جنت
بایدت تا
ز جنت زندگانی
زایدت 127.50
طفل نو را از شراب
و از
كباب چه
حلاوت وز قصور
و از قباب 127.51
حد ندارد
این مثل، كم گو
سخُن تو
برو تحصیل
ِ استعداد ُكن 127.52
بهر
استعداد تا
اكنون نشست شوق
از حد رفت و آن نامد
به دست 127.53
گفت:
استعداد هم از
شه رسد بی
ز جان كی
مستعد گردد
جسد ؟ 127.54
لطفهای شه
غمش را در
نوشت شد
كه صید شه كند،
خود صید گشت 127.55
هر كه در
اشكار چون تو
صید شد صید
را ناكرده قید،
او قید شد 127.56
هر كه
جویای امیری
شد یقین پیش
از آن اندر
اسیری شد رهین
127.57
عكس میدان
نقش
دیباچۀ جهان نام ِ
هر بندۀ جهان،
خواجۀ جهان 127.58
این تن ِ كژ
فكرتِ معكوس
رو صد
هزار آزاد را كرده
گرو 127.59
مدتی
بگذار از این
حیلت پزی چند دم
پیش از اجل آزاد زی 127.60
ور در
آزادیت، چون
خر، راه نیست همچو
دلوت سیر جز در
چاه نیست 127.61
مدتی رو
تركِ جان ِ من
بگو رو
حریفِ دیگری
جز من بجو 127.62
نوبت من
شد، مرا آزاد
كن دیگری
را غیر من داماد
كن 127.63
ای تن ِ صد
كاره، تركِ من
بگو عمر
من بُردی، كسی
دیگر بجو 128. قصۀ زن
جوحی و عشوه
دادن او قاضی
را و به مکر و حیله
در صندوق کردن 128.1
هر زمان جوحی
ز درویشی به
فن رو
به زن كردی،
كه ای دل خواهِ
من 128.2
چون سلاحت
هست رو
صیدی بگیر تا
بدوشانیم از
صیدِ تو شیر 128.3
قوس ِ ابرو
تیر ِ غمزه
دام ِ كید بهر
چه دادت خدا ؟
از بهر صید 128.4
رو پی
مرغی شگرفی
دام نِه دانه
بنما، لیك در
خوردش مده 128.5
كام بنما
و ُكن
او را تلخ كام كی
خورد دانه چو
شد محبوس ِ دام
؟ 128.6
شد زن ِ او
نزد قاضی در گِله كه
مرا افغان ز
شوی ده دله 128.7
قصه كوته ُكن، كه شد
قاضی شكار از جمال
و از مقال آن
نگار 128.8
گفت: اندر
محكمه است و غلغله من
نتانم فهم
كردن این گِله
128.9
گر به
خلوت آئی، ای
سرو سهی وز
ستمكاری شو
شرحم دهی 128.10
فهم آن
بهتر کنم،
بدهم سزاش آنچه
حق باشد، تو
زین غمگین
مباش 128.11
* مر
مرا معلوم
گردد حال ِ تو شوهرت
را نرم سازم
بی عتو 128.12
گفت: خانۀ تو
ز هر نیك و بَدی باشد
از بهر گِله آمد شدی 128.13
خانۀ سر
جمله پُر
سودا بود صدر پُر
وسواس و پُر
غوغا بود 128.14
باقی اعضا
ز فكر آسوده
اند و
آن صدور از
صادران
فرسوده اند 128.15
همچو شاخ
از برگ و از
میوۀ کهُن گرد
خالی تا رسد
از امر
ُکن 128.16
برگها و
میوه های نو ز
غیب از
پی آن کهنگی
بی هیچ ریب 128.17
در خزان و
بادِ خوفِ حق
گریز آن
شقایقهای
پارین را بریز 128.18
کاین
شقایق منع ِ نو
اشكوفه هاست كه
درختِ دل برای
آن نماست 128.19
خویش را
در خواب ُكن زین
افتكار سر
ز زیر خواب در
یقظه بر آر 128.20
همچو آن
اصحاب كهف، ای
خواجه زود رو به
ایقاظا كه
تحسبهم رقود 128.21
گفت قاضی: کای
صنم، تدبیر
چیست؟ گفت:
خانۀ این
كنیزك بس
تهیست 128.22
خصم در دِه
رفت و حارس
نیز نیست بهر ِ خلوت
سخت نیكو
مسكنیست 128.23
امشب ار
امكان بوَد آنجا
بیا كار
شب بی سُمعه
است و بی ریا 128.24
جمله
جاسوسان ز خمر
ِ خواب مست زنگی
شب جمله را
گردن زدَست 128.25
خواند بر
قاضی فسون های
عجب آن
شكر لب، و آنگهانی،
از چه لب؟ 128.26
چند با
آدم بلیس
افسانه كرد ؟ چون
حوا گفتش:
بخور، آن گاه
خورد 128.27
اولین خون
در جهان ِ ظلم
و داد از
كفِ قابیل بهر زن
فتاد 128.28
نوح تابۀ
خانه
میپرداختی واهله
بر تابه سنگ
انداختی 128.29
مكر ِ زن
بر فنّ ِ او
چیره شدی آب صافی
وعظ او تیره
شدی 128.30
قوم را
پیغام كردی از
نهان كه
نگه دارید دین
زین
گمرهان 128.31
* لوط
را زن همچنین
بُد کافره خوانده
باشی قصۀ آن
فاجره 128.32
*
یوسف از کید
زلیخای جوان مانده
در زندان برای
امتحان 128.33
* هر
بلا کاندر
جهان بینی
عیان باشد
از شومیّ زن
در هر مکان 128.34
مكر ِ زن
پایان ندارد،
رفت شب قاضی
زیرك سوی زن
بهر دبّ 129. رفتن
قاضی به خانۀ زن
جوحی و حلقه
زدن جوحی به تندی
و خشم بر در و
گریختن قاضی
در صندوق 129.1
زن دو شمع
و ُنقل ِ مجلس
راست كرد زان
نوازش شاد شد
قاضیّ فرد 129.2
چونکه
بنشستند با هم
ساعتی تا
بر آسایند
اندر خلوتی 129.3
چون نشست
او پهلوی زن
با مراد گشت
جان ِ پُر غمش
زآن وصل شاد 129.4
اندر آن
دم، جوحی آمد،
در بزد جُست
قاضی مهربی تا در
خزد 129.5
غیر
صندوقی ندید
او خلوتی رفت در
صندوق از خوف
آن فتی 129.6
اندر آمد
جوحی و گفت: ای
حریف ای
وبالم در ربیع
و در خریف 129.7
من چه
دارم كه فدایت
نیست آن ؟ تا ز من
فریاد داری هر
زمان ؟ 129.8
* گفت شخصی
نزد قاضی رفته
ای در
حقم ناگفتنی
ها گفته ای 129.9
بر لب
خشكم گشادستی
زبان گاه
مفلس خوانیم،
گه قلتبان 129.10
این دو
علت گر بود،
ای جان، مرا آن
یكی از توست و،
دیگر از خدا 129.11
من چه
دارم غیر این
صندوق؟ كان هست
مایۀ تهمت و پایۀ گمان
129.12
خلق
پندارند، زر
دارم درون صله
واگیرند از من زین
ظنون 129.13
صورت
صندوق بس عالیست،
لیك از
عروض و سیم و
زر خالیست نیك 129.14
چون تن ِ زراق
خوب و با وقار اندر
آن سله نیابی،
غیر مار 129.15
من برَم
صندوق را فردا
به كو پس
بسوزم در میان
چار سو 129.16
تا ببیند
مومن و گبر و
جهود كه
در این صندوق جز لعنت
نبود 129.17
گفت زن: هی
در گذر ای مرد از این خورد
سوگندان كه نكنم
جز چنین 129.18
* با رسن
صندوق را در
دم ببست خویشتن
را کرده بُد
مانند مست 129.19
از پگه
حمال آورد او
چو باد زود
آن صندوق بر
پشتش نهاد 129.20
اندرونش
قاضی از بیم نكال بانگ
میزد: كای حمال
و، ای حمال 129.21
كرد آن
حمال از هر سو
نظر كز
چه سو در
میرسد بانگ و
خبر ؟ 129.22
هاتف است
این داعی من،
ای عجب! یا
پری ام می كند
پنهان طلب 129.23
چون پیاپی
گشت آن آوازه
بیش گفت:
هاتف نیست،
باز آمد به
خویش 129.24
عاقبت
دانست كان
بانگ و فغان بُد
ز صندوق و كسی
در وی نهان 129.25
عاشقی كاو
در پی معشوق
رفت گر
چه بیرون است،
در صندوق رفت 129.26
عمر در
صندوق بُرد از
اندُهان جز كه
صندوقی نبیند
از جهان 129.27
آن سری كه
نیست فوق
آسمان از
هوس او را در
آن صندوق دان 129.28
چون ز
صندوق بدن
بیرون شود او ز
گوری سوی
گوری میرود 129.29
این سخن
پایان ندارد،
قاضی اش گفت:
ای حمال و ای
صندوق كش 129.30
از من آگه ُكن
درون محكمه نایبم
را زودتر، با آن
همه 129.31
تا خرد
این را به زر
زین بی خرد همچنین
بسته به
خانۀ ما برَد 129.32
ای خدا،
بگمار قومی
رحم مند تا
ز صندوق ِ بدن ما
را خرند 129.33
خلق را از
بندِ صندوق ِ فسون كه
خرد؟ جز انبیا
و مرسلون 129.34
از هزاران
كس، یکی خوش
منظر است كه بداند
كاو به صندوق
اندر است 129.35
* آنکه
داند، تو
نشانش
آن شناس کاو ز
روح ِ اینجهان
دارد هراس 129.36
آنجهان را
دیده باشد پیش
از آن تا
بدان ضد این ضدش
گردد عیان 129.37
زین سبب
كه علم ضالۀ مومن
است عارف
ضالۀ خود است
و موقن است 129.38
آنكه هرگز
روز ِ نیكو را
ندید او
در این ادبار كی
خواهد طپید ؟ 129.39
یا به
طفلی در
اسیری اوفتاد یا
ز اول خود ز
مادر بنده زاد 129.40
ذوق ِ آزادی
ندیده جان ِ او هست
صندوق ِ صوّر
میدان او 129.41
دائما
محبوس عقلش در
صوّر از
قفس اندر
قفس دارد ُگذر 129.42
منفذش نی
از قفس سوی
علا در
قفسها میرود از جا به جا 129.43
در نبی ان
استطعتم تنفذوا این
سخن با انس و جن
آمد ز هو 129.44
گفت: منفذ
نیست از
گردونتان جز به
سلطان و به وحی
آسمان 129.45
گر ز
صندوقی به
صندوقی رود او
سمائی نیست، صندوقی
بوَد 129.46
فرجۀ صندوق
نو نو منكر
است درنیابد
كاو به
صندوق اندر
است 129.47
گر نشد غرّه
بدین صندوقها همچو
قاضی جوید اطلاق
و رها 129.48
آنكه داند
این شناسش زآن
نشان كاو
نباشد بی هراس
و بی فغان 129.49
همچو قاضی
باشد او را ارتعاد كی
بر آید یك دمی از جانش
شاد ؟ 129.50
*
رهروی را گفت
آن حمال شاد که
برو در محکمۀ
قاضی چو باد 129.51
*
نایبش را گوی
کاین شد واقعه بر
سر قاضی بیامد
قارعه 129.52
* شغل
را بگذار و زود
اینجا بیا زو
بخر سربسته
این صندوق را 129.53
*
چونکه رهرو شد
رسالت را
رساند هر
که زو بشنید
این
خیره بماند 129.54
*
بُرد القصه
خبر صندوق کش نایب
قاضی حسن را
از غمش 130. آمدن
نایب قاضی
میان بازار و
خریداری كردن
صندوق را از
جوحی 130.1
نایب آمد گفت:
صندوقت به چند؟ گفت: ُنهصد بیشتر
زر
میدهند 130.2
من نمی
آیم فروتر از
هزار گر
خریداری تو
پیش آ، زر
شمار 130.3
گفت: شرمی
دار، ای كوته
نمد قیمت
صندوق خود
پیدا بود 130.4
گفت: بی رؤیت
شری خود
فاسدیست بیع ما
زیر گلیم؟ این
راست نیست 130.5
برگشایم،
گر نمی ارزد مخر تا
نباشد بر تو
حیفی، ای پدر 130.6
گفت: ای
ستار، بر
مگشای راز سر
ببسته میخرم،
با من بساز 130.7
ستر ُكن تا با تو
ستاری كنند تا
نبینی ایمنی بر كس
مخند 130.8
بس در این
صندوق چون تو
مانده اند خویش
را اندر بلا
بنشانده اند 130.9
آنچه بر خود
خواهدت بودن
پسند بر
دگر كس آن ُكن از
رنج و گزند 130.10
آنچه تو
بر خود روا
داری همان می
بکن از نیک و
از بَد با
کسان 130.11
وآنچه
نپسندی به خود
از نفع و ضرّ بر
کسی مپسند هم،
ای بی هنر 130.12
زآنكه بر
مرصادِ حق
اندر كمین میدهد
پاداش پیش
از یوم ِ دین 130.13
آن عظیم
العرش عرش او
محیط تخت
دادش بر همه
جانها بسیط 130.14
گوشۀ عرشش
به تو پیوسته
است هین
مجنبان جز به
دین و داد دست 130.15
رو مراقب
باش بر احوال ِ
خویش نوش
بین در داد و،
بعد از ظلم نیش 130.16
پس همینجا
خود جزای نیک
و بَد میرسد
با هر کسی چون
بنگرد 130.17
وآنجزا
کانجا رسد در
یوم ِ دین هیچ او
با این نماند،
نیک بین 130.18
بیحد و بی
عد بود آنجا
جزا دوزخ
و نار است جای
ناسزا 130.19
گفت: آری، آنچه
كردم استم است لیك
هم میدان كه "بادی
اظلم" است 130.20
گفت نایب:
یك به یك ما "بادئیم" با "سواد
وجه" اندر شادئیم
130.21
همچو آن زنگی
كه بُد شادان
و خوش او
نبیند، غیر او
بیند رُخش 130.22
ماجرا
بسیار شد در
من یزید داد
صد دینار، آن
از وی خرید 130.23
هر زمان صندوقئی،
ای نا پسند هاتفان
و غیبیانت
میخرند 130.24
این یقین
میدان کاسیر و
بنده ای زآنکه
در صندوق ِ
غمها مانده ای 130.25
بندِ هر
چه گشته ای از
نیک و بَد هر یکی
بر تو چو
صندوقیست سَدّ 130.26
تا نگردی
زاین همه آزاد
تو کی
شوی، ای جان،
ز غم دلشاد
تو؟ 131. در بیان
جدیث نبوی که "من
كنت مولاه، فهذا
علیٌ مولاه" 131.1
زین سبب
پیغمبر ِ با
اجتهاد نام
خود، و آن ِ علی،
مولا نهاد 131.2
گفت: هر
كاو را منم
مولا و دوست ابن ِعمّ
ِ من علی مولای
اوست 131.3
كیست مولا
؟ آنكه
آزادت ُكند بندِ
رقیّت ز پایت
بر َكند 131.4
چون به
آزادی نبوّت
هادی است مومنان
را ز انبیا
آزادی است 131.5
ای گروه
مومنان، شادی
كنید همچو
سرو و سوسن آزادی
كنید 131.6
لیك می گوئید
هر دم ُشكر
ِ آب بی
زبان، چون
گلستان ِ خوش
خضاب 131.7
بی زبان
گویند سرو و
سبزه زار شكر ِ آب
و شكر ِ عدل
ِ نو بهار 131.8
حله ها
پوشیده و دامن
كشان مست
و رقاص و خوش و
عنبر فشان 131.9
جزو جزو
آبستن از شاهِ
بهار جسمشان
چون دُرج پُر دُرّ
ِ ثمار 131.10
مریمان بی
شوی آبست از
مسیح خامُشان
بی لاف
و گفتاری فصیح
131.11
ماهِ ما بی ُنطق
خوش بر تافته
ست هر
زبان ُنطق
از فر ِ او
یافته ست 131.12
نطق ِعیسی
از فر ِ مریم
بود نطق
آدم پرتو آن
دَم بود 131.13
تا زیادت
گردد از ُشكر،
ای ثقات پس
نبات دیگر است
اندر نبات 131.14
عكس آن
اینجاست "ذل
من قنع" اندر
این طور است "عز
من طمع" 131.15
در جوال ِ نفس
خود
چندین مرو از
خریداران خود
غافل مشو 131.16
* تا
نمانی تو
پریشان حال از
آن آنچنان
فرمود، ای
صاحب دلان 132. باز
آمدن زن جوحی سال
دیگر نزد قاضی
و شناختن قاضی
او را 132.1
بعدِ سالی،
باز آن جوحی ز
فن رو
به زن كرد و
بگفت: ای چُست
زن 132.2
آن وظیفۀ پار
را تجدید ُكن پیش
قاضی از گلۀ من
گو سخُن 132.3
زن بر
قاضی در آمد
با زنان مر
زنی را كرد آن
زن ترجمان
132.4
تا
بنشناسد ز
گفتن قاضیش یاد
ناید از بلای
ماضیش 132.5
هست فتنۀ
غمزۀ غماز زن لیك،
آن صد تو شود ز آواز ِ زن
132.6
چونکه
نتوانست آوازی
فراشت غمزۀ
تنهای زن سودی
نداشت 132.7
گفت قاضی:
رو تو خصمت را
بیار تا
دهم كار تو را
با وی قرار 132.8
جوحی آمد،
قاضیش نشناخت
زود كاو
به وقت لقیه در
صندوق بود 132.9
زو شنیده
بود آواز از بُرون در
شری و بیع و در
نقص و فزون 132.10
گفت: نفقۀ زن
چرا ندهی تمام
؟ گفت:
کز جان شرع را
هستم غلام 132.11
لیك اگر
میرم ندارم
من كفن مفلس
این لعبم و شش پنج زن
132.12
زین سخن
قاضی مگر
بشناختش یاد
آورد آن دغل و آن
باختش 132.13
گفت: آن شش
پنج با
من باختی پار و اندر
شش دَرَم
انداختی 132.14
نوبت من
رفت امسال آن
قمار با
دگر كس باز،
دست از من
بدار 132.15
از شش و از
پنج عارف گشت فرد محترز
گشته است زین
شش پنج نرد 132.16
رَست او زین
پنج حس و شش
جهت از
ورای آن همه كرد
آگهت 132.17
شد
اشاراتش، اشاراتِ
ازل جاوز
الاوهام طرا و
اعتزل 132.18
زین چَهِ شش گوشه
گر نبود برون چون
بر آرد یوسفی
را از درون ؟ 132.19
واردی
بالای چرخ ِ بی
سُتن جسم
ِ او چون دلو
در چه، چاره ُكن 132.20
یوسفان
چنگال در دلوش
زده رسته
از چاه و شه مصری
شده 132.21
دلوهای
دیگر از چه آب جو دلو
او فارغ ز آب،
اصحاب جو 132.22
دلوها غوّاص
ِ آب از بهر
قوت دلو
او قوت و حیاتِ
جان حوت 132.23
دلوها
وابستۀ چرخ ِ بلند دلو
او در اصبعین ِ
زورمند 132.24
دلو چه ؟
یا حبل چه ؟ یا چرخ
چی ؟ این
مثالی بس ركیك
است، ای اچی 132.25
از كجا
آرم مثالی بی
شكست؟ كفو
او نی آمد و نی
آمدست 132.26
صد هزاران
مَرد پنهان
در یكی صد
كمان و تیر
درج ناوكی 132.27
"ما رمیت
إذ رمیتی" فتنه ای صد
هزاران خرمن
اندر حفنه ای 132.28
آفتابی در
یكی ذرّه نهان ناگهان
آن ذره بُگشاید
دهان 132.29
ذره ذره
گردد افلاك و
زمین پیش
آن خورشید،
چون جَست از
كمین 132.30
این چنین
جانی چه در
خوردِ تن است؟ هین
بشو، ای تن،
از این جان هر
دو دست 132.31
ای تن
گشته وثاق جان،
بس است چند
تاند بحر در
مشكی نشست ؟ 132.32
ای هزاران
جبرئیل اندر
بشر ای
مسیحان نهان
در جوفِ خر 132.33
* ای کلیم
الله نهان
اندر نمد واقف
است از خوف و
رست از بند و
بد 132.34
* ای
حبیب الله
نهان در غار ِ
تن گنج
ِ ربانی نهان
در مار ِ تن 132.35
ای هزاران
كعبه پنهان در
كنیس ای
غلط انداز ِ عفریت
و بلیس 132.36
سجده گاه
لامكانی در
مكان مر
بلیسان را ز
تو ویران
دكان 132.37
كه چرا من سجدۀ
این طین كنم ؟ صورتی
دون را لقب
چون "دین" كنم ؟ 132.38
نیست صورت،
چشم را نیكو
بمال تا
ببینی شعشعۀ نور
ِ جلال 133. باز
آمدن به قصۀ شاهزاده
و ملازمت او
در حضرت پادشاه 133.1
شاهزاده
پیش شه حیران ِ
این هفت
گردون دیده در
یك مشت طین
133.2
هیچ ممكن
نی به بحثی لب
گشود لیك
جان با جان
دمی خامش نبود 133.3
آمده در
خاطرش كاین بس
خفیست این
همه معنیست،
پس صورت ز
چیست؟ 133.4
صورتی از
صورتت بیزار ُكن خفته ای،
مر خفته را
بیدار كن 133.5
آن كلامت میرهاند
از كلام و
آن سقامت، می
جهاند از سقام
133.6
پس سقام ِ عشق جان ِ صحت
است رنجهایش
حسرتِ هر راحت
است 133.7
ای تن،
اكنون دستِ
خود زین جان
بشو ور
نمی شوئی، جز
این جانی بجو 134. در
بیان نوازش و
احترام شاه
چین شاهزادۀ
غریب را 134.1
حاصل آن شه نیك او
را مینواخت او
از آن خورشید
چون مَه میگداخت
134.2
آن ُگداز ِ عاشقان
باشد نمو همچو ماه
اندر گدازش تازه رو 134.3
* جمله
رنجوران، دوا
دارند امید نالد
این رنجور، كم
افزون كنید 134.4
جمله
رنجوران شفا
یابند و این رنج
افزون جوید و
درد و حنین 134.5
خوشتر از
این سمّ ندیدم
شربتی زین
مرض خوشتر
نباشد صحتی 134.6
زین گنه
بهتر نباشد
طاعتی سالها
نسبت بدین دم،
ساعتی 134.7
مدتی بُد
پیش آن شه زین
نسق دل
كباب و جان
نهاده بر طبق 134.8
گفت: شاه
از هر كسی یك
سر بُرید من از او هر
لحظه قربانم
جدید 134.9
من فقیرم
از زر و، از سر غنی صد
هزاران سر خلف
داد آن سنی 134.10
با دو پا، در
عشق، نتوان
تاختن با
یكی سر، عشق
نتوان باختن 134.11
هر كسی را
خود دو پا و یك
سر است با
هزاران پا و
سر تن
نادر است 134.12
زین سبب
هنگامه ها شد ُكل هدر هست
این هنگامه هر
دم گرمتر 134.13
معدن
گرمیست اندر
لامكان هفت
دوزخ از شرارش
یك
دخان 134.14
* زآتش
دوزخ گریزان
شد جحیم زآنکه
ایشان راست پر
ناز و نعیم 135. در
بیان حدیث "جر
یا مؤمن فان
نورک اطفا
ناری" 135.1
ز آتش مومن
از این رو، ای
صفی می
شود دوزخ ضعیف
و منطفی 135.2
گویدش:
بگذر سبك، ای
محتشم ور
نه ز آتشهای
تو مُرد
آتشم 135.3
كفر، كه
كبریتِ دوزخ
اوست و بس بین چه
پخسایند او را
این
نفس 135.4
زود
كبریتت بدین
سو واسپار تا
نه دوزخ بر تو
تازد، نه شرار 135.5
گویدش جنت:
گذر كن همچو
باد ور
نه گردد هر چه
من دارم كساد 135.6
كه تو
صاحب خرمنی،
من خوشه چین من
بتی ام، تو
ولایتهای چین 135.7
هست لرزان
زو جحیم و هم
جنان نی
مر این را، نی
مر آن را، زو
امان 136. وفات
یافتن برادر
بزرگ آن
شاهزادگان و
ملازمت کردن
برادر میانه
پادشاه چین را 136.1
رفت عمرش،
چاره را فرصت
نیافت صبر
بس سوزان بُد
و، جان بر
نتافت 136.2
مدتی
دندان كنان این
میكشید نارسیده،
عمر او آخر رسید 136.3
صورتِ
معشوق از او
شد در نهفت رفت
و شد با معنی
معشوق جفت 136.4
گفت: لبسَش
گر ز شعر شوشتر
است اعتناق
ِ بی حجابش
خوشتر است 136.5
من شدم
عریان ز تن،
او از خیال میخرامم
در نهایات
الوصال 136.6
این مباحث
تا بدینجا گفتنیست هر
چه آید زین
سپس بنهفتنیست
136.7
گر بپوشی،
ور بگوئی صد
هزار هست
بیگار و نگردد
آشكار 136.8
تا به
دریا سیر اسب
و زین بود بعد از آنت
مركبِ چوبین
بود 136.9
مركب
چوبین به خشكی
ابتر است خاص آن دریائیان
را رهبر است 136.10
این خموشی
مركب چوبین
بود بحریان
را خامشی
تلقین بود 136.11
هر خموشی
كان ملولت
میكند نعره
های عشق زآن
سو میزند 136.12
تو همی گوئی:
عجب! خامش
چراست؟ او
همی گوید: عجب!
گوشش كجاست ؟ 136.13
من ز نعره
كر شدم، او بی
خبر تیز
گوشان زین سمر
هستند كر 136.14
آن یكی در
خواب نعره
میزند صد
هزاران بحث و
تلقین میكند 136.15
این نشسته
پهلوی آن بی
خبر خفته
خود آن است و كر زآن
شور و شر 136.16
آن كسی كش
مركبِ چوبین
شكست غرقه
شد در آب، او
خود ماهی است 136.17
نه خموش
است و نه گویا،
نادریست حال او
را در عبارت نام
نیست 136.18
نیست این
دو، هر دو هست
آن بو العجب شرح
این گفتن برون
است از ادب 136.19
این مثال
آمد ركیك و بی
ورود لیك
در محسوس از
این بهتر نبود 136.20
*
حاصل آن
شهزاده از
دنیا برفت جانش
پُر آذر، جگر
پُر سوز تفت 137. آمدن
برادر میانه
به جنازۀ برادر
كه آن برادر كوچك
بر فراش
رنجوری بود و
نواختن
پادشاه او را
تا ملازم شود
و صد هزار غنائم
غیبی و عینی
بدو رسید از
نظر شاه 137.1
كوچكین
رنجور بود و آن وسط بر
جنازۀ آن بزرگ
آمد فقط 137.2
شاه دیدش
گفت: قاصد،
این كی است ؟ كه از
آن بحر است و این هم
ماهی است 137.3
پس معرف
گفت: پور آن
پدر این
برادر ز آن
برادر ُخردتر 137.4
شه
نوازیدش كه هستی
یادگار كرد
او را هم بدین
پرسش شكار 137.5
از نوازشهای
آن شاهِ وحید در
تن ِ خود غیر جان جانی
بدید 137.6
در دل خود یافت
عالی عالمی كان
نیابد کس به
صد خلوت همی 137.7
* در دل خود
یافت عالی
غلغله که
نیابد صوفی آن
در صد چله 137.8
عرصه و
دیوار و سنگ و كوه
یافت پیش
او چون نار
خندان می
شكافت 137.9
ذره ذره پیش او
چون آفتاب دم
به دم میكرد
صد گون فتح ِ باب
137.10
باب گه
روزن شدی و گه
شعاع خاك
گه گندم شدی و گاه صاع 137.11
در نظرها
چرخ بس
كهنه و قدید پیش
چشمش هر دمی
خلقی جدید 137.12
روح ِ زیبا
چونكه وارست
از جسد از
قضا بی
شك چنین چشمش
رسد 137.13
صد هزاران
غیب پیشش شد
پدید آنچه
چشم ِ محرمان
بیند بدید 137.14
آنچه او
اندر ُكتب
برخوانده بود چشم
را بر صورتِ
آن بر گشود 137.15
از غبار
مركب آن شاه
نر یافت
او ُكحل
عزیزی در بصر 137.16
بر چنین
گلزار دامن
میكشید جزو
جزوش نعره زن "هَلْ
مِنْ مزید" 137.17
گلشنی كز نقل
روید یك دم
است گلشنی
كز عقل روید
خرّم است 137.18
گلشنی كز
گِل دمد گردد
تباه گلشنی
كز دل دمد وافرحتاه
137.19
علمهای با مزۀ دانسته
مان زآن
گلستان یك دو سه ُگلدسته
دان 137.20
زآن زبون ِ
این دو سه ُگلدسته
ایم كه
در ِ گلزار بر خود
بسته ایم 137.21
آنچنان
مفتاحها هر دم
به نان می
فتد هر دم، دریغا
از بنان 137.22
ور دمی هم
فارغ آرندت ز نان گِرد
چادر گردی و
عشوۀ زنان 137.23
باز استسقات
چون شد موج زن ملك
شهری بایدت پُر نان
و زن 137.24
مار بودی،
اژدها گشتی
مگر ؟ یك
سرت بود، این
زمانی هفت سر 137.25
اژدهای
هفت سر دوزخ
بود حرص
تو دانه ست و دوزخ فخ بود 137.26
دام را
بدران،
بسوزان دانه
را باز
ُكن درهای نو این
خانه را 137.27
چون تو
عاشق نیستی،
ای نر گدا همچو
كوهی، بی خبر
داری صدا 137.28
كوه را
گفتار كی باشد
ز خود ؟ عكس
ِغیر است آن
صدا، ای معتمد 137.29
گفتِ تو زآنرو
كه عكس
دیگریست جمله
احوالت بغیر
عكس نیست 137.30
خشم و
ذوقت هست عكس ِ
دیگران شادی
و قوّادی و
خشم ِ عوان 137.31
آن عوان
را آن
ضعیف آخر چه
كرد؟ كه
دهد او را به
كینه زجر و
درد 137.32
تا به كی
عكس ِ خیال ِ لامعه
؟ جهد
كن تا گرددت
این واقعه 137.33
تا كه
گفتارت ز حال
تو بود سیر
ِ تو با پَرّ و
بال ِ تو بود 137.34
صید گیرد
تیر هم با پَر ِ
غیر لاجرم
بی بهره است
از لحم ِ طیر 137.35
باز، صید آرد
به خود از
كوهسار لاجرم
شاهش خوراند
كبك و سار 137.36
* باز
با پَرّ ِ خود
آرد صید شبک لاجرم
شاهش خوراند
لحم ِ کبک 137.37
منطقی كز
وحی نبود از
هواست همچو
خاكی بر هوا و در
هباست 137.38
گر نماید
خواجه را این
دم غلط ز
اول "و النجم"
بر خوان چند خط 137.39
تا كه "ما
ینطق محمد عن
هوی" ان
هو الا بوحی
احتوی 137.40
احمدا،
چون نیستت از
وحی یاس جسمیان
را دِه تحریّ
و قیاس 137.41
* تا بدانی
که محمد از
هوا وا
نگفت و گفت از
وحی خدا 137.42
كز ضرورت
هست مُرداری
حلال كه
تحرّی نیست در
كعبۀ وصال 137.43
بی تحرّی واجتهادات
هدی هر
كه بدعَت پیشه
گیرد از هوا 137.44
همچو عادش
بَر بَرد
باد و ُكشد نی
سلیمان است تا تختش
كِشد 137.45
عاد را باد است حمال
خذول همچو
برّه در كف
مردِ اكول 137.46
همچو
فرزندش نهاده
بر كنار می
برد تا ُبكشدش قصاب
وار 137.47
عادیان را
باد ز
استكبار بود یار
می پنداشتند،
اغیار بود 137.48
چون
بگردانید
ناگه پوستین ُخردشان
بشكست آن بئس
القرین 137.49
باد را
بشكن كه بس
فتنه ست باد پیش از
آن كت بشكند
او همچو
عاد 137.50
هود دادی
پند: كای پُر
كبر خیل بر
َكند از
دستتان این باد
ذیل 137.51
لشكر حق
است باد و از نفاق چند
روزی با شما
كرد اعتناق 137.52
او به سِرّ
با خالق ِ خود
راست است چون اجل
آید بر
آرد باد
دست 137.53
این همان
باد است كایمن
میگذشت بود
همچون جان و،
همچون مرگ كشت
137.54
دستِ آنكس
كه بكردت دست
بوس وقتِ
خشم آن دست
میگردد دبوس 137.55
باد را
اندر دهان بین
رهگذر هر
نفس آیان،
روان، با كرّ و
فر 137.56
حلق و
دندانها از آن
ایمن بود حق چو
فرماید، به
دندان در رود 137.57
كوه گردد ذرۀ باد
و ثقیل دردِ
دندان داردش زار و
علیل 137.58
یارب و یارب بر آرد
او ز جان كه
ببَر این باد
را ای
مستعان 137.59
ای دهان،
غافل بُدی زین
باد رو از
بُن دندان در
استغفار شو 137.60
چشم سختش
اشكها باران
كند منكران
را درد الله
خوان ُكند 137.61
چون دَم ِ
یزدان
نپذرفتی ز مَرد وحی
حق را هین
پذیرا شو ز
درد 137.62
باد گوید:
پیكم از
شاهِ بشر گه خبر
خیر آورم، گه
شور و شر 137.63
زانكه
مأمورم، امیر
خود نیم من
چو تو غافل ز
شاهِ خود كیم
؟ 137.64
گر سلیمان
وار بودی حال ِ
تو چون
سلیمان گشتمی حمال ِ تو 137.65
عاریه ستم،
گشتمی ملكِ
كفت كردمی
بر راز ِ خود من
واقفت 137.66
لیك، چون
تو یاغئی من
مستعار میكنم
خدمت تو را
روزی سه چار 137.67
پس چو
عادت سر
نگونیها دهم ز
اسپه تو یاغیانه
برجهم 137.68
* تا به غیب
ایمان ِ تو
محكم شود آن زمان كایمانت
مایۀ غم
شود 137.69
آن زمان
خود جملگان مؤمن
شوند آن
زمان خود
سركشان بر سر
دوند 137.70
رو نماید
پادشاهیّ
مقیم نی
دو روزه
مستعار و نی
سقیم 137.71
آن زمان
زاری كنند و
افتقار همچو
دزد و راه زن در زیر
دار 137.72
لیك، گر
در غیب گردی
مستوی مالكِ
دارین و شحنۀ خود
توئی 137.73
رستی از پیکار
و كار
خود ُكنی هم
تو شاه و هم تو
طبل ِ خود زنی 137.74
چون گلو
تنگ آورد بر
ما جهان کاش
خوردی خاك این
حلق و دهان 137.75
این دهان
خود خاك
خواری آمدست لیك
خاكی را كه آن
رنگین شدست 137.76
این كباب
و این
شراب و این شكر خاكِ
رنگین است و
نقشین ای پسر 137.77
چونكه
خوردی و شد
آنها لحم و
پوست رنگِ
لحمش داد و این هم
خاكِ كوست 137.78
هم ز خاكی
بخیه بر گِل
میزنند جمله
را هم باز
خاكی میكنند 137.79
هندو و قبچاق
و رومیّ و حبش جمله
یك رنگند اندر
گور خوش 137.80
تا بدانی كان همه نقش
و نگار جمله
رو پوش است و ملکِ
مستعار 137.81
رنگِ باقی
صِبْغَةَ
الله است و بس غیر
آن بر بسته
دان همچون
جرس 137.82
رنگِ صدق
و، رنگ تقوی و یقین تا
ابد باقی بود
بر عابدین 137.83
رنگ کفران
و شك و شرک و
نفاق تا
ابد باقی بود
بر جان ِ عاق 137.84
چون سیه
روئی فرعون ِ دغا رنگِ
او باقی و جسم ِ او
فنا 137.85
برق و فرّ
روی خوبِ
صادقین تن
فنا شد، وآن
بجا تا
یوم ِ دین 137.86
زشت آنزشت
است و خوب آنخوب
و بس دایم
این ضحاك و آن
اندر عبس 137.87
خاك را
رنگیّ و فرهنگی
دهد طفل
خویان را بر
آن جنگی دهد 137.88
از خمیری
اشتر و شیری
پزند كودكان
از حرص ِ آن كف میمزند 137.89
شیر و
اشتر نان شود
اندر دهان درنگیرد
این سخن با
كودكان 137.90
* دامن پُر
خاکِ ما چون
کودکان رفته
از سر جهدِ
اسباب و دکان 137.91
كودك اندر
جهل و پندار و
شك است شكر
باری قوّتِ
او اندك است 137.92
* وای از آن
طفلان که پیری
میکنند لنگ
مورانند و
میری میکنند 137.93
طفل را
استیزه و صد
آفت است شكر
این كه بی فن و
بی آلت است 137.94
وای از آن
پیران ِ طفل ِ ناادیب گشته
از قوت، بلای
هر لبیب 137.95
چون سلاح
و جهل جمع آید
به هم گشت
فرعونی
جهانسوز از
ستم 137.96
شكر ُكن،
ای مردِ درویش
از
قصور كه
ز فرعونی
رهیدی و ز
كفور 137.97
شكر كه
مظلومی و ظالم نه
ای ایمن
از فرعونی و
هر فتنه ای 137.98
خالی
اشکم، لاف
اللهی نزد کاتشش
را نیست از
هیزم مدد 137.99
اشكم ِ خالی
بود زندان ِ دیو كش
غم ِ نان مانع است
از مكر و ریو 137.100
اشكم ِ پُر
لوت دان بازار ِ دیو تاجران
ِ دیو را در وی
غریو 137.101
تاجران
ساحران لاشی
فروش عقلها
را تیره كرده
از خروش 137.102
خم روان گردد
ز سحری چون
فرس كرده
كرباسی ز
مهتاب و غلس 137.103
چون بریشم
خاك را بر می
تنند خاك
بر چشم ِ ممیز
میزنند 137.104
چندلی را
رنگِ عودی میدهند بر
كلوخیمان
حسودی میدهند 137.105
پاك آن كاو
خاك را
رنگی دهد همچو
كودكمان بر آن
چنگی دهد 137.106
دامن ِ پُر
خاكمان چون
طفلكان در
نظرمان خاك همچون
زرّ ِ كان 137.107
طفل را با
بالغان نبود جدال طفل
را حق كی
نشاند با رجال
؟ 137.108
میوه گر كهنه
شود تا
هست خام پخته
نبود غوره خوانندش
به نام 137.109
گر شود صد
ساله آن خام ِ ُترُش طفل
و غوره ست او
بر ِ هر تیز ُهش 137.110
گر چه
باشد مو و ریش ِ
او سپید هم
در آن طفلی
خوف است و
امید 137.111
* ماند
خواهم
نارسیده،
یا
ِرسَم حق
کند با من
غضب، یا خود
کرم 137.112
كه رسم،
یا نارسیده
ماندم ای
عجب! با من كند
كرم آن كرَم ؟ 137.113
با چنین
ناقابلی و دورئی بخشد
این غورۀ مرا انگورئی
؟ 137.114
نیستم
امیدوار از
هیچ سو و
آن كرم
میگویدم "لا
تیأسوا" 137.115
کرد آن
خاقان ما طوئی
نکو گوش
ما را میكشد
لا تقنطوا 137.116
گر چه ما
زین ناامیدی
در گویم چون
صلا زد دست اندازان
رویم 137.117
دست
اندازیم چون
اسبان سپس در
دویدن سوی
مرعای انس 137.118
گام
اندازیم و آنجا گام نی جام
پردازیم و
آنجا جام
نی 137.119
زانكه
آنجا جمله
اشیا جانی است معنی
اندر معنی و
ربانی است 137.120
هست صورت
سایه، معنی
آفتاب نور
ِ بی سایه بود
اندر خراب 137.121
چونكه
آنجا خشت بر
خشتی نماند نور
مه را سایۀ زشتی
نماند 137.122
خشت اگر
زرّین بود بر
كندنیست چون بجای
خشت وحی و
روشنیست 137.123
كوه بهر
دفع سایه مندك
است پاره
گشتن بهر این
نور اندك
است 137.124
بر برون ِ ُكه چو
زد نور ِ صمد پاره
شد تا در
درونش هم زند 137.125
گرسنه چون بر
كفش زد قرص ِ نان واشكافد
از هوس چشم و
دهان 137.126
صد هزاران
پاره گشتن
ارزد این از میان
چرخ برخیز ای زمین 137.127
تا كه نور
چرخ گردد سایه
سوز شب
ز سایۀ توست،
ای یاغیّ روز 137.128
این زمین
چون گاهوارۀ کودكان بالغان
را تنگ میدارد
مكان 137.129
بهر طفلان
حق زمین را مَهد
خواند شیر
در گهواره بر
طفلان فشاند 137.130
خانه تنگ
آمد از این
گهواره ها طفلكان
را زود بالغ ُكن شها 137.131
هان مکن
ای گاهواره
خانه تنگ تا
تواند رفت
بالغ بی درنگ 137.132
*
خانه
ایگهواره رو
ضیق مدار تا
تواند كرد
بالغ انتشار 138. در
بیان استغنا و
عجب شاهزاده و
زخم خوردن از باطن
شاه 138.1
چون مسلم
گشت بی بیع و
شری از
درون شاه در جانش جری 138.2
قوت
میخوردی ز نور
جان شاه ماهِ
جانش، همچو از
خورشید
ماه 138.3
راتبۀ جانی
ز شاهِ بی
ندید دم
به دم در جان ِ مستش
میرسید 138.4
آن نه كش
ترسا و مشرك
میخورند ز آن
غذایی كش
ملایك
میخورند 138.5
اندرون
خویش استغنا
بدید گشت
طغیانی ز
استغنا پدید 138.6
كه: نه من
هم شاه و هم
شهزاده ام ؟ چون
عنان خود بدین
شه داده ام ؟ 138.7
چون مرا
ماهی بر آمد
با لمع پس
چرا باشم
غباری را تبع ؟ 138.8
آب در جوی
من است و وقتِ
ناز ناز
ِ غیر از چه
كشم من
بی نیاز ؟ 138.9
سر چرا
بندم چو دردِ
سر نماند ؟ وقتِ
روی زرد و چشم ِ
تر نماند 138.10
چون شكر
لب گشته ام
عارض قمر باز
باید كرد دكان
ِ دگر 138.11
* سرو قدّ
و، ماه
رُخساری
مراست همچو
من شهزاده ای
اکنون کجاست ؟ 138.12
زین منی
چون نفس زائیدن
گرفت صد
هزاران ژاژ خائیدن
گرفت 138.13
صد بیابان
ز آن سوی حرص و
حسد تا
بدانجا چشم ِ بَد
هم میرسد 138.14
بحر ِ شه،
كه مرجع هر آب
اوست چون
نداند آنچه
اندر سیل و
جوست ؟ 138.15
شاه را دل
درد كرد از
فكر ِ او ناسپاسیّ
عطای بكر او 138.16
گفت آخر: ای
خس واهی ادب این
سزای داد من
بود؟ ای عجب ! 138.17
من چه
كردم با تو
زین گنج ِ نفیس
؟ تو
چه كردی با من
از خوی خسیس ؟ 138.18
من تو را ماهی نهادم
در كنار كه
غروبش نیست تا
روز ِ شمار 138.19
در جزای
آن عطای نور ِ پاك تو
زدی در دیدۀ من
خار و خاك ؟ 138.20
من تو را
بر چرخ گشته
نردبان تو
شده در حرب من
تیر و كمان ؟ 138.21
دردِ غیرت
آمد اندر شه
پدید عكس
دردِ شاه اندر
وی رسید 138.22
مرغ ِ دولت
در عتابش بر
طپید پردۀ
آن گوشه گشته بر درید 138.23
چون درون
خود بدید آن
خوش پسر از
سیه كاری خود ناخوش
اثر 138.24
آن وظیفۀ لطف
و نعمت كم شده خانۀ
شادی او پُر
غم شده 138.25
با خود
آمد او ز مستیّ
عقار ز
آن گنه گشته
سرش خانۀ خمار 138.26
* هر که خود
بینی کند در
راهِ دوست مغز
را بگذاشت،
کلی دید پوست 138.27
*
دشمن من در
جهان
خود بین مباد زآنکه
از خود بین
نیاید، جز
فساد 138.28
*
مِی از
آن آمد حرام
اندر جهان که
خوری، خود بین
شوی اندر زمان 138.29
*
بهتر از خود
در تصوّر نایدت وین
همه از نفس
خود بین زایدت 138.30
*
آنکه با خود
میخورد می، با
خود است اینچنین
می خواره خوار و
مرتد است 138.31
*
وآنکه با او
میخورد
بادش حلال وآنکه
بی او دم زند، بادش
وبال 138.32
*
چونکه با او
می
خورم از جام
ِ هو چشم
بگشایم ببینم
روی او 138.33
* بعد
از آن از خود
به کلی بُگسلم هم ز
می خوردن شود
این حاصلم 138.34
*
ایکه میخواهی
که از خود
بُگسلی تا
کی اندر بندِ
این جان و دلی
؟ 138.35
* جان
به جانان
واگذار، ای
جان ِ من تا
ببینی یار ِ
دل رنجان ِ من 138.36
* دل
به دلداری ده
و آزاد شو غم خور
او باش و از وی
شاد شو 138.37
* نفس
ِ خود بر خود
مگردان چیر تو زود
او را باز گیر
از شیر
تو 138.38
* هر
چه هست آن
مستئی دارد
یقین خواه
شیر و خواه
خمر و انگبین 138.39
*
مستی گندم بُد
آن، ای آدمی که
بکرد آن آدمی
را اعجمی 138.40
خورده
گندم، حله زو
بیرون شده خلد
بر وی بادیه و
هامون شده 138.41
دید كان
شربت ورا
بیمار كرد زهر
ِ آن ما و
منیها كار
كرد 138.42
جان ِ چون
طاوس در
گلزار ِ ناز همچو
جغدی شد به
ویرانۀ مجاز 138.43
همچو آدم
دور ماند او
از بهشت در
زمین میراند
گاوی بهر
كِشت 138.44
اشك
میراند او كه:
ای هندوی زاو شیر
را كردی اسیر
دُمّ ِ گاو 138.45
كرده ای
ای نفس ِ سردِ
بَد نفس بی
حفاظی با شه
فریادرس 138.46
دام بُگزیدی
ز حرص ِ گندمی بر
تو شد هر گندم ِ
او كژدمی
138.47
در سرت
آمد هوای ما و
من قید
بین بر پای
خود پنجاه
من 138.48
نوحه
میكرد این نمط
بر جان
خویش كه
چرا گشتم ضدِ
سلطان ِ خویش ؟ 138.49
آمد او با
خویش و استغفار
كرد با
انابت چیز
دیگر یار كرد 138.50
درد
كان
از وحشتِ
ایمان بود رحم ُكن،
كان درد بی
درمان بود 138.51
مر بشر را
خود مبا جامۀ درُست چون
رهید از صبر در حین
صدر جُست 138.52
مر بشر را
پنجه و ناخن
مباد كاو
نه دین اندیشد
آنگه نی سداد 138.53
آدمی اندر
بلا ُكشته
به است نفس
كافر
نعمت است و
گمره است 138.54
* نفس
کافر خود همی
ندهد امان گشت
طاغی چونکه
فارغ شد ز نان 138.55
*
آدمی خود مبتلا
بهتر بود زآنکه
زار و عاجز و
مضطر بود 139. خطاب
حقتعالی به
عزرائیل كه تو
را رحم بر كه
بیشتر آمد از
این خلایق كه
قبض روح ایشان
كردی، و جواب
دادن او حضرت عزت
را 139.1
حق به
عزرائیل می
گفت: ای نقیب بر
كه رحم آمد تو را
از هر كئیب ؟ 139.2
گفت: بر
جمله دلم سوزد
به درد لیك
نتوان امر را
اهمال كرد 139.3
تا بگویم:
كاشكی یزدان
مرا در
عوض قربان كند
بهر فتی 139.4
گفت: بر كه
بیشتر رحم
آمدت؟ از
كه دل پُر سوز
و بریان تر
شدت ؟ 139.5
گفت: روزی
كشتیی بر موج تیز در
شكستم ز امر تا شد
ریز ریز 139.6
بس بگفتی:
قبض كن جان ِ همه جز
زنی با طفلکی اندر
رمه 139.7
هر دو آن بر
تخته ای
درماندند موجها آن
تخته را میراندند 139.8
* چون به
ساحل او فکند
آن تخته
باد از
خلاص هر دو ام
دل گشت شاد 139.9
باز گفتی:
جان ِ مادر
قبض ُكن طفل
را بگذار تنها
ز امر ِ ُكن 139.10
چون ز
مادر بگسلیدم
طفل را خود
تو میدانی چه
تلخ آمد مرا 139.11
بس بدیدم
درد ماتمهای زفت تلخی
آن طفل از یادم
نرفت 139.12
گفت حق: آن
طفل را از فضل ِ
خویش موج
را گفتم فکن
در بیشه ایش 139.13
بیشۀ پُر
سوسن و ریحان
و ُگل پُر
درختِ میوه
دار ِ خوش اكل 139.14
چشمه های
آبِ شیرین زلال پروریدم
طفل را با صد
دلال 139.15
صد هزاران
مرغ ِ مطرب
خوش صدا اندر
آن روضه فکنده
صد نوا 139.16
بَسترش
كردم ز برگِ
نسترن كردم
او را ایمن از
صدمۀ فتن 139.17
گفته مر
خورشید را: كاو را
مگز باد
را گفتم: بر او
آهسته وز 139.18
ابر را
گفتم: بر او
باران مریز برق
را گفتم: بر او
مگرای تیز 139.19
زین چمن،
ای دی مبر
آن اعتدال پنجه
ای بهمن بر
این روضه ممال
140. ذکر كرامات
شیبان راعی و
بیان معجزۀ هود 140.1
همچو آن شیبان
که از
گرگِ عنید وقتِ
جمعه بر
رعا خط میكشید 140.2
تا برون
ناید از آن خط
گوسفند نی
در آید گرگ و
دزدِ با گزند 140.3
بر مثال ِ دائرۀ
تعویذِ
هود كاندر
آن صرصر امان ِ آل
بود 140.4
هشت روزی
اندر این خط
تن زنید و
ز برون، مثله تماشا
میكنید 140.5
بر هوا بُردی
فکندی
بر حجر تا
دریدی عظم و لحم
از یکدگر 140.6
یك ُگره را
بر هوا بر هم
زدی تا
چو خشخاش استخوان
ریزان شدی 140.7
آن سیاست
را كه لرزید
آسمان مثنوی
اندر نگنجد
شرح ِ آن 140.8
گر به طبع
این میكنی، ای
بادِ سرد گردِ خط
و دایرۀ آن
هود گرد 140.9
* ور به حرص
این میکند گرگ
نژند گو:
بیا در خط
راعی کن گزند 140.10
ای طبیعی،
فوق طبع این ملك
بین یا
بیا و محو ُكن از
مصحف این 140.11
مقریان را
منع ُكن،
بندی بنه یا
معلم را بمال
و سهم دِه 140.12
عاجزی و
خیره، كاین
عجز از كجاست
؟ عجز ِ
تو تابی
از آن روز ِ جزاست
140.13
عجزها
داری تو در
پیش، ای لجوج وقت شد
پنهانیان
را نك
خروج 140.14
خرّم آن،
كاین عجز و
حیرت قوتِ
اوست در
دو عالم خفته
اندر ظلّ ِ دوست
140.15
هم در آخر
عجز ِ خود را
او بدید مرده
شد، دین ِ عجایز
بر گزید 140.16
چون زلیخا یوسفی
بر وی بتافت از
عجوزی در
جوانی راه
یافت 140.17
زندگی در مردن
و در
محنت است آبِ
حیوان در درون ِ
ظلمت است 140.18
*
همچنان
نمرود
آن الطاف را زیر
پا بنهاد از
جهل و عمی 141. رجوع
به قصۀ پروردن
حق تعالی
نمرود را به
شیر ِ پلنگ 141.1
حاصل، آن
روضه چو باغ
عارفان از
سموم و صرصر آمد در
امان 141.2
یك پلنگی
طفلكان
نوزاده بود گفتم:
او را شیر ده،
طاعت نمود 141.3
پس بدادش
شیر و خدمتهاش
كرد تا
كه بالغ گشت و
زفت و شیر مرد 141.4
چون فطامش
شد، بگفتم با
پری تا
در آموزند نطق
و داوری 141.5
پرورش
دادم مر او را
زین چمن كه
به گفت اندر نیاید
فنّ ِ من 141.6
داده من
ایوب را مهر ِ پدر بهر
مهمانی كرمان بی ضرر 141.7
داده
كرمان را بر
او مهر ِ ولد بر
پدر من اینت قدرت،
اینت
ید 141.8
مادران را
مهر من
آموختم چون
بود شمعی كه
من افروختم ؟ 141.9
صد عنایت
كردم و صد
رابطه تا
ببیند لطفِ من
بی
واسطه 141.10
تا نباشد
از سبب در كِش
مكش تا
بود هر
استعانت از
منش 141.11
تا خود از
ما هیچ عذری
نبودش شكوه
ای نبود ز هر
یار بَدش 141.12
این حضانت
دید با صد
رابطه كه
بپروردم ورا بی
واسطه 141.13
شكر او آن
بود، ای بندۀ جلیل كه
شد او نمرود و سوزندۀ خلیل
141.14
همچنان،
كاین شاهزاده شكر ِ شاه كرد ز
استكبار و
استكثار جاه 141.15
كه چرا من
تابع غیری شوم
؟ چونكه
صاحب ملك و
اقبالی بوَم 141.16
لطفهای شه،
كه ذكر آن
گذشت از
تجبر بر دلش
پوشیده گشت 141.17
همچنان
نمرود آن
الطاف را زیر پا
بنهاد از جهل و
عمی 141.18
این زمان
كافر شد و ره
میزند كبر
و دعوی خدائی
میكند 141.19
رفته سوی
آسمان ِ با
جلال با
سه كركس
تا ُكند با
من قتال 141.20
صد هزاران
طفل ِ بی
تلویم را كشت او تا یابد
ابراهیم را 141.21
كه منجم
گفت: كاندر
حكم سال زاد
خواهد دشمنی
بهر ِ قتال 141.22
هین بكن
در دفع ِ آن
خصم احتیاط هر
كه میزائید می كشت
از خباط 141.23
كوری او رست طفل ِ
وحی كش ماند
خونهای دگر در
گردنش 141.24
از پدر
یابید آن ملك؟
ای عجب ! تا
غرورش داد
ظلماتِ نسب 141.25
دیگران را
گر َام و َاب شد
حجیب او
ز ما یابید
گوهرها به جیب
141.26
گرگِ
درنده ست نفس ِ
بد یقین چه
بهانه مینهی
بر هر قرین 141.27
در ضلالت
هست صد كل را
كله نفس
ِ زشت ِ كفرناكِ
پُر
سفه 141.28
زین سبب
میگویم: ای
بندۀ فقیر سلسله
از گردن سگ بر
مگیر 141.29
گر معلم
گشت این سگ هم سگ است باش "ذلت
نفسه" كاو بَد
رگ است 141.30
فرض می
آری بجا گر طائفی بر سهیلی
چون ادیم طائفی
141.31
تا سهیلت
واخرد از ننگِ
پوست هم
شوی چون موزه
ای بر پای
دوست 141.32
جمله قرآن
شرح ِ خبث
نفسهاست بنگر
اندر مصحف، آن
چشمت كجاست ؟ 141.33
ذكر نفس
عادیان كآلت
بیافت در
قتال ِ انبیا مو
میشكافت 141.34
قرن قرن از نفس ِ شوم
ِ بی ادب میفتاد
اندر جهان میزد
لهب 142. رجوع به
قصۀ شاهزاده که
زخم خورده از
خاطر شاه، پیش
از استكمال ِ فضایل
دیگر از دنیا
برفت 142.1
قصه كوته ُكن كه رأی
نفس ِ کور بُرد او
را بعدِ سالی سوی گور 142.2
شاه چون از
محو شد سوی
وجود خشم
ِ مریخیش آن خون
كرده بود 142.3
چون به
تركش بنگرید آن بی
نظیر دید
كم از تركشش یك چوبه
تیر 142.4
گفت: كو آن
تیر؟ و از حق
باز جُست گفت: اندر
حلق ِ او آن
تیر ِ توست 142.5
عفو كرد
آن شاهِ دریا دل،
ولی آمده
بُد تیر او بر
مقتلی 142.6
كشته شد،
در نوحۀ او
میگریست اوست
جمله هم كشنده،
هم ولیست 142.7
ور نباشد
هر دو او
پس جمله
نیست هم
كشندۀ خلق و هم ماتم
كنیست 142.8
شكر میكرد
آن شهیدِ زرد خدّ كان
بزد بر جسم و بر معنی
نزد 142.9
جسم ِ ظاهر،
عاقبت خود
رفتنیست تا ابد
معنی بخواهد
شاد زیست 142.10
آن عتاب از
رفت هم بر
پوست رفت دوست بی
آزار سوی
دوست رفت 142.11
گر چه او
فتراكِ
شاهنشه گرفت آخر
از عین الكمال
او ره گرفت 142.12
و آن سیم كاهلترین
هر سه بود صورت و
معنی بكلی او
ربود 142.13
*
دختر و ملک
و خلافت او
گرفت می
سزد گر
زین نمانی در
شگفت 142.14
* من ز
طول قصه
گشتستم ملول من
غریق ِ بحر
معنی، تو عجول 142.15
آن کهین
از ذلت و عجز و
نیاز یافت
مقصود از کریم
و کار ساز 143. مثل ِ وصیت
كردن آن شخص
كه سه پسر داشت که
میراث او
بکاهل ترین
اولاد او دهند 143.1
آن یكی مردی
بوقتِ مرگِ
خویش گفته
بود اندر وصیت
پیش
پیش 143.2
سه پسر
بودش چو
سه سرو ِ
روان وقف
ایشان كرده او
جان و روان 143.3
گفت: هر چه
كاله و سیم و زر
است آن
برَد، زین هر
سه كاو كاهلتر
است 143.4
گفت با
قاضی و بس
اندرز كرد بعد از
آن جام ِ شراب
مرگ خورد 143.5
گفته
فرزندان به
قاضی: كای
كریم نگذریم
از حكم او ما
سه یتیم 143.6
سمع و
طاعه میكنیم،
او راست دست آنچه
او فرمود بر ما
نافذ است 143.7
ما چو
اسماعیل ز
ابراهیم ِ خود سر
نپیچیم، ار چه
قربان میكند 143.8
گفت قاضی
هر یكی با
عاقلیش تا
بگوید قصه ای
از كاهلیش 143.9
تا ببینم
كاهلی هر یكی تا
بدانم حال هر
یك بی شكی 143.10
آن سوم
کاهلترین ِ هر
سه بود صورت
معنی به کل او
را ربود 143.11
عارفان از
دو جهان
كاهلترند زآنكه بی
شدیار خرمن
میبرند 143.12
كاهلی را
كرده اند
ایشان سند كار
ایشان را چو
یزدان میكند 143.13
كار یزدان
را نمی بینند
عام می
نیاسایند از
كد صبح
و شام 143.14
* کار دنیا
را ز کل
کاهلترند در ره
عقبی ز مه گو
میبرند 143.15
هین ز حدّ
كاهلی گوئید
باز تا
بدانم حدّ آن از كشفِ
راز 143.16
* هین ز حدّ
کاهلی شرحی
دهید تا
ببینم من به
چه حد کاهلید 143.17
بی گمان،
خود هر زبان
پردۀ دل است چون
بجنبد پرده سِرها
واصل است 143.18
پرده ای كوچك،
چو یك
شرحۀ كباب می
بپوشد صورت صد
آفتاب 143.19
گر بیان
نطق كاذب نیز
هست لیك،
بوی از صدق و
كذبش مخبر است
143.20
آن نسیمی
كه بیاید از
چمن هست
پیدا از سموم گولخن 143.21
بوی صدق و
بوی كذب گول
گیر هست
پیدا در نفس
چون مشك و سیر 143.22
* بوی
اخلاص و نفاق
بی مزه هست
ظاهر همچو عود
و انگزه 143.23
گر ندانی
یار را از ده دله از
مشام ِ فاسد
خود ُكن
ِگله 143.24
* ور ندانی
تو عجوز از
شاهدی بیگمان
گشته است چشمت
فاسدی 143.25
* ور
تو نشناسی شکر
را از صبر بیگمان
شد حسّ ذوق تو
خدر 143.26
* ور
یکی شد صوتِ
بلبل با غراب هست
بی شک حس ِ سمع
ِ تو خراب 143.27
* ور
یکی گشتت سمور
و خار پُشت حسّ
لمس تو به تو
بنمود پشت 143.28
بانگ
هیزان و
شجاعان ِ دلیر هست
پیدا چون فن ِ روباه
و شیر 143.29
* چارۀ کار
حواس ِ خویش ُکن وانگهی
راه طلب در
پیش کن 143.30
یا زبان
همچو سر ِ دیگ
است راست چون
بجنبد تو
بدانی چه
اباست 143.31
از بخار
آن بداند تیز
هُش دیگ
شیرین را ز
سكباج ِ ترُش 143.32
دست بر
دیگ نوی چون
زد فتا وقتِ
بخریدن بدید
اشكسته را 143.33
* آن یکی
پرسید صاحب
درد را گفت:
در چندی شناسی
مرد را ؟ 143.34
گفت: دانم
مرد را در حین
ز پوز ور
نگوید، دانمش
اندر سه روز 143.35
و آن دگر
گفت: ار بگوید دانمش ور
نگوید، در سخن
پیچانمش 143.36
گفت: اگر
این مكر بشنیده
بود لب
ببندد، در
خموشی در رود 143.37
* گفت: میرو
گوی تا هفتم
زمین تا
ابد پوشیده
بادم حال ِ
این 143.38
* حال
یکتن گر
ندانم، چه
شود؟ واندر
آن نقصان ِ
دینم چه بود؟ 144.
تمثیل 144.1
آنچنانكه
گفت مادر بچه
را گر
خیالی آیدت در
شب فرا 144.2
یا به
گورستان و جای
سهمگین تو
خیالی زشت بینی
پُر ز كین 144.3
دل قوی
دار و بكن
حمله بر او او
بگرداند ز تو در حال رو 144.4
زآنکه بی
ترسی به سویش
هر که رفت آن خیال
دیو وش بگریخت
تفت 144.5
گفت كودك:
آن خیال دیووش اینچنین
گر گفته باشد
مادرش 144.6
حمله آرم،
افتد اندر
گردنم ز
امر مادر، پس
من آنگه چون
كنم ؟ 144.7
تو همی
آموزی ام كه چُست
ایست آن
خیال زشت را
هم مادریست 144.8
دیو و
مردم را ملقن
آن یكیست غالب
از وی گردد ار خصم
اندكیست 144.9
تا كدامین
سوی باشد آن یراش الله
الله، رو تو
هم زآن سوی
باش 144.10
گفت: اگر
از مكر ناید
در كلام حیله
را دانسته
باشد آن همام 144.11
سِرّ او
را چون شناسی؟
راست گو گفت:
من خامش نشینم
پیش ِ او 144.12
صبر را
سلم كنم پیش
درج تا
بر آیم بر سر ِ
بام ِ فرج 144.13
هست مر هر
صبر را آخر
ظفر هست
روزی بعدِ هر
تلخی شکر 144.14
ور بجوشد
در حضورش از
دلم منطقی
بیرون از این
شادی و غم 144.15
من بدانم كاو
فرستاد آن به
من از
ضمیر ِ چون
سهیل اندر
یمن 144.16
در دل من
آن سخن زآن
میمنه ست زانكه
از دل جانب دل روزنه
ست 144.17
* هست باقی
شرح این لیکن
درون بسته
شد دیگر نمی
آید برون 144.18
* مر
بزرگی ورا
گردن نهم منتی
هم بر دل و بر
تن نهم 144.19
* چون فتاد
از روزن دل
آفتاب ختم
شد، والله
اعلم بالصواب 145. خاتمه
لولده الکامل
المحقق بهاء
الدین 145.1
مدتی زین مثنوی
چون والدم شد
خمُش گفتم
روا: کای زنده
دم 145.2
از چه رو
دیگر نمیگوئی
سخُن ؟ از
چه بر بستی در
ِ علم ِ لدُن 145.3
قصۀ
شهزادگان
نامد به سر ماند
ناسفته دُر ِ
سوّم پسر 145.4
گفت: نطقم
چون شتر زین
پس بخفت نیستش
با هیچکس تا
حشر گفت 145.5
هست باقی
شرح این، لیکن
درون بسته
شد، دیگر نمی
آید برون 145.6
همچو اشتر
ناطقه اینجا
بخفت ار
بگوید، من
زبان بستم ز
گفت 145.7
وقت رحلت
آمد و جستن ز
جو کل
شیّ هالک الا
وجههُ 145.8
باقی این
گفته آید بی
زبان در
دل آنکس که
دارد زنده جان 145.9
گفتگو آخر
رسید و عمر هم مژده کامد
وقت کز غم
وارهم 145.10
در جهان ِ
جان کنم جولان
همی بگذرم
زین نم، در
آیم در یمی 145.11
زآنکه
اینعالم ز
نم زنده است
و خوش از
یمی نم
یافت زآن
خوبست و گش 145.12
چونکه جان
در خاک و نم
زنده بود در جهان
ِ یم ببین تا
چون شود 145.13
یم چو شهر
است و چو
دروازه است نم نم چو
قطره دان و بی
اندازه یم 145.14
زین نمی، کاو
همچو جانست، اندرآ در
یم ِ جانان که تا
یابی بقا 145.15
چونکه نم
از بحر جانست
اینطرف پس
ز راه جان طلب
کن این شرف 145.16
تا تو را
آنجا برَد کاو
بوده است جستن
اندر خاک یم
بیهوده است 145.17
جزو هر
خاکی به
خاکستان برَد موج
ِ بحر ِ جان
سوی جانان
برَد 145.18
پس ز جان َکن،
وصل ِ جانان
را طلب بی
لب و بی کام
میگو نام ِ رب 145.19
تا رهی از
حبس این فانی
جهان در
جهان ِ جان
بمانی جاودان 145.20
تخمهای
عمر را در
شوره خاک می
بکاری تا شوی
آخر هلاک 145.21
اینچنین
عمر عزیز بی
بها بی
عوض ضایع کنی
هر دم، چرا ؟ 145.22
غبن می
ناید تو را؟
ای مردِ کار تا
دهی گلزار و
گیری خار زار 145.23
عمر کان
شد صرف در
دنیا نماند خرّم
آنکش حق به
سوی خویش
خواند 145.24
عمر
معدودِ شمرده
چون دهی در
ره حق، گردد
آن نامنتهی 145.25
بیشمار و
بیحد و بیعد
شود عمر
دَه روزه که
در طاعت رود 145.26
هین تجارت
کن در این
بازار تو صد
هزاران
ُگل بر از یک
خار تو 145.27
از یکی
دانه که کاری
صد هزار دانه
برگیری ز فضل
کردگار 145.28
خود شمار
آنجا بود کاخر
بود بیشمار
است آنطرف کان
بر بود 145.29
سوی کلّ
خود رو ای جزو
جدا از
خودی بگذر
زمانی با خود
آ 145.30
در تن
همچون سبو
هستی چو آب گفتگو
و صلح و جنگت
چون حباب 145.31
چون حباب
است این نقوش
و این صور بر سر آب
درون، ای
نامور 145.32
یا چو کفی
بر سر آب درون تا
شود سِرّ درون
پیدا برون 145.33
از تف و از
کفّ و از بوی
قذور مینماید
خوردنیها در
تنور 145.34
تا که
شیرینی و یا
ترشی است آن میشود
ظاهر بر ِ پیر
و جوان 145.35
همچنین از
قول و فعل
مردمان میشود
پیدا که چه
سان است جان 145.36
جان او در
مرتبه چون است
و چیست؟ مؤمن
است او یا که
کافر، یا
ولیست 145.37
آب را
اندر سبو بی
یم مدار تا
نگردد آبِ
شیرین ناگوار 145.38
کاب ساکن
بی مدد ناخوش
بود رنگ
و بوی و طمع آب
از وی رود 145.39
گفت احمد:
هر که دو روزش
یکی ست هست
مغبون و
گرفتار ِ
شکیست 145.40
بی یقینی
میزید در
ابلهی پُر
ز بادی، همچو
انبان ِ تهی 145.41
هر دمی پس
میرود از پیش
ِ صف میشود
صافیش دُردی
همچو کف 145.42
رنج او هر
لحظه بَد تر
میشود هر
دمی او زشت و
ابتر میشود 145.43
سوی دوزخ
میرود آن ردّ
باب بی
عذاب بحر در
نار ِ عذاب 145.44
پیش از
آنکه کار تو
آنجا رسد هر دمی
غفلت تو را
واپس برد 145.45
رو به سوی
اصل خود همچون
خلیل بگذر
از استاره و
چرخ علیل 145.46
پای همت
بر خور و بر
ماه نه سر
بر آن ایوان و
آن درگاه نه 145.47
این خودی
را خرج کن
اندر خدا تا
نمانی همچو
ابلیسی جدا 145.48
آب جان را
ریزد اندر بحر
جان تا
شوی دریای
بیحد و کران 145.49
قصه کوته
کن، که رفتم
در حجاب هین
خمش والله
اعلم بالصواب 145.50
* شکر
کاین نامه به
عنوانی رسید گم
نشد نقد و به
اخوانی رسید 145.51
*
نردبان آسمان
است این کلام هر
که از این بر
رود آید به
بام 145.52
* نه
به بام چرخ
کان اخضر بود بل
به بامی کز
فلک برتر بود 145.53
* بام
گردون را از
او آید نوا گردشش
باشد همیشه
زآن هوا پایان
دفتر ششم پایان
مثنوی مولوی |