ازان پـس بيامد دوان مادرش
|
فراوان بـماليد رخ بر برش
|
هـمي گـفـت کاي نامور پادشا
|
جـهاندار و نيکاخـتر و پارسا
|
بـه نزديکي اندر تو دوري ز مـن
|
هـم از دوده و لشکر و انجـمـن
|
روانـم روان ترا بـنده باد
|
دل هرک زين شاد شد کـنده باد
|
ازان پـس بشد روشنـک پر ز درد
|
چـنين گـفـت کاي شاه آزادمرد
|
جـهاندار داراي دارا کـجاسـت
|
کزو داشت گيتي همي پشت راست
|
هـمان خسرو و اشک و فريان و فور
|
هـمان نامور خـسرو شـهرزور
|
دگر شـهرياران کـه روز نـبرد
|
سرانـشان ز باد اندر آمد بـه گرد
|
چو ابري بدي تـند و بارش تـگرگ
|
ترا گفتـم ايمن شدسـتي ز مرگ
|
ز بـس رزم و پيکار و خون ريختـن
|
چـه تنـها چـه با لشکر آويختن
|
زمانـه ترا داد گـفـتـم جواز
|
هـمي داري از مردم خويش راز
|
چو کردي جـهان از بزرگان تـهي
|
بينداخـتي تاج شاهـنـشـهي
|
درخـتي کـه کشتي چو آمد به بار
|
دل خاک بينـم ترا غـمـگـسار
|
چو تاج سـپـهر اندر آمد بـه زير
|
بزرگان ز گفـتار گـشـتـند سير
|
نهفـتـند صـندوق او را به خاک
|
ندارد جـهان از چـنين ترس و باک
|
ز باد اندر آرد برد سوي دم
|
نـه دادسـت پيدا نه پيدا ستـم
|
نيابي بـه چون و چرا نيز راه
|
نـه کهـتر برين دست يابد نه شاه
|
هـمـه نيکوي بايد و مردمي
|
جوانـمردي و خوردن و خرمي
|
جز اينـت نبينـم همي بـهرهيي
|
اگر کـهـتر آيي وگر شـهرهيي
|
اگر ماند ايدر ز تو نام زشـت
|
بدانـجا نيايي تو خرم بـهـشـت
|
چـنين اسـت رسم سراي کهن
|
سـکـندر شد و ماند ايدر سخـن
|
چو او سي و شش پادشا را بکشت
|
نـگر تا چه دارد ز گيتي به مشـت
|
برآورد پرمايه ده شارسـتان
|
شد آن شارستانها کنون خارسـتان
|
بجسـت آنچ هرگز نجستست کس
|
سـخـن ماند ازو اندر آفاق و بس
|
سخـن بـه که ويران نگردد سخن
|
چو از برف و باران سراي کـهـن
|
گذشـتـم ازين سد اسکـندري
|
همـه بـهـتري باد و نيکاختري
|
اگر چـند هـم بـگذرد روزگار
|
نوشـتـه بـماند ز ما يادگار
|
اگر صد بـماني و گر صدهزار
|
بـه خاک اندر آيد سرانـجام کار
|
دل شـهريار جـهان شاد باد
|
ز هر بد تـن پاکـش آزاد باد
|