چـنين گفت با رستم اسفنديار
|
کـه اين نيک دل مهـتر نامدار
|
من ايدون شنيدستم از بخردان
|
بزرگان و بيداردل موبدان
|
ازان برگذشـتـه نياکان تو
|
سرافراز و ديندار و پاکان تو
|
کـه دسـتان بدگوهر ديوزاد
|
بـه گيتي فزوني ندارد نژاد
|
فراوان ز سامش نهان داشتـند
|
هـمي رستخيز جهان داشتند
|
تنش تيره بد موي و رويش سپيد
|
چو ديدش دل سام شد نااميد
|
بـفرمود تا پيش دريا برند
|
مـگر مرغ و ماهي ورا بشکرند
|
بيامد بـگـسـترد سيمرغ پر
|
نديد اندرو هيچ آيين و فر
|
ببردش به جايي که بودش کنام
|
ز دستان مر او را خورش بود کام
|
اگر چـند سيمرغ ناهار بود
|
تـن زال پيش اندرش خوار بود
|
بينداختـش پس به پيش کنام
|
بـه ديدار او کس نبد شادکام
|
هـمي خورد افگنده مردار اوي
|
ز جامـه برهنه تـن خوار اوي
|
چو افگند سيمرغ بر زال مـهر
|
برو گشت زين گونه چندي سپهر
|
ازان پس که مردار چندي چشيد
|
برهنه سوي سيستانش کشيد
|
پذيرفـت سامـش ز بيبچگي
|
ز ناداني و ديوي و غرچـگي
|
خجستـه بزرگان و شاهان من
|
نياي مـن و نيکخواهان مـن
|
ورا برکـشيدند و دادند چيز
|
فراوان برين سال بگذشـت نيز
|
يکي سرو بد نابـسوده سرش
|
چو با شاخ شد رستم آمد برش
|
ز مردي و بالا و ديدار اوي
|
بـه گردون برآمد چنين کار اوي
|
برين گونـه ناپارسايي گرفـت
|
بـباليد و پس پادشاهي گرفت
|