بـه شاهي نشست از برش کيقباد
|
هـمان تاج گوهر بـه سر برنـهاد
|
هـمـه نامداران شدند انجـمـن
|
چو دسـتان و چون قارن رزمزن
|
چو کـشواد و خراد و برزين گو
|
فـشاندند گوهر بران تاج نو
|
قـباد از بزرگان سخن بـشـنويد
|
پـس افراسياب و سـپـه را بديد
|
دگر روز برداشـت لـشـکر ز جاي
|
خروشيدن آمد ز پردهسراي
|
بـپوشيد رسـتـم سـليح نـبرد
|
چو پيل ژيان شد که برخاسـت گرد
|
رده بر کـشيدند ايرانيان
|
ببسـتـند خون ريخـتـن را ميان
|
بـه يک دست مهراب کابـل خداي
|
دگر دسـت گژدهم جنگي بـه پاي
|
بـه قـلـب اندرون قارن رزمزن
|
ابا گرد کـشواد لشـگر شـکـن
|
پـس پـشـتشان زال با کيقباد
|
بـه يک دست آتش به يک دست باد
|
بـه پيش اندرون کاوياني درفـش
|
جـهان زو شده سرخ و زرد و بنفش
|
ز لشکر چو کشـتي سراسر زمين
|
کـجا موج خيزد ز درياي چين
|
سـپر در سپر بافته دشـت و راغ
|
درفـشيدن تيغـها چون چراغ
|
جـهان سر به سر گشت درياي قار
|
برافروخـتـه شـمـع ازو صدهزار
|
ز ناليدن بوق و بانـگ سـپاه
|
تو گفـتي که خورشيد گـم کرد راه
|
سـبـک قارن رزمزن کان بديد
|
چو رعد از ميان نـعرهاي برکـشيد
|
ميان سـپاه اندر آمد دلير
|
سـپـهدار قارن بـه کردار شير
|
گهي سوي چپ و گهي سوي راست
|
بران گونه از هر سويي کينه خواست
|
بـه گرز و بـه تيغ و سـنان دراز
|
هـمي کشت از ايشان گو سرفراز
|
ز کـشـتـه زمين کرد مانـند کوه
|
شدند آن دليران ترکان سـتوه
|
شـماساس را ديد گرد دلير
|
کـه ميبر خروشيد چون نره شير
|
بيامد دمان تا بر او رسيد
|
سـبـک تيغ تيز از ميان برکـشيد
|
بزد بر سرش تيغ زهر آبدار
|
بـگـفـتا مـنـم قارن نامدار
|
نـگون اندر آمد شـماساس گرد
|
چو ديد او ز قارن چـنان دسـت برد
|
چـنين اسـت کردار گردون پير
|
گهي چون کمانست و گاهي چو تير
|